📎فرازی از وصیتنامه
بدانید که نه تنها من بلکه تمام شهدا از کسانی که به هر نحوی و در هر لباسی با این انقلاب و امام مخالفت کنند و یا بی تفاوت باشند و امام امت را در این گرفتاری ها و مشکلات تنها بگذارند، نخواهیم گذشت.
عزیزان و عاشقان روح اللّه امام و جمهوری اسلامی امانتی است در دست ما قدر این تحفه الهی را بدانید تا به عذاب الهی دچار نشویم، این انقلاب و این پیروزیها با حرف بدست نیامده برای لحظه لحظه آن جوانان غیورمان خون دادهاند و جان دادهاند تا به اینجا رسیدهایم پا روی این خونها نگذارید.
اُمت حزب اللّه دلخوش باشید که این دلقکهایی که در گوشه و کنار مملکت دست به خرابیها میزنند نمیتوانند این خون ها را پایمال کنند و نمیتوانند مقابل چرخ عظیم انقلاب بایستند، زیرا که این مملکت به فرموده امام مملکت امام زمان {عج} است و هر صاحبخانه ای، خود از خانهاش محافظت میکند و انشاءاللّه به زودی همگی آنها از بین خواهند رفت.
در خط رهبر قدم بردارید و به پدر و مادرتان احترام فراوانی قائل شوید، با کسانی که در خط رهبر قدم برنمیدارند و ولایت فقیه را قبول ندارند، قطع رابطه کنید.
🌷شهید داوود عابدی🌷
تیم تخریب رفت که یه معبر باز کنه تا نیرو های گردان بتونن یه تک شبانه به دشمن بزنن...
از سیم خاردار که گذستن و وارد میدان مین شدن پای یکی از بچه ها رفت روی مین منور...
مین منور منطقه رو روشن میکرد و باعث میشد همه عملیات لو بره،از طرفی بیش از هزار درجه سانتیگراد حرارت داره و کلاه آهنی رو حتی ذوب میکنه...
حتی نمیشه بهش نزدیک شد
تا بقیه رفتن فکری کنن دیدن این نوجوان غیرتی که سوختن رو از مادر یاد گرفته خودش فورا دست به کار شد...
کلاهش رو انداخت روی مین و خوابید روش
شکمش آب شد، بدنش میجوشید...
پلاکش هم آب شد
اشک گوشه ی چشم ما و لبخند گوشه ی لب او...
معبر زده شد و عملیات با موفقیت انجام شد...
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا
#شهدایی
#شلمچه😭😭
شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
یا علی ابن موسی الرضا 🙏🙏😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زادروزت مبارک رفیق♥️
#شهید_ابراهیم_هادی
#کلیپ_تصاویر_شهید_بزرگوار😍✨
🎤با آهنگ حامد زمانی♥️
#کلام_شهدا
#کلام_عشق
•°شهید امیر حاج امینی•°
اگر به واسطه خونم حقی بر گردن دیگران داشته باشم
به خدای کعبه قسم از مردان بی غیرت و زنان بی حیا نمیگذرم....
#تفکر
#در_ثواب_نشر_شریک_باشیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سخنرانی
حجت اسلام والمسلمین علیرضا پناهیان
باید با تقوا مهارت پیدا کنیم...
اخلاق بد همه خوبیهاتو میبره...
#به_وقت_هندزفری
#در_ثواب_نشر_شریک_باشیم
#سخنرانی
#کلام_شهدا
#کلام_عشق
شهید مصطفی چمران
می گویند تقوا از تخصص لازم تر است آن رامی پذیرم امامی گویم آنکس که تخصص نداردوکاری را می پذیرد بی تقواست ...
#تفکر
#در_ثواب_نشر_شریک_باشیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مهرداد_عزیزاللهی ۱۴ سال داشت که به عنوان «تخریبچی» به جبهه اعزام شد....
#عجیب_ولی_واقعی
7.mp3 - ناشناس.mp3
3.59M
بسم الله الرحمن الرحیم🤲
•|زیارت عاشورا باصدای شهید بزرگوار
محمدرضا تورجی زاده|•
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
زادروزت مبارک رفیق♥️ #شهید_ابراهیم_هادی #کلیپ_تصاویر_شهید_بزرگوار😍✨ 🎤با آهنگ حامد زمانی♥️
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش ابراهیم هست🥰✋
*پهلوان بی مزار*🕊️
*سالروز تولد*🎊💐
*شهید ابراهیم هادی*🌹
تاریخ تولد: ۱ / ۲ / ۱۳۳۶
تاریخ شهادت: ۲۲ / ۱۱ / ۱۳۶۱
محل تولد: تهران
محل شهادت: کانال کمیل
🌹از زبان دوست← در باشگاه کُشتی آماده تمرین بودیم ابراهیم پهلوان هم وارد شد🌷چند دقیقه بعد یکی از دوستان گفت ابراهیم وقتی داشتی میومدی با این شلوار و پیراهن شیک وساک به دستت دو تا دختر مرتب از تو حرف میزدند❌🌷ابراهیم با این حرفها یک لحظه جا خورد *و از آن روز به بعد پیراهنش بلند شلوارش گشاد و به جای ساک از پلاستیک استفاده میکرد*🌷 او مداحی میکرد و یکشب از خستگی زیاد او در حال مداحی کردن بود یکی دو نفر او را مسخره کردند ابراهیم ناراحت شد🥀 و قسم خورد دیگر مداحی نمیکند اما شبش خواب حضرت زهرا(س) رادید که فرمودند: *هر که گفت بخوان تو هم بخوان نگو نمیخوانم بخوان ما تو را دوست داریم*🌷 گریه به ابراهیم امان نمیداد و از آن به بعد مداحی را ادامه داد *ابراهیم در والفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های گردان کمیل و حنظله در کانال های فکه مقاوت کرد*🌷 اما تسلیم نشد و بعد از فرستادن بچه های باقیمانده به عقب *تنهای تنها با خدا همراه شد و دیگر کسی او را ندید🥀 ابراهیم همیشه از خدا میخواست گمنام بماند*🖤 و چه زیبا به آرزویش رسید🕊️🕋
*شهید گمنام*
*شهید ابراهیم هادی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
برادر شهید تولدت مبارک
#فرمانده_تیپ_امام_حسن ع و فرمانده لشکر علی ابن ابی طالب ع
شهید حسن درویش
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
....مگر دنیا و مافیای آن ، سر مارا نمیخواهد که در طشت طلا نهد و با رقص و پایکوبی و دست افشانی و هلهله وشادی به روسپیان عالم تقدیم کند !؟؟؟
پس این دنیا و این هم سر ما .!!!
شهید سیدمرتضی آوینی .
#سردار سرلشگر پاسدار
#شهید حسن درویش
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_65_66 سه دخترو یک پسرشان هم حسابی دین را سفت چسبیده و حلوا و حلوایش می کنند. همان شب باخو
#قسمت_شصت_و_هفت
مابقی چیزها به صغرا وکبری خانوم مربوط نمی شود. صحبتهای پدرم جای خود...
ولی به قول مادر من دیگر بزرگ شده ام. گلیمم مگر چند متر است که در گل
گیر کند؟ تصمیم دارم گربه را همین دم اولی حلق آویز کنم تا دست همه بیاید
که یک من ماست چقدر کره میده. لبخند مرموزی می زنم و سوار بر هواپیما
دردل آسمان و ابرها محو میشوم.
شالم را پشت گوش می دهم و کیفم را از قسمت بار بر می دارم. سفر با
هواپیما عجیب می چسبد ها! تا به خودت بجنبی و بفهمی کجای ابرهایـی به
مقصد رسیدی. کیف را روی شانه ام میندازم و به سمت درب خروجی می روم که
صدایی از پشت سر نگاه چند نفر را به سمت خودش می کشد: ببخشید خانوم!
خانوم... حتم دارم که آن خانوم من نیستم. به سرعت چند قدم دیگر برمی دارم
که کسی دسته ی کیفم رااز پشت سر می گیرد. باتعجب می ایستم و نگاهم می
چرخد تاصاحب دست را ببینم. پسری با قد نسبتا بلند و شش تیغه که عطر تلخش
درهمان چند لحظه تو ذوق زد! آب دهانش را قورت می دهد و می گوید: فک کنم
متوجه نشدید که گوشیتون از جیب مانتوتون افتاده! بی اراده دستم سمت جیبم
می رود. پوچ بودنش حرف پسر را تایید می کند. تلفن همراهم را به طرفم می
گیرد و من با لبخند گرم و نگاه مستقیم از او تشکر می کنم و تلفنم را در
جیب کوچک کیفم میندازم. دست به س*ی*ن*ه منتظر رسیدن چمدان ها می ایستم.
نگاهم تک تک چمدان هایی که به صف می رسند را وارسی می کند.
یک لحظه همان بوی تلخ در فضای بینی ام می پیچد. بی سمت راستم نگاه می کنم
و بادیدن لبخند اشنای پسری که درهواپیما صدایم زد، بی اختیار من هم لبخند
می زنم. دوباره سرم را به طرف چمدانها می چرخانم که صدایش تمرکزم رابهم
می زند: پارسا هستم! مهران پارسا!
دردلم می گویم خب باش. خوش به حالت.
اما سکوت تنها عکس العمل بارز من است!
دوباره میگوید: چه جالب که دوباره دیدمتون!
پوزخندی می زنم و دوباره دردل میخندم
بدون مکث می پرسد: میشه اسم شریفتون رو بدونم؟
یک آن به خودم می آیم. بابا راست می گفت ها. تهران برسی سوارت میشن! بدون
قصد جواب میدهم: ایران منش هستم.
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_شصت_و_هفت مابقی چیزها به صغرا وکبری خانوم مربوط نمی شود. صحبتهای پدرم جای خود... ولی به قول
#قسمت_شصت_و_هشت
چه فامیلی برازنده ای! و اسم کوچیک؟
کلافه می شوم و می گویم: مسئله ای هست که این سواالت رو می پرسید؟!
چشمان مشکیش برق می زنند.
راستش، خوشحال می شم باهاتون اشنا شم. شاید افتادن گوشیتون اتفاقی نبوده!
من به تهران نیامدم برای وقت تلف کردن. دوست دارم که اول کاری پَرش را
طوری بچینم که دیگر فکر اشنایی باکسی به مغزش نزند.
جا می خورد اما خودش را نمی بازد.اوه! چه جالب! فکر کنم خیلی فیلم می بینید اقای پارسا.
به فیلم هم میرسیم.
چقدر پررو!
کجا میرید؟! میتونم برسونمتون. ماشینم توی پارکینگه. البته اگر افتخاربدید..فکر نکنم. من باید سریع برم.
لبخند کجی می زنم و بارندی جواب میدهم: نه افتخار نمیدم!
این بار پَکر می شود و سکوت می کند. زیرچشمی چهره اش را دقیق کنکاش می
کنم. بدک نیست. ازاین بهتر زیاد... تصویر محمدمهدی مثل پازل مقابل چشمانم
کنارهم چیده می شود. عرق سرد روی تنم می شیند
یعنی هنوز نتوانستم نام اورا به طور کامل از تیتر سرنوشتم پاک کنم؟ لب
پایینم را می گزم و بادیدن چمدانم باخوشحالی لبخند می زنم، اما قلبم
همچنان سریع و بی تاب می کوبد. لعنتی تاریکی سایه اش دست ازسر زندگی ام
برنمیدارد. طوری که انگار از ابتدا پارسایـی نبوده به سمت درب خروجی می
روم که صدایش زنگ تیزی میشود میان موجی از خیالات گذشته..
تقریبا به حالت دو خودش را بمن می رساند و شمرده شمرده میگوید: حقیقتش.خانوم ایران منش! خانوم...! چندلحظه..
اینکه تابه حال کسی منو رد نکرده. شما یه زیبایـی خاصی توی چهرتونه. موها
و چشمهاتون وصف نشدنیه. خیلی به دلم نشستید!
باورم نمی شود! چه راحت مزخرف میبافد. باچشمانی گرد به لبهایش خیره می
شوم.
یه فرصت کوچیک بمن بدید
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
#قسمت_شصت_نه
کارت سرخابی رنگی راسمتم میگیرد
این کارت شرکتمه. من مدیرش هستم...یعنی هم من هم پدرم. مهرداد پارسا!
یه تاازابروهایم رابالا میندازم و جدی، محکم و بلند جواب میدهم: گوش کنید.
برام عجیبه که چطور جرات می کنید بیاید و ازظاهرمن تعریف کنید.اقای پارسا! من هیچ علاقه ای به اشنایـی با شما یا... یا پدرتون... یاکلا......ندارم
لطفا تااین برخوردتون رو مزاحمت تلقی نکردم بایه خداحافظی
رسمی خوشحالم کنید!
امیدش رنگ ناامیدی می گیرد و برق نگاهش می پرد. بدون توجه خداحافظی می
کنم و قدمهای را سریع و بلندتر برمیدارم.
راننده پُک محکمی به ته سیگارش می زند و میگوید: خلاصه همه یه جور بدبختن!
دستم راروی شقیقه ام می گذارم و زیرلب زمزمه می کنم: بدبختی منم اینکه
گیر تویه وراج افتادم!
درآینه نگاهی میندازد و می پرسد: بامن بودید؟
مصنوعی لبخند می زنم: نخیر! ببخشید کی میرسیم؟!
خیلی نمونده یه خیابون بالاتره! راسی منزل خودتونه؟
-نخیر! مهمون هستم!
اها پس مال تهران نیستی! نگفته بودی!
با حرص از پنجره به خیابان زل میزنم. مگه مهلت میدی ادم حرف بزنه!
از فرودگاه یک بند حرافی می کند! میترسم فکش شل و کف ماشین ولو شه. مخم
را تیلیت کرد مردک نفهم! درخیابان بزرگ و پهنی می پیچد و میگوید: بفرما
خانوم! کم کم داریم میرسیم..
اولین باراست که میخواهم سجده شکر به جا بیاورم. کم مانده بود زار بزنم.
چنددقیقه نگذشته پایش راروی ترمز می گذارد.
رسیدیم.
کرایه را سمتش میگیرم که بانیش گشادی که میان انبوهی ریش بلند و ژولیده
نقش بسته، میگوید: قابل نداره ها!
درحالیکه حسابی خسته شده ام با حرص و صدایـی که ازبین دندانهایم بیرون می
اید جواب میدهم: اقا بگیرید لطفا.
پول را می گیرد و من مثل برق ازماشین بیرون می پرم! پیاده می شودو
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_شصت_نه کارت سرخابی رنگی راسمتم میگیرد این کارت شرکتمه. من مدیرش هستم...یعنی هم من هم پدرم.
#قسمت_هفتاد
چمدانم را از صندوق عقب ماشینش بیرون میگذارد.
ببخشید سرت رو دردآوردم دختر!
-نه خواهش می کنم!
دوست دارم پاشنه کفشم را درچشمش فرو کنم!
هستن خونه؟
خنده ام میگیرد! ول کن نیست!
همان لحظه نور زرد رنگی رویمان می افتد که چشم را به شدت می زند. دستم
راجلوی صورتم میگیرم و از لای به لای انگشتانم به مسیرنور نگاه می کنم.
پرشیای نوک مدادی رنگی که نورچراغهای جلویش را روی ما انداخته. عصبی
بادست اشاره می کنم که بنداز پایین نورو! راننده گویی توجهش عمیق و دقیق
جلب ماست که نور را خاموش می کند. دستم را پایین می آورم و چشمانم را
برای دیدن چهره ی راننده ریز می کنم... چیزی جز پیراهن سفید یقه بسته
میان قاب کت مشکی مشخص نیست! راننده میگوید: عجب مردم آزاریه ها! کور
شدیم رفت!
آمدم دهانم را پر کنم: مث توکه کَرم کردی باحرفای صدمن یه غازت...
نمی دانم ضرب المثل را درست گفتم یانه! به هرحال عصبی نفسم را بیرون می
دهم و ماشینش را دور می زنم. دستش را بالا می آورد و بلند می گوید: چاکر
شماهستیم! گوشیمو انداختم تو جیب کوچیک چمدونتون! هرجا خواستید برید من
درخدمتم!
-ممنون لطف کردید!
میخواهم جیغ بزنم: جون بچه ات گورتو گم کن!
پشتم را به ماشینش می کنم و به برگه ی کوچکی که آدرس خانه عموجواد رارویش
یادداشت کرده بودم، بادقت نگاه می کنم.
پلاک.. چهار.
سرم راباال می گیرم، همان لحظه راننده ی پرشیا دررا باز می کند و با آرامش
خاصی ازماشین پیاده می شود. بی اراده سرم به طرفش می چرخد.
قدبلند و چهارشانه، کت و شلوار مشکی و یقه ی بسته که یک کروات قرمز کم
دارد! فرصت نمی کنم خوب چهره اش را ببینم. ماشینش درست جلوی در خانه ی عمو
پارک شده! پرشیا تقریبا به در چسبیده و اجازه عبور به چمدانم را نمی دهد
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
🚨 سلام
♥️ به اطلاع بانوان گرامی میرساند
♥️ ما جمعی از خانم های طلاب هستیم
♥️ برای حمایت از پیام رسان ملی ایتا
♥️بزرگترین کانال خانما رو تو ایتا زدیم
♥️ خانما بفرمائید خواهش میکنم 😊👇
https://eitaa.com/joinchat/616103961C7728d41e1a
خوشا آنانکه با عشق حسینی
شهادت را پسندیدند و رفتند ...
سلام صبحتون شهدایی ✋
💜🥀💜🥀💜🥀💜🥀💜🥀💜
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هفتاد چمدانم را از صندوق عقب ماشینش بیرون میگذارد. ببخشید سرت رو دردآوردم دختر! -نه خواهش
#قسمت_هفتاد_و_یک
می ایستم و با لحن شکایت آمیزی می پرسم: ببخشید آقا! درسته یه جایی پارک
کنید که اجازه رفت و آمد به افراد نده؟
نگاهش خیره به در مانده. گلویش راصاف می کند و می پرسد: باکی کاردارید؟
صدای بم و مردانه اش حرفم را به کلی از ذهنم می پراند! چند بار پلک می
زنم و می گویم: باسوال، سوال رو جواب نمیدن!
در خانه باز می شود و زن عموجواد درحالیکه چادر طرح دارش را بادندان روی
سرش نگه داشته ازخانه بیرون می اید. نگاهش زیراست و یک چیزهایی تندتند
باخودش میگوید. چمدان را به پرشیا تکیه میدهم و تقریبا بلند می گویم: اذر
جون!
بچه که بودم بعداز مدتی به خاطر رفت و آمد زیادمان درخانه عموجواد، همسرش
را اذر جون صدامی کردم. باراول مادرم گوشه چشمی برایم نازک کرد و لب
برچید. امامهم نبود. ازهمان بچگی سرتق بودم. سرش را بلند می کند و با
چشمهایـی به قدر دوفنجان به صورتم زل می زند. تازه یادم می افتد که ماجرا
شروع شد. به به. موهای ازاد و آرایش نه چندان مالیم، خصوصا رژ لب آجری
رنگم، برق از نگاه عسلـی اذر پراند! بعداز چندلحظه سکوت و بهت یکدفعه کج
و کوله لبخند می زند و درحالیکه بایک دست چادرش را نگه داشته، دست دیگرش
را برای به آ*غ*و*ش کشیدنم باز می کند.
محیا! زن عمو!
به طرفش میروم و جثه ی ریز و تقریبا تپلش را دربرمیگیرم. حتم دارم
عطر تندم دلش را می زند! سرش را عقب می گیرد و ابروهای مرتب و تازه قیچی
خورده اش را تابه تا بالا پایین می کند و می گوید: خیلی خوش اومدی فدات
شم! ولی مگه قرارنبود فردا بیای؟!
میخندم، بلند!
میخواید برگردم؟!لبش راگازمی گیرد
نه این چه حرفیه! قدمت سرچشم...
جملاتش سرد و مصنوعی است. مشخص است بادیدن تیپ جدیدم خیلی هم
خوشحال نشده! سرم را
کج می کنم و با چشم به راننده پرشیا اشاره می کنم
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada