eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.2هزار دنبال‌کننده
192 عکس
59 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 انگار گفتن حرف‌هایی که آماده کرده بود براش سخته، سر به زیر و شرمنده لب زد: _ معذرت می‌خوام که امروز بدون دعوت اومدم اینجا و مجبورم این حرفا رو بزنم، اما واقعاً خسته شدم. من و رضا چند وقته که در رابطه با ازدواج با هم صحبت کردیم. شاید شما الان بگید چقدر پررو‌ام؛ شاید مثل مادرم بهم بگید بی‌حیا، اما باور کنید نمی‌تونم طاقت بیارم. من رضا رو دوست دارم، رضا هم من رو. ولی الان به خاطر حرف‌هایی که رویا دیشب زده، نمیشه حرف بزنیم.‌ می‌خوام ازتون خواهش کنم با وجود تمام شرایط سخت، امشب بیاید خونه ما، منو از بابام خواستگاری کنید! از این همه پرویی مهشید دهنم باز مونده. اگر رویی که مهشید داره رو من داشتم، زودتر می‌تونستم بدون اینکه هیچ اتفاق بدی بیافته به علی حرف دلم رو بزنم. اونوقت الان حال و وضعم این نبود. خاله با شنیدن حرف‌های مهشید، آب دهنش خشک شده بود. رو به من گفت: _ یکم آب بیار. چشمی گفتم و وارد آشپزخونه شدم. لیوان آب رو پر کردم و برای اینکه از حرف‌هاشون جا نمونم، فوری به هال برگشتم.‌ لیوان رو جلوی خاله گذاشتم. کمی از آب رو خورد و گفت: _ مهشید جان! من‌ به رضا هم گفته بودم؛ اینکه شما همدیگر رو دوست دارید برای من‌ مهمه، ولی تا علی زن نگیره من نمی‌تونم حرف از ازدواج شما دو تا بزنم. در حق علی ظلم میشه! _ فقط خواستگاری کنید و حرفش رو وسط بندازید، تا مامان و بابام بدونن که منم رضا دوست دارم. من همون شب جواب شما رو میدم. _ آخه اینجوری که نمیشه! من باید با علی هم صحبت کنم، مشورت کنم. _ چه مشورتی؟ _ اینکه چه جوری بیایم یا چی بگیم! باید به پدربزرگ هم بگم؛ نمیشه که سر خود بلند شیم بیایم. نگاه دلخورش رو به من داد و گفت: _ ببین همه چیز رو خراب کردی! دوست دارم ناراحتیم رو سر یک نفر خالی کنم. طلبکار گفتم: _ برای اینکه تو به رضا برسی، من باید خودم رو فدا کنم! _ مگه محمد چه ایرادی داره که بهش میگی نه! مثل بچه‌ها می‌خوای گولشون بزنی، یه نفر دیگه رو دوست دارم! هیچکس این حرف احمقانه‌ات رو باور نکرده. _ می‌خوان باور کنن، می‌خوان نکنن! اون مدلی گفتم نه که برید. قبلاً به محمد گفتم؛ دیشب تو جمع هم گفتم؛ اگه بازم بیان، میگم یکی دیگه رو دوست دارم.‌ دوست ندارم با محمد ازدواج کنم؛ محمد پسر خوبیه، انشالله خوشبخت بشه. دنبال یه زن دیگه براش باشید‌‌. _ چرا پات رو کردی تو یه کفش لجبازی می‌کنی! خودت هم می‌دونی که آقاجون نمی‌ذاره به غیر از محمد با کس دیگه‌ای ازدواج کنی! پس بهترِ دست از‌ این لوس بازی‌ها برداری، جواب مثبت رو بدی.‌ اونا که نمی‌خوان فوری ببرنت! دو سه سال نامزد می‌مونی تا دَرسِت تموم بشه. _ خاله یه کاری بکن! من نمی‌خوام. خودم رو بکشم که باورتون بشه من دوست ندارم با محمد ازدواج کنم؟ _ خیلی خب بسه دیگه، این چه حرفیِ که می‌زنی! زندگی رویا با زندگی شما دخلی نداره. امشب که نه، اما با علی صحبت می‌کنم تو همین هفته میایم خونتون خواستگاری. نیش مهشید باز شد. _ ازت ممنونم زن عمو.‌ الان اجازه می‌دید یکم با رضا حرف بزنم! خاله دلخور گفت: _ شما که همه کاراتون رو کردید، برای این اجازه می‌خواید!؟ _ آخه بیرون از خونه که شما نیستید اینجا شما هستین، برای اون میگم. خاله متأسف گفت: _ چی بگم؛ برید حرف بزنید. رضا هنوز از مهشید عصبانی بود. انگار دوست نداشت مهشید این حرف‌ها رو بزنه. با سر به پله‌ها اشاره کرد. _ میریم بالا. مطمئنم اگر علی خونه بود اجازه نمی‌داد تا رضا، مهشید رو بالا ببره و با هم تنهایی تو اتاق صحبت کنند. اما الان علی نبود و رضا از فرصت، کمال استفاده رو می‌کرد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 همه تو شک رفتار مهشید بودن. بعد از اینکه بالا رفتن، خاله به آشپزخونه رفت و زهره به طبقه بالا. باز من موندم و تنهایی و فکر و خیال. صدای تلفن خونه بلند شد. خاله از آشپزخانه گفت: _ رویا ببین کیه؟ سمت تلفن رفتم. با دیدن شماره علی ته دلم خالی شد. رو به آشپزخانه کردم و خواستم بگم خاله بیا جواب بده، اما یک لحظه پشیمون شدم. باید خودم زودتر با علی صحبت کنم؛ باید بیشتر خودم رو بهش نشون بدم تا زودتر تصمیم بگیره و یه جواب قطعی بهم بده. اگر جوابش منفی باشه، من حتی یک ثانیه هم اینجا نمی‌مونم. با تمام محبت‌های خاله، نمی‌تونم کنار علی و خواستنش زندگی کنم.‌ گوشی رو برداشتم و آهسته گفتم: _ بله. کمی سکوت کرد و گفت: _ گوشی رو بده مامان. دلم نمی‌خواد خاله رو مامان خطاب کنم. علی باید بفهمه که نگاه من به اون مثل یک برادر نیست. غلیظ گفتم: _ خاله نیستش. منتظر عکس‌العملش بودم. همیشه این طور مواقع بلافاصله دعوام می‌کرد و می‌گفت؛ مامان نه خاله. برای تو زحمت کشیده و نباید بهش بگی خاله؛ اما بر عکس همیشه این بار حرفی نزد. _ اومد بهش بگو من شب نمیام.‌ یکم نگران بود. _ چرا نمیای؟ _ یه مشکل کاری برامون پیش اومده تا مشکل حل نشه نمی‌تونم بیام. امروز یا فردا یا پس‌فردا، آنقدر باید بمونم تا مشکل حل شه؛ به مامان بگو نگران نباشه. خاله تو درگاه آشپزخونه ایستاد و گفت: _ کیه؟ دیگه با علی حرف زده بودم، می‌شد گوشی رو به خاله بدم. _ علیِ. فوری جلو اومد و گوشی رو از من گرفت. _ سلام مامان برام دعا کن. _ چی شده دورت بگردم، دلم شور افتاده! _ هیچی بابا، متهم از دست‌مون فرار کرده؛ تا پیداش نکنیم نمی‌تونیم بیایم‌ خونه. باید پیداش کنیم، تحویلش بدیم. _ الهی درد بگیره، چرا فرار کرده؟ _ مقصر سرباز بوده، اما تو گروه ما بوده، همه‌مون رو نگه داشتن. دعا کن پیداش کنیم.‌ _ الهی فدات بشم؛ چشم دعات میکنم مادر، ان‌شاالله پیدا بشه. خیلی نگران نباش! _ باشه قربونت برم، خداحافظ. گوشی رو سر جاش گذاشت و نگران به من گفت: _ دعا کن رویا! بچه‌م گرفتار شده. ایستاد عصبی به بالای پله‌ها نگاه کرد و به آشپزخونه برگشت. بدترین زمان این اتفاق افتاد! روزهایی که من باید جلو چشم علی باشم تا زودتر جواب رو ازش بگیرم یا باهاش صحبت کنم، این فرصت‌های طلایی رو باید به خاطر یک اتفاق و بدشانسی از دست بدم. خاله سفره‌ی ناهار را به تنهایی پهن کرد و همه رو صدا کرد.‌ تنها آدم خوشحال توی خونه مهشیدِ، که حتی عصبانیت ظاهریِ رضا هم تأثیری روش نداشته.‌ بعد از خوردن ناهار، مهشید به خونه خودشون رفت و رضا توی آشپزخونه شروع به پچ‌پچ با خاله کرد. احتمالاً داره خاله رو راضی می‌کنه تا همین امشب به خونه عمو برن. اما خاله تنهایی بدون علی اونجا نمیره؛ علی هم که چند شبی نمی‌تونه خونه بیاد. هوا تاریک شده و هنوز خبری از علی نیست.‌ تلفن‌هاش رو هم جواب نمی‌ده. خاله نگران‌تر از همیشه بود.‌ به غیر از من و خودش، همه شام خوردن. خاله استرس داشت و من بیقراره علی بودم. با این تفاوت که خاله می‌تونه بیقراریش رو نشون بده اما من نه. زودتر از همیشه چراغ‌ها رو خاموش کردیم و خوابیدیم. صدای نفس‌های خاله خبر از خوابیدنش می‌داد با اینکه حسابی نگرانِ اما از خستگی زیاد، زودتر از همه خوابش برد. سر جام نشستم. اشک تو چشم‌هام جمع شد. کاش امشب خونه بود. پیچیدنِ صدای کلید توی قفل دَر حیاط به خاطر سکوت خونه، توی خونه پیچید. فوری ایستادم. روسریم رو سرم کردم و پرده رو کنار زدم. علی بود. با اینکه از نگاه کردن بهش خجالت می‌کشم اما خوشحالم از اینکه اومد.‌ در رو باز کرد و بی‌صدا داخل اومد. نگاهی به خاله انداخت و با دیدن من کمی تعجب کرد. آهسته گفتم: _ سلام. عمیق نگاهم کرد و سرش رو پایین انداخت. _ سلام. چرا نگاهش رو از من می‌گیره! یک قدم سمتش برداشتم و گفتم: _ شام خوردی؟ بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد: _ خوردم؛ شب بخیر. سمت پله‌ها رفت. خاله از صدای صحبت کردنمون بیدار شد. فوری نشست و خوشحال گفت: _ علی‌جان اومدی؟ الهی دورت بگردم، پیداش کردی؟ علی پله‌های بالا رفته رو برگشت و روبروی خاله نشست. _ سلام؛ آره مامان گرفتیمش، ولی خیلی برامون بد شد. _ عیب نداره مامان جون، خدا رو شکر کن.‌ شام خوردی؟ _ شام‌ خوردم‌، اگر میشه یه گل‌گاوزبون برام‌ دم‌ کن. _ برو الان‌ درست می‌کنم میدم رویا برات بیاره. نفس سنگینی کشید. _ درست که شد صدام‌ کن، خودم میام پایین.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 یک هفته‌ای میشه که از گفتن رازم به علی می‌گذره و علی عکس‌العملش کم محلی و دوری کردن از من بوده. دیگه دارم به این نتیجه می‌رسم که جواب علی نسبت به محبت و دوست داشتن من به خودش، منفیِ و من جایی تو این خونه ندارم. دل کندن از خاله برام کار سختیِ، اما نمی‌تونم اینجا بمونم. هر بار با دیدن علی بغض سنگینی تو گلوم می‌شینه و نمی‌تونم طاقت بیارم. خاله کنارِ علی نشست‌. قضیه رضا با مهشید رو همه می‌دونستند و نیازی به پنهان کاری نبود. _ علی جان! همون روزی که تو شب دیر اومدی خونه، مهشید اینجا بود. با تعجب به خاله نگاه کرد. رضا کمی خودش رو جمع‌وجور کرد.‌ ایستاد و به حیاط رفت. _ چرا اومده بود؟ _ که بگه حساب رویا رو از اون دو تا سوا کنیم. گفت همدیگر رو دوست دارن‌، دلش نمی‌خواد قربانی نخواستن رویا بشه. نیم نگاهی به علی انداختم، گوش‌هاش قرمز شد و کلافه دستی به گردنش کشید. _ الان باید چکار کنیم؟ _ گفت بیایید خونه ما، حرف ازدواج من و رضا رو رسمی کنید.‌ گفت که همون شب بریم؛ اما من گفتم باید با علی مشورت کنم. تنهایی نمیشه باید با پدربزرگت هم صحبت کنم. من دلم راضی به ازدواج رضا قبل از تو نیست، اما می‌ترسم یه کاری دستمون بده. _ من که از اول بهت گفتم... نیم نگاه سنگینی به من انداخت و ادامه داد: _ شرایط زن گرفتن من ردیف نیست؛ برای رضا اقدام کن. خودت گوش نکردی! خاله‌‌‌ نفس پرحسرتی کشید و گفت: _ چی بگم! _ قسمت منم‌ اینجوریه، همیشه همه چیز طبق میل ما پیش نمیره. _ کارها رو بکن، دو دوتا چهارتاهاتو بکن، ببین می‌تونیم برای رضا کاری کنیم یا نه؟ _ چرا نمی‌تونی مادر من! هماهنگ کن، هر روزی که تو بگی بریم‌. اما فکر نمی‌کنم با این شرایط قبول کنن! _ عموت قبول می‌کنه، ولی زن‌عموت رو شک‌ دارم‌. حرف‌هایِ اونشب رویا رو باور نکردن. ابروهاش بهم گره خورد. _ یعنی چی باور نکردن؟ گفت نمی‌خواد دیگه! _ چه می‌دونم مادرجان! میگن رویا این جوری گفته ما رو دست به سر کنه.‌ توان نگاه کردن به چشم‌های علی رو ندارم. سرم رو پایین انداختم و حرفی نزدم. علی بی‌مقدمه و با تشر رو به من گفت: _ بلند شو برو بالا. خیره نگاهش کردم. نمی‌دونم کم محلی‌های این هفته و بی‌تفاوتی‌هاش نسبت به نگاه‌هام رو باور کنم یا این اخم از حرف دوباره من و محمد! اینقدر نگاهش کردم که اخمش شدیدتر شد و گفت: _ مگه با تو نیستم؟ میگم بلند شو برو بالا! خاله نگاهش بین هردومون جابجا شد. دستش رو روی پای علی گذاشت و گفت: _ چی کارش داری! بزار همین جا بشینه با زهره سازشش نمیشه. بدون اینکه به خاله نگاه کنه گفت: _ من یک کلمه حرف زدم... ایستادم و از پله‌ها بالا رفتم. روی آخرین پله نشستم و گوشم رو تیز کردم تا ببینم علی چی می‌خواد بگه که من مزاحم بودم، اما جز سکوت چیزی نشنیدم. با اینکه رضا بهم نامحرمِ و رفتن به اتاقش ممنوعه، اما من ترجیح میدم الان پیش اون باشم تا پیش زهره. وارد اتاق شدم. زهره که قرار بود بعد از یک هفته فردا به مدرسه بیاد، با دقت درس می‌خوند و تلاش می‌کرد تا فردا رضایت معلم‌ها رو بگیره. با دیدن من گفت: _ چه عجب خانوم، تشریف آوردی اتاقتون! رفتار علی باعث شده تا حوصله حرف زدن نداشته باشم.‌ گوشه‌ای نشستم و به روبرو نگاه کردم. _ رویا معلم عربی تا کجا درس داده؟ _ نمی‌دونم. _ خسیس یه کلمه بگو درس هفت یا هشت؟ چی میشه! _ زهره اعصاب ندارم؛ نمی‌دونم، ولم کن! پشت بهش کردم. یک لحظه دلم برای نگاهش سوخت. _ درس هشت. طلبکار گفت: _ می‌مُردی از اول می‌گفتی؟! _ آره می‌مُردم. زهره مشغول درس خوندن شد.‌ می‌تونم به جرأت بگم که توی این یک هفته، لای هیچ کتابی رو باز نکردم و سر کلاس هم حواسم به هیچ کدوم از درس‌هایی که معلم‌ها می‌دادند نبوده.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 گوشه‌ی حیاط مدرسه نشستم. هیچ کس من رو درک نمی‌کنه، حتی شقایق هم توی این روزها تنهام گذاشته و کنارم نیست. گاهی احساس می‌کنم تو خونه‌ی ما میکروفون کار گذاشته و تمام حرف‌هامون رو می‌شنوه. دلم نمی‌خواد سر کلاس برم اما چاره‌ای ندارم. با صدای زنگ ایستادم و وارد کلاس شدم. سرم رو روی میز گذاشتم. معلم ریاضی به اعتراض چند باری بهم گفت که حواسم دیگه به درس‌ها نیست و مثل قبل درس نمی‌خونم؛ اما این هم برام مهم نیست. وقتی من نتونم به خواستم برسم، چه اهمیتی داره که من درسخون باشم یا نباشم. صدای درکلاس بلند شد. ناظم مدرسه وارد شد و رو به من گفت: _ معینی مدیر تو دفتر کارت داره. کلافه ایستادم و همراهش رفتم. پشت در اتاق مدیر ایستادم تا اجازه ورودم رو بده.‌ به محض ورود با دیدن خاله متعجب نگاهش کردم. سلام کردم. نیم نگاهی بهم انداخت و جواب سلامم رو داد. خانم مدیر گفت: _ معینی چی شده که تو این هفته، این قدر افت تحصیلی داشتی که همه معلم‌ها بدون استثنا شکایتت رو کردن. سرم رو پایین انداختم و گفتم: _ خانم ببخشید، یه مشکلی برام پیش اومده که نمی‌توم درس بخونم. _ این مشکل چیه؟ به خاله نگاه کردم که‌ مدیر گفت: _ به من بگو، من باید بدونم! خاله دستپاچه شد و گفت: _ برای رویا خواستگار اومده، پسر عموش می‌خواد که رویا با اون ازدواج کنه و رویا گفت نه.‌ یه خورده خونمون به هم ریخته، یه خورده برادرش ناراحت و عصبانی شد. برای اونِ. خانم مدیر با دلسوزی نگاهم کرد و گفت: _ برای اینه؟ سرم‌ رو پایین انداختم. برای این نیست؛ برای کم محلی‌های علیِ.‌ برای رفتارهای دوگانه‌شه.‌ _ طبق قرارمون مادرت اومده بود که در رابطه با زهره با من صحبت کنه، ولی من صلاح دونستم تو رو هم بگم. تو بهترین دانش آموز مدرسه ما هستی. ما روی تو حساب باز کردیم و منتظر افتخاراتی هستیم که تو کنکور برامون بیاری. اینقدر مهربون و با دلسوزی حرف می‌زنه که حالم رو به هم می‌زنه. دلم نمی‌خواد حرف‌هاشون رو بشنوم. تلاش کردم فکرم رو یه جای دیگه بدم و نشنوم. با اجازه به کلاس برگشتم و سر کلاس نشستم.‌ زهره و هدیه با فاصله از هم‌ نشستن. دوباره اهمیتی به درس ندادم.‌ دست خودم نیست، ناخواسته نمی‌تونم گوش کنم. زنگ آخر خورد. دلم نمی‌خواد با شقایق برگردم.‌ سرم رو پایین انداختم و به خانه برگشتم. نمی‌دونم زهره کجا رفت. اصلاً دنبال من میاد یا نه! اصلاً می‌خواد به خونه بیاد یا نه! اهمیتی برام نداره. کلید رو توی دَر پیچوندم و وارد خونه شدم. نهار نخورده به بالا رفتم و هر چه خاله اصرار کرد، برنگشتم‌. علی هم که همیشه براش مهم‌ بود تا همه با هم‌ غذا بخورن، صدام نکرد . شاید داره هشدارهای آخر رو بهم میده که رویا تو اینجا جایی نداری. باید آخرین تلاش‌هام رو برای اینکه ‌مورد توجه علی قرار بگیرم، انجام بدم. اگر امشب نتونم کاری بکنم، فردا صبح میرم خونه آقاجون و میگم که دیگه دلم نمی‌خواد اینجا زندگی کنم. روسری روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم. در اتاق علی باز بود و این یعنی پایینِ.‌ مصمم‌تر از قبل پایین رفتم.‌ پام‌ رو روی آخرین پله گذاشتم و با صدای بلند سلام کردن. خاله جوابم رو داد. علی نیم نگاهی بهم کرد و دوباره سرش رو پایین انداخت. کنارِ خاله نشستم و با حسرت به علی نگاه کردم. کاش فقط کمی نگاهم می‌کرد. تو که قصد ازدواج داشتی، با دختر اقدس خانم حرف هم‌ زدی؛ با من برای تو چه تفاوتی داشت! صدای زنگ خونه بلند شد. میلاد سمت دَر رفت. علی گفت: _ تو بشین، رضا تو برو دَر رو باز کن شبِ! رضا ایستاد و سمت دَر رفت. میلاد پرده رو کنار زد و بیرون رو نگاه کرد. ذوق زده و خوشحال گفت: _ عمو و محمدن. دَر خونه رو باز کرد و به حیاط رفت. خاله نگاهی به من کرد و ایستاد. _ رویا جان دیگه حرف نزن! من‌ خودم‌ جمعش می‌کنم. سمت دَر رفت.‌ زهره فوری روسریش رو از روی چوب لباسی برداشت و روی سرش انداخت. نگاهم روی علی ثابت موند. تو هم بود و متفکر به زمین نگاه می‌کرد. صدای عمو و محمد هر لحظه نزدیکتر می‌شد.‌ علی با صدای گرفته‌ای که انگار به سختی حرف می‌زد، آروم طوری که زهره نشنوه گفت: _ بلند شو برو بالا تا اینا نرفتن برنمی‌گردی پایین. منظورش از این حرف چیه!؟ مخالفتش به خاطر مخالفت من با محمدِ یا پیشنهادم‌ به خودش. نگاه کردن تو چشم‌هام براش سختِ، سرش رو بالا آورد و نگاه تیزش رو به من داد. _ نشنیدی چی گفتم؟ _ چرا باید برم بالا؟ _ چون من میگم؛ زود باش. زهره متوجه پچ‌پچ‌مون شد، اما چیزی از حرفامون رو نشنید.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 متعجب و وارفته به سمت پله‌ها رفتم. لحظه آخر نگاهی به علی انداختم؛ با هم چشم تو چشم شدیم. از پله‌ها بالا رفتم و طوری که از پایین دیده نشم، گوشه راهرو نشستم. چرا علی از من خواست وقتی محمد و عمو پایینن، من پایین نباشم! این دلیل میشه روزنه امیدی از خواستن علی که توی دلم جوونه بزنه؟ صدای سلام و احوالپرسی گرم عمو رو با علی شنیدم. هر چقدر بهشون جواب منفی میدی، باز هم میرن و برمی‌گردن. چند دقیقه بود که نشسته بودن و عمو از گذشته حرف می زد. همه سکوت کرده بودن که علی گفت: _ عمو برای جواب گرفتن اومدید اینجا؟ این جمله را انقدر سنگین ادا کرد که معلوم بود گفتنش حسابی براش سخته. عمو سکوت کرد و چند لحظه بعد گفت: _ آره اومدم دنبال جواب... علی وسط حرفش پرید و گفت: _ من با رویا صحبت کردم. رویا محمد رو دوست نداره؛ دلش نمی‌خواد باهاش ازدواج کنه. من‌ مخالفت یا موافقتی در مورد آینده‌ش نمی‌تونم داشته باشم. اجازه رویا دست مامانم و آقاجونِ. این‌ها مخالفتی ندارند اما رویا یک کلام میگه نه! وقتی میگه نه یعنی نه. محمد با خواهش و التماس گفت: _ اگر اجازه بدی من با رویا حرف بزنم، راضیش می‌کنم. علی خیلی خشک و جدی گفت: _ اجازه نمیدم! چون رویا داره اذیت میشه از این حرف. ناراحتی رویا تو اعصاب همه تأثیر می‌ذاره. تو پسر خوبی هستی، همه میدونن.‌ حمایت پدرت رو هم داری؛ اما رویا میگه نه. چند لحظه توی خونه سکوت شد. عمو خیلی ما رو بیشتر از این حرفها دوست داره که با شنیدن جواب منفی از من دلخور و رنجیده بشه. رو به علی گفت: _ خواسته رویا خواست منم هست. من فکر می‌کردم داره ناز می‌کنه و می‌خواد... نفس سنگینی کشید. _ پاشو بریم‌ بابا جان! صدای بسته‌ شدن دَر خونه اومد. خداروشکر که شرشون از سرم کم‌ شد. خواستم‌ به اتاق برم‌ که صدای علی رو از پایین شنیدم. _ رویا لباست رو بپوش؛ حاضر شو باهم بریم جایی. با تعجب به پله‌ها نگاه کردم. خاله گفت: _ فقط با رویا! _ مامان کارش دارم. _ توروخدا بلایی سر بچه‌ام در نیاری! _ نه مامان مگه مریضم؛ یه سری حرف باید باهاش بزنم. دلم‌ آشوب شد. چی می‌خواد بهم‌ بگه!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 لباس‌هام رو پوشیدم‌ و مضطرب از پله‌ها پایین رفتم.‌ علی جلوی دَر منتظرم‌ بود. _ زود باش! به سرعت قدم‌هام‌ اضافه کردم و کنارش ایستادم. رو به خاله گفت: _ مامان کاری نداری؟ خاله نگران‌ نگاهش بین من و علی جابجا شد و انگشت‌هاش رو تو هم گره زد. _ زود برگردید. علی دَر رو باز کرد و بیرون رفت. خاله دستم رو گرفت. _ یه چی گفت جوابش رو نده، باشه؟ حال من‌ هم دست‌ِکمی از خاله نداره. _ چشم. _ بیا دیگه! به دَر نگاه کردم. کفش‌هام رو پوشیدم‌ و از خونه بیرون رفتم.‌ نگاهی به ماشینش که تازه خریده و من برای اولین بار می‌بینمش، انداختم.‌ دَرش رو باز کرد و هر دو نشستیم. بدون اینکه حرفی بزنه ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. دل تو دلم نیست. یعنی علی چه حرفی می‌خواد با من بزنه! شاید از حرفی که اون شب بهش زدم انقدر ناراحتِ که خودش داره من رو می‌بره خونه آقاجون. با ترس نگاهش کردم. توان حرف زدن ندارم. نمی‌دونم عکس‌العملی که نشون میده چیه! به روبرو نگاه کردم و سعی کردم صبرم رو بالا ببرم تا ببینم باهام چکار داره. مسیر، مسیر خونه‌ی آقاجون‌ نبود؛ این برام‌ روزنه‌ی امیدی شد. بالاخره ماشین رو نگه داشت‌. به اطراف نگاه کردم. _ پیاده شو! کاری که گفت انجام دادم و کمی با فاصله کنارش ایستادم. به پارک روبرو اشاره کرد. _ بریم اینجا، باهات حرف دارم. دنبالش راه افتادم. روی اولین صندلی نشست، کنارش نشستم و منتظر موندم تا حرف بزنه. اینقدر سکوت کرد که خودم به حرف اومدم. _ برای چی اومدیم‌ اینجا! نیم‌نگاهی بهم انداخت. _ برای حرف اون شبت که برای آروم‌ کردن من گفتی؟ اب دهنم‌ رو قورت دادم. _ برای آروم‌ کردنت نبود، من واقعاً... دستش رو بالا آورد و ازم‌ خواست تا سکوت کنم. _ من‌ دوازده ساله تو رو مثل زهره دیدم. سرم‌ رو پایین‌ گرفتم. _ من‌ می‌ترسم حرف بزنم. _ از چی؟ با صدای آرومی لب زدم: _ از تو. _ کاریت ندارم‌، حرفت رو بزن. _ قول میدی عصبی نشی یا نگی چقدر من پروام! پوزخند صدا داری زد. _ قول میدم. با احتیاط و آروم گفتم: _ من پنج ساله به تو به چشم برادر نگاه نمی‌کنم. خیلی تلاش کردم‌ که... من‌ رو خواهرت نبینی؛ ولی تو مدام‌ مجبورم‌ می‌کنی به خاله بگم‌ مامان. اگر بگم‌ مامان که میشه همین نگاه تو! از گوشه‌ی چشم نگاهم کرد و با لحن طلبکارانه‌ای گفت: _ زحمتی که مامان برای تو کشیده با زهره فرقی نداره. تو باید بگی مامان چون برای تو هم مادری کرده! _ مادری کرده ولی مادرم‌ نیست، خالمه! نگاهش تیز شد و ثابت روم موند. سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم. کلافه گفت: _ نمیگم توی این چند شب بهت فکر نکردم... ولی رویا نشدنیه... هیچ کس رضایت به این خواسته نمیده! الان‌ وقت خجالت کشیدن و ترسیدن ‌‌نیست. هر چند که غلبه به هر دو حس سخته ولی باید تلاش خودم‌ رو بکنم. آهسته لب زدم: _ به کسی چه ربطی داره؟ مهم من و توایم! سنگینی نگاهش رو هر لحظه بیشتر احساس می‌کنم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ مهم خواست آقاجونِ، تفاوت سنی من‌ و توعه، مهم‌ حرفیه که بعد از اعلامش، از دهنِ عمه نمیشه جمعش کرد. بدون اینکه نگاهش کنم، جواب دادم: _ به عمه چه ربطی داره؟ اصلاً به اونا نمی‌گیم. نفسش رو کلافه بیرون داد. با ترس سرم‌ رو بالا آوردم‌ و به صورتش نگاه کردم. ملتمسانه گفتم: _ علی! چشم‌هاش رو بست و کار رو برای من آسون کرد. _ پنج ساله تو ذهن خودم با تو... حرفم‌ رو قطع کرد و درمونده گفت: _ اشتباه کردی. _ بغض سنگینی تو گلوم‌ نشست. _ اشتباه کردنم‌ یا نکردنم برام‌ مهم‌ نیست. مهم الان برام اینه که تو چند شب به من فکر کردی، نتیجه‌ش چی شد؟ _ نتیجه این‌ شد که هیچ‌کس به این‌ امر راضی نیست. نگاهم‌ رو از چشم‌هاش که حالا بازشون‌ کرده بود گرفتم و به سختی لب زدم: _ برای من‌ تو مهمی نه همه! لحنش رو آروم‌ کرد. طوری که معلومه می‌خواد قانعم کنه گفت: _ اختیار تو دست آقا جونِ. نظرش هم‌ مهم و اساسیِ. _ خب ما بهش میگیم... _ نه، چون می‌دونم حرفش چیه. _ من می‌تونم راضیش کنم. عصبی شد و کمی تن صداش رو بالا برد. _ رویا! بس کن. گفتن این حرف یه شر بزرگ تو فامیل درست می‌کنه. _ چه شَری آخه!؟ _ تو چرا هر چی من میگم جواب میدی!؟ روبروم‌ ایستاد. _ همین جا تمومش می‌کنی! سرم رو بالا گرفتم و با چشم‌های اشکی بهش نگاه‌ کردم. _ نتیجه‌ی تو اینه؟ کلافه نفسش رو بیرون داد و دوباره روی صندلی نشست. _نتیجه‌ی من این نیست! اما به صلاحِ که این‌ فکر همین جا تموم شه. لبخند کمرنگی رو لب‌هام نشست و با صدای آرومی گفتم: _ نتیجه‌ی تو برام مهمِ. خیره نگاهم کرد. از نگاهش هیچ چی نمی‌فهمم. اما از همین جمله‌ی آخرش متوجه شدم که جوابش منفی نیست. از اینکه نتونسته قانعم کنه عصبانیه، این رو از صدای نفس‌هاش می‌تونم بفهمم.‌ بحث کردن باهاش دیگه خوب نیست و اگر ادامه بدم همین روزنه‌ی کوچیک‌ اُمید رو هم‌ از دست میدم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دیگه حرف نزدم و دنبالش راه افتادم‌. ماشین رو جلوی دَر خونه پارک‌ کرد و تأکیدی گفت: _ به کسی به غیر از من نگفتی که! _ نه نگفتم. پیاده شد و من هم به تبعیت ازش پیاده شدم. کلید رو توی دَر خونه پیچوند و هر دو وارد خونه شدیم. خاله روی ایوون نشسته بود. با دیدنمون، فوری ایستاد و جلو اومد.‌ علی گفت: _ هوا سرده مامان! اینجا چرا نشستی؟ خاله نگاهش رو توی صورتم چرخوند. _ دلم شور می‌زد. علی نیم نگاهی به من انداخت و وارد خونه شد. خاله جلوتر اومد. _ چی بهت گفت؟ _ هیچی؛ گفت اگر محمد رو نخوام، نمیذاره اجبارم کنن. خاله طوری که حرفم رو باور نکرده، نگاهم کرد.‌ برای اینکه از زیر نگاهش فرار کنم، دست‌هام رو روی بازوهام گذاشتم. _ چقدر هوا سرده! بریم داخل؟ از جلوم کنار رفت و کمی دلخور گفت: _ برو تو. فوری داخل رفتم. همه به غیر از علی پایین بودند. نگاهم رو تو جمع چرخوندم که رضا گفت: _ رفت بالا. زهره خبیثانه نگاهم کرد. _ چی کارت داشت؟ _ به تو چه؟ پوزخندی زد و به رضا نگاه کرد. _ دیدی گفتم! تنبیه توی این خونه فقط برای من و توعه. خانم همه جا پارتیش کلفته. _ چی داری واسه خودت میگی؟ مگه چکار کردم که تنبیه بشم! خب دوست ندارم زن... _ زن هر خری که دوست داری بشو؛ ولی اگر من گفته بودم یکی دیگه رو دوست دارم، این رفتاری که با تو شد با من نمی‌شد. رو به رضا ادامه داد: _ همین خود تو! برای اینکه بگی مهشید رو دوست داری، هزار بار بالا و پایینش کردی تا به مامان بگی.‌ چرا اینقدر باید تفاوت باشه توی این خونه؟ رو به من گفت: _ بیشتر از هزار بار توی این خونه گفته شده که فرقی بین ما نیست؛ اما فقط موقع خرید لباس این اجرا میشه. تو فقط توی پول‌هایی که ما باید باهاش لباس بخریم شریکی. کاش گورت رو گم‌ کنی از این خونه بری! حرف‌های سنگین زهره باعث شد تا بغض توی گلوم گیر کنه.‌ صدای عصبی خاله که نفهمیدم کی اومد داخل، بلند شد. _ تو این حرف‌های مفت رو از کجا در میاری میگی؟ اصلاً به تو چه ربطی داره! _ به من ربط داره مامان! الان عید می‌خوای برای من لباس بخری، مجبوری پول ما رو کم کنی بدی به این مزاحم. _ زهره به خدا یه کلمه‌ی دیگه بگی، می‌زنم تو دهنت! _ فقط زورت به‌ من می‌رسه... صدای قاطع علی باعث شد تا زهره حرفش نصفه بمونه و من شرمنده‌ی رازی که که بهش گفتم. تهدیدوار گفت: _ زهره می‌خوای من قانعت کنم! زهره بلافاصله از ترس سرش رو پایین انداخت. علی پله‌های باقی مونده رو پایین‌ اومد.‌ نگاهی به چشم‌های پر اشکم، که تلاش داشتم نبینشون؛ انداخت. _ چه‌تونه نصفه شبی!؟ خاله برای اینکه جو رو آروم‌ کنه گفت: _ خدا رو شکر که تموم شد. علی رو به زهره گفت: _ تمام حرف‌هات رو شنیدم‌. اگر یک‌بار دیگه بشنوم، من می‌دونم تو! فهمیدی؟ زهره جوابی نداد، که خاله گفت: _ فهمید. علی عصبی‌تر گفت: _ زهره با توام! فهمیدی؟ سر به زیر با صدای آرومی گفت: _ بله. با صدایی پر بغض لب زدم: _ من فقط به خاطر خاله اینجام. علی از بالای چشم‌ خیره نگاهم کرد. خاله کنارم ایستاد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ الهی قربون بغضت برم؛ این جوری حرف نزن دلم‌ می‌گیره! دستم‌ رو گرفت و سمت آشپزخونه برد. اشک جمع شده زیر چشمم رو پاک‌ کرد و صورتم‌ رو بوسید.‌ _ زهره از بچه‌گیش هم حسود بود.‌ درک موقعیت و شرایط رو نداره.‌ می‌دونم سخته، ولی به دل نگیر. _ خاله من دیگه لباس نمی‌خوام. _ چرا؟ _ شما داری با پول بچه‌های خودت برای من لباس می‌خری... _ اولاً که تو هم بچه‌ی منی. دوماً، بابات و عموت با هم شریک بودن؛ هر چی توی اون مغازه‌ها هست برای هر دوشون بود.‌ درسته همه چی به نام عموت خدا بیامرز بود؛ ولی خودمون خبر داریم که شریک بودن.‌ پس تو از مال پدر خودت داری استفاده می‌کنی. خیره به خاله گفتم: _ میشه این حرف‌ها رو به زهره و رضا هم بگید! _ به کسی ربطی نداره. توضیح بهشون پروترشون می‌کنه. لیوان آبی رو سمتم گرفت. _ یکم آب بخور برو بالا.‌ حواست رو هم بده به دَرسِت. لیوان رو ازش گرفتم‌ و کمی از آب خوردم.‌ _ خاله میشه من نرم بالا! زهره خیلی با حرف‌هاش ناراحتم می‌کنه. درمونده نگاهم کرد. _ باشه خاله جان. بیا برو تو اتاق من. _ همین تو هال پیش شما می‌خوابم. _ نه. چند باری هم که خوابیدی، عذاب وجدان داشتم. رضا و علی میان پایین خوب نیست. خودم میرم وسایلت رو میارم پایین.‌ روبروی اتاق علی خوابیدن برای من که دوستش دارم موقعیت خوبیه، اما تو شرایط فعلی باید از زهره دور باشم. _ خاله فقط کتاب‌هام رو بیار پایین. چند روز دیگه زهره یادش میره آشتی می‌کنیم. لبخندی زد و با مهربونی گفت: _ دورت بگردم که اینقدر قلبت پاکه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 به درخواست خودم تو اتاق خاله موندم. با اینکه تمام حواسم پیش علی و حرف‌هاشِ و نمی‌تونم تمرکز کنم، اما تمام تلاشم رو کردم تا کمی از درس‌های فردام رو آماده کنم تا این افت تحصیلی که خاله متوجه‌اش شده‌ رو جبران کنم. تو مدرسه تا حدودی تونستم‌ معلم‌ها رو راضی کنم.‌ نیم ساعتِ که با زهره به خونه اومدیم. نه خبری از خاله هست نه رضا. زهره پشت چشمی نازک کرد و از پله‌ها بالا رفت. وارد آشپزخونه شدم. مثل همیشه غذا آماده بود و سفره نیمه پهن وسط آشپزخونه. همه چیز رو آماده کرده بود تا دور هم بنشینیم و ناهار بخوریم. ناخنکی به غذا زدم که صدای تلفن خونه بلند شد. بیرون رفتم و گوشی رو برداشتم. _ بله! صدای عمو توی گوشی پیچید؛ غمگین و ناراحت: _ سلام حالت خوبه عمو جان! احتمالاً ناراحتیش برای جواب منفی هست که بهشون دادم. نباید تغییری تو صدام ایجاد کنم که احساس کنه من هم می‌خوام ادامه این ناراحتی رو دست بگیرم. _ سلام عمو، حالتون خوبه؟ _ خوبم عزیزم.‌ گوشی رو بده خاله‌ت. _ خونه نیست. _ کجا رفته؟ _ نمی‌دونم؛ ما که از مدرسه اومدیم هیچ کس نبود. _ باشه عموجان، اومد بهش بگو یه سری به عباس‌آقا بزنه. حالش بد شده آوردیمش بیمارستان؛ بردنش آی سی یو. عباس‌آقا شوهر عمه‌ست؛ با اینکه عمه به ما بدی کرده اما عباس‌آقا هیچ وقت مثل اون نبوده. همیشه با روی خوش با ما برخورد کرده و رفتار زشت همسر و دخترهاش رو جبران کرده. اما بیشتر مواقع توی مهمونی‌های خانوادگی شرکت نمی‌کنه و کار رو بهونه می‌کنه. احساس می‌کنم از خجالت رفتار همسرش باشه. _ چشم میگم. _ حتماً بگو! حالش زیاد خوب نیس. _ چشم عمو، اومد بهش میگم. _ کاری نداری عمو جان! _ نه خداحافظ. گوشی رو سر جاش گذاشتم‌ که صدای بسته شدن دَر حیاط اومد. چرا باید به خاله بگم که عباس‌آقا حالش بده، که بلند شه بره بیمارستان عمه دوباره ناراحتش کنه. عباس‌آقا که حالش بده، اصلاً متوجه نمیشه کی رفته عیادتش کی نرفته. عیادت خاله از عباس‌آقا برای آرامش دل عمه است که اونم اصلاً نیازی به حضور ما نداره! پس نمیگم. در خونه باز شد‌. فوری از کنار تلفن بلند شدم تا خاله سؤال پیچم نکنه که چرا کنار تلفن نشسته بودی یا کی زنگ زده بود؛ و من نتونم مواظب زبونم باشم و حرف از دهنم بیرون بپره و خاله بفهمه. _ سلام خاله. _ سلام عزیزم خوبی؟ _ ممنون، کجا بودید؟ _ خونه اقدس‌خانوم. با شنیدن اسم اقدس‌خانم دلم پایین ریخت. اون‌ها که جواب منفی دادن! چی کار داشته اون‌ جا‌؟ نگاهی به پله‌ها انداخت و گفت: _ زهره کجاست؟ _ بالا تو اتاق. _ رضا اومده؟ _ خبر ندارم. چادرش رو روی چوب لباسی جلوی دَر آویزون کرد و وارد آشپزخونه شد. میلاد خوشحال و سرحال از دَر داخل اومد. سلام کرد و با سرعت پله‌ها رو بالا رفت. تمام وجودم به هم ریخت. دلم رو به دریا زدم و سؤالم رو پرسیدم: _ خاله! _ جانم. وارد آشپزخونه شدم. _ خونه اقدس‌خانم چی‌کار داشتید؟ _ شله زرد گذاشته؛ رفتم‌ پای دیگ کمک کنم. _ این همه آدم هست. اونا که جواب منفی دادن، نباید برید خونشون. لبخند رضایت‌بخشی گوشه لب‌های خاله نشست. _ نه همچین جوابشون منفی هم نیست؛ مریم یه ذره نرم شده. دختر خوبیه، دلم نمی‌خواد از دستش بدم. با شنیدن این حرف از خاله سرم یخ کرد. انگار یه لیوان آب یخ روی سرم ریختند. دست از پا درازتر، با چهره آویزون سمت اتاق خاله رفتم. کیف و وسایلم رو که گوشه اتاق گذاشته بودم، برداشتم و وارد اتاق خواب شدم. کاش به جای علی، خاله راز دلم رو می‌فهمید. تنها اتاقی که توی خونه تخت داره ولی اصلاً ازش استفاده نمیشه، اتاق خاله است. روی تخت با همون لباس‌های مدرسه دراز کشیدم و چشمام رو بستم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صدای یاالله یاالله گفتن علی توی خونه پیچید. خواب نبودم اما فکر کنم حدود نیم ساعتی میشه که چشم‌هام بسته بود و تظاهر به خوابیدن کرده بودم. فوری روی تخت نشستم و به دَر خیره شدم. صدای احوالپرسی خاله و علی از آشپزخونه می‌اومد. گوشم رو تیز کردم تا صداشون رو بشنوم.‌ احساس کردم مقنعه مانع از خوب شنیدنم میشه. تو یه حرکت درش آوردم‌ و برای تمرکز چشم‌هام‌ رو بستم. _ خسته نباشی مامان. _ دورت بگردم عزیزم، ممنون؛ راستی امروز رفتم خونه‌ی اقدس‌خانم. دخترش رو دیدم، به نظرم پشیمون شده. احساس خفگی باعث شد تا بایستم. روسریم رو روی سرم انداختم‌. نفهمیدم چه جوری خودم رو پشت دَر باز آشپزخونه رسوندم‌. پام به دَر خورد و صدای لولای زنگ زدش بلند شد. علی فوری برگشت و نگاهم کرد. از خجالت سرم رو پایین انداختم‌ و آروم لب زدم: _ سلام. جواب سلامم رو با تأخیر چند ثانیه‌ای داد. سرش رو پایین انداخت و سمت خاله برگشت. خاله خواست ادامه حرفش رو بزنه که علی وسط حرفش پرید و گفت: _ ول کن مامان اعصاب ندارم! اینبار لبخند نامحسوسی گوشه لب‌های من نشست. _ خودت گفته بودی برم... بلافاصله لبخند از روی لب‌هام رفت. شاید نمی‌خواد جلوی من حرف بزنه. علی کلافه از کنارم‌ رد شد و از آشپزخونه بیرون رفت. خاله نگاهش رو به من داد. _ چش بود این!؟ احساس گُر گرفتگی تو صورتم‌ باعث شد تا کمی سرگیجه بگیرم. _ چی بگم من! لب‌هاش رو پایین داد و دستش رو با پایین دامنش خشک کرد. _ وسایل سفره رو بچین. _ چشم. دونه دونه وسایل سفره رو به سختی و با لرزش زیاد دستم، روی زمین گذاشتم. طولی نکشید که همه‌ی اعضای خانواده تو آشپزخونه جمع شدن و مشغول خوردن ناهار شدن. نامحسوس و ریز به علی نگاه کردم. انگار حرف‌های خاله اشتهاش رو کور کرده. بیشتر با غذا بازی می‌کنه تا بخوره. برعکس روزهای قبل، زودتر از همه بشقاب غذا رو نیمه رها کرد و ایستاد. _ دستت درد نکنه، خیلی خوشمزه بود. خاله نگاهش بین بشقاب و علی جابجا شد. _ هیچ نخوردی مادر! نیم نگاهی به من انداخت که سرم رو پایین انداختم. _ یه خورده سرم درد می‌کنه، میرم بالا استراحت کنم شاید دوباره خوردم. از آشپزخونه بیرون رفت. زهره رو به خاله گفت: _ فکر کنم از این مریم خوشش نمیاد، شما که اسمش رو آوردی حالش بد شد. _ تو از کجا فهمیدی! _ تو پله‌ها بودم. خاله چشم‌ غره‌ای رفت. درمونده به دَر آشپزخونه نگاه کرد و سرش رو تکون داد. _ چی بگم! دو شب پیش که باهاش حرف زدم، گفت اگر بتونی رضایتش رو بگیری حرفی ندارم. چرا یهو این جوری شد! دو شب پیش علی دوباره رضایت داده تا با دختر اقدس‌خانم ازدواج کنه! نباید ناامید بشم، من تازه دیشب بهش گفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا