‹ #ترفند_درسی🦕📘 ›
• راههایافزایشتمرکزهنگامدرسخواندن😎✨: .⿻.!
—⋅—·–⋅—𖧷—⋅—·–⋅—
𝟭 طرح سئوال .
𝟮 تند خوانی .
𝟯 خواندن اجمالی .
𝟰 جدیت در مطالعه .
𝟱 استفاده از راهنما به هنگام مطالعه .
𝟲 خط کشیدن زیر مطالب مهم .
𝟳 داشتن علاقه به مطالعه .
𝟴 تعیین زمان و مکان مطالعه .
𝟵 نَه گفتن را در خود تقویت کنید .
𝟭𝟬 ترک افکار منفی و داشتن افکار مثبت .
#اد_هستی
@CafeYadgiry🦋
برای رسیدن به اهداف چیکار کنیم .💛💭. !
• · · · · · • ⋅ ✤ ⋅ • · · · · · •
1-اهدافتون رو به 𝟛 دسته کوتاه مدت، میاݩ مدت و بلند مدت تقسیم کنید.
۳ تا برگه بردارید و اهدافتوݩ با توجه به مدت زمانی که براش در نظر گرفتید بنویسید💗🧥⤿◌
2-کارهای هر روزتوݩ توی برنامه ریزی بولت ژورنال توݩ یادداشت کنید🌸😻⤿◌
حتی میتونید یک کار مثل تموم کردݩ یه پروژه
طولانی و سنگیݩ که جزو برنامه های میاݩ مدت هست تقسیم کنید و بخشی از اون تو لیست کارهای روزانه توݩ بنویسید تا انجامش بدید💛🫧⤿◌
3-برگه برنامه ریزی روزانه یا بولت ژورنال توݩ همیشه جلوی چشمتون باشه تا بعد از انجام هر کدومش بتونید تیک بزنید و سراغ کار بعدی برید
این کار خیلی بهتوݩ انگیزه میده تا کارهای بیشتری رو انجام بدید 🌿🥛⤿◌
4-اگر کاری رو زودتر از زماݩ پیش بینی شده انجام دادیݩ برنامه دیگه ای رو میتونید اضافه
کنید .🧡🍦⤿◌
اما اگه کار از لیست توݩ انجام نشد دورش خط بکشید و به لیست کارهای فردا منتقل کنید🐤🌸.⤿◌
5-اصلا فکر نکنید که برنامه ریزی کردݩ یک کار وقت گیر و اضافه ست شاید روزهای اول سخت باشه اما اینطوری نگاه کنید که برنامه ریزی کردݩ هم یه عادته که کم کم باید در خودتوݩ تقویتش کنید .🍓🫶
#اد_هستی
@CafeYadgiry🦄
•• درس خوندن شب قبل امتحآن 📓✨
- روی مبل یآ تخت درس نخونید،حتما روی میز مطآلعه کنید که خآبتون نگیره🏀🌸
- یه مدآد بردآرید و زیر نکات مهم خط بکشید،اینکار کمک میکنه مطآلب یآدتون بمونه👩🏻⚖️❤️
- گوشیتونو از اتاق ببرید بیرون🍥🌿
- بین 20 تا 30 دقیقه درس بخونید و بعدش 5 دقیقه استرآحت کنید[بدون گوشی]📖💛
- حتمآ تیتر هآرو بخونید[نه فقط شب امتحآن،درکل]خیلی مهمن🥝🌸
- کلمآت کلیدی رو حتما بخونید💭🔗
- روی نکآتی که میدونید مهمن و توی امتحآن بیشتر بآرم دارن تمرکز کنید💆🏻♀️💛
#اد_هستی
@CafeYadgiry😇
39.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روش تجزیه 😌♥️
روش تجزیه برای من خیلی کاربردی بوده☘
تجزیه یعنی تقسیم بندی...
تقسیم بندی درسهای حجم بالا و زیاد!
برای درسی مثل مطالعات که تمرکز زیادی میخاد،این روش خیلی مناسبه!
حالا براچی میگم برای درسای سنگین؟🧐
●چون تقسیم بندی سوالات مثلا شش تا درس باعث افزایش تمرکز میشه✔️.
■تعداد سوالات هم اصلا مهم نیست! اصلا ۵۰ تا سوال باشه! شما تقسیم بندی کنید و تمام تمرکزتون رو بدید به اون سوال!
اینجوریباعثمیشه شما به خوبیعنوان و موضوع درس رو متوجه بشید😉
▪با خودکار رنگی هم میتونید بنویسید که انگیزتون بیشتر بشه🫀🙂
کاربرداینروش:
😻مدیریت زمان
✔️یادگیری سریع
🌺افزایش تمرکز
@CafeYadgiry🫂
#روش_تجزیه
#کافه_یادگیری
#ادیت
#کپی_فقط_فور
@CafeYadgiry🫀
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_127 #محمد نیم ساعت گذشته بود و همچنان درحال خوندن پرونده بودم... اما هی
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_128
لبخندی زدم که گفت:
_نگا نگا! چه خوش اومد.!
خنده تلخی کردم و گفتم:
+هییی...توام نقطه ضعفم دستته!
_بایدم همین باشه!
ابرویی بالا دادم و گفتم:
+آها بله بله!
_حواست باید بهش باشه!
+بله بله...
_باید مث کوه پشتش باشی!
+بله بله!
_اشکشو دربیاری نابینا میشی!
+بله بله!
_خنده از روی لباش محو بشه از روزمین محوت میکنم!
_بله بل...
چییی؟
تازه فهمیدم که داره وصیت میکنه!
دستمو گذاشتم زیر سرم و یکی از پاهامو جمع کردم...
+تو ...الان داری....داری وصیت میکنی؟
نفس عمیقی کشید و تو چشام خیره شد:
_حامد ! من دیگه توان اینو ندارم که مواظب آرام باشم! ینی بخام هم نمیتونم!
لبخند زورکی زدم و گفتم:
+عه..!داداشم انقدر زود ناامی..
_از حرفای کلیشه ای متنفرم!
گوش کن !
حواست به آرام باشه!
آرام دختر احساساتیه!
نزار ضربه بخوره!
نزار دلش بشکنه!
خیلی باید حواستو جمع کنی!
توجه کن بهش!
نادیدش نگیر!
ناراحتش نکن!
سعی کن فقط خوشحالش کنی!
نزار نبود من رو حس کنه!...
حامد خودت میدونی آرام به غیر از من کسی رو نداره!
پس این موضوع رو به روش نیار!
فقط کاری نکن که دلش بشکنه ....
همین!
مکثی کرد و بلند شد و از اتاق رفت ...
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_128 لبخندی زدم که گفت: _نگا نگا! چه خوش اومد.! خنده تلخی کردم و گفتم: +
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_129
چیزی وسط گلوم سنگینی میکرد!
رادین خودشو باخته بود!
از طرفی خوشحال بودم که رادین راضیه ...
از طرفی داشتم جون میدادم که حالش خوب نیست!
باصدای در فکرم آزاد شد...
رادین با چشمای سرخ روبه روم وایستاد!
دستاشو تو جیبشکردو گفت:
_اینو یادم رفت بهت بگم!
تو پیامی که برات فرستاده بودم هم گفته بودم!
دکتر گفته تا هفته دیگه باید برم آلمان! برای درمان!
انگشت اشارشو آورد بالا:
_حامد! آرام هیچی نباید بدونه فهمیدی؟
سری تکون دادم...
هیچوقت رادینو اینجوری ندیده بودم...
اومد نزدیکم..
_حامد! نبینم آرامو اذیت کنی!
نشنوم بهم خبررسیده باشه که اشکش دراومده!
بفهمم آب تو دلش تکون خورده زندگی برات نمیزارم!
آب دهنمو قورت دادم...
خیلی ترسناک شده بود!
بلند شدم نشستم...
+باشه داداش چرا عصبانی میشی! هنوز نه تورفتی...نه منو آرام...
ابرویی بالا داد که سریع اضافه کردم"
+خانوم! رفتیم سر خونه زندگیمون!
نفس عمیقی کشید و گفت:
_خلاصه که من خط و نشونام رو برات کشیدم! گفتم شاید وقت نکنم بهت بگم اینارو!
خنده دندون نمایی کردم و گفتم:
+نه تو همه کارات رو حساب و کتابه ! وقت ضربه فنی منم داری!
با اخم کوچیکی نگام کرد و گفت:
_ببینم؟ تو واقعا حالت بده که کارت ب بیمارستان کشیده؟ یا مارو عنتر منتر خودت کردی؟
نگاهی به سرم توی دستم کردم...
+عاااااایییییییی!
خودمو انداختم رو بالشت که رادین صدای قه قهش بالارفت...
_خاک توسرت!
+😂😂😂😂😂😂😂😂
داشتم ادابازی درمیاوردم که در باز شد و قامت آقامحمد نمایان شد...
آقامحمد بدجور عصبی بود!
خندمو جمع کردم که نفس عمیقی کشید...
رادین سرشو انداخت پایین و کنارم وایستاد و
زیرلب گفت:
_ای سگتوروحت که نمیزاری یه آب خوش از گلومون پایین بره...
لبمو گاز گرفتم تا نخندم...
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_129 چیزی وسط گلوم سنگینی میکرد! رادین خودشو باخته بود! از طرفی خوشحال ب
پ.ن:حامد با تهدیدای رادین بدجور ترسیده😂❤️🩹💔
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_129 چیزی وسط گلوم سنگینی میکرد! رادین خودشو باخته بود! از طرفی خوشحال ب
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_130
محمد:نفس عمیق*... حال بدیاتون برا منه خنده هاتون براهم؟
رادین نیشش باز شد و نفسی ک حبس کرده بود رو آزاد کرد....
_عی بابا..آقا ترسیدم!
محمد: پوستی ازتون بکنم وایستید حالا!...
+عی توروحت.....
سرمو آوردم بالا که با چهارتاچشم مواجه شدم...
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
+چیزه..... من حالم خوبه ها...نظرتون چیه بریم ؟
آقا محمد اشاره ای بهم زد :
_معلومه!
خنده ای کردم که از اتاق رفت بیرون...
رادین چشم غره ای بهم رفت و گفت:
_پاشو خوتو جم کن!
پوکر نگاش کردم و به سختی مشغول جم و جور کردن خودم شدم....
پرستار بعداز چنددیقه اومد و سرم لامصبو از دستم بیرون کشید...
از بیمارستان زدیم بیرون ...
آقامحمد با موتور رفت و منو رادین هم با ماشین من....
رادین:بهت لطف میکنم و پشت رول میشینم!
+آخ آخ اگه تونبودی چی میشد؟
خنده ای کردیم و سوار شدیم...
سرمو تکیه دادم به صندلی...
رادین دستشو دور فرمون گرفت و گفت:
_نخواب کارت دارم!
+بابا به پیر...به پیغمبر حواسم به آرام هست! نمیزارم آب تو دلش تکون بخوره....اشکشو درنمیارم...نمیزارم خنده از رو لباش محوشه...هیچ کم و کسری نمیزارم!
لبخند دندون نمایی کرد و گفت:
_اونا که وظیفته! ولی من یه کار دیگه ای داشتم!
+خخخه.....خوب بگو خوابم نمیاد...
_باچه بهانه ای برم اونور؟
یاد دردی که دوتامون دچارش بودیم افتادم...
سلام عزیزان ...
باتوجه به حادثه تلخی که افتاده ...
تا یک هفته فعالیتی نداریم🥲🖤
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_130 محمد:نفس عمیق*... حال بدیاتون برا منه خنده هاتون براهم؟ رادین نیشش
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_131
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
+باید با اقامحمد صحبت کنیم...من نمیدونم!
_راهنمایی خوبی بود اقای غش غشو!
اینو گفت و صدای قهقهش ماشینو برداشت...
چشم غره ای رفتم که با خندش خندم گرفت..
ضربه ای به بازوش زدم که صدای نالش بلند شد:
_آخ چرا میزنی به بازوم..آخخ...
نگران نگاش کردم
+چیشد!
_بابا امروز رفتم آزمایشا...اه
یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:
+آزمایشو از بازو میگیرن؟
سرفه الکی کرد و گفت:
_نه ...ینی چیز...
نگاه تاسف باری کردم ...
+اینجوری جلوی آرام فیلم بازی کنی دق میکنه!
_زبونت لال...نه بازی نمیکنم...
زبونم لال. ..
پوفی کشیدم و گفتم:
+اه پس کی میرسیم؟
_تا تو یکم ساکت شی و بزاری من تمرکز کنم و خوب فکر کنم و بگیری بخوابی میرسیم...
بعدازاینکه ضدحال خوردم، سرمو تکیه دادم به صندلی..
_ناراحت نشیا...بالاخره دومادمونی...باید روتو کم کنم دیگه...
لبخندی رو لبم اومد...
میدونست چجوری خرم کنه:)
دومادشون!
خواستم چیزی بگم که گوشیم زنگ خورد:
+بله؟
_الو...حامد!
+نرگس؟
_حامد توروخدا سریعتر بیاید!
+چیشده نرگس چرا صدات میلرزه؟
_آرام!
+آرام چی؟
با صدای داد رادین اخم کردم:
#گوشیو بده!
+نرگس...الو.....الووو!
صدای بوق گوشی نشوندهنده قطع شدنش بود...
دلهره بدی گرفتم!
+رادین گاز بده!
صدای لاستیک ها کل جاده رو برداشت...
دست رادین دور فرمون مشت شد...
گوشیمو برداشتم و دوباره شماره نرگسو گرفتم...
ولی خاموش بود...
+رادین اروم باش!
_چجوری اروم باشم؟ خدا انگار قهر کرده باهام! درد منو نمیفهمه! هرچی بلا و سختی و مصیبته سرمن اومده! بهش گفتم نزار بلایی سر ارام بیاد....خودت محافظش باش¡ اما اون داره چکار میکنه؟ عزیزترین کسمو عذاب میده!
________________________
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_131 نفس عمیقی کشیدم و گفتم: +باید با اقامحمد صحبت کنیم...من نمیدونم! _ر
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_132
+ ناشکری نکن!
دستشو دورفرمون مشت میکنه و پاشو روی گاز فشار میده ...
استرس امونمو بریده بود...
چرا این وضعیت تموم نمیشد؟
نکنه آرام فهمیده!
دوباره شماره نرگسو گرفتم که دردسترس نبود...
اونقدر نگران بودم که متوجه گذر زمان نشدم....
_حامد بدو...
سریع از ماشین پیاده شد که پشت سرش دوئیدم...
دستمو گذاشتم رو زنگ که در بازشد...
پشت سر رادین وارد حیاط شدم...
روی در کوبیدم..
نرگس با صورت خیس درو باز کرد...
_داداشی!
+نرگس چیشده!
نرگس خودشو انداخت تو بغلم که رادین بی اختیار داد زد:
_آرام کجاااااااست!
نرگس خودشو جمع کرد و با صدای لرزون جواب داد:
_از دیشب که رفته تو بالکن نشسته نیومده بیرون!
هرچی صداش میزنم جواب نمیده!
تنها چیزی که معلومه گوشه مانتوییه که تنشه!
به گوشیش هم زنگ میزنم خاموشه!
دستشو کشید رو صورتش و التماس وار نگاهم کرد...
زیرلب گفتم:
+اروم باش نرگس!
سمت بالکن قدم برداشتم که دیدم در قفله...!
رادین دستشو گرفته بود جلوی دماغش و حرص میخورد...
با شونه م ضربه بدی به در زدم که صدای بدی داد...
رادین سریع وارد بالکن شد و آرامو تکون داد:
_ارام!ارام !ارام پاشو...
تکون ریزی خورد و آروم سرشو بلند کرد...
-چیشده چیه!
رادین دستی به موهاش کشید و از بالکن زد بیرون...
نرگس چشم ڠره ای حوالش کرد و فشی زیرلب داد و رفت...
تنها من موندم ....
دستی به چشماش کشید و گفت:
-چیشده اینا چرا اینجوری میکنن؟
خندمو خوردم و گفتم:
+درکه قفله..
هرچی هم صدات میزنیم جواب نمیدی!
گوشیتم که جواب نمیدی!
انتظار داری چی بشه؟
نقش خنده روی صورتش پیدا شد..
پقی زد زیر خنده و گفت:
+یعنی الان اون حال رادین و نرگس بخاطر من بود؟خیخیخی....
خنده کوتاهی کردم ...
+ولی کارت زشت بود...
دستاشو باز کرد و قدی کشید..
_جدی میفرمایید؟
+بله...کاملا جدی!
_بیا برو بچه پررو هنوز نه به داره نه به باره برا من تایین تکلیف میکنه!
چشام داشت درمیومد...
چی گفت؟
مردمک چشمم بزرگتر ازین نمیشد!
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_133
خیلی ریلکس بلند شد و از کنارم رد شد...
چن دیقه خیره به گلدونی بودم که اونم مث من برگاش ریخته بود!
بچه پررو؟
مظلوم تراز من هم وجود داره؟
با صدای نرگس به خودم اومدم...
_حامد بیا آقا رادین و آرام میخان برن...
سری تکون دادم و بعداز مرتب کردن صندلی سمت پذیرایی رفتم..
+کجا میری رادین!
_حامد بعدا میام بریم پیش آقامحمد..الان زیاد اوکی نیستم...
+باشه...خدافظ!
سری تکون داد و از نرگس تشکری کرد ...
آرام خواست نرگسو بغل کنه که نرگس سرشو انداخت پایین و سمت در رفت....
نوچی کردم که نرگس اخم کرد...
آرام با حال گرفته رو کرد به من:
_بچه پررو خدافظ..
ابرویی بالا دادم و گفتم:
+خدافظ خانوم گستاخ!
چشمی ریز کرد و رفت...
+این چه کاری بود کردی؟
_دختره ی پررو...اینهمه دارم اشک میریزم دارم پرپر میشم براش تازه از خواب ناز بیدار شده میگه: چیشده چیه!(با دهن کجی خواندهشود).
پوفی کشیدم و گفتم:
+من میرم سایت کارداشتی زنگ بزن...
_عهههههه زهر مار ! یکسره سایت سایت سایت! بسه دیگه!بیا بشین از خودت و آرام و آیندت بگو!چه گلی میخای بزنی به سر اون طلای سیاه!*
با اسم آرام دستم رو دستگیره خشک شد...
_بابا حامد بیا بشین حرف بزنیم! میخای چکار کنی! دست رو دست نزار اینجوری ! شوهر میکنه میره اونوقت ازهم میپاشی ها!
اخم غلیظی کردم و گفتم:
+زبونت لال بشه بچه!
خیلی بدم اومد...
ولی نرگس راست میگفت...
خودمم نمیدونستم تصمیمم چیه برای آیندم!
ولی ازین مطمئن بودم که من آرامو میخام!
_بیا دیگه!
نشستم کنارش و گفتم:
+چیه!دهن منو سرویس کردی تو !
با اشتیاق چهارزانو نشست و گفت؛
_بگو!
+چیرو؟
_عههه میزنمتا!از حس خودت نسبت به اون یالغوز!
انگشت اشارمو اوردم بالا:
+نرگس یه بار دیگه توهین کنی..
_میدونم...میزنی نصفم میکنی...بیخیال...بنال!
پوکر نگاش کردم و شروع کردم..
نرگس تنها کسی بود که همه چیو میدونست...
محرم راز های بچگی و الان من بود!
*طلای سیاه منظورش آرامه:):)