ولی الله از جبهه که می آمد، مهلت تکان خوردن هم به من نمی داد و همه کارها را انجام می داد.
می گفتم: خسته ای، استراحت کن.
می گفت: وقتی من نیستم، خیلی سختی می کشی؛ اما حالا که آمده ام، دیگر سختی ها تمام شد. می گفت: حالا شما امر کن، ما انجام می دهیم.
ول کن #آشپزخانه نبود. به شوخی می گفتم: هیکلت درشت است و در آشپزخانه جا نمی شوی. هر بار هم می رفت آشپزخانه صدای #شکستن ظرفی می آمد.
موقع را رفتن پشت سرم می آمد تا #کفش_هایم را جفت کند. خیلی خجالت می کشیدم.
می شنیدم صدای طعنه دیگران را که می گفتند: آقا ولی کفش های این جوجه را برایش جفت می کند.
#شهید_ولی_الله_چراغچی
#همسر_داری_شهدا
#کمک_در_کارهای_خانه
راوی: همسر شهید
مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۹، چراغچی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: مهدیه داودی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: یازدهم؛ ۱۳۹۵؛ صفحه 22.
@boreshha
قبل از عملیات کربلای چهار بود. جلسه ای در قرارگاه مرکزی با حضور فرمانده کل سپاه، #محسن_رضایی. هر فرمانده گردان باید می ایستاد و طرح مانور خودش را توضیح می داد.
نوبت به #شهید_علی_باقری رسید. گفت: آقا محسن! طرح ما اشکالاتی دارد. این رودخانه عقبه چند لشکر است. برای دشمن بستن این عقبه با آتش بار کاری ندارد، اگر چنین کردند، برنامه شما چیست؟
محسن رضایی گفت: نقاط استراتژیک و این حرف ها #ربطی به شما ندارد. شما فقط طرح مانورت را بگو.
حسین خیلی ناراحت شد و خطاب به محسن رضایی گفت: آقا محسن! من می توانم به فرمانده گردان هایم بگویم که چیزی را نفهمند؟ می توانم بگویم متوجه نشوند؟ من هیچ وقت نمی توانم از این ها بخواهم که #درک نداشته باشند.
بعد هم از باقری خواست طرحش را توضیح دهد.
راوی: محمود جان نثاری
#شهید_حسین_خرازی
#شهید_علی_باقری
#حمایت_از_نیروهای_تحت_امر
کتاب زندگی با فرمانده؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی؛ نویسنده: علی اکبر مزد آبادی، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: سوم؛ ۱۳۶۴، صفحه 21.
@boreshha
وارد مهمان خانه شدیم. مهدی گفت: هر کس هر چیزی دوست دارد سفارش دهد.
تا آماده شدن #غذا وضو گرفته و نماز خواندیم. سر میز غذا که نشستیم دیدیم مهماندار یک کاسه #سوپ گذاشت جلوی آقا مهدی. فکر کردم پیش غذاست. با خودم گفتم حتماً خورشتی چلوکبابی، چیزی سفارش داده است.
نان خشک روی میز را برداشت #ترید کرد توی سوپ و شروع کرده خوردن.
راوی علی حاجی زاده
#شهید_مهدی_زین_الدین
#سیره_غذایی_شهدا
#ساده_خوری
کتاب شهید مهدی زین الدین، نویسنده: مهدی قربانی، ناشر: انتشارت حماسه یاران، تاریخ نشر: اول- ۱۳۹۳ ؛ صفحه ۳۵
@boreshha
کاظم عازم لبنان بود. وقت خداحافظی، وصیت ها و نصیحت ها را داخل اتاق گفت. وقتی می خواستم پا را از اتاق بگذارم بیرون، گفت:
از این به بعد، خداحافظی ما تا همین جا توی اتاق. نمی خواهم بیایی بدرقه ام.
گفتم: یعنی نمی گذاری تا دور نشدی ببینمت؟ حتی داخل حیاط؟
گفت: بگذار اگر می روم با دل قرص بروم؛ بدون دلبستگی به دنیا. می خواهم دلبستگی هایم را پشت همین در اتاق بگذارم و بروم.
تو که جایت امن و همیشگی است در این دل من، نگذار نگاهم به دنیا بماند.
در چهارچوب در خشکم زد. کاظم رفت انگار نه انگار که من در یک قدمی اش تشنه یک نگاهش هستم.
همیشه می گفت: به سن و سال کمت نگاه نکن. تو زود ازدواج کردی که ساخته شوی. پس در مشکلات هم ظاهرت را حفظ کن.
راوی: اکرم حاج ابوالقاسمی؛ همسر شهید
مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۲۶، رستگار به روایت همسر شهید، نویسنده: نجمه طرماح، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵ ؛ صفحات ۴۳ و ۴۴.
قبل از عملیات الی بیت المقدس برای دیدن رضا به اردوگاه انرژی اتمی در جاده اهواز-آبادان رفتم.
رضا با وجودی که #فرمانده گردان بود، یک لحظه آرامش نداشت. می رفت به نیروها در #زدن_چادر و دیگر کارها کمک می کرد. تعجب می کردم این چگونه فرمانده گردانی است که نمی شود بین او و نیروهایش #فرقی قائل شد.
راوی محمد چراغی برادر شهید
#شهید_رضا_چراغی
#سیره_مدیریتی_شهدا
#همراهی_با_نیروخای_تحت_امر_در_سختیها
کتاب راز آن ستاه؛ سرگذشت نامه شهید رضا چراغی؛ نویسنده: گل علی بابائی، ناشر: نشر صاعقه، نوبت چاپ: دوم: ۱۳۹۳؛ صفحه ۵۰
عماد پوستر هایی از #امام_خمینی تهیه کرده بود که در آن امام پرچم اسلام را روی کره زمین کوبیده بود و مردم دنیا را دعوت میکردند به انقلاب.
خودش هم آنها را پخش میکرد.
عماد و دوستانش از بس که به امام علاقه داشتند معروف شده بودند به #خمینیون.
#شهید_عماد_مغنیه
#عشق_و_اردات_شهدا_به_امام_خمینی
#روشهای_تبلیغ_دین
کتاب ابو جهاد؛ صد خاطره از شهید عماد مغنیه، نویسنده: سید محمد موسوی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: اول؛ ۱۳۹۶؛ خاطره شماره 12.
@boreshha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایت تلخ این روزهای مجلس
پس گرفتن امضاها به زور مهمانی های شبانه.
ماه نهمی بود که علی اکبر را باردار بودم. صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم همسرم محمد علی خیره خیره به من نگاه می کند. با تعجب پرسیدم چه شده است؟
گفت: خواب دیدم چیزی شبیه یک ستاره_نورانی در آسمان به سمت خانه ما می آمد. آمد و آمد تا بالای خانه ما رسید. آن قدر نزدیک آمد که نورش همه خانه را در بر گرفت.
گویا خورشید روی بام خانه ما آمده بود. نور همه خانه را فرا گرفته بود. گویا خانه ما می درخشید.
بعد ادامه داد: فکر می کنم این بچه ای که در رحم داری انسان مهمی خواهد شد. یک بنده_خیلی_خوب برای خدا.
راوی: شهر بانو شیرودی؛ مادر شهید
کتاب بر فراز آسمان؛ زندگی نامه و خاطرات سر لشکر خلبان شهید علی اکبر شیرودی، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ناشر: نشر شهید ابراهیم هادی، نوبت چاپ: ششم (اول ناشر) ۱۳۹۵؛ صفحه ۱۱ و ۱۲
بعد از قضایای ۱۷ شهریور بود. صدای تظاهرات مردم تا ته کلاسها هم میآمد:
۱۷ شهریور روز مرگ شاه ۱۷ شهریور افتخار ما
معلم های ساواکی هم دم در ایستاده بودند تا دانش آموزان به اجتماع تظاهرات کنندگان نپیوندند.
علی رفت دم پنجره و پاکت شیر خودش را خالی کرد در حیاط مدرسه و گفت: بچه ها شیرها ترشیده است.
همه دانش آموزان شیرها را کف مدرسه ریختند و شروع کردند به ترکاندن #پاکت_شیر.
حیاط پر شده بود از شیر و دانش آموزان.
در این هیر و ویر برخی دانش آموزان هیجانی بوده و #شیشه های مدرسه را می شکستند.
علی مقابل شان ایستاد و گفت: «این شیشه ها مال مردم است نه شاه. فردا که انقلاب پیروز شود، می شود #بیت_المال مسلمانان».
#شهید_علی_چیت_سازیان
#بیت_المال
راوی: علی مساواتی؛ هم مدرسه ای
کتاب دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، ناشر: سوره مهر، تاریخ چاپ: ۱۳۹۶- چاپ دوم (اول ناشر)؛ صفحه ۲۷
سال روز ارتحال #سید_علی_اکبر_ابوترابی
مقام معظم رهبری:
ایشان مبارزهای دشوارتر از گذشته را در اردوگاه هایی آغاز کرد که او در آنها، همچون خورشیدی بر دلهای #اسیران مظلوم میتابید، و چون ستاره درخشانی، هدف و راه را به آنان نشان میداد و چون ابری فیاض، امید و ایمان را بر آنان میبارید.