eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.2هزار دنبال‌کننده
129 عکس
38 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌344 💫کنار تو بودن زیباست💫 در رو باز کردم و کناری ایستادم
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 سفره رو پهن کردم‌و مرتصی بی تعارف شروع به خوردن کرد. _امروز باحاجی صحبت کردم _حاجی کیه؟ _آقا سید دیگه! گفتم یه سری وسایل باید بگیرم گفت بیا بهت وام بدیم. گفتم من نوبتم مرداد اونم برای کار دیگه‌ای می‌خوام.‌ از یه جا قسطی می‌خوام. اگر می‌شناسی معرفی کن. گفت وام ازدواج قضیه‌ش فرق داره.‌بی نوبت می‌دیم. هم به خودت هم به خانومت خوشحال گفتم _چه خوب.‌ هر دو وام رو بگیریم که وسایل بیشتری بگیریم _دو تاش رو نمیشه تو قسطش می‌مونم _خب منم میرم سرکار! سرش رو بالا داد _تو تا درست تموم شه طول می‌کشه _مرتضی یه کاری پیدا می‌کنم که بعد دانشگاه باشه کلافه نگاهم کرد _غزال نه یعنی چی؟!‌ _خب اینجوری بار سنگین زندگی میفته روی دوش تو لحنش جدی شد _بیفته. من رو به عنوان مرد زندگیت قبول داری یا نه؟ خودم رو مظلوم کردم و با سر تایید کردم _پس نگران سنگینی بار من نباش. _خیاطی کردن که... کلافه تچی کرد و خیره بهم موند ناراحت از مخالفتش، کمی آب خوردم و اینبار صداش رنگ اتمام حجت گرفت _غزال خیلی ازت ناراحت می‌شم بفهمم پنهانی داری کار می‌کنی ها! من خودم می‌تونم از پس این کارها بربیام کارم داره سخت می‌شه‌ با این اوصاف وای از اون روزی که مرتضی بفهمه من از خیلی وقته دارم می‌رم سر کار. دلخور پرسید _نمی‌خوای جواب بدی! _تو بگی نه نمی‌رم.‌اگرم اصرار دارم می‌خوام راضیت کنم _ممنون‌ که به فکری، ولی تو فقط حواست رو بده به درست. برای اینکه بحث رو تموم کنم با لبخند تایید کردم و مشغول خوردن شدم سفره رو جمع کردم و دو تا چایی ریختم و با سینی سمت مرتضی رفتم. صدای پیامک گوشیم بلند شد و مرتضی گوشی رو برداشت.‌ فکر اینکه نکنه موسوی باشه دلهره رو به جونم انداخت. کنارش نشستم و خواستم گوشی رو ازش بگیرم. مرتضی بدون اینکه نگاه از گوشی برداره گفت _پول چی؟ گوشی رو گرفتم تو چشم‌هام نگاه کرد و رها نکرد. دلخور گفتم _گوشیم رو بده. مرتضی خیلی زشته که تو پیام‌های من رو می‌خونی گوشی رو رها کرد و حق به جانب گفت _چه پولی برای امیرعلی ریختی! برای اینکه خرابکاری نکنم‌پیام امیرعلی رو خوندم "ممنون. پبامک واریزش اومد" خدایا کمکم کن. چی باید بگم.‌اصلا دوست ندارم مرتضی چیزی از چک بفهمه _نسیم یه پولی از امیرعلی قرض گرفته بود شماره کارت از خودش نداشت ریخت برای من منم ریختم برای امیرعلی _خب اینکه چیزی نیست. چرا انقدر رنگ و روت پرید! نفس سنگینی کشیدم تا به خودم مسلط باشم‌‌‌. _یه چیزی به اسم حریم خصوصی هست... کنترل شده خندید و متعجب نگاهش کردم _از امروز بدون که دیگه حریم خصوصی بین من و تو دیگه وجود نداره. طلبکار نگاهش کردم _کارت زشت بود! دستش رو تکیه‌ی زمین کرد و ایستاد _هیچم زشت نبود. من میرم تو هم زود بخواب که صبح خواب نمونیم. سمت در رفت _برای فردا هم نمیخواد وسایل برداری. فقط کتونی پات کن سمتم چرخید و با خنده گفت _نمیای بدرقه‌م کنی فکر می‌کردم عصبی بشه ولی داره می‌خنده! چقدر فرق بین مرتضیِ قبل از عقد و بعد از عقد هست. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۸۱۴هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از بهشتیان 🌱
12.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوستان این لینک اون کانالیه که گفتم👇 https://eitaa.com/joinchat/1862926649C63debfdba5 مدیر کانال گفته سود خرید های یلدایی برای جبهه مقاومت واریز میشه😍
اینم لینکی که از دیروز فرستادم و همه دارن به خاطر قیمت‌هاش تشکر میکنن😍 https://eitaa.com/joinchat/1862926649C63debfdba5
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 نماز صبحم رو خوندم و مانتو و روسری که مرتضی دیروز بهم هدیه داد رو پوشیدم نگاهی به کتونی درب و داغونم انداختم.‌ خیلی وقته به فکر خرید کتونی نبودم. کفش خودم رو می‌پوشم و خدا کنه مرتضی متوجه نشه اصلا دوست ندارم اول صبحی ناراحت بشه. برای اینکه دلهره‌ی دیشب تکرار نشه گوشیم رو روی سکوت گذاشتم و توی کیفم انداختم. صدای پیامک گوشی که مرتضی برام خریده بلند شد پیامش رو باز کردم "سلام صبح بخیر.‌پنج دقیقه‌ی دیگه بیا بیرون. مامان اینا خوابن سر و صدا نکن که متوجه نشن" گوشی رو توی کیفم انداختم و چادرم رو سرم کردم و با احتیاط از خونه بیرون رفتم. پله ها رو آهسته پایین رفتم کفشم رو پوشیدم و سریع اما بی صدا از حیاط بیرون رفتم. با دیدن پراید مهراد حسابی خوشحال شدم. خدا رو شکر با موتور نمی‌ریم. چند دقیقه‌ای طول کشید تا مرتضی بیرون اومد _سلام از دیدنم جا خورد. در حیاط رو بست _سلام. چه زود اومدی پایین! _حاضر بودم اومدم دیگه به ماشین اشاره کرد _بشین بریم هوا هنوز تاریکه. زیاد شده این وقت برای دانشگاه از خونه بیرون رفتم ولی این اولین باره که به خاطر تفریح دارم میرم و یه حال دیگه‌ای داره مرتضی هم مثل من انقدر خوشحاله که نمیتونه احساساتش رو کنترل کنه. تا برسیم از همه جا حرف زد. از کارش از برنامه های آینده‌ش، از وامی که قراره بگیره مرتضی حرف می‌زنه و من از این شور هیجانش هر لحظه بیشتر از قبل حس وابستگیم بهش بیشتر می‌شه بالاخره ماشین رو نگهداشت و هر دو پیاده شدیم. کوله‌ای که پشت ماشین بود رو روی دوشش انداخت. _نظرت چیه تا می‌تونیم بریم بالا؟ پس هنور متوجه کفشم نشده _بریم ببینیم تا کجا می‌شه رفت چادرم رو کمی جمع کردم و همقدم شدیم.‌ _اولین جایی که بشه بشینیم صبحانه بخوریم _چه شلوغه! _اول صبحه دیگه از نیمه‌های راه مسیر رو به بیراهه زد _مرتضی از ،جایی که همه میرن بریم بهتر نیست؟ _نترس بیا نشد بریم برمی‌گردیم پاهام کم‌کم دارن اذیت می‌شن. روی تخته سنگی رفت _من که نمی‌تونم بیام پاش رو به جایی گیر داد و دستش رو سمتم دراز کرد _دستم رو بگیر بیا بالا.‌ همینجا می‌شینیم دستش رو گرفتم و کمک کرد بالا برم‌ بعد از مسیر کوتاه صعب‌العبوری که ازش رد شدیم به جای قشنگِ خلوتی رسیدیم مرتضی گفت _سخت اومدیم ولی ببین چه جای قشنگیه با ذوق به اطراف نگاه کردم _آره. خیلی قشنگه. ولی دیگه ضعف کردم کوله رو از پشتش روی زمین گذاشت و زیرانداز کوچکی پهن کرد _بشین الان چایی می‌زارم کفشم رد درآوردم نشستم و خیره نگاهش کردم. چند تا سنگ پیدا کرد و کنار هم گذاشت و کمی زغال داخلش انداخت و فندک رو زیرش زد. تلاش داره آتیش روشن کنه. تلاشش ثمر داشت و بالاخره زغال ها گرفت. سمت کوله اومد و خوشحال گفت _چای زغالی دوست داری؟ مثل خودش لبخند زدم _تا حالا نخوردم کتری کوچکی برداشت و اب رو داخلش ریخت _الان میدم بخوری. بعد عاشقش می‌شی کتری رو روی سنگ ها گذاشت. _اینا رو تازه خریدم.از این به بعد هر هفته میایم کوه. نگاهی بهم انداخت _پایه‌ای دیگه؟! با لبخند تایید کردم یه حس عجیب دارم.‌ با موسوی هم بیرون رفتم ولی این حس و حال رو نداشتم. مرتضی برام خیلی خاصه. تا قبل از محرمیت و حرف خواستگاری ازش بیزار و فراری بودم اما الان... تک خنده‌ی آروم و بی صدایی کردم عاشق شدم رفت نفسم‌رو آه مانند بیرون دادم حسم به موسوی و اون روزها فقط فرار از خانواده بود‌. خانواده‌ای که محبتشون رو آزار می‌دیدم. مرتضی همیشه مراقبم بود و من، بی فکر فقط می‌خواستم بزارم برم. وقتی خونه رو گذاشتم برای فروش طوری رفتار کردم که انگار خانواده‌م رو دشمن دیدم. اشک تو چشم‌هام جمع شد و ناخواسته پایین ریخت مطمعنم حسم به مرتضی خود عشقه. حلاله پاکه و باید هر لحظه قدرش رو بیشتر بدونم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۸۱۷هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
Amin Habibi - Khoobe Ke Hasti.mp3
9.24M
تو که از راه رسیدی همه چی زیر و رو شد
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌346 💫کنار تو بودن زیباست💫 نماز صبحم رو خوندم و مانتو و ر
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 از کلاس بیرون اومدیم.نسیم گفت _این دو هفته هم تموم شه یه استراحتی می‌کنیم _تازه امتحانا شروع می‌شه! _ولی بعدش خیالمون راحتِ که تموم می شه‌. راستی غزال یه لباس تحویلی برای فردا داریم.‌هنوز ندوختیا _این مدت انقدر درگیر شدم‌که نتونستم بیام _امروز میای؟ عروسی برادرش سی و یک اردیبهشتِ. بدوز فردا تحویلش بدیم حداقل یه شب قبل عروسی لباس دستش باشه گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم _صبر کن به پسرخاله‌م بگم‌،بریم _گوشی نو مبارک! لبخند زدم. _این رو پسرخاله‌م‌خریده.‌ اون یکی رو انقدرنزدم‌شارژ دیگه خاموش شده _خانوم باکلاس شماره‌ت رو‌به ما هم بده آهسته خندیدم و شماره‌ی مرتضی رو گرفتم _غزال باید بیای ها! نگه نه راتو بکشی بری! _نه نمیگه صداش توی گوشی پیچید _سلام عزیزم توی این چند روز مرتضی خیلی صمیمی شده و منم دست کمی ازش ندارم _سلام. خوبی؟ _ممنون. یاد من کردی! صبح که گفتم مهرداد نیست باید تنهایی وایستم مغازه _میدونم عزیزم‌. نمی‌خوام بیای دنبالم‌. می‌خوام با نسیم‌برم مزونش گفتم قبلش بهت بگم _کی برمی‌گردی؟ _چهار دیگه خونه‌م نسیم آهسته گفت _بگو پنج بی صدا لب زدم برای چی؟ _مگه قرار نشد بریم بهشت زهرا تازه یاد دلتنگیم افتادم _الو غزال... _هستم.‌مرتضی ساعت پنج میام خونه. اول می‌ریم بهشت زهرا بعد می‌ریم مزون کمی مکث کرد _صبرکن خودم‌ می‌برمت دیگه! _خیلی دلتنگم. امروز می‌رم‌ بعداً با تو هم بریم. باشه؟ سکوت کرد.‌پرسیدم _برم؟ نسیم چهره‌ش رو مشمز کرد و بهم خیره شد. مرتضی نفس سنگینی کشید _دوست داری بری؟ _اره _خیلی خب برو.‌فقط دیر نکن لبخند رو لب‌هام نشست _چشم.‌فعلا خداحافظ جواب خداحافظیم رو داد و تماس رو قطع کردم و رو به نسیم‌گفتم _چرا اینجوری نگاه می‌کنی به ماشینش اشاره کرد و سمتش رفتیم _هر کی از دور نگات می‌کنه میگه وای چه دختر مغروری.‌ این رو نمی‌شه باهاش کنار بیای. ولی اسم شوهر که وسط میاد یه شوهر ذلیلی که فقط خدا می‌دونه خندیدم و در ماشین رو باز کردم و نشستم. نسیم‌هم نشست و اَدام رو درآورد _خیلی دلتنگم. امروز میرم‌ بعداً با تو هم بریم. باشه؟..‌. چشم در ماشین رو بستم و با صدای بلند خندیدم _اخلاق مرتضی رو که می‌دونی! _با این حالی که تو داری انگار آقا مرتضی رو بیشتر می‌شناسم _می‌دونم نه نمیاره. اگر بهش نگم حساس می‌شه _دو حالت داره. یا خیلی عاشقی یا سِحر و جادوت کرده وگرنه غزالی که من می‌شناختم به همه می‌گفت به تو ربطی نداره و کار خودش رو می‌کرد یاد رفتارهای مرتضی افتادم و لبخند زدم _مرتضی اخلاقش خیلی خوبه.‌ اصلا جای بحث و دعوا نمی‌زاره صدا دار خندید _پس عاشقی. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۸۱۷هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌347 💫کنار تو بودن زیباست💫 از کلاس بیرون اومدیم.نسیم گفت
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 ماشین رو پارک‌کرد و پیاده شدیم کاش همراهم نمی‌اومد. اصلا روم نمی‌شه ببرمش سر اون سنگ قبر شکسته و درب و داغون _این طرف آب و گل بخریم بعد بریم برای تشکر از لطفش با لبخند نگاهش کردم _دستت درد نکنه نسیم. همیشه هوام رو داشتی. _تو خودت خبر نداری. من خیلی شرمنده‌ت هستم _شرمنده چرا! تو که فقط به من خوبی کردی _دردسر داشتم برات. مزون و کلانتری و چک. بعد قرار بود مثلا انقدر سود کنیم که تو بتونی برای مادرت سنگ قبر بخری. آهی کشیدم _مزون و کلانتری که اتفاقا برام خوب شد.‌ باعث شد تا از یه انتخاب اشتباه نجات پیدا کنم.‌ سنگ قبرم دیر نمی‌شه.‌ من برای دل خودم می‌خوام عوصش کنم وگرنه نو بودن یا کهنه بودن سنگ فرقی به حال مادرم نمی‌کنه. به دکّه‌ی روبرو اشاره کرد و مسیرمون سمتش کج شد _من فکر کنم مادرت الان از وضعیتت خیلی خوشحاله. _چطور؟ با خنده گفت _چون هم آرومی. هم خوشبخت. پسر خواهرش تو دل دخترش گل کاشته لبخندم دندون نما شد. گل و آب خریدیم و سمت مامان رفتیم.‌ _چک برای سی و یکم بود دیگه؟ _آره نگران نباش. اون رو داداشم پاس میکنه.‌ _دو روز مونده. برای اون شب خیلی استرس دارم برای آروم کردنم گفت _استرس چی؟! اون چک پاس شده‌ست! _برای چک نیست. تولدم اون شبِ. مرتضی می‌خواد همه رو دعوت کنه بگه که عقد کردیم. نیم نگاهی بهم انداخت _وای منم استرس گرفتم. کاش می‌شد فیلم بگیری قیافه‌ی داییت رو اون لحظه ثبت کنی بعدا بهم نشون بدی از تصور حرفش خندیدم _فکر کن توی اون لحظه گوشی دست بگیرم من باید اون شب فرار و بر قرار ترجیح بدم. نسیم‌نگاهش به روبرو رفت و با تعجب به جایی خیره شد. رد نگاهش رو گرفتم و با دیدن سنگ قبر مشکی رنگی که روی قبر مامان بود منم تعجب کردم. _کار آقا مرتضی‌ست؟ با دهنی باز گفتم _نه! اون پولش مرداد جور می‌شه! بالای مزار ایستادیم انقدر تعجب کردم‌که یادم رفت به مامان سلام کنم. روی قبر نوشته "مادری دلسوز و دختری فداکار" انقدر نو و تمیزه که نیازی به شستشو نداره. به اطراف نگاه کردم. _کار داییت نیست؟ درمونده ار بی خبری گفتم _نمی‌دونم.‌ فکر نکنم‌کار اون باشه. داییم پول هاش رو خیلی دوست داره پایین قبر نشستم و دستی به سنگش کشیدم. نسیم گفت _معلومه از اون گرون‌هاست! گل رو روش گذاشتم.‌ _فکرم درگیر شد! یعنی کی اینکار رو کرده؟ _از آقا مرتضی بپرس شاید کار اون باشه. _شاید. شب می‌پرسم ازش با لبخند گل رو روی قبر گذاشتم _سلام مامانم. مبارکت باشه انقدر برای خرید سنگ سختی کشیدم که با دیدن این سنگ زیبا روش، بعد از تعجب بغض توی گلوم گیر کرد.‌ اشک آهسته از گوشه‌ی چشمم پایین ریخت. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۸۲۰هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خسته از مسیر راه روی مبل نشستم‌. این که علی و دایی میلن دنبالم یه نعمت بزرگه و امروز که مجبور شدم خودم برگردم قدرش رو می‌دونم. چند ضربه به در خورد و صدای زهره بلند شد _رویا... کش چادرم رو آزاد کردم و ایستادم و سمت در رفتم و بازش کردم. _چرا اومدی بالا! کارت داشتم از جلوی در کنار رفتم. _بیا داخل.‌دارم از خستگی می‌میرم _تو هم بیکاری! بشین زندگیت رو بکن. هی درس درس! که چی بشه؟ روی مبل نشستیم. کوتاه خندیدم _تو از اولم تنبل کلاس بودی. _به زور مامان و از ترس علی میومدم مدرسه. این مهشید چش بوده دیشب؟ _دنبال شر نگرد! _نه‌ به خدا. تو بیمارستان انقدر حالم برای رضا بد شد که گفتم اگر مهشید حرفی نزنه من دیگه هیچی بهش نمی‌گم. حالا بگو دیشب چی شد؟ _اول بگو کی به تو گفته؟ _میلاد. _این بچه آدم نمی‌شه! حرفشون شد مهشید خواست بره علی و خاله نذاشتن. _کاش می‌ذاشتن بره. صدای در اتاق بلند شد و مهشید گفت _رویا جون خندیدم و آهسته گفتم _یا خدا! این هر بار میگه جون بعدش یه بلایی سر من میاره _جواب نده خودش میره؟ _شاید رضا چیزی می‌خواد. _در بازه بیا تو در رو هول داد و داخل اومد. از نگاهش مشخصه حضور زهره ناراحتش کرد _هویج داری؟ _نه. منم از خاله گرفتم نگاه خاصی به خونه‌م انداخت. این نگاهش برام آزار دهنده‌ست . طوری که جهیزیه‌م رو بی ارزش نشون بده لب هاش رو‌پایین داد و گفت _دیشب داشتم با خودم فکر می‌کردم آدم‌اگر بهترین جهیزیه‌ی دنیا رو هم داشته باشه پدر و مادر نداشته باشه هیچی به چشمش قشنگ نمیاد. خیره نگاهش کردم که زهره خندید گفت _وسط دعوا چه فکرایی میکنی. بعد هم مهشید جان وقتای بیکاری به جای اینکه بشینی به زندگی این و اون فکر کنی برو آشغال میوه هاتون رو گل و بوته کن که این همه پول دادی کلاس چرت و پرت رفتی به یه دردی بخوره. صدای خنده‌ش بالا رفت و ادامه داد _فقط بعدش یا خودت بخورشون یا بده محمد ببره بده گوسفنداش، داداش منو به اسهال نندازی با اون پای شکسته. زهره انقدر خوب جواب داد که دلم می‌خواد با صدای بلند بخندم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 لباس رو از زیر چرخ بیرون آوردم.‌ _نسیم من یه جور می‌دوزم‌ پرو نخواد. _یعنی دیگه نمی‌خوای بیای؟! _فکر نکنم بتونم بیام.‌خیلی استرس دارم _پس یادم‌بده از کجای لباس تنگ و گشادش کنم _باشه ولی خیالت راحت اندازه‌ست روی صندلی نشست _تو کارت درسته این دختره خیلی حساسه. دامن لباس رو به بالا تنه وصل کردم که صدای گوشیم بلند شد. لبخند رو لب‌هام‌نشست و از کیفم بیرون آوردم و تماس رو وصل کردم _سلام بر مردی که سرش شلوغه با خنده گفت _و سلام بر زنی که تنهایی با دوستش میره خوش گذرونی مثل خودش خندیدم _این مغازه‌ی دوستت کجاست؟ _چطور؟ _هیچی همینجوری پرسیدم. محدوده‌ی آدرسی مغازه رو گفتم و مرتصی گفت _نمیخوای بیای؟ _یکم دیگه راه میفتم.‌ یاد سنگ قبر افتادم _راستی مرتضی امروز... ناراحت و کمی عصبی گفت _ای وای... _چی‌شد! _تو حواست کجاست؟! زدی داغون کردی متعجب گفتم _با منی! صدای مردی از پشت گوشی که انگار قصد دعوا داشت، اومد _تو از فرعی اومدی! انقدر که حواست به گوشیه! _مرتضی چی شد! _عزیزم من بهت زنگ میزنم بدون هیچ توضیحی قطع کرد. _چی شده؟ نفس سنگینی کشیدم و گوشی رو روی میز گذاشتم. _فکر کنم تصادف کرد.‌مرده خیلی شاکی بود؟ _با موتور _نمیدونم‌ ولی داشت با من حرف میزد باد توی گوشی نمی‌پیچید. فکر کنم با ماشین بود. _نگران نیستی دعوا کنه بزننش یاد قلدربازی های مرتضی افتادم و خنده‌م گرفت _نه‌. مرتضی دعوایی نیست ولی تو هیچ دعوایی کم نمیاره.‌ پام رو روی پدال فشار دادم و شروع به دوختن کردم نسیم بیرون رفت و چون دیگه کسی باهام حرف نمیزنه سرعت کارم بیشتر شد. لباس رو تن مانکن کردم و ایراداتش رو گرفتم. تن صدام رو بالا بردم _نسیم بیا این رو ببین _اومدم چند قدمی از مانکن فاصله گرفتم و با رضایت لباس رو نگاه کردم _عالی شد. دستت درد نکنه به نسیم که اونم با لبخند به لباس خیره بود نگاه کردم _پارچه‌ش خاص بود قشنگ‌ترش کرده. درمونده گفت _مشتریشم خاصِ. موقع سفارش گفت دیر تحویل دادن برام‌مهم نیست فقط بی عیب باشه. همه چیزش خودش خریده. زیپ و لایی چسب و فنر. نخش رو قبول نکردم گفتم با این چرخ‌ها نخ مخصوص می‌خواد _خانم رضایی... هر دو به در خیاط خونه نگاه کردیم. فروشنده‌ی مزون که دختر محجبه و خوبیه داخل اومد _یه آقایی اومدن. با خانم مجد کار دارن ته دلم خالی شد _با من! _بله با شما ترسیده به نسیم نگاه کردم _موسویِ؟ چرا اومده؟ اخم‌هاش تو هم رفت _اون بیخود می‌کنه بیاد اینجا. سمت در رفت. جلوی در ایستاد و لبخند رو لب هاش نشست _سلام. خیلی خوش اومدید! نگاهش رو به من داد _پسرخاله‌تِ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 از اینکه موسوی نیست کمی آروم شدم ولی مرتضی برای چی اومده اینجا! چند قدمی سمت در رفتم و از دیدنش روبروی در هم خوشحال شدم هم هول کردم. جلو تر رفتم و بهش دست دادم _فکر نمی‌کردم بیای اینجا؟ _اومدم غافلگیرت کنم ماشین مهرداد رو نابود کردم. چادرت رو بپوش بریم دستم رو از دستش بیرون کشیدم. _الان میام _چرا انقدر نخ بهت چسبیده نگاهی به مانتوم انداختم‌چرا انقدر هول می‌کنم.‌ نسیم با روی خوش گفت _تو خیاط خونه هر کی بره با کلی نخ میاد بیرون.‌ تا غزال حاضر می‌شیه بشینید یه چایی براتون بریزم حالا که نسیم جوابش رو داده بهتره زودتر برم که زنگ و روی پریده‌م دستم رو، رو نکنه. کنار چرخ ایستادم و دستم رو روی قلبم گذاشتم. کاش اون روز تو مغازه‌شون قبل از جواب بله و انگشتر دست کردن، بهش گفته بودم. نخ های چسبیده به مانتوم رو کندم. چادرم رو روی سرم انداختم و گوشیم همراه کیفم برداشتم و بیرون رفتم.‌ مزتضی روی مبل نشسته و نگاهش با علاقه‌ی خاصی توی لباس ها میچرخه _بریم؟ نگاهی بهم انداخت. لیوان چاییش رو روی میز گذاشت و ایستاد و با سر به لباس ها اشاره کرد _اینا چقدر قشنگن! قدمی سمتم برداشت و آهسته گفت _ما هم برای عروسیمون از اینجا لباس بگیریم؟ نوع نگاهش به لباس ها باعث شد تا خنده‌م بگیره _حالا کو تا عروسی جدی گفت _پس فردا که به دایی بگیم یه ماه بعد عروسی می‌گیرم _انقدر زود! _زود کجا بود! دستی به گردنش کشید و به زور جلوی خنده‌ش رو گرفت _برای تو دو هفته ست برای من چهارساله به یکی از لباس ها اشاره کرد و گوشیم رو از دستم گرفت _وایسا کنار این یه عکس بگیریم چه ذوقی داره. کنار لباس ایستادیم و سلفی رو روشن‌کرد و اولین عکس دو نفرمون رو با گوشی من گرفت از نسیم خداحافظی کردیم و سمت ماشین رفتیم. به گلگیر ماشین ‌که کمی داخل رفته بود نگاه کردم و مرتضی گفت _مقصر اون بود. زنگ زدم پلیس خدا رو شکر زود اومد. گفت مقصره. قراره پس فردا صبح بریم بیمه در رو باز کرد و نشستیم _اقا مهرداد ناراحت نشه! _بهش گفتم. ناراحت نشد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. گوشیش رو برداشت _موقع رانندگی با گوشی کار نکن _هیچی نمیشه شماره‌ای رو گرفت و روی حالت بلندگو گذاشت. با دیدنم اسم دایی روی صفحه نگران گفتم _چیکارش داری؟! همزمان صدای دایی توی ماشین پیچید _سلام _سلام دایی. خوبی؟ _خوبم کار داری؟ _راستش دایی پس فردا تولد غزالِ.‌ مریم و مهدیه می‌خوان براش تولد بگیرن. گفتن به شما بگم که با زن دایی تشریف بیارید قلبم انقدر تند می‌زنه که نفس کشیدنم رو سخت کرده. دایی گفت _باشه میایم اتفاقا منم کار دارم باهاش‌ _کاری نداری دایی؟ _نه خداحافظ جواب خداحافظیش رو داد و تماس رو قطع کرد _وای مرتضی من دارم از استرس می‌میرم _چرا؟ ما فقط به خاطر احترامِ که اینجوری می‌خوایم بگیم وگرنه به اون ربطی نداره. _می‌دونم ولی می‌ترسم _نترس‌ هیچی نمی‌شه. نهایت می‌خواد داد و بیداد کنه. دستش به جایی بند نیست هر چی هم مرتضی بگه از دلشوره و اضطراب من کم نمیکنه پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۸۲۳هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _تو باز پاشدی اومدی اینجا! مگه علی بهت نگفت... زهره انگشتش رو بالا آورد و تهدید وار تکون داد _اینجا خونه‌ی بابای منِ. نه تو نه هیچ کس دیگه نمی‌تونه بهم بگه بیام یا نیام. بعد هم اومدم اینجا که ببینم حواست به داداشم هست یا نه. اگر می‌خوای تنهاش بزاری زحمت برادرم سر رویا نیفته. بیفته سرخواهرش که همه‌جوره پاش وایستاده. _کاسه‌ی داغ تر از آشی؟ _کو آش! خیره بهم نگاه کردن.‌ دلم می‌خواد زهره مهشید رو بزنه. درسته جوابش رو داد و منم خوشم اومد؛ ولی از حرفش یه بغض سنگین سردلم نشست. بغضی که به این راحتی سر باز نمی‌کنه. پشت چشمی برای زهره نازک کرد و رو به من گفت _پس گفتی هویج نداری! خیره نگاهش کردم. جوابی ازم نگرفت و بیرون رفت زهره تشر مانند گفت _تو قبلا همه رو با حرف‌هات می‌خوردی! چرا هیچی بهش نگفتی؟! دوست ندارم هیچ کس از این غصه خبردار بشه. به ظرف میوه اشاره کردم _میوه بخور.‌مهشید یه تخته‌ش کمه کوتاه خندید _آی گفتی! کاش جلو خودش می‌گفتی. چقد سخته غصه دار باشی و مجبور شی لبخند بزنی. حرف مهشید انقدربرام سنگین بود که دلم می‌خواد واگذارش کنم به خدا. آهی کشیدم و ایستادم _چایی می‌خوری؟ هر چقدر هم تلاش کردم این ناراحتی رو پنهان کنم موفق نبودم. _الهی بمیرم برات. چرا آه می‌کشی! این حرف زهره باعث شد تا بغض کنم و سمت آشپزخونه برم. _من اگر این رو نشوندم سرجاش زهره نیستم! اشک جمع شده زیر چشمم رو پاک کردم _ول کن‌ زهره.‌ اصلا به کسی نگو چایی ریختم و بیرون رفتم عزیزانی که درخواست پارت بیشتر دارن فعلا اصلا در توانم نیست. ان شاءالله رمان کنار تو بودن زیباست تمام بشه، تمرکزم رو روی منتهای عشق میزارم و به وی آی پی میرسونمش🍀        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀