eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.1هزار دنبال‌کننده
130 عکس
38 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌350 💫کنار تو بودن زیباست💫 از اینکه موسوی نیست کمی آروم ش
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مهدیه بلند شد _غزال بیداری؟ جوابی ندادم که در رو آهسته هول داد و داخل اومد و ناراحت گفت _چرا زانوهات رو بغل گرفتی؟! _من برای شب دارم از استرس می‌میرم. یه دلشوره‌ی عجیبی دارم _منم دلم شور میزنه ولی اینطوری نکن. مرتضی تو رو دیده بهم ریخته.‌ پاشو بیا ببین کیک تولدت رو دوست داری؟ _مرتضی کجاست؟ _رفت بیمه خسارت ماشین رو بگیره جلوتر اومد _بلند شو دیگه دستم رو گرفت و به خاطر شرایطش بدون اینکه بهش تکیه کنم ایستادم‌. _شوهرتم شب میاد؟ _دارم دعا میکنم نیاد ولی گفت میام _شب آبروریزی می‌شه _دیگه چاره چیه؟ دایی کوتاه بیا نیست. آهی کشیدم و سمت راه پله رفتیم که صدای گوشیم بلند شد _غزال،مائده داره اذیت می‌کنه. من می‌رم تو خودت بیا _باشه بیرون رفت و گوشیم رو برداشتم‌ هنوز شماره‌ی نسیم رو ذخیره نکردم ولی می‌شناسمش تماس رو وصل کردم _سلام نگران گفت _سلام.‌غزال این لباسِ زیپش خراب شد! _کدوم؟ همون که پریروز دوختی. اومدیم بکشیم بالا خراب شد _من همون زیپی رو دوختم که خودش آورده بود _می‌دونم. الان چیکار کنم. من بلد نیستم زیپ عوض کنم _نمی‌شه جا بندازیش؟ _نشد. تو رو خدا پاشو بیا. مشتری داره گریه می‌کنه _نسیم من توی این شرایطم چه جوری بیام؟ _با آژانس بیا و برو . خودم کرایه‌ت رو میدم _بحث کرایه نیست! من کلی... _غزال تو رو خدا پاشو بیا درمونده به ساعت نگاه کردم. نزدیک دوازدهِ. میدونم به مرتضی هم بگم میگه نرو. از طرفی نسیم رو هم نمی‌تونم تنها بزارم _خیلی خب الان میام. خوشحال گفت _الهی قربونت برم. فقط زود باش با عجله حاضر شدم. باید طوری برم که نه مریم متوجه بشه نه مهدیه. به مرتضی هم که اصلاً نمی‌تونم بگم. چادرم رو پوشیدم نگاهی به پایین انداختم هیچکس نیست با عجله پله‌ها رو دوتا یکی کردم و کفشم رو پوشیدم و سمت در رفتم سوار اولین تاکسی شدم و دربست گرفتم و همیشه وقتی خاله می‌گفت از دلشوره انگار دارن توی دلم رخت چنگ می‌زنند درکش نمی‌کردم اما الان خودم اون حس رو دارم انقدر دلشوره دارم که نفسم به سختی بالا و پایین میره مرتضی بیاد ببینه نیستم خیلی ناراحت میشه گوشی رو درآوردم و براش نوشتم " یه کار واجب برام پیش اومده میرم بیرون برمی‌گردم ببخشید بعداً بهت توضیح میدم" امشب قبل از اینکه بخواد به دایی بگه با اینکه خیلی دلشوره دارم اما بهش تمام این روزهایی که رفتم سر کار کارهایی که انجام دادم درآمدی که کسب کردم رو بهش میگم همه چیز، جز چک. چون مطمئنم از اینکه بفهمه کلانتری رفتم و چه اتفاقی افتاده با امیرعلی باهام بوده خیلی ناراحت میشه پنج شنبه است و به خاطر آخرین روز هفته خیابان‌ها شلوغه نزدیک مزون توی ترافیک گیر کردیم. کرایه رو حساب کردم و ترجیح دادم بقیه مسیر رو خودم با عجله سمت مزون برم نفس نفس زنون وارد مزون شدم دیدن مشتری که با دستمال اشکش رو پاک می‌کرد و روی مبل نشسته کار را برام آسون کرد و مشتری رو شناختم. تلاش کردم به خودم مسلط باشم نگاهم سمت نسیم رفت که با عجله لباس رو توی دستش گرفته بود و سمتم می‌اومد _ خدا رو شکر که رسیدی بیا یه زیپ دیگه به این بدوز مشتری که فهمید من خیاطم ایستاد و با التماس نگاهم کرد خانم تو رو خدا فقط زود تمومش کن باید برم لباس رو گرفتم سری به تایید تکون دادم و وارد خیاط خونه شدم نگاهی به ساعت انداختم ترافیک بود و تقریباً چهل و پنج دقیقه طول کشید تا به اینجا برسم یک ربع به یکِ و مطمئناً مرتضی هم رسیده خونه و جای تعجب داره که چرا بهم زنگ نزده پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۸۲۳هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌351 💫کنار تو بودن زیباست💫 چند ضربه به در اتاق خورد و صدا
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 بشکاف رو برداشتم و با حوصله به خاطر ظرافت پارچه زیپ رو ازش جدا کردم یکی از زیپ‌های خودمون رو برداشتم و شروع به دوختن کردم لباس رو زیر اتویی که از قبل نسیم روشن کرده بود گذاشتم و چند باری بخار شدید اتو رو روی قسمتی که تازه دوخته بودم زدم. لباس رو توی دستم گرفتم _ بفرمایید خانم رو به نسیم گفتم _ من دیگه برم زن با التماس گفت _ تو رو خدا صبر کن یه بار بپوشم بعد برو در خیاط خونه رو بست و انقدر عجله داری که نمی‌خواد تو اتاق پُرُو بره.‌ پشت پرده و شروع به پوشیدن لباسش کرد نگاهم سمت ساعت رفت چهل و پنج دقیقه طول کشید تا برسم اینجا چهل و پنج دقیقه هم طول کشید تا بتونم زیپ لباس رو عوض کنم اگر پارچش انقدر ظریف نبود و نخ‌کش نمی‌شد زودتر عوض می‌شد. لباس رو پوشید و از پشت پرده بیرون اومد. _ خوبه ؟! نگاهی به سرتاپاش انداختم کمی از پهلو اضافه داره با اینکه خیلی عجله دارم ولی دلم نمیاد سرسری ردش کنم. سوزنی رو از کنار میز برداشتم و جلو رفتم اضافه‌ی پهلو رو توی دست گرفتم و با سوزن اندازه زدم _ اینجاش اضافه داره در بیارید براتون بگیرم _الهی خیر ببینی لباس رو درآورد زیر چرخ انداختم و قسمت اضافه رو گرفتم دوباره اتو زدم و لباس رو بهش دادم این بار پوشید و با رضایت نگاهش کردم _به نظرم که خیلی خوب شده _خیلی عجله دارم شما میگی خوب شده یعنی خوب شده با کمک نسیم لباس رو درآورد توی مشما گذاشت و بیرون رفتن و من هم دنبالشون رفتم _ببخشید که شمارم اذیت کردم کاشکی از اول زیپ شما رو قبول می‌کردم _ ایرادی نداره خیلی زمانم گرفته شد.‌ ساعت دو و بیست دقیقه شد و من هنوز اینجام با فکر اینکه شاید مرتضی زنگ زده و من نشنیدم گوشی رو از توی کیفم بیرون آوردم اما خبری از تماسش نیست. مشتری تشکری کرد و از مزون بیرون رفت. نسیم نفس راحتی کشید و گفت _ الهی خیر ببینی غزال. نمی‌دونی چه استرسی سر این داشتم.‌ کنجکاو پرسید _ چه خبر! چادرم رو روی سرم مرتب کردم _ هیچی. شانس آوردم که مرتضی خونه نبود وگرنه می‌گفت خودم می‌رسونمت اون وقت میومد اینجا و همه چیز خراب می‌شد. _نمیخوای بهش بگی؟ _ امشب می‌خوام قبل از اومدن داییم بهش بگم حواسش به دایی باشه زیاد بهم گیر نده _خیلی خوب باشه برو به سلامت لبخندی زدم و سمت در برگشتم که با دیدن مردی که بیست روز پیش بردمون کلانتری و سربازی که کنارش ایستاده بود انگار آب سردی رو روی سرم ریختن. پارت آینده اینجاست😍👇 مرد شاسی سوار اومد 😋 https://eitaa.com/joinchat/4085776858C819a199466 پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۸۲۵هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از بهشتیان 🌱
ده سال از ازدواج مشترکم با احسان می‌گذشت و دو تا دختر به نام‌های مهسا و مهتاب داشتیم زندگی خوب و آرومی داشتیم پدرم از اول با ازدواجمون مخالف بود دلیل اصلی مخالفتشم ازدواج قبلی احسان بود که می‌گفت دخترم این مرد درگذشته زن طلاق داده و حتماً مشکلی داشته که کارش به طلاق کشیده اما من احسان رو خیلی دوست داشتم و برای اینکه بهش برسم هر کاری کردم و بالاخره موفق شدم که رضایت پدرم رو بگیرم و با احسان ازدواج کنم ولی دقیقا وقتی که.... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 چایی رو کنار زهره خوردم برای اینکه ناراحتیم رو بروز ندم تلاش کردم الکی خودم رو خوشحال نشون بدم.‌اما زهره متوجه ناراحتیم بود و جوری نگاه می‌کرد که می‌ترسم بابت این حرف مهشید شری درست کنه. البته خیلی دوست دارم که مهشید برای این حرف حسابی تنبیه بشه اما الان وقتش نیست. اختلافی که بین مهشید و رضا افتاده فقط نیاز به یک جرقه برای انفجار داره و خاله برای رضا ناراحته، رضا هم هم پاش درد می‌کنه و هم اعصابش به خاطر اشتباه دیروز مهشید خرابه. دلم می‌خواد در فرصت مناسب جواب دندون شکنی به مهشید بدم و اگر خدا قصد داره به دل شکسته من مهشید رو تنبیه کنه جوری تنبیه کنه که من ببینم. صدای تلفن خونه بلند شد ایستادم لبخندی به زهره که از بالای چشم نگاهم می‌کرد دادم و سمت گوشی رفتم گوشی خونه رو برداشتم و کنار گوشم گذاشتم. صدای دایی رو شنیدم _ الو رویا... _ سلام دایی! حالت خوبه؟ سلام خوبم گوشی رو بده به علی _ هنوز نیومده! زنگ زدم بهش گوشیش در دسترس نبود رسید خونه بگو بهم یه زنگ بزنه _ باشه چشم بهش میگم _ خداحافظ جواب خداحافظیش رو دادم سمت زهره چرخیدم لبخند ملیحی روی لب‌هاشه که انگار آروم شده و دیگه اون عصبانیت بابت حرف مهشید تو چهره‌اش نیست. استکان رو توی سینی گذاشت و ایستاد _ خب من دیگه برم پایین _ زهره جان شرایط خونه طوری نیست که الان بخوایم حرفی بزنیم فعلاً هیچی نگو تا به وقتش خودم جوابش رو بدم لبخندش عمیق‌تر شد _خیالت راحت باشه. من به هیچ‌کس نمی‌گم خداحافظ این مدل حرف زدنش یعنی میگه فصل دو وی آی پی ندارد        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌352 💫کنار تو بودن زیباست💫 بشکاف رو برداشتم و با حوصله به
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 با ترس سرچرخوندم و به نسیم که حالش از من بد تر بود نگاه کردم مرد جلو اومد _سرکار ایشونه نسیم گفت _صبر کن آقا! مگه تو حساب پول نبود؟! با لحن تندی گفت _اگر بود که من اینجا نبودم! نسیم‌گوشیش رو از جیبش بیرون آورد _صبر کن _چی رو صبر کن. باید بیاید کلانتری نسیم بی اهمیت شماره‌ای گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.‌ اگر چک پاس نشه من امشب چه جوابی به مرتضی بدم قدمی سمت نسیم برداشتم _الو داداش تو کجایی؟ _این مرده مامور اورده غزال رو ببره! _باشه.‌ رو به مرد گفت _برادرم‌می‌گه یک ساعت دیگه می‌رسه اینجا. صبر کنید الان‌میاد پول رو همینجا بهتون می‌ده مرد سرش رو بالا داد _بگو بیاد کلانتری _داداش می‌گه... ناراحت و دلخور گفت _باشه.‌ خداحافظ تماس رو قطع کرد و مظلوم نگاهم کرد. _با پول میاد کلانتری درمونده جلو رفتم _نسیم من باید زود برگردم خونه! بیچارگی تو نگاهش داره اذیتم میکنه رو به مرد گفت _برادرم داره با پول میاد. میشه من باهاتون بیام تو می‌خوای بیا می‌خوای نیا. من با صاحب چک کار دارم نگاهش رو به سرباز داد _بریم؟ سرباز گفت _خانم زود باش بغض توی گلوم گیر کرد و گفتم _نسیم تو رو خدا به برادرت بگو زود بیاد.‌ دیر کنه من آبروم میره‌. امشب همه اونجان جلو اومد و دستم رو گرفت _گفت یه ساعت دیگه می‌رسه‌. درمونده و ناچار با مرد و سرباز همراه شدیم. اینبار سرباز هم تو ماشین نسیم نشست. وای اگر مرتضی بفهمه من کجام. دیگه روم هم نمی‌شه به امیرعلی بگم بیاد. حالا خدا کنه برادرش برسه و کار به بازداشت و زندان نرسه. نسیم از شرمندگی و خجالت و من از ترس و اضطراب تا کلانتری حرفی نزدیم.‌ گوشی هامون رو تحویل دادیم و وارد ساختمون شدیم.‌ همون اول کار کارت شناساییم رو گرفتن و قرار شد تا یک ساعتی که برادر نسیم گفته صبر کنن. روی صندلی نشستیم. نسیم دستم رو گرفت _شرمنده‌ت شدم _فقط از این می‌ترسم مرتضی بفهمه وگرنه چیزی نشده که شرمنده باشی. _کاش نگفته‌بودم بیای مزون. اینجوری خودمون حلش می‌کردیم.‌ به ساعت نگاه کردم از یه ساعتی که برادرش گفته یک ربع هم گذشته و هنوز پیداش نشده مرد جلو اومد _شما پول بده نیستید انقدر استرس دارم که نمیتونم جوابش رو بدم. _نیومد این برادرت؟ صدای سربازی که امروز همراهمون بود از جلوی اتاق رییس کلانتری بلند شد _آقا یه لحظه بیا مرد سمتش رفت و هر دو وارد اتاق شدن و در رو بستن. شخص دیگه‌ای هم تو اتاق هست که اصلا متوجه نشدیم‌کی رفت داخل پنج دقیقه‌ای طول کشید تا در باز بشه سرباز بیرون بیاد و در رو بست و لبخندی بهمون زد و سمتمون اومد _ناراحت نباشید. فکر کنم مشکلتون حل شد هر دو ایستادیم. _چه جوری! برادرم که نیومده _اون آقا... در اتاق باز شد و نگاه هردومون سمتش رفت. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۸۲۶هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌353 💫کنار تو بودن زیباست💫 با ترس سرچرخوندم و به نسیم که
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 مردی کت‌و شلواری که نمیدونم بگم چهر‌ش اشناست یا نه، از اتاق رییس کلانتری بیرون اومد و نگاه پر از خشم وعصبانیتش رو به سر تا پای من داد و چند ثانیه‌‌ای خیره نگاهم کرد و بالاخره نگاهش رو گرفت و رفت نسیم باتعجب گفت _این‌کی بود! انگار پول خون باباش رو از ما طلب داشت به جای خالیش نگاه کردم _نمیدونم! چه بد نگاه کرد نصیری از اتاق بیرون اومد و خوشحال به برگه‌ای که دستش بود نگاهی انداخت و سمت ما اومد _خدا بهت رحم کرد اون اقا پول چک رو نقد واریز کرد وگرنه الان می‌افتادی زندان. پنچ شنبه آخر هفته‌ست و میفتاد واسه شنبه که آزاد شی هنوز تو بهت نگاه اون مَردم. نسیم گفت _کی داد! من داداشم تو راهه خنده‌ی چندشی کرد _اون پول رو بزارید جلوی آینه دو تا بشه صدای خنده‌ش بالا رفت و ازمون فاصله گرفت _تو اون‌ مرده رو می‌شناختی؟ درمونده گفتم _نه.‌ دستم رو گرفت _بیا بیینم کی بوده وارد اتاق رییس کلانتری شدیم. سرش توی برگه‌ای بود اما متوجه حضورمون شد _پولش رو دادید رفت پس چرا اینجایید نسیم با تعجب گفت _کی داد؟‌ برادر من تو راهه! _پدرتون داد. _پدر من! به من اشاره کرد _نه پدر ایشون با تعجب گفتم _من! _مگه شما خانم مجد نیستید؟ برگه ای که روی میز بود رو سمتمون گرفت _آقا گفت پدر خانم مجد هستن. پول رو پرداخت کردن امضا زدن رفتن. برگه رو سمت خودش گرفت پایینش رو با دقت نگاه کرد و و ادامه داد _بله. جناب آقای سپهر مجد با چشم‌های گرد، مات و متحیر بهش خیره موندم. ناخواسته خندیدم _پدر من فوت کردن! از بالای چشم‌نگاهم کرد _تو مگه غزال مجد نیستی! کارت شناساییت دستم بود‌ دیدم نام پدر زده بود سپهر پدرت هم کارت شناساییش رو نشون داد. پول رو واریز کرد چک رو کارت شناسیت رو گرفت رفت نگاهم متحیرم رو به نسیم‌دادم.‌ نسیم‌گفت _یعنی اون آقا کارت دوستم‌رو برد؟! _اون آقا نه، پدرش برد.‌برید گوشی هاتون رو تحویل بگیرید برید. دیگه هم بدون پشتیبانی و اطلاع پدر و مادرتون چک نکشید پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۸۲۹هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌354 💫کنار تو بودن زیباست💫 مردی کت‌و شلواری که نمیدونم بگ
عزیزانی که پرسیده بودن رمان تو کانال وی آی پی کی تموم میشه حدود ده پارت دیگه بیشتر نمونده😍 قیمت ۵۰ تومن دوستان الویت با این‌کارته اگر نشد کارت دوم رو انتخاب کنید بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی فاطمه علی کرم کارت دوم بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه `
6274121193965407
بانک اقتصاد نوین فاطمه علی کرم دوستان رسید های واریزی وی آی پی برای این آیدی بفرستید @Onix12
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 نگاه خیره‌ای بهم انداختیم.‌نسیم دستم رو گرفت و از اتاق بیرون برد _بیا رو صندلی بشین گنگ گفتم _کی بود این؟ _نمی‌دونم. مگه پدرت فوت نکرده! اصلا چرا نموند! چرا پول رو داد رفت؟ خیره به سرامیک موندم. نسیم کنارم‌نشست و با تردید پرسید _تو مطمعنی پدرت فوت کرده؟! نگاهم رو به چشم‌هاش دادم و پرسید _این مرده، راننده همون شاسی بلند مشکیِ نباشه! حس درموندگی رو تک‌تک اعضای بدنم حس میکنم. لب‌های خشک شده‌م رو به سختی تکون دادم و با صدای گرفته و از ته چاه دراومده‌ای لب زدم _دایی‌م گفت! حس کنجکاویش بیدار شده‌. ایستاد و دستم رو گرفت _پاشو بریم گوشیت رو بگیر زنگ بزن به داییت پر بغض دنبالش راه افتادم. اون‌نگاه پر از خشم‌و عصبانیت چی بود! چرا پول رو داد و رفت! سپهر مجد! گوشی رو سمتم گرفت _بگیر زنگ‌ بزن از شدت بهت نمی‌تونم‌ دهنم رو ببندم نگاهی به کلانتری انداختم و اصلا متوجه نشدم کی اومدم بیرون. _بگیر زنگ بزن‌ دیگه! انقدر شنیدن حرف‌ها برام‌سنگین‌ بوده که صدام عوض شده. _زنگ بزنم‌چی بگم؟ _خب بگو این‌کیه! روی جدول کنار خیابون نشستم. _غزال... بر خلاف میلم شماره‌ی دایی رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.‌ صدای امیرعلی رو شنیدم _سلام با همون صدای گرفته گفتم _سلام. دایی نیست؟ _نه رفته بیرون.‌کارش داری؟ _نه...من یه چیزی شنیدم _چی! _امیرعلی من الان کلانتری بودم تشرمانند گفت _اونجا برای چی؟ مبهوت به خیابون لب زدم _برای چک رنگ عصبانیت تو صداش معلوم شد _مگه نگفتی پاس شد! مردی که اون روز تو بهشت زهرا از دور من و مرتضی رو نگاه می‌کرد، خودش بود! صدای بلند امیرعلی رو شنیدم _غزال... صدام‌لرزید _یه لحظه فقط گوش کن باشه _اول بگو چک چی شد _مشکلم چک‌نیست.‌من تو کلانتری بودم‌ منتظر برادر دوستم که پول بیاره... _تازه میخواست پول بیاره! ناخواسته صدام‌بالا رفت و همزمان‌که بغضم سر باز کرد فریاد کشیدم _امیرعلی گوش کن.‌ یکی اومد تو‌کلانتری پول چک رو داد و رفت.‌ اونجا گفته پدر منِ.‌ کارت شناسایی داشته. میگن سپهر مجد بوده چند لحظه‌ای سکوت کرد و متعجب گفت _تو دیدیش؟! اشکم رو پاک‌ کردم و دوباره درموندگی سراغم‌ اومد _دایی کجاست؟ امیر علی هم شوک شده _نمیدونم...‌ رفت بیرون.‌.. فکر کنم‌ یه نیم ساعت دیگه برگرده. تو کجایی؟ _من رو ول کن.‌بگرد دایی رو پیدا کن ازش بپرس _صبر کن الان‌ بهت زنگ میزنم تماس رو قطع کرد. چشمم رو بستم. اون‌که اون روز بهم تنه زد و باعث شد تا گوشی از دستم بیفته هم خودش بود! نسیم با احتیاط پرسید _چی گفت؟ بدون اینکه چشمم رو باز کنم و حرفی برنم‌سرم رو بالا دادم و گفت _میگم اگر درست‌گفته باشن احتمالا سنگ قبر هم کار ایشونِ! نه؟ دوست دارم‌به نتیجه‌ای برسم‌که اشتباه باشه و این حرف نسیم اذیتم می‌کنه _الان پسرداییم‌زنگ می‌زنه کنارم نشست و دستم رو گرفت و برای همدردی شروع به ماساژ دادن، کرد صدای گوشیم بلند شد شتاب زده به صفحه‌ش نگاه کردم و با دیدن اسم مرتضی بغضم‌سرباز کرد و اشک بی صدا روی صورتم ریخت.‌انقدر زنگ خورد تا قطع شد. نفس سنگینی کشیدم و دوباره اسمش روی صفحه‌ی گوشیم‌ ظاهر شد. گوشی رو کنارم، روی جدول گذاشتم.‌ چشمم رو بستم و اجازه دادم‌آهنگ زنگ مرتضی احساساتم رو بیشتر تحریک کنه. یعنی اونی که زنگ زد و فکر کردم مزاحم هست هم خودش بوده! نسیم هول شده گفت _پسر داییته فکر کنم! فوری چشمم رو باز کردم و شماره‌ی امیرعلی رو شناختم و به امید اینکه بگه همه ‌ی حرف ها دروغه جواب دادم. نسیم گوشش رو به گوشیم نزدیک‌کرد _الو چی شد؟ تعللش توی حرف زدن ته دلم رو خالی کرد _اومد... بهش گفتم... هیچ وقت اینجوری روی حرفی که می‌شنوم‌ تمرکز نکردم _غزال بابام‌حرف نزد... ولی‌‌‌‌... یه حالی شد! بعدم رفت. هر چی هم زنگ زدم جواب نداد.‌میخوای خودت زنگ بزن با این حرف امیرعلی دنیا روی سرم آوار شد و تماس رو قطع کردم چشمم رو بستم تا هیچ جا رو نبینم ای کاش میتونستم گوشم رو هم ببندم "دایی بعد خبر فوت بابام کسی نگفت کجا دفنش کردن؟ با لحنی پر از حرص گفت یه قبرستونی بردن دیگه" نسیم‌ناباور گفت _اگر راست باشه، عقدت با پسرخاله‌ت مشکل دار میشه که! تیز نگاهش کردم و همزمان صدای گوشیم‌بلند شد و اسم‌مرتضی روی صفحه ظاهر شد پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۸۲۹هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
Ehsan khajeh amiri _ Bayad Barghasht (320).mp3
9M
باید برگشت به لحظه های رفته
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌355 💫کنار تو بودن زیباست💫 نگاه خیره‌ای بهم انداختیم.‌نس
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 چشم‌هام از اشک پر شد و به اسم مرتضی خیره موندم. قلبم داره از جا کنده میشه. صدای زنگ قطع شد و همزمان صدای گوشی نسیم بلند شد. _سلام داداش پس تو کجایی؟! اشک از چشمم پایین ریخت _نه، اصلا دیگه پول نمی‌خوایم. نیم‌نگاهی بهم انداخت و چند قدمی ازم فاصله گرفت و تن صداش رو پایین اورد که نشونم _یکی اومد کلانتری گفت پدر غزالم‌، پول داد و رفت _آره. بیچاره خودشم فکر میکرد پدرش فوت کرده.‌ دستم رو روی سینه‌م فشار دادگ تا شاید از سوزش قلبم کم کنم _کارت شناساییش رو دیدن. راست میگفته _هیچی بیچاره نشسته لب جوب. یه جوری رفته تو بُهت که می‌ترسم _ماشین دارم خودم میرم _چرا صبر کنم! _باشه فقط زود بیا تماس رو قطع کرد،سمتم اومد و کنارم نشست _می‌خواستم بریم. داداشم می‌گه صبر کن بیا ببینمت بعد برید.‌ نزدیکه الان می‌رسه نگاهش سمت اشک روی صورتم رفت و پر غصه گفت _نمی‌خوای از داییت بپرسی؟ اشک بعدی جایگزین شد و با صدای گرفته و لرزون گفتم _نسیم‌من الان باید چیکار کنم؟ چونه‌ش شروع به لرزیدن کردد و هر دو دستش رو بار کرد و من رو توی آغوش خودش جا داد. تمام وجودم به این آغوش نیاز داشت و هق‌هق گریه‌م بالا رفت. چرا دایی این دروغ رو گفته و سپهر این همه سال کجا بوده! چرا بعد از بیست و سه سال با نگاهی پر از خشن و عصبانیت اومده! چرا به جای اینکه بیاد جلو چند وقته خودم و دوستام رو تعقیب می‌کنه! دست نسیم نوازش وار روی کمرم کشیده میشد و ریز ریز باهام گریه می‌کرد. با صدای لرزون‌گفتم _نسیم پر غصه تر از قبل گفت _جانم _دقیقا زمانی که همه چیز داشت خوب میشد مثل یه زلزله آوار شد رو سرم شدت گریه‌م بیشتر شد _من مرتضی رو دوست دارم.خیلی دوستش دارم _الهی بمیرم برات انقدر تو آغوشش گریه کردم که از نفس افتادم و تمام مدت گریه‌م مرتضی دست از زنگ زدن برنداشت.‌ _غزال پاشو بریم تو ماشین دست‌هاش شل شد و ازم فاصله گرفت به گوشی اشاره کرد _جواب این بیچاره رو بده! دوباره چونه‌م لرزید _چی بهش بگم؟ نفس سنگینی کشید‌. نگاه ازم گرفت و ایستاد _پاشو بریم تو ماشین. اینجوری هر کی رد میشه نگاهمون می‌کنه. دستم رو گرفت و بی‌حال گوشیم رو برداشتم و ایستادم. روی صندلی ماشین نشستم. تکیه دادم و چشمم و بستم. نسیم ترسیده گفت _غزال بدبخت شدم! داداشم، بابام رو آورد چشمم رو باز کردم و از تو اینه نگاهی به ماشین پشت سری انداختم. پدرش از ماشین پیاده شد و نسیم سمتشون رفت پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۸۳۱هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
عزیزانی که پرسیده بودن رمان تو کانال وی آی پی کی تموم میشه حدود هشت پارت دیگه بیشتر نمونده😍 قیمت ۵۰ تومن دوستان الویت با این‌کارته اگر نشد کارت دوم رو انتخاب کنید بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم کارت دوم بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه `6274121193965407 بانک اقتصاد نوین فاطمه علی کرم دوستان رسید های واریزی وی آی پی برای این آیدی بفرستید @Onix12
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 کیف و چادرم رو برداشتم و سمت اتاق خواب رفتم یعنی مهشید این حرف‌ها رو به خاطر سوپی که من برای رضا پختم زده! خب باید خوشحال هم باشه اگر من برای شوهر تو سوپ درست نکرده بودم شوهرت گرسنه می‌موند کنار اون همه سرکوفت برای تنها گذاشتنش، نبودن غذا رو هم باید تحمل می‌کردی. بعد من که سرخود این کار رو نکردم به درخواست خاله برای رضا سوپ درست کردم. سوپ هم که فقط مختص رضا نبود و انقدر زیاد بود که همه ازش خوردن. نمی‌فهمم چرا مهشید به من حسادت می‌کنه شاید جهیزیه من به خاطر رنگش زیباتر به نظر برسه اما تو که خودت با پدرت مادرت با سلیقه خودت همه رو تقریباً توی سطح جهیزیه من خریدی، چرا باید حسادت کنی! بیای این حرف‌ها رو بزنی. روبروی آینه ایستادم نگاه غمگینی به خودم انداختم از اون روزهایی که از علی خواستگاری کرده بودم و توی جواب دادن تعلل می‌کرد هیچ وقت غم پدر و مادرم آزارم نمی‌داد. امروز هم به اون روز اضافه شد اتفاقی که برای من افتاده دست خودم نبوده حتی مطمئنم اگر پدر و مادرم هم دست خودشون بود دوست داشتن بمونن و بزرگ شدن منو احتمالاً خواهر برادرهای دیگه‌ای که به دنیا می‌آوردند رو ببینند. این تقدیر بوده و دست کسی نیست که بخواد عوضش کنه. سرزنش و سرکوفت و این حرف‌های تلخ باید برای کسی باشه که خودش اشتباهی کرده. مثل مهشید! که خودش شوهرش رو تنها گذاشته نه برای من که این اتفاق به واسطه اتفاق‌های تلخ زندگی و خواست خدا افتاده. صدای علی رو از پایین شنیدم‌. اومده و داره با میلاد کشتی می‌گیره. اشک رو از زیر چشمم پاک کردم چشم‌هام قرمز شده و کمی نوک بینیم به سرخی می‌زنه. اصلاً دوست ندارم علی از این غصه من با خبر بشه گل سر پشت موهام رو باز کردم موهام رو شونه کردم و دورم ریختم از اتاق بیرون رفتم. وارد آشپزخونه شدم پیازی برداشتم و نگاهش کردم تو باید جور این اشک و گریه رو بکشی. چاقو برداشتم پوستش رو کندم و شروع به خورد کردنش کردم اگر بپرسه ما که ناهار داریم برای چی خورد می‌کنی، میگم دلم آش خواسته و بعد از ظهر هم آش درست می‌کنم. سر و صداشون از پایین قطع شد و این یعنی علی داره میاد بالا. کمی دستم رو برای خرد کردن پیازها کُند کردم تا حداقل علی به آخرش برسه و بتونم بهانه بیارم در خونه باز شد لبخند روی لب‌هام نشست و به علی نگاه کردم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀