eitaa logo
بغض قلم
575 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
215 ویدیو
27 فایل
📄روزنوشت 📒داستانک 📕معرفی کتاب ✏️آموزش داستان‌نویسی 📡خبر جشنواره‌ها 💎نویسنده شدن، رویا نیست. 💡فقط تلاش مستمر در مسیر! 📘محدثه‌قاسم‌پور نویسنده کتاب‌های: _پشت پرچم قرمز _شب آبستن @Adminn_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معرفی کتاب ، بخشی از رمان / روی ماه خداوند را ببوس / نوشته مصطفی مستور /نشر مرکز من که هنوز خودم را به جایی آویزان نکرده‌ام. باید قبل از مرگ در چیزی چنگ بیندازم. باید قبل از مردن ناخن‌هام را در خاک فرو ببرم تا وقتی مرا به زور روی زمین می‌کشند به یادگار شیارهایی بر زمین حفر کرده باشم. باید قبل از رفتن خودم را جا بگذارم. اگر امروزچیزی از خودم باقی نگذارم چه کسی در آینده از وجود من در گذشته باخبر خواهد شد؟ اگر جای پای مرا دیگران نبینند، من دیگر نیستم. اما من نمی‌خواهم نباشم. نمی‌خواهم آمده باشم و رفته باشم و هیچ غلطی نکرده باشم. نمی‌خواهم مثل بیش‌تر آدم‌ها که می‌آیند و می‌روند و هیچ غلطی نمی‌کنند، در تاریخ بی‌خاصیت باشم. نمی‌خواهم عضو خنثای تاریخ بشریت باشم. #،داستان
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
، بخشی از مقدمه ی کتاب زیبای به قلم استاد ارجمند سرکارخانم در روزهای نزدیک به ولادت و روز از داستان زیبای و توصیف های بی‌نظیر، شخصیت پردازی حضرت و اطرافیان ایشان‌ لذت بردم .
نفس بکش. کودکم زیر لگد جان داد. خواهرم زیبا بود . بین سربازها دست به دست چرخید. سر پدرم جدا شد. دست برادرم روی زمین افتاد. مادرم جنین ش را سقط کرد. دختران خانواده ام به کنیزی رفتند. نفس بکش، اینجا سوریه ، عراق ، افغانستان و یمن نیست. بوی خاک و خون را به ریه هایت راه بده . فریب، دروغ، تزویر ، امید بی تدبیر .... نفس بکش .... ایران جانم‌‌، نفس بکش.... کمی دیگر تحمل کن . رای دادن در برابر جان دادن در برابر دست های از بدن جدا شده ، کمترین‌ عاشقی زمان ماست. خسته از دروغ و ناکارآمدی خسته از گرانی و بی تدبیری نفس بکش ... پرچم سه رنگ ت را در باد تکان بده .... چشم امید دنیا ، نفس بکش . هنوز دست های ما هست.... تو ایرانی تو عشق جاودانه ای تو چشم‌امید تمام‌ آزاده های دنیایی تو کشور امام‌رضایی می آیم‌تا نفس بکشی ، تا نفس بکشم در هوای پرچمت .... نفس بکش .... برای قطع شدن نفس تو دست و پا می زنند .... برای افتادن پرچمت برای قطع صدای اذان از مناره ها برای کشتن مردان و به اسیری بردن زن ها خسته ایم، از نفس افتاده ایم اما تو نفس بکش .... خسته ایم خیلی خسته ایم..... نترس .... ما امتداد خون دست حاج قاسم ایم .... بکش
ما که یادمون نرفته سه روز نون و آب نداشتن. محاصره ته کانال کمیل. ما که یادمون نرفته عطر نعناع توی شهر . جوون دادن، ماهی ها دست بسته زیر خاک. ما که یادمون نرفته . عکس غریبونه ش تو اسارت . چشم های پر غیرت ش . ابهت مردونه ش. چه عکسی بود . ما که یادمون نرفته ... شب جمعه ساعت یک و بیست دقیقه بامداد یه دست نگین نشان روی خاک ما که یادمون نرفته سرمای تپه های عرق ریختن زیر نخل های قلب پاره وسط ما یادمون نرفته عطش بچه های کانال غواص های دست بسته اسارت و غم چشم های غربت امنیت تو سحری که آسوده خواب بودیم و رفت. خون قلب دماوند پای ما یادمون نرفته خسته ایم اما مثل همیشه و 🇮🇷
هشت سال پیش شمال عروسی دعوت بودیم ، چون ما داخل تالار نمی رفتیم، دم در تالار میتینگ انتخاباتی داشتیم. چون فردای عروسی انتخابات بود. کلی با همه فامیل صحبت کردم که به آقای بنفش رای ندن . کارآمدی نداره فقط وعده می ده . فک و فامیل واکنش های متفاوتی داشتن. یه عده که سواد نداشتن می گفتن آقای بنفش طلبه پس بریم بهش رای بدیم. یکی دیگه می گفت محدثه تو بچه ای رای از قبل معلومه، این ها اجازه نمی دن بنفش بیاد سرکار. صندوق ها پر پر.... با یکی از فامیل هامون انقدر حرف زدم راضی شد به آقای بنفش رای نده ولی شناسنامه شو تهران جا گذاشته بود. دختر عمو جان سر صندوق روستا مون بود و از همون ساعت دو شب که برگشت فهمیدیم بنفش جان رای آورده و قرار چهار سال کبود بشیم . با اعلام خبر پیروزی بنفش ها تو جاده برگشت ملت از خوشحالی می رقصیدن و شیرینی پخش می کردند اما چشم من و آبجی جان کل جاده خون بارید. انگار هشت سال بعد رو می دیدیم. راستی چون از ظاهر ماشین مون معلوم بود بنفشی نیستیم بهمون شیرینی هم ندادن واقعا که ..... حالا بعد هشت سال هنوزم می گید صندوق پر ؟ رای فایده نداره ، خودشون انتخاب می کنند؟ کاش یه بار هم به حرف من که به نظرتون بچه ام تو انتخابات شرکت می کردید ، فکر کنم حرفم گوش بدید اوضاع بهتر میشه .
اول اینکه تو این همه گرانی ، بیکاری ، تورم ، کرونا با این تعداد بالا پای صندوق رای اومدیم از هر تفکر و سلیقه ای یعنی ایران مون رو ، کشورمون ، خونه اجدادی مون رو دوست داریم . دوم رسانه های غربی و سعودی خیلی تلاش کردن رای ندیم و ناامید مون کنند که به برکت امام رضا شدید نا امید شدند. سوم اینکه رهبر دل ش به خدا وصل بود که صبح دیروز گفتند فردا یه چهارم اینکه رای آقای رئیسی الان از روحانی در دوره اول چیزی کم نداره بله ۶۳ درصد آرا گرفتن .( سال ۹۲ روحانی ۵۰ درصد آرا آورد حدود ۱۸ م ) اما خیلی هم نباید آقای رئیسی بزرگ کرد باید وحدت حفظ کنیم‌. دعا کنیم ، مغرور نشیم‌ و از خدا برا دولت آقای رئیسی طلب توفیق کنیم . ما یادمون نرفته احمدی نژاد الان کجاست؟ ان شاءالله آقای رئیسی ثابت قدم و انقلابی بمونه و اوضاع به نفع مردم بهتر کنه. پنجم پیروز انتخابات رهبر و همه ی مردم ایران هستند.
اتوبوس قدیمی بود. اردو داشتیم‌. دومین بار بود به حرم دعوت داشتم . دعوت ؟ آره مگه غیر از اینه چرا اون روز اردو داشتیم ؟ چرا دیروز نه ؟ چرا فردا ؟ بگذریم اردو داشتیم . تابستون بود . گرمای هوا، صدای ناله ی اتوبوس قدیمی، نشستن روی صندلی قرمز بالای چرخ هیچ کدوم از اشتیاق ام برای رسیدن کم نکرد. نشریه های کاغذی دست به دست داخل اتوبوس چرخید . نشریه های دست نویسی که کنارش با دست حاشیه کشیده شده بود. ورق زدم ، ورق زدم و زندگی من اونجا ورق تازه ای خورد. صفحه های آخر بود . یه مسابقه چه راحت مسیر زندگیم رو جهت داد. مسابقه از این قرار بود. یه جمله برا امام رضا بنویسید. نشریه رو بستم . پشت پنجره کویر بود و کویر. دلم پر زد . یادم نیست چه طوری چند جمله نوشتم و چه طوری به دست مسئول مسابقه رسوندم . چند روزی از اردو گذشت. حال و هوای زیارت و بودن کنار امام مهربونی تمام قضییه رو از یادم برده بود. آخرین روز اردو بود. نشریه ها دست به دست، داخل حسینیه چرخید. همون نشریه های دست نویس . همون که حاشیه و نقاشی های خوشگل دستی و ساده ش از یادم نرفته . نشریه رو باز کردم . همون چند جمله که داخل اتوبوس نوشته شده بود ، اونجا بود. اولین باری که اسمم پایین یه نوشته چاپ می شد، اونجا بود. و اون جمله : آن هنگام که از کویرهای نیشابور گذشتی از قافله زائرانت که تو را با چشم سر دیدند جاماند. حالا به سمت پنجره فولاد می آیم تا تو را با چشم دل ببینم . این اردوها، توسط موسسه بهشت ثامن الائمه برگزار می شد ، این مسابقه ها و برنامه های فرهنگی موسسه باعث شد استعدادم رو کشف کنم. موسسه خودش عصر جدید بود قبل اینکه عصر جدید مُد بشه.
مادر دعای ندبه می خواند و گریه می کرد. خبر سنگین بود. عمق سینه را می سوزاند . ما که نمره شناسنامه مان ۷۰ به بالاست ، صدای " انالله و انا الیه راجعون" ی که جان بسوزاند و پای تلویزیون خشک مان کند نشیده بودیم. چشم به راه بودیم بیایی . دل توی دل مان نبود. دل مان خون بود. بغض راه گلوی مان را چنگ می زد. غرورمان لگد مال شده بود، اشک هایمان شب و نصف شب جاری بود. یک عکس در شبکه های اجتماعی، بیچاره مان کرد. از زندگی افتادیم ، روضه ی حاج محمود روی زنگ گوشی هایمان جا خوش کرد. "با این که غم داشتیم ، صاحب اعلم داشتیم ، عمو مون کشتن، همین و کم داشتیم " تو از کربلا آمدی ، در هر شهر که رایحه دلپذیر تو رفت، بوی یاس پیچید. سوار مترو شدم ، دلم قرار نداشت. دل هیچ کس آرام و قرار نداشت . پیرزن ، پیرمرد ، جوان ، مرد، زن ، چادری ، مانتویی ، با ریش ، بی ریش و حتی بچه ها . همه می دانستیم، شاید نرسیم ، شاید به صف آخر نمازی که با سیل اشک مقتدا خوانده شد، هم راهی پیدا نکنیم. آخر این نماز انتها نداشت ، اما آمدیم. ما که نمره شناسنامه مان ۷۰ به بالاست تشییع میلیونی ندیده بودیم. ما اشک امام در علقمه پای دست های علمدار ندیده بودیم . ما درکی از روضه "الان انکسر ظهری " نداشتیم. خیابان های تهران ، آزادی، انقلاب و امام حسین و....همه دور نگین سرخ تو حلقه شده بود، همان قدر که زائر بالای خیابان ها دلشوره دیدن تو را داشت ، همان قدر هم چشم به راه در زیر زمین متروها و زیرگذرها ایستاده بود. حیف که دوربین ها خبری از زیر پوست شهر نداشت. باران ، سرما و ایستادن های طولانی از صبح تا غروب هم مانع کم شدن جمعیت نشد ، بیشتر شد که کمتر نشد. ما ایستاده بودیم پای مردی که سال ها ایستاده بود. خون دست نگین نشان تو ، بدجور ما را سوزاند، حرمله ها و شمرها خیلی به اشک های ما خندیدند، از آن روز تا امروز دنیا عجیب بهم ریخته. بعد از یکسال از آن شب جمعه ای که پرواز کردی تا آغوش امام عشق ، هنوز این قلب ها آرام نگرفته انگار خون تو مثل چشمه ای می جوشد تا ظهور ....انگار نه ، هنوز می جوشد که می ترسند، نامت را پست کنیم.
، اتوبوس قدیمی بود. اردو داشتیم‌. دومین بار بود به حرم دعوت داشتم . دعوت ؟ آری مگر غیر از این بود چرا آن روز اردو داشتیم ؟ چرا دیروز نه ؟ چرا فردا ؟ بگذریم دعوت داشتم. اردو داشتیم . تابستان بود . گرمای هوا، صدای ناله ی اتوبوس قدیمی، نشستن روی صندلی قرمز بالای چرخ هیچ کدام از اشتیاق ام برای رسیدن کم نکرد. نشریه های کاغذی دست به دست داخل اتوبوس چرخید . نشریه های دست نویسی که کنارش با دست حاشیه کشیده شده بود. ورق زدم ، ورق زدم و زندگی من اینجا ورق تازه ای خورد. صفحه های آخر بود . یک مسابقه چه راحت مسیر زندگیم را جهت داد. مسابقه از این قرار بود. یک جمله برای امام رضا بنویسید. نشریه را بستم . پشت پنجره کویر بود و کویر. دلم پر زد . یادم نیست چه طور چند جمله نوشتم و چه گونه به دست مسئول مسابقه رساندم . چند روزی از اردو گذشت. حال و هوای زیارت و بودن کنار امام مهربونی تمام قضییه را از یادم برده بود. آخرین روز اردو بود. نشریه ها دست به دست، داخل حسینیه چرخید. همان نشریه های دست نویس و ساده . همان که حاشیه و نقاشی های خوشگل دستی ش از یادم نرفته . نشریه را باز کردم . همان چند جمله که داخل اتوبوس نوشته شده بود ، آنجا چاپ شده بود. اولین باری که اسمم پایین یک نوشته چاپ می شد ، زیر این جمله بود: آن هنگام که از کویرهای گذشتی از قافله زائرانت که تو را با چشم سر دیدند جاماند. حالا به سمت می آیم تا تو را با چشم دل ببینم . این اردوها، توسط برگزار می شد ، این مسابقه ها و برنامه های فرهنگی موسسه باعث شد استعدادم را کشف کنم. موسسه خودش بود قبل اینکه عصر جدید مُد بشه.
به نام خدا (موسیقی پاییز محمد معتمدی) دست کشیدم. خاک را از روی چشم های غم زده ات گرفتم. با یک چشم به سبزه عید نگاه کردی. دست کشیدم. لبخند روی لبت پیدا شد. بغلت کردم. "عيدت مبارک بابا" کنار سبزه، پشت شیشه ماشین نشستی. به درخت های زرد و قرمز کنار جاده نگاه کردی. خودم را توی آینه دیدم. صورتم ساکت و بی رنگ توی آینه افتاد. صدای خش خش برگ ها، زیر لاستیک ماشین را شنیدم. جاده را نگاه کردم. تو کنار درختی ایستاده بودی. روی سنگی نشسته بودی. روی برگ ها قدم می زدی. وسط جاده نشستی. شیشه ماشین را نگاه کردم. غمگین نگاهم کردی. بوی عطر تنت دلم را لرزاند. دلم از غصه شکست.از ماشین پیاده شدم. به جاده نگاه کردم. کسی نبود. توی جاده تنهایی بهار بود یا پاییز ؟
، اولین بار بود مهمان کریم مرد بغدادی می شدم . خسته راه یک روزه. از مسافرت با اتوبوس گرم و جاده ی ناهموار. ابتدای بازار که پیاده شدیم . زانوهای جمع شده ام، گز گز کرد و تلو تلو خوردم. خسته بودم اما شوق زیارت مرا به انتهای بازار کاظمین می کشاند. شنیده بودم کریم‌ و مهربانید ، شبیه پدر هنوز چند قدمی مانده بود به حرم، مهمان شدیم به ظرفی غذا و جرعه ای آب . قبل از زیارت مهمانمان کردید برای رفع خستگی یک روزه ما هم برنامه داشتید . من دلتنگم ، دلتنگ کرامت ، دلتنگ کاظمین ، دلتنگ همان ظرف غذا روبه روی حرم دلتنگ سرک کشیدن برای دیدن گنبد انتهای بازار ... دلتنگ کاظمینی که انگار مشهد بود.
آفتاب وسط آسمان بود که آندره رفته بود. لباس را درآورد. دراز کشید تا شاید سرمایی از درون شن ریزها کمکش کند. تیغ کاکتوس از پشت شبیه خنجر داخل پوست نرمش فرو رفت. بی اختیار نشست. دست روی پوست کشید. جای تیغ کاکتوس سوخت. چشم گرداند. پشت کاکتوس های تیغی تیغی بلند آندره را دید که با لیوانی از شربت لیمو سمت او می آمد. لبخند روی لبش نشست.(خدای من برگشت! ممنونم!) دست روی زانو گرفت. پا روی زمین کشیده شد. از جلو روی شن ریزها افتاد. سینه اش بالا پایین رفت. نفسش بند آمد. دستی دور دهانش کشید. شن ریزها را از دهانش بیرون ریخت. آبی توی دهانش به اندازه خیس خوردن، شن ریز هم نمانده بود. طعم شوری توی دهانش پیچید.(ماریانا! قوی باش دختر! چیزی نمانده.) سرش را بلند کرد. پلک زد. چشمش را ریز کرد.(چه سفر پرخاطره ای شد، مگه نه؟) مو را از جلو چشم کنار زد. سرش داغ بود. نگاه کرد. پشت کاکتوس کسی نبود. دوباره پلک زد. آندره کنارش نشست. لبخند زد. (بگیر!تا شب نشده باید گروه رو پیدا کنیم تا بتونیم برگردیم.) لیوان آب را طرفش گرفت. (نباید حرفت گوش می دادم. آخه کی فردای عروسی میاد کویرنوردی.) ماریانا دست روی شن ریزها کشید تا بلند شود.(خاطره میشه آندره مطمئنم!) زیر دستش خالی شد. افتاد. صورتش را جمع کرد و حالت گریه گرفت. دهانش را چند بار شبیه گفتن نام آندره باز و بسته کرد.اشکی نیامد.خودش را روی شن ها کشید. چند تیغ بزرگ توی پوست سینه فرو رفت. وقت نبود. آفتاب پشت کاکتوس رسیده بود.دست روی سینه نکشید. به کاکتوس نگاه کرد.(چیزی نمونده دختر!). خودش را روی شن جلو کشید. شن زیر ناخون هایش پر شده بود. به نزدیکی کاکتوس رسید. کاکتوس را گرفت تا توی شن فرو نرود. درد از کف دست تا مغز استخوان فرو رفت. خودش را پشت کاکتوس کشید. موها را کنار زد. نگاه کرد. پای آندره را دید. سینه خیز دست خونی اش را به پای آندره رساند. پای آندره را گرفت و خودش را جلوتر کشید.سرد بود. باد شن ریزها را روی سرش ریخت. سرش را روی پای آندره گذاشت. سرد بود. شبیه آب کاکتوس.
چند روز اول می‌ترسیدم. ترسم به خاطر از دست دادن جان نبود. از لخت شدن توی خیابان می‌ترسیدم. امروز همه‌ی ترس‌هایم رنگ نور گرفت. توی یکی از مغازه‌های فردیس کار داشتم. نیم‌ساعت باید منتظر می‌ماندم تا کارم انجام شود. مردی از بیرون مغازه گفت: سلام عبدالله چه طوری؟ مردی که عبدالله صدایش زده بودند، سلامی کرد و خندید: (شما اینجا نشستی این طوری سلام کرد.) همین سلام عبدالله یخ گفتگوی ما را آب کرد. حرف رسید به اتفاق‌‌های این چند روز. عبدالله دست روی قلب‌ش گذاشت و گفت: من این پیرمرد را(رهبر) خیلی دوست دارم. با همه‌ی تصورات توئیتری ام در این چند روز، پرسیدم چرا؟ گفت: (خیلی شجاعه، یه تنه یه آمریکا ذلیل کرده. ما اهل خراسان هستیم. اونجا به افغانستان خیلی نزدیکه، من معنی جنگ و ناامنی رو تو این افغانستانی‌ها دیدم.) فلز توی دست‌ش را جوش می‌داد. گاهی آتش را خاموش می‌کرد و حرف را ادامه می‌داد. از چهارتا بچه‌ی قد و نیم قدش گفت و آرزوهای پدرانه‌ای که داشت. نیم ساعت کلاس جریان شناسی سیاسی، پای درس عبدالله زود تمام شد. فلز را توی آب انداخت. صدای جز بلند شد. فلز را لای پارچه گذاشت. خشک کرد و دستم داد. کارت را سمت دخل گرفتم. چندتا عدد روی ماشین حساب جابه جا کرد. (۷۰ تومن تخفیف برای چادری که سرت کردی.) گفتم:نمی‌خوام ضرر کنید. خندید، کارت را کشید و با کاغذ رسید دستم داد. (مطمئنم برکتش میاد تو زندگیم.) 🆔 @bibliophil
تاریخ تکرار همان داستان‌های همیشگی‌ست. تکرار صبر و اقتدار علی (علیه السلام) تکرار نیرنگ معاویه تکرار حماقت خوارج اسم‌ها در تاریخ تغییر می‌کنند، اما ماجرا همان مبارزه‌ی همیشگی‌ست. تمام حق در برابر تمام باطل. ماجرا همان سکوت خواص، ریزش‌ها و رویش‌هاست. و تاریخ نشان داد که باطل رفتنی‌ست.
آرتین جان! تو فقط پنج سال داری اما نام تو را مثل نام سرداردلها از اینستاگرام پاک می‌کنند. باید هم پاک کنند، چون تو پاکی، آرتینی، پسر ایرانی! روزگاری بود که نام اصغر را کنار نام علمدار می‌بردند. غبطه‌برانگیز است، نام تو....
روی فرش‌های سبز سجاده‌ای منتظر نمازجمعه، نشسته‌بودیم. صدای الله اکبر مؤذن بلند شد. کمی جابه جا شدیم. خانمی دست دختر کوچکش را گرفت و خودش را بین من و مامان جا داد. از اینکه بلاخره جایی وسط این مصلی شلوغ پیدا کرده بود، خوشحال به نظر می‌رسید. نماز شروع شد. دخترک و مادرش برای نماز بلند نشدند. فکری شدم اگر قرار بود، نماز نخوانند چرا آمدند؟ مادر دست دخترش را گرفت و کمی جمع‌تر نشستند تا ما نماز بخوانیم. اینجا بود که قبل از تکبیر نماز فهمیدم، اسم دختر عطیه‌سادات است. روسری ساتن را با گیره‌ی آهنی زیر چانه‌اش بسته بود. موهای لخت خرمایی شطینت‌می‌کردند و از زیر ساتن کرمی آبشار می‌شدند. عطیه‌سادات هر چند دقیقه دستی دور ساتن می‌کشید و موهایش را زیر آن می‌فرستاد. دوتا دختر بچه‌‌ی کوچولو، با موهای دو گوش، بدو بدو بین صف‌های نماز می‌دویدند. پای یکی از دخترها به مهرم خورد. مهر روی جانماز صورتی خانمی که کنارم ایستاده بود، پرت شد. نماز که نبود، حواسم به همه جا و همه کس بود، جز نماز. به رکوع رفتیم. عطیه‌سادات خندید و مهر را روی جانمازم که از فرش حرم‌امام رضا بود، گذاشت. نماز که تمام شد، از عطیه سادات تشکر کردم. عطیه و مادرش با پرچم ایران توی دست‌شان، سلفی گرفتند. مادر عطیه از تنگ کردن جای ما عذرخواهی کرد. بین حرف‌ها تعجبم بیشتر شد. از خانه‌شان نیم‌ساعتی با ماشین تا مصلی فردیس کرج راه بود. مادر نمازخوان نبود اما آمده بود. گفتم:(من بودم نمی‌آمد، آفرین به شما.) عطیه‌سادات به حرفم لبخند کمرنگی زد. حق داشت، حرفم خنده‌دار بود. مامان دستی روی سر عطیه کشید و سنش را پرسید. عطیه با انگشت‌های دست، کلاس سوم بودنش را نشان مامان داد. جانماز امام‌رضایی‌ام را سمت عطیه سادات گرفتم. دندان‌های مرواریدی عطیه را اینجا دیدم. شاید دل فرش حرم، توی خانه‌ی عطیه‌سادات کمتر برای امام‌رضا تنگ می‌شد. فرشی که یک‌سالی بود، همه‌‌ی حرم‌ها را از کاظمین، کربلا، سامرا و نجف همراهم آمده بود. مادرعطیه‌سادات، جانماز را توی کیفش گذاشت و خندید. (عطیه! جانماز جشن تکلیفت رو امام رضا داد.) ۱۳ آبان ۱۴۰۱ 🆔 @bibliophil
«قانقاریا» را از طاقچه دریافت کنید https://taaghche.com/book/137903
با هر گناه قلب شما قانقاریا می‌گیرد. این ایده جذاب کتاب قانقاریا، نوشته صفورا مردانی‌است که به تازگی توسط نشر خودنویس چاپ شده. داستان کتاب از خودسوزی زنی به نام سهیلا در جلوی انجمن قلب‌های متعفن آغاز می‌شود. داستان با کشمکش‌های زندگی طهمورث ادامه پیدا می‌کند. در دنیایی که قلب همه‌ی انسان‌ها گندیده، چهار نفر با همت و پشتکار برای نجات دنیا تلاش می‌کنند. سید هادی طلبه جوان، طهمورث وکیل خبره، سماواتی دانشمند علوم آزمایشگاهی و خردمند ریس انجمن قلب‌های متعفن که راضی به بیرون آوردن قلب خود نشده‌اند. لذت خواندن این کتاب را از دست ندهید. 🆔 @bibliophil
کتابی با مضمون مولا علی (عليه‌السلام) 🆔 @bibliophil
📒بخشی از کتاب نفس زنان، خودش را به نخلستان کنار قلعه ناعم رساند: آخرین قلعه ای که باید از آن می گذشت. صدای بایست، هنوز در گوشش بود و می دوید. قلبش به شدت می کوفت؛ مثل مرغکی تازه اسیر که محکم خود را به در و دیوار قفس می زند. نفسش دیگر بالا نمی آمد. ایستاد و به تنه زیر نخلی تکیه داد. دست روی سینه اش گذاشت و چند نفس عمیق کشید. نگاهی به اطرافش انداخت. تا چشم کار می کرد، تنه های تنومند نخل بود و لیف های خرما. با گوشه روبنده، دانه های ریز عرق را از روی پیشانی اش پاک کرد. دلش شور می زد. زیر لب گفت: «نکند آن سوار من را دیده! حتما جایی در کمینم نشسته بوده و حالا دنبالم آمده.» آب گلویش را به زحمت فرو داد، چشم تنگ کرد و به نخل ها خیره شد و زمزمه کرد. -اگر من را دیده بود و به دنبالم می آمد، صدای سم اسبش را می شنیدم. چند قدم دیگر برداشت. صدای شیهه ابی، سکوت شب را شکست. ایستاد . به اطرافش نگاه کرد. حس کرد شبحی تیره، چون سایه ای ساکت پشت سرش می آید. با تمام توانی که داشت دوید. نخل ها یکی پس از دیگری، پشت سرش جا می ماندند که یک آن، زمان و زمین چرخیدند و با صورت به زمین خورد. درد به جانش افتاد. خودش را از روی زمین جمع کرد و نشست. ردایش را بغل کرد و به پایین ردا دست کشید. حجم ظریف کاغذ را لمس کرد. نفس راحتی کشید. پایش می سوخت. روی پایش دست کشید. غلاف لیف خرمایی به پایش پیجیده بود. پایش را آزاد کرد و بلند شد. نگاهی به دوروبرش انداخت. پشت نخل ها کسی را ندید؛ اما حس می کرد کسی همان نزدیکی است. ردا را محکم به خودش پیچید و باز چشم چرخاند. کسی را ندید. با خودش گفت: «باید هرچه زودتر از قلعه بیرون بروم.» دامن لباسش را بالا گرفت. خواست بدود که دستی از پشت، روی دهانش را گرفت و تیزی خنجری کنار گردنش نشست. 🆔 @bibliophil
لیست کتاب‌ با مضمون مولاعلی (علیه‌السلام) 🆔 @bibliophil
لیست کتاب‌ با مضمون مولاعلی (علیه‌السلام) 🆔 @bibliophil
لیست کتاب‌ با مضمون مولاعلی (علیه‌السلام) 🆔 @bibliophil
داستان و رمان درباره زندگی امام جواد 🆔 @bibliophil
«رؤیای بعد از ظهر؛ تقدیری از هشتمین جایزه‌ی ادبی امیرحسین فردی» را از طاقچه دریافت کنید https://taaghche.com/book/44823