eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
780 عکس
409 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هفتاد_و_یک ‌ می ایستم و با لحن شکایت آمیزی می پرسم: ببخشید آقا! درسته یه جایی پارک کنید که
اذر نگاهش رابه سمت پسر می چرخاند و باملایمت میگوید: شناختی یحیی؟ ببین چقدر بزرگ شده! اب دهانم خشک می شود. یحیی! پسرعمو. پس چرا نشناختم! تاریکی کوچه دید را محدود می کند. چشمهایم راتنگ می کنم. چهره اش درسایه، روشن تیرهای چراغ برق گم شده. یحیـی سرفه می کند و درحالیکه نگاهش به چهره ی اذر خیره مانده باتعجب و همراه با تردید جواب میدهد: محیا خانوم هستن؟! نشناختم! پوزخند میزنم" اصن نگام کردی؟!" گرچه اگر هم نگاه می کرد مطمئنم نمی شناخت. بعد اینهمه سال! بدون انکه سرش را بچرخاند میگوید: عذرمیخوام نشناختم! خوش اومدید دخترعمو! زیرلب ممنونی می گویم و سعی می کنم چهره اش را بهتر ببینم. ببینم! سوارماشین می شود و کمی جلو میرود تامن بتوانم وارد خانه شوم. دسته ی چمدانم را دردست می فشارم و ازاذر می پرسم: -به سلامتی جایـی می رفتید؟! گل از گلش می شکفد و ارام میخندد. جلومی اید و دم گوشم آهسته نجوا می کند: میریم خواستگاری؟ باتعجب میپرسم: واسه یحیی؟! خب چرااروم میگید! آخه خوشش نمیاد هی راجع بهش حرف بزنیم! به زور راضیش کردیم! شانه بالا میندازم! حتم دارم این هم مثل عموجواد یکپارچه خل است! من- ایشاالله خیره! پس یه بزن برقص توراهه. آذر چپ چپ نگاهم می کند. من هم بی تفاوت سکوت می کنم. عموجواد یاالله گویان ازخانه خارج می شود. این دیگر چه صیغه است. بیرون هم می ایند یاالله می گویند. نکند درخت هاهم چادر می پوشند. مادرم همیشه توجیه می کرد منظور این دوکلمه توکل کردن به ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هفتاد_دو اذر نگاهش رابه سمت پسر می چرخاند و باملایمت میگوید: شناختی یحیی؟ ببین چقدر بزرگ شده
خداست! درکی نداشتم! عمو جواد بادیدنم وارفت و یک قدم عقب می رود. بسم الله، جن دیده. لبهایش تکان می خورند اما صدایـی شنیده نمی شود. آذر فضای سنگین را باصدای طنازش برهم می زند: ببین کی اومده جواد! ماشاءالله چقدر بزرگ شده! عمو هاج و واج باصدایـی ناله مانند میگوید: خیلی! ماشا...الله... لبخند پهن و بزرگی میزنم و دستم را به طرفش دراز می کنم. دستش به وضوح می لرزد. حرصم می گیرد. یعنی اینقدر تابلو شده ام؟! دستم را میگیرد اما خبری از گرما نیست! دستش را پس میکشد و میگوید: خوش اومدی عموجون! منتظرت بودیم... ولی... مگه... بین حرفش می پرم: -حتما اشتباه گفتن! هول شدن، پروازم چهارشنبه بود دیگه خودش راجمع و جور می کند و درحالیکه نگاهش تاپایم کشیده می شود جواب میدهد: به هرحال امروز یافردا... خوشحالیم که مهمون مایـی دخترجون! میخواهم بگویم: مشخصه. رنگ از رخساره پریده است عمو! یحیـی ازماشین پیاده می شود و جلو می اید. ازفرصت استفاده می کنم و بااشتیاق و کنجکاوی به چهره اش زل میزنم. زن عمو میگوید: منو اقاجواد همراه یحیـی میریم! یلدا خونه اس. سرسری یک بله و ممنون می گویم و به فوضولی ادامه میدهم. بچه که بودیم بین تمام پسران فامیل یحیـی چهره ی معقول تری داشت. بادخترها زیاد بازی نمی کرد. عقل کل بود دیگر. چشمهای عسلی اش به اذر رفته. بادیدنش دردلم ای ولّایی می گویم و ریز میخندم. ریش اش مرتب و آنکادرشده، به رنگ عسلی سیراست. مژه های بلند و تاب خورده اش روی مردمک شفاف و روشنش سایه انداخته. موهایش را عقب داده و یک دسته را روی‌ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هفتاد_و_سه خداست! درکی نداشتم! عمو جواد بادیدنم وارفت و یک قدم عقب می رود. بسم الله، جن دید
پیشانـی اش ریخته. به عمو جواد نمیخورد این را بزرگ کرده باشد. خودم جواب خودم را میدهم...فرنگ رفته ها باید یک فرقی داشته باشند. ابروهای پهن و قهوه ای روشنش را درهم میکشد و میگوید: فکر کنم یکم دیر شده! دردلم میگذرد: خب حالا چقدم هول! برایم سوال می شد که مثل جواد و بابارضااست یانه؟ همانقدر تعصبی؟ دیدش به دنیا چطوراست! ریش دارد! یقه اش راهم بسته. اما ژل هم زده! بوی خنک و غلیظ عطرش هم که هوش نداشته رامیدزدد. عمو مچ دستم رابه نرمی میگیرد و میگوید: تاسوار ماشین شید. محیارو تا تو خونه همراهیش می کنم. آذر لبخند میزند... رژلب صورتی کمرنگش برق می زند. رویش را کیپ گرفته. یحیـی خشک خداحافظـی می کند و به سمت ماشین چرخ می زند. عمو جلوتر ازراه پله بالا می رود و چمدانم را پشت سرش میکشد. همانطور که نفسش بریده کوتاه و شمرده میگوید: آسانسور خراب شده. هفته ی پیش مهمون داشتیم. نمی شناسیشون. سه تا بچه شیطون دارن. بچه ی منم بهشون اضافه شد. ریختن توی اسانسور هی میرفتن بالا... هی پایین... می پرسم: -بچتون؟! میخندد، نمی دانم از سرتاسف است یاخوشحالی. آره! یحیی دیگه. خنده ام می گیرد پس هنوز هم... به طبقه ی اول که میرسیم. دستش راروی زنگ میگذارد و پشت هم صدای جیغش را در می اورد. دقیقه ای نگذشته درباز و یلدا باموهای ژولیده ظاهر میشود! عمو میخندد: بیااینم یه بچه ام! ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هفتاد_و_چهار پیشانـی اش ریخته. به عمو جواد نمیخورد این را بزرگ کرده باشد. خودم جواب خودم را
یلدا بی توجه به حرف عمو مات من، حتی پلک هم نمی زند. عمو چمدانم را درخانه می گذارد و برمیگردد. یلدا هنوز ساکت و شوکه به موهایم خیره شده. بایک پا کفش ورنی پای دیگر را درمی اورم و گوشه ای جفت می کنم. بادستهای بازبه سمتش می روم. جاخورده! حتی شدیدتراز عمو. شانه های استخوانی اش را دردست میفشارم و لبخند می زنم...قراراست هم خونه باشیم. باید بمن و عقایدم عادت کنند! من هم به انها عادت می کنم. یلدا بادستهای کشیده و استخوانی اش بغلم می کند. بوی شیرینی میدهد. وانیل! لبهای قلوه ای و خوش فرمش کج می شود: -خوش اومدی محیاجون! گونه اش را میب*و*س*م.. موهایش مجعد و کوتاه است. تاشانه. چشمهای کشیده و درشت. زیبایی درخانواده عمو ارثی است. من- مرسی عزززییززم...دلم برات تنگ شده بود. میخندد منم همینطور. عمو خداحافظی می کند و می سپارد که تا برگردند، یلدا حسابی از من پذیرایی کند. در را پشت سرش می بندد و تنها رد تند عطر مشهد از او باقی می ماند. یلدا دستش راداخل موهای پرش فرو می کند. انگارتازه یادش افتاده که نامرتب است. ببخشید داغونم! بیا بشین خسته ی راهی. روی مبل راحتی می شینم و خودم را ول می کنم. دلم یک چیز خنک میخواهد. به آشپزخانه میرود. قدبلند و ترکه است. ازبچگی دوستش داشتم. ملیح و نمکی دل را خوب می برد. دخترعموهای دیگرم بخت دامنشان را چسبید. یلدا و یحیـی عزب مانده اند. خنده ام می گیرد. یلدا بایک لیوان شربت لیموناد برمی گردد. ذوق زده لیوان را ازدستش می قاپم و سر می کشم. میخندد. اروم! عزیزم! چقد تشنه ات بودا. لیوان راروی میز پایه کوتاه مقابلم میگذارم و جواب میدهم: دستت گل و بلبل! خیلی ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هفتاد_و_پنج یلدا بی توجه به حرف عمو مات من، حتی پلک هم نمی زند. عمو چمدانم را درخانه می گذا
دلم میخواست. کنارم می نشیند. نگاهش پر ازسوال است! اما تک تکشان را قورت میدهد! احوال پرسی می کنیم و از هردری می پرسیم! از حال یکتا و یسنا! ازپدرو مادرم! از خرخونی من و قبولی دانشگاه! خواستگار سمج یلدا! ازدواج تخیلی یحیی! چهاراتاق درخانه ی نسبتا بزرگشان جاخوش کرده بود. اتاق من کناراتاق یلدا بود. چمدانم را کنار تخت چوبی و خوش نقش گذاشتم و لباسهایم را عوض کردم. یک تونیک جذب زرشکی، شلوار کتان مشکی و شال سیرتراز رنگ تونیکم روی سرم انداختم. موهایم را پشتم آزاد گذاشتم و رژ لبم را پاک کردم. اتاق برای یسنا بود! اتاق یحیی کنار اتاق عمو و زن عمو در کنج دیگر خانه بود. عمو هشت سال پیش زمینی خرید و چهارطبقه تک واحدی ساخت! طبقه ی اول برای خودشان و سه طبقه ی بعدی برای دخترهایش! بنظرم یحیی ول معطل بود! عمو اعتقاد داشت پسر باید نون بازویش رابخورد! خانه سرجهازی دخترهاست! طبقه ی چهارم را اجاره داده اند تا یلدا هم یک روز لباس سفید و چین دار تنش کند! چای را مزه مزه می کنم و بوی خوش وانیل را می بلعم. یلدا دستش رازیر چانه میزند داشتم برای تو کیک می پختم! فکر می کردیم فردا میای! -مرسی! به نظر میاد خیلی خوب باشه! می پراند: خوشگل شدی! لبخند تلخی میزنم... محمدمهدی خیلی این جمله رامی گفت! -چشمات خوشگل می بینه! جدی میگم! موهاتو چجوری بلند نگه میداری! دستی به موهای پریشان روی شانه و کمرم میکشد چقدرم نرم! مثل پنبه! لخت و طلایی! حرفی برای گفتن پیدا نمی کنم.دنبال یک فرصت است تا ابهام بزرگ ذهنش را فریاد کند! فنجان چای را روی لبم میگذارم. چشمهایش راتنگ می کند. زمزمه می کنم: بپرس! ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هفتاد_و_شش دلم میخواست. کنارم می نشیند. نگاهش پر ازسوال است! اما تک تکشان را قورت میدهد!
باخجالت به گلهای درشت و کرم رنگ فرش نگاه می کند محیا! بخدا نمیخوام فوضولی کنم! میخواستم بعدا حرف بزنیم! امادلم تاب نمیاره! نمیدانم لبهایش می لرزد یا توهم زده ام! خب... چرا... چرااینجوری شدی؟! ناراحت نشو تروخدا! ازبچگی ما باهم راحت بودیم! الانم بذار به حساب راحتی! حوصله ی فلسفه بافی وجواب پس دادن را ندارم! یک جمله می گویم: اینجوری راحت ترم! انتخاب خودمه! بر و بر نگاهم می کند! دهانش راباز می کند که در باز میشود و زن عمو واردپذیرایی می شود! چادرش که روی زمین میکشد راجمع می کند و غرمیزند: پسره یه زره عقل نداره بخدا! نگاهمان روی صورت آذر خشک می شود. چشمش که به من می افتد تازه یادش می آید که مهمان داشته و باید رعایت آداب برخورد کند! به زور لبخند می زند و می گوید: سلام دخترا! ببخشید دیر کردیم. " این راخطاب به من میگوید" -خواهش می کنم! یلدا از جا می پرد و می پرسد: چی شد مامان؟ آذر سری تکان میدهد و میگوید: فک نکنم که بشه! یلدا کشتی هایش غرق می شود! تاکی میخواد خان داداش عزب بمونه! دختره خوب بود که! بدم نمی آید کمی کنجکاوی کنم! ازجا بلند می شوم و شانه به شانه ی یلدا می ایستم. آذر درحالیکه روسری پر زرق و برقش را روی صندلی میز ناهارخوری میندازد با کلافگی جواب میدهد: باباتم همینو میگه! خانواده دار، مذهبی... هم طبقه ی ما! دختره ام یه تیکه ماه بود! سفید و ابرو کمونی! چشمای مشکی و خوش حالت... لبا یه ذره! یلدا چینی به پیشانی میدهد وا دیگه اینقدام خوشگل نیست مامان! ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هفتاد_و_هفت باخجالت به گلهای درشت و کرم رنگ فرش نگاه می کند محیا! بخدا نمیخوام فوضولی کنم! م
آذر دستش راتکان میدهد منظورم اینکه به یحیی میخورد! پسره نیم ساعت حرف زد الان میگه نمیخواد! بابات میگه چرا! میگه نمیخوام! لام تا کام حرف نمیزنه! نمی دونم چش شده! خداعاقبتمو باهاش ختم به خیر کنه! یلدا باناراحتی می پرسد: اونا چی؟ پسندیده بودن؟ ابروهای نازک و کشیده آذر بالا می رود آره! چه جورم! مادر دختره یحیی رو میدیدا چشاش برق میزد بخدا! دختر داشت میخورد پسرمو! خنده ام میگیرد! نفس بگیر! چقدر با آب و تاب! پدرش خیلی خوشش اومده بود! غیرمستقیم برای جلسه ی بعد زمان مشخص کردن! یحیی که پاشد دختره سرتاپاشو نگاه کرد. والا منم بدم نمیومد عروسم اون باشه! بابات میگه کارداری. درستم رفتی آلمان خوندی تموم شد. بیست و پنج و رد کردی. میخوای بمیریم حسرت عروسیت بمونه به دلمون. یلدا- خب اون چی گفت؟ -هیچی! میگه دختره به دردمن نمیخوره! یلدا شانه بالا میندازد. نمیخواهم بعدها فوضول صدایم کنند اما بی اراده می گویم: -خب خوشش نیومده. نمیشه به زور زنش شه که...شاید. به دل پسرعمو نمیشینه. آذر نگاه اندر عاقل سفیهی به من می کند و زیرلب میگوید: چه بدونم شاید. درباز میشود عمو پکر و بالب و لوچه آویزان و پشت سرش یحیی داخل می آیند... یکبار دیگر نگاهش می کنم. چقدر بزرگ شده. سرانگشتانم را روی عکس ها میکشم و نفسم راپرصدا بیرون می دهم. یلدا یکی یکی تاریخشان را میگوید. بعضی هاشان خیلی قدیمی اند. زرد و محو شده اند. یک دیواراتاقش را آلبوم خانوادگی کرده. دریکی ازعکسها میخندد و دردیگری اخم کرده. تولدش که کیک روی لباسش ریخته. جشن فارغ التحصیلی اش. سفرمشهد و کربلا. عروسی یسنا و یکتا و... و... من! باذوق سرانگشت سبابه ام را روی صورت گردو سفیدم در ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هفتاد_و_هشت آذر دستش راتکان میدهد منظورم اینکه به یحیی میخورد! پسره نیم ساعت حرف زد الان میگ
کادر تصویر فشار میدهم: -این منم! آره! یک پیراهن کوتاه آبی به تن دارم. موهایم را خرگوشی بسته اند. به زور پنج سالم می شود. به لنز دوربین میخندم. ازته دل. پشت سرم یحیـی ایستاده. یازده، دوازده ساله است. دستهایش راروی شانه های ظریفم گذاشته و نیشش راباز کرده. میخندم. بلند می گویم: یلدا سری تکان میدهدیادش بخیرها! آره، زود بزرگ شدیم. یادم آمد که چقدر از یحیـی متنفر بودم. یکبار لاکم را ازپنجره درخیابان پرت کرد. صدای خرد شدن شیشه اش اشکم را دراورد. می گفت: دختر نباید لاک قرمز بزنه بره بیرون. بزرگ شدی! با مشت به کمرش کوبیدم و فحشش دادم. تازه یاد گرفته بودم. کصافت را غلیظ می گفتم. لبم را میگزم و دردل میخندم. روی زمین یسنا نشسته و پایش رادراز کرده. هم سن و سال یحیـی است. یکدفعه میپرسم: یسنا بیست و هشت، یحیـی بیست و شیش، من بیست و سه، یسنا بیست و یک یادم رفته دقیق چندسالتونه باورت میشه؟ -پشت هم! چقدرسخت بوده برای آذرجون. مامان میگه من قراربوده پسر شم. لک لکا خنگ بودن اشتباهی آوردنم. پشت بندش میخندد. من اما نمیخندم. زل میزنم به عکس سیاه و سفیدی که گوشه دیواراست. یحیی روی پله های پارک نشسته و میخندد. چقدر مشکی به او می آید. یلدا متوجه نگاهم می شود و می پراند: آلمانه! ازین عکس بدش میاد. ولی من خیلی دوسش دارم -چرا بدش میاد؟ نمی دونم! ولی عصبی میشه اینو می بینه. لبم راکج می کنم و به خنده اش چشم میدوزم. حس می کنم هنوز هم از او متنفرم! مثل بچگی. آدامسم را باد می کنم و میترکانم. زن عمو زیرچشمی شش دانگ حواسش به ریزحرکات من است. یلدا کیکی راکه پخته برش های مثلثی کوچک ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#هفتاد_و_نه کادر تصویر فشار میدهم: -این منم! آره! یک پیراهن کوتاه آبی به تن دارم. موهایم را خرگوشی
میزند و میگوید: امیدوارم دوس داشته باشی عزیزم! لبخند میزنم و تشکر می کنم. بوی دارچین و هل خانه را پرکرده. آذر سینی چای به دست سمت ما می آید و بلند میگوید: -یحیی؟! مادر بیا چای! آقاجواد؟! رفتید دست و روتون رو بشوریدا! چقد طول میدید! عمو درحالیکه دستی به ریش خیسش می کشد ازدستشویی بیرون می آید و باملایمت جواب میدهد: اومدم خانوم! چقد کم صبرشدی! اثرات پیریه ها! وپشت بند حرفش میخندد. آذر اخم می کند و بادلخوری میگوید: -دست شما درد نکنه! خوبه همین یه ماه پیش زهرا خانوم گفت جوون موندم! و بعد دستی به موهای رنگ کرده اش میکشد. گویی میخواهد از حرفش مطمئن شود! عمو میخندد و میگوید: یحیی دراتاقش راباز می کند و سربه زیر به ما ملحق میشود. یک گرم کن سفیدوتی شرت کرم تن کرده.می دونم! شوخی کردم. شمام به دل نگیر خانوم! روی مبل تک نفره می نشیند و ازسینی یک فنجان چای برمیدارد و میان دستانش نگه میدارد. سرش هنوز هم پایین است! معلوم شد که لنگه ی عمو است! بی توجه تکه ای ازکیکم را داخل دهانم میگذارم و بی هوا می پرسم: -این اطراف کلاس زبان هست؟! آذر چایش رامزه مزه می کند و میپرسد: برای چی می پرسی دختر؟ بابا بهم یه مقدار پول دادن که علاوه بردانشگاه من مشغول یه کلاس دیگه هم بشم! حیفه خودمم خیلی علاقه دارم یلدا- خیلیی خوبه! چه زبانی حالا؟! فرانسه! آذر- فکر کنم باشه! آلمانی هم خوبه ها! یحیی بخاطر اینکه اونجا بوده کامل ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
انتقام خونت فتح قدس است✌✌✌ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
گوش به فرمان توای رهبر آزاده ایم لب تو اگر تر بکنی ماهمه آماده ایم✌️ پرچم دشمن شب و روز زیر لگد های ماست خامنه ای رهبرما سید و مولای ماست✌️ تیم گرافیک دختران سردار🍃 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا