eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.2هزار دنبال‌کننده
171 عکس
45 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 علی کاپوت رو بالا زده بود و در حال ریختن آب توی ماشین بود. رضا هم کنارش ایستاده بود. با دیدن خاله، کارش رو تموم کرد و کاپوت رو بست. خاله گفت: _ رضا تو با میلاد جلو بشینید. علی گفت: _ چرا؟ _ آخه زهره می‌خواد پیش شیشه بشینه، این طوری نمی‌تونه. نیم‌نگاهی به زهره که تو ماشین نشسته بود انداخت. _ زشته مامان! داریم می‌ریم‌ خونه‌ی عمه. حالا یه دفعه دیگه! رو به زهره با تشر گفت: _ برو وسط بشین. نمی‌شه مامان جلو نشینه! زهره فوری خودش رو وسط کشوند. اما اعتراض و عصبانیت از صورتش می‌بارید. در نهایت همه تو ماشین‌ نشستیم و راه افتادیم. علی گفت: _اقدس خانم چی کار داشت. کاملاً ناخواسته و بی‌اراده گفتم: _ درد داشت. یه کاره پا شده اومده دم دَر... خاله کاملاً به عقب برگشت و گفت: _ رویا! این چه طرز حرف زدنِ! نگاهی به علی که برعکس همیشه که این طور مواقع با خاله هماهنگ‌ می‌شد، اما اینبار تلاش داشت تا جلوی لبخند نامحسوسش رو بگیره، انداختم و گفتم: _ ببخشید. حواسم نبود بلند فکر کردم. نگاه چپ‌چپش رو بعد از چند ثانیه ازم برداشت و صاف نشست. _ نگفت چی کار داره. دید سیاه تن‌مونه، گفت بعداً میام.‌ همه سکوت کردن، جز میلاد که شعر بی‌مفهمومی رو می‌خوند و علی که گاهی با خنده همراهیش می‌کرد، صدایی از کسی بلند نمی‌شد.‌ نگاهم رو به بیرون دادم و به ماشین‌هایی که به سرعت از کنارمون رد می‌شدن نگاه کردم. پشت چراغ قرمز ماشین ایستاد. نگاه آزار دهنده‌ی پسری که تو ماشینِ کناریمون ایستاده بود، باعث شد تا سرم رو به جهت مخالف بگردونم. با دیدن زهره که لبخند به لب به همون پسر خیره بود، کمی ترسیدم و فوری از آینه به علی که حواسش به ما نبود نگاه کردم. زهره انقدر غرق در تماشا بود که اصلاً متوجه اطراف نبود. چشمم به رضا افتاد که با اخم، رد نگاه زهره رو دنبال می‌کرد.‌ با آرنج به پهلوی زهره زد. درد باعث شد تا زهره نگاهش رو به برادرش بده. _ چته؟ رضا عصبی به شیشه ماشین اشاره کرد. _ من چمه؟! به چی ذل زدی؟ همزمان چراغ سبز شد و ماشین حرکت کرد. _ به بیرون. تو مگه فضول منی! _ آره من فضولم. _ چتونه شما دوتا؟ رضا ملاحظه‌ی زهره رو کرد، اما زهره کوتاه بیا نبود. _ علی این خیلی پررو شده! خودشو بزرگتر من می‌دونه، مدام بهم گیر می‌ده. _ زهره بذار این دهن بسته باشه! _ مثلاً بسته نباشه می‌خوای چی کار کنی؟ _ الان رو نتونم ثابت کنم، مدرسه اومدن مامان رو که می‌تونم! خاله برای اینکه به قائله خاتمه بده گفت: _ بس کنید دیگه! عین سگ و گربه همش می‌پرید به هم.‌ آقا‌رضا من‌ اگر خودم‌ بخوام حرف بزنم‌، زبون دارم. _ مامان‌ شما که ندیدید... _ چرا اتفاقاً دیدم! تو اجازه بده‌ من به موقع می‌دونم چی کار کنم. رضا گفت: _ مامان تو بزار من خودم این رو... علی که تا الان ساکت بود گفت: _ رضا بس کن! همین جمله‌ی کوتاهِ سه کلمه‌ای، باعث شد تا همه ساکت بشند.‌ دستم به دست‌های یخ کرده‌ی زهره خورد.‌ نگاهی به چشم‌هاش انداختم.‌ تلاش داشت خونسرد باشه اما حسابی ترسیده بود.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 ماشین داخل کوچه عمه پیچید. از دور پرچم‌های مشکی که سر دَر خونه زده بودن خودنمایی می‌کرد. صدای قرآن توی کوچه پخش شده بود و جمعیت تقریباً زیادی که همه لباس‌های مشکی پوشیده بودند جلوی دَر خونه عمه ایستاده بودن. علی جای پارکی بین ماشین‌ها پیدا کرد. قبل از اینکه همه پیاده شیم خاله رو به علی تأکیدی گفت: _ شب نمونیم! میلاد ناراحت گفت: _ عِه مامان من دوست دارم امشب بمونم! _ نه مامان جان، میریم فردا صبح میایم. علی سری تکون داد و دستگیره ماشین رو کشید و پیاده شد. رضا از نبود علی استفاده کرد و محکم روی پای زهره کوبید و گفت: _ به قرآن یه بار دیگه ببینم از این کارها می‌کنی، کف دستش می‌ذارم. اصلاً ازت فیلم می‌گیرم بهش می‌دم. زهره فقط نگاه کرد و چیزی نگفت. نمی‌دونم نگاه کردن به یک پسر اونم توی چند ثانیه کوتاه چه لذتی داره که زهره این همه دردسر برای خودش خرید. خاله چپ‌چپ به زهره نگاه کرد و همه از ماشین پیاده شدیم. سمت خونه عمه راه افتادیم که علی صدام‌ کرد. _ رویا! دلم خالی شد. همیشه اسمم رو که صدا می‌کنه یه چیزی توی وجودم شروع به جوشش می‌کنه؛ یه چیزی بین هول و استرس و علاقه. اصلاً معنیش رو نمی‌فهمم. برگشتم و نگاهش کردم. _ امروز نه جواب کسی رو بده نه با کسی بحث کن. متوجه شدی؟ نگاهی به خاله انداختم. الان فهمیدم که توی خونه، خاله در گوشِ علی چی گفته. سفارش می‌کرد تا من رو نصیحت بکنه که جواب عمه و دخترهاش رو ندم. سرم رو پایین انداختم. _ قول الکی نمی‌تونم بدم. کسی حرف بزنه و ناراحتم کنه، جوابش رو می‌دم. قدمی سمتم برداشت. _ یه امشب رو طاقت بیار؛ اینا عزاداران. _ حرف نزنن که حرمت عزاشون حفظ بشه! _ زشته که ما مراسم ختم‌شون رو به هم بزنیم. پیش مامان بشین‌، ساکت باش تا شب بریم خونه؛ باشه؟ جوابش رو ندادم. با نوک انگشت آروم به بازوم زد و گفت: _ باشه!؟ تو چشم‌هاش نگاه کردم. _ تلاش می‌کنم. با سر به دَر اشاره کرد. _ برو تو. به سرعت قدم‌هام اضافه کردم تا به همراه خاله وارد بشم؛ چون وقتی دسته جمعی وارد می‌شیم یه سلام کلی میگم‌.‌ خاله با همه سلام علیک می‌کنه، اما چون آقاجون من رو خیلی دوست داره، همه به من احترام خاصی می‌ذارن تا نظر آقاجون رو به خودشون جلب کنن. به خاطر همینِ که همیشه سعی می‌کنن با من جدا سلام و احوالپرسی کنن. فوری کنار خاله ایستادم و چادرش رو تو دستم گرفتم. خاله جلو رفت. برادر عباس‌آقا روبروی دَر ایستاده بود. با دیدن ما سر به زیر و غمگین جواب تسلی خاطری که خاله گفته بود رو داد. همه وارد حیاط شدیم. علی و رضا جلوی دَر ایستادند. وارد خونه شدیم. صدای گریه عمه و دخترهاش، کل خونه رو برداشته بود. خاله اشاره کرد به من که همراهش برم؛ اما اصلاً دوست ندارم مراسم ختم رو از نزدیک ببینم. دلم می‌خواد همین عقب‌ بشینم. زهره سمت عمه رفت. خانم‌جون رو با چشم پیدا کردم.‌ با دیدن خانم‌جون توی اتاق بغلی، کنارش نشستم. _ سلام. لبخند بی‌جونی زد. _ سلام دخترم. دستش رو پشت سرم گذاشت و همزمان که پیشونیم رو می‌بوسید گفت: _ برو به عمه‌ت تسلیت بگو. _ دورش شلوغِ، خلوت شه میرم. _ زن عموت تو آشپزخونه‌س، برو ببین کمک نمی‌خواد؟ _ میرم حالا خانم‌جون! بزار یکم بشینم. متوجه خاله که با چشم و ابرو عمه رو نشونم می‌داد شدم.‌ عمه همیشه من رو ناراحت کرده؛ چرا باید بهش تسلیت بگم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دقت❌❌ سلام خدمت تمام دوستان و بزرگواران خیلی ها هنوز متوجه اینکه توی برگ رای اگه اسم 2 نفر رئیسی و جلیلی را همزمان بنویسند آن برگ رای جز آرای باطله است نیستند و احتمالا رقیب حیله گر در روزهای پایانی به مردم القا میکنند که بجای شک در دادن رای ، به هر دو عزیز رای بدهید. با همین ترفند ساده خیلی از آرایی که قراره به سبد بزرگواران انقلابی بره رو باطل میکنند بزرگواران بسیجی این پیام را در همه پیامرسانهایی که عضو هستید ارسال کنید و به همه بگویید در نهایت باید "اسم یک نفر در برگ رای نوشته شود" تا زحماتتان به باد نرود . مراقب باشیم از آرای باطله شکست نخوریم. ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله بی‌خیال نشد و سمتم اومد.‌ روی یک پا نشست؛ سلامی به خانم جون کرد و رو به من گفت: _ بلند شو بیا دیگه! با لجبازی جوابش رو دادم. _ نمی‌خوام بیام. نگاهی به حیاط انداخت و سؤالی گفت: _ یعنی برای هر کاری باید دست به دامن علی بشم؟ _ خاله یادت نیست اون شب به من چی گفت؟ _ اون شب تو بی‌ادبی کردی، عمه‌ت هم... خانم‌جون دستم رو گرفت و گفت: _ الان جای این حرف‌ها نیست.‌ آدم باید موقعیت رو بسنجه. به زور خاله و خانم‌جون ایستادم.‌ خاله کنار گوشم‌ گفت: _ اینا این رفتارهای تو رو از چشم من می‌بینند. _ شما اجازه بده، من به همه میگم از چشم شما نبینن! _ ماشالله زبونت دو متره.‌ هر چی دلت بخواد میگی، بعد می‌ندازی گردن من. _ وقتی شما به علی میگی که به من بگه جواب کسی رو ندم، گردن شما نیست؟ چپ‌چپ نگاهم کرد. _ یه تسلیت گفتن انقدر سخته رویا! نگاهم رو از خاله گرفتم و سمت عمه رفتم. چادرش رو روی صورتش کشیده بود و آهسته گریه می‌کرد. روبروش نشستم. لحظه‌ای دلم براش سوخت. _ سلام عمه. تسلیت میگم. سرش رو بالا آورد و درمونده با چشم‌های اشکی نگاهم کرد. _ سلام عمه جان. ممنونم.‌ حضور خانم‌ها برای عرض تسلیت باعث شد تا زود‌تر بتونم سر جام برگردم. کنار خانم‌جون نشستم. سر چرخوندم و به علی و دایی که کنار هم‌ توی حیاط ایستاده بودن، نگاه کردم. میلاد جلوی علی ایستاده بود و همزمان که بالا و پایین‌ می‌پرید ،حرف هم می‌زد. علی از توی جیبش اسکناسی بهش داد. میلاد لحظه‌ای از شوق بالا و پایین پریدن افتاد و نگاهش بین پولی که علی بهش داده بود و خود علی، جابه‌جا شد و چیزی گفت. دایی و علی هر دو خنده‌شون رو جمع و جور کردن و علی اسکناس دیگه‌ای به میلاد داد. نگاه علی به من افتاد که فوری سرم رو پایین انداختم.‌ قصدم نگاه کردنش نبود، اما الان فکر می‌کنه من بهش زل زده بودم.‌ زهره برعکس همیشه آروم و ساکت نشسته.‌ با قرار گرفتن سینی چایی روبروم، سرم رو بالا گرفتم و به مهشید نگاه کردم.‌ ممنونی گفتم که اونم از خدا خواسته زود از کنارم رفت.‌ صدای چیزی شبیه به انفجار باعث شد تا همه بترسن.‌ به حیاط نگاه کردم؛ هیچ مردی تو حیاط نمونده بود و همه به دنبال صدا بیرون از خونه رفته بودن.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا