eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨ __ @Chaadorihhaaa __ آخـه همـون موقـع عمـه بـراي شـازده پسـرش دنبـال زن مـی گشـت. خوشـبختانه ایـن ازدواج صـورت نگرفت. - اون موقع فرزین چند سالش بود؟ - من پانزده بودم. فرزین بیست و نه! - مامانــت چــه جــور ي راضــی مــی شــد دختــرش را در اون ســن در عــین زیبــایی و سرشــار از شــور زندگی به عقد یه مرد بیست و نه ساله در بیاره؟! - خب به خـاطر پـول سرشـار ي کـه خـدا مـی دونـه از کجـا مـی اومـد . آقـاي تفـی تبـدیل بـه یـه میلیـونر شـده بـود. آپارتمـان تـو لنـدن، ویـلا تـو اسـتانبول. آخـرین مـدل ماشـینی کـه بـراي فـرزین از پـاریس وارد گمـرك ایـران کـردن سیصـد میلیـون تومـان قیمـت داشـت. دهـن همـه بـاز مونـده بـود، خب مامان من هم همین چیزا چشمش رو گرفته بود دیگه! - خب بعد؟ - اون شب خیلـی زیبـا شـده بـودم لبـاس آبـی آسـمونی و موهـاي قهـوه اي کـه بـه کمـرم رسـیده بـود، لنزهاي خاکسـتر ي کـه خوشـگلترم کـرده بـود . هـر از گـاه ی فـرزین نگـاهم مـی کـرد امـا فتانـه و عمـه مثـل دو تـا بادیگـارد دورش رو گرفتـه بودنـد کـه یـه وقـت نزدیـک مـن نشـه! آخـرم تیـر مامـانم بـه سنگ خورد و من عروسشون نشدم. - ناراحت شدي؟ - اصـلاً. درسـته پولـدار بـودن امـا مـا هـم کـم نبـود یم شـاید تـو خـارج، خونـه و ویـلا نداشـتیم امـا تـو همــین ایـران خودمــون پــدرم واسـه خــودش سـرمایه داري بـود. تــازه از خونــواده اش متنفــر بــودم و هستم. - فرزین چی شد؟ - چند وقت پیش ازدواج کرد. - ا ،اونا که می خواستن10 سال پیش براش زن بگیرن؟ - آره. امـا منظــورم ســومین ازدواجشــه! سـر خــاك مامــان منیــر از پـاریس اومـده بــود دو تــا پســرش هـم مثـل طفـلان مسـلم کنـارش بـودن یکـیش شـش سـاله مـو مشـکی از زن ایـرونیش، اون یکـی هـم پنج ساله مو بور از زن فرانسویش، زن جدیدشم قهر کرده بود نیامده بود! المیرا خندید و گفت: - چه جوري دو تا بچه از دو تا زن با یک سال تفاوت سنی؟ - پسر عمـه مـن رو دسـت کـم نگیـر! زمـانی کـه این ایرونـی هنـوز زنـش بـوده، اون فرانسـو يِ حاملـه بود! خنده هاي المیرا تبدیل به قهقهه شد و اشک از چشماش روان شد با زور بین خندهاش گفت: - مـیگـم سـهیلا خـوب شـد زنـش نشـدی وگرنـه الان بـا یـه بچـه بـه بغـل بایـد دو تـا هـوو يِ دیگـه را هم تحمل می کردي! اون وقت مـی دونـی هـر سـه روز یـک بـار نوبـت تـو مـیشـد کـه کنـار شـوهرت می خوابیدي! هنوزم وضع مالیش خوبه؟ نه مثل اون وقتا! دسـت و پـاي زمـین خـارا رو خـوب جمـع کـردن . تـازه نصـف مـالش رو بابـت طـلاق اون دو تـا زنـش داد . خـدا روشـکر کـه مـن زنـش نشـدم. هـر چنـد مامـانم کلـی بهـم غـر زد و مـن رو بی عرضه خوند! عمـه دومـم اسـمش فروغـه! دومـین بچـه مامـان منیـر، اونـم دو تـا بچـه داره تـورج و تهمینـه بـرعکس عمـه فرنگیسـم اصـلاً اهـل قیافـه و پـز دادن نیسـت. خـانواده شـوهرش بـرعکس خـانواده پـدریم کـه سوادشــون بـه دیـپلم مــی رســه، ازخــانواده هــاي اســتخواندار و بــا تحصــیلات عــالی هســتند شــوهرش متخصــص قلــب و خــود عمــه هــم دبیــر فیزیکــه، تنهــا فرزنــد مامــان منیــر خــدا بیــامرز، کــه ســنتها را شکسـت و تونسـت پـا فراتـر از دیـپلم بـذاره و از سـد کنکـور گذشـت. اولـین خواسـتگارم تـورج بـود مـن 16 سـالم بـود و تـورج 20 سـالش، مـؤدب و متـین بـود مثـل پـدر و مـادرش، امـا مامـانم سـنم رو بهانه کـرد و جـواب رد به شـون داد. از تـورج خوشـم مـی اومـد پسـر آقـا یی بـود . البتـه یکـم حسـاس و بـی دسـت و پـا بـود . امـا پسـر بـی آزاري بـود کـه بـه راحتـی مـیتونسـتم یـه عمـر خوشـبخت کنـارش زنــدگی کــنم .امــا عاشــقش نبــودم . اگــه جــواب خواســتگاری رو بــه عهــده خــودم مــی ذاشــتن حتمــاً جواب مثبت مـی دادم. آخـه خیلی نـازم رو مـی خریـد و مـنم از اینکـه اینقـدر بهـم بهـا مـی داد خوشـم می اومـد . حتـی بعـد از فـوت مامـانم بـازم خـود عمـه ازم خواسـتگاري کـرد، مـی دونسـت تـو ي جـوابِ منفی من، مامانم هـم دخالـت داشـته امـا ا یـن بـار بابـام آب پـاکی را ریخـت رو دسـتش! طفلـک تـا قبـل نـامزدي مـن ازدواج نکـرد ولـی وقتـی فهمیـد نـامزدیم بـا بهـزاد علنـی شـد و جشـن گـرفتیم. اون هـم با یکی از اقوام پدرش ازدواج کرد. عمه فروغ تو جشن نامزدیم خیلی ناراحت و گرفته بود. * 🖊 @chaadorihhaaa ✨✨✨✨✨✨
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن صوفی رو بهم بده وقتی با صوفی تماس گرفتم حتی حاضر نبود باهام حرف بزنه دو هفته طول کشید تا تونستم راضیش کنم بیاد اینجا اولش منم مطمئن نبودم که راست گفته باشه، اما وقتی عکسا و فیلمهای خودشو دانیال رو نشونم داد، باور کردم. هیچ نقشه ای در کار نیست فردا صوفی میاد تا بقیه ی نگفته هاشو بگه مکث کرد:همه مسلمونها هم بد نیستند، سارایه روز اینو میفهمی فقط امیدوارم اون روز واسه زندگی، دیر نشده باشه چند قدم بیشتر به خانه نمانده بود مِن مِن کرد:بابت سیلی، متاسفم رو به رویم ایستاد چشمانش چه رنگی بود؟ هر چه بود در آن تاریکی، تیره تر نشان میداد. صدایش آرام و سرسخت شد:دیگه هیچ وقت نگو ازت متنفرم. انگار حرفهای صوفی در مورد عثمان، درست بود!! احساسِ احتمالیِ عثمان، اصلا مهم نبود من از تمام دنیا یک برادر میخواستم که انگار باید به آن هم چوب حراج میزدم.آخ که اگر آن مسلمانِ خانه خراب کن را بیابم هستی اش را به چهار میخ میکشم مادر روی کاناپه،تسبیح به دست نشسته بود، با دیدنم اشک ریخت:چقدر دیر کردی چرا انقدر رنگ و روت پریده؟ فقط نگاهش کردم هیچ وقت نخواستمش فقط دلم برایش می سوخت یک زنِ ترسو و قابل ترحم چرا دوستش نداشتم؟ در باز شد پدر بود با شیشه ایی در دست و پشتی خمیده تلو تلو خوران به سمت کاناپه رفت و رویش پخش شد این مرد، چرا دیگر  نمی مرد؟ گربه چند جان داشت؟ هفت؟ نُه؟ این مستِ پدرنام، جان تمام گربه های زمین را به یغما برده بود... پوزخندی بر لبم نشست، مادرِ خط خطی شده از درد را مخاطب قرار دادم:دیگه قید پسرتو، واسه همیشه بزن اون دیگه برنمیگرده چرا این جمله را گفتم؟ خودم باورش داشتم  لرزید لرزیدنش را دیدم چرا همیشه دلم به حالش می سوخت تا بوی سوختگی قلبم بلندتر نشده بود باید به اتاقم پناه می بردم چرا همیشه نسبت به این زن حس جنگیدن داشتم صدای آوازهای مستانه پدر بلند و بلندتر میشددرِ اتاقم را قفل کردم مادر به در کوبید:سارا چی شد دانیال کجاست چرا باید قیدشو بزنم چرا میگی دیگه برنمیگرده؟ 🌾🌼🌾🌼🌾 ✍باید تیر نهایی را رها میکردم با حرفهای صوفی و عثمان دیگر دانیالی وجود نداشت که این زنِ بدبخت را به آمدنش امیدوار کنم خشاب آخر را خالی کردم:پسرت مرده تو ترکیه دفنش کردن مسلمونا کشتنش در سینه ام قلب داشتم یا تکه ایی یخ؟جز آوازهای تنها مستِ خانه، صدایی به گوش نمیرسید در را کمی باز کردم از میان باریکه ی در، مادر را دیدم خمیده خمیده به طرف اتاقش رفت من اگر جایش بودم؛ در فنجان خدایم زَهر میریختم دوست داشتم بخوابم حداقل برای یکبار هم که شده، طعمِ خوابِ آرامی که حرفش را میزنند، مزه مزه کنم این دنیا خیلی به من بدهکار بود، حتی بدونِ پرداخت سود؛ تمام هستی اش را باید پرداخت میکرد. آن شب با تمام بی مهریش گذشت و من تا خود صبح از دردِ بی امان معده و هجوم افکار مختلف در مورد سرنوشت دانیال به خود پیچیدم و در این بین تنها صدای ناله ها و گریه های بی امان مادر کاسه صبرم را نهیب میزد که ای کاش کمی صبر میکردم صبح، خیلی زود آماده شدم پاورچین پاورچین سراغ مادر را گرفتم این همه نامهربانی حقش نبود جمع شده در خود، روی سجاده اش به خواب رفته بود نفسی عمیق کشیدم باید زودتر میرفتم با باز کردن در کافه، گرمایی هم آغوش با عطر قهوه به صورتم چنگ زد ایستادم دستم را به آرامی روی گونه ی سیلی خورده از عثمان کشیدم کمی درد میکرد خشمِ آن لحظه، دوباره به سراغم آمد چشم چرخاندم صوفی روی همان میز دیروزی، پشت به من نشسته بود عثمان رو به رویم ایستاد دستش را روی دستِ خشک شده بر گونه ام گذاشت گرم بود چشمانش شرم داشت: بازم متاسفم بی توجه، به سراغ صندلی دیروزیم رفتم، جایی کناره شیشه ی عریض و باران خورده صوفی واقعا زیبا بود چشمهای تیره و موهای بلند و مشکی اش در دیزاینِ کِرم سوخته ی لباسهایش، هر عابری را وادار به تماشا میکرد اما مردمک چشمایش شیشه داشت، سرد و بی رمق درست مثل من انگار کمال همنشینی با دانیال، منسوبیت به درجه ی سنگی شدن بود. لبهایِ استتار شده در رنگ قرمزش تکان خورد: بابت دیروز عذر میخوام کشتن برادرت انگیزه بود واسه زندگی اون روزهام فقط انگیزمو گفتم عثمان با سه فنجان قهوه رسید و درست در جای قبلی اش نشت. جایی در نزدیکی من. صوفی سر به زیر با دسته فنجانش بازی میکرد:یه چیزایی با خودم آوردم چرخید و از درون کیفِ چرمیِ آویزان به صندلیش یک پاکت و دوربین بیرون آورد: اینا چند تا عکس و فیلم از منو برادرته واسه وقتی که دوست بودیم تا عروسی و اون سفرِ نفرین شده به ترکیه همه را روی میز در برابر دیدگانم پخش کرد دانیال بود دانیال خودم عکسهای دوران دوستی اش، پر بود از لبخندهای شیرینِ دانیال مهربان ... ⏪ ... @Chaadorihhaaa ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... پدر همچنان که تکیه به پشتی ، به اخبار جنایات تروریست ها در سوریه توجه کرده و چشم از تلویزیون بر نمی داشت، با تکان دادن سر حرف مادر را تایید کرد که مادر با نگاهی به ساعت دیواری اتاق، با نگرانی پدر را صدا زد:" عبدالرحمن! دیر شد! پس چرا حاج رسول گوسفند رو نیاورد؟ باید برسم تا ظهر برای بچه ها غذا درست کنم." پدر دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت:" زنگ زده. تو راهه." که پاسخ پدر با صدای زنگ همراه شد و خبر آمدن گوسفند قربانی را داد. پدر هنوز گوشش به اخبار بود و چاره ای جز رفتن نداشت که از جا بلند شد و به حیاط رفت. عبدالله هم سیم ماشین اصلاح را به سرعت پیچید و به دنبال پدر روانه حیاط شد. از چند سال پیش که پدر و مادر مشرف به حج تمتع شده بودند، هر سال عید قربان، قربانی کردن گوسفند، جزئی جدایی ناپذیر از رسومات این عید در خانه ما شده بود. از آنجایی که به هیچ عنوان دل دیدن صحنه قربانی را نداشتم، حتی از پنجره هم نگاهی به حیاط نیانداختم . گوشت گوسفند قربانی شده، در حیاط تقسیم شد و عبدالله مشغول شستن حیاط بود که حاج رسول بهای گوسفند و دستمزدش را گرفت و رفت . با رفتن او، من و مادر برای بسته بندی گوشت های نذری به حیاط رفتیم . امسال کار سخت تر شده بود که بایستی با چادری که به سر داشتیم ، گوشت ها را بسته بندی می کردیم که مردی غریبه در طبقه بالای خانه مان حضور داشت. کله پاچه و دل و جگر و قلوه گوسفند قربانی ، سهم خانواده خودمان برای نهار امروز بود که در چند سینی به یخچال منتقل شد. سهم هر کدام از اقوام و همسایه ها هم در بسته ای قرار می گرفت و برچسب می خورد که در حیاط با صدای کوتاهی باز شد. همه ی ما با دیدن آقای عادلی در چهارچوب در تعجب کردیم که تا آن لحظه خیال می کردیم در طبقه بالا حضور دارد . او هم از منظره ای که مقابلش بود، جا خورد و دستپاچه سلام و احوالپرسی کرد و عید را تبریک گفت ک از آنجایی که احساس کرد مزاحم کار ماست، خواست به سرعت از کنارمان عبور کند که سوال عبدالله او را سرجایش نگه داشت:" آقا مجید! ما فکر کردیم شما خونه اید، می خواستیم براتون گوشت بیاریم." لبخندی زد و پاسخ داد:" یکی از همکارام دیشب براش مشکلی پیش اومده بود، مجبور شدم شیفت دیشب رو به جاش بمونم." ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... لبخند ماتی زدم و صدای زنگ در خونه بلند شد. عطیه_بدو شوهر جونت اومد! حس کردم لرزش بی اختیار قلبم رو و باز یادم افتاد کار امروز امیرعلی رو و حس غریبی که به جونم افتاده بود! عطیه بلند شدو رفت سمت در اتاق _من دیگه برم تو هم یکم با شوهر جونت خلوت کن درست نیست اینجا باشم! با لحن تخس عطیه چشم های گرد شده ام رو به صورتش دوختم و همه بدنم گرم شد... براق شدم و با یک حرکت پریدم سمتش ولی لحظه آخر نفهمیدم کی پشت امیرعلی سنگر گرفت و من دست هام قفل شد بین دست های امیر علی که متعجب بود! نگاه هردومون به هم قفل شد و قلب من ریخت! امیرعلی_ چه خبره؟ چی شده؟ نگاه بی تابم رو از چشم های امیرعلی گرفتم و به عطیه که لبخند دندون نمایی میزد اخم کردم. عطیه- هیچی داداش چیزی نیست که!!!!! چشمکی به من زد که کلی حرص خوردم و بعد دور شد...تازه یاد موقعیتم افتادم فاصله دو انگشتیم با امیرعلی و دست هایی که گرو دست های سرد و یخش بود...عجیب بود که هنوز این فاصله حفظ شده و عقب نکشیده بود !...سرم رو بالا گرفتم... نگاهش روی موهای نامرتبم بود. امیرعلی_ مطمئنی چیزی نشده؟ هی بلندی گفتم و دست هام رو محکم از دست هاش بیرون کشیدم... موهام رو با دستم شونه وار مرتب کردم... لبخند گذرایی روی صورتش نشست و از کنارم رد شدو رفت سمت جالباسی. توی دلم بد و بیراهی به عطیه گفتم و جلوی آینه ای که با قاب چوبی روی دیوار نصب شده بود وایستادم و از توی آینه نگاهم روی دست هام ثابت موند... دست هایی که هنوز سرمای دست های امیرعلی رو داشت وقلبم رو گرم کرده بود... ولی وای از ذهنی که بی هوا براش چیزی رو یادآوری می کنه یعنی امیرعلی با این دست هاش مرده شسته بود؟!!!! لرزش خفیف تنم رو حس کردم _نخود نذری می خوری؟ تکون سختی خوردم و به خودم اومدم و به امیرعلی که از هول کردنم تعجب کرده بود نگاه کردم گیج نگاهش می کردم که این بار دستش رو که صاف بود و پر از نخود نذری بالا آورد و جلو صورتم _چی شد می خوری؟ ضربان قلبم تحلیل می رفت و نگاهم ثابت شده بود روی سفیدی پوست دستش و نفهمیدم چطوری زبونم چرخیدو گفتم: نگفته بودی میری کمک عمو اکبرت! نگاه بهت زده اش چشم هام رو نشونه رفت ... خیره شد توی چشم هام و باز من کم آوردم و نگاهم رو دوختم به دست هام که باز از هیجان این نزدیکی و نگاه بدون اخم امیرعلی؛ همدیگه رو بغل کرده بودن و رنگشون به سفیدی میزد! _کی بهت گفت؟ صداش ناراحت بود و گرفته و من سر به زیر گفتم:عطیه ...کاش خودت بهم می گفتی.. پوزخندی زد _اون روز مهلت ندادی زود از پذیرایی خونتون فرار کردی وگرنه می گفتم که حالا مجبور نباشی مردد باشی!!! چشم های بیش از حد باز شدم رو به صورت درهمش دوختم... نمی دونم از حرفم چی برداشت کرد که طعنه می زد _حالا کی گفته من مرددم فقط دوست داشتم خودت بهم بگی همین! پوزخند پررنگ تری زد و دستش از جلوی صورتم جمع شد نمی فهمیدم دلخوریش رو... ولی من می خواستم از بین ببرم تردیدی رو که روی قلبم سایه انداخته بود! _فکر کنم اونا رو تعارف کردی به من! نگاهش گیج و سوالی بود و توی سرش مطمئنا هزارتا فکر...برای همین به دست مشت شده اش اشاره کردم. پر ازتردید و دلخوری گفت: مطمئنی می خوای ؟ قیافه حق به جانبی گرفتم _ یادم نمیاد گفته باشم نمی خوام! کلافه نفس عمیقی کشید و با صدایی که از زور ناراحتی دورگه شده بود گفت: اما من با همین دست هام مرده شستم شاید خوشت نیاد! بازم به خودم لرزیدم و دلم ضعف بدی گرفت ... صدای عطیه هم توی گوشم پیچید نفیسه خونه عمو چیزی نمی خوره چون بدش میاد...سرم رو تکون دادم من دنبال این تردیدها نبودم ...من نمی خواستم غرق بشم توی خرافات فکریم! لبخندی زدم بدون تردید! گرم ! _آقا امیرعلی من می خوامشون الام این حرف شما چه ربطی داشت؟! نگاهش هنوزم پر از تردید بود و آهسته کف دستش رو باز کرد...نمی خواستم این تردید چشم هاش رو! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_شانزدهم (بخش دوم) #عطر_یاس . بعد از اینڪه مطمئن شدم خان جون ڪاری با من ندا
. 🍃 (بخش اول) . ڪتاب تستم را باز میڪنم سَرَم را بین دو دستم میگـیرم . تقه ای به در میخورد بفرماییدی می گویم ڪه در اتاق باز می شود و خان جون لیوان به دست با یڪ بقچه وارد می شود . قصد میڪنم بلند شوم ڪه با دست اشارهـ میڪند راحت باش . روی تختم مینشیند و لیوان را روی میز میگذارد : بیا مادر این شربت بهار نارنج و بخور ... پوست و استخون شدے باید دوبارهـ بادت ڪنم . میخندم : دستتون طلا خان جون ، دعام ڪنید موفق بشم هم تو درس هم تو ... ڪمی مڪث میڪنم ڪه خان جون میگوید : تو ایمان !؟ سرم را تڪان میدهم ڪه با دست اشارهـ میڪند روی تخت بنشینم از روی صندلی بلند می شوم و ڪنارش مینشینم ، دستم را می گیرد : دخترم ، خدا خودش ڪمڪت میڪنه . نگـران نباش بالام جان ... اون بالایی خیلی مہربـــونه .... سرم را تڪان میدهم ڪه بقچه را برمیدارد گرهـ اش را باز میڪند چادر رنگی با گل هاے صورتی و آبی را بیرون میڪشد و روی پاهایش میگذارد و جانماز بزرگی ڪه دقیقا ست چادر است را هم روی پاهایش میگذارد . ذوق زدهـ نگاهش میڪنم : خان جون اینا مالِ منن!؟؟؟ چادر و جانماز را به سمتم می گیرد : اره بالام جان ، اینارو دوسال پیش خریدم ڪه بدم بہت اما فهمیدم ڪه داری مجبوری چادر سَرت میڪنی برای همین نگهداشـتـم تا خودت چادری بشی . شرمگین سَرَم را پایین می اندازم : خیلی شرمندم خان جون ، شرمندهـ شہـدا و اهل بیت . دستم را فشار میدهـد : هنوزم دیر نشدهـ مادر ، الانم تو اونارو داری خوشحـال میڪنی .. چادر و جانماز را از دستش می گیرم و گونه اش را محڪم میبوسم : آی آنام چقدر مزهـ داد هاااا! لپم را میڪشد : بخور شربتتو . چشمی میگویم ڪه یاعلی می گوید و از جایش بلند میشود و از اتاق خارج می شود.... شربتم را میخورم ، و مشغول تست زدن می شوم و با دیدن چادر و سجادهـ ام ذوق میڪنم .. حرفاے خان جون به دلم نشســـــت ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 (بخش دوم‌) . چہـار روزے مـی شد ڪه خونه ے خان جون و بابا بزرگ بودم و قرار بود فردا جمعه طبق همیشه فامیلا بیان خونه ے خان جون ... من هم استرسم بیشتـر شدهـ بود و همش تو اتاق بودم و مشغول خواندن یا تست زدن ... برای اینڪه فردا اینجا رو هوا بخاطر بچه های فامیل خان جون قول دادهـ هیچڪس وارد اتاق نشه تا من بتونم راحت درس بخـونم .. بعد از ڪمڪ ڪردن به خان جون و گردگیری خانه به اتاقم می روم ڪم ڪم صداے ماشین عمه و عمو بلند می شود ... پیراهـن بلند آبی پر رنگم را بر تن میڪنم ، ست ساق روسری ام را بر میدارم و سَرَم میڪنم چادرے رو ڪه خان جون بهم دادهـ بود را هم بر سر می ڪنم . از اتاق خارج می شوم و با صدایی نسبتا بلند سلام میڪنم عمو نگاهی به من می اندازد : سلام همتا جان چخـبر عمو ستاره ے سہیل شدے! به طرف پدرم میروم و ڪنارش می نشینم : والا عمو مشغول ڪنڪورم فردا آزمون دارم ‌، خیلی استرس دارم . پدرم دستش را دور شانه ام حلقه میڪند : خان جون و بابا بزرگ رو ڪه اذیت نڪردی ! قصد میڪنم جواب بدهم ڪه بابا بزرگ میگوید : مگه میشه ، خیلی خوش گذشت بهشم گفتم برای دانشگاه میاد پیش خودم . لبخندی میزنم ڪه سجاد پسر عموی ڪوچڪم میگوید : پس همتا اینجا دلبری ڪردی . سرم را تڪان می،دهم : چجورم . به سمت خانمها میروم و یه ڪم هم ڪنار آنها مینشینم و به حیاط می روم تا هانا را ببینم . دمپایی های خان جون را به میڪنم و هانا را صدا میزنم . ڪه با صدای من جیغ بلندی میڪشد و به سمت من می آید ڪه محڪم میخورد زمین ، به سمتش می روم و بلندش میڪنم : خوبی !؟ سرش را تڪان میدهد : دستام نیگا چیڪال شد . بوسه ای روی دستانش می نشانم : الهی بمیرم و بعد بلافاصله بغلش میڪنم . قصد میڪنم وارد خانه شوم ڪه صدای احسان مرا میخڪوب میڪند : ساناز مالڪی و ساسان نیڪرو . درست گفتم اسماشونو دختر عمو . برمیگردم : اولا سلام دوما چرا شما بیخیال نمیشید به شما مربوط نیست اصلااااا ! _مربوط ، بگین ببینم چه مشڪلی دارن با شما لابد توی ڪافی شاپ .. بغض میڪنم و با صدایی لرزان میگویم : بسه لطفا .. منتظر جواب نمی مانم و به پذیرایی میروم عمو محمد و بابا ڪنڪاو نگاهم میڪنند اما من بی توجه به نگاهایشان سریع به اتاق می روم . چادرم روی شانه هایم می افتد بغضم را قورت میدهم . ڪه صدایش از پشت پنجرهـ بلند می شود : دخترعمو بهتـرهـ این مشڪل الان حل بشه تا بعد خدانگهدار . پوفی میڪنم ڪه میرود ... به دیوار تڪیه می دهم : ای خـدااا چرا تموم نمیشه چرااا ، خسته شدم ، خودت ڪه دیدی من اصلا ڪاری به اون نداشتم ... تنهام نزار . اشڪانم را پاڪ میڪنم باید الان ڪل حواسمو بدم به ڪنڪور نباید فڪرم مشغول بـاشه نباید .... ڪتابم را باز میڪنم و مشغول خواندن می شوم اما ڪل حواسم جای حرفای احسان بود ، اون از ڪجا میدونست ڪه من ڪافی شاپ بودم . نڪنه اونو گرفتـه !!!!؟؟؟؟؟؟ وای الان در مورد من چی فڪر میڪنه . به بهانه ے درس شام نخوردم و فقط براے خداحافظی بیرون رفـتـم . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_هفدهم (بخش دوم‌) . چہـار روزے مـی شد ڪه خونه ے خان جون و بابا بزرگ بودم و قر
. 🍃 (بخش سوم) . صبح زود برای نماز بیدار شدم و دست و صورتم را شستم و حاضر شدم چادر عربی ام را بر سر ڪردم زیر لب یاعلی گفتم و از اتاق خارج شدم . بابا بزرگ سر سفرهـ نشسته بود و خان جون چایی میریخت . صبح بخیری گفتم و به سمت رادیو رفتم و صدایش را ڪمی زیاد ڪردم ، و سر سفرهـ نشستم : به چه ڪردی خان جون ! خان جون نگاهی به من می اندازد : نگاه اصلا استخون شدی ، بخور صبحانتو مادر ، اومدی برات ڪوفته تبریزی درست ڪنم . جیغ خفیفی میڪشم : قربونتون بشم ڪوفته تبریزی شمـا خوردن داره ... بابا بزرگ میخندد و لقمه ای را به دستم می دهـد . تشڪر میڪنم بعد از خوردن صبحانه ے محلی خان جون آمادهـ رفتن می شوم . خان جون قرآن به دست به سمتم می آید و قران را بالای سرم میگیرد از زیرش رد می شوم و بوسه ای روے آن مینشانم آرامش عجیبی بهم تزریق می شود . بابا بزرگ لبخنـدی می زند : بریم بالام جان ، دیرت میشه هااا . ڪفش هایم را به پا می ڪنم : بابا بزرگ شما چرا ‌، خودم آژانس می گیرم . خان جون گونه ام را میبوسد : زنگ زدم احسان بیاد ببرهـ ، بچم داشت می رفت سرڪار دیگه بابا بزرگتم میاد باهاتون ، حواستو بده به این آزمون به چیزی فڪر نڪن برو میدونم موفق میشی . لبخندی میزنم و دستش را بوس میڪنم بعد،از خداحافظی به سمت ماشین می رویم احسان از ماشین پیادهـ می شود و سر به زیر سلام میڪند آرام جوابش را می،دهم نمیتونم سرم را بلند ڪنم اگر همه چیز رو بهش گفته باشه چی! توڪل بر خدا بعد،از بابا بزرگ سوار ماشین میشویم مسیری را طی میڪنیم تا بلاخره به سالنی ڪه قرارهـ امتحانمون رو بدیم میرسیم از ماشین پیادهـ می شوم : ممنون پسر عمو . بعد روبه بابا بزرگ میگویم : ممنونم ڪه اومدید بابا جونم حضورتون قوت قلب برای من . _برو موفق باشی بابا . بعد از خداحافظی وارد سالن می شوم و منتظر میمانم صلواتی زیرلب می فرستم و به خدا توڪل میڪنم ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• ..... او معدن و سر چشمه ادب است . او کسی نیست که با سماجت از امام چیزی طلب کند .او کسی است که به احتمال پاسخ منفی، از اصل مطلب می گذرد. اما این خواهش، این مطلب، این تقاضاء، خواسته ای متفاوت بوده است. این خود او بوده است که در میان دو سوی دلش ، در تعارض مانده بوده است. با خود عجب کلنجار سختی داشته است . عباس ؛ میان دو خواسته ، میان دو عشق، میان دو ایثار. هرم عشق بچه ها، او را از کنار خیمه کنده است و به محضر امام کشانده است تا از او رخصت بگیرد و برای آوردن آب ، دل به دریای دشمن بزند ، اما به آنجا که رسیده است و تنهایی امام را در مقابل این سپاه عظیم دیده است ، طاقت نیاورده است و تقاضای خویش را فرو خورده است و باز گشته است. بار دیگر وقتی کودکان را دیده است که پیراهن های خود را بلا زده اند و شکم به رطوبت جای مشک پیشین سپرده اند، تا هرم تشنگی را فرو بنشانند ، بار دیگر وقتی ... هر بار از خیمه به قصد طرح تقاضای خویش با امام گریخته است و به آنجا که رسیده است ، فلسفه حیات خویش را به یاد آورده است و به بهانه زیستن خویش نگریسته است و در آینه هستی خویش نگاه کرده است و دیده است که همه عمرش را برای همین امروز زندگی کرده است ؛ برای دفاع از حسین پا به این جهان گذاشته است و برای علمداری او رنج این هبوط را پذیرا گشته است . او لحظه های همه عمر خویش را تا رسیدن امروز شمرده است و امروز چگونه می تواند لحظاتی را بی حسین سپری کند ، حتی به قصد آوردن آب ، برای بچه های حسین. اما در این سعی آخر میان خیمه و میدان ، کاری شده است که دل او را یکدله کرده است . سکینه ، سکینه ، سکینه ، اینجا همانجاست که جاده های محبت به هم می رسد . عشقهای مختلف به هم گره می خورد. و یکی می شود .عشق او به حسین و عشق او به بچه ها در سکینه با هم تلاقی می کند . عشق او به حسین و عشق حسین به بچه ها در سکینه به هم می رسند. اینجا همانجاست که او در مقابل حسین و بچه ها یکجا زانو می زند. این سکینه همان طور سینایی است که حضور حسین در آن به تجلی می نشیند. این سکینه مرز مشترک میان حسین و بچه هاست. و لزومی ندارد که سکینه به عباس ، حرفی زده باشد . لزومی ندارد که سکینه از عباس آب خواسته باشد .چه بسا که او را از رفتن به دنبال آب منع کرده باشد. لزومی ندارد که نگاهش را به عباس دوخته باشد تا عباس ، خواستن را از چشم های او بخواند. همینقدر کافیست که او پیش روی عباس ایستاده باشد، مژگات سیاهش را حایل چشم هایش کرده باشد و نگاهش به زمین دوخته باشد . همین برای عباس کافیست تا زمین و زمان را به هم بریزد و جهان را آب کند. اگر سکینه بگوید آب ، هستی عباس آب می شود پیش پای سکینه ، نه، سکینه لب به گفتن آب ، تر نکرده است. فقط شاید گفته باشد ، عمو!...یا نگفته باشد. چه گذشته است میان سکینه و عباس ادب، عباس معرفت، عباس ماءموم، عباس خضوع، پیش روی امام ایستاده است و گفته است : "آقا! تابم تمام شده است." .... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝ ••○♥️○•• یادداشت شماره دو در راه خسته می‌شوم راه نجف را خیلی دوست دارم تصمیم میگیرم بخشی از راه را با اتوبوس بیایم سوار اتوبوس نجف می‌شوم تا به قرارم با ابوولاء برسم عثمان هنوز دفترش را نبسته خوابش برده است، از فرط گریه دیگر خسته شده است و انگار چشمانش چاره‌ای جز خواب نداشته اند مادر عثمان هم مدام غر و لند می‌کند و نگران است که نکند برای پسرش اتفاقی افتاده باشد و مادرش نداند، آرام با خود این ده روزی که به بصره آمده اند را مرور می‌کند و بلند بلند با خود می‌گوید ‌لابد چون وسط سال تحصیلی آمدیم نمراتش را خراب کرده، شاید هم یکی از معلمان به او گفته غربتی بغدادی، شاید هم ... همینطور که مادر دارد در دریاچه حدس هایش _ دریاچه را برای این گفتم که دریاچه مانند افکار منفی به هیچ جا نمی‌رسد _ دست و پا می‌زند دکتر اکرم ماشین لاکچری و شیکش را وارد پارکینگ زیبای خانه اش کرد، از پله های زیاد خانه سه طبقه ای و مجللشان بالا می‌رود _ مجلل که البته برای یک طبقه اش است _ دکتر که به طبقه سه رسید طوریکه انگار به هدفش رسیده باشد لبخند پیروزی می‌زند، زنگ در را که می‌زند، انتظار دارد همسر و فرزند مهربانش را در جامه یک استقبال گرم ببیند اما خبری نیست هر چه زنگ و در می‌زند جوابی نمی‌گیرد کلید را به در چوبی ای که البته خیلی هم گران است می‌اندازد و وارد می‌شود امیدوار است که کسی صدای کلید را شنیده باشد و بیاید تا کت چند ده دلاری را از او بگیرد اما باز هم کسی نمی‌آید، در را که باز می‌کند و وارد خانه می‌شود، همسرش را که سرش را میان دو دستش قرار گرفته تا هق هق گریه هایش را کسی جز خودش نشنود، می‌بیند _ سلام. _ علیک سلام آقا. _ چیزی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ آمدیم بصره که شاد باشیم، اَه، چرا روی زمین نشستی؟ _ برو عثمان را ببین، ببین کجایش به آدم های شاد می‌خورد؟ کیف دکتر از دستش می‌افتد، می‌دود و می‌دود و نمی‌دود بلکه از فرط سرعت در خانه بزرگشان زمین می‌خورد و صدای افتادنش کل خانه را پر می‌کند و باز بلند می‌شود و می‌دود و می‌دود تا به اتاق عثمان می‌رسد عثمانی که دیگر صورتش از شورة اشک سفید شده و شور زده است، دفتر را از زیر سر عثمان می‌کشد وتا شاید دلیل گریه های عثمان را بفهمد، دفتر را برمی‌دارد و جملات را از اول می‌خواند ••○♥️○•• ✍ ✍ لطفا فقط با ذکر و کپی شود ... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° وحید مونده بود هئیت تا همه مواد غذایی نذری بیارن بعد با برادر عظیمی و برادر شهیدی برن دنبال دیگ و گاز و ..... مرغا روکه اوردن با بقیه دخترا شروع کردیم به شستن مرغا چون سارا باردار بود گفتم بره برنجارو پاک کنه آبکشای بزرگ گذاشتیم وسط نایلون هایی که دور مرغها پیچیده بود رو پاره کردیم و شروع کردیم به شستن وای کمرم شکست پاشدم خستگی کمرم در بره که یهو سارای مسخره هولم داد چون اونجایی که ایستاده بودم خیس بود پام لیز خورد باصورت رفتم وسط آبکش مرغا همه دخترا شروع کردن به خندیدن پاشدم گفتم ای سارای مسخره بوی گند مرغ گرفتم مسخره سارا:جنبه داشته باش آفرین -گوشیمو بیار زنگ بزنم به پرستو برام مانتو و روسری بیاره بوی گند مرغ گرفتم مسخره داری مامان میشی بزرگ شو سرجدت شماره پرستو گرفتم پرستو:سلام آجی جان -سلام آجی کوچلوی نازم پرستو جان خونه ای؟ پرستو:بله چطور؟ -این سارای مسخره هولم داد وسط آبکش مرغ الان بوی گند مرغ گرفتم لطفا اون مانتوی مشکی جدیدم با روسری مشکی حریر بلندم رو بیار پرستو:چشم آجی جون به سارا هم بگو بزرگ شو داری مامان میشی -گفتم بهش پرستو:تا یه ربع دیگه مانتو و روسری برات میارم -خواهر فدات بشه پرستو:خدانکنه عزیزم پرستو سریع لباسامو آورد منم خداروشکر قبل از اومدن سایرین لباسامو عوض کردم °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° امروز ۱۵ تیره و دقیقا یک ماه از اولین دیدار من و محمدجواد میگذره... توی این یک ماه برای فراموش کردنش هرکاری کردم... ولی نشد از سرگرم کردن خودم با کارای خونه و هر روز بیرون رفتن با مهدیه و عضو شدن توی گروه حلال احمر بگیر تا کلاسای مبانی خبرنگاری که هفته ای دو روز میرفتم... هی تازه ماه رمضونم هست و ببشتر وقتم رو مسجدم... ولی.... نشد.... بخدا نشد... نتها فراموشش نکردم که عشقم ده برابر روز اول شده... دلم براش تنگ شده.... یعنی اون اصلا منو یادش هست صدای آهنگ صبح امید حامد قطع شد و گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود اشکامو پاک کردم و تماس رو وصل کردم _الو بفرمایید ناشناس: خانم زمانی؟ _بله بفرمایید امرتون ناشناس: عه ببخشید فکر کنم اشتباه گرفتم. خدافظ _وا الووووو الووووو تماس قطع شد وا این دیوونه دیگه کی بود دختر بود ولی صداش اصلا آشنا نبود از اونجایی حوصله نداشتم پیگیرش نشدم فقط شمارشو سیو کردم تا مشخصات تلگرامش رو ببینم *خادم بی بی* اسم پروفایلش و حرم حضرت معصومه عکس پروفایلش بود این دیگه کیه راستی علی امتحاناش تموم شده و برگشته کرمان(فاطمه خانومم دیگه کلا خونه ما تلپ بیرون نمیره) علی به طرفم اومد و کنارم نشست علی: آبجی گلی خوبی؟ _از احوال پرسیای شما علی: متلک میگی آبجی خانوم _متلک نیست عزیزم حقیقه مگه شما غیر خانووومتون کسی رو هم میبینید علی: امشب افطار پیتزا دعوتت میکنم شهربازیم میبرمت که ببینی داداشت به فکرته _عه جان من به به بریم(حالا مدیونید فکر کنید تا همین یه دقه پیش میخواستم قورتش بدم ها من اصلا اسم خوردنی میاد روحیه میگیرم) علی: راستی سادات یادم رفت بهت بگم _چیوووو علی: سیدجواد رو یادته؟ خونشون بودیم رو روز تو قم _خب خب اره چیشده مگه اتفاقی افتاده براش علی: وا چرا همچین میکنی نه فقط بعد عید فطر با خانودش میان کرمان به مامان گفتم دعوتشون کنه خونه از خجالتشون در بیایم جاااااانمدآخ قلبم خدایا دمت گرم با خوشحالی رفتم توی اتاقو درو بستم و آهنگ عشق پاک حامد رو پلی کردم و رفتم توی فکر... _یعنی قراره چند روز دیگه ببینمش °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ