🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت349
💫کنار تو بودن زیباست💫
لباس رو از زیر چرخ بیرون آوردم.
_نسیم من یه جور میدوزم پرو نخواد.
_یعنی دیگه نمیخوای بیای؟!
_فکر نکنم بتونم بیام.خیلی استرس دارم
_پس یادمبده از کجای لباس تنگ و گشادش کنم
_باشه ولی خیالت راحت اندازهست
روی صندلی نشست
_تو کارت درسته این دختره خیلی حساسه.
دامن لباس رو به بالا تنه وصل کردم که صدای گوشیم بلند شد. لبخند رو لبهامنشست و از کیفم بیرون آوردم و تماس رو وصل کردم
_سلام بر مردی که سرش شلوغه
با خنده گفت
_و سلام بر زنی که تنهایی با دوستش میره خوش گذرونی
مثل خودش خندیدم
_این مغازهی دوستت کجاست؟
_چطور؟
_هیچی همینجوری پرسیدم.
محدودهی آدرسی مغازه رو گفتم و مرتصی گفت
_نمیخوای بیای؟
_یکم دیگه راه میفتم.
یاد سنگ قبر افتادم
_راستی مرتضی امروز...
ناراحت و کمی عصبی گفت
_ای وای...
_چیشد!
_تو حواست کجاست؟! زدی داغون کردی
متعجب گفتم
_با منی!
صدای مردی از پشت گوشی که انگار قصد دعوا داشت، اومد
_تو از فرعی اومدی! انقدر که حواست به گوشیه!
_مرتضی چی شد!
_عزیزم من بهت زنگ میزنم
بدون هیچ توضیحی قطع کرد.
_چی شده؟
نفس سنگینی کشیدم و گوشی رو روی میز گذاشتم.
_فکر کنم تصادف کرد.مرده خیلی شاکی بود؟
_با موتور
_نمیدونم ولی داشت با من حرف میزد باد توی گوشی نمیپیچید. فکر کنم با ماشین بود.
_نگران نیستی دعوا کنه بزننش
یاد قلدربازی های مرتضی افتادم و خندهم گرفت
_نه. مرتضی دعوایی نیست ولی تو هیچ دعوایی کم نمیاره.
پام رو روی پدال فشار دادم و شروع به دوختن کردم
نسیم بیرون رفت و چون دیگه کسی باهام حرف نمیزنه سرعت کارم بیشتر شد.
لباس رو تن مانکن کردم و ایراداتش رو گرفتم. تن صدام رو بالا بردم
_نسیم بیا این رو ببین
_اومدم
چند قدمی از مانکن فاصله گرفتم و با رضایت لباس رو نگاه کردم
_عالی شد. دستت درد نکنه
به نسیم که اونم با لبخند به لباس خیره بود نگاه کردم
_پارچهش خاص بود قشنگترش کرده.
درمونده گفت
_مشتریشم خاصِ. موقع سفارش گفت دیر تحویل دادن براممهم نیست فقط بی عیب باشه. همه چیزش خودش خریده. زیپ و لایی چسب و فنر. نخش رو قبول نکردم گفتم با این چرخها نخ مخصوص میخواد
_خانم رضایی...
هر دو به در خیاط خونه نگاه کردیم. فروشندهی مزون که دختر محجبه و خوبیه داخل اومد
_یه آقایی اومدن. با خانم مجد کار دارن
ته دلم خالی شد
_با من!
_بله با شما
ترسیده به نسیم نگاه کردم
_موسویِ؟ چرا اومده؟
اخمهاش تو هم رفت
_اون بیخود میکنه بیاد اینجا.
سمت در رفت. جلوی در ایستاد و لبخند رو لب هاش نشست
_سلام. خیلی خوش اومدید!
نگاهش رو به من داد
_پسرخالهتِ
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت350
💫کنار تو بودن زیباست💫
از اینکه موسوی نیست کمی آروم شدم ولی مرتضی برای چی اومده اینجا!
چند قدمی سمت در رفتم و از دیدنش روبروی در هم خوشحال شدم هم هول کردم.
جلو تر رفتم و بهش دست دادم
_فکر نمیکردم بیای اینجا؟
_اومدم غافلگیرت کنم ماشین مهرداد رو نابود کردم. چادرت رو بپوش بریم
دستم رو از دستش بیرون کشیدم.
_الان میام
_چرا انقدر نخ بهت چسبیده
نگاهی به مانتوم انداختمچرا انقدر هول میکنم. نسیم با روی خوش گفت
_تو خیاط خونه هر کی بره با کلی نخ میاد بیرون. تا غزال حاضر میشیه بشینید یه چایی براتون بریزم
حالا که نسیم جوابش رو داده بهتره زودتر برم که زنگ و روی پریدهم دستم رو، رو نکنه.
کنار چرخ ایستادم و دستم رو روی قلبم گذاشتم. کاش اون روز تو مغازهشون قبل از جواب بله و انگشتر دست کردن، بهش گفته بودم.
نخ های چسبیده به مانتوم رو کندم. چادرم رو روی سرم انداختم و گوشیم همراه کیفم برداشتم و بیرون رفتم.
مزتضی روی مبل نشسته و نگاهش با علاقهی خاصی توی لباس ها میچرخه
_بریم؟
نگاهی بهم انداخت. لیوان چاییش رو روی میز گذاشت و ایستاد و با سر به لباس ها اشاره کرد
_اینا چقدر قشنگن!
قدمی سمتم برداشت و آهسته گفت
_ما هم برای عروسیمون از اینجا لباس بگیریم؟
نوع نگاهش به لباس ها باعث شد تا خندهم بگیره
_حالا کو تا عروسی
جدی گفت
_پس فردا که به دایی بگیم یه ماه بعد عروسی میگیرم
_انقدر زود!
_زود کجا بود!
دستی به گردنش کشید و به زور جلوی خندهش رو گرفت
_برای تو دو هفته ست برای من چهارساله
به یکی از لباس ها اشاره کرد و گوشیم رو از دستم گرفت
_وایسا کنار این یه عکس بگیریم
چه ذوقی داره.
کنار لباس ایستادیم و سلفی رو روشنکرد و اولین عکس دو نفرمون رو با گوشی من گرفت
از نسیم خداحافظی کردیم و سمت ماشین رفتیم. به گلگیر ماشین که کمی داخل رفته بود نگاه کردم و مرتضی گفت
_مقصر اون بود. زنگ زدم پلیس خدا رو شکر زود اومد. گفت مقصره. قراره پس فردا صبح بریم بیمه
در رو باز کرد و نشستیم
_اقا مهرداد ناراحت نشه!
_بهش گفتم. ناراحت نشد
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. گوشیش رو برداشت
_موقع رانندگی با گوشی کار نکن
_هیچی نمیشه
شمارهای رو گرفت و روی حالت بلندگو گذاشت.
با دیدنم اسم دایی روی صفحه نگران گفتم
_چیکارش داری؟!
همزمان صدای دایی توی ماشین پیچید
_سلام
_سلام دایی. خوبی؟
_خوبم کار داری؟
_راستش دایی پس فردا تولد غزالِ. مریم و مهدیه میخوان براش تولد بگیرن. گفتن به شما بگم که با زن دایی تشریف بیارید
قلبم انقدر تند میزنه که نفس کشیدنم رو سخت کرده. دایی گفت
_باشه میایم اتفاقا منم کار دارم باهاش
_کاری نداری دایی؟
_نه خداحافظ
جواب خداحافظیش رو داد و تماس رو قطع کرد
_وای مرتضی من دارم از استرس میمیرم
_چرا؟ ما فقط به خاطر احترامِ که اینجوری میخوایم بگیم وگرنه به اون ربطی نداره.
_میدونم ولی میترسم
_نترس هیچی نمیشه. نهایت میخواد داد و بیداد کنه. دستش به جایی بند نیست
هر چی هم مرتضی بگه از دلشوره و اضطراب من کم نمیکنه
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۸۲۳هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت140
🍀منتهای عشق💞
_تو باز پاشدی اومدی اینجا! مگه علی بهت نگفت...
زهره انگشتش رو بالا آورد و تهدید وار تکون داد
_اینجا خونهی بابای منِ. نه تو نه هیچ کس دیگه نمیتونه بهم بگه بیام یا نیام. بعد هم اومدم اینجا که ببینم حواست به داداشم هست یا نه. اگر میخوای تنهاش بزاری زحمت برادرم سر رویا نیفته. بیفته سرخواهرش که همهجوره پاش وایستاده.
_کاسهی داغ تر از آشی؟
_کو آش!
خیره بهم نگاه کردن. دلم میخواد زهره مهشید رو بزنه. درسته جوابش رو داد و منم خوشم اومد؛ ولی از حرفش یه بغض سنگین سردلم نشست.
بغضی که به این راحتی سر باز نمیکنه.
پشت چشمی برای زهره نازک کرد و رو به من گفت
_پس گفتی هویج نداری!
خیره نگاهش کردم. جوابی ازم نگرفت و بیرون رفت
زهره تشر مانند گفت
_تو قبلا همه رو با حرفهات میخوردی! چرا هیچی بهش نگفتی؟!
دوست ندارم هیچ کس از این غصه خبردار بشه. به ظرف میوه اشاره کردم
_میوه بخور.مهشید یه تختهش کمه
کوتاه خندید
_آی گفتی! کاش جلو خودش میگفتی.
چقد سخته غصه دار باشی و مجبور شی لبخند بزنی. حرف مهشید انقدربرام سنگین بود که دلم میخواد واگذارش کنم به خدا. آهی کشیدم و ایستادم
_چایی میخوری؟
هر چقدر هم تلاش کردم این ناراحتی رو پنهان کنم موفق نبودم.
_الهی بمیرم برات. چرا آه میکشی!
این حرف زهره باعث شد تا بغض کنم و سمت آشپزخونه برم.
_من اگر این رو نشوندم سرجاش زهره نیستم!
اشک جمع شده زیر چشمم رو پاک کردم
_ول کن زهره. اصلا به کسی نگو
چایی ریختم و بیرون رفتم
عزیزانی که درخواست پارت بیشتر دارن
فعلا اصلا در توانم نیست. ان شاءالله رمان کنار تو بودن زیباست تمام بشه، تمرکزم رو روی منتهای عشق میزارم و به وی آی پی میرسونمش🍀
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت350 💫کنار تو بودن زیباست💫 از اینکه موسوی نیست کمی آروم ش
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت351
💫کنار تو بودن زیباست💫
چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مهدیه بلند شد
_غزال بیداری؟
جوابی ندادم که در رو آهسته هول داد و داخل اومد و ناراحت گفت
_چرا زانوهات رو بغل گرفتی؟!
_من برای شب دارم از استرس میمیرم. یه دلشورهی عجیبی دارم
_منم دلم شور میزنه ولی اینطوری نکن. مرتضی تو رو دیده بهم ریخته. پاشو بیا ببین کیک تولدت رو دوست داری؟
_مرتضی کجاست؟
_رفت بیمه خسارت ماشین رو بگیره
جلوتر اومد
_بلند شو دیگه
دستم رو گرفت و به خاطر شرایطش بدون اینکه بهش تکیه کنم ایستادم.
_شوهرتم شب میاد؟
_دارم دعا میکنم نیاد ولی گفت میام
_شب آبروریزی میشه
_دیگه چاره چیه؟ دایی کوتاه بیا نیست.
آهی کشیدم و سمت راه پله رفتیم که صدای گوشیم بلند شد
_غزال،مائده داره اذیت میکنه. من میرم تو خودت بیا
_باشه
بیرون رفت و گوشیم رو برداشتم هنوز شمارهی نسیم رو ذخیره نکردم ولی میشناسمش
تماس رو وصل کردم
_سلام
نگران گفت
_سلام.غزال این لباسِ زیپش خراب شد!
_کدوم؟
همون که پریروز دوختی. اومدیم بکشیم بالا خراب شد
_من همون زیپی رو دوختم که خودش آورده بود
_میدونم. الان چیکار کنم. من بلد نیستم زیپ عوض کنم
_نمیشه جا بندازیش؟
_نشد. تو رو خدا پاشو بیا. مشتری داره گریه میکنه
_نسیم من توی این شرایطم چه جوری بیام؟
_با آژانس بیا و برو . خودم کرایهت رو میدم
_بحث کرایه نیست! من کلی...
_غزال تو رو خدا پاشو بیا
درمونده به ساعت نگاه کردم. نزدیک دوازدهِ. میدونم به مرتضی هم بگم میگه نرو. از طرفی نسیم رو هم نمیتونم تنها بزارم
_خیلی خب الان میام.
خوشحال گفت
_الهی قربونت برم. فقط زود باش
با عجله حاضر شدم. باید طوری برم که نه مریم متوجه بشه نه مهدیه. به مرتضی هم که اصلاً نمیتونم بگم.
چادرم رو پوشیدم نگاهی به پایین انداختم هیچکس نیست با عجله پلهها رو دوتا یکی کردم و کفشم رو پوشیدم و سمت در رفتم
سوار اولین تاکسی شدم و دربست گرفتم و همیشه وقتی خاله میگفت از دلشوره انگار دارن توی دلم رخت چنگ میزنند درکش نمیکردم اما الان خودم اون حس رو دارم انقدر دلشوره دارم که نفسم به سختی بالا و پایین میره
مرتضی بیاد ببینه نیستم خیلی ناراحت میشه گوشی رو درآوردم و براش نوشتم
" یه کار واجب برام پیش اومده میرم بیرون برمیگردم ببخشید بعداً بهت توضیح میدم"
امشب قبل از اینکه بخواد به دایی بگه با اینکه خیلی دلشوره دارم اما بهش تمام این روزهایی که رفتم سر کار کارهایی که انجام دادم درآمدی که کسب کردم رو بهش میگم همه چیز، جز چک. چون مطمئنم از اینکه بفهمه کلانتری رفتم و چه اتفاقی افتاده با امیرعلی باهام بوده خیلی ناراحت میشه
پنج شنبه است و به خاطر آخرین روز هفته خیابانها شلوغه نزدیک مزون توی ترافیک گیر کردیم.
کرایه رو حساب کردم و ترجیح دادم بقیه مسیر رو خودم با عجله سمت مزون برم
نفس نفس زنون وارد مزون شدم دیدن مشتری که با دستمال اشکش رو پاک میکرد و روی مبل نشسته کار را برام آسون کرد و مشتری رو شناختم.
تلاش کردم به خودم مسلط باشم نگاهم سمت نسیم رفت که با عجله لباس رو توی دستش گرفته بود و سمتم میاومد
_ خدا رو شکر که رسیدی بیا یه زیپ دیگه به این بدوز
مشتری که فهمید من خیاطم ایستاد و با التماس نگاهم کرد خانم تو رو خدا فقط زود تمومش کن باید برم
لباس رو گرفتم سری به تایید تکون دادم و وارد خیاط خونه شدم نگاهی به ساعت انداختم ترافیک بود و تقریباً چهل و پنج دقیقه طول کشید تا به اینجا برسم یک ربع به یکِ و مطمئناً مرتضی هم رسیده خونه و جای تعجب داره که چرا بهم زنگ نزده
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۸۲۳هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت351 💫کنار تو بودن زیباست💫 چند ضربه به در اتاق خورد و صدا
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت352
💫کنار تو بودن زیباست💫
بشکاف رو برداشتم و با حوصله به خاطر ظرافت پارچه زیپ رو ازش جدا کردم یکی از زیپهای خودمون رو برداشتم و شروع به دوختن کردم
لباس رو زیر اتویی که از قبل نسیم روشن کرده بود گذاشتم و چند باری بخار شدید اتو رو روی قسمتی که تازه دوخته بودم زدم. لباس رو توی دستم گرفتم
_ بفرمایید خانم
رو به نسیم گفتم
_ من دیگه برم
زن با التماس گفت
_ تو رو خدا صبر کن یه بار بپوشم بعد برو در خیاط خونه رو بست و انقدر عجله داری که نمیخواد تو اتاق پُرُو بره. پشت پرده و شروع به پوشیدن لباسش کرد نگاهم سمت ساعت رفت
چهل و پنج دقیقه طول کشید تا برسم اینجا چهل و پنج دقیقه هم طول کشید تا بتونم زیپ لباس رو عوض کنم اگر پارچش انقدر ظریف نبود و نخکش نمیشد زودتر عوض میشد.
لباس رو پوشید و از پشت پرده بیرون اومد.
_ خوبه ؟!
نگاهی به سرتاپاش انداختم کمی از پهلو اضافه داره
با اینکه خیلی عجله دارم ولی دلم نمیاد سرسری ردش کنم. سوزنی رو از کنار میز برداشتم و جلو رفتم اضافهی پهلو رو توی دست گرفتم و با سوزن اندازه زدم
_ اینجاش اضافه داره در بیارید براتون بگیرم
_الهی خیر ببینی
لباس رو درآورد
زیر چرخ انداختم و قسمت اضافه رو گرفتم دوباره اتو زدم و لباس رو بهش دادم این بار پوشید و با رضایت نگاهش کردم
_به نظرم که خیلی خوب شده
_خیلی عجله دارم شما میگی خوب شده یعنی خوب شده
با کمک نسیم لباس رو درآورد توی مشما گذاشت و بیرون رفتن و من هم دنبالشون رفتم
_ببخشید که شمارم اذیت کردم کاشکی از اول زیپ شما رو قبول میکردم
_ ایرادی نداره
خیلی زمانم گرفته شد. ساعت دو و بیست دقیقه شد و من هنوز اینجام
با فکر اینکه شاید مرتضی زنگ زده و من نشنیدم گوشی رو از توی کیفم بیرون آوردم اما خبری از تماسش نیست. مشتری تشکری کرد و از مزون بیرون رفت.
نسیم نفس راحتی کشید و گفت
_ الهی خیر ببینی غزال. نمیدونی چه استرسی سر این داشتم.
کنجکاو پرسید
_ چه خبر!
چادرم رو روی سرم مرتب کردم
_ هیچی. شانس آوردم که مرتضی خونه نبود وگرنه میگفت خودم میرسونمت اون وقت میومد اینجا و همه چیز خراب میشد.
_نمیخوای بهش بگی؟
_ امشب میخوام قبل از اومدن داییم بهش بگم حواسش به دایی باشه زیاد بهم گیر نده
_خیلی خوب باشه برو به سلامت
لبخندی زدم و سمت در برگشتم که با دیدن مردی که بیست روز پیش بردمون کلانتری و سربازی که کنارش ایستاده بود انگار آب سردی رو روی سرم ریختن. پارت آینده اینجاست😍👇
مرد شاسی سوار اومد 😋
https://eitaa.com/joinchat/4085776858C819a199466
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۸۲۵هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از بهشتیان 🌱
ده سال از ازدواج مشترکم با احسان میگذشت و دو تا دختر به نامهای مهسا و مهتاب داشتیم زندگی خوب و آرومی داشتیم پدرم از اول با ازدواجمون مخالف بود دلیل اصلی مخالفتشم ازدواج قبلی احسان بود که میگفت دخترم این مرد درگذشته زن طلاق داده و حتماً مشکلی داشته که کارش به طلاق کشیده اما من احسان رو خیلی دوست داشتم و برای اینکه بهش برسم هر کاری کردم و بالاخره موفق شدم که رضایت پدرم رو بگیرم و با احسان ازدواج کنم ولی دقیقا وقتی که....
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت141
🍀منتهای عشق💞
چایی رو کنار زهره خوردم برای اینکه ناراحتیم رو بروز ندم تلاش کردم الکی خودم رو خوشحال نشون بدم.اما زهره متوجه ناراحتیم بود و جوری نگاه میکرد که میترسم بابت این حرف مهشید شری درست کنه.
البته خیلی دوست دارم که مهشید برای این حرف حسابی تنبیه بشه اما الان وقتش نیست. اختلافی که بین مهشید و رضا افتاده فقط نیاز به یک جرقه برای انفجار داره و خاله برای رضا ناراحته، رضا هم هم پاش درد میکنه و هم اعصابش به خاطر اشتباه دیروز مهشید خرابه.
دلم میخواد در فرصت مناسب جواب دندون شکنی به مهشید بدم و اگر خدا قصد داره به دل شکسته من مهشید رو تنبیه کنه جوری تنبیه کنه که من ببینم.
صدای تلفن خونه بلند شد ایستادم لبخندی به زهره که از بالای چشم نگاهم میکرد دادم و سمت گوشی رفتم گوشی خونه رو برداشتم و کنار گوشم گذاشتم.
صدای دایی رو شنیدم
_ الو رویا...
_ سلام دایی! حالت خوبه؟
سلام خوبم گوشی رو بده به علی
_ هنوز نیومده!
زنگ زدم بهش گوشیش در دسترس نبود رسید خونه بگو بهم یه زنگ بزنه
_ باشه چشم بهش میگم
_ خداحافظ
جواب خداحافظیش رو دادم سمت زهره چرخیدم لبخند ملیحی روی لبهاشه که انگار آروم شده و دیگه اون عصبانیت بابت حرف مهشید تو چهرهاش نیست.
استکان رو توی سینی گذاشت و ایستاد
_ خب من دیگه برم پایین
_ زهره جان شرایط خونه طوری نیست که الان بخوایم حرفی بزنیم فعلاً هیچی نگو تا به وقتش خودم جوابش رو بدم
لبخندش عمیقتر شد
_خیالت راحت باشه. من به هیچکس نمیگم خداحافظ
این مدل حرف زدنش یعنی میگه
فصل دو وی آی پی ندارد
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت352 💫کنار تو بودن زیباست💫 بشکاف رو برداشتم و با حوصله به
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت353
💫کنار تو بودن زیباست💫
با ترس سرچرخوندم و به نسیم که حالش از من بد تر بود نگاه کردم
مرد جلو اومد
_سرکار ایشونه
نسیم گفت
_صبر کن آقا! مگه تو حساب پول نبود؟!
با لحن تندی گفت
_اگر بود که من اینجا نبودم!
نسیمگوشیش رو از جیبش بیرون آورد
_صبر کن
_چی رو صبر کن. باید بیاید کلانتری
نسیم بی اهمیت شمارهای گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت. اگر چک پاس نشه من امشب چه جوابی به مرتضی بدم
قدمی سمت نسیم برداشتم
_الو داداش تو کجایی؟
_این مرده مامور اورده غزال رو ببره!
_باشه.
رو به مرد گفت
_برادرممیگه یک ساعت دیگه میرسه اینجا. صبر کنید الانمیاد پول رو همینجا بهتون میده
مرد سرش رو بالا داد
_بگو بیاد کلانتری
_داداش میگه...
ناراحت و دلخور گفت
_باشه. خداحافظ
تماس رو قطع کرد و مظلوم نگاهم کرد.
_با پول میاد کلانتری
درمونده جلو رفتم
_نسیم من باید زود برگردم خونه!
بیچارگی تو نگاهش داره اذیتم میکنه رو به مرد گفت
_برادرم داره با پول میاد. میشه من باهاتون بیام
تو میخوای بیا میخوای نیا. من با صاحب چک کار دارم
نگاهش رو به سرباز داد
_بریم؟
سرباز گفت
_خانم زود باش
بغض توی گلوم گیر کرد و گفتم
_نسیم تو رو خدا به برادرت بگو زود بیاد. دیر کنه من آبروم میره. امشب همه اونجان
جلو اومد و دستم رو گرفت
_گفت یه ساعت دیگه میرسه.
درمونده و ناچار با مرد و سرباز همراه شدیم. اینبار سرباز هم تو ماشین نسیم نشست.
وای اگر مرتضی بفهمه من کجام. دیگه روم هم نمیشه به امیرعلی بگم بیاد.
حالا خدا کنه برادرش برسه و کار به بازداشت و زندان نرسه.
نسیم از شرمندگی و خجالت و من از ترس و اضطراب تا کلانتری حرفی نزدیم.
گوشی هامون رو تحویل دادیم و وارد ساختمون شدیم. همون اول کار کارت شناساییم رو گرفتن و قرار شد تا یک ساعتی که برادر نسیم گفته صبر کنن. روی صندلی نشستیم. نسیم دستم رو گرفت
_شرمندهت شدم
_فقط از این میترسم مرتضی بفهمه وگرنه چیزی نشده که شرمنده باشی.
_کاش نگفتهبودم بیای مزون. اینجوری خودمون حلش میکردیم.
به ساعت نگاه کردم از یه ساعتی که برادرش گفته یک ربع هم گذشته و هنوز پیداش نشده
مرد جلو اومد
_شما پول بده نیستید
انقدر استرس دارم که نمیتونم جوابش رو بدم.
_نیومد این برادرت؟
صدای سربازی که امروز همراهمون بود از جلوی اتاق رییس کلانتری بلند شد
_آقا یه لحظه بیا
مرد سمتش رفت و هر دو وارد اتاق شدن و در رو بستن. شخص دیگهای هم تو اتاق هست که اصلا متوجه نشدیمکی رفت داخل
پنج دقیقهای طول کشید تا در باز بشه سرباز بیرون بیاد و در رو بست و لبخندی بهمون زد و سمتمون اومد
_ناراحت نباشید. فکر کنم مشکلتون حل شد
هر دو ایستادیم.
_چه جوری! برادرم که نیومده
_اون آقا...
در اتاق باز شد و نگاه هردومون سمتش رفت.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۸۲۶هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت353 💫کنار تو بودن زیباست💫 با ترس سرچرخوندم و به نسیم که
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت354
💫کنار تو بودن زیباست💫
مردی کتو شلواری که نمیدونم بگم چهرش اشناست یا نه، از اتاق رییس کلانتری بیرون اومد و نگاه پر از خشم وعصبانیتش رو به سر تا پای من داد و چند ثانیهای خیره نگاهم کرد و بالاخره نگاهش رو گرفت و رفت
نسیم باتعجب گفت
_اینکی بود! انگار پول خون باباش رو از ما طلب داشت
به جای خالیش نگاه کردم
_نمیدونم! چه بد نگاه کرد
نصیری از اتاق بیرون اومد و خوشحال به برگهای که دستش بود نگاهی انداخت و سمت ما اومد
_خدا بهت رحم کرد اون اقا پول چک رو نقد واریز کرد وگرنه الان میافتادی زندان. پنچ شنبه آخر هفتهست و میفتاد واسه شنبه که آزاد شی
هنوز تو بهت نگاه اون مَردم. نسیم گفت
_کی داد! من داداشم تو راهه
خندهی چندشی کرد
_اون پول رو بزارید جلوی آینه دو تا بشه
صدای خندهش بالا رفت و ازمون فاصله گرفت
_تو اون مرده رو میشناختی؟
درمونده گفتم
_نه.
دستم رو گرفت
_بیا بیینم کی بوده
وارد اتاق رییس کلانتری شدیم. سرش توی برگهای بود اما متوجه حضورمون شد
_پولش رو دادید رفت پس چرا اینجایید
نسیم با تعجب گفت
_کی داد؟ برادر من تو راهه!
_پدرتون داد.
_پدر من!
به من اشاره کرد
_نه پدر ایشون
با تعجب گفتم
_من!
_مگه شما خانم مجد نیستید؟
برگه ای که روی میز بود رو سمتمون گرفت
_آقا گفت پدر خانم مجد هستن. پول رو پرداخت کردن امضا زدن رفتن. برگه رو سمت خودش گرفت پایینش رو با دقت نگاه کرد و و ادامه داد
_بله. جناب آقای سپهر مجد
با چشمهای گرد، مات و متحیر بهش خیره موندم. ناخواسته خندیدم
_پدر من فوت کردن!
از بالای چشمنگاهم کرد
_تو مگه غزال مجد نیستی! کارت شناساییت دستم بود دیدم نام پدر زده بود سپهر
پدرت هم کارت شناساییش رو نشون داد. پول رو واریز کرد چک رو کارت شناسیت رو گرفت رفت
نگاهم متحیرم رو به نسیمدادم. نسیمگفت
_یعنی اون آقا کارت دوستمرو برد؟!
_اون آقا نه، پدرش برد.برید گوشی هاتون رو تحویل بگیرید برید. دیگه هم بدون پشتیبانی و اطلاع پدر و مادرتون چک نکشید
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۸۲۹هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت354 💫کنار تو بودن زیباست💫 مردی کتو شلواری که نمیدونم بگ
عزیزانی که پرسیده بودن رمان تو کانال وی آی پی کی تموم میشه حدود ده پارت دیگه بیشتر نمونده😍
قیمت ۵۰ تومن
دوستان الویت با اینکارته اگر نشد کارت دوم رو انتخاب کنید
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771بانک ملی فاطمه علی کرم کارت دوم بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه `
6274121193965407بانک اقتصاد نوین فاطمه علی کرم دوستان رسید های واریزی وی آی پی برای این آیدی بفرستید @Onix12
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت355
💫کنار تو بودن زیباست💫
نگاه خیرهای بهم انداختیم.نسیم دستم رو گرفت و از اتاق بیرون برد
_بیا رو صندلی بشین
گنگ گفتم
_کی بود این؟
_نمیدونم. مگه پدرت فوت نکرده! اصلا چرا نموند! چرا پول رو داد رفت؟
خیره به سرامیک موندم. نسیم کنارمنشست و با تردید پرسید
_تو مطمعنی پدرت فوت کرده؟!
نگاهم رو به چشمهاش دادم و پرسید
_این مرده، راننده همون شاسی بلند مشکیِ نباشه!
حس درموندگی رو تکتک اعضای بدنم حس میکنم.
لبهای خشک شدهم رو به سختی تکون دادم و با صدای گرفته و از ته چاه دراومدهای لب زدم
_داییم گفت!
حس کنجکاویش بیدار شده. ایستاد و دستم رو گرفت
_پاشو بریم گوشیت رو بگیر زنگ بزن به داییت
پر بغض دنبالش راه افتادم.
اوننگاه پر از خشمو عصبانیت چی بود!
چرا پول رو داد و رفت!
سپهر مجد!
گوشی رو سمتم گرفت
_بگیر زنگ بزن
از شدت بهت نمیتونم دهنم رو ببندم نگاهی به کلانتری انداختم و اصلا متوجه نشدم کی اومدم بیرون.
_بگیر زنگ بزن دیگه!
انقدر شنیدن حرفها برامسنگین بوده که صدام عوض شده.
_زنگ بزنمچی بگم؟
_خب بگو اینکیه!
روی جدول کنار خیابون نشستم.
_غزال...
بر خلاف میلم شمارهی دایی رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. صدای امیرعلی رو شنیدم
_سلام
با همون صدای گرفته گفتم
_سلام. دایی نیست؟
_نه رفته بیرون.کارش داری؟
_نه...من یه چیزی شنیدم
_چی!
_امیرعلی من الان کلانتری بودم
تشرمانند گفت
_اونجا برای چی؟
مبهوت به خیابون لب زدم
_برای چک
رنگ عصبانیت تو صداش معلوم شد
_مگه نگفتی پاس شد!
مردی که اون روز تو بهشت زهرا از دور من و مرتضی رو نگاه میکرد، خودش بود!
صدای بلند امیرعلی رو شنیدم
_غزال...
صداملرزید
_یه لحظه فقط گوش کن باشه
_اول بگو چک چی شد
_مشکلم چکنیست.من تو کلانتری بودم منتظر برادر دوستم که پول بیاره...
_تازه میخواست پول بیاره!
ناخواسته صدامبالا رفت و همزمانکه بغضم سر باز کرد فریاد کشیدم
_امیرعلی گوش کن. یکی اومد توکلانتری پول چک رو داد و رفت. اونجا گفته پدر منِ. کارت شناسایی داشته. میگن سپهر مجد بوده
چند لحظهای سکوت کرد و متعجب گفت
_تو دیدیش؟!
اشکم رو پاک کردم و دوباره درموندگی سراغم اومد
_دایی کجاست؟
امیر علی هم شوک شده
_نمیدونم... رفت بیرون... فکر کنم یه نیم ساعت دیگه برگرده. تو کجایی؟
_من رو ول کن.بگرد دایی رو پیدا کن ازش بپرس
_صبر کن الان بهت زنگ میزنم
تماس رو قطع کرد. چشمم رو بستم.
اونکه اون روز بهم تنه زد و باعث شد تا گوشی از دستم بیفته هم خودش بود!
نسیم با احتیاط پرسید
_چی گفت؟
بدون اینکه چشمم رو باز کنم و حرفی برنمسرم رو بالا دادم و گفت
_میگم اگر درستگفته باشن احتمالا سنگ قبر هم کار ایشونِ! نه؟
دوست دارمبه نتیجهای برسمکه اشتباه باشه و این حرف نسیم اذیتم میکنه
_الان پسرداییمزنگ میزنه
کنارم نشست و دستم رو گرفت و برای همدردی شروع به ماساژ دادن، کرد
صدای گوشیم بلند شد شتاب زده به صفحهش نگاه کردم و با دیدن اسم مرتضی بغضمسرباز کرد و اشک بی صدا روی صورتم ریخت.انقدر زنگ خورد تا قطع شد. نفس سنگینی کشیدم و دوباره اسمش روی صفحهی گوشیم ظاهر شد.
گوشی رو کنارم، روی جدول گذاشتم. چشمم رو بستم و اجازه دادمآهنگ زنگ مرتضی احساساتم رو بیشتر تحریک کنه.
یعنی اونی که زنگ زد و فکر کردم مزاحم هست هم خودش بوده!
نسیم هول شده گفت
_پسر داییته فکر کنم!
فوری چشمم رو باز کردم و شمارهی امیرعلی رو شناختم و به امید اینکه بگه همه ی حرف ها دروغه جواب دادم. نسیم گوشش رو به گوشیم نزدیککرد
_الو چی شد؟
تعللش توی حرف زدن ته دلم رو خالی کرد
_اومد... بهش گفتم...
هیچ وقت اینجوری روی حرفی که میشنوم تمرکز نکردم
_غزال بابامحرف نزد... ولی... یه حالی شد! بعدم رفت. هر چی هم زنگ زدم جواب نداد.میخوای خودت زنگ بزن
با این حرف امیرعلی دنیا روی سرم آوار شد و تماس رو قطع کردم
چشمم رو بستم تا هیچ جا رو نبینم ای کاش میتونستم گوشم رو هم ببندم
"دایی بعد خبر فوت بابام کسی نگفت کجا دفنش کردن؟
با لحنی پر از حرص گفت
یه قبرستونی بردن دیگه"
نسیمناباور گفت
_اگر راست باشه، عقدت با پسرخالهت مشکل دار میشه که!
تیز نگاهش کردم و همزمان صدای گوشیمبلند شد و اسممرتضی روی صفحه ظاهر شد
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۸۲۹هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂