فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚نشانه های یاران امامزمان ارواحنافداه در یک دقیقه...!!
❌لطفا نشر حداکثری به نیت فرج
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#داستان
🍃ناامیدان این داستان راازدست ندهید
بانوی مومنی در یکی از خاطرات خود میگوید:
با جوانی بسیار متدین ازدواج کردم. با پدر و مادر همسرم زندگی میکردیم. همسرم نسبت به پدر و مادرش بسیار مهربان و خوش اخلاق بود. خداوند پس از یک سال دختری به ما عطا کرد که اسم او را اسماء نهادیم.
همسرم به غرب عربستان انتقال یافت و یک هفته در اداره کار میکرد و یک هفته استراحت.
در حالی که دخترم پا در چهار سالگی نهاده بود همسرم هنگام بازگشت به خانه در ریاض در یک سانحه رانندگی به کما رفت و پس از مدتی پزشکان مغز و اعصاب ابراز کردند که 95% از مغزش از کار افتاده است.
برخی از نزدیکان پس از 5 سال از گذشت این حادثه سخت به من پیشنهاد کردند که میتوانید از شوهرت جدا شوی، اما این پیشنهاد را نپذیرفتم و مرتب به شوهرم در بیمارستان سر میزدم و جویای احوال او میشدم.
به تربیت و پرورش دخترم بسیار اهتمام میورزیدم، بنابراین او را در دارالتحفظ ثبت نام کردم و در سن 10 سالگی تمام قرآن را حفظ کرد.
دخترم 19 سالش شده بود و 15 سال پس از سانحه ای که برای شوهرم پیش آمده بود، زمانی که به اتفاق به ملاقات پدرش رفتیم، اصرار میورزید که شب نزد پدرش بماند و پس از اصرار زیاد او و مخالفت من، سرانجام به پیشنهاد او تن دادم.
دخترم برای من نقل کرد که در کنار پدرم سوره ی بقره را از حفظ خواندم، سپس خواب من را فراگرفت و خود را در خواب بسیار خوشحال و مسرور دیدم. سپس برخاستم و تا توانستم نماز شب خواندم و پس از مدتی به خواب فرو رفتم. کسی در خواب به من میگفت: «چطور میخوابی در حالی که خدا بیدار است؟ برخیز! اکنون وقت قبول شدن دعاست، پس دعاکن، خداوند دعاهایت را میپذیرد.» با عجله رفتم وضو گرفتم، با چشمانی پر از اشک به صورت پدرم مینگریستم و اینچنین با خدا به راز و نیاز پرداختم:
«یا حی یا قیوم، یا جبار، یا عظیم، یا رحمان یا رحیم... این پدر من و بنده ای از بندگان توست که چنین گرفتار شده است و ما نیز در مقابل این مصیبت آرام گرفته و به قضا و قدر تو راضی شده ایم. خداوندا! پدرم اکنون در سایه ی رحمت و خواست توست. خداوندا! همانگونه که ایوب را شفا دادی، همانگونه که موسی را به آغوش مادرش برگرداندی، همانگونه که یونس را در شکم نهنگ و ابراهیم را در کوره ی آتش نجات دادی پدرم را نیز شفا ده. خداوندا! پزشکان ابراز داشته اند که هیچ امیدی به بازگشت او وجود ندارد، اما امیدواریم که تو او را به میان ما باز گردانی.»
قبل از اینکه سپیده ی صبح بدمد خواب بر چشمانم چیره شد و باز در خواب فرو رفتم، همینکه چشمانم گرم شدند، شنیدم که صدای ضعیفی من را صدا میزد و میگفت: تو کی هستی؟ اینجا چکار میکنی؟ این صدا من را بیدار کرد و به طرف راست و چپ نگاه کردم. آنچه که من را در بهت و حیرت فرو برد این بود که صدای پدرم بود! با عجله و شور و شوق و گریه و زاری او را در آغوش گرفتم.
او من را پس زد و گفت: دختر تو محرم من نیستی، مگر نمیدانی در آغوش گرفتن نامحرم حرام است؟
گفتم: من اسماء، دخترت هستم و با عجله و شکر و شور و شوق پزشک و پرستاران را باخبر کردم. همه آمدند و چون پدرم را با هوش دیدند شگفت زده شدند و همه میگفتند: سبحان الله. این کار خداوند است که مرده را زنده میگرداند.
پدر اسماء پس از 15 سال کما به هوش آمد، در باره ی آن رویداد تنها این را به یاد میآورد که قبل از سانحه خواستم توقف کنم و نماز چاشتگاه را به جا آورم و نمیدانم نماز چاشتگاه را خواندم یا نه.
بدینصورت همسرم پس از 15 سال کما و از دست دادن 95% از مغزش به آغوش خانواده ی ما بازگشت و خداوند پسری به ما عطا کرد و زندگی به روال عادی خود بازگشت.
✅ پس هرگز از رحم خدا ناامید نشوید، هرکاری نزد خدا آسان است.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#یک_داستان_یک_پند
✍زنی ثروتمند را مبلغی نیاز شد نزد مردی آمد و از او خواست آن مبلغ را قرض بدهد.
زن گفت: بهره این مبلغ را هم خواهم داد. مرد در شک شد و به عالم رجوع کرد و از او استخاره خواست. عالم تبسمی کرد و گفت: در فعل حرام استخاره کردن سخره گرفتن قرآن است.
مرد گفت: بگیر اشکالی ندارد من گمان میکنم چون زن ثروتمندی است، ربا نیست. عالم گفت: از خودت فتوا نده.به اصرار مرد عالم استخاره کرد و استخاره درست و خوب آمد. مرد تبسمی کرد و گفت: دیدی درست میگفتم.
بالاخره مرد این پول را داد و بهره آن را کنار گذاشت و با بهره آن اسبی خرید. دو روز بعد پسرش اسب را سوار شد و اسب او را به زمین زد و سرش به تکه سنگی خورد و در دم جان داد. عالم چون این اتفاق دید، گفت: دیدی استخاره گرفتن درست نبود؟ تو وقتی قرآن را به تمسخر گرفتی سزای تو هم چنین شد.
✨و مکرو و مکر الله والله خیر والماکرین✨
۩ و برای خدا حیله بهکار بردند و خدا بهترین حیلهکننده در برابر، حیلهگران است. ۩
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#داستان
📌با دقت بخونیم و لذت ببریم
مردي در يك خانهي كوچك، با باغچهاي بزرگ و بسيار زيبا زندگي ميكرد. او چند سال پيش در اثر يك تصادف، بينايي خود را از دست داده بود و همهي اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر ميبرد. گياهان را آب ميداد، به چمنها ميرسيد و رزها را هرس ميكرد. باغچه در بهار، تابستان و پاييز، منظرهاي دلانگيز داشت و سرشار از رنگهاي شاد بود.
روزي، شخصي كه ماجراي باغبان كور را شنيده بود، به ديدار او آمد. از باغبان پرسيد : «خواهش ميكنم، به من بگوييد چرا اين كار را ميكنيد؟ آن گونه كه شنيدهام، شما اصلاً قادر به ديدن نيستيد».
«بله، من كاملاً نابينا هستم!»
«پس چرا اين همه براي باغچهي خود زحمت ميكشيد؟ شما كه قادر به تشخيص رنگها نيستيد، پس چه بهرهاي از اين همه گلهاي رنگارنگ ميبريد؟»
باغبان كور به پرچين باغچه تكيه داد و لبخندزنان به مرد غريبه گفت:
«خب، من دلايل خوبي براي اين كار خود دارم. من همواره از باغباني خوشم ميآمد. به نظرم ميرسد كه دست كشيدن از اين كار به سبب نابينايي، دليل قانعكنندهاي نيست. البته نميتوانم ببينم كه چه گياهاني در باغچهام ميرويند؛ ولي هنوز ميتوانم آنها را لمس و احساس كنم. من نميتوانم رنگها را از هم تشخيص دهم، ولي ميتوانم عطر گلهايي را كه ميكارم، ببويم و دليل ديگر من، شما هستيد».
«چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نميشناسيد!»
« البته من شما را نميشناسم، ولي گاهي اوقات، شخصي چون شما از اينجا رد ميشود و كنار باغچهي من ميايستد. اگر اين تكه زمين، باغچهاي بدون گياه و خشك بود، ديدن منظرهي آن براي شما خوشايند نبود. به نظر من نبايد از انجام كاري به اين سبب چشمپوشي كنيم كه در نگاه نخست، سود چنداني براي خود ما ندارد؛ در صورتي كه ممكن است كمك ناچيزي به ديگران بكند».
مرد به فكر فرو رفت و گفت: «من از اين زاويه به موضوع نگاه نكرده بودم».
باغبان پير لبخندزنان به سخن خود ادامه داد:
«به علاوه مردم از اينجا رد ميشوند و با ديدن باغچهي من، احساس شادي ميكنند؛ ميايستند و كمي با من سخن ميگويند. درست مانند شما؛ اين كار براي يك انسان نابينا ارزش زيادي دارد».
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
📔#حکایت_زیبا_و_خواندنی
✍🌺ازدواج آهو و الاغ!
آهو خيلي خوشگل بود .يک روز يک پري سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داري شوهرت چه جور موجودي باشه؟
آهو گفت: يه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.
پري آرزوي آهو رو برآورده کرد و آهو با يک الاغ ازدواج کرد.
شش ماه بعد آهو و الاغ براي طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.
حاکم پرسيد : علت طلاق؟
آهو گفت: توافق اخلاقي نداريم, اين خيلي خره.
حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: شوخي سرش نميشه, تا براش عشوه ميام جفتک مي اندازه.
حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: آبروم پيش همه رفته , همه ميگن شوهرم حماله.
حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: مشکل مسکن دارم , خونه ام عين طويله است.
حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: اعصابم را خورد کرده , هر چي ازش مي پرسم مثل خر بهم نگاه مي کنه.
حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: تا بهش يه چيز مي گم صداش رو بلند مي کنه و عرعر مي کنه.
حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: از من خوشش نمي آد, همه اش ميگه لاغر مردني , تو مثل مانکن ها مي موني.
حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آيا همسرت راست ميگه؟
الاغ گفت: آره
حاکم گفت: چرا اين کارها رو مي کني ؟
الاغ گفت: واسه اينکه من خرم.
حاکم فکري کرد و گفت: خب خره ديگه چي کارش ميشه کرد.
نتيجه گيري اخلاقي: در انتخاب همسر دقت کنيد.
نتيجه گيری عاشقانه : مواظب باشيد وقتي عاشق موجودی ميشويد عشق چشم هايتان را کور نکند.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#تلنگر
دنیا همه را در هم میشکند!
ولی پس از آن،
خیلیها
جای شکستگیشان قویتر میشود...🌱
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#داستان
🌹قرآن بخوان حتی شده شبی یک صفحه
🍀 با حامد زیاد ماموریت رفتم. شاید نزدیک به یکسال باهاش زندگی کردم؛ هروقت که با هم همسفر میشدیم، میدیدم حامد هر شب بعد از اینکه از عملیات میآمدیم، قبل از خواب یکهو غیبش میزد!
🌺میرفتم و میدیدم یک گوشه نشسته و دور از چشم بقیه با اون قرآنی که همیشه همراهش بود، مشغول خواندن قرآنه!
🍁بهش گفتم: حامدجان! خیلی بهت دقت کردم تو این همه ماموریت، هرشب میری یه گوشه و قرآن میخوانی!
🌿گفت: ببین داداش! قرآن رو بخوان حتی شده شبی یک صفحه.
💐اون وقت هستش که تأثیرش رو تو زندگیت میبینی.
🌼این پیوسته قرآن خواندن مسیر آدم رو مشخص و عاقبت بخیرت میکنه.
🌷نیازی نیست آنقدر بخوانی که خسته بشوی، تو بخوان، شبی یک صفحه ولی بخوان حتما. !
❤️ شهید حامد سلطانی ره ❤️
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت بندگی 😍❤️
شبتون قشنگ
دلتون پر از نور
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#عشقوخاکستر
#پارت2
بلاخره به فرودگاه رسیدیم دل تو دلم نیست واسه دیدن دایی که سه سالی هست برای ادامه تحصیلش به آلمان رفته ، امسال سال آخر تحصیلش است، ولی آنقدر همه ی ما بهش اصرار کردیم تا راضی شد تعطیلات عید امسال را به ایران بیاید ...
پیاده شدیم
مبین خیلی جدی نگاهم کرد
- مهی جیغ و داد نداریما ...
با خشم نگاهش کردم و دور از چشم بابا گفتم بتو چه ؟!
یک نگاهی به من انداخت به این معنی که تو حرف گوش نکن تا حالیت کنم.
دسته گل خوشگلی خریدیم و آماده شدیم برای استقبال از دایی؛ تو دلم میگه خدایا یعنی میشه دایی با رفیق جیگرش بیاد .
خودم جوابِ خودم را دادم ؛محاله دایی بدون رفیقش جایی بره ...
با آوا و آوینا بهم رسیدیم و دستهامونو بهم کوبیدیم
من با خنده نگاهشون کردم
-جووون دوقلوها چطوررررین ،، چطوررین ؟؟
آوی میگه تووووپِ توووووپ ، وای قلبم داره میاد تو حلقم، کی بشه این دایی بیاد، قربونش برم من .
منو آوا دست بالا بردیم.
- الهی آمین !
خندیدیم
آوا: یه هفته ست دارم خواب می بینم دایی اومده .
بهش می خندیم .
- اوووه ،خوش به حالت، من که از ذوق یه هفته ست خواب ندارم.
از دور چشمم به غزل افتاد، دختر خاله کوچیکه .
واسش دست تکون دادم، با دیدنم بطرف ما
آمد ،
این جمع تقریبا همیشه با همیم ، متاسفانه غیر از مامانم که یه پسر داره خاله هام فقط دخترزا بودند ، البته امید داریم خاله کوچیکه یکبار دیگه باردار بشه و پسر بیاره؛با دیدن آوا و آوی، همیشه کلی افسوس میخورم بجای این مبین سگ اخلاق، خدا بهم خواهر داده بود، اگرچه اونام آرزو دارن داداش داشته باشند.
من و مبین چهارسال اختلاف سنی داریم ولی همیشه باهم در حال دعوا هستیم ، دلم میخواهد بزنم ناکارش کنم که اینقدر به من گیر ندهد و مسخرم نکند.
آوی و آوا نوزده سالِ شان است.
غزل چندماه تازه هجده سالش شده، ولی پایه همه شوخی هایمان است.
آوی رو مبین ما کراش دارد، مستقیم نگفته ولی از بس تابلو هست که فهمیدیم.
چهارتایی در حال گفتن و خندیدن هستیم،
و بحث داریم که چه کسی دایی را اول بغل کند، از رفیق دایی هم حرف زدیم و کلی قربان صدقه اش رفتیم.
من: قربون اون موهای خوش حالتش برم
کیان جوووونم، کی بشه ظهور کنه خونمون با یه دسته گل .
غش غش خندیدیم.
غزل: حالا بدون دسته گل هم اومد راضی باش .
آوا با لحن مسخره ای گفت وای اسمشم که میاد قلبم وحشی میشه .
قهقهه میزنیم ...
من با لبخند گوشه ی لبم ادامه دادم
- چه اشکالی داره قربونش برم ، ماله منه ، خوشگلِ من .
صدای شاد و پرشور خاله شکوفه ما را از بحث باز داشت.
- داداش عمادم اومد .
همه مون با سوت و کف و جووون، گفتن خوشحالیمونو نشان دادیم .
گوشی من زنگ خورد، همه ی شان با چشمهایی درشت نگاهم کردند.
من: باز این بیشعور بدموقع زنگ زد
بچه ها میزنند زیرخنده
- آخه ، نصف شب ، خر زنگ میزنه.
آوی : اینو بزار کنار دیگه مهرسا ،، أه شورشو بردی ، مردم به شوهرهاشون اینقدر تعهد ندارن تو به این تعهد داری.
--بره گمشه ، من به بابامم تعهد ندارم ،، فقط واسه رو کم کنی بچه ها دانشگاهه ، لعنتی از بس پولداره .
صدای مامان بحثمونو تموم کرد.
- قربونت برم داداش
به سفارش مامان ، ما جدا از جمعیت یه گوشه ایستادیم.
تا بزرگترا خوب مراسم استقبال را انجام بدهند و بعد نوبت ما کوچک ترها شود .
ما می بینیم این سه تا خواهر که عاشقِ تنها برادرشان هستند ، چطور به نوبت بغلش کردند و بوسیدندش ..
خداییش چقدر خوشگل و جذاب شده دایی، چه خوب که زن نداره بخواد خودشو واسه ما بگیرد.
غزل با نگاهی به روبرو زمزمه کرد:
- جونم به این جنتلمنی، موهاشوووو ، باز دم موهاشو بسته ، اوه عینکشو ..
دایی با اون لبخند دخترکش و جذابش
به طرف ما آمد ...
به قلم #زهرامهدوی
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
امام مجتبی علیه السلام:
خوش رفتاری با مردم راس عقلانیت است
📚بحارالانوار،ج۶،ص۱۱۱
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 آدم حسابی در دولت #امام_زمان (عج)
⁉️ میخواهی در دولت امام زمان(عج) صاحب مقام و منصب باشی؟
√ ویژگیهای بارز آدم حسابیها و افراد صاحب منصب در دولت #امام_زمان عجل الله تعالی .
#استاد_شجاعی
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
🔖داستان تاثیر موعظه
🔻در خانه گر کس است 🔻
🔻یک حرف بس است🔻
از که فرار کردهای؟
♦️ کسی از داشهای نجف اشرف به نام عَبِدْفَرّار – عَبِد مصغر عَبْد – که خیلی شرور بوده و مردم از او واهمه و ترس داشتند، روزی وارد صحن مطهر مولیالموالی علی علیه الصلاة و السلام میشود.
🔶 مرحوم عارف بی بدیل و سالک بی نظیر آخوند ملاحسینقلی همدانی (ره) در یکی از حجرات صحن مطهر نشسته بوده. او نزدیک آخوند میرسد و میایستد.
🔺 آخوند از او میپرسد: اسمت چیست؟ میگوید: من را نمیشناسی، من عَبِد فرّار هستم.
آخوند میفرماید: اَ مِن الله فَرَرْتَ ام مِن رَسولِه.1
🔷وی به تفکر فرو رفته و به خانه میرود. فردا آخوند به شاگردانش میفرماید: برویم به تشییع جنازه یکی از اولیاءالله! میآیند به خانه عبد و میبینند مرحوم شده است. از خانوادهاش چگونگی فوتش را میپرسند. میگویند: دیروز حالش خوب بود. از منزل بیرون رفت و برگشت و شب تا به صبح نالید و گریه کرد و مرحوم شد.2
📚1- از خدا فرار کردهای یا از رسول خدا
2- یادنامه حضرت آیتالله محمدهادی تألهی همدانی، ص 62 / پایگاه معاونت تهذیب حوزه
#موعظه
#داستان_علما
#توبه
#انقلاب_درونی
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
داستانی از بهلول عاقل
محتسب_دربازار_است
روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت:
اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان.
بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت. اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید, بهلول با خود گفت: حقت بود.
راه افتاد که برود بقالی دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد.
بهلول خواست بگوید چه میکنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست.
بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد.
جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت.
بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت:
محتسب در بازار است و احتیاجی به من و دیگری نیست....
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#حکایت
📚 حکایت_بعضی_از_ما ...
میگن شیطان با بنده ای همسفر شد موقع نماز صبح بنده نماز نخوند موقع ظهر و عصر هم نماز نخوند موقع مغرب و عشا رسید بازم بنده نماز بجای نیاورد.
موقع خواب شیطان به بنده گفت من با تو زیر یک سقف نمیخوابم چون پنج وقت موقع نماز شد و تو یک نماز نخواندی میترسم غضبی از آسمان بر این سقف نازل بشه که من هم با تو شامل بشم.
بنده گفت تو شیطانی و من بنده خدا،چطور غضب بر من نازل بشه؟
شیطان در جواب گفت من فقط یک سجده اونم به بنده خدا نکردم از بهشت رانده شدم و تا روز قیامت لعن شدم در صورتیکه تو از صبح تا حالا باید چند سجده به خالق میکردی و نکردی وای به حال تو که از من بدتری!!!
👈 قال رسول الله صلى الله علیه وآله : من ترک صلاته متعمدا فقد هدم دینه ؛
کسى که عملا نمازش را ترک کند، به تحقیق که دینش را منهدم کرده است
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#پندانه
شكسپير ميگه:
اگه يه روزي فرزندي داشته باشم، بيشتر از هر اسباب بازي ديگه اي براش بادكنك🎈 ميخرم.
بازي با بادكنك خيلي چيزها رو به بچه ياد ميده....
بهش ياد ميده كه بايد بزرگ باشه اما سبك،تا بتونه بالاتر بره.
بهش ياد ميده كه چيزاي دوست داشتني ميتونن توي يه لحظه،حتي بدون هيچ دليلي و بدون هيچ مقصري از بين برن
پس نبايد زياد بهشون وابسته بشه
ومهم تر ازهمه بهش ياد ميده كه وقتي چيزي رو دوست داره، نبايد اونقدر بهش نزديك بشه وبهش فشار بياره كه راه نفس كشيدنش رو ببنده، چون ممكنه براي هميشه از دستش بده .
و اینکه وقتی یه نفر و خیلی
واسه خودت بزرگ کنی در اخر میترکه و تو صورت خودت میخوره.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#تلنگر
گاهی خدا یهویی دری رو باز میکنه
که حتی اون در رو نزدی...
به حکمت خدا اعتماد داشته باش...👌🌱
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#عشقوخاکستر
#پارت3
اول از همه به طرف آوینا رفت که نزدیک ترین فاصله را با او داشت .
آوی با ذوق خندید:
-قربونت برم دایی, خوش اومدین.
--مرسی عزیزم، ماشالله چه خانوم شدی .
بعدی آواست که بغلش کرد
- دوقلوهای افسانه ای چطورن ؟
-- خوبیم دایی جون، خوش اومدی دایی .
بعد جلوی من ایستاد همه میدانند که چقدر عاشقش هستم، او هم مرا زیادی دوست دارد من خندیدم و اون با لبخند پهنی نگاهم کرد.
- نکشیمون خوش تیپ ترین دایی دنیا ...
باهم خندیدیم.
- به به مهری جون ِ خودم !
اخمهایم به آنی درهم گره خورد، با ناز لب ورچیدم و ازش رو برگرداندم .
- بیا اینجا ببینم عشقم .
تو بغلش که رفتم بوی ادکلن مارک و گرون قیمتش حالمو خوش کرد، چشم می بندم و نفس میکشم، معرکه ست ، خودش می داند باید جفت همین را برایم آورده باشد.
از بغلش که بیرون آمدم با لحن گرمی گفتم
- قربون قدمت عشقم ، خوش اومدی ،
ذوق کرد :
- فدات بشم مهرساجونم .
رو بطرف غزل کرد و گفت یکی یدونه خانوم
خوبی عزیزم ؟
غزل هم دایی را بغل کرد و گفت مرسی دایی جون ، دیگه نمیزاریم بریا .
دایی خندید و دستی به صورتش کشید
- ای بابا، بزارین حالا برسم ، البته بستگی به پذیرایی مامان هاتون داره .
خندیدیم.
آوا : دایی اون رفیق های جنتلمنت را می آوردی مارو باهاشون آشنا میکردی .
همه خندیدیم .
من: دایی راست میگه چرا کیان جون نیومد؟
دایی خندان چشمکی زد و و رو به آوا کرد:
- رفیقهام زیادی جنتلمنن به درد شماها نمیخورن ، جوجه ها ...
راستی این چه وضعشه ، اینجا اروپاست یا اونجا که من بودم ، اینقدر پول بالای شال میدین ، میندازین گردنتون؟
خندیدیم.
من: دایی شما دیگه چرا ، ما میخوایم از دست خونواده هامون فرار کنیم بیایم خونه شما .
دایی اخم ریزی کرد و گفت:
- نخیر از این خبرها نیست، کیان با پرواز بعدی میاد، همخونه دارم .
آوی: جووون ، پس از همین امشب میایم .
قهقهه میزنیم .
دایی خندان لبشو به دندون گرفت:
- اگه مامان هاتون بشنون ، همین الان بلیط برگشت منو اوکی میکنن.
با صدای مامان ، همه سرها بطرف جایی که بودند برگشت .
--بیاین تا بریم دیگه ، عمادجان به این چهارتا رو بدی سوار سرت میشن .
آوا و غزل و آوی به من نگاه کردند و گفتن خاک توسرت، با این مامانت .
دایی خندان یه تای ابروشو بالا داد
- عا عا نداشتیما . بریم بقیش باشه واسه یه وقت دیگه .
با اشاره ی آوا شروع کردیم سر اینکه دایی تو کدوم ماشین بشینه دعوا راه انداختیم ، الکی که لج مامان هامون در بیاد، اونقدر جدی بحث و دعوا راه انداختیم، البته که دایی میدانست فقط می خندید ...
دایی بلاخره سوار ماشین خاله شکوفه شد،
آوا بلاخره درگوشم پچ زد فکر کنم مامانتو اونقدری که به ما چهارتا توهین کرد، حرصش دادیم ، میتونی بری .
مشتی به بازوش زدم و گفتم اوکی آوا جونی!
خندان هرکسی تو ماشین خودشون سوار شد، بعد سوار شدن آوا و آوی، دایی صدا زد:
- تو کجا عشقم، بپر بالا، جای تو یکی هست .
دست رو لبهای رژ زدم گذاشتم و واسش بوس فرستادم .
-خودم قربونیتم جذاب من .
خندان سوارشدیم، آخجون خودم پیش دایی نشستم .
دایی عماد واسه همه ما خیلی عزیز است، اون فقط 26 سال دارد, بعد از گرفتن فوقش سه سالی هست رفته است آلمان، البته با رفیق دوران دبیرستانش، بهم خیلی نزدیک هستند و اصلا از هم جدا نمی شوند، گرچه بظاهر و جلوی بقیه کلی بهم فحش میدن ولی رفاقتشون زبانزدِ همه ست .
آخ کیان جوون چرا الان نیمدی ببینیمت ، خستگیمون در بیاد از تنمون ....
به قلم #زهرامهدوی
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعهست هوایت نکنم میمیرم...
یادی از صحن و سرایت نکنم میمیرم...
#شب_جمعه
#امام_حسین_قلبم❤️
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
یک حدیث پر از امید و عشق😍
🌷عظمت حضرت معصومه (سلام الله علیها)
📙امام صادق (علیه السلام):
📜 إِنَّ لِلَّهِ حَرَماً وَ هُوَ مَكَّةُ أَلَا إِنَّ لِرَسُولِ اللَّهِ حَرَماً وَ هُوَ الْمَدِينَةُ أَلَا وَ إِنَّ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ حَرَماً وَ هُوَ الْكُوفَةُ أَلَا وَ إِنَّ قُمَّ الْكُوفَةُ الصَّغِيرَةُ أَلَا إِنَّ لِلْجَنَّةِ ثَمَانِيَةَ أَبْوَابٍ ثَلَاثَةٌ مِنْهَا إِلَى قُمَّ تُقْبَضُ فِيهَا امْرَأَةٌ مِنْ وُلْدِي اسْمُهَا فَاطِمَةُ بِنْتُ مُوسَى وَ تُدْخَلُ بِشَفَاعَتِهَا شِيعَتِي الْجَنَّةَ بِأَجْمَعِهِمْ.
📝خداوند حرمى دارد كه مكه است پيامبر حرمى دارد و آن مدينه است و حضرت على (علیه السلام ) حرمى دارد و آن كوفه است و قم كوفه كوچك است كه از هشت درب بهشت سه درب آن به قم باز مى شود - زنى از فرزندان من در قم از دنيا مى رود كه اسمش فاطمه دختر موسى (علیه السلام) است و به شفاعت او همه شيعيان من وارد بهشت مى شوند.
📚بحارالانوار(ط-بیروت) ج ۵۷ ، ص ۲۲۸ ، ح ۵۹
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊 فلفل نبین چه ریزه با دعاهاش برکت میریزه
شوق نماز شکر پدرها چه محشر است
وقتی خبر رسیده که نوزاد دختر است
دختر چه دختریست کریمه مطهر است
در یک کلام مظهر الله اکبر است 😍
ریحانه بهشتی موسی بن جعفر است
💚 میلاد سراسر نور حضرت معصومه (ع) و روز زیبای دختر مبارک
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan