eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.6هزار دنبال‌کننده
291 عکس
103 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 ماشین داخل کوچه عمه پیچید. از دور پرچم‌های مشکی که سر دَر خونه زده بودن خودنمایی می‌کرد. صدای قرآن توی کوچه پخش شده بود و جمعیت تقریباً زیادی که همه لباس‌های مشکی پوشیده بودند جلوی دَر خونه عمه ایستاده بودن. علی جای پارکی بین ماشین‌ها پیدا کرد. قبل از اینکه همه پیاده شیم خاله رو به علی تأکیدی گفت: _ شب نمونیم! میلاد ناراحت گفت: _ عِه مامان من دوست دارم امشب بمونم! _ نه مامان جان، میریم فردا صبح میایم. علی سری تکون داد و دستگیره ماشین رو کشید و پیاده شد. رضا از نبود علی استفاده کرد و محکم روی پای زهره کوبید و گفت: _ به قرآن یه بار دیگه ببینم از این کارها می‌کنی، کف دستش می‌ذارم. اصلاً ازت فیلم می‌گیرم بهش می‌دم. زهره فقط نگاه کرد و چیزی نگفت. نمی‌دونم نگاه کردن به یک پسر اونم توی چند ثانیه کوتاه چه لذتی داره که زهره این همه دردسر برای خودش خرید. خاله چپ‌چپ به زهره نگاه کرد و همه از ماشین پیاده شدیم. سمت خونه عمه راه افتادیم که علی صدام‌ کرد. _ رویا! دلم خالی شد. همیشه اسمم رو که صدا می‌کنه یه چیزی توی وجودم شروع به جوشش می‌کنه؛ یه چیزی بین هول و استرس و علاقه. اصلاً معنیش رو نمی‌فهمم. برگشتم و نگاهش کردم. _ امروز نه جواب کسی رو بده نه با کسی بحث کن. متوجه شدی؟ نگاهی به خاله انداختم. الان فهمیدم که توی خونه، خاله در گوشِ علی چی گفته. سفارش می‌کرد تا من رو نصیحت بکنه که جواب عمه و دخترهاش رو ندم. سرم رو پایین انداختم. _ قول الکی نمی‌تونم بدم. کسی حرف بزنه و ناراحتم کنه، جوابش رو می‌دم. قدمی سمتم برداشت. _ یه امشب رو طاقت بیار؛ اینا عزاداران. _ حرف نزنن که حرمت عزاشون حفظ بشه! _ زشته که ما مراسم ختم‌شون رو به هم بزنیم. پیش مامان بشین‌، ساکت باش تا شب بریم خونه؛ باشه؟ جوابش رو ندادم. با نوک انگشت آروم به بازوم زد و گفت: _ باشه!؟ تو چشم‌هاش نگاه کردم. _ تلاش می‌کنم. با سر به دَر اشاره کرد. _ برو تو. به سرعت قدم‌هام اضافه کردم تا به همراه خاله وارد بشم؛ چون وقتی دسته جمعی وارد می‌شیم یه سلام کلی میگم‌.‌ خاله با همه سلام علیک می‌کنه، اما چون آقاجون من رو خیلی دوست داره، همه به من احترام خاصی می‌ذارن تا نظر آقاجون رو به خودشون جلب کنن. به خاطر همینِ که همیشه سعی می‌کنن با من جدا سلام و احوالپرسی کنن. فوری کنار خاله ایستادم و چادرش رو تو دستم گرفتم. خاله جلو رفت. برادر عباس‌آقا روبروی دَر ایستاده بود. با دیدن ما سر به زیر و غمگین جواب تسلی خاطری که خاله گفته بود رو داد. همه وارد حیاط شدیم. علی و رضا جلوی دَر ایستادند. وارد خونه شدیم. صدای گریه عمه و دخترهاش، کل خونه رو برداشته بود. خاله اشاره کرد به من که همراهش برم؛ اما اصلاً دوست ندارم مراسم ختم رو از نزدیک ببینم. دلم می‌خواد همین عقب‌ بشینم. زهره سمت عمه رفت. خانم‌جون رو با چشم پیدا کردم.‌ با دیدن خانم‌جون توی اتاق بغلی، کنارش نشستم. _ سلام. لبخند بی‌جونی زد. _ سلام دخترم. دستش رو پشت سرم گذاشت و همزمان که پیشونیم رو می‌بوسید گفت: _ برو به عمه‌ت تسلیت بگو. _ دورش شلوغِ، خلوت شه میرم. _ زن عموت تو آشپزخونه‌س، برو ببین کمک نمی‌خواد؟ _ میرم حالا خانم‌جون! بزار یکم بشینم. متوجه خاله که با چشم و ابرو عمه رو نشونم می‌داد شدم.‌ عمه همیشه من رو ناراحت کرده؛ چرا باید بهش تسلیت بگم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دقت❌❌ سلام خدمت تمام دوستان و بزرگواران خیلی ها هنوز متوجه اینکه توی برگ رای اگه اسم 2 نفر رئیسی و جلیلی را همزمان بنویسند آن برگ رای جز آرای باطله است نیستند و احتمالا رقیب حیله گر در روزهای پایانی به مردم القا میکنند که بجای شک در دادن رای ، به هر دو عزیز رای بدهید. با همین ترفند ساده خیلی از آرایی که قراره به سبد بزرگواران انقلابی بره رو باطل میکنند بزرگواران بسیجی این پیام را در همه پیامرسانهایی که عضو هستید ارسال کنید و به همه بگویید در نهایت باید "اسم یک نفر در برگ رای نوشته شود" تا زحماتتان به باد نرود . مراقب باشیم از آرای باطله شکست نخوریم. ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله بی‌خیال نشد و سمتم اومد.‌ روی یک پا نشست؛ سلامی به خانم جون کرد و رو به من گفت: _ بلند شو بیا دیگه! با لجبازی جوابش رو دادم. _ نمی‌خوام بیام. نگاهی به حیاط انداخت و سؤالی گفت: _ یعنی برای هر کاری باید دست به دامن علی بشم؟ _ خاله یادت نیست اون شب به من چی گفت؟ _ اون شب تو بی‌ادبی کردی، عمه‌ت هم... خانم‌جون دستم رو گرفت و گفت: _ الان جای این حرف‌ها نیست.‌ آدم باید موقعیت رو بسنجه. به زور خاله و خانم‌جون ایستادم.‌ خاله کنار گوشم‌ گفت: _ اینا این رفتارهای تو رو از چشم من می‌بینند. _ شما اجازه بده، من به همه میگم از چشم شما نبینن! _ ماشالله زبونت دو متره.‌ هر چی دلت بخواد میگی، بعد می‌ندازی گردن من. _ وقتی شما به علی میگی که به من بگه جواب کسی رو ندم، گردن شما نیست؟ چپ‌چپ نگاهم کرد. _ یه تسلیت گفتن انقدر سخته رویا! نگاهم رو از خاله گرفتم و سمت عمه رفتم. چادرش رو روی صورتش کشیده بود و آهسته گریه می‌کرد. روبروش نشستم. لحظه‌ای دلم براش سوخت. _ سلام عمه. تسلیت میگم. سرش رو بالا آورد و درمونده با چشم‌های اشکی نگاهم کرد. _ سلام عمه جان. ممنونم.‌ حضور خانم‌ها برای عرض تسلیت باعث شد تا زود‌تر بتونم سر جام برگردم. کنار خانم‌جون نشستم. سر چرخوندم و به علی و دایی که کنار هم‌ توی حیاط ایستاده بودن، نگاه کردم. میلاد جلوی علی ایستاده بود و همزمان که بالا و پایین‌ می‌پرید ،حرف هم می‌زد. علی از توی جیبش اسکناسی بهش داد. میلاد لحظه‌ای از شوق بالا و پایین پریدن افتاد و نگاهش بین پولی که علی بهش داده بود و خود علی، جابه‌جا شد و چیزی گفت. دایی و علی هر دو خنده‌شون رو جمع و جور کردن و علی اسکناس دیگه‌ای به میلاد داد. نگاه علی به من افتاد که فوری سرم رو پایین انداختم.‌ قصدم نگاه کردنش نبود، اما الان فکر می‌کنه من بهش زل زده بودم.‌ زهره برعکس همیشه آروم و ساکت نشسته.‌ با قرار گرفتن سینی چایی روبروم، سرم رو بالا گرفتم و به مهشید نگاه کردم.‌ ممنونی گفتم که اونم از خدا خواسته زود از کنارم رفت.‌ صدای چیزی شبیه به انفجار باعث شد تا همه بترسن.‌ به حیاط نگاه کردم؛ هیچ مردی تو حیاط نمونده بود و همه به دنبال صدا بیرون از خونه رفته بودن.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 چند لحظه‌ای نگذشته بود که مردها یکی‌یکی وارد حیاط شدن. بعضی می‌خندیدن و بعضی به نشونه‌ی تأسف سرشون رو تکون می‌دادن. خدا رو شکر من جای خوبی نشستم و به همه چی دید دارم. علی در حالی که دست میلاد رو از بازو گرفته بود، عصبی وارد حیاط شد.‌ میلاد ناراحت بود اما از ترس فقط پا‌به‌پای علی راه می‌اومد.‌ بازوش رو جلوی دَر خونه رها کرد و با تشر گفت: _ برو پیش مامان! میلاد فوری داخل اومد. اولین کسی رو که دید من بودم. با عجله سمتم اومد و پشت به دَر کنارم نشست. گوشش حسابی قرمز بود. کمی سرم رو جلو بردم و آهسته پرسیدم: _ چی شده؟ نگاهی به پشت سرش انداخت. همین باعث شد تا قرمزی گردنش هم به چشم بیاد. برگشت و با بغض گفت: _ داداش من رو زد. این اولین باریِ که علی روی میلاد دست بلند کرده. متعجب نگاهش کردم. _ برای چی!؟ سرش رو پایین انداخت و اخم‌هاش رو تو هم کرد. _ میلاد چی کار کردی! تقریباً با صدای بلند گفت: _ نمی‌خوام‌ بگم. لبم‌ رو به دندون گرفتم و به اطراف نگاه کردم.‌ خانم‌جون نفس سنگینی کشید. _ حتماً کار بدی کردی! بلند شو برو پیش مامانت بشین. میلاد از جاش تکون نخورد.‌ نگاهی به علی انداختم؛ صورتش از عصبانیت سرخ شده بود. دایی به زور جلوی خندش رو گرفته بود و تلاش می‌کرد تا علی رو آروم کنه.‌ _ میلاد بگو ببینم‌ چی کار کردی! میلاد عصبی نگاهم کرد که خانم جون گفت: _ سربه‌سرش نذار! یه وقت داد می‌زنه، زشته جلو مردم! عمو یااللهی گفت و وارد خونه شد.‌ میلاد با دیدن عمو فوری ایستاد؛ سمت عمو رفت و دستش رو گرفت. عمو هم‌ مثل همیشه از میلاد استقبال کرد. پشت سر عمو، محمد اومد.‌ کمی نگاهم‌ کرد و لبخندی زد.‌ از سماجتش خسته شدم.‌ لبخندش رو پاسخ ندادم. نگاهم رو ازش گرفتم که با چشم‌های خیره‌ی علی روبرو شدم.‌ ته نگاهش چیزی بود که می‌ترسوندم.‌ کلافه دستی به گردنش کشید و اشاره کرد برم پیشش. ایستادم و سمت حیاط رفتم. خودش رو به دَر رسوند.‌ تلاش داشت تا عصبانیش رو تو چهره نشون نده اما برای من که پنج سال باهاش تو رویا و واقعیت زندگی کردم، کاملاً مشخصه. _ تو چرا جلوی دَر نشستی؟ به خانم‌جون اشاره کردم. _ پیش خانم‌جونم. _ مگه بهت نگفتم پیش مامان بشین! _ آخه اون ور دارن گریه می‌کنن. نفس حرصیش رو بیرون داد. _ نیشت چرا بازه! حق به جانب دستم رو روی سینم گذاشتم. _من! من که اصلاً نخندیدم.‌ چپ‌چپ نگاهم کرد. _ برو پیش مامان اینجا واینستا. _ چشم. پا کج کردم و با چهره‌‌ی آویزون پیش خاله رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 کنار خاله نشستم. عمو که تا به الان مشغول جواب دادن به تسلیت‌های فامیل بود بالاخره روبروی عمه نشست و گفت: _ علی‌آقا میگه خاکسپاری رو بندازیم برای پس فردا؛ قبول می‌کنی؟ عمه جواب نداد. _ گفت نظر تو رو بپرسم؟ با صدای لرزان و چشم‌های پراشک گفت: _ چرا پس فردا؟ _ میگه یه سری از فامیل‌هاشون هستن که هنوز از شهرستان نیومدن. عمه چادرش روی سرش کشید و گفت: _ نمی‌دونم، هر کاری صلاحتونِ انجام بدید. _ آبجی! دیر به خاک سپردن یعنی بیشتر نشستن و مراسم گرفتن. از پَسش برمیای؟ یه نگاه به خودت و دخترات بنداز؛ اعصاب براتون‌ نمی‌مونه. روز اول این طوری شدید، این دو روز رو می‌خوای چی‌کار کنی؟ _ میگی چی کار کنم! _ به نظر من قبول نکن. _ ریش و قیچی دست خودت. هرکاری فکر می‌کنی درسته بکن؛ تو نماینده من. _ دستت درد نکنه آبجی. ایستاد. میلاد تا وسط‌های راه با عمو رفت. وسط راه نمی‌دونم‌ چی دید که فوری برگشت و پشت به خاله نشست. دیگه دیدی نسبت به بیرون ندارم. خاله نگاهی به گردن قرمز میلاد که کمی هم باد کرده بود انداخت و با تعجب گفت: _ میلاد! مامان گردنت چی شده!؟ دوباره بغض کرد. _ داداش زدم. خاله متعجب گفت: _ چرا؟ فقط نگاه کرد و حرفی نزد. _ مگه چکار کردی! نگاهی به من کرد و گفت: _ تو نفهمیدی؟ _ نه؛ من اونجا نشسته بودم که دیدم میلاد هم گوشش قرمزِ، هم‌گردنش.‌ می‌گم‌ چی شده! انقدر بی‌ادبِ که جلوی خانم‌جون و اون همه آدم سر من داد زد. خاله ناراحت از کتک خوردن ته‌ تقاریش، نفس عمیقی کشید و رو به میلاد گفت: _ چی کار کردی؟ به من‌ بگو. _ مامان ولم کن دیگه! نمی‌خوام بگم. کنار گوش خاله گفتم: _ تا کی باید این جا بشینیم؟ بسه دیگه! همه میان تسلیت میگن و میرن. _ خواهر شوهرمه! نمی‌تونم ول کنم‌ برم. _ ول کن توروخدا خاله! در برابر بی‌احترامی، شما به این‌ها احترام می‌ذاری؟ _ صد بار بهت گفتم بشین ببین بزرگترها چی کار می‌کنن، تو هم همون کار رو بکن. _ خاله دارم حرص می‌خورم. _ حرص نخور. پاشو یه قرآن‌ بردار یکم بخون.‌ هیچ وقت حریف خاله نشدم. با چشم‌ دنبال زهره گشتم. گوشه‌ای نشسته بود و با گوشی که دستش بود با چهره‌ای شاداب در حال پیام‌ دادن بود. این زهره تا یه کار دست خودش نده، آدم بشو نیست. علی معلوم‌ نیست از کجا عصبانی شده که سر من و میلاد خالی کرد. مدام‌ به ساعت نگاه می‌کردم و خمیازه می‌کشیدم.‌ سه ساعتی بود که بی‌خودی نشسته بودیم و به صدای گریه‌ی اطرافیان گوش می‌دادیم که بالاخره خاله رو به میلاد گفت: _ برو به علی بگو؛ مامان‌ میگه بریم‌ خونه. _ من نمیرم. دوباره من رو می‌زنه. _ نمی‌زنه! بلند شو برو. _ نمیرم‌ مامان، به رویا بگو. خاله از رفتار میلاد ناراحت شد و خواست بایسته که گفتم: _ من میرم. _ می‌ترسم‌ ناراحت شه. _ تو حیاط نمیرم. از تو اتاق صداش می‌کنم. _ باشه؛ برو. ایستادم. روسریم رو جلو کشیدم و وارد اتاق بغلی شدم.‌ خبری از علی نبود. دایی و رضا لب باغچه نشسته بودن. رضا با دیدن من فوری ایستاد و جلو اومد. _ چیه؟ _خاله میگه به علی بگو دیگه بریم. جلوتر اومد. _ زهره کجاست؟ _ داخل نشسته. _ تو هم تو ماشین دیدی؟ خیره نگاهش کردم. _ به علی گفتی؟ سرش رو بالا داد.‌ _ به دایی چی! _ نه نگفتم، ولی اگر ادامه بده می‌گم. هم زمان علی وارد حیاط شد. نگاهی به ما کرد و جلو اومد.‌ قبل از اینکه چیزی بگه گفتم: _ خاله میگه دیگه بریم. _ باشه، حاضر بشید بیاید.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀