🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت128
🍀منتهای عشق💞
_الو...
مهشید چرا نمیای پایین؟
_هان!
سکوت رضا باعث شد تا از بالا رفتن پلهها برای لحظهای دست بردارم.
_واقعا رفتی!
طوری که خیلی بهش برخورده گفت
_اصلا نیا
آهی کشیدم و پلهها رو بالا رفتم. اگر زبونم لال این اتفاق برای علی میفتاد من می مردم و زنده میشدم
وارد خونه شدم. سوپ رو توی کاسهی بزرگی ریختم. در خونه باز شد و علی داخل اومد.
_چه بویی راه انداختی!
_زیاد درست کردم.
_ناهار سوپ داریم!
کوتاه خندیدم
_نه املت داریم
کاسه رو توی سینی گذاشتم. جلو اومد و ازم گرفت و خندید
_ناهارت املت باشه من میدونم با تو
_ناشکری نکن! بعضی ها همینم ندارن بخورن
_نه جدی ناهار چی داریم؟
نازی به نگاهم دادم
_شاید مهمون تو ایم؟
_بی خیال همین سوپ رو میخوریم.
صدا دار خندیدم.
_زنگ بزن غذا بیارن
_حالا ما حاجی شدیم ولی نه از نوع پولدارش
_ماکارانی گذاشتم برات. فعلا سوپ رو ببریم برای رضا
طوری که دلش برای رضا سوخته گفت
_گفتی بهش مهشید نیست؟
سرم رو بالا دادم
_من نگفتم. ولی زنگ زد بهش
نفس سنگینی کشید و متاسف سرش رو تکون داد. از. خونه بیرون رفتیم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت129
🍀منتهای عشق💞
سوپ رو روی میز گذاشت. از آشپزخونه چند تا بشقاب خورشت خوری و قاشق برداشتم و کنار رضا نشستم.
خاله گفت
_میلاد جان میری شیر بخری؟
_نه.
علی رو به خاله گفت
_میری نه!
نگاهش رو به میلاد داد و دستوری گفت
_پاشو برو شیر بگیر
میلاد نگاهی به خاله انداخت و برخلاف میلش ایستاد و بیرون رفت. خاله به آشپزخونه رفت و علی بدنبالش
به پای گچ گرفتهی رضا نگاه کردم
_یه چیزی بگم قول میدی ناراحت نشی!
_من از دست مهشید داغونم.با این حالم ولم کرد رفت مهمونی دور همی مادرش!
_نه مهشید رو نمیخوام بگم.
سوالی نگاهم کرد
_تو یه هفته سه بار میلاد رو کتک زدی. میلاد بچه یتیمِ. آهش رو خدا میشنوه
طلبکار گفت
_اون یتیم بعد من پدر دارم
_خجالت بکش رضا! خودتم میدونی منظورم چیه
_چطور شوهر تو راه و بیراه دعواش میکنه آه نمیگیرش؟
_علی فرق داره! علی از اول حکم پدر رو برای میلاد داشت.
_اگر شکستگی پای من، از آه میلاده، عیب نداره بزار از یه جای دیگه هم بشکنه. عوضش دلم خنک شد. بچهی بی تربیت
حرف زدن با رضا عصبیم کرد. ایستادم
_سوپت رو بخور من برم چایی بزارم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من با اونا فرق داشتم. خیلی دلم میخواست یه زن مذهبی بگیرم تا من رو بیشتر جذب دین کنه.
تو کلاس های روحانی محلمون شرکت میکردم. یه روز متوجه شدم یه دختری از محلمون که دوازده سالهش بود هر روز پوشیه میزنه و میاد تو کلاس خانم حاج آقا شرکت میکنه. پرس و جو کردم فهمیدم دختر یکی یدونهی حاج حسینِ. حاج حسین و زنش هر چی بچه بدنیا میآوردن میمرد و فقط این دخترشون مونده بود.
من که صورتش رو ندیده بودم که عاشقش بشم فقط به خاطر حجابش ازش خوشم اومد و به مادرم گفتم.اما مادرم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من
داستانی بر اساس واقعیت از زندگی یک جانباز دفاع مقدس😍
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت325
💫کنار تو بودن زیباست💫
پله ها رو پایین رفتیم و وارد فضای سنتی شدیم. بیشتر شبیه سفره خونهست تا رستوران.
یکی از تخت ها رو انتخاب کرد و نشستیم.
_چی بگم بیارن؟
خجالت زده نگاهم رو ازش گرفتم
_هر چی دوست داری؟
متوجه حالم شد و صدا دار اما اروم خندید
_کی باورش میشه این همون غزالِ که به تو چه از دهنش نمیافتاد!
کجای کاری آقا مرتضی خودم هم باورم نمیشه.
_من آبگوشت میخوام برای تو هم همین رو بگم؟
سر بلند کردم و آهسته گفتم
_بگو
از تخت پایین رفت و سفارش رو داد. از دور می تونم نگاهش کنم. هم قدش از موسوی خیلی بلند تره هم خوشتیپ تره هم از نظر چهره با اون قابل مقایسه نیست.
هیچ وقت مرتضی رو با این دید نگاه نکرده بودم.
داره تمام تلاشش رو میکنه خوب باشه.
سمت تخت اومد و نگاه ازش گرفتم.
_گفت یه ابگوشت داریم منم گفتم کوبیده بیاره.
_عه! خب برای خودت میگرفتی!
چهارزانو روبروم نشست و با لبخند نگاهم کرد
_نه دیگه باید یه جور باشه.
رنگنگاهش پر از شیطنت شد
_اصلا باید تو یه بشقاب بخوریم
برای اینکه ادامه نده نگاهم رو به اطراف چرخوندم
_غزال
نگاهش کردم. جعبهی کوچیکی سمتم گرفت
_این برای توعه. تو مسجد روم نشد بهت بدم
دست دراز کردم و جعبه رو ازش گرفتم و لبخندی زدم
_دستت درد نکنه
بازش کردم و با دیدن پلاک و زنجیر ظریفی که توش بود چشمهام برق زد. این دیگه طلاست!
زنجیر رو ذوق زده بیرون اوردم. پلاک لاتین اول اسم خودش هم حسابی زیبا بود
_وای! دستت درد نکنه. چرا زحمت کشیدی!
حالا نوبت مرتضیست که خجالت بکشه
_شرمندهم دستم خالیه.
لبخند رو لب هام نشست
_خیلی قشنگه
_میخوام از اول باهات رو راست باشم. یکی از آشناهای مهرداد طلا فروشی داره. ازش قسطی خریدم
چقدر این رفتار مرتضی به دلم نشست.
با محبت نگاهش کردم
_دستت درد نکنه ولی لازم نبود.
خندید و دستی پشت گردنش کشید
_لازم چیه بابا! واجب بود
آهسته خندیدم و نگاهم رو زنجیر دادم
_موتور که قسطیه، قسط اینم بهش اضافه شد.
با خنده گفت
_گوشیتم قسطی برداشتم
نگران با حفظ لبخند گفتم
_کم نیاری اینجوری!
سرش رو بالا داد
_نه، در میاریم. شکر خدا درآمدمون خوبه
_دستت درد نکنه. خیلی سوپرایز شدن.
نگاه ازش گرفتم و خندهی صدا داری کردم
_کلا یه یک ساعتی هست فقط دارم سوپرایزز میشم.
خوشحال کمی خودش رو سمتم کشید
_با من هر لحظه سوپرایز میشی
نگاهی به چشمهاش انداختم و دوباره سربزیر شدم و یاد انگشتر افتادم. با اینکه توی این موقعیت خیلی خجالت میکشم ولی الان وقتشه بهش بدم.
زنجیر و پلاک رو توی جعبه گذاشتم. دستم روتوی کیفم کردم جعبهی انگشتر رو بیرون آوردم و با خجالت سمت مرتضی گرفتم
ابروهاش بالا رفت و به دستم نگاه کرد
_این چیه؟
به سختی گفتم
_برای تو خریدم
تعجبش بیشتر شد
_تو مگه میدونستی!
لبخندی زدم و نگاهم رو به جعبهی توی دستم دادم
_نه نمیدونستم. دیدم خیلی قشنگه گفتم برات بگیرم
دست دراز کرد و جعبه رو ازم گرفت
_نه بابا! تو هم از این کارا بلدی؟
در جعبه رو باز کرد. خجالت زده لبم رو به دندون گرفتم و خیره به چشمهاش موندم. یعنی خوشش میاد!
برق شادی تو چشمهاش نشست و انگشتر رو بیرون آورد.
_چه خوش سلیقهای!
فوری توی انگشتش کرد و با خنده گفت
_ فکر کردم من خیلی تو رو میشناسم نگو خانم سایز انگشتهای من رو هم حفظه
نگاهم طلبکار شد
_نخیر. همینجوری گرفتم!
صدای خندهش طوری بالا رفت که همه نگاهمون کردن
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۸۲هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
Mohsen-Ebrahimzadeh-Delbarane.mp3
8.62M
چه دلبرلنه میشود، با اسمت آغاز میشود
تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من با اونا فرق داشتم. خیلی دلم میخواست یه زن مذهبی بگیرم تا من رو بیشتر جذب دین کنه.
تو کلاس های روحانی محلمون شرکت میکردم. یه روز متوجه شدم یه دختری از محلمون که دوازده سالهش بود هر روز پوشیه میزنه و میاد تو کلاس خانم حاج آقا شرکت میکنه. پرس و جو کردم فهمیدم دختر یکی یدونهی حاج حسینِ. حاج حسین و زنش هر چی بچه بدنیا میآوردن میمرد و فقط این دخترشون مونده بود.
من که صورتش رو ندیده بودم که عاشقش بشم فقط به خاطر حجابش ازش خوشم اومد و به مادرم گفتم.اما مادرم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من
داستانی بر اساس واقعیت از زندگی یک جانباز دفاع مقدس😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این صحنهی زیبا تقدیم نگاهتون😍
🔴وقتی طلاق گرفتم دخترم فقط ۱۲ سالش بود من رفتم خونه بابام دخترم با پدرش موند در هفته فقط یبار میدیدمش هر بار که دخترم میاومد خونه پدرم هر روز بیشتر از هفته قبل افسرده تر میشد فکر میکردم بخاطر جدایی منو پدرش تا اینکه یه هفته که قرار بود بیاد خونه پدرم نیومد نگران شدم زنگ زدم گفتن دخترت حالش بده سریع بیا بیمارستان بعد دو سه روز بستری بودن از دخترم دلیلشو پرسیدم گفت ...👇😭
https://eitaa.com/joinchat/2606564098C696196bb0e
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت326
💫کنار تو بودن زیباست💫
نگاهم رو به اطراف دادم و آهسته گفتم
_آدم رو از کارش پشیمون میکنی!
لبخند مهربونی زد
_شوخی کردم. وگرنه تو اگر تو عمل انجام شده قرار نمیگرفتی مگه بلهی نقد میدادی؟ یه روز میگفتی نه یه روز آره.
پیش خدمت سینی سرویس غذا رو روی تخت گذاشت و رفت. مرتضی سفره رو برداشت و پهن کرد
_تا کی قراره هیچ کس ندونه؟
_چی رو؟
_همین کاری که امروز کردی!
با شیطنت نگاهم کرد
_چیکار کردم مگه؟
خیره نگاهش کردم و گفت
_خب قشنگ بگو عقدمون.
_بله همین. کی قراره بگی؟
_میخوام شب تولدت بگم. سیِ اردیبهشت. برات جشن میگیرم. تصمیم دارم بالا باشه. همونجا به دایی میگم. اونم میخواد بپذیره میخواد نپذیره. دیگه مهم نیست.
_به خاطر احترامش تا الان سکوت کردم
_دایی دیگه مرز های حرمت نگهداشتن خودش رو زیر سوال برده
الان بهترین فرصته امیرعلی و مریم رو بهش بگم
_میشه یه خواهش بکنم تو هم نه نگی؟
با لبخند نگاهم کرد و یکی از ابروهاش رو بالا برد و با لحن خاصی گفت
_تا چی باشه
دلخور نگاهم رو ازش گرفتم
_هیچی ولش کن
پیش خدمت اینبار غذا رو آورد و بشقاب ها رو وسط سفره گذاشت.
از تخت که دور شد مرتضی گفت
_بگو بعد غذا رو بخوریم
دست دراز کردم و قاشقی برداشتم.
_اونجوری گفتی اصلا دیگه دوست ندارمبگم
خندهی صدا داری کرد و گفت
_ تا دیروز یه دختری وایمیستاده جلوم با نگاهش میخوردم که به تو ربطی نداره. الان خودش رو مظلوم کرده و درخواست داره. خودت بودی انتقام اونروزها الان نمیگرفتی؟
طلبکار نگاهش کردم. من کی خودم رو مظلوم کردم!
_نه. من کلا آدمی نیستم که از جایگاهی که پیدا کردمسو استفاده کنم
دوباره خندید و هر دو دستش رو سمت آسمون گرفت
_خدایا شکرت، لااقل یه جایگاهی برام قائل شده
نگاهش رو بهم داد
_یکم این جایگاه رو بیشتر توصیفش کن. داره خوشم میاد.
_نمیشه باهات دو کلام جدی حرف زد؟
قاشق رو برداشت و بی معطلی توی برنج فرو کرد
_آخه من جدی بشم به نفعت نیست.
اولین قاشق رو توی دهنش گذاشت. بهتره الان نگم. مطمعنم بعد از شنیدنش اشتهاش کور میشه.
قاشقی از برنج و کباب برداشتم و توی دهنم گذاشتم.
_پس باشه برای بعد از غذا. چون میترسم جدی بشی نتونم غذا بخورم
دیگه نه مرتضی سوال کرد نه من حرفی زدم. واقعا برام جاس سواله که چرا کنجکاو نیست و نمی پرسه من اگر بودم حتی یه لقمه هم دیگه از گلوم پایین نمیرفت.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۸۵هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من با اونا فرق داشتم. خیلی دلم میخواست یه زن مذهبی بگیرم تا من رو بیشتر جذب دین کنه.
تو کلاس های روحانی محلمون شرکت میکردم. یه روز متوجه شدم یه دختری از محلمون که دوازده سالهش بود هر روز پوشیه میزنه و میاد تو کلاس خانم حاج آقا شرکت میکنه. پرس و جو کردم فهمیدم دختر یکی یدونهی حاج حسینِ. حاج حسین و زنش هر چی بچه بدنیا میآوردن میمرد و فقط این دخترشون مونده بود.
من که صورتش رو ندیده بودم که عاشقش بشم فقط به خاطر حجابش ازش خوشم اومد و به مادرم گفتم.اما مادرم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae