eitaa logo
《CafeNovel࿐
19 دنبال‌کننده
788 عکس
85 ویدیو
1 فایل
꧁﷽꧂ 🌻تاریخ تولدت چنل: 1400/10/7 🌻خوش اومدید🎉 🌻اينجا برا عاشقان رمانه🦋 🌻ارسال آثار: @Queen_as 🌻 @Naia_lisa_807 🌻 🌻مدیریت کل:💻 @Queen_as🌻 🌻معاون:💻 @Naia_lisa_807🌻 🌻گپ کانال:👥 https://eitaa.com/joinchat/572457120G887698e279 🌻
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️: پارت 12 کارمون رو با پرتاب تیر به اندردراگون شروع کردیم.🏹 خیلی زود پیروز شدیم. اصلا انتظارش رو نداشتم. فکر کنم به خاطر همکاری اندرمنا بود.😳 چون اصلا به ما حمله نکردن که هیچ، بلکه کمکمون هم کردن و وقتایی که اندردراگون🐉 به زمین نزدیک می شد، به اندردراگون دمیج میزدن.😊🙂 بعد کشتن اندردراگون، پورتال کوچولو رو دیدیم. با اندرپریل، رفتیم توش. استیو:《 راستی، ما باید بریم کدوم اندسیتی؟ همه اندسیتی ها رو که نمیتونیم بگردیم!》 🧠👀 فکری کردم و گفتم:《خب، مشهور ترین اونها کشتی پرنده اس. بریم اون تو. درضمن چون کوچیک هست، با شالکر های کمتری رو به رو میشیم و کارمون راحت تر میشه😇☺️》 کلی جست و جو کردیم تا پیدایش کنیم. واقعا پیدا کردن کشتی پرنده میان جزیره های بینهایت اند، ماموریت غیر ممکنی به نظر می رسید اما ما امیدمون رو از دست ندادیم💪 و به جست و جویمان ادامه دادیم❤️💖 وقتی که پیداش کردیم، از استیو اندرپریل گرفتم و رفتم توش. فوری با شمشیر انچتم✨ شالکر رو کشتم و رفتم سر وقت چست😋🤩 استیو هم داشت اونیکی چست ها رو بررسی میکرد. توی چست یه چیزی دیدم. خشکم زد، یعنی من اینهمه تلاش کرده بودم برای یه ...😟 باورم نمیشد. استیو پرسید:《 چی دیدی؟👁》 در آوردمش و با صدای لرزانی شروع کردم به خواندن:📜
💎 ♠️ قسمت هجدهم آرچ ایلیجر در رخت خواب نرمش خوابیده بود که یهو با صدای افتادن چند Anvil جلوی در اتاقش بیدار شد 😂با لباس خواب و شلوار بیژامه و با چهره ای فوق العاده عصبانی در را کوبید: اینجا چه خبرهههههههه😡😡😡😡😡 انچنتری که چشماش کبود بود و یه دست و یه پاش شکسته بود درحالی که داشت دنبال روباهی که تو قلعه اومده بود میدوید گفت: قربان این روباه چوب دستی شمارو تو دهنش گرفته و داریم میگیریمش اما خیلی باهوشه😰 چون اگه دست یه روباه چوب دستی آرچ ایلیجر می افتاد کلی دردسر درست میکرد. آیسولوگر ابر یخی درست کرد و محکم به زمین زد،به طوری که آرچ ایلیجر عصبانی به هوا پرید اما روباه همچنان فرار میکرد 😂ایوکری هم که مثل انچنتر شده بود دستاشو بالا آورد و فنگ اتک و وکس احضار کرد اما هیچ کدومشون اونو نگرفتند 😂تا اینکه بابابزرگ آرچ ایلیجر اومد، روباه رو با یه بشکن گیج کرد و عصارو به آرچ ایلیجر داد 🔮 آرچ ایلیجر: ممنون بابا بزرگ اگه شما نبودید این بی عرزه ها عصام رو به باد میدادند 😳 انچنتر سرشو پایین آورد: 😞 بابا بزرگ: حاضر شدی وسایلتو جمع کن صبح زود حال میده بریم کوه نوردی 🙂 آرچ ایلیجر: بابابزرگ زوده بعد از ظهر خوبه الان من حال ندارم😕 بابابزرگ: حالت جا میاد زود باش 🤗 آرچ ایلیجر: باشه 😪 آنها به راه افتادند. بابابزرگ آرچ ایلیجر همچنان با سرعت به بالای کوه میرفت 😂 بابابزرگ: بهترین روز همین روزه باید ازش لذت ببری 🙂 آرچ ایلیجر در حالی که رو کول انچنتر بیچاره بود چشماشو بست و خوابید 😂به قله ی کوه رسیدند و با نور گرم خورشید آرچ ایلیجر بیدار شد ☀️با دیدن منظره سر سبز خوف گرفته بود. 😳 آرچ ایلیجر: من..... من فقط تو داستان ها زیبایی اینجارو تصور میکردم از تصورم زیباتره 😳🙂 یهو یه بز خر ایسولوگر رو شاخ زد و اون به پایین کوه افتاد 😂 ادامه دارد.......... کپی حرام😐💣❌
♠️ 💎 قسمت نوزدهم چمن ها با باد تکون میخوردند. بعد از یک نبرد سخت نشستن و به صدای موج دریا گوش کردن آرامش بخش ترین چیزی بود که تجربشو کرده بودم. انجیرا روی چمن ها دراز کشیده بود و لذت میبرد 🌻🌊 به دریا نگاه میکردیم که چیزی سکوت رو شکست. : سلامممم😁 به هوا پریدم و تبرم و شمشیرمو در آوردم: کی اونجاست؟ 😠 : هیچی آروم باش داداش منم 😃 فانر: یه....... ایلوسیونیست؟ 😐که لباس شعبده بازی تنشه؟ 🤨 الیوسیونیست: خب آره 😀راستی شنیدم از جنگ سختی اومدین چطوره استراحت کنید و به خودتون راحت بگیرین 😄 من: چطور بهت اعتماد کنیم؟ 😒 چارلی: آخرین باری که داشتیم به یه ایلیجر اعتماد میکردیم میخواست مارو بکشه 😑 🎩(اسمش طولانی بود 😂): خب من...... آرچ ایلیجر منو فرستاده و گفته فعلا باهاتون کاری نداره و اگه میخوای صابت کنم میتونین از این پیلیجر بپرسین 😌 و یهو با یه چوب دستی یه پیلجر رو آورد و اون سرشو به معنای بله تکون داد و رفت 😂تو فکر فرو رفتم و گفتم: باشه 🙂 🎩: خب عالیه اینم کارت دعوت تو رستوران میبینمتون 😀 و یهو تلپورت شد و رفت 😐 فانر: نایا واقعا تصمیم داری بری اونجا؟ من: خب شماها خسته هستین منم گفتم بهتون سخت نگیرم 🙂 چارلی: پس بریم سمت رستوراننن😆 به سمت رستوران حرکت کردیم و به یه ویلیج هم رسیدیم که کنارش جنگل های دارک آک بود ☘وقتی وارد رستوران شدیم از تعجب شاخ در آوردیم 😳بیشتر ماب ها تو اون رستوران سرگرم بودند 😳......... ادامه دارد...... کپی حرام 😐🔪❌
پارت۱۳ (📜سلام الکس. خوشحالم که تونستی نامه‌ی من رو پیدا کنی. تا به الان خیلی خوب عمل کردی. اما هدف تو این نبود. و البته قرار نبود هدف اصلی تو رو توی یه نامه‌ی کهنه بگم. این بمونه برای دیدار ما در آینده. تو فعلا باید هیروبراین رو بندازی حبس و یک ماه محدودش کنی. با آرزوی موفقیت 😘🖖📜) استیو چپ چپ بهم نگاه کرد‌😑 گفتم:《خوب چیه؟ من از کجا بدونم🙄》 استیو:《خوبه، خوبه. از چاله دراومدیم افتادیم تو چاه😬》 گفتم:《هنوز بیا بریم ندر ای بابا. شاید اصلا تونستیم شکستش بدیم. راستی انتیتی با هیروبراین دشمنه. میتونیم ازش کمک بخوایم😱》 استیو:《پس چرا یه ساعت بکوبیم بریم ندر🤦‍♂ انتیتی تو اوورولده نمیدونی؟ در ضمن من فکر نمیکنم قبول کنه🙄🙄🙄🙄🙄🙄》 گفتم:《هرچی حالا. بریم اوورولد. با تو اند موندن هیروبراین شکست نمیخوره🙄》 وقتی سر از خونه‌ی انتیتی درآوردیم... این داستان ادامه دارد...
دوستان😍 مشکل حل شد با کمک خدا انتشار رمان: ؟ ادامه خواهد یافت 😄
♠️ 💎 قسمت بیستم روی یکی از صندلی ها نشستیم و شعبده بازی رو تماشا میکردیم.برای اینکه بفهمیم غذا ها عادی هستن به دری که داخلش تاریک بود با چارلی و فانر رفتیم. من: هرکی به یه سمت بره و اینجارو بررسی کنه. به سمت چپ رفتم. همه چیز عادی بود ولی تاریک بود. داشتم داخل کند هارو نگاه میکردم. چیزی قدم قدم زنان نزدیکم میشد با اینکه من متوجه نبودم! چاقویش را در آورد 🔪یهو جلوی گردنم را با چاقو گرفت و نزدیک بود سرمو ببره که با سرعت اونو به زمین انداختم 😨اما پامو کشید و منو رو به زمین خوابوند و چاقویش را بلند کرد و میخواست داخل چشمم فرو کند که من محکم دست اورا نگه داشته بودم. به چشمم نزدیکتر میشد 😰دست اورا به کنار سرم هل دادم و با یه حرکت ساتور رو به سر اون پرت کردم. یه ویندیکیتور از کارکنای اون رستوران بود! چارلی یه سیب پیدا کرده بود و داشت میخورد😂یکی از ویندیکیتورای اونجا (که کت و شلوار شیک و پاپیون قرمز زده بودند 😂) چارلی رو دید 😐 ویندیکیتور: هی تو اینجا چیکار میکنی؟ 😡 چاقو رو ورداشت و سمت چارلی پرت کرد. چارلی همون لحظه گکو شد و به سقف چسبید و نامرئی شد 😂😐به وسط سالنی که درش به رستوران وصل بود رفت و یهو دو ویندیکیتور از بقل پریدند و شروع به کتک زدن اون کردند. همون لحظه نینوکزوری (پسر عموی نایا😐) داشت میرفت دستشویی که وقتی در را باز کرد اونارو در حالت خشکیده دید 😂........ ادامه دارد...... کپی حرام 😐❌🔪
https://EitaaBot.ir/poll/zv2g1 • کدوم کانال بهتره؟☝️🏼 از طریق لینک بالا رای بدید🌂
💎 ♠ قسمت بیست و یک یهو ویندیکیتور ها چارلی رو نزدند و چارلی از دستشون در رفت 😂نینوکزوری هم از دستشویی رفتن پشیمون شد 😂 همینطور که ادامه میدادم به پشت رستوران رسیدم و دیدم چند وکس که لباس شیک و با یه چوب دستی در دستشان یه الی رو بستند و دارند اونو میبرن . تبدیل به اکسل پیکاک شدم ، پریدم و الی رو گرفتم .با باد بادبزنم اون وکس هارو پرت کردم و داخل رستوران دویدم. دهان الی رو باز کردم و سپس دستای اونو با لبه ی تبرم باز کردم . الی : ممنون پلیر نمیدونی قرار بود اون وکسا چه بلایی سرم بیارن 😸 من : بیا تو کیفم قایم شو تا پیدات نکردن. به خود عادیم تبدیل شدم و رفتم تا فانر و چارلی رو پیدا کنم و سریع با انجیرا از رستوران بیرون برم . چارلی و فانر رو پیدا کردم و از راهروی اشپز خونه بیرون امدیم .پیش انجیرا رفتیم . من : انجیرا زود وسایلتو جمع کن بدو 😕 انجیرا : عههههههه نایا من الان دارم مسابقه ی رپ میدم یه دقیقه 😐 از شالگردن بدبخت گرفتم و از رستوران خارج شدیم 😂 به داخل یه جنگل رفتیم و انقدر دویدیم که پیدامون نکردند . شب برای استراحت یه جا موندیم . دوباره ایلوسیونیست ظاهر شد : سلام مهمونی چطور بود خوش گذشت ؟😃 من : تو میشه مارو ول کنی بری سراغ زندگیت ؟😐😡 ایلوسیونیست : خب من فقط یه ولگردم و باید شبارو زیر درختا بخوابم 😞 چارلی نقشه را در آورد : خب انگار راه طولانیه 😕 یهو ایلوسیونیست نقشه رو گرفت : خب انگار میخواین استیو و الکس رو پیدا کنین 😯خب چرا دنبال این دو نفرین ؟ چرا از گروه دریم اس ام پی کمک نمیگیرین ؟😀 من : چون شاید قبول نکنن و شاید استیو و الکس کمکمون کنن 😒 ایلوسیونیست : کی گفته اونا از بهترین ماینکرافت باز ها هستن بهتون کمک میکنن تازه تعدادشون هم خیلی زیادتر از استیو و الکس است 😃 انجیرا : اگه منظورت گروه هانتر هاس اونا که فقط پنج نفرن 😐 ایلوسیونیست : نخیر یوتیوبرای دیگه مثل تامی ویلبور تکنوبلید ....... من : واقعا پس نقشه ی اونجارو میدی ؟😧😃 ایلوسیونیست : البته البته بفرمایین 😄 من : خیلی خوبه اونوقت تعداد زیادی از قهرمانا رو داریم :) مقصد عوض شد پیش به سوی ایمندرج 😃....... ادامه دارد ....... کپی حرام 😐🚫🔪
پارت ۱۴ وقتی سر از اوورولد درآوردیم، استیو بهم گفت:《خب حالا، خونه انتیتی کجاست؟🙄》 گفتم:《من چه بدونم. بیا احضارش کنیم.😜😌》 چشای استیو گرد شد:《سرت به جایی خورده؟ چطوری؟ مثلا ورد بخونیم.🤷‍♂🤦‍♂🤦‍♂》 گفتم:《چرا که نه!🤞》 فندکم رو درآوردم. زمین رو آتش زدم و دور و اطراف آتش شیشه های سفید گذاشتم.(این مثال است. شما این کار را انجام ندهید.😜🤣) بعد ورد خوندم:《هولا-مولا-هولا-مولا!💎》 استیو مسخره‌ام کرد:《این چه وردیه؟ خیلی ورد مسخره‌ای هست.🤦‍♂🤦‍♂🤦‍♂》 ولی به استیو اعتنایی نکردم.😌😌😌 بعد دو دقیقه، انتیتی ۳۰۳ پشتمون بود!😱😃 تا مارو دید، شوکه شد!😁 گفتم:《وایسا! من ازت کمک میخوام که...》 انتیتی حرفم رو قطع کرد:《کدوم انسان و پلیر عاقلی از من کمک میخواد؟🤦‍♂🤦‍♂🤦‍♂》 با جرعت گفتم:《من!😌🤞》 انتیتی:《خو حالا مشکلت چیه؟🔪》 گفتم:《می میخوام با هیروبراین جنگ کنم و شکستش بدم. حالا هم ازت کمک میخوام چون میدونم با هیروبراین دشمنی داری.😳😳🙊》 انتیتی:《کمکت میکنم! اما فکر نکن ازین به بعد کاریت ندارم. فقط ایندفعه متحدیم.😬😬😬😐✊》 همین هم کافی بود. استیو خشکش زده بود.😉😅 این داستان ادامه دارد...
💎 ♠️ قسمت بیست و دو آن شبو خوابیده بودیم، صدای جیرجیرک و نور ماه بهمون آرامش میداد.🌙🌌یهو بوته ها تکون خوردند 🌿همه بیدار شدند و شمشیراشونو در آوردند 🗡 یهو نینوکزوری با دوتا کریپر جلومون افتاد 😐 من: وات؟ نینوکزوری تو اینجا چه کار میکنی؟ 🤨 نینوکزوری: عه سلام نایا 😀 من: سلام علیکم 😐 انجیرا: این دیگه کیه نایا تو اونو میشناسی؟ 🧐 من: اون پسرعموی منه 😐و حالا تو اینجا چه کار میکنی 🤨 نینوکزوری: داشتم میرفتم سیزده به در که یهو به شماها برخوردم 😂 من: خب مهم نیست مارو از خواب بیدار کردی 😪😑 و سپس دور آتش نشستیم🔥. همه قیافه های خواب آلود داشتند 😂 نینوکزوری: چه خبرا نایا اینارو معرفی نکردی بهم 😁 انجیرا یهو جلوی چشمای نینوکزوری تلپورت شد و گفت : اسم من انجیراعه و اگه دوست من یعنی نایارو نزدیکش بشی با آرواره هام طرفی 😒 من: انجیرا آروم بابا پسر عمومه ها 😐 پشت من یه بوته بود 🌿یهو یه ویندیکیتور آرموردار با تبر دوتیکه منو گرفت و داخل بوته ها کشید 😨 نینوکزوری: من که رفتم خداحافظ 😧 همه تبدیل شدند و با سرعت منو دنبال میکردند 😰 فاکسی 🦊: مستر کت بدو از درختا برو بالا و جلوی اونا بپر. مستر کت: باشه میو جان 😺 جلوی اون ایلیجرا پرید و پنجه های نیم متری اش را در آورد و دمش را هی تکان میداد. مستر کت: کجا کجا با این عجله 😼 و محاصره شان کردند 😄اما ویندیکیتور آرموردار تبر رو محکم به گردنم گرفت و گفت: اگه.... نزدیک بشین..... نایارو جلوی خودتون کشتم 😡 پیلیجری که آرمور طلایی داشت گفت: زود تکنوبلوک هاتونو بدین و تسلیم بشین 🏹 فاکسی ایستاد...... ترس تمام وجودشو فرا گرفت........... ادامه دارد ............ کپی حرام 😐🔪❌
💎 ♠️ قسمت بیست و سه سعی میکردم یه فنی رو انجام بدم که اون ایلیجرو به زمین بزنم اما خیلی محکم منو گرفته بود 😕مسترکت فکری کرد . 🤔 مستر کت: فاکسی گوشاتو بگیر. فاکسی: گکو، نایا گوشاتونو بگیرین. 😧 پنجه های Mr cat در اومد. آرواره های اندرمنی اش باز شد و چنان جیغی زد که ویدر رو میشد باهاش کشت 😂 ویندیکیتور آرموردار تبرش روی زمین افتاد و من همون موقع اکسل پیکاک شدم و به هوا پرواز کردم 🙂 انجیرا آروم شد و یهو من شیرجه زدم، بادبزنمو باز کردم و ویندیکیتور رو از کمر نصف کردم. چند تا پیلیجر کنارمون بودن. شنلمو جلوی خودم سپر کردم و با تبر پریدم و پیلیجر رو نصف کردم. پیلیجر تیر زد. چارلی پرید و با کلنگش مسیر تیر رو عوض کرد. به هوا پرید و کلنگ رو در سر پیلیجر فرو کرد. ⛏ Mr cat سریع پشت پیلیجر آرمور طلایی اومد و با پنجه چند تیکه اش کرد. 🔪 Mr Cat: مامان بزرگ بیا برات گوشت قیمه آوردم تیکه تیکه شدس 😂 فاکسی: الان همه در رفتن نگاه کنید 😂✌️ پیلیجرا با یه سرعت خافانگ میدویدند و ما داشتیم بهشون میخندیدیم 🤣😂 گفتم: خب باید راه بیوفتیم الان تقریبا بازم بخوابیم یه بلایی سرمون میاد 😐 وقتی راه افتادیم به یه جاده ی سنگی و جنگل مه آلود بر خوردیم. یه روستا دیدیم که غارت شده بود و بیشتر چست هاش خالی بود. من: چه اتفاقی برای اینجا و ساکنینش افتاده؟ 🙁 فاکسی به خود عادیش تبدیل شد: انگار دیر رسیدیم 😕اون یه نقشه بود تا نتونیم یه روستای بزرگ رو نجات بدیم 😒 چارلی یه چست رو آورد: بچه ها بیاین یه چند دست لباس پیدا کردم خیلی خفنن😛 به لباس ها نگاه کردیم، آنها لباس های............. ادامه دارد......... کپی حرام 😐🔪❌