زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هفتاد_و_چهار پیشانـی اش ریخته. به عمو جواد نمیخورد این را بزرگ کرده باشد. خودم جواب خودم را
#قسمت_هفتاد_و_پنج
یلدا بی توجه به حرف عمو مات من، حتی پلک هم نمی زند. عمو چمدانم را درخانه
می
گذارد و برمیگردد. یلدا هنوز ساکت و شوکه به موهایم خیره شده. بایک پا کفش ورنی
پای دیگر را درمی اورم و گوشه ای جفت می کنم. بادستهای بازبه سمتش می روم.
جاخورده! حتی شدیدتراز عمو. شانه های استخوانی اش را دردست میفشارم و لبخند
می
زنم...قراراست هم خونه باشیم. باید بمن و عقایدم عادت کنند! من هم به انها عادت
می کنم. یلدا بادستهای کشیده و استخوانی اش بغلم می کند. بوی شیرینی میدهد.
وانیل! لبهای قلوه ای و خوش فرمش کج می شود:
-خوش اومدی محیاجون!
گونه اش را میب*و*س*م.. موهایش مجعد و کوتاه است. تاشانه. چشمهای کشیده و
درشت.
زیبایی درخانواده عمو ارثی است.
من- مرسی عزززییززم...دلم برات تنگ شده بود.
میخندد
منم همینطور.
عمو خداحافظی می کند و می سپارد که تا برگردند، یلدا حسابی از من پذیرایی کند.
در را پشت سرش می بندد و تنها رد تند عطر مشهد از او باقی می ماند. یلدا دستش
راداخل موهای پرش فرو می کند. انگارتازه یادش افتاده که نامرتب است.
ببخشید داغونم! بیا بشین خسته ی راهی.
روی مبل راحتی می شینم و خودم را ول می کنم. دلم یک چیز خنک میخواهد. به آشپزخانه میرود.
قدبلند و ترکه است. ازبچگی دوستش داشتم. ملیح و نمکی دل را
خوب
می برد. دخترعموهای دیگرم بخت دامنشان را چسبید. یلدا و یحیـی عزب مانده اند.
خنده ام می گیرد. یلدا بایک لیوان شربت لیموناد برمی گردد. ذوق زده لیوان را
ازدستش می قاپم و سر می کشم. میخندد.
اروم! عزیزم! چقد تشنه ات بودا.
لیوان راروی میز پایه کوتاه مقابلم میگذارم و جواب میدهم: دستت گل و بلبل! خیلی
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هفتاد_و_پنج یلدا بی توجه به حرف عمو مات من، حتی پلک هم نمی زند. عمو چمدانم را درخانه می گذا
#قسمت_هفتاد_و_شش
دلم میخواست. کنارم می نشیند. نگاهش پر ازسوال است! اما تک تکشان را قورت
میدهد!
احوال پرسی می کنیم و از هردری می پرسیم! از حال یکتا و یسنا! ازپدرو مادرم! از
خرخونی من و قبولی دانشگاه! خواستگار سمج یلدا! ازدواج تخیلی یحیی! چهاراتاق
درخانه ی نسبتا بزرگشان جاخوش کرده بود. اتاق من کناراتاق یلدا بود. چمدانم را
کنار تخت چوبی و خوش نقش گذاشتم و لباسهایم را عوض کردم. یک تونیک جذب
زرشکی،
شلوار کتان مشکی و شال سیرتراز رنگ تونیکم روی سرم انداختم. موهایم را پشتم آزاد
گذاشتم و رژ لبم را پاک کردم. اتاق برای یسنا بود! اتاق یحیی کنار اتاق عمو و زن
عمو در کنج دیگر خانه بود. عمو هشت سال پیش زمینی خرید و چهارطبقه تک
واحدی
ساخت! طبقه ی اول برای خودشان و سه طبقه ی بعدی برای دخترهایش! بنظرم
یحیی ول
معطل بود! عمو اعتقاد داشت پسر باید نون بازویش رابخورد! خانه سرجهازی
دخترهاست!
طبقه ی چهارم را اجاره داده اند تا یلدا هم یک روز لباس سفید و چین دار تنش کند!
چای را مزه مزه می کنم و بوی خوش وانیل را می بلعم. یلدا دستش رازیر چانه میزند
داشتم برای تو کیک می پختم! فکر می کردیم فردا میای!
-مرسی! به نظر میاد خیلی خوب باشه!
می پراند: خوشگل شدی!
لبخند تلخی میزنم... محمدمهدی خیلی این جمله رامی گفت!
-چشمات خوشگل می بینه!
جدی میگم! موهاتو چجوری بلند نگه میداری!
دستی به موهای پریشان روی شانه و کمرم میکشد
چقدرم نرم! مثل پنبه! لخت و طلایی!
حرفی برای گفتن پیدا نمی کنم.دنبال یک فرصت است تا
ابهام
بزرگ ذهنش را فریاد کند! فنجان چای را روی لبم میگذارم. چشمهایش راتنگ می کند.
زمزمه می کنم: بپرس!
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هفتاد_و_شش دلم میخواست. کنارم می نشیند. نگاهش پر ازسوال است! اما تک تکشان را قورت میدهد!
#قسمت_هفتاد_و_هفت
باخجالت به گلهای درشت و کرم رنگ فرش نگاه می کند
محیا! بخدا نمیخوام فوضولی کنم! میخواستم بعدا حرف بزنیم! امادلم تاب
نمیاره!
نمیدانم لبهایش می لرزد یا توهم زده ام!
خب... چرا... چرااینجوری شدی؟! ناراحت نشو تروخدا! ازبچگی ما باهم راحت
بودیم! الانم بذار به حساب راحتی!
حوصله ی فلسفه بافی وجواب پس دادن را ندارم! یک جمله می گویم: اینجوری
راحت ترم! انتخاب خودمه!
بر و بر نگاهم می کند! دهانش راباز می کند که در باز میشود و زن عمو
واردپذیرایی می شود! چادرش که روی زمین میکشد راجمع می کند و غرمیزند:
پسره یه زره عقل نداره بخدا!
نگاهمان روی صورت آذر خشک می شود. چشمش که به من می افتد تازه یادش می
آید که مهمان داشته و باید رعایت آداب برخورد کند! به زور لبخند می زند و
می گوید:
سلام دخترا! ببخشید دیر کردیم. " این راخطاب به من میگوید"
-خواهش می کنم!
یلدا از جا می پرد و می پرسد:
چی شد مامان؟
آذر سری تکان میدهد و میگوید:
فک نکنم که بشه!
یلدا کشتی هایش غرق می شود!
تاکی میخواد خان داداش عزب بمونه! دختره خوب بود که!
بدم نمی آید کمی کنجکاوی کنم! ازجا بلند می شوم و شانه به شانه ی یلدا می
ایستم. آذر درحالیکه روسری پر زرق و برقش را روی صندلی میز ناهارخوری
میندازد با کلافگی جواب میدهد:
باباتم همینو میگه! خانواده دار، مذهبی... هم طبقه ی ما! دختره ام یه
تیکه ماه بود! سفید و ابرو کمونی! چشمای مشکی و خوش حالت... لبا یه ذره!
یلدا چینی به پیشانی میدهد
وا دیگه اینقدام خوشگل نیست مامان!
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هفتاد_و_هفت باخجالت به گلهای درشت و کرم رنگ فرش نگاه می کند محیا! بخدا نمیخوام فوضولی کنم! م
#قسمت_هفتاد_و_هشت
آذر دستش راتکان میدهد
منظورم اینکه به یحیی میخورد! پسره نیم ساعت حرف زد الان میگه نمیخواد!
بابات میگه چرا! میگه نمیخوام! لام تا کام حرف نمیزنه! نمی دونم چش شده!
خداعاقبتمو باهاش ختم به خیر کنه!
یلدا باناراحتی می پرسد:
اونا چی؟ پسندیده بودن؟
ابروهای نازک و کشیده آذر بالا می رود
آره! چه جورم! مادر دختره یحیی رو میدیدا چشاش برق میزد بخدا! دختر داشت
میخورد پسرمو!
خنده ام میگیرد! نفس بگیر! چقدر با آب و تاب!
پدرش خیلی خوشش اومده بود! غیرمستقیم برای جلسه ی بعد زمان مشخص
کردن!
یحیی که پاشد دختره سرتاپاشو نگاه کرد. والا منم بدم نمیومد عروسم اون
باشه! بابات میگه کارداری. درستم رفتی آلمان خوندی تموم شد. بیست و پنج و
رد کردی. میخوای بمیریم حسرت عروسیت بمونه به دلمون.
یلدا- خب اون چی گفت؟
-هیچی! میگه دختره به دردمن نمیخوره!
یلدا شانه بالا میندازد. نمیخواهم بعدها فوضول صدایم کنند اما بی اراده می گویم:
-خب خوشش نیومده. نمیشه به زور زنش شه که...شاید. به دل پسرعمو نمیشینه.
آذر نگاه اندر عاقل سفیهی به من می کند و زیرلب میگوید:
چه بدونم شاید.
درباز میشود عمو پکر و بالب و لوچه آویزان و پشت سرش یحیی داخل می آیند... یکبار دیگر نگاهش می کنم. چقدر بزرگ شده. سرانگشتانم را روی عکس
ها میکشم و نفسم راپرصدا بیرون می دهم. یلدا یکی یکی تاریخشان را میگوید.
بعضی هاشان خیلی قدیمی اند. زرد و محو شده اند. یک دیواراتاقش را آلبوم خانوادگی کرده. دریکی ازعکسها میخندد و دردیگری اخم کرده. تولدش که کیک روی لباسش ریخته. جشن فارغ التحصیلی اش. سفرمشهد و کربلا. عروسی یسنا و یکتا و... و... من!
باذوق سرانگشت سبابه ام را روی صورت گردو سفیدم در
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هفتاد_و_هشت آذر دستش راتکان میدهد منظورم اینکه به یحیی میخورد! پسره نیم ساعت حرف زد الان میگ
#هفتاد_و_نه
کادر تصویر فشار میدهم:
-این منم!
آره!
یک پیراهن کوتاه آبی به تن دارم. موهایم را خرگوشی بسته اند. به زور پنج
سالم می شود. به لنز دوربین میخندم. ازته دل. پشت سرم یحیـی ایستاده.
یازده، دوازده ساله است. دستهایش راروی شانه های ظریفم گذاشته و نیشش
راباز کرده. میخندم. بلند می گویم:
یلدا سری تکان میدهدیادش بخیرها!
آره، زود بزرگ شدیم.
یادم آمد که چقدر از یحیـی متنفر بودم. یکبار لاکم را ازپنجره درخیابان
پرت کرد. صدای خرد شدن شیشه اش اشکم را دراورد. می گفت:
دختر نباید لاک قرمز بزنه بره بیرون. بزرگ شدی!
با مشت به کمرش کوبیدم و فحشش دادم. تازه یاد گرفته بودم. کصافت را غلیظ
می گفتم. لبم را میگزم و دردل میخندم. روی زمین یسنا نشسته و پایش رادراز
کرده. هم سن و سال یحیـی است. یکدفعه میپرسم:
یسنا بیست و هشت، یحیـی بیست و شیش، من بیست و سه، یسنا بیست و یک یادم رفته دقیق چندسالتونه باورت میشه؟
-پشت هم! چقدرسخت بوده برای آذرجون.
مامان میگه من قراربوده پسر شم. لک لکا خنگ بودن اشتباهی آوردنم.
پشت بندش میخندد. من اما نمیخندم. زل میزنم به عکس سیاه و سفیدی که گوشه
دیواراست. یحیی روی پله های پارک نشسته و میخندد. چقدر مشکی به او می
آید. یلدا متوجه نگاهم می شود و می پراند:
آلمانه! ازین عکس بدش میاد. ولی من خیلی دوسش دارم
-چرا بدش میاد؟
نمی دونم! ولی عصبی میشه اینو می بینه.
لبم راکج می کنم و به خنده اش چشم میدوزم. حس می کنم هنوز هم از او
متنفرم! مثل بچگی. آدامسم را باد می کنم و میترکانم. زن عمو زیرچشمی شش
دانگ حواسش به ریزحرکات من است. یلدا کیکی راکه پخته برش های مثلثی کوچک
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#هفتاد_و_نه کادر تصویر فشار میدهم: -این منم! آره! یک پیراهن کوتاه آبی به تن دارم. موهایم را خرگوشی
#قسمت_هشتاد
میزند و میگوید:
امیدوارم دوس داشته باشی عزیزم!
لبخند میزنم و تشکر می کنم. بوی دارچین و هل خانه را پرکرده. آذر سینی
چای به دست سمت ما می آید و بلند میگوید:
-یحیی؟! مادر بیا چای! آقاجواد؟! رفتید دست و روتون رو بشوریدا! چقد طول
میدید!
عمو درحالیکه دستی به ریش خیسش می کشد ازدستشویی بیرون می آید و
باملایمت
جواب میدهد:
اومدم خانوم! چقد کم صبرشدی! اثرات پیریه ها!
وپشت بند حرفش میخندد. آذر اخم می کند و بادلخوری میگوید:
-دست شما درد نکنه! خوبه همین یه ماه پیش زهرا خانوم گفت جوون موندم!
و بعد دستی به موهای رنگ کرده اش میکشد. گویی میخواهد از حرفش مطمئن
شود!
عمو میخندد و میگوید:
یحیی دراتاقش راباز می کند و سربه زیر به ما ملحق میشود. یک گرم کن سفیدوتی شرت کرم تن کرده.می دونم! شوخی کردم. شمام به دل نگیر خانوم!
روی مبل تک نفره می نشیند و ازسینی یک فنجان چای
برمیدارد و میان دستانش نگه میدارد. سرش هنوز هم پایین است! معلوم شد که
لنگه ی عمو است! بی توجه تکه ای ازکیکم را داخل دهانم میگذارم و بی هوا
می پرسم:
-این اطراف کلاس زبان هست؟!
آذر چایش رامزه مزه می کند و میپرسد:
برای چی می پرسی دختر؟
بابا بهم یه مقدار پول دادن که علاوه بردانشگاه من مشغول یه کلاس دیگه هم
بشم! حیفه خودمم خیلی علاقه دارم
یلدا- خیلیی خوبه! چه زبانی حالا؟!
فرانسه!
آذر- فکر کنم باشه! آلمانی هم خوبه ها! یحیی بخاطر اینکه اونجا بوده کامل
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
گوش به فرمان توای رهبر آزاده ایم
لب تو اگر تر بکنی ماهمه آماده ایم✌️
پرچم دشمن شب و روز زیر لگد های ماست
خامنه ای رهبرما سید و مولای ماست✌️
تیم گرافیک دختران سردار🍃
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
ایستگاه جوانمرد قصاب
شهید عبدالحسین کیانی
متروی تهران ایستگاهی دارد به نام جوانمرد قصاب .
به جوانمرد می گفتند : عبدالحسین ، چه خبر از وضع کسب و کار؟
می گفت : الحمدلله ، ما از خدا راضی هستیم ، او از ما راضی باشه .
هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود ، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود
اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست ، عبدالحسین دریغ نمی کرد
می گفت : برای هر مقدار پول ، سنگ ترازو هست
وقتی میشناخت که مشتری فقیر است ، نمی گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید . مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش . کسیکه وضع مادی خوبی نداشت یا حدس می زد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت را دو برابر پول مشتری گوشت می داد .
گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند ، وانمود می کرد که پول گرفته است ، گاهی هم پول را می گرفت و کنار گوشت ، توی روزنامه دوباره بر میگرداند به مشتری
عزت نفس مشتری نیازمند را نمی شکست .
این جوانمرد با مرام ، ۴۳ بهار از عمرش را گذراند و در نهایت در یکی از عملیات های دفاع مقدس با ۱۲ گلوله پی در پی به شهادت رسید .
روحش شاد و یادش گرامی❤️
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🔸سردار قاآنی کنار فرمانده مقاومتی که آمریکا برایش جایزه ۱۰ میلیون دلاری گذاشته
🔹تصویری در شبکه های اجتماعی منتشر شده است از سردار اسماعیل قاآنی فرمانده سپاه قدس ایران در کنار محمد الکوثرانی از فرماندهان حزب الله در عراق. مردی که آمریکاییها ابتدا ادعا کرده بودند در ترور بزدلانه شهید سلیمانی و یارانش به شهادت رسیده اما اخیرا برای یافتن اطلاعاتی دربارهاش پاداش ده میلیون دلاری تعیین کردند.
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada