آرتین جان! تو فقط پنج سال داری اما نام تو را مثل نام سرداردلها از اینستاگرام پاک میکنند.
باید هم پاک کنند، چون تو پاکی، آرتینی، پسر ایرانی!
روزگاری بود که نام اصغر را کنار نام علمدار میبردند. غبطهبرانگیز است، نام تو....
#برای_آرتین #شاهچراغ
روی فرشهای سبز سجادهای منتظر نمازجمعه، نشستهبودیم. صدای الله اکبر مؤذن بلند شد. کمی جابه جا شدیم. خانمی دست دختر کوچکش را گرفت و خودش را بین من و مامان جا داد. از اینکه بلاخره جایی وسط این مصلی شلوغ پیدا کرده بود، خوشحال به نظر میرسید.
نماز شروع شد. دخترک و مادرش برای نماز بلند نشدند. فکری شدم اگر قرار بود، نماز نخوانند چرا آمدند؟
مادر دست دخترش را گرفت و کمی جمعتر نشستند تا ما نماز بخوانیم. اینجا بود که قبل از تکبیر نماز فهمیدم، اسم دختر عطیهسادات است.
روسری ساتن را با گیرهی آهنی زیر چانهاش بسته بود. موهای لخت خرمایی شطینتمیکردند و از زیر ساتن کرمی آبشار میشدند. عطیهسادات هر چند دقیقه دستی دور ساتن میکشید و موهایش را زیر آن میفرستاد.
دوتا دختر بچهی کوچولو، با موهای دو گوش، بدو بدو بین صفهای نماز میدویدند. پای یکی از دخترها به مهرم خورد. مهر روی جانماز صورتی خانمی که کنارم ایستاده بود، پرت شد.
نماز که نبود، حواسم به همه جا و همه کس بود، جز نماز.
به رکوع رفتیم. عطیهسادات خندید و مهر را روی جانمازم که از فرش حرمامام رضا بود، گذاشت.
نماز که تمام شد، از عطیه سادات تشکر کردم. عطیه و مادرش با پرچم ایران توی دستشان، سلفی گرفتند.
مادر عطیه از تنگ کردن جای ما عذرخواهی کرد. بین حرفها تعجبم بیشتر شد. از خانهشان نیمساعتی با ماشین تا مصلی فردیس کرج راه بود.
مادر نمازخوان نبود اما آمده بود. گفتم:(من بودم نمیآمد، آفرین به شما.)
عطیهسادات به حرفم لبخند کمرنگی زد. حق داشت، حرفم خندهدار بود.
مامان دستی روی سر عطیه کشید و سنش را پرسید. عطیه با انگشتهای دست، کلاس سوم بودنش را نشان مامان داد.
جانماز امامرضاییام را سمت عطیه سادات گرفتم. دندانهای مرواریدی عطیه را اینجا دیدم.
شاید دل فرش حرم، توی خانهی عطیهسادات کمتر برای امامرضا تنگ میشد.
فرشی که یکسالی بود، همهی حرمها را از کاظمین، کربلا، سامرا و نجف همراهم آمده بود.
مادرعطیهسادات، جانماز را توی کیفش گذاشت و خندید. (عطیه! جانماز جشن تکلیفت رو امام رضا داد.)
۱۳ آبان ۱۴۰۱
🆔 @bibliophil
بغض قلم
«قانقاریا» را از طاقچه دریافت کنید https://taaghche.com/book/137903
با هر گناه قلب شما قانقاریا میگیرد.
این ایده جذاب کتاب قانقاریا، نوشته صفورا مردانیاست که به تازگی توسط نشر خودنویس چاپ شده.
داستان کتاب از خودسوزی زنی به نام سهیلا در جلوی انجمن قلبهای متعفن آغاز میشود.
داستان با کشمکشهای زندگی طهمورث ادامه پیدا میکند. در دنیایی که قلب همهی انسانها گندیده، چهار نفر با همت و پشتکار برای نجات دنیا تلاش میکنند.
سید هادی طلبه جوان، طهمورث وکیل خبره، سماواتی دانشمند علوم آزمایشگاهی و خردمند ریس انجمن قلبهای متعفن که راضی به بیرون آوردن قلب خود نشدهاند.
لذت خواندن این کتاب را از دست ندهید.
#کتاب
#کتابخوانی
🆔 @bibliophil
بغض قلم
کتابی با مضمون مولا علی (عليهالسلام) #آسنا_و_راز_کنیسه #امام_علی #ماه_رجب 🆔 @bibliophil
📒بخشی از کتاب
نفس زنان، خودش را به نخلستان کنار قلعه ناعم رساند: آخرین قلعه ای که باید از آن می گذشت. صدای بایست، هنوز در گوشش بود و می دوید. قلبش به شدت می کوفت؛ مثل مرغکی تازه اسیر که محکم خود را به در و دیوار قفس می زند. نفسش دیگر بالا نمی آمد. ایستاد و به تنه زیر نخلی تکیه داد. دست روی سینه اش گذاشت و چند نفس عمیق کشید. نگاهی به اطرافش انداخت. تا چشم کار می کرد، تنه های تنومند نخل بود و لیف های خرما. با گوشه روبنده، دانه های ریز عرق را از روی پیشانی اش پاک کرد. دلش شور می زد. زیر لب گفت: «نکند آن سوار من را دیده! حتما جایی در کمینم نشسته بوده و حالا دنبالم آمده.»
آب گلویش را به زحمت فرو داد، چشم تنگ کرد و به نخل ها خیره شد و زمزمه کرد.
-اگر من را دیده بود و به دنبالم می آمد، صدای سم اسبش را می شنیدم. چند قدم دیگر برداشت. صدای شیهه ابی، سکوت شب را شکست. ایستاد . به اطرافش نگاه کرد. حس کرد شبحی تیره، چون سایه ای ساکت پشت سرش می آید. با تمام توانی که داشت دوید. نخل ها یکی پس از دیگری، پشت سرش جا می ماندند که یک آن، زمان و زمین چرخیدند و با صورت به زمین خورد.
درد به جانش افتاد. خودش را از روی زمین جمع کرد و نشست. ردایش را بغل کرد و به پایین ردا دست کشید. حجم ظریف کاغذ را لمس کرد. نفس راحتی کشید. پایش می سوخت. روی پایش دست کشید. غلاف لیف خرمایی به پایش پیجیده بود. پایش را آزاد کرد و بلند شد. نگاهی به دوروبرش انداخت. پشت نخل ها کسی را ندید؛ اما حس می کرد کسی همان نزدیکی است. ردا را محکم به خودش پیچید و باز چشم چرخاند. کسی را ندید. با خودش گفت: «باید هرچه زودتر از قلعه بیرون بروم.»
دامن لباسش را بالا گرفت. خواست بدود که دستی از پشت، روی دهانش را گرفت و تیزی خنجری کنار گردنش نشست.
#امام_علی
#ماه_رجب
🆔 @bibliophil
«رؤیای بعد از ظهر؛ تقدیری از هشتمین جایزهی ادبی امیرحسین فردی» را از طاقچه دریافت کنید
https://taaghche.com/book/44823
بغض قلم
«رؤیای بعد از ظهر؛ تقدیری از هشتمین جایزهی ادبی امیرحسین فردی» را از طاقچه دریافت کنید https://taag
یکی از زیباترین کتابهای داستان نوجوان دربارهی انقلاب اسلامی ایران که جوایز زیادی هم گرفته
پارسا پسر بچهی نوجوانی است که برای تعمیر چراغ مطالعه، پیچگوشتی را از جعبه ابزار برمیدارد و بدون قطع برق به تعمیر چراغ مشغول میشود.
پارسا بعداز برق گرفتگی وارد دنیای جدید و جذابی میشود که میتواند با مادر خودش بازی کند.
#دهه_فجر
#رویای_بعدازظهر
🆔 @bibliophil
هدایت شده از بهشت ثامن الائمه
XRecorder_05022023_151452.m4a
1.02M
🎧بخشی از کتاب رویای بعدازظهر
این کتاب به صورت صوتی هم در فیدیبو موجود است.
https://www.fidibo.com/book/118789
#رویای_بعدازظهر
#دهه_فجر
#موسسه_فرهنگی_تربیتی_دختران_بهشت_ثامن_الائمه
🆔 @beheshtesamen
📒 معرفی کتاب
💥کتاب عقیله روایتی داستانی از زندگی حضرت زینب(سلاماللهعلیها)
🦋 این کتاب جز برندگان جایزه جشنواره جلال امسال بود.
#یا_زینب
#کتابخوانی
#کتاب
🆔 @bibliophil
🌺 بخشی از کتاب عقیله
#یا_زینب
#عقیله
#کتابخوانی
#کتاب
💥 لینک دریافت کتاب از طاقچه
https://taaghche.com/book/114984
🆔 @bibliophil
🌺 بخشی از کتاب عقیله که علت رفتن دوباره حضرت از مدینه به شام یا مصر را روایت کردند.
#یا_زینب
#عقیله
#کتابخوانی
#کتاب
💥 لینک دریافت کتاب از طاقچه
https://taaghche.com/book/114984
🆔 @bibliophil
🚖 راننده خوش غیرت
سوار تاکسی شدم. دوتا خانم عقب پراید بودیم، راننده منتظر مسافر سوم بود. هر مسافر آقایی که میآمد، راننده با لبخند میگفت؛ (آقا نه!)
دختر کنارم که روسری نداشت گفت: (وا! آقا و خانم نداره. بزن زودتر بریم.)
دست آخر مسافر خانمی به جمع دونفر ما نیامد و راننده حرکت کرد. برایم عجیب بود که برای باورش به پول کمتر راضی ست. جلوتر که رفتیم فهمیدم این مرام همیشگی اوست. پشت فقط آقا یا فقط خانم سوار میکند.
وقتی کرایه را دادم و پیاده شدم. گفتم؛ (خیلی خوشحالم که هنوز مردای با غیرتی تو شهرمون هستند)
راننده خندید و گفت؛ ( همه چیز پول نیست! تو مثل دختر خودمی باید تو ماشینم راحت باشی)
و من از پای این تاکسی تا آسمانها پرواز کردم.
خوشا به غیرت تو مرد!
#روایت_یعنی_زندگی
#آدم_های_خوب
🆔 @bibliophil
هدایت شده از رسانه بهشت
18.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کرسی پخشزنده _ ابعاد مختلف شخصیت زینب کبری (سلام الله علیها) به عنوان قهرمان جهادتبیین و جهاد رسانهای
🦋 محدثه قاسمپور/ غرفه رسانو در نمایشگاه بینالمللی رسانه و فضای مجازی تهران
#یا_زینب
#جهادتبیین
#رسانه_بهشت
#رسانو
https://eitaa.com/joinchat/628621426Cf222dbed01
🆔 @behesht_media
هدایت شده از رسانه بهشت
Eitaa-Live-1675679486355.m4a
5.56M
🎧کرسی پخشزنده _ ابعاد مختلف شخصیت زینب کبری (سلام الله علیها) به عنوان قهرمان جهادتبیین و جهاد رسانهای
🦋 محدثه قاسمپور/ غرفه رسانو در نمایشگاه بینالمللی رسانه و فضای مجازی تهران
#یا_زینب
#جهادتبیین
#رسانه_بهشت
#رسانو
🆔 @behesht_media
📒 معرفی کتاب
💥سلفی با خرابکار
🦋 کتاب نوجوان متناسب با ایام دهه فجر
#دهه_فجر
#کتابخوانی
#کتاب
🆔 @bibliophil
بغض قلم
📒 معرفی کتاب 💥سلفی با خرابکار 🦋 کتاب نوجوان متناسب با ایام دهه فجر #دهه_فجر #کتابخوانی #کت
کتاب سلفی با خرابکار ماجرای نوجوانی به اسم یونس است که با مدرسه به موزه رفته است. در عکسهای ساواکیها عکسی میبیند که شبیه یکی از فامیلها ست. همین موضوع دلیلی برای شروع کنجکاوی یونس برای رسیدن به این خرابکار است.
خانم مشایخ ساکن شمال و داستان هم در شمال ایران روایت شده است.
#دهه_فجر
#سلفی_با_خرابکار
#کتابخوانی
#کتاب
🆔 @bibliophil
4_5965141014963290210.mp3
6.07M
رضا امیرخانی: همه نباید داستان نویس شوند.
#مستند_نگاری از سری کارگاههای آل جلال
قسمت اول
🆔 @bibliophil