۲۳ خرداد ۱۴۰۰
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت141
🍀منتهای عشق💞
کنار خاله نشستم. عمو که تا به الان مشغول جواب دادن به تسلیتهای فامیل بود بالاخره روبروی عمه نشست و گفت:
_ علیآقا میگه خاکسپاری رو بندازیم برای پس فردا؛ قبول میکنی؟
عمه جواب نداد.
_ گفت نظر تو رو بپرسم؟
با صدای لرزان و چشمهای پراشک گفت:
_ چرا پس فردا؟
_ میگه یه سری از فامیلهاشون هستن که هنوز از شهرستان نیومدن.
عمه چادرش روی سرش کشید و گفت:
_ نمیدونم، هر کاری صلاحتونِ انجام بدید.
_ آبجی! دیر به خاک سپردن یعنی بیشتر نشستن و مراسم گرفتن. از پَسش برمیای؟
یه نگاه به خودت و دخترات بنداز؛ اعصاب براتون نمیمونه. روز اول این طوری شدید، این دو روز رو میخوای چیکار کنی؟
_ میگی چی کار کنم!
_ به نظر من قبول نکن.
_ ریش و قیچی دست خودت. هرکاری فکر میکنی درسته بکن؛ تو نماینده من.
_ دستت درد نکنه آبجی.
ایستاد. میلاد تا وسطهای راه با عمو رفت. وسط راه نمیدونم چی دید که فوری برگشت و پشت به خاله نشست. دیگه دیدی نسبت به بیرون ندارم.
خاله نگاهی به گردن قرمز میلاد که کمی هم باد کرده بود انداخت و با تعجب گفت:
_ میلاد! مامان گردنت چی شده!؟
دوباره بغض کرد.
_ داداش زدم.
خاله متعجب گفت:
_ چرا؟
فقط نگاه کرد و حرفی نزد.
_ مگه چکار کردی!
نگاهی به من کرد و گفت:
_ تو نفهمیدی؟
_ نه؛ من اونجا نشسته بودم که دیدم میلاد هم گوشش قرمزِ، همگردنش. میگم چی شده! انقدر بیادبِ که جلوی خانمجون و اون همه آدم سر من داد زد.
خاله ناراحت از کتک خوردن ته تقاریش، نفس عمیقی کشید و رو به میلاد گفت:
_ چی کار کردی؟ به من بگو.
_ مامان ولم کن دیگه! نمیخوام بگم.
کنار گوش خاله گفتم:
_ تا کی باید این جا بشینیم؟ بسه دیگه! همه میان تسلیت میگن و میرن.
_ خواهر شوهرمه! نمیتونم ول کنم برم.
_ ول کن توروخدا خاله! در برابر بیاحترامی، شما به اینها احترام میذاری؟
_ صد بار بهت گفتم بشین ببین بزرگترها چی کار میکنن، تو هم همون کار رو بکن.
_ خاله دارم حرص میخورم.
_ حرص نخور. پاشو یه قرآن بردار یکم بخون.
هیچ وقت حریف خاله نشدم.
با چشم دنبال زهره گشتم. گوشهای نشسته بود و با گوشی که دستش بود با چهرهای شاداب در حال پیام دادن بود. این زهره تا یه کار دست خودش نده، آدم بشو نیست.
علی معلوم نیست از کجا عصبانی شده که سر من و میلاد خالی کرد.
مدام به ساعت نگاه میکردم و خمیازه میکشیدم. سه ساعتی بود که بیخودی نشسته بودیم و به صدای گریهی اطرافیان گوش میدادیم که بالاخره خاله رو به میلاد گفت:
_ برو به علی بگو؛ مامان میگه بریم خونه.
_ من نمیرم. دوباره من رو میزنه.
_ نمیزنه! بلند شو برو.
_ نمیرم مامان، به رویا بگو.
خاله از رفتار میلاد ناراحت شد و خواست بایسته که گفتم:
_ من میرم.
_ میترسم ناراحت شه.
_ تو حیاط نمیرم. از تو اتاق صداش میکنم.
_ باشه؛ برو.
ایستادم. روسریم رو جلو کشیدم و وارد اتاق بغلی شدم. خبری از علی نبود. دایی و رضا لب باغچه نشسته بودن. رضا با دیدن من فوری ایستاد و جلو اومد.
_ چیه؟
_خاله میگه به علی بگو دیگه بریم.
جلوتر اومد.
_ زهره کجاست؟
_ داخل نشسته.
_ تو هم تو ماشین دیدی؟
خیره نگاهش کردم.
_ به علی گفتی؟
سرش رو بالا داد.
_ به دایی چی!
_ نه نگفتم، ولی اگر ادامه بده میگم.
هم زمان علی وارد حیاط شد. نگاهی به ما کرد و جلو اومد.
قبل از اینکه چیزی بگه گفتم:
_ خاله میگه دیگه بریم.
_ باشه، حاضر بشید بیاید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
۲۳ خرداد ۱۴۰۰
۲۳ خرداد ۱۴۰۰
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت142
🍀منتهای عشق💞
بعد از خداحافظیِ همراه با دلخوری از طرف عمه، از خونه بیرون اومدیم. علی زودتر از همه رفت تا ماشین رو از پارک دربیاره. با خاله آهسته سمت ماشین قدم برداشتیم که با صدای عمو متوقف شدیم.
_ زن داداش!
خاله نفس سنگینی کشید و زیر لب گفت:
_ خدا به خیر کنه.
رو به عمو گفت:
_ بله آقامجتبی!
عمو نیمنگاهی به من انداخت و گفت:
_ میشه رویا بمونه من بیارمش!
درمونده به خاله نگاه کردم.
_ فردا باید بره مدرسه.
_ تا شب میارمش.
محمد هم کنار عمو ایستاد. نفس کشیدن برام سخت شد. رضا گفت:
_ منم میمونم با هم میایم.
خاله چشم غرهای به رضا رفت.
_ والا چی بگم...
فوری گفتم:
_ عمو من سرم درد میکنه، نمیتونم بمونم.
محمد گفت:
_ میخوای یه مسکن بهت بدم.
از ناچاری نگاهش کردم که صدای علی به کمکم اومد.
_ قرص بخواد تو ماشین هست.
نگاه چپچپی به من انداخت و رو به عمو ادامه داد:
_ عمو نگران نباش. زنگ زدم مرخصی گرفتم؛ فردا اولین نفر ما اینجاییم.
عمو ناراحت از اینکه نمیتونه من رو نگه داره، سرش رو پایین انداخت.
_ باشه.
_ اگر کاری داشتید زنگ بزنید من و رضا میایم.
_ دست درد نکنه. همون فردا بیایید کافیه. برید به سلامت.
دست محمد رو گرفت و داخل خونه برگشت. نگاه تیز و چپچپ علی باعث شد که ناخواسته پشت خاله پناه بگیرم.
_ تو چرا وایستادی با محمد حرف میزنی؟
_ به خدا من باهاش حرف نزدم! اون گفت.
_ بین این همه آدم باید از اون قرص بخوای؟
_ من اصلاً سرم درد نمیکنه. عمو میخواست به زور نگهم داره، اینجوری گفتم که بره.
خاله گفت:
_ راست میگه بچهم، با عموت بود. بعد هم خونه رو مگه از ما گرفتن که تو کوچه حرف میزنیم!
علی به ماشین اشاره کرد.
_ بشینید.
از رفتار علی بغض توی گلوم گیر کرد. اون از تو حیاط که تا محمد اومد بیخودی به من گیر داد که چرا نیشت بازه؛ اینم الان که از هیچ جا خبر نداره، دعوام میکنه.
همه تو ماشین نشستیم. هیچ کس حرف نمیزد. رضا قبل نشستن تو ماشین، آهسته به زهره حرفی زد که که کلاً زهره رو در سکوت فرو برد. خاله از رفتار علی با من و میلاد ناراحتِ؛ من و میلاد هم که زخم خوردهایم سکوت کردیم. علی هم معلوم نیست از چی عصبانیه که با همه تند حرف میزنه.
ماشین رو جلوی دَر پارک کرد. خاله دَر رو باز کرد و همه وارد شدیم. به محض ورودمون علی قیافهی جدی به خودش گرفت و گفت:
_ میلاد؛ بیا اینجا ببینم!
میلاد پشت خاله پنهان شد. خاله دلخور به علی گفت:
_ اونجا هیچی نتونستم بگم؛ انقدر این بچه رو محکم زدی که جاش وَرم کرده بود!
علی بدون توجه به حرف خاله گفت:
_ میلاد خودت میای یا من بیام؟
خاله گفت:
_ حداقل بهم بگو چی شده!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
۲۳ خرداد ۱۴۰۰
۲۳ خرداد ۱۴۰۰
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت143
🍀منتهای عشق💞
_ اومد گفت پول بده؛ ده تومن بهش دادم. گفت کمه، یه ده تومنی دیگه گرفت. معلوم نیست رفت از کی ترقه خرید. ترقه که چه عرض کنم، صدای نارنجک داد. آبرومون رو جلوی هر چی فامیل بود برد. میگم از کی خریدی، نمیگه.
الان باید بگه از کی خریده! بقیهی پولش رو هم از کجا آورده. نگه من میدونم با اون!
پس اون صدای انفجار رو میلاد درست کرده بود!
خاله ناباورانه به میلاد نگاه کرد.
_ داداشت چی میگه!؟
میلاد نیمنگاهی به رضا انداخت و سرش رو پایین گرفت و با بغض گفت:
_ ببخشید.
رنگ نگاه خاله مهربون شد. علی گفت:
_ ببخشید نداریم. باید بیای بِایستی جلوی من، سرت رو بگیری بالا، جواب سؤال من رو بدی.
_ اشتباه کرده علیجان! خودش متوجه اشتباهش شده.
_ اشتباه که کرده! متوجه اشتباهش هم کردمش. ولی باید تکلیف بقیهی پول و از کی خریده، معلوم بشه.
_ الان ترسیده، بعداً به من میگه.
_ اتفاقاً باید بترسه. میلاد میای یا بیام!
میلاد با گریه گفت:
_ از سر کوچهشون خریدم.
_ بقیهی پول رو از کجا آوردی؟
نگاه درموندش رو به رضا داد.
_ داداش رضا داد.
علی متعجب به رضا نگاه کرد. رضا که مطمئن بود میلاد حرفی ازش نمیزنه، دست و پاش رو گم کرد.
_ به من گفت پول میخواد مُنَوَر بخره برا شب. نگفت...
علی حرفش رو قطع کرد.
_ خاک بر سرت رضا!
_ من که نمیدونستم...
علی سر جای همیشگیش نشست.
_ منور برای شب عروسی عمه بخره! تو عقل نداری؟ نباید به یکی بگی؟ فعلاً از جلوی چشمم برو، بعداً با هم حرف میزنیم.
رو به من گفت:
_ یه لیوان آب بیار، بده به من.
چشمی گفتم و با عجله وارد آشپزخونه شدم. لیوان آب رو پر کردم و با عجله دستش دادم.
آب رو یک جا سر کشید.
_ یه شام مختصر بخوریم، زود بخوابیم که فردا دیر نرسیم.
لیوان خالی رو از دستش گرفتم و پیش خاله ایستادم.
_ نمیشه من نیام!
خاله کلافه و علی سؤالی نگاهم کرد.
_ آخه ما فردا زبان داریم. معلمِمون میخواد درس بده. اگر نریم عقب میاُفتیم.
علی گفت:
_ اصلاً حضور اینا لازم نیست. مامان بذار به درسشون برسن.
_ میترسم عمهت ناراحت بشه!
_ بهش میگیم. درس رو که نمیشه ول کرد!
رو به من گفت:
_ شما رو صبح خودم میبرم مدرسه.
لبخند رضایت روی لبهای من نشست، اما زهره حسابی رنگ و روش پرید. اصلاً حواسم به حرف مدیر نبود. گفته زهره باید با علی بره مدرسه!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
۲۴ خرداد ۱۴۰۰
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت144
🍀منتهای عشق💞
صبح بعد از خوردن صبحانه، لباسهام رو پوشیدم. سوار ماشین شدیم و جلوی دَر مدرسه پیادهمون کرد.
علی رو به زهره گفت:
_ تو خوبی؟ چرا اینقدر رنگت پریده!
زهره خودش رو کنترل کرد و بدون اینکه بترسه با آرامش گفت:
_ خوبم داداش؛ دیشب داشتم درس میخوندم، دیر خوابیدم.
با تعجب بخاطر مهارت در فیلم بازی کردنش، بهش چشم دوختم.
_ ساعت دوازده خودم میام دنبالتون.
نیمنگاهی به من کرد. نفسش رو سنگین بیرون داد و رفت. زهره که از رفتن علی مطمئن شد، قبل از اینکه وارد مدرسه بشیم، با دست ضربه آرومی به کمرم زد.
_ تو هم با این پیشنهادت!
اَدام رو درآورد.
_ من باید برم مدرسه، نمیام ختم.
چپچپ نگاهم کرد.
_ رویا اگر علی الان با مدیر روبرو میشد، چه بلایی سر من میاومد؟
نگاهی بهش انداختم.
_ بالاخره که میفهمه.
_ هر چی دیرتر بهتر! شاید این مدیر بد پیله فراموش کرد.
_ مگه نمیشناسیش!
درمونده، اما طلبکار گفت:
_ یکم بهم امید بدی، بد نمیشه ها!
وارد مدرسه شدیم. نه هدیه دیگه طرف زهره میاد، نه زهره طرف اون.
همه گوشهای ایستاده بودند و با هم حرف میزدند. جای خالی شقایق واقعاً توی مدرسه اذیتم میکرد.
بالاخره زنگ خورد و همه سر صف ایستادیم. داشتیم وارد سالن میشدیم تا به کلاسهامون بریم که خانم افشار، ناظم سختگیر مدرسه، اسم زهره رو صدا زد:
_ زهره معینی! شما نمیتونی بری سر کلاس. برو دفتر مدیر.
_ خانم برادرمون قراره بیاد.
_ من نمیدونم! برو دفتر به خودش بگو.
زهره هر چی التماس داشت تو نگاهش ریخت.
_ خانم تو رو خدا! ظهر میاد.
بازوی زهره رو گرفت و از صف بیرون کشید.
_ گفتم که به خودش بگو!
زهره ناامید نگاهم کرد.
با اینکه به من چیزی نگفت، ولی احساس کردم الان من هم باید کنارش بایستم. از صف خارج شدم و کنارش پشت دَر دفتر ایستادم.
_ تو واسه چی اومدی؟
_ هم به خاطر تو؛ هم خانم مدیر به دوتایمون گفت که راهمون نمیده سرکلاس. میترسم برم؛ بفرسته دنبالم، جلوی بچهها ضایع شم!
دَر دفتر باز شد. خانم مدیر بیرون اومد. نگاهی از بالای عینک به هر دومون انداخت.
هر دو سلام کردیم. جواب من رو داد و گفت:
_ تو برو سر کلاست.
دستم رو به نشونه اجازه بالا آوردم.
_ خانم میشه زهره هم بیاد؟
_ نه شما تو این کارها دخالت نکن! برو سر کلاست.
رو به زهره ادامه داد:
_ فکر کردی باهات شوخی دارم! تکلیفت رو باید با بزرگترت مشخص کنم.
زهره با بغض گفت:
_ خانم ظهر میاد دیگه!
_ من اصلاً باهات شوخی ندارم. بهت گفته بودم بدون برادرت بیای، توی مدرسه راحت نمیدم. الانم شانس آوردی که اینجایی؛ دلم برای مادرت سوخت.
با تشر به من گفت:
_ برو دیگه!
چشمی گفتم و سمت کلاس راه افتادم.
توی کل ساعت درس، هرچی منتظر شدم، مدیر اجازه نداد که زهره سر کلاس بیاد. زنگ تفریح هم توی حیاط ندیدمش.
بالاخره زنگ آخر خورد.
از پلهها پایین اومدم و انتهای سالن رو نگاه کردم. زهره جلوی دَر ایستاده بود. با دیدن من رو به دفتر چیزی گفت و سمتم اومد.
روبروم ایستاد. ناراحت و غمگین بهش گفتم:
_ نذاشت بیای؟
_ نه؛ از ساعت هشت تا الان ایستادم گوشه دفتر. بدجنس نذاشت بشینم. پام درد گرفته.
_ چی بگم! خانم مدیر کوتاه بیا نیست. بهتره به علی بگی.
_ نه! از همه بدتر میدونی چی بود؟ اینکه این معلم پرورشی هست؛ خانم چی بود فامیلیش!؟
_ مَجد.
_ آره. اومده بود دفتر، کلی نصیحتم کرد. نمیدونم دختر خوبی باش؛ اینکارها پشیمونی داره... با این حرفها رو مغزم بود.
هم قدم شدیم و سمت حیاط رفتیم.
_ میخواستی واسطهاش کنی، این بار رو ببخشه.
_ خودش بدتر بود، واسطهی چی!
_ الان فردا هم میخوای تو دفتر وایستی؟
_ داشتم فکر میکردم به دایی بگم بیاد.
_ دایی به علی میگه.
_ نمیگه.
_ من چند روز پیش یه چی بهش گفتم؛ رفت گفت.
کنجکاو نگاهم کرد.
_ چی گفتی!؟
خیره نگاهش کردم و دنبال جواب گشتم که صدای بوق ماشین حواسمون رو به خودش جلب کرد.
با دیدن علی پشت فرمون ماشینش، نفس راحتی کشیدم که زهره سؤالش رو فراموش کرد.
دستی برامون تکون داد. سمت ماشینش رفتیم که با صدای خانم مجد، هر دو ایستادیم. سر چرخوندیم و نگاهش کردیم. نگاه خانم مجد روی علی ثابت مونده بود.
_ معینی برادرت ایشونه؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
۲۴ خرداد ۱۴۰۰
۲۵ خرداد ۱۴۰۰
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت145
🍀منتهای عشق💞
زهره آهسته و ملایم برگشت و زیر لب گفت:
_ به خدا این گیرِ رو من!
_ سلام خانم، بله برادرم هستن.
_ ایشون که الان اینجاست. بهش بگو بیاد بالا با خانم مدیر صحبت کنه دیگه! چرا خودت رو دردسر میدی!
زهره دستوپاش رو گم کرد و گفت:
_ خانم کار داریم. حالا فردا میاد.
_ مگه نگفتی ظهر میاد!
بدون توجه به ما، سمت ماشین علی رفت. زهره دستم رو گرفت و فشار داد.
_ بدبخت شدم؛ الان بهش میگه.
پا تند کردیم و سمت ماشین رفتیم.
علی از ماشین پیاده شد. تا ما برسیم با هم سلام و احوالپرسی کردن. کنار ماشین ایستادیم و بهشون نگاه کردیم.
خانم مجد گفت:
_ آقای معینی مثل اینکه به شما نگفته بودن!
علی سؤالی نگاهم کرد و گفت:
_ چی رو؟
_ این که خانم مدیر با شما کار دارن!
ابراز بیاطلاعی علی، کار رو برای زهره سخت کرد. خانم مجد نگاه چپچپی بهش انداخت.
_ نه کسی چیزی به من نگفته!
_ نمیدونم والا، تا اونجایی که من در جریانم، حتی به مادرتون هم گفتن که شما باید بیاید مدرسه. لطف کنید الان تشریف بیارید بالا تا من هم هستم با خود زهره جان...
علی نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
_ من شرمندم؛ واقعاً معذرت میخوام. انشالله فردا صبح حتماً میام دیدنشون. یکی از اقوامِمون فوت کردن، که ما حتماً باید به مراسم ختمش بریم. اگر لطف کنید و اجازه بدید من فردا خدمتتون میرسم.
_ خواهش میکنم. انشالله غم آخرتون باشه؛ ولی بدونید که خیلی ازتون ناراحت هستن. چون به مادرتون هم گفتن، مطمئن بودن که شما در جریان هستید.
_ نه کسی چیزی به من نگفته. شما نمیدونید برای چی با من کار دارن.
مجد نگاهی به زهره انداخت:
_ ان شالله خیره.
_ چشم، فردا حتماً میام.
_ لطف میکنید.
خانم مجد راهش رو کشید و رفت. علی نگاهش بین من و زهره جابجا شد و گفت:
_ چی کارم داره!
زهره آب دهنش رو تو داد و گفت:
_ نمیدونیم.
آهسته و زیر لب گفت:
_ چرا مامان به من نگفته؟
رو به ما گفت:
_ بشینید که دیره. عمه حسابی از نبودنتون ناراحت شده.
کنار علی روی صندلی جلو نشستم و زهره عقب. من جای زهره استرس گرفتم. اگر من بودم همین الان بهش میگفتم و استرس چند ساعتم رو پایان میدادم؛ اما زهره ترجیح میده کنار خاله حرف بزنه، که باز هم بهش حق میدم.
بعد از پیدا کردن جای پارک، ماشین رو داخل کوچه عمه پارک کرد. از ماشین پیاده شدیم. سفارشهای علی به من برای این که جواب کسی رو ندم، واقعاً برام کلافه کننده شده؛ اما چارهای جز گوش کردن به حرفش ندارم.
ماشین رو قفل کرد و سمت خونه عمه راه افتادیم که با دیدن اقدسخانوم و مریم دخترش جلوی دَر، سرجام خشکم زد.
_ اینا دیگه چی میخوان اینجا!
جملهام رو بلند گفتم. علی نگاهی بهم انداخت و لبش رو به دندان گرفت.
_ یواش. میشنون.
دیدن اقدسخانم باعث میشه تا کنترلم رو از دست بدم و ناخواسته حرف بزنم. اگر تو شرایط عادی بودم روم نمیشد، ولی الان فرق میکنه.
_ ولشون کن؛ محلشون نذار، بذار برن.
علی با سوئیچ توی دستش آروم به بازوم زد.
_ برو تو، حرفم نزن!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
۲۵ خرداد ۱۴۰۰
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت146
🍀منتهای عشق💞
روبروی اقدسخانم ایستادیم. فوری جلو اومدن.
_ سلام علیآقا؛ تسلیت میگیم، غم آخرتون باشه.
زهره هم سلام گفت و من فقط نگاه کردم. مریم نازی به چشمهاش داد.
_ تسلیت میگم علیآقا.
زهرمار رو تسلیت میگم. تو که جواب منفی دادی، اینجا چه غلطی میکنی!
علی سرش رو پایین انداخت و بدون اینکه به مریم نگاه کنه، خیلی رسمی گفت:
_ خواهش میکنم. لطف کردین تشریف آوردید؛ بفرمایین داخل.
با اینکه علی زیاد تحویلشون نگرفته، اما توی دلم غوغاست. نکنه دوباره حرفشون جدی بشه و بخواد خودش رو کنار علی جا بده.
پس من چی؟
اخمهام توی هم رفت. مریم و مادرش وارد شدن و ما هم پشت سرشون.
زهره با آرنج به دستم زد.
_ چرا سلام نکردی!
_ خوشم نمیاد ازشون.
_ قراره زن داداشمون بشه! مامان، مریم رو خیلی دوست داره. چند وقت رفت و اومد تا راضیش کنه که دوباره اجازه بده برن خواستگاریش.
تو چشماش خیره شدم.
_ علی خودش گفت که مامان بره؟
_ من نمیدونم کی گفته؛ علی گفته یا مامان سر خود رفته! اما میدونم که رضایتش رو گرفته. این دخترم اول ناز کرده گفته نه؛ بعد دیده علی خیلی بدرد میخوره، پشیمون شده.
زبونم خشک شد و راه رفتن برام کاری سخت. پس علت اینکه اون روز اومده بود جلوی دَر، همین بود!
_ تو از کی میدونی؟
_ از همون روز اولی که مامان داشت میرفت.
_ چرا به من نگفتید!
_ مامانم گفت؛ میترسه تو یه چیزی بگی خراب بشه.
ناامیدی سراغ قلبم اومد و تهش از حرفهای زهره خالی شد. هول و وَلا توی دلم قلقل میکرد.
چرخیدم و به علی که با برادر عباسآقا صحبت میکرد، نگاهی انداختم. اگر پای حرف مریم دوباره تو خونه باز بشه! من باید چیکار کنم؟ علی هم که انقدر تو انتخاب من مستأصل هست و هنوز تصمیمش رو نگرفته!
چشمهام پر اشک شد و وارد خونه شدم.
مطمئنم خاله الان بهم گیر میده که چرا گریه کردم؛ پس بهترین کار اینه که برم سراغ عمه بهش تسلیت بگم تا فکر کنه گریههای من برای اشکهای عمه و دخترشه.
جلوی رفتم و روبروی عمه نشستم.
_ سلام.
با این که اولین باره خودم بهش سلام کردم، اما انگار حواسش به همه چی بود. آب بینیش رو بالا کشید و گفت:
_ علیک سلام. وقت بخیر!
_ ببخشید ما مدرسه داشتیم.
چادرش رو روی سرش کشید و خیلی ریز دوباره شروع به گریه کردن کرد.
ایستادم به خاله نگاه کردم. انقدر حواسش به خوشآمدگویی به اقدسخانوم و دختر نحسش بود که اصلاً متوجه من نشد.
چقدر دلم میخواد گریه کنم. دلم میخواد داد بزنم و حرف دلم رو به همه بگم.
جای خالی و خلوتی پیدا کردم و نشستم. متأسفانه تنها جای خالی کنار من رو، اقدسخانوم و دخترش بعد از تسلیت به تعارف مامان نشستن.
خاله روبروشون نشست و شروع به صحبت کرد.
_ خیلی خوش آمدید. زحمت کشیدید. اصلاً انتظار نداشتم امروز تشریف بیارید.
اقدسخانم نگاهی به دخترش انداخت و گفت:
اصرار مریم بود. من گفتم شاید خوبیت نداشته باشه بریم اونجا، اما مریم گفت دوست داره به علیآقا تسلیت بگه.
چهرهم رو مشمئز کردم و بهشون نگاه کردم. خاله متوجه نگاهم شد. رو به مریم گفت:
_ عزیز دلم لطف داره؛ ولی کاش مریم رو نمیآوردید! عروس که توی این جور مجالس نمیاد.
تن صداش رو به پایینتر آورد و گفت:
_ من تو انتخاب عروسم هیچ وقت اشتباه نمیکنم.
هر دو با ناز خندیدند و مریم سرش رو پایین انداخت.
تو دل من دوباره غوغا شد. باید زودتر کاری بکنم تا علی به مریم فکر نکنه.
اقدسخانم صداش رو مثل خاله پایین آورد و گفت:
_ راستش زهراجان! شاید اینجا جاش نباشه، اما کمتر خونهاید و همش اینجایید؛ گفتم بهتون بگم مریمجان فکرهاش رو کرده و جوابش به علی اقا...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_ خاله راستی علی دم دَر کارتون داشت.
خاله با چشم و ابرو به من گفت که ساکت باشم. رو به اقدس خانم گفت:
_ شما بفرمایید!
_ بله داشتم میگفتم...
دلم میخواد حرفش رو قطع کنم؛ برای همین با صدای بلند عطسه نمایشی کردم.
اقدسخانم نگاهی به من کرد و دستهاش رو بهم قلاب کرد و گفت:
_ اشکال نداره؛ دوباره حرفم قطع شد. باشه برای یه فرصت دیگه.
_ خواهش میکنم، هر وقت که دوست داشتید بگید.
این رو گفت و با چشم و ابرو، آشپزخونه رو به من نشون داد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
۲۵ خرداد ۱۴۰۰
۲۵ خرداد ۱۴۰۰
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت147
🍀منتهای عشق💞
الان برم میدونم میخواد دعوام کنه. از جام تکون نخوردم. تحملشون واقعاً برام کار سختیه.
یک نفر از مهمونها رفت. من برای تصاحب جای خالیش، دستم رو روی زمین گذاشتم تا بایستم که اقدسخانم گفت:
_ رویاجان یکم آب برای مریم میاری؟
نگاهی بهش انداختم و با حرص گفتم:
_ نه. به یکی دیگه بگید.
ایستادم و نگاه متعجب هر دوشون رو روی خودم احساس کردم. واقعاً لازم بود برای آرامش روحی خودم این حرف رو بهشون بزنم.
خاله بیخیال نشد و از تو آشپزخونه صدام زد.
_ رویا یه لحظه بیا.
اگر نرم جلوی همه هی صدام میکنه. وارد آشپزخونه شدم.
_ بله.
دستم رو گرفت و کشید کنار یخچال تا بقیه متوجه نشن.
با اخم نگاهم کرد.
_ چته تو؟
خودم رو به اون راه زدم.
_ هیچی!
_ تو حتماً باید حرف بزنی؟
_ چی گفتم مگه...
_ چرا حرفشون رو قطع میکنی؟
سرک کشیدم تا ببینم زنعمو که همیشه تو آشپزخونه هست، الان هم هست یا نه. از نبودش که مطمئن شدم، رو به خاله گفتم:
_ حالا انگار کی هست. بعد هم این اون شب به علی گفته سر خر نمیخوام؛ الان پاشده اومده اینجا که چی بشه!
دهنم رو کج و کوله کردم.
_ تسلیت میگم.
_ ای وای...ای وای... ای وای؛ از دست تو چی کار کنم! اصلاً به تو چه ربطی داره؟ صد بار بهت میگم تو کار بزرگترها دخالت نکن.
_ اینا انقدر بیشعورن که نمیفهمن ما عزا داریم.
شمرده شمرده گفت:
_ به... تو... ربطی... نداره. یعنی سر هر چی من باید به علی بگم تا بهت بگه که حرف گوش کنی!
اتفاقاً خوبه که علی بدونه من چه رفتاری انجام دادم؛ هم روی مُصر بودن من مطمئن میشه و هم شاید بیشتر بهم فکر کنه.
_ به هر کی دوست دارید، برید بگید. برو بگو اینا یه دفعه دل پسرم رو شکستن، تو خونهشون جواب منفی دادن؛ بعد من هنوز براشون سفره پهن میکنم. من نمیذارم خاله!
_ آخه دختر به تو چه!
_ من کار خودم رو میکنم، شما کار خودت رو.
درمونده نگاهم کرد.
_ رویا برای بار آخر میگم. تمومش کن!
تو چشمهاش نگاه کردم. از من میخواد چی رو تموم کنم. واقعاً فکر کرده این حمایت من، از طرف یک خواهرِ برای علی!
چرا متوجه نمیشی خاله! چرا درکم نمیکنی! چرا یک نگاه کوتاه به من نمیندازی؟
وقتی دید جوابش رو نمیدم، عصبی بیرون رفت. از پشت یخچال بیرون اومدم. تو حال رو نگاه کردم؛ خبری از اقدسخانم و مریم نبود.
انگار خداروشکر بهشون برخورده و رفتند. با خیال راحت بیرون اومدم و سمت حیاط رفتم.
جلوی دَر ایستادم و بهشون نگاه کردم. رو به روی علی ایستاده بودند و علی سر به زیر با لبخند روی لبهاش ایستاده بود و خیلی ریز جواب تعارفهای اقدسخانم رو میداد. خاله هم کنارشون ایستاده بود و با لبخند نگاهشون میکرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
۲۶ خرداد ۱۴۰۰