هدایت شده از بهشتیان 🌱
داروی دردم گر تویی
در اوج بیماری خوشم...
#مولانا
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت84
🍀منتهای عشق💞
تک سرفهای کردم.
_ مامان میگه شام آمادس.
علی نفس سنگینی کشید. ایستاد و از کنارم رد شد. با احتیاط پرسیدم:
_ زهره هم بیاد شام؟
ایستاد، نیم نگاهی به زهره انداخت و رو به من گفت:
_ بیاد.
از اتاق بیرون رفت. زهره با صدای آرومی گفت:
_ تو فضول منی؛ به تو چه! من اصلاً شام نمیخوام.
نگاهی به صورتش که آثار کبودیش تازه ظاهر شده بود، انداختم.
_ خاله گفت اجازه بگیرم ازش.
علی عصبی وارد اتاق شد و سمت زهره رفت. زهره دستهاش رو حایل صورتش کرد. علی بیتوجه به حالت خواهرش، دستش رو گرفت و کشید تا بایسته.
_ برو پایین شام بخور.
زهره فوری چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت.
دلم برای زهره میسوزه، اما خودش مقصره.
پایین رفت و علی هم پشت سرش؛ من هم بعد از اونها رفتم.
پا روی آخرین پله گذاشتم که صدای دایی رو شنیدم.
_ کی این بو رو راه انداخته؟
خاله در جوابش گفت:
_ دستپخت رویاست.
لبخند روی لبهام از تعریفی که دایی کرد، ظاهر شد.
وارد آشپزخونه شدم. دایی نیم نگاهی به زهره انداخت و متأسف سرش رو تکون داد و پیش علی رفت.
دلم نمیخواد زهره کمکم کنه اما چارهای ندارم. اگر تو این شرایط بشینه یه گوشه و کمک نکنه، علی حساستر میشه.
پشت چشمی برام نازک کرد و شروع به بردن وسایلی که خاله گذاشته بود کرد.
زهره با فاصله از علی کنار خاله نشست. غذایی نمیخورد، فقط به زور و بیاشتها قاشق رو توی دهنش میگذاشت.
واقعاً متأسفم که نمیتونم کمکش کنم. شرایطی رو برای خونه درست کرده که حالا حالاها درست نمیشه.
بعد از جمع کردن سفره و شستن ظرفها به کمک زهره، چایی آوردم و توی جمع نشستم.
علی و دایی پچپچ میکردن. خاله غمگین به زهره نگاه میکرد. رضا اخمهاش توی هم بود و میلاد مشغول انجام تکالیفش.
گوشهام رو تیز کردم تا حرفهای دایی و علی رو بشنوم.
_ چکار میخوای بکنی؟
_ نمیدونم.
_ نمیشه که تو خونه بمونه! باید بره مدرسه.
علی تهدیدوار گفت:
_ مدرسه شو میره، اما فردا میدونم چکار کنم.
دایی نفس سنگینی کشید و رو به خانه گفت:
_ اگر اجازه بِدی من برم.
خاله نگران گفت:
_ نه نرو! امشب اینجا بمون.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
دردناکترین سنگ ها را کسی به سمتت پرتاب میکند
که برایش سنگ تمام گذاشتهای
#حرفدل
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
از ادم های سمی فاصله بگیر
سمی یعنی:
دروغگو، نمکنشناس، دهنلق، بیمعرفت، پرحاشیه، دو رو...
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
و خداوند دربارهی تمام قلب هایی که شکستی از تو خواهد پرسید!
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت84 🍀منتهای عشق💞 تک سرفهای کردم. _
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت85
🍀منتهای عشق💞
دایی به اصرار خاله، شب رو پیش ما موند.
رختخوابم رو پهن کردم. زهره پتو رو روی سرش کشیده بود و آرومآروم گریه میکرد.
دلم میخواد الان باهاش ارتباط برقرار کنم و کمی از دردهاش رو کم کنم، اما نه اجازه میده نه رو میده.
سر جام نشستم و غمگین نگاهش کردم. کاش یادم نمیرفت و قبل از اینکه بره به خاله میگفتم؛ اون وقت امروز اینجوری نمیشد.
با صدای علی چشمهام رو باز کردم. عصبی به دَر ضربه میزد.
_ زهره، رویا! بلند بشید بریم مدرسه.
زهره با صدای آرومی گفت:
_ به منم گفت حاضر شم! یعنی میذاره برم مدرسه؟
با صدای آرومتر از خودش گفتم:
_ آره دیشب شنیدم به دایی میگفت میذاره ولی امروز یه کاری میخواد بکنه که نمیدونم چیه!
_ بدبخت شدم.
_ تو چرا پیشنهادشون رو قبول کردی!
طلبکار گفت:
_ دوست داشتم. تو فضول منی؟
_ زهره ترسیدم وقتی اونجوری کشیدن بردنت تو ماشین!
طلبکارتر گفت:
_ خودم رفتم، کسی من رو نکشوند. اگه تو خودت رو نخود آش نمیکردی هیچکس نمیفهمید. مامان قرار بود بره خونه اقدسخانم دنبال جواب، گفت دیر میاد. گفتم یه ساعته کارم تمام میشه، برمیگردم. نمیدونستم توعه خودشیرین میدویی میری کلانتری دنبال علی!
_ اونها تو رو به زور سوار ماشین کردن!
_شوخی میکردیم؛ مثلاً اَدای دزدیده شدن رو در آوردیم.
_ کیفت افتاد زمین، هدیه انداخت تو ماشین!
_ اینقدر که خندیدیم افتاد. منو اسیر توهمات خودت کردی؛ زندگی منو نابود کردی.
ناباورانه به لبهای زهره خیره موندم. اگر میدونستم شوخیه، به کلانتری نمیرفتم و علی رو نمیآوردم؛ صبر میکردم تا خودش برگرده. زهره خودش مقصره.
شاید هم تحریکهای شقایق باعث شد تا این کار رو بکنم. یاد حرفهای خاله در رابطه با شقایق افتادم و با رفتارهای دیروزش مقایسه کردم.
علت رفتارش رو میپرسم. اگر جواب قانع کنندهای نداشته باشه، باهاش قطع رابطه میکنم.
زهره عصبی از سوءتفاهمی که پیش اومده و باعث دردسر بزرگی براش شده، مانتو مدرسهش رو پوشید و دنبال مقنعهاش گشت که پیدا نکرد. دلخور پرسید:
_ مقنعه من رو ندیدی؟
_ نه.
زیر لب گفت:
_ چه جوری ازش بپرسم!
_ از کی؟
_ از مامان؛ میترسم بپرسم، صدای علی دربیاد.
_ من الان میپرسم. مقنعهام رو پوشیدم. سرم رو از اتاق بیرون بردم و با صدای بلندی گفتم:
_ خاله... مقنعه زهره کجاست؟
_ اتو کردم پایینه.
رو به زهره گفتم:
_ مگه کثیف بود؟ تازه شستیم که!
_ دیروز خونی شد.
کیفش رو برداشت و از پلهها پایین رفت. برنامه درسیم رو آماده کردم. با اینکه هیچ کدومشون رو نخوندم ولی بالاخره باید کتاب رو با خودم ببرم.
وارد آشپزخونه شدم. با چشم دنبال دایی گشتم، نبود. صبحانه مختصری در سکوت خوردیم.
سوئیچ ماشین دایی، دست علی بود. ایستاد و رو به من و زهره گفت:
_ بلند شید بریم.
قرارِ علی ما رو به مدرسه ببره.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت86
🍀منتهای عشق💞
ماشین رو جلوی مدرسه نگه داشت. زهره با استرس از توی آینه نگاهی بهم انداخت. واقعاً تو این شرایط کاری از دستم بر نمیاد. هر سه از ماشین پیاده شدیم. علی سمت دَر مدرسه رفت. من و زهره با کمی فاصله و البته سرعتی کمتر از علی همراهیش کردیم.
برگشت و نگاهی به هر دومون انداخت.
_ بیاید دیگه!
زهره با لحنی که از شدت ترس به لرزش افتاده بود، گفت:
_ علی من غلط کردم. ببخشید؛ تورو خدا آبِروم رو جلوی مدیرمون نبر.
نگاه علی رنگ دلخوری گرفت. عصبی بود و اهمیتی به التماس زهره نداد. وارد حیاط مدرسه شد.
زهره دستم رو گرفت و فشار داد.
_ بیچاره شدم! امروز اخراجم میکنه.
_ نه؛ اینجوری نمیشه. اصلاً نمیدونم چی میخواد بگه!
_ اگر از دیروز بگه... رویا تو رو خدا یه کاری کن!
نگاهی به علی انداختم. جرأت حرف زدن باهاش رو ندارم. اصلاً حرفم رو نمیخونه که بخوام باهاش حرف بزنم! توی این شرایط دایی و خاله میتونن آرومش کنن که اینجا نیستن.
وارد سالن اصلی مدرسه شدیم. دست زهره رو رها کردم. از اینجا به بعد نمیتونستم باهاش هم قدم بشم.
علی دوباره برگشت. وقتی دید من کمی عقبتر ایستادم، رو به من گفت:
_ شما هم تشریف بیارید.
طلبکار بود! من که کاری نکردم. به سرعت قدمها اضافه کردم و کنار زهره راه رفتم.
_ با من چه کار داره؟
_ نمیدونم!
_ این جا بایستید تا صداتون کنم!
وارد دفتر شد.
دل تو دلم نیست؛ من با زهره فرق داشتم. تو مدرسه همه زهره رو به خاطر شیطنتهای خاصش میشناسن. من شاید گاهی جواب بدم اما دختر سر به زیریم و اصلاً وارد حاشیه نمیشم.
پشت در ایستادیم. به دیوار تکیه دادم.
زمان زیادی نگذشت که با صدای خانم مدیر به داخل دعوت شدیم. هر دو داخل رفتیم.
قلب من هم دستِ کمی از دستهای زهره نداشت؛ دستهای زهره به شدت میلرزید، قلب من هم با سرعت میتپید.
سلام کردیم و سر به زیر ایستادیم. خانم مدیر ناراحت رو به سرایدار مدرسه که در حال نظافت میزش بود گفت:
_ برو بگو نجفی و شقایق رو تو میکروفن صدا کنن بیان دفتر!
من و شقایق چرا باید اینجا حضور داشته باشیم!
خانم مدیر با تشر به زهره گفت:
_ معینی تو قول ندادی که از این کارها نکنی!
زهره دیگه بیشتر از این نمیتونست سرش رو پایین بگیره.
_ اون اشکهایی که مادر تو میریخت، دل سنگ رو نرم میکرد. تو چه جور دختری هستی که به اون همه التماس مادرت اهمیت ندادی!
نگاه تیز علی روی زهره ثابت موند. از هیبت نگاهش دلم پایین ریخت.
نگاه خانم مدیر اصلاً روی من نیست و این کمی بهم آرامش میده.
شقایق و هدیه وارد دفتر شدن، که با دیدن ما متوجه موضوعی که به خاطرش به دفتر اومدند، شدن. شقایق کنار من ایستاد. هدیه هم اون طرفتر، سر به زیر و ترسیده، ایستاد.
خانم مدیر از شقایق و من، هرچی که میدونستیم پرسید. دلم نمیخواست بگم اما مجبور بودم. اگر علی نبود حتماً بعضی چیزها رو سانسور میکردم اما با حضور علی نمیشد.
بعد از گفتن و شنیدن حرفهای من و شقایق، با اجازهی خانم مدیر به کلاس برگشتیم.
با صدای علی ایستادم.
_ رویا یه لحظه وایسا!
بهش نگاه کردم. جلو اومد و کنار گوشم گفت:
_ دیگه با این شقایق نمیگردی، فهمیدی!؟
الان وقت اعتراض یا سؤال نبود. با سر تأیید کردم و از دفتر بیرون رفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت87
🍀منتهای عشق💞
کل زمان مدرسه هر چی منتظر زهره موندم، به کلاس برنگشت.
زنگ آخر خورد. جلوی دفتر ایستادم و نگاهی به داخل انداختم. نه خبری از علی بود نه زهره و هدیه.
حتماً بعد از حرفهای خانم مدیر؛ علی زهره رو به خونه برده.
شقایق جلوی دَر منتظرم بود. روبروش ایستادم.
_ شقایق... تورو خدا ببخشید... ولی علی گفته با تو نرم خونه.
اخمهاش رو تو هم کرد.
_ چرا؟
_ نمیدونم.
لبهاش رو پایین داد و بیاهمیت گفت:
_ خب نیا.
ازم فاصله گرفت و رفت.
ناراحت شد. دوست ندارم از من دلخور باشه. دنبالش دویدم.
_ شقایق... شقایق...
ایستاد و نگاهم کرد.
_ از من ناراحت نشو!
_ من میخوام بدونم تو قضیه زهره، من چکاره بودم که گفته با من نری!؟
درمونده لب زدم:
_ نمیدونم. حالا تا یه مسیر با هم میریم به خونه که رسیدیم جدا میشیم.
بی حرف سمت خونه راه افتادیم.
یاد حرفهای دیشب خاله در رابطه با شقایق افتادم.
_ میشه یه سوال ازت بپرسم؟
_ بپرس!
شاید بهتر باشه قبل از اینکه حرفهایی که آماده کردم رو بهش بزنم، با خاله مشورت کنم.
_ هیچی ولش کن.
تا نزدیکیهای خونه با شقایق همراه بودم. حسابی دلخور و ناراحت بود. ازش خداحافظی کردم و سمت خونه قدم برداشتم. وارد حیاط شدم. خاله توی ایوون نشسته بود و ناراحت به روبرو نگاه میکرد.
با دیدنم لبخند بیجونی زد.
_ سلام.
_ سلام عزیزم، خسته نباشی.
_ سلامت باشی.
کیفم رو جلوم گرفتم و کنارش نشستم.
_ زهره خونست؟
آه پر سوزی کشید:
_ آره؛ آوردش خونه، خودش رفت سر کار. مدیرتون یک هفته هر دو تاشون رو از مدرسه اخراج کرده. ای کاش از اول به علی گفته بودم.
مشاوره خیلی بهم تأکید کرد که توی این جور مسائل نباید مرد خانواده رو بی اطلاع بزارید. گفت اگر حتی خشونتی داشته باشه اما بهتر میتونه جلوی اشتباه رو بگیره. اگر از اول گفته بودم به اینجا نمیکشید.
_عیب نداره خاله، خودت رو ملامت نکن! شاید اینجوری بهتر باشه.
نیم نگاهی بهم انداخت.
_ من زهره رو بزرگ کردم. میشناسمش. مواظب خودت باش! متأسفانه از چشم تو میبینه.
_ خاله دیروز کجا بودید؟
_ هیچی، بیخودی خودم رو سنگ روی یخ کردم. رفتم دنبال جواب خواستگاری. دختره تو چشمهام نگاه کرد گفت؛ نه تنها من، با این شرایط پسرتون هیچ کس زنش نمیشه.
نفس راحتی کشیدم. از شر مریم هم خلاص شدم.
_ راست میگه. بچم علی پاسوز خانوادش شده.
الان بهترین موقعیتِ حرفم رو به خاله بزنم؛ اما با مقدمه چینی.
_ بیخود کرد این رو گفت. الان من یه دختر، از خدامه با علی ازدواج کنم.
_منم به علی همین رو گفتم! گفتم اینطاقچه بالا گذاشت؛ میریم یه جای دیگه. خورده تو ذوقش میگه نه.
از هر طرفی میخوام حرف بزنم جور نمیشه.
خاله نفس سنگینی کشید و ایستاد.
_پاشو بریم داخل.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀