بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت80 🍀منتهای عشق💞 سمت من اومد. دستش رو
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت81
🍀منتهای عشق💞
صدای فریاد علی باعث شد تا رضا ساکت بشه و همون با احتیاط جواب دادن رو هم بیخیال بشه.
دستگیره آشپزخونه بالا پایین شد. از پشت دَر کنار رفتم و ایستادم.
خاله داخل اومد و نگاه دلخورش رو به من داد.
_ زیر کتری رو روشن کن. یکم گلگاوزبون دم کن، بدم علی بخوره.
خواست بیرون بره که دستش رو گرفتم. دوباره تو چشمهام نگاه کرد. با صدای لرزونی گفتم:
_ به روح مامانم من از هیچی خبر نداشتم. فقط دیشب اعصابم خورد بود، یادم رفت. شقایق گفته بود که امروز زهره قرار داره، به خالهت بگو نذاره بیاد مدرسه. از هیچ چیز دیگهای خبر نداشتم.
قسم دادن خاله به روح خواهرش همیشه آرومش میکنه. در رو بست و من رو تو آغوش گرفت.
_ عیب نداره عزیزم!
_ باورت میشه یادم رفت؟ به خدا من با زهره همدست نیستم.
_ میدونم عزیزم. فقط خدا کنه سرکله عموت الان پیدا نشه! فکر کنم فهمیدم کی بهش زنگ میزنه، آمار اینجا رو میده.
_ کی؟
ازش فاصله گرفتم و تو چشماش نگاه کردم.
_ همین شقایق ور پریده. نمیدونم چه قصدی داره! اون از قرعهکشی که به اسمِ مون دراومد و بهمون نگفت؛ این از خبرهایی که در رابطه با زهره معلوم نیست از کجا فهمیده؛ اینم از زنگ زدنهاش به عمو و پدربزرگت.
هاج و واج به خاله نگاه کردم. واقعاً شقایق چرا باید این کار رو بکنه!
صدای تلفن همراهی بلند شد. بلافاصله دایی گفت:
_ بله رئیس!
_ یه کم طول کشید، ببخشید.
_ نمیشه نیایم...
_ چشم من الان برمیگردم.
خاله گوشهی مانتوش رو که هنوز فرصت نکرده بود درش بیاره، چنگزد.
_ بیچاره شدم، حسین بره چکار کنم؟
دَر آشپزخونه رو باز کرد و بیرون رفت. حالا هم علی رو میدیدم، هم دایی رو.
_ معینی فکر نکنم! من جاش وایمیستم.
تماس رو قطع کرد و رو به علی گفت:
_ گاومون زایید! رفتن بهش گفتن.
علی کلافه سرش رو پایین انداخت.
_ من نمیتونم برگردم. اعصابم بهم ریخته.
_ گفت بازداشت نوشته.
_ عیب نداره. برو راضیش کن.
_ راضی که نمیشه ولی یه کاریش میکنم.
خاله روبروی دایی ایستاد و به علی اشاره کرد.
_ نمیشه نری؟
_ نه آبجی، ولی شب میام.
خاله دستهاش رو بهم فشار داد و از جلوی دایی کنار رفت. دایی رو به علی گفت:
_ دیگه ادامه نده.
علی چشمهاش رو بست و سرش رو به دیوار تکیه داد و هم زمان باشهای گفت.
_ خیالم راحت باشه!
_ آره. یه دو روز مرخصی برای من رد کن، تکلیف این داستان رو مشخص کنم.
_ میخوای چکار کنی؟
_ میگم بهت.
خاله دوست داشت دایی بمونه اما رفت. خونه انقدر ساکت بود که نفس آدم توش میگرفت. علی چشمهاش بسته بود. خاله و کمی اون طرفتر رضا روبروش نشسته بودن.
میلاد هم روی اولین پله نشسته بود و نگاهش به علی بود. علی چشم باز کرد و تو اتاق چشم چرخوند. ایستاد و سمت پلهها رفت. خاله نگران گفت:
_ علی بسه دیگه!
بدون اینکه نگاه کنه، دستش رو بالا آورد و پاش رو روی اولین پله گذاشت و با صدای گرفتهای گفت:
_ کاریش ندارم. میرم بخوابم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت82
🍀منتهای عشق💞
همونجا گوشهی آشپزخونه نشستم. دلم برای علی میسوزه. این وسط حسابی اعصابش به هم ریخته. هم غیرتش قبول نمیکنه، هم از همه ناراحته.
اما تقصیر من نیست، خاله گفت نگو! خودش همیشه میگه حرف مامان رو گوش کنید.
نباید اجازه بدم تنها بمونه و غصه بخوره. حتی اگر تهدید و دعوام کنه.
ایستادم و کمی از گلگاوزبونی که دم کرده بودم رو توی لیوان بزرگی ریختم و نبات هم کنارش گذاشتم. روسریم رو مرتب کردم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
خاله با دیدنم فوری ایستاد و سمتم اومد.
_ تو نمیخواد بری، بده خودم میبرم.
خواست سینی رو از دستم بگیره که محکم گرفتم و اجازه ندادم. با تعجب بهم نگاه کرد.
_ خودم میخوام براش ببرم.
_ تو الان بری بالا، میزنه یه بلایی سرت میاره!
_ نمیزنه.
_ رویا جان بحث نکن! اون عصبیه الان بری...
_ خاله علی من رو نمیزنه! بزار برم از دلش در بیارم. حرف بزنم براش. توضیح بدم. گناه داره؛ الان فکر میکنه هیچ کس حسابش نکرده، بزار بزم!
درمونده دستش رو از سینی شل کرد و انداخت.
_ دیدی عصبانیه، زود بیا بیرون.
_ باشه چشم.
از پلهها بالا رفتم. ته دلم خالیه اما دوست ندارم تو این وضع ببینمش. هرکاری از دستم بربیاد انجام میدم تا کمی حالش رو بهتر کنم.
پشت در اتاقش ایستادم و در زدم. مطمئن بود که ما الان به اتاقش نمیریم.
_ بیا تو مامان.
دوباره در زدم و گفتم:
_ رویام.
سکوت کرد و جوابی نداد. وقتی به خاله اجازهی ورود میده، یعنی الان آمادگیش رو داره کسی بره داخل.
با آرنجم در رو باز کردم و وارد اتاق شدم.
دستش رو روی زانوش گذاشته بود و انگشتهاش رو روی چشمهاش، تا جایی رو نبینه.
_ برات گلگاوزبون آوردم.
جواب نداد. گلگاوزبون رو نزدیکش گذاشتم و همون جا نشستم.
_ بلند شو برو بیرون!
_ نمیرم.
دستش رو از روی چشمهاش برداشت و متعجب نگاهم کرد. به دَر اشاره کرد و با تشر گفت:
_ میگم برو بیرون!
نگاهم رو ازش گرفتم و کمی جابجا شدم.
_ نمیرم.
_ اعصاب ندارم، میزنم یه بلایی سرت میارم. برو بیرون!
_ باید باهات حرف بزنم.
_ الان وقتش نیست، بلند شو برو بیرون!
_ نمیرم، اینقدر این جمله رو تکرار نکن!
خیره نگاهم کرد.
_ چکار داری؟
_ میخوام باهات حرف بزنم.
سرش رو به دیوار تکیه داد و طلبکار نگاهم کرد.
_ حرفی نمونده.
_ چرا مونده. اول اینکه تو به ما گفتی حرف مامان رو گوش کنید!
_ الانم میگم.
_ گفتی هر چی مامان میگه بگو چشم؛ حتی اگر شب بود و مامان گفت روزه.
_ خب؟
_ مامان به من گفت به تو حرفی نزنم! چرا از من ناراحت میشی؟ من حرف خودت رو گوش کردم.
اخم کرد.
_ این فرق داشت.
_ چه فرقی! من اگر میگفتم مامان رو ناراحت میکردم.
_ چرا دیشب نگفتی؟
_ به خدا یادم رفت. الانم اومدم بهت بگم من با زهره همدست نبودم. من از روز اولی که فهمیدم زهره داره پا کج میذاره، اومدم به مامان گفتم. به تو نگفتم، چون ترسیدم. گفتم مامان زهره داره این کار رو میکنه، مامانم بلند شد اومد مدرسه با مدیر حرف زد.
دیروز یکی از بچهها که پشت زهره میشینه، یه کاغذ سمت من و شقایق پرت کرد که شقایق برداشت. نوشته بود زهره داره با هدیه قرار میذاره که فردا برن کافی شاپ.
من نمیدونم شقایق از کجا میدونست ولی به من گفت که میخوان یه بلایی سر زهره بیارن.
تمام حرفی که من میدونستم، همین بود. به من گفتی با زهره همدستی، خیلی ناراحت شدم. من با زهره همدست نبودم. الان زهره با من دشمن شده؛ دشمن که بود دشمنتر شده. میگه نباید به تو میگفتم؛ نباید به مامانم میگفتم و سکوت میکردم.
حتی مطمئنم زهره امروز خبر داشت که خاله دیر میاد خونه، به خاطر همین رفته. اینا رو نگفتم که زهره رو لو بدم؛ گفتم که حسابم رو ازش جدا کنی.
_ به غیر از آبجیِ حسن، دیگه کی میدونه؟
_ هیچ کس، فقط من و شقایق.
_ از این به بعد این اتفاقها رو باید به من بگی، نه به مامان! فهمیدی؟
_ باشه.
سرش رو پایین انداخت.
_ با من قهری؟
لبخند کمرنگی روی لبهاش نشست و نگاهم کرد.
_ نه. توی این خونه فقط تو هوای من رو داری. همیشه این جور مواقع برام گلگاوزبون میاری.
با این حرفش کم مونده غش کنم. علی متوجه محبت من به خودش شده، کاش متوجه احساسم هم میشد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
❌#زندگی دیگران را #نابود_نکنیم❗️
⚪️ جوانی از رفیقش پرسید: کجا کار میکنی؟ پیش فلانی، ماهانه چند میگیری؟ 5000 همهش همین؟ 5000 ؟ چطوری زندهای تو؟ صاحب کار قدر تو رو نمی دونه، خیلی کمه! یواش یواش از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد، صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد، قبلا شغل داشت، اما حالا بیکار است.
🔵 زنی بچهای را به دنیا آورد، زن دیگری گفت: به مناسبت تولد بچهتون، شوهرت برات چی خرید ؟ هیچی ! مگه میشه ؟! یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری ؟! بمب را انداخت و رفت، ظهر که شوهر به خانه آمد، دید که زنش عصبانی است و .... کار به دعوا کشید و تمام.
🔴 پدری در نهایت خوشبختی است، یکی میرسد و میگوید: پسرت چرا بهت سر نمیزند؟ یعنی آنقدر مشغوله که وقت نمیکنه؟! و با این حرف، صفای قلب پدر را تیره و تار میکند.
🔺این است، سخن گفتن به زبان شیطان. در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم؛
چرا نخریدی؟
چرا نداری؟
یه النگو نداری بندازی دستت؟
چطور این زندگی را تحمل میکنی؟ یا فلانی را؟
چطور اجازه می دهی؟
ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد، یا از روی کنجکاوی یا فضولی و... اما نمیدانیم چه آتشی به جان شنونده میاندازیم!
☘ شر نندازید تو زندگی مردم. واقعا خیلی چیزا به ما ربطی نداره! کور، وارد خانهی مردم شویم و کَر از آنجا بیرون بیاییم. مُفسد نباشیم
تنها دو روز در سال هست
که نمیتونی هیچ کاری بکنی!
یکی دیروز و یکی فردا
از امروزتون لذت ببرید.🌸
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت82 🍀منتهای عشق💞 همونجا گوشهی آشپزخو
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت83
🍀منتهای عشق💞
از اتاق بیرون اومدم.
_ چی شد؟
آنقدر خوشحالم که متوجه خاله که ایستاده بود و نگاهم میکرد، نشدم.
_ هیچی خاله، حرفام رو باور کرد.
_ چی بهش گفتی!
_ گفتم که من نمیدونستم و به شما گفتم.
_ خیلی خب مادر جون؛ من اصلاً نمیتونم کار کنم. تمرکز ندارم. بیا برو شام بزار.
نگاهی به دَر اتاق زهره انداخت و گفت:
_ دلم شور میزنه این دو تا بالان!
_ به زهره بگو بیاد پایین.
_ نمیخوام ببینمش! ولش کن هرچی شد بزار بشه؛ بیا بریم پایین.
با حرفی که علی بهم زد، انگار خون تازهای تو رگهام به جریان افتاده بود.
از مشکلات و غصههای خونه رها شدم. با ذوق و خوشحالی شروع به درست کردن شام کردم.
آنقدر انرژیم مضاعف شده که بدون استراحت کارهام رو تموم کردم. خاله وارد آشپزخونه شد و نگاهی به ظرف سالادی که با تمام سلیقه تزئینش کرده بودم انداخت. لبخند بیجونی رو لبهاش نشست.
_ اینقدر حالم خرابِ که میخواستم شام نزارم. دستت درد نکنه، زحمت کشیدی.
به کابینت تکیه داد.
_ کاش قلم پام میشکست ظهر نمیرفتم خونهی اقدسخانم! هم اونجا سنگ رو یخ شدم، هم نبودم که خودم برم دنبال زهره.
کنجکاوم که بدونم چی شده خاله از خونهی اقدسخانم ناراحت بیرون اومده اما نباید تابلو کنم.
_ خاله اینجوری بهتر نشد؟ علی فهمید راحت شدی.
_ بزار مادر بشی، اون وقت میفهمی دلت نمیخواد هیچ کس به بچت نازکتر از گل بگه.
_ الانم چیزی بهش نگفته که؛ یه سیلی فقط خورده.
خاله آهی کشید و غمگین گفت:
_ تو ماشین بچهام رو کُشته. الان بالا بودم، چند جای بدنش کبود شده. علی دستش خیلی سنگینه.
سرم رو پایین انداختم و حرفی نزدم. چند لحظه بعد پرسیدم:
_ اقدسخانم چرا ناراحتتون کرد؟
_ خودش هیچی نگفت. مریم گفت نه تنها من، هیچ دختری حاضر نیست زن علیآقا بشه. آدم یه زندگی مستقل میخواد؛ پسر شما هیچ وقت نمیتونه مستقل بشه.
نفس راحتی کشیدم و از درون جشن گرفتم.
_ اون لیاقت علی رو نداشت. برای خودش حرف زده. الان من یه دختر، پسری مثل علی آرزومه.
خاله بیتوجه به حرفم، تکیهاش رو از کابینت برداشت.
_ میرم یه جای دیگه خواستگاری. این همه دختر خوب!
آب پاکی رو ریخت روی دستم.
_ خاله شاید علی خودش کسی رو دوست داره، چون اصلاً میلش نیست با شما بیاد خاستگاری؛ ازش بپرسید!
_ نه علی همش سر کاره. کی وقت میکنه کسی رو ببینه. هی خونه، سر کار؛ کسی رو نمیبینه.
سمت گاز رفت و برنج رو امتحان کرد.
_ روغن این رو بریز، خاموشش کن.
_ چشم.
_ برم زنگ بزنم به دائیت ببینم کجاست. تو هم برو بالا علی رو بیدار کن؛ ببین اجازه میده زهره بیاد پایین یا غذاش رو ببرن بالا!
_ الان میرم.
از آشپزخونه بیرون رفت.
به خاطر حرفهایی که خاله زد بیحوصله شدم. روغن برنج رو داغ کردم و روش ریختم.
از پلهها بالا رفتم و پشت دَر اتاق علی ایستادم. چند ضریه به دَر زدم و منتظر موندم. صدایی نشنیدم. دوباره دَر زدم و اینبار دستگیره رو پایین دادم و وارد اتاق شدم. تو اتاق نبود. به اتاق خودمون نگاه کردم. دَرش نیمه باز بود و زهره سر به زیر به رختخوابها تکیه داده بود.
نزدیکتر رفتم و در رو باز کردم. علی روبروی زهره نشسته بود و خیره نگاهش میکرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از بهشتیان 🌱
داروی دردم گر تویی
در اوج بیماری خوشم...
#مولانا
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت84
🍀منتهای عشق💞
تک سرفهای کردم.
_ مامان میگه شام آمادس.
علی نفس سنگینی کشید. ایستاد و از کنارم رد شد. با احتیاط پرسیدم:
_ زهره هم بیاد شام؟
ایستاد، نیم نگاهی به زهره انداخت و رو به من گفت:
_ بیاد.
از اتاق بیرون رفت. زهره با صدای آرومی گفت:
_ تو فضول منی؛ به تو چه! من اصلاً شام نمیخوام.
نگاهی به صورتش که آثار کبودیش تازه ظاهر شده بود، انداختم.
_ خاله گفت اجازه بگیرم ازش.
علی عصبی وارد اتاق شد و سمت زهره رفت. زهره دستهاش رو حایل صورتش کرد. علی بیتوجه به حالت خواهرش، دستش رو گرفت و کشید تا بایسته.
_ برو پایین شام بخور.
زهره فوری چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت.
دلم برای زهره میسوزه، اما خودش مقصره.
پایین رفت و علی هم پشت سرش؛ من هم بعد از اونها رفتم.
پا روی آخرین پله گذاشتم که صدای دایی رو شنیدم.
_ کی این بو رو راه انداخته؟
خاله در جوابش گفت:
_ دستپخت رویاست.
لبخند روی لبهام از تعریفی که دایی کرد، ظاهر شد.
وارد آشپزخونه شدم. دایی نیم نگاهی به زهره انداخت و متأسف سرش رو تکون داد و پیش علی رفت.
دلم نمیخواد زهره کمکم کنه اما چارهای ندارم. اگر تو این شرایط بشینه یه گوشه و کمک نکنه، علی حساستر میشه.
پشت چشمی برام نازک کرد و شروع به بردن وسایلی که خاله گذاشته بود کرد.
زهره با فاصله از علی کنار خاله نشست. غذایی نمیخورد، فقط به زور و بیاشتها قاشق رو توی دهنش میگذاشت.
واقعاً متأسفم که نمیتونم کمکش کنم. شرایطی رو برای خونه درست کرده که حالا حالاها درست نمیشه.
بعد از جمع کردن سفره و شستن ظرفها به کمک زهره، چایی آوردم و توی جمع نشستم.
علی و دایی پچپچ میکردن. خاله غمگین به زهره نگاه میکرد. رضا اخمهاش توی هم بود و میلاد مشغول انجام تکالیفش.
گوشهام رو تیز کردم تا حرفهای دایی و علی رو بشنوم.
_ چکار میخوای بکنی؟
_ نمیدونم.
_ نمیشه که تو خونه بمونه! باید بره مدرسه.
علی تهدیدوار گفت:
_ مدرسه شو میره، اما فردا میدونم چکار کنم.
دایی نفس سنگینی کشید و رو به خانه گفت:
_ اگر اجازه بِدی من برم.
خاله نگران گفت:
_ نه نرو! امشب اینجا بمون.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
دردناکترین سنگ ها را کسی به سمتت پرتاب میکند
که برایش سنگ تمام گذاشتهای
#حرفدل
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝