چادرےام♡°
🍃🌸بسماللهالرحمنالرحیم •°
بِسمِ رَبِ نـٰآمَتْـ ڪِھ اِعجٰاز میڪُنَد...
یـٰااُمٰاهْ ••🍃
#سلامصبحتونمعطربهناممحمدابنعلی"(ع)"❤️
💐🌿💐🌿💐🌿💐🌿
#هر_روز_قرائت_میکنیم
🍃🌹متن دعای عهد🌹🍃
🌻بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم🌻
اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ
حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان🌻
💐🌿💐🌿💐🌿💐🌿
#امیری_حسین_ونعم_امیری💛✨
اینکه افتاده به سمتِ تو مسیرم کافیست
تا قیامت شده ای نِعمَ الاَمیرم، کافیست،
جز حسین بن علی عشقِ دگر نیست مرا
در همین حد که به عشقِ تو فقیرم کافیست...
بھ نیت زیارتش هرصبح مۍخوانیم♥
💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟
🍀 صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ |🍃
🌷|| صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟|| ✨
السلام علے من الاجابھ تحت قبتھ 💗.•
السلام علے من جعل اللھ شفاءفے تربتھ 💛.•
#صبحتوݧ #بابرکٺ 🌟•°
#براےهمہدعاکنیم🦋•°
#ڪپے تنها باذکر صلواٺ 🌸🍃
🍀🌱🍀🌱🍀🌱🍀🌱
j๑ïท ➺
•♡| @chadooriyam |♡•
چادرےام♡°
سلام رفقاے جاݧ 🌟 خوبین کہ الحمدالله ؟ 🌸🍃 میخوایم براے برطرف شدن گرفتارے همه ے رفقامون (کسایی که مشک
باهم بخوانیم
#حدیثشریفکساء ✨•°
براےهمہ دعا ڪنیم ♥ [حاجاتتونبراورهبخیر]
☘🌸☘
اگه فڪر میڪنی خودتــ #چادری شدی
اشتباه میڪنی...
تا امام زمان (عج) ڪمڪ نڪنه ڪسی رشد نمیڪنه!!!
بدون ڪه انتخابت ڪردن!
بدون ڪه یه جایی خودتو نشون دادی!😇
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
سلام علیکم ✨
شبتون بخیرباشه ان شاءالله🌱
دهه فجررو به همه عزیزان تبریک میگم🎉
دوستان اگه این دوسه روزه فعالیتمون خیلیییییییی کمه ب بزرگی خودتوت ببخشید و لف ندید
دوست ادمینمون کنکوری ان براش دعاکنید
برای من حقیرم دعاکنید منم مسابقه دارم برای همین فعالیت کانال خیلی کم شده امیدوارم لف ندید😊🌺
لبتون خندون😃
یاعلی✋🏻
#ادمین_نوشت
eitaa.com/chadooriyam
✨بسم رب العشق✨
رمان زیبای مخاطب خاص مغرور
برای سلامتی امام زمانمون و هم چنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
#ادمین_نوشت
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
چادرےام♡°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغر
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_43
اول از همه جلوی پدرم گرفتم...از خجالت نگاهم به سمت پایین بود...صدای تحسین مامان امیرعلی بلند شد...پدرشم مثل خودش روحانی بود
پدرش گفت:خوشحالم که پسر دلباخته ی چنین دختری شده
و در آخر شربت ها رو جلوی آقا سید گرفتم یه ممنون گفت و برداشت
بطور وحشتناکی گرمام شده بود
سریع رفتم به طرف آشپزخونه
میترا:چی شده کیانا؟؟؟
-به جون شیطون نمیتونم تحمل کنم...فضا خیلی سنگینه
فاطی:برو دختر..برو اینقدر بهونه نیار.
ماهم باهات میام
و جعبه ی شیرینی رو برداشتن و رفتیم
میترا:شرمنده این خواهر ما یکم...
زدم به ساق پاش و گفتم:ببند عزیزم
شیرینی رو تعارف کردم و نشستم
حالا هی من یه چشمی آقا سیدو نگاه میکردم آقا سیدم منو یه چشمی نگاه میکرد
خندم گرفته بود
کلی حرف زدن تا رسیدن به مبحث زیبای خواستگاری
پدر اقا سید:من از دور دخترتون رو دیدم و خوشحالم که امیرعلی تونسته محجبه ش کنه
لبخندی زدم
مامان:بله؛ما هم کلی خون دل خوردیم تا دخترمونو بزرگ کردیم مخصوصا با شرایط پدرش که مرتب ماموریت بودن
آهسته به میترا گفتم:خواهر نداره؟؟؟
-میترا:نمی دونم
بابا: کیانا دخترم؛اقا سید منتظر شما هستن؛راهنماییش کن اتاق خودت
رو به فاطی گفتم:من یقرا الفاتحه مع الصلواااات
با کلی خجالت آقا سید رو راهنماییش کردم
-خانوم مولایی
-بله؟
-کار دو ساعت پیشتون نقشه بود؟
رفتم تو نقشم و گفتم:من هیچ وقت به اقامون دروغ نمیگم؛
و بعد ادامه دادم:آقا سید؛شما الان تمام زندگی من رو با جزئيات میدونید
امیدوارم اگه جوابم منفی یا مثبت بود درکم کنین
سکوت کرده بود
از علایق هم تو این سه سال با خبر بودیم پس نیازی به صحبت نبود
از زیرتخت طرح کادوشده رو آوردم بیرون و گفتم:این احساس من به شماست اما...
اینجا بازش نکنین...تو خونه؛فقط هم خودتون ببینین
-چشم
میترا اومد تو اتاق و گفت:نگاهشون کنین تو رو خدا...دوتا روحم اینجوری سکوت نمیکنن
گفتم:تمام حرفایی رو که باید بهشون میگفتم رو عرض کردم
و اومدم بیرون
میترا:چرا میترسونیش اینقدر کیانااااا
-مگه شنیدین؟
-آره؛
-فاطمه به جمعمون پیوست و گفت:بهش طرح و دادی
-آره...
و اومدیم نشستیم
-مامان:چقدر زود تموم شد کیانا؟
سکوت کردم که آقا سید با چهره ایی گرفته اومد پایین
باباش تا دیدش گفت:خب؛ما دیگه رفع زحمت میکنیم
امیرعلی میره خونه؛با ناامیدی طرح کادوپیج رو باز میکنه...که
طرح خودشو به زیباترین شکل ممکن میبینه
طرح خودش با عبا و عمامه مشکی و رداءسفید
و در پایین طرح فقط یه جمله نوشته
جمله ایی که تمام وجود امیرعلی رو به آتیش میکشه
-دوستت دارم امیرعلی
⏪ ادامه دارد
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_44
امیرعلی فوری زنگ زد به کیانا...دیگه به خودش اجازه میداد اسمشو صدا کنه:
-الو....؟
-س...لام..کیانا خانوم..اینو...اینو خودت کشیدی؟
کیانا با طنازی خنده ایی کرد و گفت:پس چی...؟خوشگل شده؟
-امیرعلی با آرامش ذاتیش گفت:هر نقشی که از دست نگار ما برآید زیباست
-کیانابا تخسی جواب داد:چشمم روشن...میخوای سر من هوو بیاری؟نگار کیه دیگه؟
امیرعلی گفت:خانوم من غلط بکنم سر همچین جواهری هوو بیارم
-چرا...چرا صداتون میلرزه؟
-آخه...هنوزم باورم نمیشه جوابت مثبت باشه
-کیانا نجوا کنان گفت:مگه میشه کسی آقا سید رو ببینه و دلباخته ش نشه؟
کیانا...دوستم داری واقعا؟
-با صدای کیانا گفتن امیر علی،کیانا آرامش عجیبی گرفت
-آره،دوستت دارم...امیرعلی
و صدای دوستت دارم کیانا در گوشهای امیرعلی میپیچد
-امیرعلی آهسته گفت:منم دوستت دارم
و پا به پای هم گریه میکنن....لیلی و مجنون بالاخره به هم رسیدند...
کیانا:امیرعلی اگه به خانوادت بگی جواب من مثبته دلگیرمیشم .میخوام غافلگیرشون کنم
امیرعلی با شیطنت:بله...با شیطنتهات آشنایی کافی دارم
کیانا:ببخشید،مامانم صدام میزنه ولی بذار یه چیزی بگم بخندی خانوم کیانا مولایی به بخش ظرف شوری و جارو کشی بعد از مهمانی مراجعه فرمایند
خندید
این خنده ها برای کیانا دوست داشتنی بود
-فردا میری شهرکرد؟
-آره...جلسه دارم
-مواظب خودت باش آقا سید
-چشم،شمام مواظب خودت باش،یاعلی
-یا زینب
رفتم پایین و عین یه خانوم خونه دار ظرف ها رو شستم..از روزی که لعبت رفته بود کارای خونه با من بود
فردا صبح:ماماااااااااااااااااان..من لباس ندارم
مامان :حسین نگاش کن دخترتو....اصلا به خودش نمیرسه...من نمیدونم امیرعلی عاشق چیه این دختر شده
بابا چشم غره ایی بهم رفت و گفت:راست میگه مامانت..بیا فعلا این کارت پیشت باشه با امیرعلیم میری خرید
-چشم بابایی
-ستوان مولایی...ستوان مولایی
-بگوشم؟
فردا ماموریت داری...آماده باش
-اطاعت
⏪ ادامه دارد
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_45
یا مثلا یه بار میخواست بره جلسه بعد منم که شیطنتم گل کرده بود عمامشو دزدیدم
-خانمم؟عزیزدلم؟عمامه مو بده،جلسم دیر شد عزیزم
-فوری در اتاقمو قفل کردم و گفتم:حالا چه اشکالی داره دوساعتم سر من باشه؟و خندیدم
امیرعلیم بعد از این که چند بار گفت:خدایا...لطفا سعه ی صدر به من عطا فرما تا از کارای این دختر سکته نکنم،مجبور شد بدون عمامه بره جلسه(خیلی ظالم بودم،نه؟)
-خانومم؟کیانا خانوم؟خانوم سادات؟(امیرعلی میدونست من عاشق پیشوند سید هستم برا همین وقتی میخواست ناز بکشه میگفت خانوم سادات)
-ای وای،دوباره مامان خانوم رفت بیرون
منم آهسته آهسته رفتم پشت سرش و با صدای بلند پخ کردم
بطوری که دومتر پرید بالا و گفت:یا قمر بنی هاشم(ع)،انالله و اناالیه راجعون
گفتم:آقا سید ترسیدی؟
-نه،خندیدم،عزیزم صد بار بهت گفتم قلبم ضعیفه از این شوخیا با من نکن
تخس گفتم:نه خیرم،خودم صدبار بردمت آزمایش،از منم سالم تر بودی آقآ(حالت قهرگونه گرفتمو گفتم:حالا چی میل دارین حضرت عشق؟)
-به افتخار خانومم نسکافعه
جیغی کشیدمو گفتم:جون من؟
خندید و گفت:به جون شیطون
پنج ماه بعد
امیرعلی:خانومم؟
-جان خانومت؟
از مدت عقدمون گذشته،چرا بابات از ماموریت نمیاد؟
با استرس گفتم:نکنه...نکنه..وای خدا من طاقت ندارم
امیرعلی با مهربونی گفت:عه این حرفا چیه میزنی؟این شاخه گلم تقدیم به خانوم سادات
-وااااااااااااااااااااااااای...امیرعلی گل برام خریدی؟
امیرعلی با شیطنت گفت:یعنی یه شاخه گل اینقدر برات ارزش داره
نجوا کنان گفتم از دست سید امیرعلی علوی؟بعله که ارزش داره
بعد از اینکه تو الاچیق نسکافه خوردیم امیرعلی گفت:نمی دونم چرا اینروزا خودم نیستم،دوست دارم همه اش پیش تو باشم
در همین حین گوشیش زنگ زد:سلام علیکم،در خدمتم؟
...................
چیییییییی؟مانی دلیری؟ستوان مانی دلیری؟بیمارستان؟
جیغی کشیدم و چادرمو برداشتم
با امیرعلی رفتیم بیماربیمارستان الزهرا
دست خودم نبود،اما نگرانش بودم...دلیری کوچک(سهراب)هم بعد از چند دقیقه رسید
رفتیم داخل
مانی با وضع اسفباری رو تخت بود
چشماشو باز کرد و گفت: میشه فقط ...فقط...فقط خانوم...خانوم مولایی بمونه؟
وقتی همه رفتند بیرون مانی گفت:کیانا..امروز میخوام همه چیو برات تعریف کنم،از همون روزی که تو بیماستان بودی عاشقت شدم و روز به روز عشقت تو دلم بیشتر میشد تا اینکه...(با سرفه:)یه روز با خودم گفتم اگه یه وقت بمیری..به کیانا فکر کردی؟..میدونی کیانا؟شغل ما یه شغل پر خطره..ممکنه هر لحظه یه تیر بهمون بخوره و خلاص
اما من دوست داشتم تو سالم باشی و زندگی کنی
بخاطر همین اون حرفها رو بهت گفتم
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_46
چندبار اومدم بهت بگم(همه ی این حرفا رو با سرفه میگفت)دروغ گفتم،اما نتونستم...ماموریت که بودم..همش به یادت بودم...تا اینکه...تو این عملیات مجروح شدم...میدونم خوب نمیشم ...واسه همین(گریه امون نمیداد تا حرفش رو به عشق اولش بزنه)
ولی...ولی کیانا به خودت قسم خیلی دوستت داشتم
-نه...نه...نه آقای دلیری...نه ش..ما خوب میشی...
مانی:تبریک منم پذیرا باش...حالا برو به شوهرت بگو بیاد
آقای علوی با همون نورانیتش کنار تخت مانی میشینه و میگه:در خدمتم برادرشهید
-آقا سید....مواظبش باش...نذار زیاد گریه کنه...نذار...
و امیرعلی چقدر جلوی خودش رو گرفت ...به راستی که امیرعلی مرد غیوری بود
تا سخنان مانی تمام میشد شمع زندگی او هم خاموش میشود به همین راحتی...
صدای جیغ های گوش خراش مادر و خواهران مانی دلیری بیمارستان را پر میکند...سهراب حال دیگر مرگ دو عزیزش را با چشمان خود دیده است دو تن از نزدیکانش..
اما با خود فکر میکند چقدر خوب شد کیانا با امیرعلی ازدواج کرد
کیانا در افسردگی مطلق فرو میرود...حال دیگر شوخی ها و حتی حرفهای محبت آمیز امیرعلی و فرید هم نمیتواند حال او را خوب کند،درست است که همدیگر را فراموش کرده بودند اما زمانی شیرین و فرهاد یکدیگر بوده اند
تا اینکه حسین آقا(پدر کیانا)تصمیمی میگیرد...
-کیانا...؟خانومم؟خانوم سادات؟حاج خانومم کجایی؟
در اتاق را باز میکنه که میبینه کیانا در تاریکی مطلق نشسته است
-چرا اینجا نشستی خانومم؟
-آهسته گفتم:خانو..مم؟
-بعله،ابوی محترم کاریتون دارن
سریع از جایم بلند شدم:با...بام؟
-آره..بیا بریم
-چیزی شده بابایی؟
-لبخندی زد و گفت:نمیخوای اون لباس مشکی رو دربیاری؟
-آخه...هنوز چهلم آقای دلیری هم نشده
-مامان با عصبانیت گفت:کیاناااااااااااااااااااااا...مگه مانی شوهرت بوده که اینقدر تو فکرشی؟میدونم..یه زمانی خاطرشو میخواستی اما حالا دیگه امیرعلی رو داری...همونی که روزی صدبار خدارو به خاطر داشتنش شکر میکردی
حرف مامانو قطع کردم و گفتم:ولی مامان...اون جلو چشمای من جون داد...
امیرعلی با دلخوری گفت:کیانا...فکر منم کردی؟من چه گناهی کردم که باید اشک ها و لاغر شدن عزیزدلمو ببینم؟
(اشکام گوله گوله میومد پایین)
بابا:شیطون این چند وقته خیلی پاشو کرده تو کفش ما...ولی میدونم چیکار کنم باهاش
مامان:حسین آقا کجا میری؟
بابا:چمدونهاتونو آماده کنید برای فردا
روز موعود
-باورم نمیشه...باورم نمیشه که با پارتی بازی بابا(اونم برا اولین بار به خاطر شرایط روحی من)تو هواپیما نشسته باشیم برای سفر به خانه ی خدا
رو به امیرعلی فتم:امیرعلی....داریم میرم مکه؟
-بله...باورت میشه؟
-نه..نه اصلا..
با شیطنت گفت:-خوب کاری میکنی چون منم باورم نمیشه
تو مدینه عروسی کردیم...خیلی غافلگیرکننده بود..برخلاف همه ی حجاج 15 روز تو مدینه اقامت داشتیم 5روز در مکه
بعد از این سوپرایز بزرگ زندگیم به روال عادیش برگشت..دوباره خوشبختی بهم رو کرد
با امیرعلی دوشنبه و سه شنبه میرفتیم سمیرم
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_47
شاید باورتون نشه اما آقا سید حتی به خاطر خوشحال شدن من حاضر شد بیاد شهربازی
-امیرعلی؟
-جان دل امیرعلی؟
-نگاه کن مردم چه جوری به آقا سیدم نگاه میکنن؟
با مهربونی گفت:ببین خانوم چیکار کردی با دل امیرعلی که حاضره باهات بیاد شهربازی
با دلخوری گفتم:میشنوی...؟میگن اون بچه حزب اللهی هم...
در گوش هایم را گرفت و گفت:بذار مردم هر چی میخوان بگن...فقط تو واسه ی من مهمی
شام پنج شنبه
خانوده امیرعلی خونمون مهمون بودن
امیرعلی:چیکار میکنی خانومم؟
با صدای بلند گفتم:الان میام امیرعلی...شما از مامان بابا پذیرایی کن
کلی به خودم خندیدم....عبا و رداء و عمامه امیرعلی رو پوشیده بودم...
همینطور که از پله ها اومدم پایین گفتم:یا الله...خوش اومدین
بابا و مامان امیرعلی تا منو دیدن بلند بلند شروع کردن به خنده
امیرعلی :لا اله الا الله...دختر لباس منو برا چی پوشیدی آخه...
مامان زهرا:پس بگو:دخترمون در حال شیطنت بوده....
با ذوق گفتم:معرفی میکنم،حجت الاسلام و المسلمین کیانا مولایی
امیرعلی با چشم غره گفت:عمامه رو بردار...
-عه بابا...پسرتون داره به من زور میگه
تا این جمله رو گفتم امیرعلی گذاشت دنبالم و گفت:عه...که من زور میگم نه...؟وایسا وروجک نشونت بدم...وایسا
علی آقا:خدانگم چیکارت کنه کیانا
-بابا علی مگه گناهه؟
-امیرعلی:نه،مستحب موکده.،الان ملائکه میان تشویقت میکنن..بده به من ببینم عمامه مو
با طنازی گفتم:آخه یعنی چی همش رو موهای آقآمون سروری کنه...منم میخوام امتحان کنم
یه قدم دیگه مونده بود که امیرعلی بهم برسه گفت:چشم،عه وایسا...برمیدارم...بخاطر آقا سیدمون برمیدارم
امیرعلی با ناله گفت:الهی العفو....خدایا...این دختر آخرش منو میکشه با این شیطنتاش
-خوش اومدین پدر
-ممنون دخترم
باباعلی:راستش اومدیم که بهتون بگیم:
-امیرعلی:داریم میریم قم
باباعلی:شما از کجا میدونی
امیرعلی با غرور خاصی گفت:ما همیشه آپ دیتم پدر
زنگ رو زدن
-من میرم
سریع رفتم جلو در:آماده ایی؟
-بله
-رفتم تو نقشم و گفتم:الان برمیگردم،لباسا رو آوردی؟
-آره
اومدم داخل و بااضطراب گفتم:آقا سید
امیرعلی:چیزی شده خانومم؟
فرید با چفیه یی که صورتش رو به جز چشماش پوشونده بود اومد داخل
-آقای علویان؟
-بله،بفرمایین؟
-فرید:همسر شما بازداشتن
باباعلی:برای چی؟شما کی هستید؟
فرید در حالیکه چفیه رو باز میکرد:بخاطر اینکه خانوم هنوز افتخار ندادن یه سر به ما بزنن
امیرعلی :کار شما بود کیانا نه؟من بعدا حساب شما رو میرسم
من:مامان زهرا...اینا قاتل من شدن
زهرا خانوم:من که داشتم سکته میکردم
امیرعلی:مادر من...اینا که چیزی نیست...کیانا بدتر از اینا به من شوک وارد کرده
باباعلی:خب،بگو ببینم عروسم چیکارا کرده؟
-امیرعلی جان...الان وقت مناسبی نیست
امیرعلی با شیطنت گفت:اتفاقا...
و بعد شروع به یکی از وحشتناک ترین شیطونیای من کرد...
مامان زهرا:پس کیانا همچین کم رو هم نیست
امیرعلی:مامان جک میگید؟این خانوم ما روزی سه ساعت تخصصی به شیطون درس میده
رو کردم به فرید:داداش چی میل میکنی؟
-چای
چشم،الساعه میارم
⏪ ادامه دارد
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_48
به محض اینکه رفتم تو آشپزخونه دیدم یه صداهایی میاد رفتم نزدیکتر:،فرید بود:دادا سید(امیرعلی چندتا لقب داره دقیقا؟)،مامان گفته امیرعلی و کیانا رو برا شام دعوت کنیم..اما کیانا نفهمه،میخوایم غافلگیرش کنیم
علی آقا:سوپرایز..؟
فرید:دقیقا
-بهش نگین مامان کتایون دعوتش کرده
چای رو گذاشتم جلو فریدو گفتم:کی رو دعوت کرده؟
دستپاچه گفت:فاطیما رو دیگه
تو دلم گفتم:ای داداش دروغگو
آخر شب روکردم به امیرعلی و با ناز گفتم:امیرعلی.....؟
-نگاهی کرد وگفت:اینجوری صدام میزنی تضمینی برا سالم بودنت نمیکنما
دوباره با طنازی گفتم:امیرعلی جوووون...؟
-امیرعلی برگشت طرفمو گفت:جان دل امیرعلی خانومم؟
-تو...از ازدواج با من راضی هستی؟
-اوهوم
-اگه...بفهمی نمیتونیم بچه دار بشیم...بازم پیشم میمونی؟
-مگه من بخاطر بچه اومدم خواستگاری شما؟
-اگه...بفهمی سرطان دارم...؟
غرید بهم:لطفا این اصطلاحات رو برا من بکار نبر...طوری شده؟
-نه..
-چرا...چشمات داره داد میزنه من یه چیزیو از امیرعلی دارم پنهون میکنم
-خب...راستش...
گفت:جون به لب کردی امیرعلی رو که...بگو
-سرم...یه مدتیه درد میکنه
نفس راحتی کشید و من به این فکر کردم که چقدر خوب مرد زندگیمو پیچوندم...
-خوب میشی خانومم...حالا رخصت میفرمایی
-با اجازه بزرگترا...بعله
صبح امیرعلی میبینه کیانا برخلاف همیشه برا نماز شب بلند نمیشه...
میره بیدارش کنه که
-یا ابالفضل العباس....کیانا..کیانا پاشو...کیانا اگه دوباره داری شوخی میکنی که...وای چقدر پیشونیش داغه
-الو...الو 115؟خا...نومم..خانومم
دائم پشت در مراقبتهای ویژه راه میرفت و صلوات میفرستاد بالاخره بعد از دوساعت دلنگرانی اومد بیرون...امیرعلی دوید به طرف دکتر:آقا...ی دکتر...خانومم...خانومم؟
دکتر لبخندی زد وگفت:دستپاچه نباش جوون...خانومت تشنج کرده...اما به موقع رسوندیش...خانومتون خیلی بدنشون ضعیفه
-آقای دکتر..خانومم...مشکل دیگه ایی...ندارن؟
-نه آقا..از منم سالمتره خانومت..اما..بنظر میاد یه نگرانی خاصی داره
شاید امیرعلی به او کم محلی کرده بود...اما..اما او سعی کرده بود در هر شرایطی لبخند برلبانش بیاود
به آرامی چشمهایم را باز کردم..فضای سفید پوش بیمارستان را که دیدم فهمیدم بیمارستانم
همون لحظه امیرعلی با لباس روحانیت بدون عمامه وارد شد..تنها فردی بود که بهم آرامش میداد...با تمام وجودش منو دوست داشت
نشست پهلوم:خوبی خانومم؟شما که منو جوون مرگ کردی؟
-با اخم گفتم:یکبار دیگه این واژه رو بکار ببری با تمام احترامی که براتون قائلم میزنمت
وای امیرعلییییییییی
بنده خدا دومتر پرید بالا و گفت:چیه؟
-با خنده گفتم:تاج پادشاهیت کو...؟
-از بس هول بودم جا گذاشتم...همینم به زور پوشیدم...چرا دیشب تب داشتی؟
-*با خجالت گفتم:از گرمای حرفات...تا حالا اینقدر محبت ندیده بودم
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
☀️ #نسیم_حدیث ☀️
💎امام على عليه السلام:
🔸ميوه خودپسندى و غرور، دشمنى و كينه توزى است
🔹ثَمَرَةُ العُجبِ البَغضاءُ
📚ميزان الحكمه جلد7 صفحه47
eitaa.com/chadooriyam
#ایده ی معنوی
هدف:ظهور حضرت مهدی(عج)
برگرفته از حدیث امام کاظم
جهت ظهور آخرین حجت خدا و بالا بردن سطح معنویت و ایمان و بیشتر نزدیک شدن به خدا,کافیه فقط پانزده دقیقه از شبانه روز را وقت بزارین تا به خدا بیشتر نزدیک و به اهل بیت بیشتر شبیه شین چون در این صورت به حدیث امام کاظم عمل کردین. تازه هرچقدرم گناه ها کمتر بشه دعاهاتون بیشتر مستجاب میشه. فقط کافیه این ایده رو انجام بدین خیلی هم ساده هستش.میتونین برای یک دیگر هم نشر بدین.اجرتون با امام مهدی
التماس دعا
#عاشقانه_مهدوی