eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.8هزار دنبال‌کننده
780 عکس
409 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_65_66 سه دخترو یک پسرشان هم حسابی دین را سفت چسبیده و حلوا و حلوایش می کنند. همان شب باخو
مابقی چیزها به صغرا وکبری خانوم مربوط نمی شود. صحبتهای پدرم جای خود... ولی به قول مادر من دیگر بزرگ شده ام. گلیمم مگر چند متر است که در گل گیر کند؟ تصمیم دارم گربه را همین دم اولی حلق آویز کنم تا دست همه بیاید که یک من ماست چقدر کره میده. لبخند مرموزی می زنم و سوار بر هواپیما دردل آسمان و ابرها محو میشوم. شالم را پشت گوش می دهم و کیفم را از قسمت بار بر می دارم. سفر با هواپیما عجیب می چسبد ها! تا به خودت بجنبی و بفهمی کجای ابرهایـی به مقصد رسیدی. کیف را روی شانه ام میندازم و به سمت درب خروجی می روم که صدایی از پشت سر نگاه چند نفر را به سمت خودش می کشد: ببخشید خانوم! خانوم... حتم دارم که آن خانوم من نیستم. به سرعت چند قدم دیگر برمی دارم که کسی دسته ی کیفم رااز پشت سر می گیرد. باتعجب می ایستم و نگاهم می چرخد تاصاحب دست را ببینم. پسری با قد نسبتا بلند و شش تیغه که عطر تلخش درهمان چند لحظه تو ذوق زد! آب دهانش را قورت می دهد و می گوید: فک کنم متوجه نشدید که گوشیتون از جیب مانتوتون افتاده! بی اراده دستم سمت جیبم می رود. پوچ بودنش حرف پسر را تایید می کند. تلفن همراهم را به طرفم می گیرد و من با لبخند گرم و نگاه مستقیم از او تشکر می کنم و تلفنم را در جیب کوچک کیفم میندازم. دست به س*ی*ن*ه منتظر رسیدن چمدان ها می ایستم. نگاهم تک تک چمدان هایی که به صف می رسند را وارسی می کند. یک لحظه همان بوی تلخ در فضای بینی ام می پیچد. بی سمت راستم نگاه می کنم و بادیدن لبخند اشنای پسری که درهواپیما صدایم زد، بی اختیار من هم لبخند می زنم. دوباره سرم را به طرف چمدانها می چرخانم که صدایش تمرکزم رابهم می زند: پارسا هستم! مهران پارسا! دردلم می گویم خب باش. خوش به حالت. اما سکوت تنها عکس العمل بارز من است! دوباره میگوید: چه جالب که دوباره دیدمتون! پوزخندی می زنم و دوباره دردل میخندم بدون مکث می پرسد: میشه اسم شریفتون رو بدونم؟ یک آن به خودم می آیم. بابا راست می گفت ها. تهران برسی سوارت میشن! بدون قصد جواب میدهم: ایران منش هستم. ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_شصت_و_هفت مابقی چیزها به صغرا وکبری خانوم مربوط نمی شود. صحبتهای پدرم جای خود... ولی به قول
چه فامیلی برازنده ای! و اسم کوچیک؟ کلافه می شوم و می گویم: مسئله ای هست که این سواالت رو می پرسید؟! چشمان مشکیش برق می زنند. راستش، خوشحال می شم باهاتون اشنا شم. شاید افتادن گوشیتون اتفاقی نبوده! من به تهران نیامدم برای وقت تلف کردن. دوست دارم که اول کاری پَرش را طوری بچینم که دیگر فکر اشنایی باکسی به مغزش نزند. جا می خورد اما خودش را نمی بازد.اوه! چه جالب! فکر کنم خیلی فیلم می بینید اقای پارسا. به فیلم هم میرسیم. چقدر پررو! کجا میرید؟! میتونم برسونمتون. ماشینم توی پارکینگه. البته اگر افتخاربدید..فکر نکنم. من باید سریع برم. لبخند کجی می زنم و بارندی جواب میدهم: نه افتخار نمیدم! این بار پَکر می شود و سکوت می کند. زیرچشمی چهره اش را دقیق کنکاش می کنم. بدک نیست. ازاین بهتر زیاد... تصویر محمدمهدی مثل پازل مقابل چشمانم کنارهم چیده می شود. عرق سرد روی تنم می شیند یعنی هنوز نتوانستم نام اورا به طور کامل از تیتر سرنوشتم پاک کنم؟ لب پایینم را می گزم و بادیدن چمدانم باخوشحالی لبخند می زنم، اما قلبم همچنان سریع و بی تاب می کوبد. لعنتی تاریکی سایه اش دست ازسر زندگی ام برنمیدارد. طوری که انگار از ابتدا پارسایـی نبوده به سمت درب خروجی می روم که صدایش زنگ تیزی میشود میان موجی از خیالات گذشته.. تقریبا به حالت دو خودش را بمن می رساند و شمرده شمرده میگوید: حقیقتش.خانوم ایران منش! خانوم...! چندلحظه.. اینکه تابه حال کسی منو رد نکرده. شما یه زیبایـی خاصی توی چهرتونه. موها و چشمهاتون وصف نشدنیه. خیلی به دلم نشستید! باورم نمی شود! چه راحت مزخرف میبافد. باچشمانی گرد به لبهایش خیره می شوم. یه فرصت کوچیک بمن بدید ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
کارت سرخابی رنگی راسمتم میگیرد این کارت شرکتمه. من مدیرش هستم...یعنی هم من هم پدرم. مهرداد پارسا! یه تاازابروهایم رابالا میندازم و جدی، محکم و بلند جواب میدهم: گوش کنید. برام عجیبه که چطور جرات می کنید بیاید و ازظاهرمن تعریف کنید.اقای پارسا! من هیچ علاقه ای به اشنایـی با شما یا... یا پدرتون... یاکلا......ندارم لطفا تااین برخوردتون رو مزاحمت تلقی نکردم بایه خداحافظی رسمی خوشحالم کنید! امیدش رنگ ناامیدی می گیرد و برق نگاهش می پرد. بدون توجه خداحافظی می کنم و قدمهای را سریع و بلندتر برمیدارم. راننده پُک محکمی به ته سیگارش می زند و میگوید: خلاصه همه یه جور بدبختن! دستم راروی شقیقه ام می گذارم و زیرلب زمزمه می کنم: بدبختی منم اینکه گیر تویه وراج افتادم! درآینه نگاهی میندازد و می پرسد: بامن بودید؟ مصنوعی لبخند می زنم: نخیر! ببخشید کی میرسیم؟! خیلی نمونده یه خیابون بالاتره! راسی منزل خودتونه؟ -نخیر! مهمون هستم! اها پس مال تهران نیستی! نگفته بودی! با حرص از پنجره به خیابان زل میزنم. مگه مهلت میدی ادم حرف بزنه! از فرودگاه یک بند حرافی می کند! میترسم فکش شل و کف ماشین ولو شه. مخم را تیلیت کرد مردک نفهم! درخیابان بزرگ و پهنی می پیچد و میگوید: بفرما خانوم! کم کم داریم میرسیم.. اولین باراست که میخواهم سجده شکر به جا بیاورم. کم مانده بود زار بزنم. چنددقیقه نگذشته پایش راروی ترمز می گذارد. رسیدیم. کرایه را سمتش میگیرم که بانیش گشادی که میان انبوهی ریش بلند و ژولیده نقش بسته، میگوید: قابل نداره ها! درحالیکه حسابی خسته شده ام با حرص و صدایـی که ازبین دندانهایم بیرون می اید جواب میدهم: اقا بگیرید لطفا. پول را می گیرد و من مثل برق ازماشین بیرون می پرم! پیاده می شودو ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_شصت_نه کارت سرخابی رنگی راسمتم میگیرد این کارت شرکتمه. من مدیرش هستم...یعنی هم من هم پدرم.
چمدانم را از صندوق عقب ماشینش بیرون میگذارد. ببخشید سرت رو دردآوردم دختر! -نه خواهش می کنم! دوست دارم پاشنه کفشم را درچشمش فرو کنم! هستن خونه؟ خنده ام میگیرد! ول کن نیست! همان لحظه نور زرد رنگی رویمان می افتد که چشم را به شدت می زند. دستم راجلوی صورتم میگیرم و از لای به لای انگشتانم به مسیرنور نگاه می کنم. پرشیای نوک مدادی رنگی که نورچراغهای جلویش را روی ما انداخته. عصبی بادست اشاره می کنم که بنداز پایین نورو! راننده گویی توجهش عمیق و دقیق جلب ماست که نور را خاموش می کند. دستم را پایین می آورم و چشمانم را برای دیدن چهره ی راننده ریز می کنم... چیزی جز پیراهن سفید یقه بسته میان قاب کت مشکی مشخص نیست! راننده میگوید: عجب مردم آزاریه ها! کور شدیم رفت! آمدم دهانم را پر کنم: مث توکه کَرم کردی باحرفای صدمن یه غازت... نمی دانم ضرب المثل را درست گفتم یانه! به هرحال عصبی نفسم را بیرون می دهم و ماشینش را دور می زنم. دستش را بالا می آورد و بلند می گوید: چاکر شماهستیم! گوشیمو انداختم تو جیب کوچیک چمدونتون! هرجا خواستید برید من درخدمتم! -ممنون لطف کردید! میخواهم جیغ بزنم: جون بچه ات گورتو گم کن! پشتم را به ماشینش می کنم و به برگه ی کوچکی که آدرس خانه عموجواد رارویش یادداشت کرده بودم، بادقت نگاه می کنم. پلاک.. چهار. سرم راباال می گیرم، همان لحظه راننده ی پرشیا دررا باز می کند و با آرامش خاصی ازماشین پیاده می شود. بی اراده سرم به طرفش می چرخد. قدبلند و چهارشانه، کت و شلوار مشکی و یقه ی بسته که یک کروات قرمز کم دارد! فرصت نمی کنم خوب چهره اش را ببینم. ماشینش درست جلوی در خانه ی عمو پارک شده! پرشیا تقریبا به در چسبیده و اجازه عبور به چمدانم را نمی دهد ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
ان شاءالله امشب در پرونده همه خادمان شهدا بنویسند: محب امیرالمومنین(ع) زیارت کربلا و نجف،اربعین امسال، سربازی ♦️امام زمان(عج) نهایت شــ🌷ــهادت شبتون شهدایی ✋ ☘☘☘
🚨 سلام ♥️ به اطلاع بانوان گرامی میرساند ♥️ ما جمعی از خانم های طلاب هستیم ♥️ برای حمایت از پیام رسان ملی ایتا ♥️بزرگترین کانال خانما رو تو ایتا زدیم ♥️ خانما بفرمائید خواهش میکنم 😊👇 https://eitaa.com/joinchat/616103961C7728d41e1a
خوشا آنانکه با عشق حسینی شهادت را پسندیدند و رفتند ... سلام صبحتون شهدایی ✋ 💜🥀💜🥀💜🥀💜🥀💜🥀💜 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هفتاد چمدانم را از صندوق عقب ماشینش بیرون میگذارد. ببخشید سرت رو دردآوردم دختر! -نه خواهش
‌ می ایستم و با لحن شکایت آمیزی می پرسم: ببخشید آقا! درسته یه جایی پارک کنید که اجازه رفت و آمد به افراد نده؟ نگاهش خیره به در مانده. گلویش راصاف می کند و می پرسد: باکی کاردارید؟ صدای بم و مردانه اش حرفم را به کلی از ذهنم می پراند! چند بار پلک می زنم و می گویم: باسوال، سوال رو جواب نمیدن! در خانه باز می شود و زن عموجواد درحالیکه چادر طرح دارش را بادندان روی سرش نگه داشته ازخانه بیرون می اید. نگاهش زیراست و یک چیزهایی تندتند باخودش میگوید. چمدان را به پرشیا تکیه میدهم و تقریبا بلند می گویم: اذر جون! بچه که بودم بعداز مدتی به خاطر رفت و آمد زیادمان درخانه عموجواد، همسرش را اذر جون صدامی کردم. باراول مادرم گوشه چشمی برایم نازک کرد و لب برچید. امامهم نبود. ازهمان بچگی سرتق بودم. سرش را بلند می کند و با چشمهایـی به قدر دوفنجان به صورتم زل می زند. تازه یادم می افتد که ماجرا شروع شد. به به. موهای ازاد و آرایش نه چندان مالیم، خصوصا رژ لب آجری رنگم، برق از نگاه عسلـی اذر پراند! بعداز چندلحظه سکوت و بهت یکدفعه کج و کوله لبخند می زند و درحالیکه بایک دست چادرش را نگه داشته، دست دیگرش را برای به آ*غ*و*ش کشیدنم باز می کند. محیا! زن عمو! به طرفش میروم و جثه ی ریز و تقریبا تپلش را دربرمیگیرم. حتم دارم عطر تندم دلش را می زند! سرش را عقب می گیرد و ابروهای مرتب و تازه قیچی خورده اش را تابه تا بالا پایین می کند و می گوید: خیلی خوش اومدی فدات شم! ولی مگه قرارنبود فردا بیای؟! میخندم، بلند! میخواید برگردم؟!لبش راگازمی گیرد نه این چه حرفیه! قدمت سرچشم... جملاتش سرد و مصنوعی است. مشخص است بادیدن تیپ جدیدم خیلی هم خوشحال نشده! سرم را کج می کنم و با چشم به راننده پرشیا اشاره می کنم ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هفتاد_و_یک ‌ می ایستم و با لحن شکایت آمیزی می پرسم: ببخشید آقا! درسته یه جایی پارک کنید که
اذر نگاهش رابه سمت پسر می چرخاند و باملایمت میگوید: شناختی یحیی؟ ببین چقدر بزرگ شده! اب دهانم خشک می شود. یحیی! پسرعمو. پس چرا نشناختم! تاریکی کوچه دید را محدود می کند. چشمهایم راتنگ می کنم. چهره اش درسایه، روشن تیرهای چراغ برق گم شده. یحیـی سرفه می کند و درحالیکه نگاهش به چهره ی اذر خیره مانده باتعجب و همراه با تردید جواب میدهد: محیا خانوم هستن؟! نشناختم! پوزخند میزنم" اصن نگام کردی؟!" گرچه اگر هم نگاه می کرد مطمئنم نمی شناخت. بعد اینهمه سال! بدون انکه سرش را بچرخاند میگوید: عذرمیخوام نشناختم! خوش اومدید دخترعمو! زیرلب ممنونی می گویم و سعی می کنم چهره اش را بهتر ببینم. ببینم! سوارماشین می شود و کمی جلو میرود تامن بتوانم وارد خانه شوم. دسته ی چمدانم را دردست می فشارم و ازاذر می پرسم: -به سلامتی جایـی می رفتید؟! گل از گلش می شکفد و ارام میخندد. جلومی اید و دم گوشم آهسته نجوا می کند: میریم خواستگاری؟ باتعجب میپرسم: واسه یحیی؟! خب چرااروم میگید! آخه خوشش نمیاد هی راجع بهش حرف بزنیم! به زور راضیش کردیم! شانه بالا میندازم! حتم دارم این هم مثل عموجواد یکپارچه خل است! من- ایشاالله خیره! پس یه بزن برقص توراهه. آذر چپ چپ نگاهم می کند. من هم بی تفاوت سکوت می کنم. عموجواد یاالله گویان ازخانه خارج می شود. این دیگر چه صیغه است. بیرون هم می ایند یاالله می گویند. نکند درخت هاهم چادر می پوشند. مادرم همیشه توجیه می کرد منظور این دوکلمه توکل کردن به ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هفتاد_دو اذر نگاهش رابه سمت پسر می چرخاند و باملایمت میگوید: شناختی یحیی؟ ببین چقدر بزرگ شده
خداست! درکی نداشتم! عمو جواد بادیدنم وارفت و یک قدم عقب می رود. بسم الله، جن دیده. لبهایش تکان می خورند اما صدایـی شنیده نمی شود. آذر فضای سنگین را باصدای طنازش برهم می زند: ببین کی اومده جواد! ماشاءالله چقدر بزرگ شده! عمو هاج و واج باصدایـی ناله مانند میگوید: خیلی! ماشا...الله... لبخند پهن و بزرگی میزنم و دستم را به طرفش دراز می کنم. دستش به وضوح می لرزد. حرصم می گیرد. یعنی اینقدر تابلو شده ام؟! دستم را میگیرد اما خبری از گرما نیست! دستش را پس میکشد و میگوید: خوش اومدی عموجون! منتظرت بودیم... ولی... مگه... بین حرفش می پرم: -حتما اشتباه گفتن! هول شدن، پروازم چهارشنبه بود دیگه خودش راجمع و جور می کند و درحالیکه نگاهش تاپایم کشیده می شود جواب میدهد: به هرحال امروز یافردا... خوشحالیم که مهمون مایـی دخترجون! میخواهم بگویم: مشخصه. رنگ از رخساره پریده است عمو! یحیـی ازماشین پیاده می شود و جلو می اید. ازفرصت استفاده می کنم و بااشتیاق و کنجکاوی به چهره اش زل میزنم. زن عمو میگوید: منو اقاجواد همراه یحیـی میریم! یلدا خونه اس. سرسری یک بله و ممنون می گویم و به فوضولی ادامه میدهم. بچه که بودیم بین تمام پسران فامیل یحیـی چهره ی معقول تری داشت. بادخترها زیاد بازی نمی کرد. عقل کل بود دیگر. چشمهای عسلی اش به اذر رفته. بادیدنش دردلم ای ولّایی می گویم و ریز میخندم. ریش اش مرتب و آنکادرشده، به رنگ عسلی سیراست. مژه های بلند و تاب خورده اش روی مردمک شفاف و روشنش سایه انداخته. موهایش را عقب داده و یک دسته را روی‌ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هفتاد_و_سه خداست! درکی نداشتم! عمو جواد بادیدنم وارفت و یک قدم عقب می رود. بسم الله، جن دید
پیشانـی اش ریخته. به عمو جواد نمیخورد این را بزرگ کرده باشد. خودم جواب خودم را میدهم...فرنگ رفته ها باید یک فرقی داشته باشند. ابروهای پهن و قهوه ای روشنش را درهم میکشد و میگوید: فکر کنم یکم دیر شده! دردلم میگذرد: خب حالا چقدم هول! برایم سوال می شد که مثل جواد و بابارضااست یانه؟ همانقدر تعصبی؟ دیدش به دنیا چطوراست! ریش دارد! یقه اش راهم بسته. اما ژل هم زده! بوی خنک و غلیظ عطرش هم که هوش نداشته رامیدزدد. عمو مچ دستم رابه نرمی میگیرد و میگوید: تاسوار ماشین شید. محیارو تا تو خونه همراهیش می کنم. آذر لبخند میزند... رژلب صورتی کمرنگش برق می زند. رویش را کیپ گرفته. یحیـی خشک خداحافظـی می کند و به سمت ماشین چرخ می زند. عمو جلوتر ازراه پله بالا می رود و چمدانم را پشت سرش میکشد. همانطور که نفسش بریده کوتاه و شمرده میگوید: آسانسور خراب شده. هفته ی پیش مهمون داشتیم. نمی شناسیشون. سه تا بچه شیطون دارن. بچه ی منم بهشون اضافه شد. ریختن توی اسانسور هی میرفتن بالا... هی پایین... می پرسم: -بچتون؟! میخندد، نمی دانم از سرتاسف است یاخوشحالی. آره! یحیی دیگه. خنده ام می گیرد پس هنوز هم... به طبقه ی اول که میرسیم. دستش راروی زنگ میگذارد و پشت هم صدای جیغش را در می اورد. دقیقه ای نگذشته درباز و یلدا باموهای ژولیده ظاهر میشود! عمو میخندد: بیااینم یه بچه ام! ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada