🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت281
💫کنار تو بودن زیباست💫
روی اولین نیمکت نشستم.با فاصله نشست و فوری گفتم
_مرتضی تو چند سالته؟
_بیست و هشت!
_بچه ای که عقلت رو میدی دست مریم! که یه انگشتر بندازی توی کیف من و منم از همه جا بیخبر که بدونم این چیه و مال کیه دستم کنم. این وضع خواستگاریه!؟
انقدر جا خورد که هیچ حرفی نتونست بزنه و فقط نگاهم کرد
نگاهش رو ازم گرفت و طوری که بهش بدخورده به زمین خیره شد
_خب... چی باید میگفتم؟
چند لحظهای هر دو سکوت کردیم
_ببخشید حق با توعه. الان به خودت میگم من یه چند سالی هست که فکرم پیشتِ.ولی واسه قرار مدارهای دایی نمیتونستم حرف بزنم. تا اون روز خودت گفتی که حرف دایی رو قبول نداری. به مهدیه گفتم دست دست کرد گفتم به مریم بگم...
_مرتضی حرف من این نیست. من و تو اصلا بهم نمیخوریم!
خیره نگاهم کرد و لحنش عوض شد
_چی!
_خواهش میکنم منطقی باش
طلبکار گفت
_آره تو خیلی از ما بالاتری! خونتون بالاشهره بابات شاسی بلند سواره. چی میگی تو؟ توهم زدی!
وا رفته گفتم
_تو چرا انقدر بیشعوری! من اخلاقمون رو میگم
_اخلاقمون مگه چشه!
حالا که انقدر راحت حرف میزنه منم حرفم رو رک و راست میگم. ایستادم
_تو اصلا نمیشه باهات کنار بیای. حرف حرف خودته. میگی هر چی من میگم بگید چشم
طلبکار گفت
_خب بگو! میمیری؟
از این همه پروییش خندهم گرفت و چند قدم از صندلی فاصله گرفتم و باهام همقدم شد
_چه رویی داری تو!
_رو هم دارم. جوابت چیه؟
حتی یه ذره هم کوتاه نمیاد با قلدری و پرویی منممنم جواب هم میخواد!
_مرتضی من و تو بهم نمیخوریم این رو توی اون کلهت فرو کن. تا کی قراره من به تو بگم به تو چه و تو بخوای زور بگی!
_خب تو بیخود میکنی بگی به تو چه! اصلا بگو ببینم تو که جوابت نه بود چرا انگشتر رو دستت کردی!
چطور بهش بگم اون یه سو تفاهم بود و مقصرش اون مریم بیشعوره
کلافه روی جدول گوشهی پارک نشستم
_چیه جواب نداری
از پایین نگاهش کردم. واقعا جواب ندارم. جواب دادنم یه دردسر بزرگتر میشه برام.
_نه جواب ندارم
کنارم نشست و اینبار لحنش رو کمی آروم کرد
_اینطوری که تو فکر میکنی نیست! به خدا میتونم خوشبختت کنم. انقدری پول جمع کردم که بتونم برای خودم یه ساندویچی بزنم
_مرتضی بفهم. حرف من اینا نیست
_حرف تو چیه؟ بگو باهاش کنار میام
درمونده نگاهش کردم. رنگنگاهش عوض شد و دلخور گفت
_خیلی خب نمیخواد قیافه بگیری. پات رو بردار برش دارم برم
پام رو متعجب بالا گرفتم
_چی رو برداری!
_غرورم رو. بردارم برمپی کارم خانم دکتر!
خانم دکتر رو انقدر خاص گفت که دوباره خندهم گرفت.
با غیط ایستادو ازمفاصله گرفت
_صبر کن مرتضی!
عصبی برگشتسمتم
_صبر کنمکه چی بشه! که دیگه بزنی کجای غرورم رو خاکمال کنی!؟
ناراحت سرمرو پایین انداختم
_بگو ماشین از کجا سوار شم برگردم خونه
با چشم های عصبیش بهم خیره شد
_بی غیرت نیستم که گوشهی خیابون ولت کنم.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۱۱هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت111
🍀منتهای عشق💞
شام میلاد رو دادم و دو تایی برنامهش رو گذاشتیم.
نگاهی به ساعت انداختم. انگار قرار نیست برگردن.
رخت خواب میلاد رو انداختم و خیلی زود خوابش رفت.چراغ رو خاموش کردم و روی مبل روبروی در دراز کشیدم و نگاهم رو به در دادم. کاش علی می اومد. یکم از این تنهایی میترسم.
اگر بیاد حتما اعتراض میکنه چرا نرفتم بالا، خب ترس بهم اجازه نداد
پشت چشمم گرم شد و پلک هام رو روی هم گذاشتم.
با پتویی که روم کشیده شد از خواب بیدار شدم. چشمم رو باز کردم و از دیدن علی بغضم گرفت. اهسته برای اینکه میلاد بیدار نشه گفتم
_سلام. کی اومدی!؟
تو اوج خستگی لبخند زد
_سلام عزیزم. همین الان. پاشو بریم بالا
_میلاد خوابه تنها میمونه!
_بیدار نمیشه، پاشو
نشستم که صدای غرغر مهشید بلند شد
_همه برای من شدن بزرگتر؟
اخم علی توی هم رفت و نگاهش رو به مهشید که روبروی پله ها ایستاده بود داد و اهسته گفت
_نمیشد که تو بخش مردا بمونی!
طلبکار گفت
_چرا!؟
_اتاق که خصوصی نبود بمونی! سه تا همراه دیگه هم بودن
_چرا زنعمو میتونه؟!
_اولا من با موندن مامان هم مخالف بودم...
حرفش رو قطع کرد
_فقط زورت به من رسید که زنگ زدی به بابام؟
_اگر حرف گوش میکردی به عمو نمیگفتم
به حالت قهر گفت
_واقعا که!
پا کج کرد و عصبی از پله ها بالا رفت
علی نفس سنگینی کشید و نگاهش رو به من داد
_پاشو بریم بالا
ایستادم نگاهی به میلاد انداختم و دنبالش رفتم. در خونه رو که بست گفتم
_رضا خوبه؟
خسته روی مبل نشست.
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت281 💫کنار تو بودن زیباست💫 روی اولین نیمکت نشستم.با فاصل
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت282
💫کنار تو بودن زیباست💫
وارد خونه شدم. در رو بستم و قفل کردم انقدر ناراحتم که بغض داره خفهم میکنه.
هم از رفتار محمد، هم از حماقت مریم که فقط به زندگی من آسیب زد و هم از حال مرتضی!
گوشهای نشستم زانوهام رو بغل گرفتم و سرم رو روش گذاشتم. اشک از چشمم پایین ریخت و انگار تنها مرهم دلم شد.
واقعا توی عشق و دوست داشتن اینطوریه که با شنیدن یه حرف از یه دختر هجده سالهی نادون تمام فرصت ها رو خراب کرد!
یعنی دیدن یه انگشتر توی دست من باید دلیلی بشه برای باور کردن خراب شدن یه رابطه!
چرا نباید از خودم بپرسه! هیچ وقت فکرش رو نمیکردن اینجوری درگیر یه رابطهی اشتباه بشم.
من مطمعن بودم این آشنایی به ازدواج ختم میشه وگرنه غلط میکردم شروعش کنم.
اصلا چرا وقتی بهش زنگ زدم و ازش کمک خواستم با پدرش اومد!
اشکم رو پاک کردم. انقدر فکر و خیال توی سرم هست که دوست دارم یک هفته خواب باشم و به هیچی فکر نکنم.
سرم رو بالا گرفتم و نگاهم رو به عکس روی دیوار و سپهر دادم. انقدر از دست خودم عصبانی ام که دلم میخواست بودی و الان پشت و پناهم میشدی. بودی و توبیخ و سرزنشم میکردی.
نگاهم رو به مامان دادم. دوست داشتم به جای زانوهام تو رو بغل میکردم و بهم دلداری میدادی.
چقدر بهتون نیاز دارم. از روز اول تا الان توی لحظه لحظهی زندگیم حای خالیتون رو احساس کردم اما امروز بهتون محتاجم.
محتاجم بهت بیمعرفت ترین بابای دنیا. محتاجم به آغوشت مامان مهربونم که تو روز های آخر عمرت تنها دغدغهت من بودم و تنها چیری که ازت برام مونده وصیت هاییِ که به خاله کردی
با حرص انگشتر رو از انگشتم بیرون آوردم و پرتش کردم. همونجا روی زمین دراز کشیدم و انقدر به حال خودم اشک ریختم که بی حال شدم
صدای زنگ گوشیم بلند شد. نگاهم رو به ساعت روی دیوار دادم. از هشت هم گذشته با اینکه ناهار نخوردم اصلا احساس ضعف ندارم.
دیگه کی با من کار داره! بی حوصله به آرنج دستم تکیه کردن و گوشی رو از کیفم بیرون آوردم. شمارهی پایینِ! حتما خاله میخواد گیر بده برم پایین.
جواب ندادن هم بی فایدهست چون یکی رو میفرسته بالا. تماس رو وصل کردم و با صدای گرفته گفتم
_سلام خاله
کمی سکوت بود و صدای بغضدار و پر از تردید مریم توی گوشی پیچید
_سلام. نمیای شام؟
اخمهام توی هم رفت. مریم زندگیم رو نابود کرد.
_نه. دیگه هم به من زنگ نزن
_غزال...
طلبکار گفتم
_چی میگی؟
_تو...از مرتضی خبر نداری؟
_نخیر
_گوشیش رو جواب نمیده
_به من چه مریم! اینم بدون که مقصر حال خرابش فقط خودتی
با حرص تماس رو قطع کردم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۱۱هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هیچ چیز از زیبایی کم نداشتم. اما وضع مالیمون انقدر بد بود که هیچ خواستگاری خونمون نمی اومد. تا یه روز سرشناس ترین آدم محل اومد خواستگاریم. وضع مالی عالی داشتن و جزو خیرین محل بودن. به اصرار پدر و مادرم قبول کردم اما همه چیز اونجوری که فکر میکردم نبود. شوهرم همهش فکر میکرد....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت283
💫کنار تو بودن زیباست💫
وارد حیاط دانشگاه شدم. ای کاش میشد دیگه با محمد روبرو نشم. اینکه کل کلاس میدونستن قراره ازدواج کنیم بیشتر آزارم میده.
با نگاه دنبال نسیم گشتم. خبری ازش نیست. بهاره رو نیمکتی نشسته بود و در حال تایپ پیام بود.
اصلا ازش خوشم نمیاد که بخوام بهش پناه ببرم. بهاره هیچیش به من نمیخوره. نه طرز تفکرش نه حجابش.
اگر به خاطر شراکت مزون نبود همین مدت هم باهاش همکلام نمیشدم.
وارد کلاس شدم و برعکس همیشه روی آخرین صندلی نشستم که محمد دیدی روم نداشته باشه
غمگین به گوشهای ذل زدم. کاش این چند روز هم زودتر تموم شه. مثل پارسال ترم تابستون هم برنمیدارم.
یه مدت از این فضا دورباشم برای خودم بهتره
_چرا اونجا نشستی!
سربلند کردم و با نسیم روبرو شدم و لبخند کمرنگی زدم
_سلام. اینجا راحتترم
جلو اومد و دستم رو گرفت و کمی کشید
_علیک سلام. اصلا دوست ندارم اینجوری ضعیف ببینمت
به زور ایستادم کنار گوشم گفت
_اونی که باید ناراحت باشه موسویِ که یه همچین جواهری رو از دست داده نه تو.
جلو رفتیم و سر جامون نشستیم. ناخواسته به جای خالی محمد نگاه کردم.
_ غصه نخور. این بدرد بخور نبود. تو یه دختر مستقلی اون یه پسر وابسته. نگاه به اون روزهای عاشقانه ننداز. روز اول به دوم نمیرسید که اختلافهاتون شروع میشد.
آهی کشیدم و سربزیر شدم. حرف های نسیم حقِ ولی من دل بسته بودم و خیلی طول میکشه تا فراموش کنم.
حضور موسوی توی کلاس باعث شد تا ضربان قلبم بالا بره اما قیافهی جدی به خودم گرفتم که انگار برای منم مهم نیست.
روی صندلیش نشست و تا آخر کلاس جز به استاد و تخته به جایی نگاه نکرد. کلاس تمومشد و بدون اینکه به اطراف نگاه کنه ایستاد و بیرون رفت.
دیگه حسی نسبت بهش ندارم و بیشتر دلم به حال وابستگی خودم میسوزه. همراه با نسیم بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم.
حوصلهی کار رو مزون رو ندارم ولی از خونه رفتن و تحمل مریم هم بیزارم.
تومسیر تا مزون نه من حرف زدم نه نسیم
ماشین رو پارک کرد و وارد مزون شدیم.
_دیشب میخواستم برم پیش مادربزرگم ولی مامانم گفت عمهم پیشش هست. باید یه روز برم که اون نباشه. زنگ زدم گفت یه هفته میمونم.
روی صندلی نشستم و نسیم ادمه داد
_فکرنکنی بی خیالم. عمهم بره میرم از مادر بزرگم پول میگیرم.
تنها چیزی که بهش فکر نمیکردم همین چک بود.
چایساز رو روشن کرد و کنارم نشست
_به فیضی زنگ زدم گفتم فهمیدم چک رو دادی شرخر.اولش قبول نکرد ولی آخرش گفت اینجوری نباشم نمی تونم کاسبی کنم.
نفس سنگینی کشیدم و حرفی نزدم.
_خوبی؟ هنوز داری بهش فکر میکی؟
غمگین گفتم
_مگه میشه فکر نکرد؟!
_آره. با این دید نگاه کن. چقدر خدا دوستت داره که اینجا متوجهت کرد.
_خدا رو شکر میکنم ولی حالم خوب نیست.
_یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟
همزمان که آه کشیدم نگاهش کردم
_نه. بپرس
_انگشتر برای پسر خالهت بود؟
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۱۳هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
پارت آینده اینجاست😍
عجب خواهریه مهدیه😢 بیچاره مرتضی
https://eitaa.com/joinchat/4085776858C819a199466
گذشت و حالا رابطه ما نزدیک دو سال و نیم طول کشیده بود نزدیکای تولدم بود برام کیک گرفته بود با گل و شکلات و یه لباس ورزشی چون باشگاه میرفتم
همون روزی گفت که بهتره دیگه ازدواج کنیم.
من کلی خوشحال شدم و میگفتم بالاخره به هم دیگه میرسیم اما دقیقا دو هفته بعد تولدم اصلا یه جور دیگه رفتار میکرد دیگه سرد شده بود درست جواب پیام نمیداد ولی پروفایل عاشقانه میگذاشت بهش میگفتم تو که به من محل نمیدی پس این پروفایلا و پستای عاشقانه برای کیه؟
بهم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
الله اکبر. الله اکبر
🔴 ایران: تمام اهداف متخاصم در اطراف تهران سرنگون شدند
#ایران_قوی
🔻یادمون باشه وسط شوخیها و متلکهایی که درباره حمله سحر امروز میگیم، از قدرت ایران هم حرف بزنیم که اسرائیل با پشتیبانی تمام قد آمریکا، با دهها هواپیما، با فعال شدن نفوذی هاش در تهران و شهرستانها، با صدها موشک و پهپاد و ریزپرنده حمله کرد!! اما تدابیرِ فرماندهان سپاه و ارتش حمله بزرگشون خنثی شد و تبدیل به یک آبروریزیِ بزرگ برای اسرائیل شد.
🔻حمله اسرائیل رو در ذهن مخاطب به شکلی ترسیم نکنیم که یک مورچه ای به ایران حمله کرده!! بلکه در واقعیت ماجرا اینگونه بوده که یک اژدهای هفت سر با اعوان و انصارش حمله کرده و ایران خار و خفیفش کرد
🔹 لابلای متلکها به اسرائیل، چند دست مریزاد به فرماندهان سپاه و ارتش هم بگید و یک خدا قوتی عرض کنید
🔻 در خصوص پاسخ ایران هم کمی صبر کنید تا فرماندهان میدان مشخص کنن باید به این اقدام اسرائیل بصورت مستقیم و سریع پاسخ بدیم یا از طریق محورهای دیگر مقاومت جواب جسارت اسرائیل باید داده بشه
🔻 کمی صبوری کنیم و به تصمیم فرماندهانِ میدان اعتماد کنیم و احترام بگذاریم. کار باید به کاردان سپرده بشه نه کانال دارانِ هیجان زدهِ جنگ ندیده