🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت63
🍀منتهای عشق💞
خاله فوری پشت سرمون اومد.
_ برید خدا رو شکر کنید که داییتون اینجاست؛ وگرنه من میدونستم با شما دوتا!
زهره به حالت اعتراض گفت:
_ نخیر؛ شما فقط با من کار دارید! برای رویا جونتون، تا الانشم زیادهروی کردی.
اخمهای خاله بیشتر تو هم رفت.
_ چرا حرف مفت میزنی! من کی فرق گذاشتم.
_ همین الان به علی دروغ گفتید. نگفتید که رویا داشت با محمد حرف میزد!
خاله نیمنگاهی به دَر انداخت. از پشت پردهی توری، به علی و دایی که هنوز وسط حیاط حرف میزدن، نگاه کرد و رو به زهره گفت:
_ برای تو از این کارها نکردم!؟
_ نه.
_ خیلی بیچشم و رویی زهره!
سمت آشپزخونه رفت که زهره پوزخندی زد و گفت:
_ اگر کردی، یه نمونش رو بگو.
خاله نفس سنگینی کشید و نگاهش رو به زهره داد.
_ این غلطی که به خاطرش یه هفته مدرسه نرفتی، حساب نیست!؟
زهره سرش رو پایین انداخت و از ترس سکوت کرد.
با باز شدن دَر خونه، هر دو سمت پلهها رفتیم. زیر لب به زهره گفتم:
_ بیکاری سربسرش میذاری.
_ غلط کردم رویا! نره بگه؟
_ میخواست بگه، تا الان میگفت.
صدای عصبی خاله، که سعی در پنهان کردن عصبانیتش داشت، تو خونه پیچید.
_ دخترا لباسهاتون رو عوض کنید، بیاید کمک.
_ چشم خاله.
وارد اتاق شدیم. فوری لباسهام رو عوض کردم؛ روسری، روی سرم انداختم و برای کمک پایین رفتم.
خاله پشتش به من بود و از کابینت ظرف برمیداشت.
با صدای آرومی گفتم:
_ خاله!
نیم نگاهی بهم کرد و دلخور نگاهش رو ازم برداشت.
_ شما بگو من چکار میکردم؟ خودتون همیشه میگید، احترام بزرگتر رو نگه دارم. وقتی عمو میاد دنبالم، بهش بگم نمیام!
_ نه، بهش نگو نمیام؛ ولی بلندم نشی با پسره تنها صحبت کنی.
این طور که خاله با صدای بلند حرف میزد، حتماً علی میشنید. با ترس نگاهی به دَر آشپزخانه انداختم و نگاه ملتمسم رو به خاله دادم.
_ تو رو خدا یواشتر، میشنوه!
چند قدم سمتم برداشت؛ بدون اینکه از عصبانیتش کم بشه، با لحن آرومتری گفت:
_ واسه چی رفتی تو اتاق باهاش حرف زدی!؟
_ عمو گفت.
_ بگه؛ تو زبون نداری بگی نه!
درموندهتر از قبل گفتم:
_ ببخشید.
کلافه نگاهش رو توی صورتم چرخوند. چند قدمی که جلو اومده بود رو عقب رفت و روی زمین نشست. هر دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت و به سرش تکیه داد.
_ من که مخالف ازدواج تو نیستم.
مثل قبل، لحنش آروم و مهربون شد. الان جرأت میکنم باهاش حرف بزنم و بهش نزدیک بشم. کنارش نشستم. صورتش هنوز اخم داشت، اما معلوم بود که میخواد قانعم کنه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت64
🍀منتهای عشق💞
_ من که نمیگم تو با اون ازدواج نکن! اصلاً مخالف ازدواجت با محمد هم نیستم. اما الان وقت ازدواج تو نیست؛ تو فقط هفده سالته.
محمد پسر خوبیه، چشم پاکِ؛ سر به زیرِ؛ کنار دست باباش کار یاد گرفته؛ وضع مالی خوبی داره؛ اگر تو زن محمد بشی، باعث خوشحالی منِ، اما نه الان.
دلم نمیخواد حواست پرت بشه، از دَرست عقب بیفتی. من به مادرت قول دادم تو رو دانشگاه بفرستم. تو باید درس بخونی.
ازدواج با این سن کم، هدف و انگیزه برای درس خوندن رو از بین میبره. دوست دارم یه کارهای بشی برای خودت؛ تا اگر روزی روزگاری خدایی نکرده به روزگار من گرفتار شدی، بتونی گلیم خودت رو از آب بیرون بکشی.
دوست داری زن محمد بشی!؟
سرم رو پایین انداختم. من دوست دارم زن علی بشم. کاش خاله متوجه احساسم به علی میشد.
_ این سکوت یعنی چی رویا!؟ اگر میخوای زن محمد بشی، یک کلمه به من بگو.
باشه عیب نداره، من به عموت میگم جوابت مثبته، ولی باید صبر کنه تا درسش تموم بشه. حداقل دیپلمت رو بگیر، بعد حرف از ازدواج بزنیم.
_ خاله من میخوام درس بخونم. اصلاً هم دوست ندارم زن محمد بشم.
خاله از شنیدن این دو جمله، خیلی خوشحال شد. البته فقط به جهت درس خوندن؛ چون الان متوجه شدم، اصلاً مخالف محمد نیست.
_ من این جوابت رو به عموت هم میدم. بازم فکر کن. محمد پسر خوبیه؛ فقط میگم که تو فعلاً قصد ازدواج نداری و دوست داری ادامه تحصیل بدی.
امروز از مدرسه میلاد رفتم خونه اقدس خانوم، اجازه گرفتم برای دخترش مریم، بریم خواستگاری برای علی.
دنیا روی سرم خراب شد. مریم دختر تحصیل کردهای بود که اگر خودم قصد ازدواج با علی رو نداشتم، اون رو بهترین گزینه برای همسری علی میدونستم.
اما الان حالم به قدری خراب شد، که خاله از رنگ و روی پریدم متوجه شد.
_ خوبی!؟
_ آره خوبم. خاله ببخشید میخوام برم بالا.
_ نهار چی؟
_ خوردم خونهی عمو.
_ اینجا هم میخوری، مگه چی میشه.
ایستاد، سفره رو برداشت و بیرون رفت. ای کاش جملهی آخرش، اینکه چه کسی رو برای علی انتخاب کرده؛ نمیگفت. چه جوری باید طاقت بیارم!
پنهان کردن تلفن، فقط یه نصفه روز تونست خواستگاری رو عقب بندازه.
بعد از خوردن نهار، دایی به اصرار مامان و زهره که میدونستم چرا داره اصرار میکنه، نموند و رفت. کاش خاله این دختره، مریم رو برای دایی میگرفت و بیخیال ازدواج علی میشد.
علی سمت پلهها رفت و گفت:
_ رویا یه چایی برای من بریز، بیا بالا.
هم خوشحالم از اینکه باید برم تو اتاقش، هم ترس و دلهره دارم از این که میخواد چی بگه! مطمئنم برای رفتن خونه عمو، دعوام میکنه.
اما چرا مثل همیشه این کار رو توی جمع نمیکنه و ازم خواست که به اتاقش برم! یعنی میشه خودش متوجه علاقه من شده باشه و زودتر عنوان کنه.
خاله دنبال علی رفت. احتمالاً میخواد ببینه علی چی میخواد به من بگه! همیشه از تنهایی من و علی استرس داره. میترسه علی رفتاری با من داشته باشه و من به خاطر اون رفتار، از این خونه فراری بشم.
وارد آشپزخونه شدم. استکان چایی که علی همیشه توش چای میخورد رو پر کردم و تو سینی گذاشتم.
بالا رفتنم از پلهها، همزمان شد با پایین اومدن خاله. خودش رو کنار کشید و نگران نگاهم کرد.
_ جوابش رو نده! از حرف زدنت با محمد هم بهش نگو. من گفتم به جز عمو و زنعموت، هیچکس نبوده. تو هم همینو بگو.
_ باشه.
صورتم رو بوسید. پلهها رو پایین رفت. پشت در اتاق علی ایستادم. چند ضربه به دَر زدم و با بفرمایید گفتنش، وارد اتاق شدم.
مثل همیشه در رو بستم و سینی چایی رو جلوش گذاشتم. بهش نگاه کردم؛ سرش توی گوشیش بود. نیم نگاهی به من انداخت و با صدای خیلی آروم گفت:
_ مگه بهت نگفتم با عمو نرو!
باید همون توضیحهایی که به خاله دادم، به علی هم بدم.
_ وقتی عمو میاد دنبال من...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
_ حرف من این نیست که چرا با عمو رفتی! نگرانی مامان اذیتم میکنه. وابستگیش به تو زیادِ، احساس مسئولیتش رو تو بیشتره. درکش کن!
_ چشم.
نگاه پرحسرتی بهش انداختم. سکوتش طولانی شد، که گفتم:
_ برم؟
نفس سنگینی کشید.
_ برو.
خواستم بلند شم که گفت:
_ خونه عمو کیا بودن؟
سر جام نشستم و خیره نگاهش کردم. علی همیشه از نگاه کردن به چشمهام حقیقت رو میفهمه، اما به روی خودش نمیاره. این رو از طرز نگاهش میتونم بفهمم.
نگاهم رو ازش گرفتم و به بخار چایی که براش ریخته بودم، دادم.
_ زنعمو و عمو.
_ باشه. بلند شو برو.
ایستادم، از اتاقش بیرون اومدم. در رو که بستم، نفس راحتی کشیدم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت64 🍀منتهای عشق💞 _ من که نمیگم تو با ا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت65
🍀منتهای عشق💞
دیگه پایین نرفتم و مستقیم به اتاق رفتم. زهره خوابیده بود و پتو رو روی سرش کشیده بود.
غمگین و ناراحت گوشهی اتاق کز کردم. حوصلهی درس خوندن هم ندارم.
فکر و خیال تا شب رهام نکرد و مدام توی ذهنم نقشه میکشیدم که چه طوری عنوان کنم. اصلاً اگر من بگم علی جواب منفی بده، باید چکار کنم.
در اتاق باز شد. خاله وارد اتاق شد و نگران نگاهم کرد.
_ چرا هر چی صدات میکنم، جواب نمیدی؟
_ نشنیدم. ببخشید.
_ بلند شو بیا، میخوایم شام بخوریم.
_ من اشتها ندارم.
کلافه لبهاش رو روی هم فشار داد.
_ این دیگه چه مدلیه؟ هر شب یکی اشتها نداره. بلند شو بیا پایین ببیینم!
_ باشه. شما برو، خودم میام.
خاله رفت. بی میل روسری روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم. صدای بازی و خندهی میلاد و علی، تو خونه پخش بود.
هر چند وقت یک بار، با هم مسابقهی کشتی میذارن. علی اینقدر بازی رو جدی میگیره که تا حالا، یک بار هم نذاشته میلاد برنده بشه.
پام رو روی اولین پله گذاشتم که صدای خاله رو شنیدم.
_ علی جان، فردا رو مرخصی بگیر.
_ مرخصی برای چی؟
_ ماشالله تو اینقدر خونسردی، که آدم تعجب میکنه. اون از ماشین خریدنت! اینم از خواستگاری رفتنت!
_ ماشین رو امروز با حسین رفتم پرسیدم. مدارکم کامل نبود. ان شاءالله پس فردا میگیرم، خواستگاری هم شب میام دیگه! مرخصی نمیخواد.
_ نمیخوای قبلش یه دوش بگیری. لباس عوض کنی!
_ الهی دورت بگردم؛ من ساعت دو میام خونه. قرار رو برای ساعت شش گذاشتی. مرخصی نمیدن آخه!
نتونستم پایین برم و همونجا روی پله نشستم. چقدر زود قرار خواستگاری گذاشتن.
صدای رضا اینبار از پشت سرم مثل همیشه که گوش میایستادم، نترسوندم.
_ چی نَصیبت میشه اینقدر گوش وایمیستی؟
نفسم رو آه مانند، بیرون دادم.
_ گوش واینستادم. سرم گیج رفت، نشستم.
کنارم نشست.
_ رویا امروز به محمد چی گفتی؟
نیم نگاهی بهش انداختم.
_ محمد خونه نبود.
_ به من دروغ نگو. مهشید همه چی رو بهم گفت. فقط نمیدونست چی گفتی که محمد رو بهم ریختی!
فکر اینجاش رو نکرده بودم. نباید ضعف نشون بدم. رضا سابقهی باج گیریش زیاده.
_ مهشید الکی از خودش گفته. با هم حرف نزدیم.
برای اینکه جلوی سؤالهای بعدیش رو بگیرم، فوری ایستادم و پلهها رو پایین رفتم. بدون اینکه به علی و میلاد نگاه کنم، وارد آشپزخونه شدم.
زهره چاقو رو توی ظرف سالاد انداخت.
_ رویا خانم! اگر خسته نمیشی، یه پیاز بده خورد کنم تو سالاد.
حوصله کنایههاش رو نداشتم. رو به خاله گفتم:
_ کمک نمیخواید؟
_ وسایل سفره رو بچین.
_ پیاز میدادی هم کمک بودا!
یه کاسهی کوچیک جلوش گذاشتم.
_ علی سالاد رو با آبغوره دوست نداره. قبل اینکه آبغورش رو بریزی، یه کاسه ازش بردار.
_ خوبه اینقدرم پاچه خواریش رو میکنی، بازم بهت گیر میده.
پشت چشمی نازک کردم و سفره رو پهن کردم. از شدت ناراحتی و فکر اینکه نتونم جلوی گریهام رو بگیرم، سرم رو پایین انداختم تا نگاهم به علی نیفته.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت66
🍀منتهای عشق💞
بعد از خوردن شام به اتاق برگشتم.
صبح کلافه از خواب بیدار شدم. امروز روزیِ که علی قراره بره خواستگاری. دنیای کوچک منم به همراه خیال پردازیهایی که با علی برای خودم ساختم، با خواستگاریش، به پایان میرسه. انگار که همهی دَرها به روم بسته شده.
با ناراحتی و کاملاً ناامید از زندگی، لباسهام رو پوشیدم و از پلهها پایین رفتم.
برعکس همیشه، حوصله ندارم به کسی سلام کنم. بدون هیچ حرفی، سر سفره صبحانه نشستم.
کمی از چایی رو که خاله برام ریخته بود، خوردم.
_ چیزی شده رویا جان!
_ نه مامان.
به خاطر حضور علی، مامان گفتم؛ چون الان تو این اوضاع و ناراحتی، دیگه حوصله گیرهای علی رو هم ندارم.
بقیهی چاییم رو سر کشیدم.
_ زهره زود باش! بیرون منتظرتم.
_ بیرون نرو خاله جان! صبر کن تا بیاد.
_ میخوام برم تو حیاط.
علی گفت:
_ بیرون نرو سرما میخوری. گفت صبر کن تا بیاد!
حرصم رو سر زهره خالی کردم.
_ زود باش دیگه، دیر شد!
_ خیلی ناراحتی، تنها برو.
علی نچی کرد و کلافه گفت:
_ اول صبحی شروع شد!
رو به زهره گفت:
_ تو هم زود باش دیگه!
زهره پشت چشمی نازک کرد و ایستاد. مقنعهاش رو از روی کابینت که آویزون کرده بود، برداشت و روی سرش مرتب کرد. کیفش رو روی شونهاش انداخت و هر دو با هم راهی مدرسه شدیم.
توی مدرسه، دیگه برام مهم نبود که زهره با هدیه حرف میزنه یا نه. اصلاً به من چه؟ هر کاری دوست داره، بکنه.
گوشهی حیاط کز کردم و روی زمین نشستم.
شقایق روبروم ایستاد.
_ سلام بی معرفت؛ قبلاً صبر میکردی که با هم بیایم مدرسه!
_ قبلاً که بهت گفتم شقایق، خالم گفته؛ سر همون گوشی آوردن و زنگ زدن.
من دوستت دارم. تو مدرسه باهات حرف میزنم اما نمیتونم خودم رو باهاشون در بندازم.
نشست و پاش رو دراز کرد.
_ عیب نداره، تو همین مدرسه هم با من حرف بزنی، برام بَسه. حالا چرا ناراحتی؟
این سؤال شقایق با اینکه سؤال ناراحت کنندهای نبود، بغض رو به گلوم آورد. دستش رو جلو آورد و صورتم رو به سمت خودش چرخوند.
_ ببینم تورو! گریه میکنی!؟
گرمی اشک تو سردی هوا باعث شد تا زیر چشمم گزگز کنه.
_ آره گریه میکنم.
_ چرا!؟ چی شده؟
نمیدونم، میتونم به شقایق اعتماد کنم و بهش بگم یا نه!
دلم رو به دریا زدم و گفتم:
_ امشب قراره برای علی بریم خواستگاری.
انگار شقایق بیشتر از من جا خورد. دستش رو از زیر چونهام برداشت و گفت:
_ خواستگاری کی؟
_ مریم دختر اقدس خانم. تو چرا وا رفتی!
خودش رو جمع و جور کرد.
_ نه چرا وا برم! الهی خوشبخت بشن.
_ پس تو چرا ناراحتی!؟
با بغض گفتم:
_ ناراحتم، چون یه چیزی توی دلمه که تا حالا به هیچ کس نگفتم. اما دیگه نمیتونم طاقت بیارم؛ دوست دارم بریزمش بیرون.
دستم رو گرفت.
_ چی شده؟
اطرافم رو نگاه کردم تا کسی نزدیکمون نباشه.
_ من...من علی رو... دوست دارم. پنج ساله که با فکرش میخوابم و بیدار میشم. همیشه دوست داشتم با علی ازدواج کنم؛ اما اون اصلاً من رو نمیبینه!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
من چهل سالمه ولی پوستم به #سفیدی و #طراوت دخترای 20ساله اس😉
سفیدی ونشاط پوستم رومدیون کرم های #گیاهی این کانالم😎
⭕️دیگه با #کرم_پودر خداحافظی کردم 👋
هرخانمی که ازپوست صورتش ناراضی هست عضواین کانال بشه👇👇
#برای_دیدن_عکسهای قبل وبعد مشتریها فقط کافیه روی لینک بزنید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2765029399C20c902978d
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت66 🍀منتهای عشق💞 بعد از خوردن شام به ا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت67
🍀منتهای عشق💞
آب دهانش رو صدادار قورت داد و گفت:
_ تفاوت سنیتون رو میدونی!
_ آره میدونم، ولی خیلیها هستند که اینطوری ازدواج میکنن. به نظرت خودم برم بهش بگم؟
_ نه اصلاً این کارو نکن! نمیدونم باید چی بگم؛ خیلی از حرفت جا خوردم.
_ همش تو فکرشم. نمیتونم طاقت بیارم. اگر برن خواستگاری، تا صبح میمیرم شقایق!
صدای زنگ بلند شد. ایستاد. دستم رو گرفت، کمک کرد تا بایستم.
_ بهش فکر نکن! این ازدواج نشدنیه.
_ چرا نشدنیه!؟
_ چون علی به تو به چشم خواهر نگاه میکنه.
_ ولی من به چشم برادر بهش نگاه نکردم.
_ نگاه تو مهم نیست؛ نگاه اون مهمه. از فکرت بیرونش کن. این یه فکر اشتباهه.
مخالفت شقایق باعث شد، تو همون لحظه پشیمون بشم از اینکه چرا راز بزرگم رو بهش گفتم. ترجیح دادم دیگه در این مورد حرفی نزنم و سکوت کنم.
وارد کلاس شدیم. روی صندلیم نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم. نیم ساعتِ کلاس شروع شده، اما اصلاً دوست ندارم به درس اهمیت بدم.
شقایق با آرنج به پهلوم زد و گفت:
_ رویا! هدیه و زهره با هم اجازه گرفتن از کلاس رفتن بیرون.
سر بلند کردم و به جای خالیشون نگاه کردم.
_ کی رفتن؟
_ ده دقیقهای میشه. گفتن میرن دستشویی، اما الان خیلی وقته برنگشتن.
_ ولشون کن.
_ تو حوصله نداری! هدیه داشت در رابطه با قرارشون توی کافیشاپ با برادرش صحبت میکرد.
_ از کجا میدونی؟
_ ایمانی پشتشون نشسته؛ اون شنید روی کاغذ نوشت، برام فرستاد.
کاغذ مچاله شده توی دستش رو به سمتم گرفت.
_ داره میگه فردا صبح بعد از مدرسه میخوان برن کافیشاپ؛ برادر هدیه هم هست!
کاغذ رو توی دستم مچاله کردم.
_ زهره نمیتونه بره.
_ چرا؟
_ چون ما باید ساعت یک خونه باشیم. اگر نباشیم، خاله پدرش رو درمیاره. نمیتونه بره.
با انگشت روی دستم خطی کشید.
_ این خط این نشون، اگه ظهر فردا نرفتن! من مطمئنم میخوان یه بلایی سرش بیارن.
_ اینو از کجا فهمیدی!
_ میدونم، یه حسی بهم میگه زهره نباید بره.
_ من نمیتونم به زهره بگم نرو، باهام لج میشه.
_ برو به خالهت بگو! بگو که قراره بره.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت67 🍀منتهای عشق💞 آب دهانش رو صدادار قو
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت68
🍀منتهای عشق💞
_ نمیتونم بگم. اصلاً به من چه ربطی داره! خودشون حواسشون رو جمع کنن. جز دردسر برای من چیزی نداشته.
_ رویا پشیمون میشی، به خالت بگو! اگه میخوای من بگم.
کاغذ رو توی دستم فشار دادم.
_ باشه بهش میگم، هر چند به من ربطی نداره. اصلاً خسته شدم، اگر حرفی هم بزنم دوباره میخواد باهام قهر کنه و یه داستانی برام بسازه.
بذار هر بلایی دلش میخواد سر خودش بیاره. همهی دنیا که نمیتونن دست به دست هم بدن تا یکی خطا و اشتباه نکنه که!
_ حتماً بگو.
_ گفتم که میگم!
رفتار هدیه و زهره کاملاً شک برانگیز بود؛ اما چرا شقایق اینقدر براش مهمه. رفتار شقایق هم شک برانگیزه!
آنقدر توی فکر و خیال شقایق، زهره و هدیه و قرارشون با قرارِ خواستگاری امروز عصر علی، درگیر بودم که نفهمیدم کی کلاس تموم شد.
زنگ آخر هم به صدا دراومد و همراه با زهره و تا نیمههای راه با شقایق، به خونه برگشتم.
زهره و شقایق آبشون با هم توی یه جوب نمیره و اصلاً با هم صحبت نکردن. من هم که حال و حوصله ندارم. فقط با هم، هم مسیر بودیم.
زهره در خونه رو باز کرد و هر دو وارد شدیم. زهره با صدای مهربونی که کاملاً معلوم بود قصد گول زدنم رو داره، گفت:
_ رویا! امروز حالت خیلی بده ها!
نگاهی بهش کردم.
_ خیلی بزرگتر از این حرفهام که بخوای گولم بزنی! رابطه تو با هدیه، به من ربط نداره. دیگه هم به تو کاری ندارم. هر کاری دوست داری بکنی، بکن.
هاج و واج نگاهم کرد. بیاهمیت بهش وارد خونه شدم.
خاله از تو آشپزخونه گفت:
_ بچهها اومدید؟
بی میل گفتم:
_ سلام خاله؛ من میرم بالا، نهار هم نمیخورم. اشتها ندارم.
_ اشتها ندارم، نداریم! لباستو عوض کن بیا پایین. علی هم زنگ زد گفت داره میاد. امروز زودتر غذا میخوریم. برو لباسهات رو آماده کن، غروب میخوایم بریم خواستگاری. چیزی کم و کسر دارید، بگید.
بغض به گلوم چنگ انداخت. یعنی من هم باید به این مراسم خواستگاری برم! رفتن به این مراسم با خودکشی یکیه. نمیتونم طاقت بیارم.
مسیری که تا پلهها رفته بودم رو سمت آشپزخونه برگشتم.
_ من دیگه برای چی بیام!
_ یعنی چی!؟ خواستگاری علیِ! مثل برادرت میمونه، باید باشی.
_ من نمیام خاله؛ نه حوصله دارم نه اعصاب. تو رو خدا ولم کنید خودتون برید!
صدای رضا رو از بالای پلهها شنیدم.
_ منم همین رو میگم. منم دوست ندارم برم، زورم میکنه. آخه مگه میشه ما دوست نداشته باشیم، بریم اونجا!
برعکس من و رضا، زهره علاقه به رفتن به این مهمانی داره. با ذوق مقنعهاش رو توی یه حرکت از سرش درآورد.
_ خودم باهاتون میام مامان جونم، یه وقت غصه نخوری!
خاله درمونده بهمون نگاه کرد.
_ این دوتا نیان که نمیشه تو رو هم ببرم.
زهره شاکی گفت:
_ چرا؟
_ نمیشه رضا و رویا با هم تنها باشن! تو هم باید بمونی خونه پیششون. من و علی و میلاد میریم.
_ من باید همیشه قربانی خواستههای رویا بشم!؟ رویا دوست نداره بیاد نیاد! من دلم میخواد بیام.
رو به من گفت:
_ میشه اینقدر نحسبازی از خودت در نیاری! همیشه همه جا اولین نفری، یه جایی رو که من میخوام برم، پاتو کردی تو یه کفش که نمیای، که من به خاطر تو نتونم برم!
دلم میخواد ناراحتیهای قبلیم رو هم، سر یکی خالی کنم. با تندی گفتم:
_ به من چه؟ برو! من تنهایی نمیترسم. رضا هم ببرید.
رضا سمت پلهها رفت و گفت:
_ من نمیام؛ هر کاری دوست دارید، بکنید.
خاله کلافه گفت:
_ شانس منو ببین! بعد یه مدت که علی حاضر شده بره خواستگاری، حالا همه نمیام نمیام راه انداختن. بیاید بریم، دیگه چرا اینجوری میکنید!؟
صدای بسته شدن در خونه اومد. زهره مقنعهش رو که روی زمین انداخته بود، برداشت و مرتب روی دستش انداخت. دیگه نمیتونم جلوی خودم را بگیرم. از پلهها بالا رفتم. صدای خاله رو شنیدم.
_ رویا نمیشه نهار نخوری!
برای اینکه با علی چشمتوچشم نشم، با سرعت وارد اتاق شدم. به در تکیه دادم و همون جا نشستم و بیصدا شروع به اشک ریختن کردم.
گریهای که برای خودم تلخ بود. گریهای که خبر از شکسته شدن دلم میداد. چطور میتونم پنج سال خاطره، پنج سال تصورات ذهنیم با علی رو کنار بذارم و کس دیگهای رو کنار علی ببینم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت69
🍀منتهای عشق💞
کاش برای نهار دنبال من نیان. بهترین راه خوابیدنه.
فوری لباسهای مدرسهام رو درآوردم. بالشتم رو وسط اتاق گذلشتم. پتو رو هم برداشتم و روی سرم کشیدم.
صدای خاله از پایین اومد.
_ رویا بیا نهار. زود باش غذا یخ کرد!
خدا کنه دنبالم نیاد و دست از سرم برداره! من اصلاً دلم میخواد به درد خودم بمیرم.
اینبار صدای علی اومد.
_ رویا بیا دیگه!
شدت گریه کردنم بیشتر شد. چند لحظه بعد در باز شد و پتو از روی صورتم کنار زده شد. خاله با تعجب گفت:
_ چرا گریه میکنی!؟
چه بهانهای بیارم! خاله تا دلیلش رو نفهمه، دست از سرم بر نمیداره. اشکم رو پاک کردم و گفتم:
_ برای تنهایم؛ برای بیکسیم؛ اصلاً چرا باید اینجوری باشم.
_ تو کجا تنها و بیکسی!
_ نیستم خاله، نیستم!؟ چرا خودتون رو گول میزنید. چرا من باید پدر و مادرم بمیرن، بیام تو خونه شما زندگی کنم!
_ این چه حرفیه دخترم الان! چرا این دوازده سال، اینجوری فکر نکردی!؟
_ دوازده سالِ صدام در نیومده! الان میخوام در بیاد. تو رو خدا تنهام بزارید.
غمگین نگاهم کرد.
_ نهار نخورده که نمیشه!
_ چرا نمیشه! این همه آدم غذا نمیخورند؛ کی از گرسنگی مرده! اصلاً اشتها ندارم. برو تو رو خدا خاله! برو بزار گریه کنم. دلم برای مادرم که اصلاً هیچ تصویری ازش تو ذهنم نیست، تنگ شده. دلم برای بابام تنگ شده. دوست دارم تنها باشم. تو رو خدا ولم کنید.
ناراحت دستی به صورتم کشید و گفت:
_ بابت محمد ناراحتی؟
چرا درکم نمیکنه!؟ چرا اگر واقعاً مادره، متوجه نمیشه که من برای کی دارم گریه میکنم! یعنی از حرفهای دیروزم، نفهمیده من علاقهای به محمد ندارم!
سرم رو از زیر دست خاله بیرون آوردم و دوباره پتو رو روی سرم کشیدم.
_ خاله خواهش میکنم برو بیرون.
دیگه حرفی نزد و چند لحظه بعد صدای بسته شدن در اتاق رو شنیدم.
کاش میتونستم الان برم پایین به علی بگم که امروز به خواستگاری نرو.
می تونستم بهش بگم که دوستش دارم و دلم میخواد با من ازدواج کنه.
ای کاشهام فایدهای نداره. آنقدر گریه کردم، که نفهمیدم کی خوابم برد.
سروصدایی که زهره توی اتاق درست کرد، باعث شد تا چشمهام رو باز کنم.
_ چه عجب خوشی خراب کن، بیدار شدی!
سر جام نشستم و درمونده نگاهش کردم.
_ ساعت چنده؟
_ ساعت هفتِ، مامان اینا یه ساعتِ رفتن. به خاطر تو و اون رضای خودخواه، منم نرفتم.
نگاهش رو به کتاب توی دستش داد.
_ درس میخونی!
_ فردا امتحان زبان داریم. حوصله ندارم مدیر بهم گیر بده.
_ من که حوصله ندارم بخونم.
_ تو اگر بگی خانم امتحان نگیر، حرفت رو گوش میکنه. من شانس ندارم، باید بخونم.
_ ربطی به شانس نداره؛ همیشه درس نخوندی، تابلو شدی به تنبل کلاس بودن. من اگر میگم چون همیشه خوندم.
چهرهاش رو درهم کشید.
_ خب بلند شو، کم از خودت تعریف کن!
_ مراسم خواستگاری نهایت چقدر طول میکشه؟
_ فکر کنم نیم ساعت دیگه بیان.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
4_5814473798442812618.mp3
3.36M
شهادت حضرت علی علیه سلام رو تسلیت میگیم
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
Mahmood Karimi - New Version Heydar Heydar (128).mp3
4.01M
حیدر حیدر اول و اخر حیدر
حیدر حیدر ساقی کوثر حیدر
شهادت حضرت علی (ع) تسلیت باد. 🏴
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت69 🍀منتهای عشق💞 کاش برای نهار دنبال م
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت70
🍀منتهای عشق💞
ضعف و گرسنگی بهم فشار آورد. روسریم رو روی سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم.
در اتاق رضا باز بود و صدای آهنگش توی خونه پخش شده بود.
وارد آشپزخونه شدم. دو قاشق غذایی که توی قابلمه، خاله برام گذاشته بود رو همونجوری سرد خوردم.
اشتهایی به خوردن غذا ندارم. این دوتا قاشق رو هم خوردم تا جلوی ضعفم رو بگیره.
گوشهی آشپزخونه نشستم و زانوهام رو بغل کردم. چه خوب شد که حاضر شدن و رفتن علی، برای خواستگاری رو ندیدم. خدا رو شکر میکنم که خوابم برد.
صدای بسته شدن در خونه اومد و آه از نهادم بلند شد. در اتاق باز شد و میلاد با عجله از پلهها بالا رفت.
_ مامان دخترِ خودش تو اتاق، جوابش رو به من داد؛ شما بیخود قراره جواب گرفتن گذاشتی!
_ مریم دختر خوبیه، نباید با یه بار نه گفتن از دستش بدی!
با شنیدن این جمله، توی دلم جشن و پایکوبی برپا شد. مریم جواب منفی داده.
_ برای تو ناز کرده. دفعه دیگه که بریم سراغش، جواب مثبت رو میده.
_ حالا هی من میگم، شما حرف خودت رو بزن.
ایستادم و توی چهار چوب دَر نگاهشون کردم.
_ سلام.
خاله نگران گفت:
_ سلام عزیزم! نهار خوردی؟
_ الان یکم خوردم.
_ بهتری!
نفس سنگینی کشیدم.
_ بله.
_ دوتا چایی بریز بیار.
_ چشم.
به آشپزخونه برگشتم.
_ علی جان! من با مریم صحبت کردم؛ نسبت به این ازدواج نظر مثبت داشت.
من نمیدونم تو اتاق چه حرفی بهش زدی که بهت اون جور گفته. از اتاق اومد بیرون، کنار من که نشسته بود میخندید.
_ برای حفظ آبرو بوده.
_ تو اشتباه میکنی! خودم باهاش حرف زدم. اون اخلاقت رو میدونم دیگه، زود عصبانی میشی.
_ من اصلاً عصبی نشدم! شرایطم رو که گفتم، برگشت گفت فکر نکنم بتونم باهاتون کنار بیام.
_ خب شرایطت رو عوض کن! دختر خوبیه.
_ مامان فقط حرف خودت رو میزنی!
خوشحالی که توی وجودم بر پا شده بود، از بین رفت. خاله چیز دیگهای میگفت و علی حرف دیگهای میزد. چایی رو جلوشون گذاشتم و سمت حیاط رفتم.
_ هوا سرده!
_ زود برمیگردم خاله. سرم درد میکنه، شاید تو هوای آزاد بهتر بشم.
_ پس زود بیا که سرما نخوری.
_ چشم.
وارد حیاط شدم. روی پله نشستم و به روبرو خیره شدم.
کاش پدر و مادرم هیچ وقت نمیمردند. من دختر عموی علی میموندم و علی به من به چشم یک دختر نگاه میکرد نه خواهر.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
با چشم های اشکی به پسرش خیره شد ناباورانه گفت
_به خاطر این سر من داد میزنی?
احمد رضا کلافه نگاهش رو به مادرش داد
_چرا بیرونش نمیکنی
توانایی نگاه کردن به چشم.های مادرش رو نداشت سرش رو پایین انداخت
_چرا ازش حمایت میکنی اصلا به تو چه ربطی داره که این زن کی میشه
تمام رگ های بدن احمد رضا که قابل دیدن بودن بیرون زده بود و عرق روی پیشونیش به وضوح دیده میشد
_ چرا عین یه ولگرد پرتش نمیکنی از این خونه بیرون
طاقت احمد رضا سر اومد و با فریاد گفت
_چون زنمه
https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
#اشتراکی