متن را خیلی قبلتر از دلم سوخت نوشته بودم. ۲ خرداد؛ قبل از خاکسپاری. بعد از دلم سوخت منتشر میکنم؛ چون فکر میکنم دلیلی برای انتشارش بود.
هدایت شده از توتَک
.
منت میگذارید بر سر من و حمد شفا، صلوات یا هر طور دیگری که میدانید، برای یکی از دوستانمون، دعا کنید؟
خواهش میکنم...
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
.
إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ
عزادار شدیم.
عزادار کسی که تا به حال ندیدهایم.
اما همکار ما بود؛ همخانواده ما بود؛ و هم رؤیای ما بود...
ما برای اینکه پایان قصهمان خوش باشد خیلی دستهایمان را به آسمان بردیم؛ اما نویسنده اصلی عالم، انگار طرح قصه دیگری برای شما رقم زده بود.
مهمان حضرت جواد(ع) باشید خانم میثاق رحمانی...
دعا کنید برای قلبهای ما؛ دعا کنید برای قلب مادرش....
#مبنا
| @mabnaschoole |
آپارات را باز میکنم. کیفیت را میگذارم روی ۲۴۰ تا یکوقت سرعت اینترنت باعث نشود چیزی را از دست بدهم. از بعد روضه و حدیث کسای چهارشنبه، تصمیم گرفتم روضه استاد غلامی و میثم مطیعی را وقف خانم رحمانی کنم. نمیشناختمشان اما خواهرم بودند. مجری داشت حرف میزد. به خودم یاداوری میکنم که یادم نرود حواسم به جمع باشد. چون یک تعداد از آدمهای آن جمع را میشناسم. نفسشان حق است. حمد و صلوات هم ازشان طلب کردهام. چند نفریاشان هم میدانند برای چه کسی دعا میکنند و حمد میخوانند. در مبل گوشه پذیرایی مثل همیشه جمع میشوم. گوشی را میزنم به شارژ. حمید شاکرنژاد شروع میکند به قرائت قرآن. قطعی و وصلی پخش انقدر زیاد است که صفحه آپارات را کوچک میکنم. همزمان وارد ایتا میشوم. آقای محمودی در کانال حرفهای پیام گذاشتهاند. گزارش قربانی ست. متنی هم بهش سنجاق شده از امید، از درخواست حمد و دعا و زیارت. از کانال میآیم بیرون. ایتا دوباره لود میشود. کانال خانم زینلی میآید بالا. انا لله و انا الیه راجعون .... من میخواستم روضه را زار بزنم برای شفا، من تازه پیام گزارش قربانی را خوانده بودم، من همین چند ماه پیش رفیق ۸ ساله از دست داده بودم ... چه میکردم با این داغ؟ در جنگ بین افکار و احساسات، پیام را بدون توجه به قوانین فوروارد کردم در گروه. گفتم فکر به دل مادرش نگذاشت. گفتم دعا کنید برای مادر و خانوادهاش ... نگفتم دوستانش. دوستان مجازیاش؛ خانواده بودند. همه اعضای یک خانوادهاند در مبنا. همانقدر که مریم سادات خانواده ما بود. من رفیق از دست دادهام. رفیقم را روز شهادت جد بزرگوار شهید امروز از دست دادهام. من که هنوز باورم نشده مریم سادات نیست. آن همه زندگی با آن همه درد و صبر دیگر کنارمان نیست. میدانم خانم رحمانی هم همینطور در ذهنم میمانند. زنده. همیشه درحال جنگ برای پذیرش نبودنشان. فکر کنم هرچقدر برای مریم ناباورانه تقلا کردم که بغضم تبدیل به اشک شود، برای میثاق عزیز مبنا هم با درد گلو و سقف دهان بسازم.
استاد دارند سخنرانی میکنند. یادم میآید به دوستانم گفته بودم حال خانم رحمانی را. خبر میدهم که حالا برای هدف دیگری دعا کنند. برنامه تغییر کرده. روضه را باید همراهِ ... همراهِ .... نمیتوانم بگویم. روضه را میفرستم کنارشان باشد.
دیگر شهادت امامین کاظمین (ع) برای من بوی مهمانی میدهد. مهمانیای که مهمان سفرهاش اعضای خانوادهامان هستند.
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
✨ و مسافرِ به سوی تو، مسافتش بسیار نزدیک است...
▪️تشییع خواهرمان، خانم رحمانی، فردا(یکشنبه)، ساعت ۱۰صبح در امامزاده حمیدهخاتون خواهد بود.
🔻نشانی محل تشییع:
گلزار شهدای باغ فیض
▫️https://nshn.ir/c4sbvoNc0x-NTZ
#تشییع
| @mabnaschoole |
دوست دارم فکر کنم همه ما ظرفیم. ظرفهایی که ساعت خاصی در روز، روزهای خاصی در ماه، ماههای خاصی در سال زیر باران میگذراندشان تا آب نیسان جمع کنند. هر ظرفی به اندازه ظرفیتش. اما هیچکداممان دقیقا از ظرفیتمان خبر نداریم. بعد از باران نمیدانیم به اندازه کافی پر شدهایم یا نه. تازه بعد از اتمام مراسم مینشینیم به فکر کردن درباره دعاهایمان. "درست بود آن درخواست را داشتم؟" یا "کاش آن درخواست دیگر را به یاد میآوردم!" و "انشاءالله که دعاهایی که به ذهنمان نرسیده اما نیازمان بوده را هم خدا مستجاب کند".
برای همین از همه درخواست دارم که هم برای ظرفم دعا کنند و هم برای پر شدنش. از شما میخواهم برای ظرفهای این امت، از ایران تا آمریکا، از کشمیر تا چین، دعا کنید.
و برای فلسطین
و برای سودان
و برای کنگو
و همه مظلومین.
من فکر میکنم اگر برای ظرفها دعا کنیم فرج نزدیک خواهد شد.
هدایت شده از حرفیخته
سالهاست گاراژ خانه را پر کرده از روغن و رب و برنج. میرود نفس به نفس ضعفا مینشیند و وقتی از نان خشک سفرهشان برایمان میگوید، تا یقه لباسش از اشک تر میشود و تب میکند. از کل محل و فامیل صدقه جمع میکند (با اجازه از مرجع) و نان خودش را هم میگذارد توی سفره فقرا.
حالا او که خودش مرجع و پناه ماست، به منِ ناتوان رو انداخته که: "توروخدا تو این همه آدم میشناسی، تو گروه دوستا و همکارات، اعلام کن. امسال این بندهخداها مثل هر سال چشمشون به یه فال گوشتیه که عید قربون بیان ببرن؛ ولی پول قربونی نداریم. ببینم میتونی یه پولی جمع کنی شرمندهشون نشم."
حالا من بیآبرو واسطهام تا خیر و برکت از شما بگیرم و بدهم دست او تا یک فال گوشتش کند و وقتی زنگ خانهاش را زدند، با شوق در را به رویشان باز کند.
- رفقا ببینیم میتونیم یه پولی جمع کنیم شرمندهشون نشیم!
حتما هر کدوممون شده ۵۰ تومن، حتی ۱۰ تومن میتونیم شریک شیم.
خیر ببینید. هزاران برابر خدا براتون جبران کنه.
6037991493446565روی شماره بزنید کپی میشه. بانک ملی/ آزاده رباطجزی
هدایت شده از مجلهٔ مدام
مدامِ یک؛ کتاب
با آثاری از (به ترتیب الفبا):
#سیداحمد_بطحایی #محمدرضا_جوان_آراسته #مصطفا_جواهری #شبیه_عباس_خان #فاطمه_دارسنج #آزاده_رباطجزی #میثاق_رحمانی #علی_رکاب #فرزانه_زینلی #سعیده_سهرابیفر #فاطمهالسادات_شهروش #علیاکبر_شیروانی #آسیه_طاهری #احسان_عبدیپور #زهرا_عطارزاده #عطیه_عیار #مسعود_فروتن #زهرا_کاردانی #سیداحمد_مدقق #فاطمهسادات_موسوی #مسعود_میر #سبا_نمکی #فرشته_نوبخت #راضیه_نوروزی #ریحانه_هاشمی #محمدعلی_یزدانیار #لودمیلا_اولیتسکایا #مایکل_بورن #کیلب_کرین #آلبرتو_مانگوئل
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
هدایت شده از حرفیخته
¤
آدمخوبهای شهر، پویشی راه انداختهاند و اسمش را گذاشتهاند "به حساب علی(ع)"
به مناسبت غدیر، میروند درِ مغازهها و حساب دفتری آدمها را صاف میکنند. هر کس به قدر توانش.
و من به شما فکر میکنم
که حتما به این پویش پیوستهای...
من بدهکارترینم و شما دستدلبازترین.
کاش راه افتاده باشی توی شهر، دلهایی را که من تویشان حساب دفتری دارم، یکی یکی ورق بزنی و حسابم را صاف کنی.
کی بهتر از شما و داراتر از شما؟
میشود یکی یکی دست بکشی روی قلبهایی که من لک انداختهام و زیرش بنویسی: "به حساب علی(ع)"؟
من خاطیترینم و شما پدرترین.
يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ
#به_حساب_علی
از خالهبازی متنفر بودم. با عروسک بازی کردن، مهمان خیالی، شوهر خیالی یا بچه خیالی داشتن را درک نمیکردم. تا وقتی میشد توپ زد چرا خاله بازی؟ پسرها بار اول با تمسخر راهم دادند به تیمشان. چندتا پاس و تکل خوب باعث شد ازم بدشان بیاید. دختر را چه به این کارها؟
گزینه بعدی دوچرخه بود. (البته فوتبال را در خانه با داییها ادامه میدادم.) فقط چند روز کافی بود تا بتوانم بدون گرفتن دستهها، دوچرخه را برانم. در کنارش اسکیت هم بود. چه نانها و سطل ماست هایی که از یک خیابان آنورتر با دوچرخه یا اسکیت اوردم خانه. پل هم چندان نداشتیم روی جوبها. از این شجاعتهای احمقانه کودکی. همیشه من نفر اولی بودم که جواب برای "دخترا موشن مث خرگوشن" را میدادم. من بودم که توپ پسرها را شوت میکردم. حتا یک بار که پسرها شروع کردند به رجزخوانی من بودم که آجر برداشتم و تهدیدشان کردم.
دختری که حالش از صورتی بهم میخورد، همیشه موهایش را پسرانه میزد، عاشقانه ۹۰ میدید و میتوانست تفاوت بازی رونالدو و مسی را تشخیص بدهد. در یک کلام هیچوقت دختری که جامعه از دختر بودن میشناخت نبود.
آن دختر امروز مچ خودش را حین روضه درحالی گرفت که آرزو میکرد همه جسم قاسم را از روی خاک بردارد، محکم بغل بگیرد و زار بزند: مادرت بمیره .... مادرت بمیره .... مادرت بمیره عزیزم!
و همانجا بمیرد.
مادری همیشه آن آخرهای وجود ماهاست. ماهایی که وقتی از دوست مادرمان، خاله، میشنویم "مامان جان!" یک چیزی ته دلمان قلقلک میشود که "آها! چون مامان بودن عمیقترین عشقه!" و شروع میکنیم "بچهام" صدا میکنیم عزیزترینهایمان. میدانیم تا فهمیدن مادری فاصله داریم اما انگار مغزمان قبول کرده. مغزمان دختری را، زن بودن و مادری را قبول کرده.
و هیچکس روضههای کربلا را مثل یک زن نمیفهمد.
#روز_ششم
میپرسند: فکر کن تا آخر عمرت فقط یک جمله مونده. چی میگی؟
به این فکر میکنم که جمله آخر باید منتهای آرزویت باشد. باید دل را زیر و رو کنی تا کلماتش را یکییکی پیدا کنی. چیزی که تمام عمرت منتظر گفتنش باشی. همه دقایق بودنت در حروفش جمع شود.
همه آداب صحیح اند. همه حرفها درست اند. اما من دوست دارم برای آخرین آرزوی مشترکتان بمیرم عزیزم. برای بالاخره "داداش" صدا کردن حسین (ع) دل عباس (ع). برای "بالاخره گفت داداش"ِ دلِ حسین (ع) .
#شب_نهم
امشب رو خواهش میکنم برای آزادی تمام اسیران ظلم دعا کنید. مخصوصا اسیر مدافع حرم #ابوعباس (آقای محمدرضا نوری)، مخصوصا غزه، مخصوصا سودان و کنگو.
سری به نیزه بلند است در برابر زینب
خدا کند که نباشد سر برادر زینب ...
31.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من برای این روضه میمیرم به هزار دلیل.
و یک دلیل اینکه این آخرین روضه محرم حاج آقا (حاج قاسم) توی بیت بود؛ ای به قربان انگشترش.
شام غریبان محرم ۹۸ – حاج محمود کریمی
یکی دیگر از هراسهای ما این بود که مبادا زندگی شبیه ادبیات از کار در نیاید.
از توییتر: Parastoo Tabani
هدایت شده از چیمه🌙
.
محمدحسن شهسواری در روایت صدویک دلیل برای زندهماندن گفته است: «من هم شنیدهام کسانی هستند که از نوشتن لذت میبرند. من اما هر روز ساعت پنج در حالیکه بدترین فحشها را به خودم میدهم، بلند میشوم. نیم ساعت ورزش میکنم، نیم ساعت دیگر هم معطل میکنم، تا دیرتر برسم پشت میز. میمیرم میمیرم میمیرم تا بنشینم. بعد لحظهای فرا میرسد که سهم آن روزت تمام شده، سه ثانیه فقط سه ثانیه لذتی چنان عظیم تنت را مسخر میکند که نزدیک است استخوانهایت خرد شود. از ثانیه چهارم اضطراب فردا تو را حصار میکند. من هر روز برای رسیدن به آن سه ثانیه از خواب بلند میشوم.»
@chiiiiimeh
.
کسی که داشته کارهای سخت جهان را فهرست میکرده حتما ادبیات را نمیشناخته. یا دقیقتر ادبیات را مثل کسی که دارد تمرینش میکند نمیشناخته. برای همین وقتی از کارهای سخت حرف میزنند کسی نمیگوید یکروزی باید سوالهای پرونده شخصیت را برای کشف خودت پاسخ بدهی و به اندازه تمام عمرت خستگی روی دوشت بیاید. انگار که کلمه به کلمه صخره جا به جا کردهای و حرف به حرف روحت عرق ریخته. بعد که جانت درآمد هم نگاه میکنی و میبینی فایل هنوز کامل نشده و به بازنویسی هم احتیاج داری.
عرق ریزان روح، خودکشی، رنگ پس دادن روی کاغذ تا انتهای بیرنگی ... اسمش هرچیزی هست درد دارد. و درد شیرین است.