فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🙏عجب خطبه قَرّا ، دشمن شکن و زیبایی این شیر زن محجبه عفیفه شجاع و غیور ایرانی در راهپیمایی ۲۲ بهمن با صلابت هرچه تمام خواند.💐👏👏👏👏
💢 درود خدا بر تو ،
شیر مادر ، نان پدر حلالت که چشم دشمنان انقلاب را با این خطبه خوانی پر صلابت ولائی ات از حلقه درآوردی و نور عظمت و عشق به ولایت را در دل مردم و جهانیان شعله ور ساختی 👌👌👌👌👌👌👌👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏🇮🇷👏🇮🇷👏🇮🇷👏🇮🇷👏
https://eitaa.com/besooyenour
AudioCutter_چرا مردم همهکارهاند؟.mp3
30.76M
چرا مردم همهکارهاند؟
استان اردبیل، پارسآباد
دوشنبه ۱۴۰۲٫۱۱٫۲۳
@fakhrian_ir
https://eitaa.com/besooyenour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
به چالش کشیدن پسر بچه با اسـباب بازی
حتما ببینید...😘😘😘
https://eitaa.com/besooyenour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌نماز نشسته یا بر روی صندلی درست است؟
خیلی مهمه حتما ببینید.
┄┅═✾•▪️•✾═┅┄┈
قابل توجه عزیزان نمازگزار...
بی زحمت به تموم مسجدیها که رو صندلی نماز میخونن اطلاع رسانی کنید.
https://eitaa.com/besooyenour
#مَنَم_یه_مادرم
#قسمت_سی_و_سوم
(روایت مادر شهید محمد مسرور)
فاطمه همانطور که قول داده بود، از محمد مراقبت میکرد. از همان اول در برابر محمد، احساس مسئولیت میکرد. هر کجا لازم بود بروم، محمد را در گهواره میخواباندم و به فاطمه میسپردمش.
پسرها سه سال یا چهارساله که میشدند، دیگر با پدرشان حمام میرفتند. حاجی میگفت:" خانوم، خوب نیست پسرها با شما بیان حموم. وظیفهٔ خودمه." پسرها از بس با حیا بودند که از بچگی جلوی من لباسشان را عوض نمیکردند، به خصوص محمد.
شبها حاجی کنار پسرها میخوابید و برایشان داستانهای مذهبی میگفت و از امامها حرف میزد.بچهها از همان کودکی با چهارده معصوم علیهالسّلام آشنا میشدند. لالاییهای شبانهٔ بچهها همین داستانهای قرآنی و مذهبی بود.خیلی از شبها سؤالهایشان را هم از پدرشان میپرسیدند. حاجی با حوصله جواب بچهها را میداد. ماهههای محرم و صفر، نوبت داستانهای کربلا بود.با این داستانها، عشق به اهل بیت علیهم السّلام از کودکی در جان بچههایم ریشه انداخت.
حاجی مغازهای خرید تا دیگر شاگردی نکند. لوازم خانه میفروخت. برای دخترها جهیزیهٔ قسطی میداد. خیلی هوای مردم را داشت. میگفت:" اگه مشتری راضی باشه، خدا به مال کممون هم برکت میده."
مدتی من میرفتم مغازه. آنجا را با پرده دو قسمت کرده بودیم و پشت پرده لباس زنانه میفروختم. هر کمکی از دستم برمیآمد، به حاجی میکردم. از همان کودکی وقتی محمد را به مغازه میبردم، ساکت بود و دست به چیزی نمیزد. بارها در مغازه با چشم خودم دیدم که مشتری میآمد و حاجی کلی وسیله نسیه میداد و میگفت:" هر وقت داشتین کم کم پولش رو بیارین."
آنقدر دعایش میکردند که اشکم سرازیر میشد. یک بار پرسیدم:" حاجی، نسیه که میدی، سود بیشتر میکشی روی وسایل؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت:" من رو اینطوری شناختی خانوم؟دنیا برای هیچکس نمیمونه فقط اَعمال ما آدمها اهمیت داره. اگه بخوام سود بیشتر بکشم که نسیه دادنم منتی نداره. کار مهمی انجام ندادم."
محمد سفید و تپل بود. لپهای بزرگی داشت. فاطمه و علی دائم لپهایش را میکشیدند. خیلی دوستش داشتند. هر وقت برای کمک به حاجی، می رفتم مغازه، محمد را میگذاشتم پیش آنها. وقتی برمیگشتم، میدیدم محمد لپهایش سرخ شده است. کمی که بزرگتر شد، فاطمه یک دستش را میگرفت و علی دست دیگرش را و در حیاط خاکی او را راه میبردند بازی میدادند. آن زمان، کنار حیاطمان زمین وسیعی بود که راحت میتوانستم مرغ و خروس نگه دارم. محمد همین که توانست روی پای خودش بایستد،با فاطمه میرفت تخم مرغها را جمع میکرد. به تخم مرغ میگفت:" قیل قیلی." سر اینکه چه کسی تخم مرغها را جمع کند، با هم دعوا میکردند. هیچ وقت خودم را توی دعوایشان قاتی نمیکردم. خودشان زود با هم آشتی میکردند.دلم نمیخواست از یکی طرفداری کنم.
یک روز جمعه، در آشپزخانه مشغول پخت و پز بودم که فاطمه آمد پیشم و گفت:" مامان، زود بیا ببین محمد چطوری داره قرآن میخونه." سریع دستم را خشک کردم. زیر غذا را کم کردم و با فاطمه به هال رفتم. محمدم سه سال بیشتر نداشت. قرآن را جلوی خودش باز کرده بود و هر دو دستش را روی گوشهایش گذاشته بود. صدایش را بلند میکرد و یک دفعه پایین میآورد.
عبدالباسط را خیلی دوست داشتیم و حاجی همیشه صوتش را میگذاشت. محمد با اینکه سواد نداشت، سعی میکرد از عبدالباسط تقلید کند و کلمات را عربی تلفظ کند. آنقدر بامزه بود که با ذوق به حسین گفتم:" بدو برو دوربین بیار از محمد عکس بگیر. این لحظه باید برای همیشه بمونه. قربون پسر قرآن خونم بشم. قرآن پشت و پناهت باشه عزیزم." محمد که دید همه دورش جمع شدیم و از قرآن خواندنش لذت میبریم، بیشتر صدایش را بالا برد و سعی کرد حمد را بدون ایراد بخواند. نمیتوانست کلمات را درست ادا کند. هنوز کامل زبان باز نکرده بود. حاجی حاضر و آماده از اتاق بیرون آمد و با ذوق محمد خیره شد." محمد بالاخره صَدَقَ اللهُ العَلیُ العَظیم" را با لکنت گفت و قرآن را بست.
حاجی محمد را بغل کرد و گفت:" آفرین! چقدر قشنگ قرآن خوندی. امروز با خودم میبرمت نماز جمعه. دوست داری با من بیای؟"بیشترِ جمعهها میرفتیم نماز جمعه. مثل یک تفریح خانوادگی بود. غذا را درست میکردم تا موقع برگشت از نماز، ناهار بچهها آماده باشد. خیلی سخت نمیگرفتم.هر چیزی که در خانه بود، میپختم و الحمدللّه حاجی و بچهها هم بد غذا نبودند. همیشه هرچه که بود، جلوی بچهها میگذاشتم و میگفتم که همین است. اصلاً لوسشان نمیکردم. اگر یکیشان میگفت این را دوست ندارم، هیچ وقت چیز دیگری درست نمیکردم. اگر یکیشان میگفت این را دوست ندارم، هیچ وقت چیز دیگری درست نمیکردم. میگفتم:" خودت میدونی. اگه میخوای بخور، اگه نمیخوای گرسنه میمونی."
https://eitaa.com/besooyenour
🇮🇷🇵🇸
﷽
🎥 نشست مجازی
🍃🌹🍃
✅ موضوع: انتخابات
🎙 سخنران: سردار جوانی، معاون محترم سیاسی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
⏰ زمان: چهارشنبه ۲۵بهمن ماه؛ ساعت ۱۹
❌ لینک ورود به نشست 👇👇👇
🆔 @basijmasajed_ir
#انتخابات | #مشارکت_حداکثری
🆔 eitaa.com/meyarpb
🆔 rubika.ir/meyar_pb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ممکنه یکی از شخص این حقیر، خوشش نیاد؛ عیب نداره!
📌اگر ایران و امنیت کشورش رو دوست داره باید در #انتخابات شرکت کنه!
https://eitaa.com/besooyenour
#مَنَم_یه_مادرم
#قسمت_سی_و_چهارم
(روایت مادر شهید محمد مسرور)
وقتی حاجی به محمد گفت که میبَرَدَش نماز جمعه، محمد خوشحال با همان زبان شیرین کودکانهاش به من گفت:" مامان، من با بابا برم؟ پسرها تا وقتی کوچک بودند با من به نماز جمعه میرفتند و وقتی کمی بزرگتر شدند، همراه پدرشان میرفتند. گفتم:" برو عزیزم."
محمد خوشحال شد و احساس بزرگی کرد.همگی آماده شدیم و راه افتادیم. بیشتر وقتها پیاده تا محل نماز جمعه میرفتیم. بعضی وقتها هم حاجی با موتور پسرها را میبرد.من و فاطمه هم توی راه با هم صحبت میکردیم تا برسیم. توی راه به فاطمه گفتم:" چقدر محمد قشنگ حمد رو خوند، کی یادش داده؟" فاطمه با خنده جواب داد:" مامان، من به داداش محمد یاد دادم. دارم نماز رو یواش یواش یادش میدم. قُل هُوَ الله رو هم داره یاد میگیره." روی سر فاطمه دستی کشیدم و گفتم:" قربونت برم که خواهر مهربونی هستی. عاقبت بخیر بشی دخترم."
هیچوقت دوست نداشتم که بچهها توی کوچه بازی کنند. بچههای برادر شوهر و خواهر شوهرم هم سن و سال بچههای من بودند. همهٔ خانوادهٔ حاجی، مذهبی بودند و خیلی روی تربیت بچه هایشان حساس. نمیگذاشتم پسرها از بچگی با هر کسی دوست شوند. بچههای برادر شوهر و خواهر شوهرم را صدا میکردم و توی حیاط همگی مشغول بازی میشدند. حیاط خاکی بود و اینها هم خیلی سروصدا میکردند؛ اما جلوی چشمم بودند و خیالم راحت بود. چون از کودکی نمیگذاشتم بروند توی کوچه، بزرگتر هم که شدند، بهانهٔ رفتن به کوچه را نمیگرفتند. وقتی قرار بود جایی بروم، باز هم بچهها را در خانه میگذاشتم و همراه خودم نمیبردم. سعی کرده بودم که بچهها را به خانه ماندن و با هم بازی کردن و رسیدن به تکالیفشان عادت دهم. آنها هم بهانه نمیگرفتند که همراهم بیایند. برای تشویقشان هم همان خوراکی را که دوست داشتند، میخریدم.
حاجی هم عقیدهاش با من یکی بود. یک روز بچهها در حیاط مشغول خاک بازی بودند که حاجی از کارش برگشت.به هر کدامشان یک شکلات داد و گفت:"اگه یه وقت چیزی پیدا کردین که مال شما نیست، باید چیکار کنین؟
خوشحال میشدم که حلال و حرام را به بچهها یاد میدهد. بچهها هر کدام به زبان خودش جواب حاجی را میداد. فاطمه گفت:" نباید بهش دست بزنیم." حسین هم سریع جواب داد که "باید دنبال صاحبش بگردیم."
حاجی دوباره پرسید:" اگه یه چیزی باشه که خودمون لازمش داشته باشیم، چی؟ میتونیم برش داریم برا خودمون؟"
_ نه حرومه.
حاجی همیشه میگفت:" خانوم، از بچگی باید همه چیز رو به بچهها یاد بدیم، وقتی بزرگ بشن، دیگه خیالمون راحته که راهشون رو درست میرن."
همراه و همفکر بودن پدر و مادر توی تربیت بچهها خیلی مهم است. من از اینکه حاجی با من همفکر بود، واقعاً خوشحال بودم.
ماه محرم و صفر که میشد، به بچهها خیلی عدسی میدادم. مادربزرگ خدا بیامرزم همیشه به ما میگفت:" محرم و صفر عدسی زیاد بخورید تا اشکتون راحت سرازیر بشه. اشک ریختن برای امام حسین خیلی برکات داره."
این نصیحت مادربزرگم را محرم و صفر اجرا میکردم؛ اما محمد نیاز بعد از عدسی نداشت. فاطمه میگفت : "مامان، محمد همیشه اشکش دم مشکشه. باید شیشه زیر چشمش بذاریم، آبغوره بگیریم." محمد هم میخندید و چیزی نمیگفت.
هنوز چهار سالش کامل نشده بود که گلو درد شدیدی گرفت. ته تغاری بود و همهمان خیلی دوستش داشتیم. در همان شهرمان کازرون، بردمش پیش دکتر. دکتر گفت حتماً باید عمل بشود. حاجی طاقت نیاورد. با هم بچه را بردیم شیراز. دکتر برای محمد شربت چرک خشک کن نوشت و گفت:" خانوم، امروز این شربت رو به بچهت بده و فردا صبح بیارش بیمارستان تا لوزهاش را عمل کنیم." پرسیدم:" دکتر بچه کوچیکه. راهی به جز عمل نیست؟"
_ لوزههای سومش اینقدر بزرگ شده که جلوی نفسش رو گرفته. عمل سختی نیست. نگران نباشین.
بعد رو به محمد گفت:" بستنی دوست داری؟" محمد سرش رو تکان داد و جواب داد:" بله."
_ فردا که میآی پیش من، تا چند روز همش باید بستنی بخوری. محمد با خوشحالی نگاهی به من انداخت. محمد فهمیده بود باید عمل شود، اما عین خیالش نبود، هیچ ترسی نداشت.
https://eitaa.com/besooyenour
👆راه حل، قهر با انتخابات نیست...
در حال انجام کار، حواسش به انتخابات هم هست.
#انتخابات
https://eitaa.com/besooyenour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 دیدن این کلیپ برای همه واجب و لازمه ..؛
چه کسی که رای میده و چه کسی که رای نمیده ...
چارت سیاست خارجی آمریکا درباره رفتار با کشورهایی که پشتوانه مردمی ندارند را ببینید
بنطرتون ؛ مشارکت در #انتخابات چه ربطی به امنیت ملی ایران داره؟؟!!
#رزم_انتشار #قرارگاه_مجازی
#معجزه_مشارکت #ایران_قوی
https://eitaa.com/besooyenour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴ماجرای کارت بانکی سردار حاج قاسم سلیمانی که ریالی از آن استفاده نکرده بود
♦️حاج قاسم سلیمانی از ناحیه دست راست، بازو و پای چپ، صورت و چشم و ریه و سایر نقاط بدن مجروح شده بود و جانباز هفتاد درصدی بود. هم حقوق جانبازی داشت هم حق پرستاری اما حتی یکبار هم از آن استفاده نکرد.
♦️سردار سلیمانی کارت بانکی را که به عنوان جانبازی به وی تعلق گرفته بود را از همان اول به بنیاد شهید کرمان واگذار کرد و به آقای حسنیسعدی گفته بود: این حق من نیست از این پول به افرادی کمک کن که پول کرایه، هزینه دارو درمان ندارند و هنوز آن کارت در بنیاد شهید است.
https://eitaa.com/besooyenour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴ماجرای کارت بانکی سردار حاج قاسم سلیمانی که ریالی از آن استفاده نکرده بود
♦️حاج قاسم سلیمانی از ناحیه دست راست، بازو و پای چپ، صورت و چشم و ریه و سایر نقاط بدن مجروح شده بود و جانباز هفتاد درصدی بود. هم حقوق جانبازی داشت هم حق پرستاری اما حتی یکبار هم از آن استفاده نکرد.
♦️سردار سلیمانی کارت بانکی را که به عنوان جانبازی به وی تعلق گرفته بود را از همان اول به بنیاد شهید کرمان واگذار کرد و به آقای حسنیسعدی گفته بود: این حق من نیست از این پول به افرادی کمک کن که پول کرایه، هزینه دارو درمان ندارند و هنوز آن کارت در بنیاد شهید است.
InShot_۲۰۲۴۰۲۱۶_۰۰۵۵۴۷۶۴۷_۱۶۰۲۲۰۲۴.mp3
8.18M
این بار را فقط مردم میتوانند بردارند...
#انتخابات
#حتما_بشنوید
@fakhrian_ir
https://eitaa.com/besooyenour
#مَنَم_یه_مادرم
#قسمت_سی_و_پنجم
(روایت مادر شهید محمد مسرور)
یک ساعت عملش طول کشید. دکتر بعد از عمل دو تکه گوشت بزرگ نشانم داد و گفت:" این دو تا تیکه ریشه دوونده تا گوش بچه که باید هفتسالگی عملش کنیم.تو این عمل لوزهٔ سوم رو درآوردیم که جلوی سوراخ بینیش رو گرفته بود و احساس خفگی میکرد و نمیتونست بخوابه."
دلم برای محمد سوخت. مظلوم بود و چیزی نمیگفت. به هوش که آمد، دکتر گفت:" هر کسی لوزهش را عمل میکنه، باید بستنی بخوره تا زود خوب بشه." محمد فقط به دکتر خندید. دکتر گفت:" چه پسر خوبی دارین ماشالا. خدا براتون نگهش داره."حاجی هرچی محمد میخواست، برایش میخرید. او هم مثل من محمد را جور دیگری دوست داشت.
بچههایم همگی قانع بودند و درخواستهای زیادی از پدرشان نمیکردند.هیچوقت ندیدم که یکیشان از پدرشان یا از من چیزی بخواهد که در توانمان نباشد. خودم هم همینطور بودم. حاجی همیشه میگفت:" خانوم، شما خودت قانعی. برای همین بچهها هم به شما نگاه کردن و اینطور قناعت میکنن. محمد پسر بود؛ اما خیلی خودش را برای من لوس میکرد. هم شیرین زبان بود و هم دائم بغلم مینشست و من را میبوسید و میگفت:" مامان، خیلی دوستت دارم." در کودکی اینطور بود، وقتی بزرگتر شد آنقدر حیا میکرد که فقط دستم را میبوسید. یک روز گذاشتم پیش فاطمه و علی و برای کاری رفتم بیرون.وقتی برگشتم محمد بغلم نشست و گفت:" مامان یه چیزی بگم؟" جواب دادم:" بگو عزیزم." محمد با همان شیرین زبانی اش گفت:" شما که خونه نبودی، فاطمه و علی کلی رب انار خوردن." همیشه لواشک، رب انار، انواع ترشی، شربت و هر چیزی را که میتوانستم در، خانه درست میکردم. هم میفروختم و کمک خرج حاجی میشدم و هم خودمان مصرف میکردیم.
_ نوش جونشون. تو هم خوردی؟
محمد خندید و گفت:" من فهمیدم دارن رب انار میخورن. به آبجی گفتم به منم بده، آبجی به من شربت قرمز داد."
فاطمه که حرفهایمان را شنیده بود، خندید و گفت:" من به محمد رب انار دادم. وقتی دوباره خواست، بهش شربت دادم. فکر کردم که نفهمیده.
_ فهمیدم.
فاطمه رفت توی آشپزخانه و برای محمد یک کاسه رب انار آورد و گفت:" بیا داداش باهوش و مهربونم بخور."
با این کارهای محمد، عشقش هر روز توی دل همهمان بیشتر و بیشتر میشد. وقتی از دست بچهها ناراحت میشدم، نه حرف درشتی بهشان میزدم و نه تنبیه بدنی شان میکردم. فقط قهر میکردم. یک روز فاطمه کاری کرد که از دستش ناراحت شدم. قهر کردم و باهاش صحبت نکردم. محمد هم فاطمه را خیلی دوست داشت. به فاطمه گفت" آبجی بیا بریم حیاط رو با هم جارو کنیم تا مامان خوشحال بشه و باهات حرف بزنه." دو تا جارو دستشان گرفتند و حیاط رو جارو زدند. محمد آمد پیشم و گفت:" مامان، همهٔ حیاط رو جارو کردیم. بازم کاری هست بکنیم تا آبجی فاطمه رو ببخشی؟"
خوشحال بودم که محمد اینقدر هوای خواهرش را دارد. محبت بین این خواهر و برادر از همان کودکی توی فامیل زبانزد شده بود.
محمد خیلی زودتر از برادرهایش با پدرش همراه شد. حاجی او را با همان سن کمش میبرد مسجد و حسینیه. یک بار به حاجی گفتم:" محمد خیلی کوچیکه. میترسم زده بشه. زود نیست که از حالا میبریش مسجد؟
_ خانوم، خودت میدونی که هر چیزی باید از کوچیکی عادت داده بشه. اتفاقاً محمد خیلی بیشتر از سنش میفهمه و باهوشه. دلم میخواد از حالا توی خط درست بیفته، مثل برادرهاش.
https://eitaa.com/besooyenour
حاج آقا قرائتی
شما سوار یه اتوبوسی میشی،
میشینی کنار یکی، بو سیگارش اذیتت میکنه!
میری اونور تر کنار یکی دیگه میشینی، دهنش بو سیر میده!
میری اونورتر میشینی میبینی یکی بچش خرابکاری کرده!
درسته تحمل این وضع سخته...
اما شما نمیتونی از اتوبوس بری بیرون چون اصل اتوبوس سالمه!
💥چون راننده اتوبوس سالمه!
شما برای رسیدن به مقصد نیاز به اتوبوس سالم و راننده سالم داری. درسته؟
🇮🇷جمهوری اسلامی و رهبری این نظام مصداق اتوبوس سالم و راننده سالم هست. اگه این اتوبوس رو ترک کنید اتوبوسهای دیگه شما رو به مقصد نمیرسونن.
سوار کدام اتوبوس میخواهید بشید؟
اتوبوس سلطنت طلبا؟
اتوبوس سازمان منافقین و مسعود رجوی؟
اتوبوس تجزیه طلبا؟
اتوبوس غربپرستا؟
اتوبوس آمریکا؟
اتوبوس انگلیس؟
پس باید بود، صحنه را ترک نکرد و البته خلاف هر مسافری رو هشدار داد و جلوگیری کرد... ولی مراقب بود اتوبوس را خراب نکنیم...
#انتخابات🗳
#جمهوریاسلامی 🇮🇷
https://eitaa.com/besooyenour
با نام نامناسب صدا نزدن کودک
برای تمامی انسان ها ” نامشان” از زیباترین دارایی آن ها می باشد. هویت اجتماعی هرشخصی از نام اون گرفته شده که این نام زندگی، اخلاقیات و آینده او را تحت تاثیر قرار می دهد. انتخاب نام فرزندان به عهده والدین می باشد که باید نام نیکو و زیبایی برای آن ها انتخاب کرده و آن ها را با لحنی زیبا همراه با پسوند و پیشوند زیباتری صدا کنند.
القاب و پسوند و پیشوندهای مناسب که با اسم کودکان آورده می شود تاثیرات شگرف و مثبتی بر روحیه و نوع شکل گیری رفتار اجتماعی آن ها خواهد گذاشت؛ این موضوع سبب احساس خوشایندی آن ها و اعتماد به نفس بیشتر می شود و همچنین این امر باعث می شود که آن ها خود را بیشتر دوست داشته باشند.
از جمله مشکلاتی که در آینده برا کودکان وجود دارد این است که متاسفانه بسیاری از والدین در انتخاب نام و یا نوع صدا زدن فرزندانشان سهل انگاری می کنند.
#تربیت فرزند #فرزندپروری
https://eitaa.com/besooyenour
#مَنَم_یه_مادرم
#قسمت_سی_و_ششم
(روایت مادر شهید محمد مسرور)
حرفت رو قبول دارم؛ ولی اگه زده بشه، بدترهها.
_همیشه سعی کردم که وقتی پسرها رو میبرم توی روضهها و جلسات سخنرانی، بعدش براشون بستنی چیزی بخرم تا براشون خاطرهٔ خوشی بشه.خیلی وقتها هم زود زودتر از اینکه مجلس تموم بشه، برمیگردیم کی وقت خسته نشن. حواسم به این چیزها هست خانوم.با توضیحات حاجی خیالم راحت میشد؛ اما دعای همیشگیام عاقبت بهخیری بچههایم بود و از خدا کمک میخواستم.
بچهها کوچک که بودند، نیمههای شعبان همیشه در خانه جشن میگرفتم.سفره میانداختم و خانم مداحی را صدا میزدم تا از ائمه علیهمالسلام بخواند. خانمهای فامیل و همسایهها با بچههای کوچکشان میآمدند. همیشه، برای اینکه به بچهها خوش بگذرد، اتاقی را برایشان تزیین میکردم. سینی بزرگی جلویشان میگذاشتم و کلی شمع بهشان میدادم تا توی سینی روشن کنند. وقتی هم کنار سفره مینشستند، میگفتم:" هر کسی ساکت باشه و بیشتر صلوات بفرسته برای امام زمان، بیشتر بهش شکلات و شیرینی میدم."
محمد عاشق سفرهٔ من بود. تمام خوراکیهای نیمهٔ شعبان را مثل گنج در کمدش نگه میداشت. هر سال چیزی به بچهها هدیه میدادم، یک سال ماژیک، یک سال بادکنک. هر چیزی که بعد از سفره به محمد میدادم، خوشحال میشد.
محمد هفت سال بیشتر نداشت که سحر روز اول ماه رمضان بیدار شد. همه مشغول خوردن سحری بودیم. چشمانش را مالید و گفت:" مامان، برای من هم غذا ریختی؟"
_ گرسنه شدی عزیزم؟
_ نه. من میخوام روزه بگیرم.
_ خیلی برات زوده. دخترها تازه نهسالگی روزه بهشون واجب میشه، پسرها هم پونزده سالگی. تو که الان هفت سالته.
حاجی رفت توی آشپزخانه و برای محمد بشقاب آورد و گفت:" خانوم، برای پسرم غذا بریز. تا اذان ظهر روزه میگیره."محمد گفت :"میخوام مثل شما روزه بگیرم." حاجی جواب داد:" برا بچههایی که به سن تکلیف نرسیدن، روزه تا اذان ظهره. برادرهات هم همین طوری اولش روزه گرفتن." محمد بعد از اینکه با خوشحالی سحری خورد، وضو گرفت و همراه پدر و برادرهایش نماز خواند.روزها طولانی بود.
محمد توی حیاط بازی میکرد. یک لیوان آب برایش بردم. گفت:" من روزهم مامان. از اذان ظهر تا اذان مغرب، باز هم نباید چیزی بخورم. یادت رفته؟"
_ عزیزم تو میتونی اگه تشنه شدی آب بخوری.
اصرار داشت که مثل ما روزه بگیرد. سحرها وقتی بیدارش میکردیم، آنقدر ذوق میکرد که حد نداشت. حاجی همیشه برای تشویق کردن بچهها به نماز و روزه، جایزه میداد بهشان. برای افطاریها هرچه بچهها دوست داشتند میخرید. محمد عاشق شیرینی بود. برای افطار، حاجی برایش زولبیا و بامیه میخرید.برای هر روز روزه گرفتن به بچههای بزرگتر هم که هنوز بهشون واجب نشده بود، پول میداد. در ماههای رجب و شعبان مسابقهٔ روزه گرفتن بین بچهها میگذاشت و برایشان جایزه می خرید.همهٔ این کارها را میکرد تا بچهها به واجباتشان علاقمند شوند؛ حتی به فاطمه به خاطر رعایت حجابش همیشه محبت میکرد. هر چیزی تنها دخترش میخواست، زود اجابت میکرد. اگر کسی فاطمه را فاطی صدا میزد، حاجی ناراحت میشد و میگفت:" اسم خانوم زهرا رو باید درست و کامل بگین.تازه فاطمه خانوم هم باید بگین."
همان سال من و یکی از خواهرهایم که اتفاقاً جاری هم میشدیم، خانههایمان را فروختیم و خانهٔ دو طبقهای خریدیم. طبقهٔ پایین، ما زندگی میکردیم و طبقهٔ بالا آنها.خواهرم یک پسر و یک دختر داشت. محمد و احد همبازی خوبی بودند. یک روز دوتایی گفتند:"ما میخوایم لواشک بفروشیم. اجازه میدین؟" من و خواهرم نگاهی به هم انداختیم و گفتیم:" خیلی هم خوبه. لواشکهایی را که خودمان درست کرده بودیم، آوردیم و با خواهرم به قسمتهای مساوی تقسیم کردند.
_ حالا چند میخواین بفروشین ؟
محمد و احد به هم نگاه کردند و شانههایشان را بالا انداختند. خواهرم گفت:" باید ببینم که لواشکها تقریباً چقدر برامون تموم شده و سود کم بکشیم روش." من هم گفتم:" خاله درست میگه. باید ببینیم اول خودمون چقدر خرجمون شده تا این لواشکها را درست کنیم.سود منصفانه و البته کمی بکشیم روش."
احد گفت:""چرا کم؟ دو سه برابر بفروشیم. مگه چی میشه؟ محمد هم گفت:" همه بخوان همه چیز رو چند برابر بفروشن که میشن گرون فروش." لبخند زدم و گفتم:" محمد درست میگه. باید سود کمی بکشیم روش؛ به خصوص شما که میخواین به بچهها اینها رو بفروشین."
احد گفت:" اصلاً مجانی ببریم پخش کنیم؟" خواهرم جواب داد:" مگه خیرات دارین میدین؟ میخواین درآمد داشته باشین. نه گرون بفروشین و نه مجانی بدین." قیمتی را روی لواشکهای یک اندازه گذاشتیم و گفتیم:" از این گرونتر نفروشین. درست نیست."
احد و محمد رفتند دم در ویک ساعت بعد برگشتند خانه.احد همینطور محمد را دعوا میکرد:" خب بهش میدادی دیگه. مگه چی میشه؟"
https://eitaa.com/besooyenour
رهبر انقلاب: از تهدید و عربدهکشی دشمن نباید ترسید، اگر ترسیدید باختید
از دشمن غافل نشوید. بدانیم دشمن خدعه و مکر و حیله و ابزار کار دارد. دشمن را ضعیف و ناتوان فرض نکنیم. شرط مهم پیروزی این است که دشمن را بشناسیم، تواناییهای او را بدانیم، بشناسیم، اما نترسیم. اگر ترسیدید، باختید. از دشمن، از تهدید دشمن نباید ترسید، از عربدهکشی و فشار دشمن نباید ترسید.
باید توجه کرد که آن چیزی که موجب میشود دشمن این جور عصبی باشد و فشار بیاورد، نقطۀ قوت شماست. ما اگر ضعیف بودیم، اگر نقطۀ قوت نداشتیم، دشمن این جور عصبی نمیشد.
گاهی بعضی به مجرد اینکه دشمن شروع میکند تحقیر آنها، احساس حقارت میکنند، منفعل میشوند. سیاست دشمن این است که او را نسبت به داشتههای خودش بیاعتقاد و بیاعتماد بکند. در مقابل دشمن منفعل هم نباید شد.
https://eitaa.com/besooyenour
#مَنَم_یه_مادرم
#قسمت_سی_و_هفتم
(روایت مادر شهید محمد مسرور)
_من دوست ندارم به دخترها چیزی بفروشم.
_ کوچولو بود.
_ کوچولو و بزرگ نداره. دلم نمیخواد. تو بهش فروختی دیگه.
گفتم:" چی شده احد جان؟"
_خاله، یه دختر چهارساله اومد از محمد لواشک بخره، هرچی به محمد گفت من لواشک میخوام، محمد اصلاً سرش رو بالا نیاورد. فقط گفت من به دخترها لواشک نمیفروشم.
من و خواهرم خندیدیم. خواهرم گفت: "محمد خیلی باحیاست. باورت میشه با دختر من هم دیگه مثل قبل بازی نمیکنه؟ هرچی بزرگتر میشه، انگار محرم و نامحرم رو متوجه میشه و بیشتر از دختر خالش دوری میکنه." صدای اذان ظهر بلند شد. محمد به احد گفت:" بیا با داداش علی بریم مسجد." بعد، هر دو برای نماز جماعت رفتند. آن روز احد در مسابقهٔ فروش لواشک برنده شده بود؛ چون محمد به دخترها لواشک نمیفروخت. این تجربه، شروع کار محمد بود. بعد از آن، تابستانها خیلی از این کارها کرد و در آمدش را پس انداز میکرد. از همان بچگی ولخرج نبود.
پسرها وقتی از مسجد برگشتند فاطمه آماده شده بود تا از مغازهٔ سر خیابان چیزی بخرد.
_ آبجی کجا میری؟
_ میرم برای خودم و مریم پفک بخرم. _پول رو بده من، میرم میخرم براتون. خوب نیست وقتی من هستم، تو بری خرید.
من و خواهرم به هم نگاه کردیم. خواهرم آرام گفت:" چه غیرتی شده محمد!" فاطمه به من نگاه کرد که یعنی این کار را بکند یا نه؟ گفتم:" محمد راست میگه فاطمه جون. وقتی پسر هست توی خونه، لازم نیست چادر سر کنی بری سر خیابون. از این به بعد هرچی لازم داشتی، بگو محمد برات میخره." فاطمه پول رو داد دست محمد. محمد خیلی زود با دوتا پفک برگشت. فاطمه یک پیاله آورد و از پفک خودش برا محمد هم ریخت و بعد رفت طبقهٔ بالا تا با مریم بازی کند. محمد گفت:" چه خوبه که از این به بعد من خرید کنم و تو هم خوراکی به من بدی." فاطمه خندید و گفت: باشه داداش جونم. قبوله."
یک روز وقتی حاجی آمد خانه، دید علی و محمد در حیاط تیله بازی میکنند.خیلی جدی بهشان گفت:" تیله بازی خوب نیست. من اصلاً دلم نمیخواد پسرهام تیله بازی کنن. اگه تیلهها رو بدین به من، به جاش میبرمتون کتاب فروشی و هر کتاب خوبی که خواستین براتون میخرم یا یه اسباب بازی که دلتون میخواد."
محمد تیلههایش بیشتر از بقیه بود؛ چون توی بازی برنده شده بود. علی و احد خیلی سریع تیلههایشان را گذاشتند توی دستان حاجی. محمد دلش نمیخواست پدرش را ناراحت کند. جلو رفت و گفت:" بابا من تیلههام خیلی بیشتره. برای من هم کتاب بخر، هم اسباب بازی."
_ چشم پسرم.
محمد تیلهها را به پدرش داد. همان شب حاجی کلی دربارهٔ بازیهایی که در آن شرط بندی میشود، صحبت کرد تا پسرها بدانند که چرا تیلهها را از آنها گرفته است. من که میدانستم حاجی دستش خالی است و پول چندانی ندارد، گفتم:" میخوای پول قرض کنی؟"
حاجی جدی گفت:" خودت که میدونی چقدر از پول قرض کردن بدم میآد. خدا بزرگه. بهشون قول دادم که براشون کتاب یا اسباب بازی میخرم؛ ولی نگفتم که ولی نگفتم که کِی. تا دستم پول بیاد به قولم عمل میکنم."
حاجی به رزاق بودن خدا باور قلبی داشت، برای همین هیچ وقت در نماندیم. ثروتمند نبودیم؛ ولی هیچ محتاج نشدیم که بخواهیم به کسی رو بیندازیم و پول قرض کنیم. حاجی آخر همان هفته به قول به قولش عمل کرد و برای بچهها به جای تیله، کتاب و اسباب بازی خرید.
حاجی برای پسرهای بزرگتر یک دوچرخه خریده بود. دوچرخه برای محمد بزرگ بود؛ اما بدون ترس روی آن مینشست. آنقدر به تنهایی روی دوچرخه نشست و زمین خورد تا یاد گرفت. خوشم میآمد که با هر بار زمین خوردن جا نمیزد. بارها زانویش زخمی شد، حتی خون آمد؛ ولی باز هم به تمرین خودش ادامه داد.
https://eitaa.com/besooyenour
امام حسین علیهالسلام فرمودند:
به راستی که مردم بنده دنیا هستند و دین لقلقه زبان آنهاست، تا جایی که دین وسیله زندگی آنهاست،دین دارند و چون در معرض امتحان قرار گیرند،دینداران کم میشوند.
https://eitaa.com/besooyenour
در دولت رئیسی
محل خوش گذرانی باند هاشمی،روحانی و خاتمی و دارودستهشون..
🔶بمیزان ۱۸۰ میلیارد تومان فروخته شد
و هزینه اون بعد از وقفه هشت ساله صرف
احداث پل استراتژیک روی آب و وصل کردن قشم به بندر عباس شد..
🔷پس انتخاب خوب تأثیر داره شک نکن با رای درست همه سختی هایی که برامون درست کردن به مرور پاک میشه فقط باید رای بدیم و یک اصلح انقلابی رو بیاریم راس کار، حتماً حتماً رأی بدیم..
https://eitaa.com/besooyenour
‼️برای آنکه بتوانیم در #زندگی_مشترک موفق شویم و #عشق بورزیم ابتدا باید این باور را کنار بگذاریم که: “راه درست، راه من است و همیشه من درست می گویم”.
✅باید برای نظر و راه طرف مقابل هم #ارزش قائل شویم و خود را جای او قرار بدهیم و احساسات او را تجربه کنیم.
💠_زندگی آرام و #عشق_واقعی از زمانی آغاز میشود که انسان به دور از نیاز و توقعات خود، متفاوت بودن دیگران را بفهمد و به آن احترام بگذارد.
💠حتی اگر ویژگیهای مخاطب همیشه مطابق میل و یا در جهت رفع نیازهای ما نباشد.
#همسرداری
https://eitaa.com/besooyenour
رأی که هیچ! برای ماندن جمهوری اسلامی سر هم دادن..
https://eitaa.com/besooyenour
#اطلاعیه
#خبر_خوب
انشاءالله تا ساعتی دیگر متن داستان انتخاباتی «سفر میشل به ایران» در این کانال منتشر میشود.
🔹این داستان، بسیار جذاب و پرکشش است و به سفر دختری آمریکایی به نام «میشل» به ایران پرداخته است.
🔸در این داستان، ضمن روایتِ سفر میشل، به بسیاری از سؤالات و ابهاماتِ پیرامون «انتخابات» پاسخ داده میشود.
🔹مخاطب این داستان، نوجوانان، جوانان و بزرگسالان میباشد.
🔸این داستان در واحد پژوهش مجموعۀ تبیین تولید شده است.
#انتخابات
#مشارکت_حداکثری
#لیلةالقدر_نظام_اسلامی
@t_manzome_f_r
«واحد پژوهش مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری»
سفر میشل به ایران.pdf
505.6K
«سفر میشل به ایران»
در روایتِ سفر خانم میشل به ایران به بسیاری از سؤالات و ابهامات پیرامون انتخابات پاسخ داده شده
#سفرنامه
#انتخابات
@t_manzome_f_r
واحد پژوهش مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری