نشسته بودیم داخل مقر. یک #اسلحه از شب قبل مسلح مانده بود. دست یکی از بچهها رفت روی ماشه اش. تیر #شلیک شد. خورد به دیوار و کمانه کرد.
علی آقا خیلی #عصبانی شد. داد زد عذر همه را می خواهم. شما به درد #فکه نمی خورید. پشت سر هم، زیر لب بد و بیراه می گفت.
از چادر رفت. بیرون واقعا ترسیده بودیم. نکند ما را بفرستد دوکوهه. این بدترین تنبیه برای عاشقان #تفحص بود.
یک ساعتی گذشت. آمد داخل چادر با یک جعبه #شکلات. گرفت جلوی تک تک ما.
می گفت: بچه ها مواظب باشید. نزدیک بود دو سه نفر را به کشتن بدهید.
#شهید_علی_محمودوند
#سیره_مدیرتی_شهدا
#کنترل_خشم_و_عصبانیت
کتاب یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۷۸
شهر #سنندج تازه از یوغ احزاب وابسته آزاد شده بود. محمد الان که کمی فرصت یافته بود دوست داشت پیش #زندانی ها برود. وقتی می رفت زندان، اسلحه اش را می داد دست محافظ هایش و می رفت تو.
محافظ ها می گفتند: بدون #اسلحه که نمی شود بین آدم کش ها رفت. هر کدام از این ها چند غیر نظامی و پاسدار را سر بریده اند؟
می گفت: می خواهم باهاشان صحبت کنم. با اسلحه که نمی شود حرف زد.
بهشان می گفت: من که نمی توانم حکم خدا را عوض کنم. امام دوست دارم حساب تان را با خدا صاف کنید. تا اذان صبح باهاشان صحبت می کرد. تازه بعد از نماز فرصت می کرد توی همان بند آدم کش ها کمی آسوده بخوابد.
می گفت: فکر می کنید من از این که شما را اینجا می بینم خوشحالم؟ نه. شما باید هر کدام تان به درس و دانشگاه یا کارخانه می چسبیدید. نه اینکه به روی سربازهای مملک تون اسلحه بکشید.
وقتی می گفت: برای این ها چای و غذا بیارید؟ سربازها اعتراض می کردند که به این ها می خواهی غذا بدهی؟
گفته بود: این ها که تو می گویی می توانستند برای ممکلت شان مفید باشند، یا لا اقل مخرب نباشند.
نمی توانست نابودی مردم را ببیند.
#شهید_محمد_بروجردی
#سیره_اخلاقی_شهدا
#مهربانی_و_دلسوزی
#کتاب_غریب_غرب ؛ روایتی کوتاه از زندگی شهید بروجردی، نویسنده: عباس رمضانی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۹؛ صفحه 78.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام (ایتا و هورسا👇)
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/