eitaa logo
بهشتیان 🌱
32هزار دنبال‌کننده
152 عکس
49 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 گوشی رو برداشت و چند لحظه بعد گفت: _ سلام زهرا خانوم. حالتون خوبه. _ نه زنگ زدم بگم زهره و رویا خونه ما هستند. _ همین طوری، بچه‌های برادرم را آوردم با هم‌ نهار بخوریم. _ بعد از غذا، خودم میارم‌شون. حالت شوخی به لحنش داد و گفت: _ زهرا خانم اجازه بده ما هم این بچه برادرهامون رو ببینیم.‌ یک روز با ما نهار بخورند، به جایی بر نمی‌خوره. لبخند رضایت بخشی روی لب‌هاش نشست. _ خیلی ممنون، خودم بعد از نهار میارم‌شون. تماس رو قطع کرد. زهره کنار گوشم گفت: _ این رضایت گرفتن عمو امروز تو خونه شر میشه. _ میشه اینقدر حرف‌های ناامید کننده نزنی! تو که دیدی عمو به زور آوردمون. _ اینا رو به علی بگو. چپ‌چپ نگاهش کردم.‌ _ خیلی خب. دیگه حرف نزن، بیشتر از این باعث اختلاف میشیم. در خونه باز شد. مهشید و محمد هر دو با هم وارد شدن. برخلاف زن‌عمو و مهشید که خبر نداشتن، محمد با خبر بود. شاخه گل سرخ زیبایی دستش بود. سلام کرد و روبه‌روم ایستاد. به احترامش ایستادیم و جواب سلامش رو دادیم. گل رو به سمتم گرفت و با محبت گفت: _ قابل تو رو نداره. نگاهم بین گل و چشم‌هاش جابجا شد. اگر گرفتن این گل به نشونه جواب مثبت باشه، نباید بگیرم. باید دنبال جمله‌ای بگردم تا بعد از قبول کردن این گل، که اگر نگیرم نشانه بی‌ادبیه، برای محمد سوءتفاهمی پیش نیاد. کمی به گل نگاه کردم که گفت: _ نمی‌خوای بگیریش! لبخند تلخی روی لبهام نشست. _ مناسبت این گل چیه؟ از سؤالم جا خورد! اما خودش رو کنترل کرد. _ خیلی‌ها در طول روز به هم گل میدن؛ مناسبت نمی‌خواد. گل دادن فقط به نشانه علاقه است. من چون بهت علاقه دارم، برات گل خریدم. لبخند پهنی زد و ادامه داد: _ این گل زیبا و خوش بو، تقدیم‌ به تو. دست دراز کردم و گل رو ازش گرفتم. _ این گل رو به خاطر زیبایی و خوش بوییش ازت قبول می‌کنم. کاش متوجه منظورم شده باشه و بفهمه که من علاقه‌ای بهش ندارم.‌ زن‌عمو با اینکه تلاش می‌کرد خودش رو خوشحال نشون بده، اما موفق نبود. مثل دفعه‌ی قبل، کاملاً مشخصه که از خواستگاری محمد از من، اصلاً رضایت نداره. انگار تیر حرف به هدف نشست؛ چون محمد کمی تو فکر رفت. خونه عمو بر عکس خونه ما، کاملا مجلل و هیچ خبری از سادگی خونه ما نیست. زن‌عمو غذای مفصلی که درست کرده بود، سر سفره روی میز چید و همه رو برای ناهار دعوت کرد. پشت میز نشستم و خیلی معذب شروع به خوردن کردم. رفتار زهره و بیخیالیش و پچ‌ پچش با مهشید، عصبیم کرده.‌ بعد از نهار میز رو جمع کردیم که عمو رو به محمد گفت: _ الان بهترین وقتِ که حرف‌هاتون رو به هم بزنید. بلند شو رویا رو راهنمایی کن سمت اتاقت، حرف‌هاتون رو بزنید. تو موقعیتی قرار گرفتم‌ که اصلاً نمی‌تونم نَه بیارم. نگاهی به زهره انداختم و ایستادم. به دنبال محمد، سمت اتاقش رفتم. محمد روی تخت نشست و من روی صندلی. خیره نگاهم کرد و گفت: _ رویا یک کلمه! اصلاً به من فکر می‌کنی؟ یا اصلاً خواستگاری کردن من ازت، تو رو به فکر برده؟ خدایا! چه جوری بگم که دست از سرم برداره. باید جواب قطعی رو بهش بدم. _ محمد قول میدی حرفی که می‌زنم بین خودمون بمونه! با سر تأیید کرد و گفت: _ مطمئن باش. _ حتی اگر بعد از شنیدن این جواب ناراحت بشی!؟ فکری کرد و گفت: _ قول میدم. نگاهم‌ رو ازش گرفتم‌ و سر بزیر لب زدم: _ من کس دیگه‌ای رو دوست دارم؛ وقتی یک نفر دیگه رو دوست دارم، نمی‌تونم به کس دیگه‌ای فکر کنم. خواهش می‌کنم یه کاری کن که حرف خواستگاری کردن از من و ازدواج و این‌ها، از دهن همه بیفته. سکوتش که طولانی شد، سرم رو بلند کردم. مات و مبهوت به لبهای من خیره بود. مسلماً هیچ کس باورش نمیشه، دختر سر به زیری که حتی از خونه هم بیرون نمیره، به کس دیگه‌ای علاقه داشته باشه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با شنیدن صدای خاله، عین برق گرفته‌ها از جا پریدم. محمد فوری گفت: _ من باور نمی‌کنم.‌ تو داری این حرف رو تحت فشار علی و زن‌عمو میزنی! حواسم به حال و احوال خاله با عمو و زن‌عمو بود. _ من حرفم‌ رو بهت زدم. _ گفتم که تحت فشاری! _ الان کی اینجاست... در اتاق باز شد و خاله بهم خیره شد.‌ چشم غره‌ای رفت و گفت: _ خیلی دیره. زود باش! _ زهرا خانم این کارت اصلاً درست نیست! خاله نگاه پر از تهدیدش رو، از روی من برداشت و گفت: _ آقا مجتبی، من کلی برای رویا زحمت کشیدم. مثل به مادر بودم براش. اونوقت این کار شما درسته!؟ رویا رو بدون اطلاع من آوردی اینجا که برای زندگیش تنهایی تصمیم بگیره! رو به من گفت: _ امروز حساب تو هم می‌رسم، که بار آخرت باشه بی‌اجازه جایی بری. _ من اصرار کردم. _ مقصر نه شمایید نه اینا! مقصر منم که نتونستم دخترهام رو درست تربیت کنم که به حرفم گوش کنن. ولی امروز می‌دونم چکار کنم. این بار به حالت دعوا، با صدای کمی بلند، رو به من گفت: _ زود باش بریم. با اینکه می‌دونم خاله خیلی عصبانیه، ولی ترجیح میدم‌ باهاش برم. بازوم رو گرفت و بدون توجه به حضور عمو، سمت در هل داد.‌ فشارش روی دستم‌ انقدر زیاد بود که دلم‌ می‌خواست جای دستش رو ماساژ بدم؛ اما الان وقتش نبود.‌ زهره هم کنارم ایستاد. خداحافظی سردی کردیم و از خونه بیرون رفتیم. خاله جلوی در چند قدم سمتم برداشت. _ مگه من به تو نگفتم حق نداری... _ خاله به خدا از مدرسه زنگ زدم‌ بهت بگم‌، جواب ندادی! به علی هم زنگ‌ زدم؛ دایی گفت نیست. بعد دایی اجازه داد، گفت باهاش بریم. گوشه‌ی مقنعم رو گرفت و توی دستش فشار داد. _ مگه اجازه‌ی تو دست داییته!؟ بعد هم‌ دایی گفت، باهاش برید خونه یا گفت بری تو اتاق با محمد حرف از آینده بزنی! با حرص دستش رو روی قفسه‌ی سینم کمی فشار داد.‌ بغض توی گلوم‌ گیر کرد و با گریه گفتم: _ به من چه همه اینجا بزرگتر من شدن! من از هر طرفی بچرخم یکی ناراحت میشه. شما بگو وقتی عمو میاد دنبال من، بهش چی بگم! میشه بهش بگم‌ من با شما جایی نمیام؟ خب عمومه! اشک من همیشه دل خاله رو نرم‌ می‌کرد. _ خیلی خب گریه نکن. با دست به ماشینی که کمی جلوتر ایستاده بود، اشاره کرد. _ سوار شید بریم‌ ببینم چه خاکی تو سرم بریزم! زهره آهسته گفت: _ علی کجاست؟ تیزی نگاه خاله با این‌حرف دامنگیر زهره شد. _ تو چرا پاشدی اومدی اینجا! تو که اداعای صد تا بزرگتر داشتن، دنبالت نیست! زهره کمی به عقب رفت و با احتیاط گفت: _ یعنی رویا رو تنها می‌ذاشتم. _ الان‌ رویا دوست شدی؟ بی اهمیت به هر دومون سمت ماشین رفت. نگاهی به زهره انداختم. _ خدا کنه دایی به علی گفته باشه. _ گفتنش که حتما گفته؛ اگر حرف حالیشون بشه. _ بیاید دیگه. صدای عصبی‌ خاله باعث شد تا هر دو با عجله توی ماشین بشینیم. تا رسیدن به خونه دل تو دلم نبود.‌ سرکوچه رسیدیم. دیدن دایی کنار علی جلوی دَر، بهم قوت قلب داد.‌ خاله کرایه رو حساب کرد و سمت خونه راه افتادیم.‌ جرأت حرف زدن و سؤال پرسیدن از خاله رو نداشتم. علی و دایی متوجه ما شدن. اخم‌های علی تو هم بود و دایی مثل همیشه خونسرد، با لبخند نگاهمون می‌کرد. نزدیک‌ خونه که شدیم، ناخواسته از سرعت قدم‌های من و زهره کم‌ شد و کنار هم ایستادیم.‌ علی از جلوی در کنار رفت و با سر به داخل اشاره کرد. دایی متوجه ترس ما شد و بین ما و علی ایستاد. از فرصت استفاده کردیم‌ و با عجله وارد حیاط شدیم. صدای توضیح دادن خاله به علی رو می‌شنیدم. _ عموت رفته دنبالشون.‌ نهار بردشون خونه.‌ _ کیا خونه بودن. _ خودش و زنش. بچه‌ها بیرون بودن. از دروغ خاله نفس راحتی کشیدم. کفش‌هامون رو درآوردیم‌، وارد خونه شدیم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"دوستت دارم"هایی هست که آدم، در هر فصلی بشنود جوانه می زند، قد می کشد… گل می دهد! ابراز علاقه هایی که بوی شکفتن می دهند سرسبزی با خودشان می آورند و تازه ات می کنند… می دانی ؟ "دوستت دارم" گفتنت از آنها بود شکوفه های روی تنم را میبینی! ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله فوری‌ پشت سرمون اومد. _ برید خدا رو شکر کنید که دایی‌تون اینجاست؛ وگرنه من می‌دونستم با شما دوتا! زهره به حالت اعتراض گفت: _ نخیر؛ شما فقط با من کار دارید! برای رویا جونتون، تا الانشم زیاده‌روی کردی. اخم‌های خاله بیشتر تو هم رفت.‌ _ چرا حرف مفت می‌زنی! من کی فرق گذاشتم. _ همین الان به علی دروغ گفتید. نگفتید که‌ رویا داشت با محمد حرف می‌زد! خاله نیم‌نگاهی به دَر انداخت. از پشت پرده‌ی توری‌، به علی و دایی که هنوز وسط حیاط حرف می‌زدن، نگاه کرد و رو به زهره گفت: _ برای تو از این کارها نکردم!؟ _ نه. _ خیلی بی‌چشم‌ و رویی زهره! سمت آشپزخونه رفت که زهره پوزخندی زد و گفت: _ اگر کردی، یه نمونش رو بگو. خاله نفس سنگینی کشید و نگاهش رو به زهره داد. _ این‌ غلطی که به خاطرش یه هفته مدرسه نرفتی، حساب نیست!؟ زهره سرش رو پایین انداخت و از ترس سکوت کرد. با باز شدن دَر خونه، هر دو سمت پله‌ها رفتیم.‌ زیر لب به زهره گفتم: _ بیکاری سربسرش میذاری. _ غلط کردم رویا! نره بگه؟ _ می‌خواست بگه، تا الان می‌گفت. صدای عصبی خاله، که سعی در پنهان کردن عصبانیتش داشت، تو خونه پیچید. _ دخترا لباس‌هاتون رو عوض کنید، بیاید کمک. _ چشم‌ خاله. وارد اتاق شدیم. فوری‌ لباس‌هام‌ رو عوض کردم؛ روسری، روی سرم‌ انداختم و برای کمک‌ پایین رفتم. خاله پشتش به من بود و از کابینت ظرف برمی‌داشت. با صدای آرومی گفتم: _ خاله! نیم نگاهی بهم کرد و دلخور نگاهش رو ازم برداشت. _ شما بگو من چکار می‌کردم؟ خودتون همیشه میگید، احترام بزرگتر رو نگه دارم. وقتی عمو میاد دنبالم، بهش بگم نمیام! _ نه، بهش نگو نمیام؛ ولی بلندم‌ نشی با پسره تنها صحبت کنی. این طور که خاله با صدای بلند حرف می‌زد، حتماً علی می‌شنید. با ترس نگاهی به دَر آشپزخانه انداختم و نگاه ملتمسم رو به خاله دادم. _ تو رو خدا یواش‌تر، می‌شنوه! چند قدم سمتم برداشت؛ بدون اینکه از عصبانیتش کم بشه، با لحن آروم‌تری گفت: _ واسه چی رفتی تو اتاق باهاش حرف زدی!؟ _ عمو گفت. _ بگه؛ تو زبون نداری بگی نه! درمونده‌تر از قبل گفتم: _ ببخشید. کلافه نگاهش رو توی صورتم چرخوند. چند قدمی که جلو اومده بود رو عقب رفت و روی زمین نشست. هر دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت و به سرش تکیه داد. _ من که مخالف ازدواج تو نیستم. مثل قبل، لحنش آروم و مهربون شد. الان جرأت می‌کنم باهاش حرف بزنم و بهش نزدیک بشم. کنارش نشستم. صورتش هنوز اخم داشت، اما معلوم بود که می‌خواد قانعم کنه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ من که نمیگم تو با اون ازدواج نکن! اصلاً مخالف ازدواجت با محمد هم نیستم. اما الان وقت ازدواج تو نیست؛ تو فقط هفده سالته. محمد پسر خوبیه، چشم پاکِ؛ سر به زیرِ؛ کنار دست باباش کار یاد گرفته؛ وضع مالی خوبی داره؛ اگر تو زن‌ محمد بشی، باعث خوشحالی منِ، اما نه الان. دلم نمی‌خواد حواست پرت بشه، از دَرست عقب بیفتی. من به مادرت قول دادم تو رو دانشگاه بفرستم. تو باید درس بخونی. ازدواج با این سن کم، هدف و انگیزه برای درس خوندن رو از بین می‌بره. دوست دارم یه کاره‌ای بشی برای خودت؛ تا اگر روزی روزگاری خدایی نکرده به روزگار من گرفتار شدی، بتونی گلیم خودت رو از آب بیرون بکشی. دوست داری زن محمد بشی!؟ سرم‌ رو پایین انداختم.‌ من دوست دارم‌ زن علی بشم.‌ کاش خاله متوجه احساسم به علی می‌شد. _ این سکوت یعنی چی رویا!؟ ‌اگر می‌خوای زن محمد بشی، یک کلمه به من بگو. باشه عیب نداره، من به عموت میگم جوابت مثبته، ولی باید صبر کنه تا درسش تموم بشه. حداقل دیپلمت رو بگیر، بعد حرف از ازدواج بزنیم.‌ _ خاله من می‌خوام درس بخونم. اصلاً هم دوست ندارم زن محمد بشم. خاله از شنیدن این دو جمله، خیلی خوشحال شد. البته فقط به جهت درس خوندن؛ چون الان متوجه شدم، اصلاً مخالف محمد نیست. _ من این جوابت رو به عموت هم میدم. بازم فکر کن. محمد پسر خوبیه؛ فقط میگم که تو فعلاً قصد ازدواج نداری و دوست داری ادامه تحصیل بدی. امروز از مدرسه میلاد رفتم خونه اقدس خانوم، اجازه گرفتم برای دخترش مریم، بریم خواستگاری برای علی.‌ دنیا روی سرم خراب شد. مریم دختر تحصیل کرده‌ای بود که اگر خودم قصد ازدواج با علی رو نداشتم، اون رو بهترین گزینه برای همسری علی می‌دونستم. اما الان حالم به قدری خراب شد، که خاله از رنگ و روی پریدم متوجه شد. _ خوبی!؟ _ آره خوبم. خاله ببخشید می‌خوام برم بالا. _ نهار چی؟ _ خوردم‌ خونه‌ی عمو. _ اینجا هم می‌خوری، مگه چی میشه. ایستاد، سفره رو برداشت و بیرون رفت.‌ ای کاش جمله‌ی آخرش، اینکه چه کسی رو برای علی انتخاب کرده؛ نمی‌گفت. چه جوری باید طاقت بیارم! پنهان کردن تلفن، فقط یه نصفه روز تونست خواستگاری رو عقب بندازه. بعد از خوردن نهار، دایی به اصرار مامان و زهره که می‌دونستم چرا داره اصرار می‌کنه، نموند و رفت. کاش خاله این دختره، مریم رو برای دایی می‌گرفت و بیخیال ازدواج‌ علی می‌شد. علی سمت پله‌ها رفت و گفت: _ رویا یه چایی برای من بریز، بیا بالا. هم خوشحالم از اینکه باید برم تو اتاقش، هم ترس و دلهره دارم از این که می‌خواد چی بگه! مطمئنم برای رفتن خونه عمو، دعوام می‌کنه. اما چرا مثل همیشه این کار رو توی جمع نمی‌کنه و ازم خواست که به اتاقش برم! یعنی میشه خودش متوجه علاقه من شده باشه و زودتر عنوان کنه. خاله دنبال علی رفت. احتمالاً می‌خواد ببینه علی چی می‌خواد به من بگه! همیشه از تنهایی من و علی استرس داره. می‌ترسه علی رفتاری با من داشته باشه و من به خاطر اون رفتار، از این خونه فراری بشم. وارد آشپزخونه شدم. استکان چایی که علی همیشه توش چای می‌خورد رو پر کردم و تو سینی گذاشتم. بالا رفتنم از پله‌ها، همزمان شد با پایین اومدن خاله. خودش رو کنار کشید و نگران نگاهم کرد. _ جوابش رو نده! از حرف زدنت با محمد هم بهش نگو. من گفتم به جز عمو و زن‌عموت، هیچ‌کس نبوده. تو هم همینو بگو. _ باشه.‌ صورتم رو بوسید. پله‌ها رو پایین رفت. پشت در اتاق علی ایستادم. چند ضربه به دَر زدم و با بفرمایید گفتنش، وارد اتاق شدم. مثل همیشه در رو بستم و سینی چایی رو جلوش گذاشتم‌. بهش نگاه کردم؛ سرش توی گوشیش بود. نیم نگاهی به من انداخت و با صدای خیلی آروم گفت: _ مگه بهت نگفتم با عمو نرو! باید همون‌ توضیح‌هایی که به خاله دادم، به علی هم بدم.‌ _ وقتی عمو میاد دنبال من... حرفم رو قطع کرد و گفت: _ حرف من این نیست که چرا با عمو رفتی! نگرانی مامان اذیتم می‌کنه. وابستگیش به تو زیادِ، احساس مسئولیتش رو تو بیشتره. درکش کن! _ چشم. نگاه پرحسرتی بهش انداختم‌. سکوتش طولانی شد، که گفتم: _ برم؟ نفس سنگینی کشید. _ برو. خواستم بلند شم که گفت: _ خونه عمو کیا بودن؟ سر جام نشستم و خیره نگاهش کردم. علی همیشه از نگاه کردن به چشم‌هام حقیقت رو می‌فهمه، اما به روی خودش نمیاره. این رو از طرز نگاهش می‌تونم بفهمم. نگاهم رو ازش گرفتم و به بخار چایی که براش ریخته بودم، دادم. _ زن‌عمو و عمو. _ باشه. بلند شو برو. ایستادم‌، از اتاقش بیرون اومدم‌. در رو که بستم، نفس راحتی کشیدم.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت64 🍀منتهای عشق💞 _ من که نمیگم تو با ا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دیگه پایین‌ نرفتم و مستقیم به اتاق رفتم.‌ زهره خوابیده بود و پتو رو روی سرش کشیده بود.‌ غمگین و ناراحت گوشه‌ی اتاق کز کردم.‌ حوصله‌ی درس خوندن هم ندارم. فکر و خیال تا شب رهام نکرد و مدام توی ذهنم نقشه می‌کشیدم که چه طوری عنوان کنم‌‌. اصلاً اگر من بگم‌ علی جواب منفی بده، باید چکار کنم.‌ در اتاق باز شد. خاله وارد اتاق شد و نگران نگاهم کرد.‌ _ چرا هر چی صدات می‌کنم‌، جواب نمیدی؟ _ نشنیدم. ببخشید. _ بلند شو بیا، می‌خوایم شام بخوریم. _ من اشتها ندارم. کلافه لب‌هاش رو روی هم‌ فشار داد. _ این دیگه چه مدلیه؟ هر شب یکی اشتها نداره. بلند شو بیا پایین ببیینم! _ باشه.‌ شما برو، خودم میام. خاله رفت.‌ بی‌ میل روسری روی سرم انداختم‌ و از اتاق بیرون رفتم. صدای بازی و خنده‌ی میلاد و علی، تو خونه پخش بود.‌ هر چند وقت یک بار، با هم مسابقه‌ی کشتی میذارن. علی اینقدر بازی رو جدی می‌گیره که تا حالا، یک بار هم نذاشته میلاد برنده بشه. پام‌ رو روی اولین پله گذاشتم که صدای خاله رو شنیدم. _ علی جان‌، فردا رو مرخصی بگیر. _ مرخصی برای چی؟ _ ماشالله تو اینقدر خونسردی، که آدم تعجب می‌کنه. اون از ماشین خریدنت! اینم از خواستگاری رفتنت! _ ماشین رو امروز با حسین رفتم‌ پرسیدم. مدارکم کامل نبود. ان شاءالله پس فردا می‌گیرم‌، خواستگاری هم شب میام‌ دیگه! مرخصی نمی‌خواد. _ نمی‌خوای قبلش یه دوش بگیری. لباس عوض کنی! _ الهی دورت بگردم‌؛ من ساعت دو میام‌ خونه. قرار رو برای ساعت شش گذاشتی. مرخصی نمیدن آخه! نتونستم پایین برم و همونجا روی پله نشستم. چقدر زود قرار خواستگاری گذاشتن. صدای رضا اینبار از پشت سرم مثل همیشه که گوش می‌ایستادم، نترسوندم. _ چی نَصیبت میشه اینقدر گوش وایمیستی؟ نفسم رو آه مانند، بیرون دادم. _ گوش واینستادم.‌ سرم گیج رفت، نشستم. کنارم نشست. _ رویا امروز به محمد چی گفتی؟ نیم نگاهی بهش انداختم. _ محمد خونه نبود.‌ _ به من‌ دروغ نگو. مهشید همه چی رو بهم گفت. فقط نمی‌دونست چی گفتی که محمد رو بهم ریختی! فکر اینجاش رو نکرده بودم. نباید ضعف نشون بدم.‌ رضا سابقه‌ی باج گیریش زیاده. _ مهشید الکی از خودش گفته. با هم حرف نزدیم. برای اینکه جلوی سؤال‌های بعدیش رو بگیرم، فوری ایستادم و پله‌ها رو پایین رفتم. بدون اینکه به علی و میلاد نگاه کنم‌، وارد آشپزخونه شدم. زهره چاقو رو توی ظرف سالاد انداخت. _ رویا خانم! اگر خسته نمیشی، یه پیاز بده خورد کنم تو سالاد.‌ حوصله کنایه‌هاش رو نداشتم. رو به خاله گفتم: _ کمک نمی‌خواید؟ _ وسایل سفره رو بچین. _ پیاز می‌دادی هم کمک بودا! یه کاسه‌ی کوچیک جلوش گذاشتم. _ علی سالاد رو با آبغوره دوست نداره. قبل اینکه آبغورش رو بریزی، یه کاسه ازش بردار. _ خوبه اینقدرم پاچه خواریش رو می‌کنی، بازم بهت گیر میده. پشت چشمی نازک کردم و سفره رو پهن کردم. از شدت ناراحتی و فکر اینکه نتونم جلوی گریه‌ام رو بگیرم، سرم رو پایین انداختم تا نگاهم به علی نیفته.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 بعد از خوردن شام به اتاق برگشتم. صبح کلافه از خواب بیدار شدم. امروز روزیِ که علی قراره بره خواستگاری. دنیای کوچک منم به همراه خیال پردازی‌هایی که با علی برای خودم ساختم، با خواستگاریش، به پایان می‌رسه. انگار که همه‌ی دَرها به روم بسته شده. با ناراحتی و کاملاً ناامید از زندگی، لباس‌هام رو پوشیدم و از پله‌ها پایین رفتم. برعکس همیشه، حوصله ندارم به کسی سلام کنم. بدون هیچ حرفی، سر سفره صبحانه نشستم. کمی از چایی رو که خاله برام‌ ریخته بود، خوردم. _ چیزی شده رویا جان! _ نه مامان. به خاطر حضور علی، مامان گفتم؛ چون الان تو این اوضاع و ناراحتی، دیگه حوصله گیرهای علی رو هم ندارم. بقیه‌ی چاییم رو سر کشیدم. _ زهره زود باش! بیرون منتظرتم. _ بیرون نرو خاله جان! صبر کن تا بیاد. _ می‌خوام‌ برم تو حیاط. علی گفت: _ بیرون نرو سرما می‌خوری. گفت صبر کن تا بیاد! حرصم‌ رو سر زهره خالی کردم. _ زود باش دیگه، دیر شد! _ خیلی ناراحتی، تنها برو. علی نچی کرد و کلافه گفت: _ اول صبحی شروع شد! رو به زهره گفت: _ تو هم‌ زود باش دیگه! زهره پشت چشمی نازک کرد و ایستاد. مقنعه‌اش رو از روی کابینت که آویزون کرده بود، برداشت و روی سرش مرتب کرد. کیفش رو روی شونه‌اش انداخت و هر دو با هم راهی مدرسه شدیم.‌ توی مدرسه، دیگه برام مهم نبود که زهره با هدیه حرف میزنه یا نه. اصلاً به من چه؟ هر کاری دوست داره، بکنه. گوشه‌ی حیاط کز کردم و روی زمین نشستم. شقایق روبروم ایستاد. _ سلام بی معرفت؛ قبلاً صبر می‌کردی که با هم بیایم مدرسه! _ قبلاً که بهت گفتم شقایق، خالم گفته؛ سر همون گوشی آوردن و زنگ زدن. من دوستت دارم. تو مدرسه باهات حرف می‌زنم اما نمی‌تونم خودم رو باهاشون در بندازم. نشست و پاش رو دراز کرد. _ عیب نداره، تو همین مدرسه هم با من حرف بزنی، برام بَسه. حالا چرا ناراحتی؟ این سؤال شقایق با اینکه سؤال ناراحت کننده‌ای نبود، بغض رو به گلوم‌ آورد. دستش رو جلو آورد و صورتم رو به سمت خودش چرخوند. _ ببینم تورو! گریه می‌کنی!؟ گرمی اشک‌ تو سردی هوا باعث شد تا زیر چشمم گزگز کنه. _ آره گریه می‌کنم. _ چرا!؟ چی شده؟ نمی‌دونم، می‌تونم به شقایق اعتماد کنم و بهش بگم یا نه! دلم رو به دریا زدم و گفتم: _ امشب قراره برای علی بریم خواستگاری. انگار شقایق بیشتر از من جا خورد. دستش رو از زیر چونه‌ام برداشت و گفت: _ خواستگاری کی؟ _ مریم دختر اقدس خانم. تو چرا وا رفتی! خودش رو جمع و جور کرد. _ نه چرا‌ وا برم! الهی خوشبخت بشن. _ پس تو چرا ناراحتی!؟ با بغض گفتم: _ ناراحتم، چون یه چیزی توی دلمه که تا حالا به هیچ کس نگفتم. اما دیگه نمی‌تونم طاقت بیارم؛ دوست دارم بریزمش بیرون. دستم رو گرفت. _ چی شده؟ اطرافم رو نگاه کردم تا کسی نزدیکمون نباشه. _ من...من علی رو... دوست دارم. پنج ساله که با فکرش می‌خوابم و بیدار می‌شم. همیشه دوست داشتم با علی ازدواج کنم؛ اما اون اصلاً من رو نمی‌بینه!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
من چهل سالمه ولی پوستم به و دخترای 20ساله اس😉 سفیدی ونشاط پوستم رومدیون کرم های این کانالم😎 ⭕️دیگه با خداحافظی کردم 👋 هرخانمی که ازپوست صورتش ناراضی هست عضواین کانال بشه👇👇 قبل وبعد مشتریها فقط کافیه روی لینک‌ بزنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2765029399C20c902978d
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت66 🍀منتهای عشق💞 بعد از خوردن شام به ا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 آب دهانش رو صدادار قورت داد و گفت: _ تفاوت سنی‌تون رو می‌دونی! _ آره می‌دونم، ولی خیلی‌ها هستند که این‌طوری ازدواج می‌کنن. به نظرت خودم برم بهش بگم؟ _ نه اصلاً این کارو نکن! نمی‌دونم باید چی بگم؛ خیلی از حرفت جا خوردم. _ همش تو فکرشم.‌ نمی‌تونم طاقت بیارم. اگر برن‌ خواستگاری‌، تا صبح می‌میرم شقایق! صدای زنگ بلند شد. ایستاد. دستم رو گرفت، کمک کرد تا بایستم. _ بهش فکر نکن! این ازدواج نشدنیه. _ چرا نشدنیه!؟ _ چون علی به تو به چشم خواهر نگاه می‌کنه. _ ولی من به چشم برادر بهش نگاه نکردم. _ نگاه تو مهم نیست؛ نگاه اون مهمه. از فکرت بیرونش کن. این یه فکر اشتباهه. مخالفت شقایق باعث شد، تو همون لحظه پشیمون بشم از اینکه چرا راز بزرگم رو بهش گفتم. ترجیح دادم دیگه در این‌ مورد حرفی نزنم و سکوت کنم. وارد کلاس شدیم. روی صندلیم‌ نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم. نیم ساعتِ کلاس شروع شده، اما اصلاً دوست ندارم به درس اهمیت بدم. شقایق با آرنج به پهلوم زد و گفت: _ رویا! هدیه و زهره با هم اجازه گرفتن از کلاس رفتن بیرون. سر بلند کردم و به جای خالیشون نگاه کردم. _ کی رفتن؟ _ ده دقیقه‌ای میشه. گفتن میرن دستشویی، اما الان خیلی وقته برنگشتن. _ ولشون کن. _ تو حوصله نداری! هدیه داشت در رابطه با قرارشون توی کافی‌شاپ با برادرش صحبت می‌کرد. _ از کجا می‌دونی؟ _ ایمانی پشتشون نشسته؛ اون شنید روی کاغذ نوشت، برام فرستاد. کاغذ مچاله شده توی دستش رو به سمتم گرفت. _ داره میگه فردا صبح بعد از مدرسه می‌خوان برن کافی‌شاپ؛ برادر هدیه هم هست! کاغذ رو توی دستم مچاله کردم. _ زهره نمی‌تونه بره. _ چرا؟ _ چون ما باید ساعت یک خونه باشیم. اگر نباشیم، خاله پدرش رو درمیاره. نمی‌تونه بره. با انگشت روی دستم خطی کشید. _ این خط این نشون، اگه ظهر فردا نرفتن! من مطمئنم می‌خوان یه بلایی سرش بیارن. _ اینو از کجا فهمیدی! _ می‌دونم، یه حسی بهم میگه زهره نباید بره. _ من نمی‌تونم به زهره بگم نرو، باهام لج میشه. _ برو به خاله‌ت بگو! بگو که قراره بره.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀