eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.7هزار دنبال‌کننده
172 عکس
54 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 طوری که حرفم رو باور نکرده گفت _سرخود! _بشینم که دایی برام تصمیم بگیره! اینجوری هم از دست مرتضی راحت میشم هم تو و امیر علی راحت میشید لبخند کمرنگی روی لب هاش نشست _راست‌میگی!؟ با سر تایید کردم و غمگین ادامه دادم _امروز رفتم پدرش رو دیدم. چون‌تنها نمیتونستم برم با امیرعلی رفتم سمتم چرخید _خب چی شد؟ خدا رو شکر باور کرد و از اون حال دراومد از داخل کیفم هدیه‌ش رو بیرون آوردم و سمتش گرفت _اینو امیرعلی داد گفت بدم بهت بگم تولدت مبارک لبخند روی صورتش به قدری پهنش شد که دندون هاش معلوم شد.‌هدیه گرفت و ذوق زده گفت _فکر کردم یادش رفته! دستم رو تکیه‌ی زمین کردم بایستم که ناراحت گفت _غزال شرمنده‌م ولی یه کاری باهات دارم به چشم هاش نگاه کردم _جانم!؟ سرش رو پایین انداخت _تو رو خدا ببخشید ولی نمیدونم باید به کی بگم. _چی شده؟ _مامان تازه از بیمارستان اومده دکتر گفته باید میوه و سبزیجات بخوره که وزرنش هم بیاد پایین.‌ ما هم هیچی تو خونه نداریم. مرتضی هم به هزار زحمت پول بیمارستان رو جور کرده.‌ تو داری بری یکم‌میوه بخری؟ _آره دارم‌.‌مرتضی خودش گفت به زحمت پول جور کرده! _نه. بیچاره‌ گفت از یکی قرض گرفته سری به تایید تکون دادم. گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و سمتش گرفتم _یه زنگ بزن‌به امیرعلی اون قیافه‌رو ازت دید ناراحت شد. منم الان‌ میرم‌ یکم خرید میکنم برمیگردم خوشحال و هیجان زده گوشی رو گرفت.‌ از اتاق بیرون اومدم. خاله خوابیده و صدای خر‌خرش بالا رفته.‌ تو آینه‌ چادرم رو مرتب کردم و بیرون رفتم بعد از خرید با مشماهایی که دستم بود سمت خونه برگشتم. نزدیک خونه نگاهی به خونه‌ی زری خانم انداختم.‌ آقا دانیال از سر کار اومده ولی داخل نرفته! جلوی در روی زمین نشسته و غمگین با پاهاش سنگی که جلوش افتاده بود رو به بازی گرفته. ظرف غذاش رو هم‌ توی مشما کنارش گذاشته. بیچاره حتما نتونسته پول جور کنه و روی رفتن به خونه رو از دست امیرحسین نداره. آهی کشیدم و جلوی در خونه ایستادم‌. خواستم کلید رو از کیف در بیارم که دستم به پاکت پول خورد.‌ دو تومن توی کیف منِ و آقا دانیال شرمنده‌ی همین‌مقدار پولِ برای دوچرخه‌ی پسرش. بی اختیار اشک روی صورتم ریخت. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۵۵ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _پول داری خاله جان! لبخند از روی لب های علی محو شد و با تعجب به مادرش نگاه کرد. به زور جلوی خنده‌م روگرفتم _دارم خاله _تعارف نکنیا! مثل گذشته‌ پول خواستی به خودم بگو علی معترض و آروم گفت _مامان خودم بهش میدم دیگه! _میدونم مادر! من از زهره هم می‌پرسم. برید خدا پشت و پناهتون. علی کمی دلخور گفت _میلاد رو کی می‌بره! _سرویس گرفتم براش. خداحافظی کردیم و هر دو بیرون رفتیم. پشت فرمون نشست و سرزنش وار گفت _تو از بی پولی به مامان حرفی زدی؟ الان دوباره همه چی رو وصل میکنه به من! _نه. مگه ما بی پولیم؟! شونه ای بالا انداخت و لب هاش رو پایین داد _پس چرا اینجوری گفت! _دیشب به زهره هم می‌گفت. ناراحت نشو _ناراحت شدم.‌ همه‌ی تلاشم اینه که کسی فکر نکنه از پس زندگیم برنمیام. _سخت نگیر علی! مادرانه یه حرفی زد. _تو یه وقت نگیری‌ها! _باشه .‌خیالت راحت.‌ من جز از خودت از کسی پول نمی‌خوام. انقدر حرف خاله بهش برخورد که دیگه حرف نزد و مدام تو فکر بود. ماشین رو جلوی دانشگاه نگه‌داشت _رویا جان با خنده گفتم _چشم.‌ کامل برگشت سمتم و تاکیدی گفت _میدونی چی میخوام بگم؟ _بله. یا با خودت یا با دایی برمیگردم. با رضا هم قرار باشه بیام قبلش بهم زنگ‌میزنی. یکی از ابروهاش رو بالا داد _دیگه؟ _با همکلاسی‌ هام هم معاشرت فقط تو فضای دانشگاه داشته باشم.‌ _آفرین به تو دختر خوب. حالا پیاده شده شو که داره دیرم‌میشه دستگیره ی در رو کشیدم و پیاده شدم کمی از پشت فرمون سمت شیشه‌ خم شد و گفت _رویا دیگه سفارش نکنم لبخند زدم‌ _گفتم‌ که چشم جناب سروان.‌ چقدر میگی! آهسته خندید _چون میشناسمت.‌کم سرخود بازی در نمیاری. یکی از ابروهام‌رو بالا دادم و چشمکی زدم _اون سرخود بازیا هم برای اینه که یه وقت احساس نکنم رباتم. با صدای بلند خندید _اول و آخر کنایه‌ت رو هم میزنی! برو به سلامت خندیدم. خداحافظی گفتم و سمت دانشگاه قدم برداشتم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌58 💫کنار تو بودن زیباست💫 طوری که حرفم رو باور نکرده گفت
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 مامان ببخشید. انگار این‌ دو تومن برای سنگ‌قبرت طلسم شده.‌ مصمم مسیرم رو سمت خونه‌ی زری خانم کج کرد. آقا دانیال هنوز همونجا نشسته. با دیدنم فوری خودش رو جمع و جور کرد و ایستاد. سلام کردم. کلید رو از جیبش بیرون آورد _سللم. الان زری رو صدا میکنم _نه. با شما کار دارم متعجب ابروهاش بالا رفت _با من! پاکت رو با حسرت از کیفم بیرون آوردم. _ آقا دانیال شرمنده من از پنجره صداتون رو شنیدم‌. ببخشید که جسارت میکنم پاکت رو سمتش گرفتم _این رو بگیرید برای امیرحسین دوچرخه بخرید نگاهش بین من و پاکت جابجا شد _خیلی ممنون ولی نیازی نیست.‌ از مسجد درخواست وام کردم _اتفاقا منم این پول رو از کسی گرفتم. شما مثل قسط وام‌، بیست ماهه باید برگردونید انقدر تحت فشار هست که دیگه تعارف نکنه. _چرا این لطف رو در حق من میکنید؟ پاکت رو جلوتر گرفتم _بچه طاقتش کمه. نفس سنگینی کشید و پاکت رو ازم گرفت _خیلی ممنون.‌من از سر برج قسطش رو میدم من که کارم عقب افتاد دیگه این ماه و اون ماه نداره _از ماه دیگه باید بدید.‌ لبخند کمرنگی کنار شرمندگیش روی صورتش نشست _خیلی ممنون _خواهش میکنم.‌ با اجازتون مسیرم رو کج کردم و سمت خونه رفتم. کلید رو توی در فرو کردم و قبل از اینکه داخل برم بازوم توسط کسی گرفته شد و به داخل خونه هولم داد. از ترس و برای اینکه روی زمین نیفتم مشما ها ازدستم رها شدن و میوه‌ها روی زمین ریختن برگشتم‌ وبا دیدن مرتضی خواستم بازوم رو از دستش بیرون بکشم که اجازه نداد و به دیوار چسبوندم _توی کوچه چه غلطی میکردی؟ ترسیده با صدای لرزون گفتم _ولن کن مرتضی دستم درد گرفت بازوم رو رها کرد و با غیظ گفت _غزال حرف نزنی من میدونم با تو از حالتی که آوردم داخل گریه‌م گرفت _مرتضی خیلی بیشعوری دستش بالا رفت و از ترس هر دو دستم رو به دفاع جلوی صورتم گرفتم و فوری گفتم _میگم چرا دیونه بازی در میاری؟! بی منطق گوشه‌ی چاردرم رو گرفت و کشید _چی میگفتی به دانیال! دلم‌ نمیخواست کسی بفهمه ولی الان‌اگر راستش رو نگم یه کاری دستم میده _زری خانم گفت پول لازم دارن از یکی قرض گرفتم دادم بهش که قسطی پس بده حرفم رو باور کرد و اما کم نیاورد _اصلا کی به تو اجازه داد بیخودی راه بیفتی بری بیرون اشکم رو پاک کردم و به میوه های پخش و پلای وسط اشاره کردم _بیخودی نبود. رفتم‌برای خاله میوه بخرم. تازه متوجه میوه ها شد و با اخم بهشون نگاه کرد. از کنارش رد شدم و با گریه شروع به جمع کردن میوه ها از روی زمین کردم‌ تچی کرد، خم شد مشمایی برداشت و شروع به کمک‌کرد. سیبی برداشت و سمت مشمایی که دستم بود گرفت _بیا اینم بنداز تیز نگاهش کردم ایستادم و با حرص مشما رو از دستش کشیدم و سمت خونه رفتم. خاله خوابه و مریم نیست. گوشیم‌رو که روی اپن گذاشته برداشتم و مشما ها رو روی زمین‌گذاشتم‌و از خونه بیرون رفتم. هنوز به راه پله نرسیده بودم که مرتضی گفت _ببخشید از دستت ناراحت بودم با امیرعلی رفته بودی بیرون از کوره در رفتم بدون اینکه نگاهش کنم گفتم _برو بابا با عجله پله ها رو بالا رفتم و وارد خونه شدم. فوری در قفل کردم و دستم رو روی بازوم‌ گذاشتم و شروع به گریه کردم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۵۵ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از بهشتیان 🌱
موقع کار‌ کردن به ما میگن عروس عین دختره ولی موقع هدیه دادن ما باید ۵۰ تومن دَشت بگیریم؟ پارسال من تصمیم گرفتم‌ که نگیرم و نگرفتمم هر چی اصرار کردن گفتم نه مرسی بدین به بقیه که خواهر شوهرم تیکه پروند ناز نکن بگیر نکنه بابات بیشتر میده که اینو قبول نداری ؟ گفتم چطوری بابای تو به تو میده طلا میخره برات بابای منم میده من دخترشم البته بابای من به عروساشم مثل دختراش میده تفاوت نمیذاره پنجاه تومن و الان به بچه نمیدن به خدا که ما امسال به بچه های بزرگ نفری صد عیدی دادیم جلوی گدا بندازی پس میده، ناراحت شد رفت. جاری هامم به تبعیت از من پول و گذاشتن رو میز و گفتن ما هم نمیخوایم که پدرشوهر و مادر شوهرم بلند شدند رفتند ولی بعدش شوهرم... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 اصلا فرصت درس خوندن ندارم. لباس رو بیرون آوردم. پهنش کردم و شروع به دوختن کردم. چند ساعتی میشه که چشم از کار برنداشتم. با صدای گوشی سوزن رو توی کاسه‌ی ملیله ها گذاشتم. گوشی رو برداشتم. کش و قوسی به بدنم دادم هر کس دیگه‌ای جز نسیم بود جواب نمیدادم. تماس رو وصل کردم _سلام خوشحال گفت _سلام. زن فتحی گفت باهات تسویه کرده به سعید گفتم فردا بعد دانشگاه بیاد بریم سنگ سفارش بدیم. روی زمین دراز کشیدم تا شاید درد گردنم آروم بگیره. _نه ولش کن حالا یه فرصت دیگه! متعجب پرسید _وا! حالت خوبه غزال. بیا بگیریم دیگه! پولت دوباره خرج میشه‌ها آهی کشیدم. _حالا پس فردا میبینمت میگم بهت ناامیدگفت _باشه. لباس کارش به کجا رسیده _دارم میدوزم دعا کن تموم شه _باشه. کاری نداری _ممنون‌که زنگ‌زدی تماس رو قطع کردم و خواستم سوزن رو بردارم که یاد آقا داوود افتاد. فوری شماره‌ی بنگاه رو گرفتم. بعد از شنیدن چند بوق صداش رو شنیدم _بله _سلام‌آقا داوود _عه‌! شمایید. چرا جواب ندادید؟ _ببخشید جایی بودم نتونستم _مشتری اومده بود. گفتم بیاد خونه رو ببینه. _اون‌ موقع نبودم.‌ _الانم اونا رفتن.‌حالا گفتن پس فردا میان.‌ چه ساعتی هستی _پس فردا بعد از ظهر هماهنگ کنید. بودنش که حتما خونه‌م ولی باید یا زمانی بیاید که پسرخاله‌م نباشه‌ _غزال خانم دردسر درست نشه برای ما! _دردسری هم باشه برای خودمه. من پس فردا منتظر تماستون هستم‌ خدانگهدار تماس رو قطع کردم‌ شروع به دوختن کردم. نگاهم به عقربه های ساعت افتاد.‌ از ده هم گذشته و هیچ کس برای شام نیومد دنبالم. نیمرویی درست کردم و خوردم و دوباره سر لباس نشستم کار بالا تنه بالاخره تموم شد.‌ جلوی دامن رو نسیم دوخت پشتش هم زیاد پر کار نیست. یه ساعت دیگه کارش تموم میشه.سر و گردنم رو عقب فرستادم قولنج گردنم رو شکستم. دستم سمت سوزن رفت که صدای مرتضی باعث هول بشم و کل ملیله ها روی فرش بریزه. _غزال... با حرص به در نگاه کردم. زهرمارو غزال.‌ چی میخوای از جون من! فوری لباس رو جمع کردم صداش نزدیک تر شد. لباس رو پنهان کردم و دیگه فرصت جمع کردن ملیله ها رو ندارم. کیف و کتابم رو روشون گذاشتم _غزال... با حرص عصبی و کشدار گفتم _چیه! روسریم رو روی سرم انداختم و در رو باز کردم. ناراحت از لحن جواب دادنم بهم خیره موند. _بله! چیه هی غزال، غزال قابلمه‌ی کوچیک توی دستش رو سمتم گرفت _چرا شام نیومدی پایین؟ _چون صدام نکردید! ابروهاش بالا رفت. _مریم گفت گفتی مزاحمت نشیم که درس بخونی! من کی گفتم! _بگیر اینو. دایی‌نا اینجا بودن‌ زن دایی کوفته درست کرده بود برای شام. سهم تو رو گذاشتن کنار پس مریم برای این مثل هر شب نیومد دنبالم! نفس سنگینی کشیدم و قابلمه رو ازش گرفتم _دستت درد نکنه. _برای چشمت از یکی وقت گرفتم اگر اجازه بدم تو یه کارم دخالت کنه دیگه نمی‌تونم حریفش بشم. _برو کنسلش کن. من فعلا وقت ندارم. بعد امتحان های ترم خودم میرم داخل اومدم و در رو بستم. هنوز جای دستش روی بازوم درد میکنه بعد برای من ادای آدم‌های مهربون رو در میاره مریم هم دیگه شورش رو درآورده. نه من میخوام نه امیرعلی. بعد از هر راهی استفاده میکنه که من نباشم.‌ هر چند که خودمم دوست نداشتم پایین برم ولی کارش خیلی زشته پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت 278 هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد حیاط دانشگاه شدم. چقدر خوشحالم‌که بالاخره بعد از یک سال استراحت اجباری به آرزوم رسیدم.‌ لبخند روی لب هام نشست. البته آرزوی کوچیکم. آرزوی بزرگم علی بود که الان کنارش خوشبخت‌ترینم. _رویا! خودتی؟ صدای آشنا باعث شد تا سرم‌رو کمی به عقب بچرخونم. شقایق! وجدی که تو چشم‌های شقایق بود تو چشم‌های منم‌ نشست و بدون معطلی بغلش کردم و هیجان زده گفتم _هر احتمالی می‌دادم جز دیدن تو! فاصله گرفتیم و با محبت و دلتنگ همدیگرو نگاه کردیم و دوباره تو آغوش هم رفتیم. دستم‌ رو گرفت‌. _چطور اجازه دادن بیای؟ نگاهم رو توی صورتش چرخوندم. _سلام یادمون رفت با صدای بلند خندید و باعث شد هر کی دور و برمون بود بهمون‌ نگاه کنه. کمی معذب گفتم _بریم یه گوشه حرف بزنیم همقدم شدیم و گوشه‌ای ایستادیم. _چه خبرا؟ _سلامتی. _در عحبم چطور اجازه دادن بیای؟ _دیگه بعد ازدواجمون مثل قبل محدود نیستم. جایی بخوام‌ برم‌ میزاره چشم‌هاش برق زد _زن‌پسرخاله‌ت شدی؟‌ لبخندم‌پهن تر شد و با سر تایید کردم. _از یکی شنیده بودم الان که خودتم گفتی واقعا خوشحال شدم. لبخندش کمرنگ شد _من ترم‌ سه هستم. رویا دعا کن بتونم تا آخر بخونم.‌‌ _ان شالله میتونی.‌ حرف زدن با شقایق بعد از این‌همه مدت حسابی به وجدم آورد.‌ تو زمان کمی که داشتیم از همه جا حرف زدیم و تا حدودی متوجه شدم‌مشکل بزرگی داره که شاید نتونه ادامه‌ تحصیل بده.‌ به لطف تلاش های علی، از کنجکاویم کم شده و زیاد از شقایق در رابطه با مشکلش نپرسیدم. روز اول تقریبا هیچ استادی درس نداد و کلاس بیشتر به معرفی و کلی گویی از درس گذشت.‌ جلوی در دانشگاه گوشی رو از کیفم بیرون آوردم تا شماره‌ی علی رو بگیرم که صدای بوق ماشینی باعث شد تا نگاهم رو به خیابون بدم. علی هیچ وقت برام بوق نمیزنه. این بوق زدن فقط کار دایی میتونه باشه. با دیدن ماشینش لبخندی زدم و دستی براش تکون دادم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
موقع کار‌ کردن به ما میگن عروس عین دختره ولی موقع هدیه دادن ما باید ۵۰ تومن دَشت بگیریم؟ پارسال من تصمیم گرفتم‌ که نگیرم و نگرفتمم هر چی اصرار کردن گفتم نه مرسی بدین به بقیه که خواهر شوهرم تیکه پروند ناز نکن بگیر نکنه بابات بیشتر میده که اینو قبول نداری ؟ گفتم چطوری بابای تو به تو میده طلا میخره برات بابای منم میده من دخترشم البته بابای من به عروساشم مثل دختراش میده تفاوت نمیذاره پنجاه تومن و الان به بچه نمیدن به خدا که ما امسال به بچه های بزرگ نفری صد عیدی دادیم جلوی گدا بندازی پس میده، ناراحت شد رفت. جاری هامم به تبعیت از من پول و گذاشتن رو میز و گفتن ما هم نمیخوایم که پدرشوهر و مادر شوهرم بلند شدند رفتند ولی بعدش شوهرم... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 با صدای اذان گوشیم بیدار شدم. به سختی سر جام نشستم. کمر و گردنم دیگه داره میشکنه. انگار نه انگار کلی استراحت کردم. ایستادم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم. لباس فتحی رو توی کاور گذاشتم و زیپش رو بستم. یاد لباسی که دست زری خانم دادم افتادم‌ اصلا کلا یادم رفت ازش بگیرم از پنجره نگاهم رو به پنجره دادم برق حیاطشون روشنه شاید برای نماز بیدار شده باشه و تو حیاط باشه ایستادم روسری رو روی سرم انداختم و از پنجره نگاه کردم با دیدن امیرحسین، که گوشه حیاط دستمالی برداشته بود با ذوق روی دوچرخش می‌کشید انقدر خوشحال شدم که اشک شوق توی چشم‌هام جمع شد. خدا کنه همه آرزوها شبیه آرزوی امیرحسین باشه و زود برآورده بشه با دیدن زری خانوم که خواب آلود دمپایی هاش رو میپوشید آهسته گفتم _ زری خانوم... فوری نگاهش رو به بالا داد _جانم _سلام صبح بخیر.‌شرمنده مزاحم شدم ببخشید اون امانتی رو میدی طناب بندازم ببرم بالا. اصلاً کلاً یادم رفته بود. _سلام. آره یه چند لحظه صبر کن گذاشتمش سر کمد که زینب دست نزنه طناب رو پایین انداختم و امیرحسین طوری ایستاد که من دوچرخش رو ببینم. _ مبارک باشه گل پسر لبخندی زد و با افتخار گفت _ممنون خاله. زری خانم بیرون اومد لباس رو با مشما به طنابم بست و بالا کشیدم. _مبارک دوچرخه لبخند پر از رضایتی زد _ممنون.‌ دانیال یه وام گرفته با شرایط خیلی راحت‌ نه ضامن خواسته نه تو نوبت گذاشته‌ بدون سود و با اقساط طولانی. انقدر که این بچه گریه کرد خدا رحمش اومد. پس به زری خانم نگفته من دادم. _خدا رو شکر. انقدر که بچه دلش پاکه. بابت لباس بازم معذرت میخوام _خواهش میکنم.‌ یادت نره به منم یاد بدی _حواسم هست. با اجازتون خداحافظی گفتم و پنجره رو بستم. لباسم رو پوشیدم. خدا کنه مرتضی زودتر کار پیدا کنه. اینکه همه‌ش خونه‌ست مزاحم رفت و آمدهام میشه پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۸۰ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از بهشتیان 🌱
موقع کار‌ کردن به ما میگن عروس عین دختره ولی موقع هدیه دادن ما باید ۵۰ تومن دَشت بگیریم؟ پارسال من تصمیم گرفتم‌ که نگیرم و نگرفتمم هر چی اصرار کردن گفتم نه مرسی بدین به بقیه که خواهر شوهرم تیکه پروند ناز نکن بگیر نکنه بابات بیشتر میده که اینو قبول نداری ؟ گفتم چطوری بابای تو به تو میده طلا میخره برات بابای منم میده من دخترشم البته بابای من به عروساشم مثل دختراش میده تفاوت نمیذاره پنجاه تومن و الان به بچه نمیدن به خدا که ما امسال به بچه های بزرگ نفری صد عیدی دادیم جلوی گدا بندازی پس میده، ناراحت شد رفت. جاری هامم به تبعیت از من پول و گذاشتن رو میز و گفتن ما هم نمیخوایم که پدرشوهر و مادر شوهرم بلند شدند رفتند ولی بعدش شوهرم... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 در رو باز کردم و نگاهی به بیرون انداختم کاور سنگین لباس عروس رو برداشتم و آهسته از پله‌ها پایین رفتم کفشم رو پوشیدم و آهسته بی‌صدا اما تند وارد کوچه شدم نفس راحتی کشیدم کاش زنگ می‌زدم امیرعلی بیاد دنبالم و تا جلوی یه مغازه فتحی ببرم. دیشب خیلی از دست مریم ناراحت شدم باید کاری کنم‌که دست از این رفتارهاش برداره.‌ بارها بهش گفتم که تمایلی به امیرعلی ندارم و امیرعلی رو هم تو رو دوست داره این رفتار مریم برام قابل بخشش نیست لباس رو تحویل فتحی دادم و بعد از تعریف و تمجید فراونش با عجله خودم رو به دانشگاه رسوندم.‌ آخرین‌ کلاسم تموم شد و با نسیم سمت ماشینش میرفتیم. _وای چقدر مغزم پره غزال.‌ درسا خیلی سنگین بود _خوب بود که! _نه، کجا خوب بود؟! ایستاد و دستم رو گرفت _راستی کی بریم‌سنگ‌ سفارش بدیم برای مادرت؟ آهی کشیدم و دستش رو کمی کشیدم و دوباره راه افتادیم _پولش رو مجبور شدم بدم جای دیگه. _ای وای! کجا؟ _اونم واجب بود. حالا یه مدت دیگه دوباره جمع میکنم. _حیف شد! دوباره آه کشیدم و چهره‌ی خوشحال امیرحسین جلوی چشمم اومد.‌ _نه حیف نشد.‌ منم تا یه مسیر میبری؟ ناراحت با سر تایید کرد و در ماشین رو باز کرد. دستم به دستگیره‌ی در نرسیده بود که صدای موسوی رو شنیدم _خانم مجد... سر چرخوندم و بهش نگاه کردم _سلام قدمی سمتم برداشت _سلام از منِ.‌ سرش رو پایین انداخت _میتونم یه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟ نیم‌نگاهی به نسیم که با نیش باز نگاهمون میکرد انداختم و منم سرم رو پایین انداختم _اقای موسوی واجبِ؟ _بله. اگر لطف کنید بیاید ممنون میشم نفس سنگینی کشیدم و رو به نسیم گفتم _عزیزم‌شما برو من خودم‌میرم _باشه. در رابطه با کارمون هم فکرهات رو بکن‌. فردا بریم مغازه رو ببینیم خداحافظی گفت و سوار ماشین شد. نگاهم رو به موسوی دادم. به مسیر روبرو اشاره کرد با فاصله کنار هم، همقدم شدیم. _اگر ازتون بخوام بریم‌ کافه ناراحت میشید؟ _ناراحت نمیشم ولی اصلا نیاز نیست. همینجا حرفتون رو بزنید کلافه به اطراف نگاه کرد. _اینجا که نمیشه. حالا که کافه نمیاید یا بریم تو ماشینم یا بریم پارک به پارک‌اشاره کردم _بریم‌پارک ولی خیلی زود تمونش کنید‌ من اگر دیر برسم‌ برام دردسر میشه پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۸۵ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با احتیاط از خیابون رد شدم و سوار ماشینش شدم _سلام ماشین رو راه انداخت _سلام بر دانشجوی کوچک لبخندم دندون نما شد _خوبی دایی! _عشق دایی بخنده من بد هم‌ باشم خوب می‌شم صدای خنده‌م بالا رفت. _سحر خوبه؟ _اونم خوبه. به علی گفتم فردا شب شام بیاید خونه‌ی ما گفت اول باید از رویا بپرسم. بالاخره این شوهرت آدم‌شد. _عه! دایی تو رو خدا شروع نکن. با دست گونه م رو محکم کشید _ازش دفاع نکن اون خودش صد متر زبون داره با دست گونه‌م رو ماساژ دادم. _الان قرمز میشه! _فردا شب میاید یا نه؟ _من که کار ندارم ولی حرف اول و آخر رو علی میزنه. بهش میگم شب بهت زنگ بزنه از گوشه‌ی چشم‌نگاهم کرد _حالا ببینا! می‌خوام دعوتشون‌ کنم شام، اون‌میگه از این بپرس این‌میگه از اون. دکتر مهندسین مگه انقدر کلاس میزارید! کمی صدای خنده‌م بالا رفت و با لحن خاصی گفتم _شب متعاقباً اعلام‌می‌شود. _حالا متعاقباً رو حالیت می‌کنم. صبر کن ببین مثل همیشه کنار دایی نمی‌شه نخندید. انقدر با شوخی هاش که نمی‌شه فهمید جدی یا نه سربسرم‌می‌زاره که کم‌ می‌ارم. ماشین رو جلوی در خونه پارک‌کرد. _به آبجی سلام‌برسون. علی هم گفت بهت بگم‌تا سه خونه‌ست. با ابرو به کوچه اشاره کرد _دست اون میلاد رو هم بگیر ببر خونه سر ظهره _چشم. به سحر سلام برسون _شب هم زنگ بزن‌ بگو میای یا نه _فقط ماییم یا خاله‌اینا هم هستن؟ _نه فقط تو با علی.‌آبجی رو بگم‌بعدش رضا زنگ‌می‌زنه میگه من که جیک و جیک‌می‌کنم برات نیام. بعدشم نوبت میو میو کردن زهره ست. خندیدم‌و دستگیره‌ی در رو کشیدم و پیاده شدم _دستت درد نکنه دایی _نمی‌کنه. خداحافظ لبخندی بهش زدم و ماشینش رو تا انتهای کوچه با نگاه دنبال کردم. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از بهشتیان 🌱
موقع کار‌ کردن به ما میگن عروس عین دختره ولی موقع هدیه دادن ما باید ۵۰ تومن دَشت بگیریم؟ پارسال من تصمیم گرفتم‌ که نگیرم و نگرفتمم هر چی اصرار کردن گفتم نه مرسی بدین به بقیه که خواهر شوهرم تیکه پروند ناز نکن بگیر نکنه بابات بیشتر میده که اینو قبول نداری ؟ گفتم چطوری بابای تو به تو میده طلا میخره برات بابای منم میده من دخترشم البته بابای من به عروساشم مثل دختراش میده تفاوت نمیذاره پنجاه تومن و الان به بچه نمیدن به خدا که ما امسال به بچه های بزرگ نفری صد عیدی دادیم جلوی گدا بندازی پس میده، ناراحت شد رفت. جاری هامم به تبعیت از من پول و گذاشتن رو میز و گفتن ما هم نمیخوایم که پدرشوهر و مادر شوهرم بلند شدند رفتند ولی بعدش شوهرم... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌62 💫کنار تو بودن زیباست💫 در رو باز کردم و نگاهی به بیرون
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 سمت پارک رفتیم و روی اولین صندلی نشستیم. معذب گفت _نمیخوام اذیت بشید ولی یه حرف هایی هست که باید بزنم مضطرب به ساعتم نگاه کردم. متوجه نگاهم شد و بی معطلی گفت _دیروز خیلی بهم برخورد که با پسر داییتون اومدید!پدرم گفت کار درستی کردید که تنها نیومدید و اگر تنها میومدید نظرش چیزی که الان هست نبود. اما کاش به یه نفر دیگه میومدید. مثلا همین دوستتون. _دوستم که از اعضای خانواده‌م نیست! _بله میدونم. شما کار درستی کردید ولی خب من دوست داشتم با کس دیگه‌ای بیاید. اینبار که گذشت ولی یه لطفی کنید با پسر داییتون دیگه هیچ‌کجا نرید از بالای چشم نگاهش کردم. خدا هیچ دختری رو مثل من بی کس و کار نکنه. موسوی لبخند کمرنگی گوشه‌ی لبش نشست _اینا زیاد مهم نیست. علّت اینکه میخواستم ببینمتون چیز دیگه‌ایه کیفش رو از روی زمین برداشت و روی پاهاش گذاشت. درش رو باز کرد و دو تا جعبه‌ی نسبتا کوچیک بیرون آورد. روی صندلی توی فاصله بینمون گذاشت. _اینا برای شماست نگاهی به هدیه هاش کردم _به چه مناسبت آقای موسوی! _خب به مناسبت نامزدیمون دیگه! کمی اخم کردم و جدی گفتم _نامزد! هنوز که هیچ اتفاقی نیفتاده! محجوب سرش رو پایین انداخت _خب الان فقط رضایت داییتون مونده. ایشونم راضی شه دیگه مانعی نیست هدیه ها رو با سر انگشت کمی سمتش هول دادم. _بله. ولی من ترجیح میدم رسمی تر که شدیم این اتفاق ها بیفته _منم مثل شما فکر میکنم ولی وقتی من میخوام شما هم‌ نظرتون مثبت هست دادن هدیه ایرادی نداره.‌خواهش میکنم قبول کنید. قول میدم دیگه تکرار نشه و این آخرین بار باشه. نیم نگاهی به هدیه ها انداختم _میتونم بپرسم چی هستن؟ لبخندش عمیق شد.‌جعبه‌ی رویی رو برداشت. _این گوشیه. از مدل گوشی خودم گرفتم. به جعبه‌ی زیری اشاره کرد _اینم مقنعه‌ست.‌ شما همیشه مشکی میپوشی. رنگ طوسی براتون گرفتم لبخند کمرنگی روی لب‌هام نشست و مقنعه رو برداشتم _ این رو برمیدارم ولی گوشی رو نمیتونم قبول کنم. ببخشید درمونده گفت _باشه. پس من اینو نگه‌میدارم برای بعد از عقدمون ان شالله ایستادم _ممنون از لطفتون. با اجازتون من برم کیفش رو برداشت و روبروم ایستاد و معذب گفت _خانم مجد میشه یه خواهش بکنم _خواهش میکنم. بفرمایید! معلومه گفتن حرفش خیلی براش سخته. هم صورتش‌قرمز شده هم‌نگاهش دودو میرنه و حسابی کلافه‌ست _به من اجازه میدید یکم باهاتون راحت تر باشم؟ سوالی نگاهش کردم _اجازه میدید..‌. شما رو غزال خانم صدا کنم سربزیر گفتم _هر جور که صلاحتون هست.‌ببخشید من دیگه برم _تا خونتون‌که نمیشه. ولی تا یه مسیری میرسونمتون _نه خیلی ممنون.‌ خودم برم بهتره.‌فعلا خدانگهدار ازش جدا شدم و سمت ایستگاه اتوبوس رفتم. 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 روی صندلی اتوبوس نشستم. از هدیه‌ی موسوی دلم یه جوری شد.‌ اینکه میخواد به اسم‌کوچیک صدام کنه هم خوشحالم میکنه. خدا کنه زودتر بتونم دایی رو راضی کنم. نباید بیکار بشینم. همین امروز میرم با زن دایی حرف میزنم. گوشیم رو بیرون آوردم. هر چند به مرتضی ربطی نداره ولی مجبورم بعش بگم که وقتی برگشتم اذیتم نکنه شمارش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم بعد از خوردن چند بوق صداش توی گوشی پیچید _ یه چند لحظه صبر کن به کسی که مخاطبش بود گفت _ همه حرفات درسته ولی باید صبر کنی اگرم نمی‌تونی صبر بکنی مشکلی نداره با کس دیگه‌ای باش خدای منم بزرگه فعلاً خداحافظ. _مرتضی تو چرا کلام اول به دوم قاطی میکنی! صدای بسته شدن در شیشه‌ای اومد و بعدش گفت _چیه غزال _ دارم میرم خونه زن دایی باهاش کار دارم گفتم بگم که بدونی کجام _ چه خبره اونجا! هر روز هر روز اونجایی؟ حرصی گفتم _مرتضی کم چرت بگو! من کی هر روز اونجا بودم آخرین باری که بودم سه ماه پیش بود اونم به خاطر مهمونی که زن دایی همه رو دعوت کرده بود... _ اونجا نیستی ولی یک سر عین این سبک‌ها و دختر جلفا با امیرعلی اینور و اونور میری نگاهم رو از پنجره به بیرون دادم و با دیدن ماشین شاسی بلندی که از دیروز دنبالمه و الان هم کنار اتوبوس داره مسیر رو میاد کمی هول کردم. این کیه! چه از جون من می‌خواد! _ الو غزال با توام‌ها بیا خونه _ یه کاری با زن دایی دارم میرم بعد میام خداحافظ _ تو خیلی بیجا... نذاشتم حرفش تموم بشه و تماس رو قطع کردم. همین که بدونه دارم میرم خونه دایی بسه. خوبه که جرات اومدن به اونجا رو نداره. برگشتنه هم بالاخره یه برنامه‌ای پیدا می‌کنه که به من گیر بده حالا خودم می‌دونم چه برنامه‌ای داره. به بیرون نگاه کردم خبری از ماشین مشکی شاسی بلند نیست شاید تصورمه که داره تعقیبم می‌کنه و همش تقصیر امیرعلی که این شک رو به دلم انداخت. صدای پیامک‌ گوشیم بلند شد. مرتضی ول کن نیست! موسویِ! پیام رو باز کردم "غزال خانم انقدر خوشحال شدم یکی از هدیه هام رو پذیرفتید که فراموش کردم‌ازتون بپرسم. دوستتون گفت کارتون! میتونم بپرسم چه کاری" هر چی مرد دورو بر من هست فضولِ. براش تایپ‌کردم نه نمیتونید خواستم ارسال کنم که پشیمون شدم و پاکش کردم. جوابش رو ندم بهتره پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۸۵ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت4 🍀منتهای عشق💞 با احتیاط از خیابون رد شدم و سوار ماشینش
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 نگاهی به میلاد انداختم.‌ با چند تا پسر بزرگتر از خودش در حال بازی بود. جلو رفتم و صداش کردم.‌ با دیدنم کمی هول کرد و جلو اومد.‌لبخند زدم و آهسته گفتم _سلام.‌میلاد جان تو چرا داری با اینا بازی می‌کنی؟ بدون اینکه جواب سلامم رو بده اخم‌هاش رو توی هم کرد _من دیگه به تو هم باید جواب پس بدم! از لحن بی‌ادبانه‌ش شوکه شدم.‌ نگاه دلخوری بهش انداختم و سمت خونه رفتم.‌ در نیمه باز رو آهسته هول دادم و داخل رفتم. کفشم‌رو درآوردم و وارد خونه شدم. سر و صدای خاله از آشپزخونه بلند بود. جلو رفتم و نگاهش کردم.‌در حال شستن چیزی هست و متوجه من نشده _میلاد تویی؟ _سلام.‌ سرچرخوند و نگاهم کرد و ذوق زده گفت _سلام دردت به جونم.‌روز اولی خوش گذشت؟ جلو رفتم و صورتش رو بوسیدم _آره خوب بود. از ظرف شیشه‌ی مربا که توش چایی ریخته بود کمی چای خشک توی قوری ریخت _خدا رو شکر. ناهار نداری من دیشب شام زیاد گذاشتم ببر بالا نگران از حضور میلاد توی اون جمع هستم. به رضا بگم اون بیارش خونه _دستت درد نکنه .خاله، رضا کجاست؟ _سرکار _ خاله یه چیزی شده باید بهتون بگم _چی شده!؟ نفس سنگینی کشیدم و نیم‌نگاهی به پنجره‌ی بزرگ‌ آشپزخونه دادم _الان میلاد رو تو کوچه دیدم. داره با پسرهای پونزده، شونزده ساله بازی می‌کنه! اخم خاله توی هم رفت _غلط کرده! قوری رو توی دستم گذاشت _این چایی رو دم کن الان میرم میارمش _خاله من بهش گفتم ناراحت شد. یه جوری برو فکر نکنه من گفتم چادر سفیدش رو که به دستگیره‌ی در آویزون کرده بود برداشت و عصبی بیرون رفت. دلم‌نمی‌خواد پایین بمونم.‌کاری که خاله بهم سپرده بود رو انجام دادم و از آشپزخونه بیرون رفتم و پام رو روی اولین پله گذاشتم _من که میدونم اون رویای فضول بهتون گفت خاله تهدید وار گفت _میلاد علی بفهمه در رابطه با رویا اینجوری حرف می‌زنی، میزنه تو دهنتا! _همه‌ش تقصیر توعه! همه رو کردی بزرگتر من چشم‌هام گرد شد و ابروهام بالا رفت میلاد از کی انقدر وقیح شده! پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌64 💫کنار تو بودن زیباست💫 روی صندلی اتوبوس نشستم. از هدیه
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 کل پیام هاش رو پاک کردم. اینطور که معلومه موسوی حالا هی میخواد یا زنگ بزنه یا پیام‌بده. اسمش رو نسیم ذخیره کردم که اگر تو خونه بودم زنگ زد کسی متوجه نشه.‌ مسیرم رو با اتوبوس بعدی عوض کردم و سمت خونه دایی رفتم. زن دایی همیشه من رو به اندازه‌ی دختر خواهرشوهرش قبول داشته و هیچ وقت به عنوان عروس نپذیرفتم. طوری وانمود میکنه که خیالش از ازدواج ما جمعه ولی گاهی توی رفتارش متوجه میشم‌که احساس خطر کرده. با دیدن ماشین امیرعلی نفس راحتی کشیدم. اینکه خودش هم خونه‌ست کار رو برام‌آسون تر میکنه زنگ رو فشار دادم و بعد از چند لحظه بدون اینکه بپرسن کیه در رو باز کردن. آهسته در رو هول دادم _زن دایی! جوابی نداد که داخل رفتم _زن دایی... در ورودی باز شد و متعجب نگاهم کرد _سلام _سلام غزال جان! خوش اومدی جلوتر رفتم و کفشم‌ رو درآوردم _ممنون. ببخشید مزاحم شدم نگاهی به داخل انداخت و گفت _مراحمی عزیزم‌بیا داخل از کنارش رد شدم. _بشین رو مبل برات چایی بیارم _نه ممنون. زیاد نمیمونم. یه حرفی دارم که باید بهتون بگم.‌ دست هاش رو مضطرب به هم مالید _خیر باشه! صدای متعجب امیرعلی از طبقه‌ی بالا اومد _مامان، غزال اومده!؟ بی میل به پله ها نگاه کرد _آره مامان جان پایین اومد و متعجب اما با لبخند نگاهم کرد. _سلام. خوش اومدی! چه بی خبر جواب سلامش رو دادم‌و روی مبل نشستم. زن دایی روبروم و امیرعلی کنارش نشست. هیچ وقت خونه‌ی دایی راحت نبودم. معذب گفتم _دایی نیست! امیرعلی گفت _نه. رفته شهرداری دنبال مجوز. منم میخواستم الان برم کمی هول شدم. _نه. بمون فعلا. سرم رو پایین انداختم و نفس سنگینی کشیدم. نگاه زن دایی آزارم میده _راستش من اومدم که ازتون کمک بگیرم زن دایی گفت _چه کمکی! لحنش طوریه که معلومه احساس خطر کرده زودتر برم سر اصل مطلب _زن دایی این قرار دایی داره اذیتم میکنه رک و بی رو دربایستی گفت _ما هم در عذابیم. هم من، هم امیرعلی _شما که اخلاق دایی رو میدونید.‌هیچ کس از پسش برنمیاد... طلبکار حرفم رو قطع کرد _منظورت چیه!؟ امیرعلی از رفتار مادرش معذب شد و آهسته و گفت _مامان! بزار حرفش رو بزنه زن دایی نگاه چپ‌چپی به پسرش انداخت _مثل این که دو تایی به توافق رسیدید! اصلا نمیزاره حرف بزنم! کمی اخم هام توی هم رفت _چه توافقی زن دایی! رنگ‌طلبکاری اینبار تو نگاه من نشست _ما اگر به توافق رسیده بودیم که من الان‌اینجا نبودم. یه چراغ سبز به دایی نشون میدادم و با وجود اخلاقی که ازش میشناسم‌ بدون‌در نظر گرفتن نظر شما که بیست و هشت سال برای پسرتون زحمت کشیدید و بیشتر چهل ساله باهاش زندگی مشترک دارید، ما رو میبرد محضر عقد میکرد. اصلا هم براش مهم نبود که شما دلخور یا ناراحت باشید کمی جا خورد و اخم‌هاش توی هم رفت و نگاهش رو به فرش زیر پاش داد پارت زاپاس امروز ۱۲ پارت برای وی آی پی داشتیم😍 وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۲۸۰ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
زندگی برام‌سخت و سخت تر میشد؛ اینبار فرق داشت‌. پاره‌ی جگرم پیشم نبود! بچه‌م رو نمیذاشتن ببینم! از همه بدتر که هر دو بار بی دلیل دادن!نزدیک یک سال گذشته بود اجازه‌هم نمیدادن از خونه بیرون برم‌. یه روز یکی از اهالی روستامون فوت کرد، مجبور شدن بزارن من هم برم برای تشییع جنازش. گوشه‌ای ایستادم شوهرمو دیدم! دست بچه‌م رو گرفته بود و اصلا متوجه من نبود.‌مطمعن شدم برادرام حواسشون به من نیست.پسرم منو دید دستش رو از دست باباش کشید و اومد تو بغلم.‌اولین بار بود که از صدای جیغ و گریه ی خانواده‌ی متوفی خوشحال بودم. چون نمیذاشت صدای جیغ و گریه ی من و پسرم به گوش بقیه برسه.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
زنمو عاشقانه دوست داشتم و حاضر بودم براش هر کاری بکنم اما اجازه نمیدادم که متوجه بشه خودم رو قانع میکردم که پررو میشه و نباید بهش رو داد هر چقدر با مهربونی باهام رفتار کرد من همیشه بی محبتی کردم و چهره مغرور به خودم گرفتم خودم رو بی تفاوت نشون دادم از چشم های همسرم میدیدم که چقدر محتاج توجه و محبت منه اما بازم همونقدر سرد و سنگ موندم فکر میکردم کارهای من بهترین کارهای دنیاست اما دقیقا وقتی که... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌65 💫کنار تو بودن زیباست💫 کل پیام هاش رو پاک کردم. اینطو
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 ‌ لحنم رو آروم تر کردم _من اومدم اینجا بگم‌که نه من نه امیرعلی از پس دایی برنمیایم. شما بهش بگید دست از این قرار یک طرفه که خودش گذاشته برداره. بگید نه غزال میخواد نه امیرعلی. بگید قبول خواسته‌ش هیچ کدوم ما رو خوشبخت نمیکنه چوم نه عشق وجود داره نه علاقه. رابطه‌ای هم اگر هست صرفا به جهت دختر عمه و پسرداییِ. نفس سنگینی کشید _همونجوری که خودتم به روم آوردی حبیب من رو توی ازدواج پسرا حساب نمیکنه‌ خودش انتخاب میکنه و پسراشم میگن‌چشم. موافقت و مخالفت منم براش مهم نیست. برای حمید و رضا از فامیل من انتخاب کرد و برای مسعود دختر شریکش رو گرفت. منم با هیچ‌کدوم مخالف نبودم. اما تو برام فرق میکنی. قبلا هم بهت گفتم اخلاق و رفتارت شبیه اون... امیرعلی ملتمس و معترض گفت _مامان جان! الان که وقت این حرف‌ها نیست. حرف ما سه تا یکیه. به هاشیه نبردیش. غزال اومده اینجا شما کمکمون کنید. نگاهش رو با نفس سنگین پر از حرفی به پسرش داد _نگفتم؟ کم‌گفتم؟ غزال اینجا نیست که ببینه تو که بودی و شنیدی! امیرعلی ناراحت سرش رو پایین انداخت انقدر از حرف زن دایی که میدونم چی میخواست بگه و امیرعلی اجازه نداد ناراحتم که دیگه دوست ندارم اینجا بمونم. ایستادم و رو به امیرعلی گفتم _اصلا اشتباه کردم اومدم. با اجازتون. سمت در رفتم. زن دایی جوابم‌رو نداد اما امیر علی ایستاد و دنبالم راه افتاد _غزال... مامان منظوری نداشت در رو باز کردم و کفشم رو پوشیدم _چی رو منظور نداشت. بیشتر از ده بار تا حالا بهم گفته اخلاقت شبیه پدر و خانوادشه. ازت خوشم‌ نمیاد چون پدرت در حق مادرت نامردی کرد و تنهاش گذاشت. تو اول و آخر شبیه باباتی. تن صدام رو پایین‌آوردم و همچنان طلبکار گفتم _امیرعلی خیلی سخته بابات رو که سابقه و گذشته خوبی نداشته رو هی بکوبن توی سرت. خیلی تلخه. سمت در حیاط رفتم _صبر کن برسونمت! _نمیخوام خودم‌میرم از خونه بیرون رفتم. زن دایی هم از مریم‌بدتره. با اینکه میدونه من پسرش رو نمیخوام همه‌ش از اجباره شوهرشه؛ باز به من حرف های تلخ میزنه. صدای گوشی همراهم بلند شد.‌ نفس سنگینی‌کشیدم.‌حالا امیرعلی میخواد از دلم دربیاره. گوشی رو از کیفم بیرون آوردم و با دیدن شمار‌ی مرتضی هم کلافه شدم هم ته دلم خالی شد برسم خونه یه جنگ و دعوا راه میندازه. بهتره جوابش رو بدم تا وقتی رسیدم از عصبانیت بیجاش کم بشه. گوشی رو کنار گوشم گذاشتم _چی میگی هی زنگ میزنی به من! تهدیدوار گفت _تو زبون آدمیزاد حالیت نمیشه نه؟ _آقا مرتضی مثل اینکه از روی تکلیفت جز خوندن یه چند باری هم باید بنویسی! کمی سکوت کرد و گفت _تکلیف چی؟ _اینکه بهت گفتم روزی صد بار با خودت بگو کارهای غزال به من ربطی نداره... _برسی خونه یه تکلیفی برات بنویسم که تو ملکه‌ی ذهنت بشه بعد دانشگاه سرت رو بندازی پایین بیای خونه. کجایی؟ _با اینکه به تو ربطی نداره ولی تازه از خونه‌ی دایی اومدم بیرون. دیگه هم زنگ نزن تا بیام‌خونه تماس رو قطع کردم و همزمان صدای بوق ماشینی از پشت سرم‌بلند شد. سرچرخوندم و با دیدن امیر علی کلافه نفسم رو بیرون دادم شیشه‌ی ماشین رو پایین داد _بیا بشین‌میرسونمت _خودم میرم‌ برو به کارت برس _کار ندارم‌بیا بشین با امیر علی برسم خونه مرتضی بدتر میکنه اما الان هر چی بهش بگم‌خودم میرم‌قبول نمیکنه و تعارف میکنه. کنارش نشستم و راه افتاد پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۰۰ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از بهشتیان 🌱
زنمو عاشقانه دوست داشتم و حاضر بودم براش هر کاری بکنم اما اجازه نمیدادم که متوجه بشه خودم رو قانع میکردم که پررو میشه و نباید بهش رو داد هر چقدر با مهربونی باهام رفتار کرد من همیشه بی محبتی کردم و چهره مغرور به خودم گرفتم خودم رو بی تفاوت نشون دادم از چشم های همسرم میدیدم که چقدر محتاج توجه و محبت منه اما بازم همونقدر سرد و سنگ موندم فکر میکردم کارهای من بهترین کارهای دنیاست اما دقیقا وقتی که... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت5 🍀منتهای عشق💞 نگاهی به میلاد انداختم.‌ با چند تا پسر بزر
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 چشم‌هام گرد شد و ابروهام بالا رفت میلاد از کی انقدر وقیح شده! برای اینکه اصلا باهاش روبرو نشم به قدم هام سرعت دادم و پله ها رو بالا رفتم.‌ با بلند شدن یکدفعه‌ای صدای آهنگ از خونه‌ی رضا کمی ترسیدم. مهشید قصد نداره این عادت های بدش رو ترک کنه! خب صدای آهنگت رو انقدر زیاد کن که خودت بشنوی! اینجوری کل خونه رو پوشش صوتی نده. کلید رو توی در فرو کردم و وارد خونه شدم‌. لباس هام رو عوض کردم. یه بسته گوشت چرخکرده از فریزیر برداشتم و برای اینکه یخش زود تر آب بشه، مشما رو گره زدم و توی‌ کاسه‌ی آب انداختم. وضو گرفتم و سجاده‌م رو پهن کردم کلافه نگاهی به در خونه انداختم _با این‌صدای بلند آهنگ مگه میشه نماز خوند! مهشید چون از بالکن کوچیک خونه‌ش راضی نیست هیچ وقت نه تو بالکن میاد نه درش رو باز می‌کنه‌. اونجا صدای آهنگ کمتر میاد. چادر و سجاده‌م رو برداشتم و به بالکن رفتم. سلام نمازم رو دادم و نگاهم رو به آسمون دادم و با لبخند گفتم _اینم یه توفیق اجباری. اومدم زیر آسمون و بدون هیچ سقفی نماز خوندم سجاده‌م رو جمع کردم و داخل برگشتم. کمی سیب زمینی و پیاز رنده کردم و با گوشت ها مخلوط کردم. توی این یکسال به سفارش خاله اصلا توی خونه سرخ کردنی درست نکردم و رفتم توی بالکن. مواد رو برداشتم و به باکن برگشتم. روی اجاق کوچیک دو شعله‌ای که علی برام توی بالکن گذاشته شروع به سرخ کردن شامی ها کردم. یاد روزی افتادم که خاله به من و مهشید گفت توی خونه چیزی سرخ نکنید بهتره. مهشید چه قشقرقی به پا کرد.‌ نصیحت خاله مادرانه بود ولی مهشید جوری رفتار کرد و کار رو به بزرگتر ها رسوند که خاله مجبور شد عذر خواهی کنه. چقدر اون روز علی عصبانی بود. از اون روز هم با مهشید خیلی سرسنگین رفتارمی‌کنه. مهشید بیشتر از این ناراحت بود که مادرشوهرم بهم حرف زده ولی به نظرم باید حرفش رو مادرانه می‌شنید نه مادرشوهرانه. چون حرف بدی نبود. مهشید همه‌ش در حال لج کردنه شامی های سرخ شده رو توی ظرفی گذاشتم و به خونه برگشتم.‌ روی اپن گذاشتم و به ساعت نگاه کردم. یک ربع تا اومدن علی مونده‌ دوست ندارم لباس هام بوی غذا بده. فوری به اتاق خواب رفتم. لباس هام رو عوض کردم. موهام رو شونه زدم و دورم ریختم و کمی آرایش کردم‌. نگاهم به ادکلنی افتاد که موقع خریدش علی ازم قول گرفت و مدام‌تکرار کرد که "رویا فقط توی خونه برای خودم میزنی." لبخند زدم و کمی از ادکلن رو به لباسم زدم. لباس های قبلیم رو توی ماشین انداختم و منتظر و چشم به راه روی مبل نشستم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 از کوچه بیرون رفت.‌ _غزال از مامانم به دل نگیر _گرفتم نیم‌نگاهی بهم انداخت و تچی کرد. _باور کن هیچی تو دلش نیست! _اتفاقا هست. چون‌مادرته دوستش داری اینجوری فکر میکنی. وگرنه وقتی میدونه این قرار برای من و تو از طرف شوهرش گذاشته شده و هیچ استقبالی از طرف من و تو ازش نیست، چرا باز باید تلخ حرف بزنه؟ ناراحت نفس سنگینش رو بیرون داد و ادامه دادم _من میدونم بابام در حق مادرم نامردی کرده. بعدشم آه مادرم یقه‌ش رو گرفته و به فجیع ترین شکل مُرده. اینکه از نظر مادرت من اخلاقاً شبیه پدر شدم و هر بار توی سرم میکوبه از چیزی به‌ دلش بودن نیست از چیه؟ _خودمم کلافه کرده‌، حس خیلی بدیه از رفتار پدر و مادرت شرمنده بشی. این از شانس بد ماست. پدر یه جور مادر یه جور! نگاهم رو کامل بهش دادم.‌سر چرخوندن و آهی کشیدم و غمگین‌ گفتم _اینجوری نگو امیرعلی! شرمنده بشی خیلی بهتر از اینه که نداشته باشیشون‌.‌ اشک‌توچشم هام جمع شد _کاش برای منم زنده بودن. اون وقت به جای اینکه بگم‌ خیلی بده از رفتار پدر و مادرت شرمنده بشی میگفتم پدر و مادرمم دیگه‌. همینجوری هستن سکوت کرد و ترجیح داد من توی غصه‌م بمونم. شایدم از حرفش شرمنده شد. اشکم‌رو پاک کردم و نگاهم رو به بیرون دادم. انقدر شرمنده‌ی مامان شدم که دیگه روم‌ نمیشه تا پول سنگ قبر رو جور نکردم‌ برم بهشت زهرا. کل پولم چه اون هایی که نقد دارم‌چه اون هایی که تو کارتم هست دو سیصد تومن میشه. دو هفته‌ی دیکه کار کنم پولش جور میشه. خدا کنه دوباره یه کار سنگین ‌بهم بیفته زودتر جورش کنم. خونه هم هیچی برای خوردن نداریم.‌ مرتضی خیلی رو اعصابمه ولی تا قبل از اینکه سر زن همسایه با اون مزاحم‌موتوری دعواش نشده بود و با مشت توی بینی و دهنش نزده بود و زندان نرفته بود، هیچ چی توی خونه کم و کسر نمیذاشت‌.‌ هر چند که دو هفته بیشتر تو زندان نبود و با پرداخت و دیه و رضایت گرفتن و خوردن عفو مشروط زود بیرون اومد. ولی شغلش و هر چی پس انداز داشت از دست داد. نزدیک خونه گفتم _من جایی کار دارم نگهدار بقیه‌ی راه رو خودم میرم _کجا میری؟‌ میرسونت _جایی کار دارم. با تو هم نرم خونه بهتره. هم مریم‌ناراحت میشه.هم مرتضی چند روزه گیر داده چرا با تو میرم این‌ور و اون‌ور اخم‌هاش توی هم رفت _به مرتضی چه ربطی داره؟! _منم بهش میگم به تو ربطی نداره ولی از رو نمیره. نگهدار پیاده شم _اتفاقا باید بیام حالش رو بگیرم دلخور گفتم _همین مونده جلوی خاله دعوا کنید! _دعوا ندارم. ولی باید چند تا حرف بارش کنم _اولا تو به مرتضی بگی تو، اون میپره بهت. دوما سربسرش نزار که وقتی گفتی مریم‌ اذیتت نکنه. حالا نگهدار ناراحت ماشین رو پارک‌ کرد _میخوای به بابا بگم؟ دستگیره‌ی در رو کشیدم _نه. من خودم از پس مرتضی بر میام.‌ فقط یه خواهش ازت دارم _جانم؟ _به مریم بگو دست از این مسخره بازی و افکار پوچ برداره. _چی شده مگه! _شده مثل مادرت. هی من میگم نره، اون‌میگه بدوش. از دل من و تو خبر داره باز دیشب که اومدید خونه الکی از خودش گفته هیچ کس من رو صدا نکنه برای شام چون گفتم درس دارم. ابروهاش بالا رفت _نگفته بودی! _نه. پیاده شدم.‌ _زیاد خودت رو ناراحت نکن. فقط بهش بگو بیخودی خودش و من رو ناراحت نکنه. دستت درد نکنه رسوندیم.‌ ناراحت با سر تایید کرد. خداحافظی گفتم و در ماشین رو بستم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۰۲هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
زنمو عاشقانه دوست داشتم و حاضر بودم براش هر کاری بکنم اما اجازه نمیدادم که متوجه بشه خودم رو قانع میکردم که پررو میشه و نباید بهش رو داد هر چقدر با مهربونی باهام رفتار کرد من همیشه بی محبتی کردم و چهره مغرور به خودم گرفتم خودم رو بی تفاوت نشون دادم از چشم های همسرم میدیدم که چقدر محتاج توجه و محبت منه اما بازم همونقدر سرد و سنگ موندم فکر میکردم کارهای من بهترین کارهای دنیاست اما دقیقا وقتی که... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌67 💫کنار تو بودن زیباست💫 از کوچه بیرون رفت.‌ _غزال از
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 یکم خرید به اندازه‌ی دو روز خورد و خوراک کردم و به خونه برگشتم. در رو باز کردم و به محض ورودم به خونه با مرتضی روبرو شدم. طلبکار گفت _چه عجب، راه گم کردی! خیره نگاهش کردم و جوابش رو ندادم. خواستم از کنارش رد شم که مشماهای خرید رو دستم دید. _مثلا رفتی خرید کردی مظلوم نمایی کنی هیچی بهت نگم؟ از حرص لب‌هام رو بهم فشار دادم. مشما ها رو روی زمین‌ گذاشتم و خیره تو چشم‌هاش گفتم _مظلوم‌نمایی پیش کی؟‌! تو! مگه من از تو میترسم‌ که دنبال مظلوم نمای باشم! هی گفتی، خاله هم گُنده‌ت کرد باورت شده کسی هستی! انگشتم رو تهدید وار سمتش گرفتم _خوب گوش‌هات رو باز کن آقا مرتضی.‌ تو توی زندگی من... _کجا بودی تو دایی! صدای دایی باعث شد تا حرفم به مرتضی نصفه بمونه. سرم کج کردم تا دایی رو از کنار بازوی مرتضی که صورتش از عصبانیت سرخ شده بود نگاه کنم.‌ _سلام دایی _علیک سلام. چرا دیر کردی! مریم هم پشت دایی وایستاده. الان بهترین موقعیتِ که هم حال مریم رو بگیرم هم مرتضی رو بنشونم سر جاش _با امیرعلی بودم. زنگ زدم اومد دنبالم. اول رفتیم به زن دایی سر زدیم بعدم یکم بیرون بودیم.‌ الانم رسوندم خودش رفت مشما ها رو از زمین برنداشتم و از کنار مرتضی رد شدم. دایی که از رفت و آمد من با امیرعلی خیلی راضیه با لبخند نگاهم کرد _کار خوبی کردید. منم رفته بودم شهرداری کارم تموم شد اومدم به خاله‌ت سر بزنم با اینکه اصلا دوست ندارم دایی بمونه ولی برای حفظ آرامش خودم گفتم _پس چرا دارید میرید؟! بمونید منم دلم تنگ شده لبخندش پهن تر شد و راضی تر از قبل گفت _نه دیگه باید برم.‌ به زن‌داییت میگم ان‌شاالله یه شب شام درست کنه بیاید خونمون. مریم دلخور نیم‌نگاهی بهم انداخت و رو به مرتضی که چهره‌ش رو نمی‌دیدم گفت _داداش تو‌کی رفتی خرید! مرتضی جوابی نداد و دایی کفش هاش رو پوشید. _خدا خیرت بده پسر! من فکر کردم رفتی دنبال شراکت با دوستت! رفتی خرید؟ اصلا برام‌مهم نیست که فکر کنن مرتضی خریده. صدای خاله بلند شد _غزال اومدی! رو به دایی گفتم _با اجازتون من برم‌پیش خاله _برو دایی جان کفشم رو درآوردم و زیر نگاه طلبکار مریم وارد خونه شدم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۰۷هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت6 🍀منتهای عشق💞 چشم‌هام گرد شد و ابروهام بالا رفت میلاد ا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دیشب دیر خواییدم و صبح زود بیدار شدم. صدای آهنگ زیاده وگرنه می‌خوابیدم. چشمم رو روی هم گذاشتم که صدای آهنگ قطع شد‌. لبخند رو لب هام نشست و نفس راحتی کشیدم و کمی جابجا شدم تا بخوابم‌که در خونه باز شد. چشمم رو باز کردن و با دیدن علی که اخم‌هاش توی هم بود لبخند زدم و سرجام نشستم _سلام _سلام.‌این از کی صدای آهنگش کوچه رو برداشته؟ _از وقتی من اومدم. تو گفتی خاموش کنه؟ _اره. مامان از سر درد سرش رو بسته. اینحا مگه تالاره؟ جلو رفتم کتش رو گرفتم. _جوری رفتار می‌کنه هیچ‌کس جرئت نکنه بهش حرف بزنه. بهش می‌گم خاموش کن می‌گه من استقلال ندارم اینجا! کت رو آویزون کردم _جدیداً اینجوری شده. اولا بهتر بود. _درستش می‌کنم. ناهار نداریم بریم پایین _دوست داری بریم ولی ناهار داریم نگاهش سمت آشپزخونه رفت و با دیدن بشقاب شامی ها روی اپن لبخند زد _رویا باورت می‌شه از صبح دلم شامی خواسته بود. فکر کردم شاید خسته باشی نتونی درست کنی برای همون نگفتم از اینکه شامی درست کردم خیلی خوشحالم. _انقدر که دوستت دارم هر چی فکر کنی تو ذهن منم میاد خنده‌ی صدا داری کرد و گفت _عاشق این اخلاقتم که توی بدترین اوضاع می‌تونی حالم رو جوری خوب کنی که انگار همه چی به وفق مراده این حرف های علی انقدر خوشحالم می‌کنه که انگار من رو تا بهشت می‌بره و برمی‌گردونه. ناهار رو خوردیم و با هر لقمه‌ای که علی می خورد طعم و مزه‌ی غذا بیشتر به وجودم می‌نشست. خدا رو شکر که تونستم عادت چایی خوردن بلافاصله بعد از غذا رو از سرش بندازم. ظرف ها رو شستم و با ظرف میوه کنارش نشستم‌ سرش توی گوشیش بود. _دایی گفت میخواد شام دعوتمون کنه _آره گفت پرتقالی که پوست کندم رو توی بشقاب جلوش گذاشتم. _میریم؟ همونطور که چیزی تایپ‌می‌کرد گفت _اگر تو مشکلی نداری آره _نه چه مشکلی؟ _درس نداری! _میشه حرف میزنی نگاهم کنی! سرش رو بالا آورد و تو چشم‌هام نگاه کرد _کار دارم خوب! دست دراز کردم و گوشی رو ازش گرفتم و روی میز گذاشتم. تکه‌ای از پرتقال رو برداشتم و سمت لب هاش گرفتم و با لبخند گفتم _کار مال اداره ست نه خونه. دلخور خندید و پرتقال رو گرفت و خورد _پس به دایی بگو میایم _چشم می‌گم. صدای در خونه بلند شد و بلافاصله خاله گفت _رویا ... پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
دوستان وقت زیادی نمونده ها! با مبلغی کم میتونید در بزرگداشت عید غدیر شریک باشید اجرتون با اولین مدافع ولایت 😍
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 در رو باز کردم و داخل رفتم. _سلام خاله مهربون نگاهم کرد _خاله الهی قربونت بره. کجا بودی؟ _رفته بودم خونه‌ی دایی کنارش نشستم و صورتش رو بوسیدم _دلم داره مثل سیر رو سرکه می‌جوشه. _چرا؟! _حاج آقا مهدوی پیغام فرستاده که با هیئت امنای مسجد میخوان بیان خونمون _خب شاید میخوان بیان ملاقات شما! نگاهش رو دلخور توی صورتم چرخوند و کمی اخم کرد _این همه مرد بیان ملاقات من که چی بشه؟! حرف‌هایی میزنی غزال از حرفی که زدم و تحلیلی که خاله کرد خنده‌م گرفت _چه میدونم خاله! میخواستم‌ شما از این حال و هوا دربیاید نفس سنگینی کشید و پشت چشمی نازک کرد که شدت خنده‌م بیشتر شد _وای خاله بهت بر خورد! در خونه باز شد و مریم‌پشت سرش مرتضی وارد شدن.‌ مریم‌ نیم‌نگاهی بهم انداخت و با مشماها سمت آشپزخونه رفت. مرتضی نفسش رو عصبی بیرون داد _من رو جلوی دایی میچزونی میای اینجا هرهرکرکر راه میندازی! کیفم رو سمتم کشید. و اخم کردم _داشتم‌با خاله حرف میزدم به تو چیکار دارم خاله گفت _بس کنید تو رو خدا. مرتضی خدا خیرت بده مادر رفتی میوه خریدی! مریم اونا رو بشور الان مهمون ها میان _چشم کنار گوش خاله گفتم _من یه نیم ساعت باید برم‌ خونه‌ی زری خانم _صبر کن بزار اینا بیان و برن بعد _با من که کار ندارن خاله جان چرا بمونم رو به مرتضی که هنوز آثار عصبانیت تو صورتش بود گفت _مادر برو لباست رو عوض کن اون‌کثیفه اخم‌هاش ببشتر توی هم رفت _پیله نکن مامان. همین خوبه صدای زنگ خونه بلند شد. کاش خاله نمی گفت بمون تا آقا دانیال نیومده یکی از بالا تنه ها رو میبردم به زری خانم یاد میدادم. مرتضی نگاهی بهم انداخت _دارم برات جمع میکنم غزال به موقع میگم لهت به من ماست چقدر کره داره ییرون رفت تا در رو باز کنه و مریم با عجله به اتاق رفت که چادرش رو سر کنه. _به پر و پاش نپیچ بچه‌م از وقتی گرفتار شد اعصابش ضعیف شد. _من کاریش ندارم خاله! نمیشناسی پسرتو! از دوم سوم راهنمایی به من گیر داد تا الان خاله آهی کشید و صدای مریم بلند شد _غزال بیا میخواد بهم اعتراض کنه. اتفاقا دنبال این اعتراضش بودم. کیفم رو کنار خاله گذاشتم ایستادم‌و سمت اتاق رفتم‌ توی چهارچوب در ایستادم. کمی اخم کردم و گفتم _بله؟ چپ‌چپ نگاهم کرد و آهسته گفت _بیا تو قدمی به داخل برداشتم _غزال تو خجالت‌ نمیکشی؟! طلبکار نگاهش کردم _تو میکشی؟! چشم‌هاش گرد شد.‌ _مگه من چیکار کردم؟! تو از یه طرف میگی... جلوتر رفتم و تن صدام رو پایین آوردم _من به تو گفتم به دایی گفتم به امیرعلی هم گفتم، که هیچ وقت تن به این ازدواج نمیدم. _پس این‌کارهات واسه چیه؟ _واسه این که به تو بفهمونم کارت دیشبت زشت بود.‌ کمی از عصبانیتش فرو کش کرد و هاج و واج نگاهم کرد و ادامه دادم _مگه به تو نگفتم برام خواستگار اومده. گفتم بهش جواب بله دادم. تو هم مطمعنی که امیرعلی دوستت داره. پس چرا دیشب بی خودی به همه گفتی غزال گفته من رو صدا نکنید درس دارم نگاهش رنگ شرمندگی گرفت و سربزیر شد. چشم‌هاش پر اشک شد و ناراحت گفت _وقتی جلوی من، کنار هم میشنید و پچ‌پچ میکنید انگار یکی داره قلبم رو از سینه‌م بیرون میاره _یه حرفی بهت‌میزنم شاید ناراحت بشی.شاید به امیرعلی بگی اونم دلخور بشه. اما میگم‌که خیالت رو راحت کنم. من حالم از مردی که منتظره باباش براش تصمیم بگیره و جرات مخالفت نداره بهم میخوره. ترجیح میدم از صفر با مرد آینده‌م شروع کنم ولی جیره خور سفره باباش نباشم. پس بدون جنازه‌ی منم نمی‌تونن به امیرعلی بدن. دایی که سهله کل شهر هم جمع بشن من تن به این وصلت نمیدم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۰۷هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
شوهرم از صبح میرفت سرکار و اخر شب برمیگشت پول صاحبکارشو میداد بهش و حقوقشم برمیداشت ی روزایی که ی وسیله گم شده بود یا شکسته بود یا هر اتفاقی افتاده بود از حقوق شوهرم کم میکرد همون یکم پولی که میموند میشد برای اجاره خونه، کم کم شوهرم سردردهای شدید گرفت دور چشم هاش از شدت سر درد باد میکردن و گاهی کبود میشد، بدبختی پول جمع کردم و بردمش دکتر فهمیدم دوتا تومور تو مغزش بود و درمانشم هزینه زیادی داره تازه دکتر گفت ممکنه حتی درمان هم نشه دکتر بهم گفت اگر اطرافش اروم باشه و سرو صدا زیادی نباشه از طرفی ارامش داشته باشه خوب میشه و مشکلی نیست با اینهمه مشکل مالی ما و اینکه شوهرم تقریبا ورشکسته شده بود و زمین خورده بود تقریبا غیر ممکن بود حتی دیگه نمیتونستیم برگردیم شهرمون تا اینکه.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت7 🍀منتهای عشق💞 دیشب دیر خواییدم و صبح زود بیدار شدم. صدای
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 فوری ایستادم و در رو باز کردم _جانم خاله! شرمنده و خجالت زده گفت _تو رو خدا ببخش.‌ _چی شده خاله؟ علی کمی صداش رو بالا برد _بیا تو مامان خاله از کنار سرم داخل رو نگاه کرد _دستت درد نکنه عزیزم کار دارم نگاهش رو بهم داد و آهسته گفت _میلاد اعصابم رو خورد کرده.‌ از غذاتون مونده؟ _آره. بیاید داخل بهتون بدم _نه.‌نمی‌خوام علی بفهمه.‌میلاد خیلی سرکش شده حرف بهش می‌زنی جواب می‌ده. می‌ترسم جوابش رو بده دست روش بلند کنه. ناراحت از حالی که میلاد برای خاله درست کرده گفتم _چشم. می‌گم شما کارم داشتید. خودم شامی ها رو دادم که ببرید نفس سنگینی کشید _دستت درد نکنه داخل برگشتم و بشقاب شامی کبابی ها رو برداشتم و به خاله دادم.‌دوباره تشکر کرد و پایین رفت. از این به بعد هر غذایی درست کنم کمی پایین می‌برم‌ که خاله مجبور نشه بیاد بالا کنار علی نشستم _چرا مامان نیومد داخل؟ _نیومد دیگه! _ناهار که داشتن چرا شامی بهش دادی؟ _دادم دیگه! کامل برگشت سمتم _این چه وضعِ جواب دادنِ! دیگه دیگه چیه راه انداختی. از بعد عروسیمون کم پیش میاد اینجوری باهام حرف بزنه. بغ کرده گفتم _خب نمی‌خوام بهت دروغ بگم ابروهاش بالا رفت _مگه قراره بگی! تچی کردم و درمونده نگاهش کردم _نه.‌ ولی خاله ازم خواست راستش رو نگم دستم رو گرفت و تو چشم‌هام خیره زل زد _رویا... نگاه ازش گرفتم _عه! علی وِل کن دیگه _نمی‌گی؟! _اصلا چیز مهمی نبود. خاله یه درخواست ازم داشت که به تو نگم دستم رو رها کرد و طوری که میخواد اتمام حجت کنه گفت _باشه نگو از حرص خنده‌م گرفت و چند لحظه سکوت کردم _باشه میگم ولی به روی میلاد نیار. خاله هم برای این نمی‌خواست تو بفهمی از گوشه‌ی چشم‌ دلخور نگاهم کرد _میلاد گفته از غذای ما می‌خواد. آخه تو بالکن درست کردم‌ بوش رفته پایین. _اینکه اصلا مهم نیست! خب بچه‌ست دلش خواسته! _نمی‌دونم دیگه، خاله گفت بهت نگم نفس سنگینی کشید _پاشو یه لیوان چایی برام بیار. یه جوری گفت که معلومه بعدش سخنرانی داریم. ایستادم و با یه لیوان چایی کنارش نشستم. لیوان رو از روی میز برداشت و خواست ازش بخوره که گفتم _داغِ نسوزی! لیوان رو از لبش فاصله داد و روی میز گذاشت _رویا من یه حرفی قبل عقدمون بهت زدم یادته؟ از وقتی عروسی کردیم هر وقت جدی می‌شه خنده‌م می‌گیره و چند بار بهم تذکر داده که نخندم به زور جلوی خنده‌م رو گرفتم _خیلی حرف ها زدی از بالای چشم‌نگاهم‌کرد _می‌شه جدی باشی! دستم‌ رو جلوی دهنم گرفتم _چشم نفس سنگینی کشید _بهت گفتم قراره آبمون بره تو یه جوب. اگر بخوای... _علی جان چرا سختش می‌کنی! خاله گفت نگو. بعد قرار نیست من عین جاسوس تو خونه بچرخم ببینم چی می‌شه بیام به تو بگم _قبلا هم بهت گفتم‌تو چشم و گوش منی! مامان به خاطر یه سری ملاحضه کاری ها بعضی حرف ها رو به من نمی‌زنه‌‌. من خودم‌پسربچه بودم. می‌دونم مامان یه چند وقت دیگه از پس میلاد برنمیاد کجای کاری علی! همین الان خاله تو تربیت میلاد مونده. اما اگر من حرفی بزنم خاله ازم ناراحت می‌شه. _این مهم نبود ولی از دفعه‌ی بعد می‌گم. خوبه لبخند زد و لیوان چاییش رو برداشت _امیدوارم. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 با صدای مرتضی سمت در چرخیدم، آهسته گفت _بمونید تو اتاق تا مهمون‌ها برن مریم هم مثل برادرش آهسته حرف زد _پس چایی چی! دم‌کردم _خودم میدم. بشینید همینجا در رو بست و رفت‌. توی این بیست و دو سالی که عمر کردم نُه سالش رو به مرتضی گفتم به تو ربطی نداره و انگار آب رو توی هاونگ کوبیدم. مریم گوشه‌ای نشست. وقتی گفت تو که توی جمع با امیرعلی پچ‌پچ میکنی ناراحت میشم. دلم براش خیلی سوخت. با اینکه ازش دلخورم کنارش نشستم نیم نگاهی بهم انداخت و زانوهاش رو بغل کرد _مریم من و امیر علی هیج حرفی با هم نداریم‌. از وقتی کنار هم میشینیم همه‌ش بهش میگم به بابات بگو، پس کی میگی، تا کی میخوای تن به این رابطه بدی. اونم میگه نمیتونم. یه بار گفتم داشت سکته میکرد. پر بغض گفت _تو چرا نمیگی! _به من حق بده، یه بار گفتم دایی جلوی همتون یه جوری خوابوند تو صورتم که گفتم دیگه کَر شدم. بعد هم اون همه قلدر بازی کرد. اگر اون روز امیرعلی از ترسش ساکت نمیشد و میگفت منم نمیخوام شاید دایی یکم‌کوتاه میومد. به جای گفتن حرف دلش، اومد جلوی باباش که منو نزنه. دایی هم با خودش گفت چه پسر دلداده‌ای دارم طوری که میخواد از امیرعلی دفاع کنه گفت _ترسیده بود! نفس سنگینی کشیدم _یه مرد با اون قد و هیکل بترسه بعد من که یه دخترم باید شجاع باشم؟ نا امید گفت _کدوم قد و هیکل؟ _ماشالله قدش که بلنده، چهارشونه‌م که هست. چرا میگی کدوم قد و هیکل؟! همراه با آهی که کشید سرش رو بالا داد کامل سمتش چرخیدم و با حرص نگاهش کردم _قد و هیکل امیر‌علی و مرتضی مثل هم هست. تو همیشه میشینی از مرتضی تعریف میکنی بعد الان الکی آه میکشی. با خنده ادامه دادم _بچه بازی نکن! برای من که امیرعلی رو از بچه‌گی دیدم نمیخواد جوری حرف بزنی که مثلا زشته از چشمم بیفته. اون بچه ننه اررونی خودت. آهسته خندید و نگاهم کرد. _مریم خانم صبر کن به زودی شوهرم کوتوله‌م رو نشونت میدم بفهمی سلیقه‌ی من چیه خنده‌ی صدا داری کرد _قدش کوتاهه! _تا قبل از اینکه کنار امیرعلی واینستاده بود نه. ولی وقتی کنار هم وایستادن اصلا یه چیز افتضاحی بود. خندید و دوباره غم به صورتش نشست _غزال مگه بده آدم‌از پدرش کمک بگیره که تو میگی جیره خور؟ بهش برخورده! مطمعنم میره میزاره کف دست امیرعلی. اما ایراد نداره بزار بشنوه شاید به خودش بیاد _نه بد نیست. ولی من دوست دارم مرد آینده‌م دستش توی جیب خودش باشه پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۰۹هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂