eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
781 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبله‌عشق #قسمت_52 پشتش رابه من می کند و به سمت اتاق مطالعه می رود. امروز دل را به دریا زده ام!
وموهای آشفته و آرایش نه چندان زیادم را می بیند. اخم می کند و ماشین را نگه میدارد تاسوار شوم. لب پایینم رابه دندان می گیرم و سریع موهایم را زیر مقنعه میدهم. سوار ماشین می شوم. بدون سلام و احوال پرسی می گوید: قرار نبود باچادر حیاتم بره! بود؟ جوابی نمیدهم! تو همیشه این موقع میای خونه؟! با من و من و استرس جواب میدهم: من...من...بعضی روزا کلاس فوق العاده دارم! آها! حرفی نمی زند و به خانه می رسیم. از ماشین پیاده می شوم و داخل ساختمان می روم. خیلی بد شد! نباید مرا می دید! مادرم به گرمی به استقبالم می آید و قبل از اینکه ازپله ها بالابروم میگوید: محیا مامان من روم نشد خاله فریبارو رد کنم! گفتم بیان شاید تو بادیدن حسام نظرت عوض شد! باناباوری برمی گردم و به چشمان خندانش زل می زنم! و به طرف اتاقم می دوم. باز هم خاطرات را مثل یک فیلم تراژدی جلو ینی چی! من تو این خونه آدمم مامان خانوم! میزنم... بگذار صفحات زندگی ام سریع ورق بخورند! دل دل می کنم تا زودتر تو باشی در هر سطر از دفتر من! اینکه حسام پسر خاله فریبا را رد کردم مهم نیست! اینکه بامادرم بحث کردم سر علایق و تصمیمات خودم هم مهم نیست! کمی جلوتر به لاخره محمدمهدی یک روز عصر که مهمانش بودم، عکس کوچکی از زنش را نشانم داد و فلسفه بافت! راجع به مشکالتش و بدبینی شیدا! بماند که من از آن زن متنفر شدم! بماند که دلم را آب کردم که همسر فوق العاده ای برایش می شوم! بماند که چقدر خودم راشیرین کردم و هر روز برایش گل خریدم! یکماه و نیم به عید مانده بود که محمدمهدی ازمن خواست تاباهم برویم و خرید کنیم! آنقدر هیجان زده شده بودم که بی معطلی پذیرفتم. لباسهایش را به سلیقه من می خرید و مدام نظرم را می پرسید! همانجا از او پرسیدم که چرا دوباره ازدواج نمی کند؟! اوهم گفت: سخت میشه اعتماد کرد! کسی نیست که واقعا دوسم داشته باشه! همانجا قسم خوردم که قبل ازعید به علاقه ام اعتراف می کنم! فکر همه
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_پنجاه_و_سه وموهای آشفته و آرایش نه چندان زیادم را می بیند. اخم می کند و ماشین را نگه میدارد
جا را کردم! حتی پدرم! چه لزومی داشت در خواستگاری از زن اولش بگوید؟! فکر احمقانه ی من به شناسنامه ی دوم هم کشیده شد! درخیال کودکانه ام او مرد رویاهایم بود! اواخر بهمن ماه و باریدن برف لطیف، حال وهوای شهر را عوض کرده! پوتین هایم را پا و ازمادرم خداحافظی می کنم. یک روز تعطیل و شیطنت گل کرده ی من! به قنادی می روم و یک جعبه شیرینی میخرم با چندشاخه گل رز! من او رادوست دارم و اعتراف این مسئله چه گناهی میتواند داشته باشد؟! تصمیم دارم خیلی هم خودم را بی ارزش نکنم! باپاپیش بکشم و بادست پس بزنم! حسابی غافل گیر می شود اگر مرا ببیند! اولین باراست که سرزده به خانه اش می روم! خنده ام میگیرد! یعنی میخوام به خواستگاری بروم؟! سرم راتکان می دهم شاگرد دوسش داری و قدردان زحماتش هستی همین! لبخند موذیانه ای می زنم و نه احمق جون! فقط...فقط...میری و... خیلی غیرمستقیم میگی که بعنوان یه ادامه میدهم: بعدم صبرمی کنی که ببینی اون تو جواب دوست دارم چی میگه! بعدم دوباره سوالی چرا خوب دورتونو نگاه نمی کنید برای ازدواج و این چیزا... باالخره میفهمه! دوزاریش که کج نیس! هس؟! ابروبالا میندازم و دردلم میخندم. آرایشم کمی بیشتر از دفعات قبل است! نمی خواهم برای دلبری بروم ... فقط... یکم بیشتر به خودم رسیده ام! یک ساعت تا منزلش راه است و به لاخره باکلافگی می رسم. سی چهل متر مانده به در ساختمان بادیدن صحنه ی مقابلم سرجا خشک می شوم. به سختی چندقدم جلو می روم و پشت یک درخت پنهان می شوم. محمدمهدی درماشینش را برای یک دختر باز می کند تا او پیاده شود! حتما اشتباه می کنم! جلوتر پشت یک درخت دیگر می روم... خودش است! دختر باخنده پیاده می شود و دستش را روی شانه ی محمد مهدی میگذارد. قلبم می ایستد و تمام وجودم یخ میزند! ازشدت لرز نگهداشتن جعبه ی شیرینی و گلها کاری غیرممکن می شود! محمدمهدی کتش را روی شانه ی آن دختر میندازد... دختری که چیزی تاع*ر*ی*ا*ن شدنش نمانده! مانتوی جلوباز، جوراب شلواری مشکی ولی نازک، شالی کوتاه روی قسمتی ازسرش و یقه ی بشدت باز! نمیتواند زنش باشد! من عکسش رادیدم! اصلا...اصلا اگر زنش باشد مگر جدا نشده اند! محمدمهدی با این؟! کجای تیپ این به ریش اون میاد؟! کاملا گیج شده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان ✋ صبح تون بخیر🌅 انشاءالله به حق شهید احمدکاظمی هیچ وقت امر به معروف ونهی از منکر را از یاد نبریم...❤️ زیارت نامه شهدا اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_پنجاه_و_چهار جا را کردم! حتی پدرم! چه لزومی داشت در خواستگاری از زن اولش بگوید؟! فکر احمقانه
ام! نمی خواهم جلو بروم. شاید اشتباه می کنم؛ شاید هم... هرچه که باشد باید ازدور تماشا کنم. تصویر مقابلم تار می شودهیچ چیز نمی شنوم... دختر باقهقهه به محمدمهدی تکیه می دهد و باهم داخل ساختمان می روند. همانجا روی برف کمی که زمین را پوشانده، می نشینم وبغضم را رها می کنم. گلها ازدستم میافتند و جعبه شیرینی هم دربرف خیس می شود. نمی فهمم! خودش گفت که تنهاست. خواهرهم که ندارد! پس این. این... پیشانی ام راروی زانوهایم میگذارم و به هق هق می افتم... -خیلی احمقی محیا! گول ریشش رو خوردی؟! اره؟ +وا دیوونه! هنوز که مطمئن نیستی! شاید فامیلشونه! اصن شاید شاگردشه! اونکه فقط مدرسه ی شما تدریس نداره! زیر پلکم را پاک می کنم... -هه! اره شاگرد ول میشه تو بغل آدم؟ +خب چرا جلو نرفتی؟! -نمیخوام به روم بیارم...باید یه جور دیگه بفهمم! +پس نق نقت چیه؟! -دوسش دارم میفهمی؟ ببند دهنتو ببند! +کیو دوس داری؟! چیشو؟ -خودشو! اخلاقشو! +اون کجاش شبیه توعه؟ -همه چیش! +خب بگو یکی یکی... -اخلاقش...ویژگی هاش...آرماناش... مذهبیه ولی امل نیست! مث عقب مونده ها رفتار نمیکنه! +واقعا؟ مث الان که یه دختر از ماشینش پیاده شد؟! سرم را محکم بین دودستم فشار میدهم: خفه شو خفه! هنوز هیچی معلوم نیست! قرص را روی زبانم میگذارم و با یک لیوان آب ولرم قورتش می دهم. حال خرابم راهیچ کس درک نمی کند. کف دستهایم ازاسترس مدام عرق می کند. سه روز پیش من مرگ را زیر بارش برف دیدم. مرگ قهقهه می زد کنار مردی که... باز هم بغض... باز هم سوزش قلبم. ناخن هایم راانقدر در دستم فشار داده ام که جایشان زخم شده. باید او را ببینم و راجع به ان دختر بپرسم. اسمش چیست
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_پنجاه_و_پنج ام! نمی خواهم جلو بروم. شاید اشتباه می کنم؛ شاید هم... هرچه که باشد باید ازدور
وچه نقشی در زندگی لعنتی اش دارد. زیر چشمانم گود شده و صورتم حسابی پف کرده. مادرم بانگرانی سوال پیچم می کند و من بادعوا جوابش رامیدهم. چقدر به پروپایم می پیچد. دیوانه شدم. مقنعه ام راسرم می کنم و به طرف مدرسه می روم. امروز بااو کلاس دارم ولی چرا دیگر خوشحال نیستم. آسمان دور سرم می چرخد و به خیالاتم پوزخند میزند. دنیا تمام شده؟ نه! هنوز چیزی معلوم نیست! پررنگ لبخند می زند و می پرسد: چه دختر خوب و ساکتی! چته نگران شدم. من بازهم سوار ماشینش شدم. بازهم قراراست به خانه اش بروم، اما اینبار با دفعات قبل فرق دارد. میخواهم ازکارش سردربیاورم. میخواهم بفهمم زیر پوست مذهبی اش چه شخصیتی خوابیده! دنده را عوض می کند و آستینم را می گیرد و چند بار دستم را تکان میدهد. دستم راعصبی عقب میکشم و نفسم را پرصدا بیرون می دهم. لحنش جدی می شود: چی شده؟ حالت خوبه؟ باید طبیعی رفتار کنم: اره! خوبم! یکم مریض شدم! سردرد دارم. چقد تو مریض میشی. عب نداره الان میریم خونه ی من استراحت می کنی. حالم از حرفش بهم می ریزد. چرا حس می کنم هر کلمه اش را با منظور میگوید. طاقت ندارم که به منزلش برسیم و بعد سراغ نقشه ام بروم. به زور لبخند می زنم و صدای ناله مانندی ازگلویم به سختی بیرون می اید: محمدمهدی؟ جان دلم؟ دوست دارم داد بزنم حالم ازت بهم میخوره عوضی. اما آرام نگاهش می کنم و می گویم: سرعتش راکم می کند و بانگاه خاصی به صورتم خیره می شود. اب دهانم را فرو می برم خیلی دوست دارم... و درحالیکه صدایم می لرزد ادامه میدهم: این ازطرف شاگردت بود! تواستاد فوق العاده ای هستی. ماشین را به طرف کنار خیابان هدایت می کند و با تبسم جواب میدهد: توام فوق العاده ای محیا! خشم به وجودم دویده...اما ...اماالان وقت فوران نیست! وحشت دارم از مابقی صحبتم، حرفم را قورت میدهم، نمی توانم! یکدفعه میگوید:
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_پنجاه_شش وچه نقشی در زندگی لعنتی اش دارد. زیر چشمانم گود شده و صورتم حسابی پف کرده. مادرم با
میدونی؟! حالاکه...حالاکه خودت گفتی باید یه چیزم من بگم! مشتاق ولی باتنفر نگاهش می کنم محمدمهدی، کاش زنم مثل تو بود! چشمات، صدات، شیطنت و روحیت، اعتمادت. دردلم می گویم" خر بودنم" می گذارم حرفش را تمام کند. شاید مسخره باشه دخترجون! ولی چندبار به ذهنم اومد ازت درخواست ازدواج کنم! استاد از شاگردش. حرفش رازد! تیرم به هدف خورد. پس آن دختر خیلی مهم نیست! حتما فامیلی چیزی بوده. بالبخند به لبهایش خیره می شوم. محمدمهدی- ولی ترسیدم که از من بدت بیاد. تو ازیه خانواده ی استخوون داری. خوشگلی حرف نداری. ولی من...شانسی ندارم... حرفهایش کم کم آتش درونم راخاموش می کند که یکدفعه میگوید: ولی خب بابات که هیچ وقت نمیذاره سرم را تکان میدهم محمدمهدی- برای همین...میخوام یه چیزی ازت بپرسم! به چشمانم زل می زند. پشتم می لرزد و قلبم گرومپ گرومپ میزند! نگاهش رامی گیرد جانم چی؟ حس بدی پیدا می کنم. چرااینطور نگاهم می کند سرم را تکان میدهم. محمدمهدی- برای همین میخوام یه چیزی ازت بپرسم... کمی حرفش را مزه مزه و دوباره تاکید می کند: بابات که نمیذاره من بیام چی؟ خواستگاری... توام که... به سر تاپایم نگاه می کند. توام که خیلی دختر خوب و تکی هستی! به زور لبخند می زنم. و ما از اخلاق هم خوشمون اومده. -خب! و دوست داریم باهم باشیم. ینی ازدواج کنیم!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_پنجاه_هفت میدونی؟! حالاکه...حالاکه خودت گفتی باید یه چیزم من بگم! مشتاق ولی باتنفر نگاهش می
حالت تهوع ام شدید ترمی شود -خب... به نظرت خیلی مهمه که خانوادت بویی ببرن ازعقد ما؟! متوجه منظورش نشدم! سرکج می کنم و می پرسم: ینی چی؟! -ینی.. ینی چرا باید با اطلاع اونا عقدکنیم! بازهم نفهمیدم! یکدفعه دستش رابرای اولین بار به سمت دستم می آورد که باوحشت خودم رابه در ماشین می چسبانم.. ببین محیاپوزخندی می زند و ادامه میدهد: دخترجون نترس! مامی تونیم خودمون بین خودمون عقد بخونیم! قلبم از تپش می ایستد و نفس درس*ی*ن*ه ام حبس می شود... عُقم می گیرد و ته دهنم تلخ می شود. بانفس های بریده می گویم: ینی...ینی... آره عزیزم...برای اینکه راحت بریم و بیایم...و اینکه.. بخاطر رفت وآمدهامون معذب نشیم... می تونیم یه صیغه موقت بخونیم! نظرت چیه؟! چشمهایم راریز می کنم و باتنفر به چهره اش خیره می شوم. دستهای یخ زده ام را مشت می کنم و دندانهایم را باحرص روی هم فشار میدهم. میدانم کمی بگذرد ترس جانم را میگیرد. باصدای خفه ای که ازته چاه بیرون می آید، می پرسم: جز من... جز من. کسی هم... بین حرفم می پرد: نه نه! توتنها کسی هستی که بعد شیدا اومد خونه ی من! ازخشم لبریزم... دوست دارم سرش را به فرمان بکوبم! دوست دارم جیغ بکشم و تمام دنیارا باشماتت هایم خرد کنم. چطور جرئت کرد به من پیشنهاد بدهد؟ چرا دروغ میگوید! من خودم دیدم دختر طنازی راپیاده کرد و... پلکی میزنم و از مژه های بلندم دوقطره بغض پایین می آید. لبهایم می لزرد... فکم را به زور کنترل می کنم و می گویم: ن.. نگ...نگه...دا...دار... متوجه ی حالتم می شود و دستش را به طرف صورتم می آورد" چی شد گلم؟" سرم را عقب می کشم و باصدای ضعیفی که از بین دندانهایم بیرون می آید باخشم می گویم: نگه...نگه...دار عوضی! مات و مبهوت نگاهم می کند و میپرسد: چی گفتی؟ تمام نیرویم را جمع می کنم و یک دفعه جیغ میکشم: میگم بزن کنار آشغال! عصبی می شود و بازویم راچنگ میزند: چی زر زدی؟
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_پنجاه_و_هشت حالت تهوع ام شدید ترمی شود -خب... به نظرت خیلی مهمه که خانوادت بویی ببرن ازعقد م
نیشخند بدی میزند و به صندلی فشارم میدهد. کوله ام را مثل سپر مقابلم می گیرم توداری زر میزنی...نگه دار احمق! تا بیشتراز این دستان کثیفش به من نخورد. هق هق میزدم و بانفرت سرش داد میکشم. انگشت اشاره اش را جلوی بینی اش میگیرد و ابروهایش را بالا میدهد هیـــس...هیسسس... ببند دهنتو... هارشدی پاچه میگیری! -هارتویی عوضی! تویی که با ریش و قیافه ی مُوَجَه هرغلطی می کنی! ریش من جاتو تنگ کرده که گاز میگیری؟! بدبخت دارم بهت لطف می کنم! -به اون دختره هم لطف کردی؟ همونی که ازماشینت پیاده شد؟ هه! بپا هم شدی؟ اره؟! پس اون دختره هم به تو ربطی نداره! همه آرزوشونه اینو ازمن بشنون! کی بود ؟بتو ربطی نداره! خودشو چسبوند به من! هااان؟ چنان داد زد که خشک شدم. چندبار با مشت به داشبوردش میزنم و جیغ میکشم: -آره...تو راس میگی حالا پیادم کن! نکنم چی؟ جلوی چشمانم سیاه میشود. سرم گیج می رود...اگر بلایی سرم بیاورد! چطور اثبات کنم که او...به من...من...میان هق هق گریه میکنم التماسش می کنم -تروخدا پیادم کن. پیاااادم کنن... چی شد؟ رام شدی! حرفهایش جانم را می سوزاند. کاش می فهمیدم زیراین پوست چه گرگی خوابیده؟! چهره ی پدرم مقابلم تداعی می شود...اگر بفهمد سکته می کند. سرم رابین دستهایم فشارمی دهم نگهدار...التماست می کنم! و داد میزنم: نگه نداری میپرم پایین! سرعتش را بیشتر می کند بپر کوچولو! میدانم دیوانه شده ام! به مغزم فشار آمده! جیغ میکشم: میپرما! بپر عزیزم! مثل یک مار نیشم می زند
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_پنجاه_و_نه نیشخند بدی میزند و به صندلی فشارم میدهد. کوله ام را مثل سپر مقابلم می گیرم توداری
فقط یادت نره اونیکه درباغ سبز نشون داد تو بودی! بازمیگم که من بهت لطف کردم! تمام کینه ام رابه زبان می آورم -برو به مادرت لطف کن! چشمانش دوکاسه ی خون می شود و بدون مکث محکم باپشت دست دردهانم میکوبد... یکباردیگه زر زیادی بزنی دندوناتو میریزم توحلقت! زیرلب باحرص می گویم: وحشی! دستم راروی دهانم می گذارم و انگشتانم گرم می شوند. لخته های خون دستم راپر می کنند. دیگر طاقت ندارم. در را باز می کنم که عربده می کشد و فرمان راکج می کند. سرعتش کم می شود و دسته ی کوله ام را محکم میگیرد. منتظر نمی مانم تاکامل بایستد، چشمانم رامی بندم و خودم رابیرون میندازم. دادمیزند: روانی! کنارخیابان چندبار غلت می زنم و به لاخره ساکن می شوم. نفسم درنمی آید و صدای خس خس را به خوبی می شنوم. خون بینی و دهانم بند نمی آید. باآرنج به زمین تکیه می دهم وبه زور روی زانوهای لرزانم می ایستم... هیچ کس مرانمی بیند! کسی نیست کمکم کند...پیاده می شود و درحالیکه کوله ام را در دستش تاب می دهد می خندد. گریه امانم را بریده نمی توانم خوب ببینمش...کوله پشتی ام راجلوی پایم میندازد و با تهدید میگوید: دهنتو میدوزم اگر چرت و پرت پشتم بگی! بدون هیشکی باور نمیکنه! اونی که خراب میشه خودتی! یه کاری نکنی واسه همیشه لالت کنم! آخرین توانم خرج تف کردن در صورتش میشود. باحرص نگاهم می کند و به عقب هلم میدهد. محکم زمین می خورم و لبه ی جوب می افتم. صدایش رامی شنوم: بی لیاقت احمق! و بعد به طرف ماشینش میرود و صدای جیغ لاستیکهایش گوشم را کر می کند. رنگش می پرد و به تته پته می افتد: مح...محیا...تو...تو... به تلخی لبخند می زنم و تایید می کنم: آره...می دونم...داغونم! مانتو و سر زانوهایم پاره شده، نمی توانستم به خانه بروم تنها راهی که داشتم خانه ی میترا بود. الان هم بدون آنکه داخل بروم در پارکینگشان ماندم
ایستادن پای امام زمان خویش امروز ۳۱ فروردین سالروز شهادت شهیدان مدافع حرم 🌹شادی روحشان صلوات🌹
۳۱ فروردین سالروز عروج به همراه حاج قاسم که حالا دونفر در یک قاب که هر دوشان شدند...😔😔😔 روحشان شاد یادشان گرامی🕊🕊🥀🥀 یاد کنید را با ذکر
شهــ🌷ــدا؛ هوایمان را داشته باشید که در بی هوا رفتن تنها نمانیم..
★بابایت همان خوب قصّه هاست ★که پرواز کرد🕊 آرامشش♥️ سهم ما شد و ها، نصیب بچه های بابا شُد ببخش که ما اینقدر بد هستیم😔😔 🌹🍃🌹🍃
ط⚡️ به شوخی به یکی از دوستانم گفتم: من ٢٢ ساعت متوالی خوابیده ام! گفت: بدون غذا؟! همین سخن را به دوست دیگرم گفتم: گفت: بدون نماز؟! و این گونه خدای هرکس را شناختم... 🌹شهید چمران
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی، خامنه ای نگهدار خدایا تا ظهور دولت یار گل پیغمبر ما را نگهدار  اللهم عجل لولیک الفرج واحفظ قائدنا الامام الخامنه ای
ارتش و سپاه یده واحده ... شهیدحسن باقری و تیمسار ظهیرنژاد فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش در جمع رزمندگان ارتش پس از پیروزی در عملیات ثامن‌الائمه
▪️‏قصه‌ی قبل خواب رو بگم می‌گفت ابوصادق برای همه بورانی اسفناج درست می‌کرد. هرکی به سلیقه خودش. کم اسفناج یا پر اسفناج یا ترش یا بی نمک و... بعد از شهادتش رفتن وسایل اتاقش رو جمع کنند. دیدن یخچالش رو پر کرده بود از بورانی و روی هر سطل اسم یکی از رفقا رو نوشته بود هرکس به سلیقه اش 🔻‏شهید مدافع حرم روزبه هلیسایی برادر دو شهید دفاع مقدس🌺🌿 شهدارا یاد کنید باذکر
من اینجا ریشه در خاکم ...🌹 من اینجا عاشقِ این خاکم ...🌹 من اینجا تا نفس باقی ست می‌مانم...🌹
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹 ☘️☘️ان شاء الله زمینه ساز ظهور و در امتداد راه شهیدان/ برای سلامتی آقا امام عج ترک یک گناه از همین الان🖐️
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹 فصل چهارم... تلنگر!! آمد خانه از هفتمین مأموریت آمده بود خیلی خوشحال شدم😍😍 گفتم الحمدالله که دیگر تمام شد!😊 دیدم بغضی دارد و حال خرابی با حال دگرگونی گفت نه این آخریش نبود آمده ام خداحافظی کنم و فردا عازم شم😔 گفتم خودت قول دادی که دیگه نمیری سوریه😔 گفت بله ولی الان حرم در شرایط بدی قرار دارد😭 گفتم نه نمی‌شود. گفتم به مادرمون حضرت زهرا س هم روز قیامت اینو میگی... 😔😭 ناگهان گریه ام گرفت گفتم برو تا اوضاع خوب نشده بر نگرد🖐️😔 همدمم رفت و 4 ساله که در خان طومان مفقود الثره الحمدالله اوضاع سامان یافته به فدای حضرت زینب س❤️🌺
🌹فرمانده ای که به حاج قاسم کوچک مشهور بود🌹 🕊️شهید محمد جنتی🕊️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹بــِسْــمِ رْبـــٌ الشُــهــداٌ وْالصِــدْْیّــقیــنٌ🌹 ‼️شوخی در جبهه‼️ شب جمعه بود بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل🤲 چراغارو خاموش کردند💡 مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما😭 عطر بزن ...ثواب داره - اخه الان وقتشه؟🤔 بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا😍 بزن به صورتت کلی هم ثواب داره بعد دعا که چراغا رو روشن کردند صورت همه سیاه بود😂 تو عطر جوهر ریخته بود... بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند💥😂
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹 شهیدی که امام زمان (عج) کفنش کرد... 🌸🌸🌸در مطلب شهیدی که امام زمان (عج) کفنش کرد آمده است: شهیدی بود که ذکرش یابن الزهرا یا بیان یک نگاهی به من کن یا به دستت مرا در کفن کن ، بود بسیار به امام زمان (عج) علاقه داشت، از همرزم روحانی خود خواست در مراسمش سخنرانی کند، وقتی شهید شد آن روحانی چنین کرد و ذکرشهید را نیز خواند، غسال در مراسم بود فریاد زد وقتی می خواستم شهید را کفن کنم، شخص بزرگواری وارد شد و گفت برو بیرون من خودم باید این شهید را کفن کنم.🌸🌸🌸 من رفتم وسط راه گفتم این شخص که بود و چرا مرا بیرون کرد، با عجله برگشتم دیدم شهید کفن شده و تمام فضای غسالخانه بوی عطر گرفته است، حالا فهمیدم...نشناختم...🌸🌸🌸 در مطلب عکس امام را با گوشت بدنش از سینه جدا کردند ! آمده است: رزمنده ای بنام "محمود سرشار" هنگام پاکسازی منطقه سرو آباد  در حالی که تمثال امام را به سینه داشت اسیر شد، ضد انقلاب عکس امام را در حالی که محمود زنده بود با گوشت بدنش از سینه او جدا کردند یعنی دور عکس امام را با سرنیزه تا عمق سینه اش بریده بودند! و اینگونه به شهادت رسید.🌸🌸🌸
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹 بارها به خوابم اومد و هر بار من شادتر میشدم🌸 طوری که باعث حیرت اطرافیانم میشد. حضورش رو همیشه احساس میکنم.🌸 بعد از شهادت ، رغبتی نبود شیشه های عطر و ادکلنشو را از کمد بیرون بیارم ولی هربار که وارد خونه میشم🌸 عطرش رو استشمام میکنم.🌸 انگار چند دقیقه قبل خونه بوده که رفته و بوی عطرش همون جا پیچیده.🌸 راوے:مادرشهید
شور :یه پلاک با یه ساک -شب هشتم رمضان95 - سید رضا نریمانی.mp3
6.55M
🎵 یه پلاکـــ با یه ساکـــ میبینی که همین دو قـلم پیش ما مونده....💔💔💔 🎤🎤 👈تقدیم به فرزندان شهدا 🍃🌹🍃🌹
بسم رب الشهدا🌹 سردار شهید مدافع حرم جاویدالاثر حاج شهیدی که مطهرش را به کردند... از لحاظ عشق ، اخلاق ، ايمان و دينداري زندگي ما در ميان آشنايان و بستگان سرآمد بود🙏❣ و برای ما از محبت هیچی کم نمیگذاشت، اين را هم بگويم كه شهيد اسكندري يك هفته بعد از ازدواج، راهي مناطق عملياتي شدند.😔 من نامه هاي ايشان را كه از جبهه برايم مي فرستاد ، نگه داشته ام، نامه ها پر از عشق و ، كه همه را بايگاني كردم، او در نامه هايش به ما و اميدواري مي داد . جنگ كه تمام شد ، نگراني ايشان جا ماندن از بود ،هميشه يك دلواپسي داشتند كه از دوستان شهيدشان جامانده 😔 تاريخ ازدواج و شهادتشون يكي بوده تاريخ ازدواجشون هم يك خرداد ١٣٦٠ بوده تاریخ شهادتشان هم یک خرداد 93 بوده است سال وصال و فراق در يك روز بوده ❣😔 همسر محترم شهید محل شهادت استان حماء
🕊 شهدا را یاد کنید با یک صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم