✅️ دوستان گلم ان شاءالله از امشب رمان #عشقوخاکستر تقدیم نگاه گرم و مهربانتون میشه😍
📌هر شب ساعت 22
❌️❌️توجه:
هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ رمان چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلمنامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#عشقوخاکستر
#پارت1
الان نیمه شبِ سومین روز عید نوروز است ـ همه خانواده در هول و ولای رفتن به فرودگاه و استقبال از مسافر عزیزمان هستیم .
منم شالم را روی سرم مرتب کردم و همزمان داد مامان را شنیدم:
- مهرسااااا ، هواپیما نشست ، کجا موندی؟
نگاه دیگه ای توی آینه به خودم انداختم ، کیفم را برداشتم و بطرف حیاط رفتم .
همه تو ماشین منتظرم نشسته بودند،
به محض این که نشستم ؛ مامان با چشم غره ی غلیظی گفت :
-مهرسا ، یه ساعته ما را معطل خودت کردی؟
- اومدم مامان، منکه مثه شازده ت نیستم که فقط میخواد یه شلوار بپوشه ...
مبین از توی آینه جلو نگاهی پر اخم بهم انداخت .
- خجالت بکش وقتی بخاطر دیر اومدنت چیزی بهت نمیگم ، دیگه روتو زیاد نکن .
مبین و بابا جلو نشستند ، من و مامان صندلی پشتی ..
مامان عاشق ِِ مبین ِ ، هیچوقت تو هیچ بحثی طرف منو نمیگیرد ، ولی بابا همیشه طرف من است .
زنگ گوشی همراهم به صدا در آمد،
رو به مامان گفتم
-باز صدای گوشیتونو نشنیدین خاله افسانه داره به من زنگ میزنه.
گوشی را بطرفش گرفتم تماس را وصل کرد -جونم افسان ، آره بابا ما داریم میایم، پروازش که هنوز ننشسته ، خب ..خب میرسیم تا اونموقع .
پچ زدم
-بپرسین آوینا و آوا هم اومدن ؟؟
مامان بدون توجه به سوالم قطع کرد و گفت
- نه پس اونا که خودشونا واسه دایی شون میکشن ، نیمدن..
با ضایع شدنی زیاد گفتم یعنی واضح نبود، منظورم این بود که بگین خاله گوشی را بده آوینا ..
مبین با خنده ای شیطنت بار خطابم کرد:
- آخه همه که به باهوشی شما نیستن ، مامان از الان هرچقدر ضایعش کنی ، خودم پول به حسابت میزنم .
مامان به عشقش لبخند نرمی زد، که بابا بلاخره به حرف میاد
- شما پولتو نگه دار لازمت میشه .
بلند زدم زیر خنده و گفتم خوردی، هسته شو....
نتوانستم جلو بابا ادامه بدم.
باز مبین خندید و گفت وای خدایا این خوشی را از ما نگیر ، با این جواب دادنت ، بعد مامان هی غصه میخوره چرا خواستگار نداری، مامانجون علتشو تو خونه خودمون پیدا کن .
دستم را مشت کردم و به شانه ش زدم :
- ببند دهنتو کی شوهر خواست ، نفهم من بیست سالمه ...
مبین با ته مانده خنده ش جوابم را داد:
- بمیرم شما دخترا، هیچ کدومتون شوهر نمیخواین، فقط وای به روزی که آوی و آوا خاله نامزد کنن .
بابا زد تو حرفش :
-مبین چرا هی دهن به دهن این بچه میزاری ، از سنت خجالت بکش...
از توی آینه ماشین واسش زبون در آوردم و خندیدم.
که زمزمه کرد بابا جلوی این جغله منو ضایع میکنین ؟
- فقط چارسال از من بزرگتری .
- این بچه ست ؟؟ هم سن های این هفته ای پنج تا خواستگار دارن ، اونوقت ما باید دعا کنیم سالی یه خواستگار واسه این بیاد ..
در حد مرگ از دستش عصبانی شدم ، رو به مامان با حرصی آشکار گفتم :
- یموقع به دردونه تون ، نگین اینقدر به من توهین نکنه ها ،گلپسرتون هرچقدر به من توهین کنه، شما فقط لبخند بزن و ذوقشو کنین .
مامان نگاهی به بیرون ماشین کرد
- من حالا استرس دارم بموقع برسیم،
اگه بخوام دعواهای شما را حل کنم ، باید شبانروز بگم مبیــــــــــن ،، مهرسااااااا....
به قلم #زهرامهدوی
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
😍 بــه گــروه یــاوران مـــهـدے خــوش آمــدیــد😍
سلام علیکم
گروه ذکر و قرآن بانوان🌹
اللهم عجل لولیک الفرج
صلوات🕊
انواع ذکر🕊
ادعیه و زیارات🕊
ختم قرآن هفتگے🕊
ختم درخواستے🕊
ختم هاے مجـرب
گروه وقف امام زمان عج به نیت سلامتی و فرج و ظهور 👇
در تمامی ثوابی که در راه امام زمان عج انجام میدیم همه اعضای این گروه هم سهم دارن
التماس دعا 🤲🤲
لینک گروه منتظران ظهور 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2908815612C07b0c66686
ارتباط بامدیر👇
@Moghadam_1368
🚫رفتن به پی وی اعضاممنوع 🚫
🌹امام حسن عليه السلام:
إنَّ أَحسَنَ الحَسَنِ الخُلُقُ الحَسَنِ.
نيكوترين نيكی، خُلق نيکو است.
📚الخصال، ص۲۹
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
9.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚نشانه های یاران امامزمان ارواحنافداه در یک دقیقه...!!
❌لطفا نشر حداکثری به نیت فرج
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#داستان
🍃ناامیدان این داستان راازدست ندهید
بانوی مومنی در یکی از خاطرات خود میگوید:
با جوانی بسیار متدین ازدواج کردم. با پدر و مادر همسرم زندگی میکردیم. همسرم نسبت به پدر و مادرش بسیار مهربان و خوش اخلاق بود. خداوند پس از یک سال دختری به ما عطا کرد که اسم او را اسماء نهادیم.
همسرم به غرب عربستان انتقال یافت و یک هفته در اداره کار میکرد و یک هفته استراحت.
در حالی که دخترم پا در چهار سالگی نهاده بود همسرم هنگام بازگشت به خانه در ریاض در یک سانحه رانندگی به کما رفت و پس از مدتی پزشکان مغز و اعصاب ابراز کردند که 95% از مغزش از کار افتاده است.
برخی از نزدیکان پس از 5 سال از گذشت این حادثه سخت به من پیشنهاد کردند که میتوانید از شوهرت جدا شوی، اما این پیشنهاد را نپذیرفتم و مرتب به شوهرم در بیمارستان سر میزدم و جویای احوال او میشدم.
به تربیت و پرورش دخترم بسیار اهتمام میورزیدم، بنابراین او را در دارالتحفظ ثبت نام کردم و در سن 10 سالگی تمام قرآن را حفظ کرد.
دخترم 19 سالش شده بود و 15 سال پس از سانحه ای که برای شوهرم پیش آمده بود، زمانی که به اتفاق به ملاقات پدرش رفتیم، اصرار میورزید که شب نزد پدرش بماند و پس از اصرار زیاد او و مخالفت من، سرانجام به پیشنهاد او تن دادم.
دخترم برای من نقل کرد که در کنار پدرم سوره ی بقره را از حفظ خواندم، سپس خواب من را فراگرفت و خود را در خواب بسیار خوشحال و مسرور دیدم. سپس برخاستم و تا توانستم نماز شب خواندم و پس از مدتی به خواب فرو رفتم. کسی در خواب به من میگفت: «چطور میخوابی در حالی که خدا بیدار است؟ برخیز! اکنون وقت قبول شدن دعاست، پس دعاکن، خداوند دعاهایت را میپذیرد.» با عجله رفتم وضو گرفتم، با چشمانی پر از اشک به صورت پدرم مینگریستم و اینچنین با خدا به راز و نیاز پرداختم:
«یا حی یا قیوم، یا جبار، یا عظیم، یا رحمان یا رحیم... این پدر من و بنده ای از بندگان توست که چنین گرفتار شده است و ما نیز در مقابل این مصیبت آرام گرفته و به قضا و قدر تو راضی شده ایم. خداوندا! پدرم اکنون در سایه ی رحمت و خواست توست. خداوندا! همانگونه که ایوب را شفا دادی، همانگونه که موسی را به آغوش مادرش برگرداندی، همانگونه که یونس را در شکم نهنگ و ابراهیم را در کوره ی آتش نجات دادی پدرم را نیز شفا ده. خداوندا! پزشکان ابراز داشته اند که هیچ امیدی به بازگشت او وجود ندارد، اما امیدواریم که تو او را به میان ما باز گردانی.»
قبل از اینکه سپیده ی صبح بدمد خواب بر چشمانم چیره شد و باز در خواب فرو رفتم، همینکه چشمانم گرم شدند، شنیدم که صدای ضعیفی من را صدا میزد و میگفت: تو کی هستی؟ اینجا چکار میکنی؟ این صدا من را بیدار کرد و به طرف راست و چپ نگاه کردم. آنچه که من را در بهت و حیرت فرو برد این بود که صدای پدرم بود! با عجله و شور و شوق و گریه و زاری او را در آغوش گرفتم.
او من را پس زد و گفت: دختر تو محرم من نیستی، مگر نمیدانی در آغوش گرفتن نامحرم حرام است؟
گفتم: من اسماء، دخترت هستم و با عجله و شکر و شور و شوق پزشک و پرستاران را باخبر کردم. همه آمدند و چون پدرم را با هوش دیدند شگفت زده شدند و همه میگفتند: سبحان الله. این کار خداوند است که مرده را زنده میگرداند.
پدر اسماء پس از 15 سال کما به هوش آمد، در باره ی آن رویداد تنها این را به یاد میآورد که قبل از سانحه خواستم توقف کنم و نماز چاشتگاه را به جا آورم و نمیدانم نماز چاشتگاه را خواندم یا نه.
بدینصورت همسرم پس از 15 سال کما و از دست دادن 95% از مغزش به آغوش خانواده ی ما بازگشت و خداوند پسری به ما عطا کرد و زندگی به روال عادی خود بازگشت.
✅ پس هرگز از رحم خدا ناامید نشوید، هرکاری نزد خدا آسان است.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#یک_داستان_یک_پند
✍زنی ثروتمند را مبلغی نیاز شد نزد مردی آمد و از او خواست آن مبلغ را قرض بدهد.
زن گفت: بهره این مبلغ را هم خواهم داد. مرد در شک شد و به عالم رجوع کرد و از او استخاره خواست. عالم تبسمی کرد و گفت: در فعل حرام استخاره کردن سخره گرفتن قرآن است.
مرد گفت: بگیر اشکالی ندارد من گمان میکنم چون زن ثروتمندی است، ربا نیست. عالم گفت: از خودت فتوا نده.به اصرار مرد عالم استخاره کرد و استخاره درست و خوب آمد. مرد تبسمی کرد و گفت: دیدی درست میگفتم.
بالاخره مرد این پول را داد و بهره آن را کنار گذاشت و با بهره آن اسبی خرید. دو روز بعد پسرش اسب را سوار شد و اسب او را به زمین زد و سرش به تکه سنگی خورد و در دم جان داد. عالم چون این اتفاق دید، گفت: دیدی استخاره گرفتن درست نبود؟ تو وقتی قرآن را به تمسخر گرفتی سزای تو هم چنین شد.
✨و مکرو و مکر الله والله خیر والماکرین✨
۩ و برای خدا حیله بهکار بردند و خدا بهترین حیلهکننده در برابر، حیلهگران است. ۩
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#داستان
📌با دقت بخونیم و لذت ببریم
مردي در يك خانهي كوچك، با باغچهاي بزرگ و بسيار زيبا زندگي ميكرد. او چند سال پيش در اثر يك تصادف، بينايي خود را از دست داده بود و همهي اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر ميبرد. گياهان را آب ميداد، به چمنها ميرسيد و رزها را هرس ميكرد. باغچه در بهار، تابستان و پاييز، منظرهاي دلانگيز داشت و سرشار از رنگهاي شاد بود.
روزي، شخصي كه ماجراي باغبان كور را شنيده بود، به ديدار او آمد. از باغبان پرسيد : «خواهش ميكنم، به من بگوييد چرا اين كار را ميكنيد؟ آن گونه كه شنيدهام، شما اصلاً قادر به ديدن نيستيد».
«بله، من كاملاً نابينا هستم!»
«پس چرا اين همه براي باغچهي خود زحمت ميكشيد؟ شما كه قادر به تشخيص رنگها نيستيد، پس چه بهرهاي از اين همه گلهاي رنگارنگ ميبريد؟»
باغبان كور به پرچين باغچه تكيه داد و لبخندزنان به مرد غريبه گفت:
«خب، من دلايل خوبي براي اين كار خود دارم. من همواره از باغباني خوشم ميآمد. به نظرم ميرسد كه دست كشيدن از اين كار به سبب نابينايي، دليل قانعكنندهاي نيست. البته نميتوانم ببينم كه چه گياهاني در باغچهام ميرويند؛ ولي هنوز ميتوانم آنها را لمس و احساس كنم. من نميتوانم رنگها را از هم تشخيص دهم، ولي ميتوانم عطر گلهايي را كه ميكارم، ببويم و دليل ديگر من، شما هستيد».
«چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نميشناسيد!»
« البته من شما را نميشناسم، ولي گاهي اوقات، شخصي چون شما از اينجا رد ميشود و كنار باغچهي من ميايستد. اگر اين تكه زمين، باغچهاي بدون گياه و خشك بود، ديدن منظرهي آن براي شما خوشايند نبود. به نظر من نبايد از انجام كاري به اين سبب چشمپوشي كنيم كه در نگاه نخست، سود چنداني براي خود ما ندارد؛ در صورتي كه ممكن است كمك ناچيزي به ديگران بكند».
مرد به فكر فرو رفت و گفت: «من از اين زاويه به موضوع نگاه نكرده بودم».
باغبان پير لبخندزنان به سخن خود ادامه داد:
«به علاوه مردم از اينجا رد ميشوند و با ديدن باغچهي من، احساس شادي ميكنند؛ ميايستند و كمي با من سخن ميگويند. درست مانند شما؛ اين كار براي يك انسان نابينا ارزش زيادي دارد».
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
📔#حکایت_زیبا_و_خواندنی
✍🌺ازدواج آهو و الاغ!
آهو خيلي خوشگل بود .يک روز يک پري سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داري شوهرت چه جور موجودي باشه؟
آهو گفت: يه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.
پري آرزوي آهو رو برآورده کرد و آهو با يک الاغ ازدواج کرد.
شش ماه بعد آهو و الاغ براي طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.
حاکم پرسيد : علت طلاق؟
آهو گفت: توافق اخلاقي نداريم, اين خيلي خره.
حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: شوخي سرش نميشه, تا براش عشوه ميام جفتک مي اندازه.
حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: آبروم پيش همه رفته , همه ميگن شوهرم حماله.
حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: مشکل مسکن دارم , خونه ام عين طويله است.
حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: اعصابم را خورد کرده , هر چي ازش مي پرسم مثل خر بهم نگاه مي کنه.
حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: تا بهش يه چيز مي گم صداش رو بلند مي کنه و عرعر مي کنه.
حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: از من خوشش نمي آد, همه اش ميگه لاغر مردني , تو مثل مانکن ها مي موني.
حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آيا همسرت راست ميگه؟
الاغ گفت: آره
حاکم گفت: چرا اين کارها رو مي کني ؟
الاغ گفت: واسه اينکه من خرم.
حاکم فکري کرد و گفت: خب خره ديگه چي کارش ميشه کرد.
نتيجه گيري اخلاقي: در انتخاب همسر دقت کنيد.
نتيجه گيری عاشقانه : مواظب باشيد وقتي عاشق موجودی ميشويد عشق چشم هايتان را کور نکند.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#تلنگر
دنیا همه را در هم میشکند!
ولی پس از آن،
خیلیها
جای شکستگیشان قویتر میشود...🌱
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan