eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
776 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_65_66 سه دخترو یک پسرشان هم حسابی دین را سفت چسبیده و حلوا و حلوایش می کنند. همان شب باخو
مابقی چیزها به صغرا وکبری خانوم مربوط نمی شود. صحبتهای پدرم جای خود... ولی به قول مادر من دیگر بزرگ شده ام. گلیمم مگر چند متر است که در گل گیر کند؟ تصمیم دارم گربه را همین دم اولی حلق آویز کنم تا دست همه بیاید که یک من ماست چقدر کره میده. لبخند مرموزی می زنم و سوار بر هواپیما دردل آسمان و ابرها محو میشوم. شالم را پشت گوش می دهم و کیفم را از قسمت بار بر می دارم. سفر با هواپیما عجیب می چسبد ها! تا به خودت بجنبی و بفهمی کجای ابرهایـی به مقصد رسیدی. کیف را روی شانه ام میندازم و به سمت درب خروجی می روم که صدایی از پشت سر نگاه چند نفر را به سمت خودش می کشد: ببخشید خانوم! خانوم... حتم دارم که آن خانوم من نیستم. به سرعت چند قدم دیگر برمی دارم که کسی دسته ی کیفم رااز پشت سر می گیرد. باتعجب می ایستم و نگاهم می چرخد تاصاحب دست را ببینم. پسری با قد نسبتا بلند و شش تیغه که عطر تلخش درهمان چند لحظه تو ذوق زد! آب دهانش را قورت می دهد و می گوید: فک کنم متوجه نشدید که گوشیتون از جیب مانتوتون افتاده! بی اراده دستم سمت جیبم می رود. پوچ بودنش حرف پسر را تایید می کند. تلفن همراهم را به طرفم می گیرد و من با لبخند گرم و نگاه مستقیم از او تشکر می کنم و تلفنم را در جیب کوچک کیفم میندازم. دست به س*ی*ن*ه منتظر رسیدن چمدان ها می ایستم. نگاهم تک تک چمدان هایی که به صف می رسند را وارسی می کند. یک لحظه همان بوی تلخ در فضای بینی ام می پیچد. بی سمت راستم نگاه می کنم و بادیدن لبخند اشنای پسری که درهواپیما صدایم زد، بی اختیار من هم لبخند می زنم. دوباره سرم را به طرف چمدانها می چرخانم که صدایش تمرکزم رابهم می زند: پارسا هستم! مهران پارسا! دردلم می گویم خب باش. خوش به حالت. اما سکوت تنها عکس العمل بارز من است! دوباره میگوید: چه جالب که دوباره دیدمتون! پوزخندی می زنم و دوباره دردل میخندم بدون مکث می پرسد: میشه اسم شریفتون رو بدونم؟ یک آن به خودم می آیم. بابا راست می گفت ها. تهران برسی سوارت میشن! بدون قصد جواب میدهم: ایران منش هستم. ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_شصت_و_هفت مابقی چیزها به صغرا وکبری خانوم مربوط نمی شود. صحبتهای پدرم جای خود... ولی به قول
چه فامیلی برازنده ای! و اسم کوچیک؟ کلافه می شوم و می گویم: مسئله ای هست که این سواالت رو می پرسید؟! چشمان مشکیش برق می زنند. راستش، خوشحال می شم باهاتون اشنا شم. شاید افتادن گوشیتون اتفاقی نبوده! من به تهران نیامدم برای وقت تلف کردن. دوست دارم که اول کاری پَرش را طوری بچینم که دیگر فکر اشنایی باکسی به مغزش نزند. جا می خورد اما خودش را نمی بازد.اوه! چه جالب! فکر کنم خیلی فیلم می بینید اقای پارسا. به فیلم هم میرسیم. چقدر پررو! کجا میرید؟! میتونم برسونمتون. ماشینم توی پارکینگه. البته اگر افتخاربدید..فکر نکنم. من باید سریع برم. لبخند کجی می زنم و بارندی جواب میدهم: نه افتخار نمیدم! این بار پَکر می شود و سکوت می کند. زیرچشمی چهره اش را دقیق کنکاش می کنم. بدک نیست. ازاین بهتر زیاد... تصویر محمدمهدی مثل پازل مقابل چشمانم کنارهم چیده می شود. عرق سرد روی تنم می شیند یعنی هنوز نتوانستم نام اورا به طور کامل از تیتر سرنوشتم پاک کنم؟ لب پایینم را می گزم و بادیدن چمدانم باخوشحالی لبخند می زنم، اما قلبم همچنان سریع و بی تاب می کوبد. لعنتی تاریکی سایه اش دست ازسر زندگی ام برنمیدارد. طوری که انگار از ابتدا پارسایـی نبوده به سمت درب خروجی می روم که صدایش زنگ تیزی میشود میان موجی از خیالات گذشته.. تقریبا به حالت دو خودش را بمن می رساند و شمرده شمرده میگوید: حقیقتش.خانوم ایران منش! خانوم...! چندلحظه.. اینکه تابه حال کسی منو رد نکرده. شما یه زیبایـی خاصی توی چهرتونه. موها و چشمهاتون وصف نشدنیه. خیلی به دلم نشستید! باورم نمی شود! چه راحت مزخرف میبافد. باچشمانی گرد به لبهایش خیره می شوم. یه فرصت کوچیک بمن بدید ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
کارت سرخابی رنگی راسمتم میگیرد این کارت شرکتمه. من مدیرش هستم...یعنی هم من هم پدرم. مهرداد پارسا! یه تاازابروهایم رابالا میندازم و جدی، محکم و بلند جواب میدهم: گوش کنید. برام عجیبه که چطور جرات می کنید بیاید و ازظاهرمن تعریف کنید.اقای پارسا! من هیچ علاقه ای به اشنایـی با شما یا... یا پدرتون... یاکلا......ندارم لطفا تااین برخوردتون رو مزاحمت تلقی نکردم بایه خداحافظی رسمی خوشحالم کنید! امیدش رنگ ناامیدی می گیرد و برق نگاهش می پرد. بدون توجه خداحافظی می کنم و قدمهای را سریع و بلندتر برمیدارم. راننده پُک محکمی به ته سیگارش می زند و میگوید: خلاصه همه یه جور بدبختن! دستم راروی شقیقه ام می گذارم و زیرلب زمزمه می کنم: بدبختی منم اینکه گیر تویه وراج افتادم! درآینه نگاهی میندازد و می پرسد: بامن بودید؟ مصنوعی لبخند می زنم: نخیر! ببخشید کی میرسیم؟! خیلی نمونده یه خیابون بالاتره! راسی منزل خودتونه؟ -نخیر! مهمون هستم! اها پس مال تهران نیستی! نگفته بودی! با حرص از پنجره به خیابان زل میزنم. مگه مهلت میدی ادم حرف بزنه! از فرودگاه یک بند حرافی می کند! میترسم فکش شل و کف ماشین ولو شه. مخم را تیلیت کرد مردک نفهم! درخیابان بزرگ و پهنی می پیچد و میگوید: بفرما خانوم! کم کم داریم میرسیم.. اولین باراست که میخواهم سجده شکر به جا بیاورم. کم مانده بود زار بزنم. چنددقیقه نگذشته پایش راروی ترمز می گذارد. رسیدیم. کرایه را سمتش میگیرم که بانیش گشادی که میان انبوهی ریش بلند و ژولیده نقش بسته، میگوید: قابل نداره ها! درحالیکه حسابی خسته شده ام با حرص و صدایـی که ازبین دندانهایم بیرون می اید جواب میدهم: اقا بگیرید لطفا. پول را می گیرد و من مثل برق ازماشین بیرون می پرم! پیاده می شودو ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_شصت_نه کارت سرخابی رنگی راسمتم میگیرد این کارت شرکتمه. من مدیرش هستم...یعنی هم من هم پدرم.
چمدانم را از صندوق عقب ماشینش بیرون میگذارد. ببخشید سرت رو دردآوردم دختر! -نه خواهش می کنم! دوست دارم پاشنه کفشم را درچشمش فرو کنم! هستن خونه؟ خنده ام میگیرد! ول کن نیست! همان لحظه نور زرد رنگی رویمان می افتد که چشم را به شدت می زند. دستم راجلوی صورتم میگیرم و از لای به لای انگشتانم به مسیرنور نگاه می کنم. پرشیای نوک مدادی رنگی که نورچراغهای جلویش را روی ما انداخته. عصبی بادست اشاره می کنم که بنداز پایین نورو! راننده گویی توجهش عمیق و دقیق جلب ماست که نور را خاموش می کند. دستم را پایین می آورم و چشمانم را برای دیدن چهره ی راننده ریز می کنم... چیزی جز پیراهن سفید یقه بسته میان قاب کت مشکی مشخص نیست! راننده میگوید: عجب مردم آزاریه ها! کور شدیم رفت! آمدم دهانم را پر کنم: مث توکه کَرم کردی باحرفای صدمن یه غازت... نمی دانم ضرب المثل را درست گفتم یانه! به هرحال عصبی نفسم را بیرون می دهم و ماشینش را دور می زنم. دستش را بالا می آورد و بلند می گوید: چاکر شماهستیم! گوشیمو انداختم تو جیب کوچیک چمدونتون! هرجا خواستید برید من درخدمتم! -ممنون لطف کردید! میخواهم جیغ بزنم: جون بچه ات گورتو گم کن! پشتم را به ماشینش می کنم و به برگه ی کوچکی که آدرس خانه عموجواد رارویش یادداشت کرده بودم، بادقت نگاه می کنم. پلاک.. چهار. سرم راباال می گیرم، همان لحظه راننده ی پرشیا دررا باز می کند و با آرامش خاصی ازماشین پیاده می شود. بی اراده سرم به طرفش می چرخد. قدبلند و چهارشانه، کت و شلوار مشکی و یقه ی بسته که یک کروات قرمز کم دارد! فرصت نمی کنم خوب چهره اش را ببینم. ماشینش درست جلوی در خانه ی عمو پارک شده! پرشیا تقریبا به در چسبیده و اجازه عبور به چمدانم را نمی دهد ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
ان شاءالله امشب در پرونده همه خادمان شهدا بنویسند: محب امیرالمومنین(ع) زیارت کربلا و نجف،اربعین امسال، سربازی ♦️امام زمان(عج) نهایت شــ🌷ــهادت شبتون شهدایی ✋ ☘☘☘
🚨 سلام ♥️ به اطلاع بانوان گرامی میرساند ♥️ ما جمعی از خانم های طلاب هستیم ♥️ برای حمایت از پیام رسان ملی ایتا ♥️بزرگترین کانال خانما رو تو ایتا زدیم ♥️ خانما بفرمائید خواهش میکنم 😊👇 https://eitaa.com/joinchat/616103961C7728d41e1a
خوشا آنانکه با عشق حسینی شهادت را پسندیدند و رفتند ... سلام صبحتون شهدایی ✋ 💜🥀💜🥀💜🥀💜🥀💜🥀💜 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هفتاد چمدانم را از صندوق عقب ماشینش بیرون میگذارد. ببخشید سرت رو دردآوردم دختر! -نه خواهش
‌ می ایستم و با لحن شکایت آمیزی می پرسم: ببخشید آقا! درسته یه جایی پارک کنید که اجازه رفت و آمد به افراد نده؟ نگاهش خیره به در مانده. گلویش راصاف می کند و می پرسد: باکی کاردارید؟ صدای بم و مردانه اش حرفم را به کلی از ذهنم می پراند! چند بار پلک می زنم و می گویم: باسوال، سوال رو جواب نمیدن! در خانه باز می شود و زن عموجواد درحالیکه چادر طرح دارش را بادندان روی سرش نگه داشته ازخانه بیرون می اید. نگاهش زیراست و یک چیزهایی تندتند باخودش میگوید. چمدان را به پرشیا تکیه میدهم و تقریبا بلند می گویم: اذر جون! بچه که بودم بعداز مدتی به خاطر رفت و آمد زیادمان درخانه عموجواد، همسرش را اذر جون صدامی کردم. باراول مادرم گوشه چشمی برایم نازک کرد و لب برچید. امامهم نبود. ازهمان بچگی سرتق بودم. سرش را بلند می کند و با چشمهایـی به قدر دوفنجان به صورتم زل می زند. تازه یادم می افتد که ماجرا شروع شد. به به. موهای ازاد و آرایش نه چندان مالیم، خصوصا رژ لب آجری رنگم، برق از نگاه عسلـی اذر پراند! بعداز چندلحظه سکوت و بهت یکدفعه کج و کوله لبخند می زند و درحالیکه بایک دست چادرش را نگه داشته، دست دیگرش را برای به آ*غ*و*ش کشیدنم باز می کند. محیا! زن عمو! به طرفش میروم و جثه ی ریز و تقریبا تپلش را دربرمیگیرم. حتم دارم عطر تندم دلش را می زند! سرش را عقب می گیرد و ابروهای مرتب و تازه قیچی خورده اش را تابه تا بالا پایین می کند و می گوید: خیلی خوش اومدی فدات شم! ولی مگه قرارنبود فردا بیای؟! میخندم، بلند! میخواید برگردم؟!لبش راگازمی گیرد نه این چه حرفیه! قدمت سرچشم... جملاتش سرد و مصنوعی است. مشخص است بادیدن تیپ جدیدم خیلی هم خوشحال نشده! سرم را کج می کنم و با چشم به راننده پرشیا اشاره می کنم ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هفتاد_و_یک ‌ می ایستم و با لحن شکایت آمیزی می پرسم: ببخشید آقا! درسته یه جایی پارک کنید که
اذر نگاهش رابه سمت پسر می چرخاند و باملایمت میگوید: شناختی یحیی؟ ببین چقدر بزرگ شده! اب دهانم خشک می شود. یحیی! پسرعمو. پس چرا نشناختم! تاریکی کوچه دید را محدود می کند. چشمهایم راتنگ می کنم. چهره اش درسایه، روشن تیرهای چراغ برق گم شده. یحیـی سرفه می کند و درحالیکه نگاهش به چهره ی اذر خیره مانده باتعجب و همراه با تردید جواب میدهد: محیا خانوم هستن؟! نشناختم! پوزخند میزنم" اصن نگام کردی؟!" گرچه اگر هم نگاه می کرد مطمئنم نمی شناخت. بعد اینهمه سال! بدون انکه سرش را بچرخاند میگوید: عذرمیخوام نشناختم! خوش اومدید دخترعمو! زیرلب ممنونی می گویم و سعی می کنم چهره اش را بهتر ببینم. ببینم! سوارماشین می شود و کمی جلو میرود تامن بتوانم وارد خانه شوم. دسته ی چمدانم را دردست می فشارم و ازاذر می پرسم: -به سلامتی جایـی می رفتید؟! گل از گلش می شکفد و ارام میخندد. جلومی اید و دم گوشم آهسته نجوا می کند: میریم خواستگاری؟ باتعجب میپرسم: واسه یحیی؟! خب چرااروم میگید! آخه خوشش نمیاد هی راجع بهش حرف بزنیم! به زور راضیش کردیم! شانه بالا میندازم! حتم دارم این هم مثل عموجواد یکپارچه خل است! من- ایشاالله خیره! پس یه بزن برقص توراهه. آذر چپ چپ نگاهم می کند. من هم بی تفاوت سکوت می کنم. عموجواد یاالله گویان ازخانه خارج می شود. این دیگر چه صیغه است. بیرون هم می ایند یاالله می گویند. نکند درخت هاهم چادر می پوشند. مادرم همیشه توجیه می کرد منظور این دوکلمه توکل کردن به ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هفتاد_دو اذر نگاهش رابه سمت پسر می چرخاند و باملایمت میگوید: شناختی یحیی؟ ببین چقدر بزرگ شده
خداست! درکی نداشتم! عمو جواد بادیدنم وارفت و یک قدم عقب می رود. بسم الله، جن دیده. لبهایش تکان می خورند اما صدایـی شنیده نمی شود. آذر فضای سنگین را باصدای طنازش برهم می زند: ببین کی اومده جواد! ماشاءالله چقدر بزرگ شده! عمو هاج و واج باصدایـی ناله مانند میگوید: خیلی! ماشا...الله... لبخند پهن و بزرگی میزنم و دستم را به طرفش دراز می کنم. دستش به وضوح می لرزد. حرصم می گیرد. یعنی اینقدر تابلو شده ام؟! دستم را میگیرد اما خبری از گرما نیست! دستش را پس میکشد و میگوید: خوش اومدی عموجون! منتظرت بودیم... ولی... مگه... بین حرفش می پرم: -حتما اشتباه گفتن! هول شدن، پروازم چهارشنبه بود دیگه خودش راجمع و جور می کند و درحالیکه نگاهش تاپایم کشیده می شود جواب میدهد: به هرحال امروز یافردا... خوشحالیم که مهمون مایـی دخترجون! میخواهم بگویم: مشخصه. رنگ از رخساره پریده است عمو! یحیـی ازماشین پیاده می شود و جلو می اید. ازفرصت استفاده می کنم و بااشتیاق و کنجکاوی به چهره اش زل میزنم. زن عمو میگوید: منو اقاجواد همراه یحیـی میریم! یلدا خونه اس. سرسری یک بله و ممنون می گویم و به فوضولی ادامه میدهم. بچه که بودیم بین تمام پسران فامیل یحیـی چهره ی معقول تری داشت. بادخترها زیاد بازی نمی کرد. عقل کل بود دیگر. چشمهای عسلی اش به اذر رفته. بادیدنش دردلم ای ولّایی می گویم و ریز میخندم. ریش اش مرتب و آنکادرشده، به رنگ عسلی سیراست. مژه های بلند و تاب خورده اش روی مردمک شفاف و روشنش سایه انداخته. موهایش را عقب داده و یک دسته را روی‌ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هفتاد_و_سه خداست! درکی نداشتم! عمو جواد بادیدنم وارفت و یک قدم عقب می رود. بسم الله، جن دید
پیشانـی اش ریخته. به عمو جواد نمیخورد این را بزرگ کرده باشد. خودم جواب خودم را میدهم...فرنگ رفته ها باید یک فرقی داشته باشند. ابروهای پهن و قهوه ای روشنش را درهم میکشد و میگوید: فکر کنم یکم دیر شده! دردلم میگذرد: خب حالا چقدم هول! برایم سوال می شد که مثل جواد و بابارضااست یانه؟ همانقدر تعصبی؟ دیدش به دنیا چطوراست! ریش دارد! یقه اش راهم بسته. اما ژل هم زده! بوی خنک و غلیظ عطرش هم که هوش نداشته رامیدزدد. عمو مچ دستم رابه نرمی میگیرد و میگوید: تاسوار ماشین شید. محیارو تا تو خونه همراهیش می کنم. آذر لبخند میزند... رژلب صورتی کمرنگش برق می زند. رویش را کیپ گرفته. یحیـی خشک خداحافظـی می کند و به سمت ماشین چرخ می زند. عمو جلوتر ازراه پله بالا می رود و چمدانم را پشت سرش میکشد. همانطور که نفسش بریده کوتاه و شمرده میگوید: آسانسور خراب شده. هفته ی پیش مهمون داشتیم. نمی شناسیشون. سه تا بچه شیطون دارن. بچه ی منم بهشون اضافه شد. ریختن توی اسانسور هی میرفتن بالا... هی پایین... می پرسم: -بچتون؟! میخندد، نمی دانم از سرتاسف است یاخوشحالی. آره! یحیی دیگه. خنده ام می گیرد پس هنوز هم... به طبقه ی اول که میرسیم. دستش راروی زنگ میگذارد و پشت هم صدای جیغش را در می اورد. دقیقه ای نگذشته درباز و یلدا باموهای ژولیده ظاهر میشود! عمو میخندد: بیااینم یه بچه ام! ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هفتاد_و_چهار پیشانـی اش ریخته. به عمو جواد نمیخورد این را بزرگ کرده باشد. خودم جواب خودم را
یلدا بی توجه به حرف عمو مات من، حتی پلک هم نمی زند. عمو چمدانم را درخانه می گذارد و برمیگردد. یلدا هنوز ساکت و شوکه به موهایم خیره شده. بایک پا کفش ورنی پای دیگر را درمی اورم و گوشه ای جفت می کنم. بادستهای بازبه سمتش می روم. جاخورده! حتی شدیدتراز عمو. شانه های استخوانی اش را دردست میفشارم و لبخند می زنم...قراراست هم خونه باشیم. باید بمن و عقایدم عادت کنند! من هم به انها عادت می کنم. یلدا بادستهای کشیده و استخوانی اش بغلم می کند. بوی شیرینی میدهد. وانیل! لبهای قلوه ای و خوش فرمش کج می شود: -خوش اومدی محیاجون! گونه اش را میب*و*س*م.. موهایش مجعد و کوتاه است. تاشانه. چشمهای کشیده و درشت. زیبایی درخانواده عمو ارثی است. من- مرسی عزززییززم...دلم برات تنگ شده بود. میخندد منم همینطور. عمو خداحافظی می کند و می سپارد که تا برگردند، یلدا حسابی از من پذیرایی کند. در را پشت سرش می بندد و تنها رد تند عطر مشهد از او باقی می ماند. یلدا دستش راداخل موهای پرش فرو می کند. انگارتازه یادش افتاده که نامرتب است. ببخشید داغونم! بیا بشین خسته ی راهی. روی مبل راحتی می شینم و خودم را ول می کنم. دلم یک چیز خنک میخواهد. به آشپزخانه میرود. قدبلند و ترکه است. ازبچگی دوستش داشتم. ملیح و نمکی دل را خوب می برد. دخترعموهای دیگرم بخت دامنشان را چسبید. یلدا و یحیـی عزب مانده اند. خنده ام می گیرد. یلدا بایک لیوان شربت لیموناد برمی گردد. ذوق زده لیوان را ازدستش می قاپم و سر می کشم. میخندد. اروم! عزیزم! چقد تشنه ات بودا. لیوان راروی میز پایه کوتاه مقابلم میگذارم و جواب میدهم: دستت گل و بلبل! خیلی ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هفتاد_و_پنج یلدا بی توجه به حرف عمو مات من، حتی پلک هم نمی زند. عمو چمدانم را درخانه می گذا
دلم میخواست. کنارم می نشیند. نگاهش پر ازسوال است! اما تک تکشان را قورت میدهد! احوال پرسی می کنیم و از هردری می پرسیم! از حال یکتا و یسنا! ازپدرو مادرم! از خرخونی من و قبولی دانشگاه! خواستگار سمج یلدا! ازدواج تخیلی یحیی! چهاراتاق درخانه ی نسبتا بزرگشان جاخوش کرده بود. اتاق من کناراتاق یلدا بود. چمدانم را کنار تخت چوبی و خوش نقش گذاشتم و لباسهایم را عوض کردم. یک تونیک جذب زرشکی، شلوار کتان مشکی و شال سیرتراز رنگ تونیکم روی سرم انداختم. موهایم را پشتم آزاد گذاشتم و رژ لبم را پاک کردم. اتاق برای یسنا بود! اتاق یحیی کنار اتاق عمو و زن عمو در کنج دیگر خانه بود. عمو هشت سال پیش زمینی خرید و چهارطبقه تک واحدی ساخت! طبقه ی اول برای خودشان و سه طبقه ی بعدی برای دخترهایش! بنظرم یحیی ول معطل بود! عمو اعتقاد داشت پسر باید نون بازویش رابخورد! خانه سرجهازی دخترهاست! طبقه ی چهارم را اجاره داده اند تا یلدا هم یک روز لباس سفید و چین دار تنش کند! چای را مزه مزه می کنم و بوی خوش وانیل را می بلعم. یلدا دستش رازیر چانه میزند داشتم برای تو کیک می پختم! فکر می کردیم فردا میای! -مرسی! به نظر میاد خیلی خوب باشه! می پراند: خوشگل شدی! لبخند تلخی میزنم... محمدمهدی خیلی این جمله رامی گفت! -چشمات خوشگل می بینه! جدی میگم! موهاتو چجوری بلند نگه میداری! دستی به موهای پریشان روی شانه و کمرم میکشد چقدرم نرم! مثل پنبه! لخت و طلایی! حرفی برای گفتن پیدا نمی کنم.دنبال یک فرصت است تا ابهام بزرگ ذهنش را فریاد کند! فنجان چای را روی لبم میگذارم. چشمهایش راتنگ می کند. زمزمه می کنم: بپرس! ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هفتاد_و_شش دلم میخواست. کنارم می نشیند. نگاهش پر ازسوال است! اما تک تکشان را قورت میدهد!
باخجالت به گلهای درشت و کرم رنگ فرش نگاه می کند محیا! بخدا نمیخوام فوضولی کنم! میخواستم بعدا حرف بزنیم! امادلم تاب نمیاره! نمیدانم لبهایش می لرزد یا توهم زده ام! خب... چرا... چرااینجوری شدی؟! ناراحت نشو تروخدا! ازبچگی ما باهم راحت بودیم! الانم بذار به حساب راحتی! حوصله ی فلسفه بافی وجواب پس دادن را ندارم! یک جمله می گویم: اینجوری راحت ترم! انتخاب خودمه! بر و بر نگاهم می کند! دهانش راباز می کند که در باز میشود و زن عمو واردپذیرایی می شود! چادرش که روی زمین میکشد راجمع می کند و غرمیزند: پسره یه زره عقل نداره بخدا! نگاهمان روی صورت آذر خشک می شود. چشمش که به من می افتد تازه یادش می آید که مهمان داشته و باید رعایت آداب برخورد کند! به زور لبخند می زند و می گوید: سلام دخترا! ببخشید دیر کردیم. " این راخطاب به من میگوید" -خواهش می کنم! یلدا از جا می پرد و می پرسد: چی شد مامان؟ آذر سری تکان میدهد و میگوید: فک نکنم که بشه! یلدا کشتی هایش غرق می شود! تاکی میخواد خان داداش عزب بمونه! دختره خوب بود که! بدم نمی آید کمی کنجکاوی کنم! ازجا بلند می شوم و شانه به شانه ی یلدا می ایستم. آذر درحالیکه روسری پر زرق و برقش را روی صندلی میز ناهارخوری میندازد با کلافگی جواب میدهد: باباتم همینو میگه! خانواده دار، مذهبی... هم طبقه ی ما! دختره ام یه تیکه ماه بود! سفید و ابرو کمونی! چشمای مشکی و خوش حالت... لبا یه ذره! یلدا چینی به پیشانی میدهد وا دیگه اینقدام خوشگل نیست مامان! ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هفتاد_و_هفت باخجالت به گلهای درشت و کرم رنگ فرش نگاه می کند محیا! بخدا نمیخوام فوضولی کنم! م
آذر دستش راتکان میدهد منظورم اینکه به یحیی میخورد! پسره نیم ساعت حرف زد الان میگه نمیخواد! بابات میگه چرا! میگه نمیخوام! لام تا کام حرف نمیزنه! نمی دونم چش شده! خداعاقبتمو باهاش ختم به خیر کنه! یلدا باناراحتی می پرسد: اونا چی؟ پسندیده بودن؟ ابروهای نازک و کشیده آذر بالا می رود آره! چه جورم! مادر دختره یحیی رو میدیدا چشاش برق میزد بخدا! دختر داشت میخورد پسرمو! خنده ام میگیرد! نفس بگیر! چقدر با آب و تاب! پدرش خیلی خوشش اومده بود! غیرمستقیم برای جلسه ی بعد زمان مشخص کردن! یحیی که پاشد دختره سرتاپاشو نگاه کرد. والا منم بدم نمیومد عروسم اون باشه! بابات میگه کارداری. درستم رفتی آلمان خوندی تموم شد. بیست و پنج و رد کردی. میخوای بمیریم حسرت عروسیت بمونه به دلمون. یلدا- خب اون چی گفت؟ -هیچی! میگه دختره به دردمن نمیخوره! یلدا شانه بالا میندازد. نمیخواهم بعدها فوضول صدایم کنند اما بی اراده می گویم: -خب خوشش نیومده. نمیشه به زور زنش شه که...شاید. به دل پسرعمو نمیشینه. آذر نگاه اندر عاقل سفیهی به من می کند و زیرلب میگوید: چه بدونم شاید. درباز میشود عمو پکر و بالب و لوچه آویزان و پشت سرش یحیی داخل می آیند... یکبار دیگر نگاهش می کنم. چقدر بزرگ شده. سرانگشتانم را روی عکس ها میکشم و نفسم راپرصدا بیرون می دهم. یلدا یکی یکی تاریخشان را میگوید. بعضی هاشان خیلی قدیمی اند. زرد و محو شده اند. یک دیواراتاقش را آلبوم خانوادگی کرده. دریکی ازعکسها میخندد و دردیگری اخم کرده. تولدش که کیک روی لباسش ریخته. جشن فارغ التحصیلی اش. سفرمشهد و کربلا. عروسی یسنا و یکتا و... و... من! باذوق سرانگشت سبابه ام را روی صورت گردو سفیدم در ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_هفتاد_و_هشت آذر دستش راتکان میدهد منظورم اینکه به یحیی میخورد! پسره نیم ساعت حرف زد الان میگ
کادر تصویر فشار میدهم: -این منم! آره! یک پیراهن کوتاه آبی به تن دارم. موهایم را خرگوشی بسته اند. به زور پنج سالم می شود. به لنز دوربین میخندم. ازته دل. پشت سرم یحیـی ایستاده. یازده، دوازده ساله است. دستهایش راروی شانه های ظریفم گذاشته و نیشش راباز کرده. میخندم. بلند می گویم: یلدا سری تکان میدهدیادش بخیرها! آره، زود بزرگ شدیم. یادم آمد که چقدر از یحیـی متنفر بودم. یکبار لاکم را ازپنجره درخیابان پرت کرد. صدای خرد شدن شیشه اش اشکم را دراورد. می گفت: دختر نباید لاک قرمز بزنه بره بیرون. بزرگ شدی! با مشت به کمرش کوبیدم و فحشش دادم. تازه یاد گرفته بودم. کصافت را غلیظ می گفتم. لبم را میگزم و دردل میخندم. روی زمین یسنا نشسته و پایش رادراز کرده. هم سن و سال یحیـی است. یکدفعه میپرسم: یسنا بیست و هشت، یحیـی بیست و شیش، من بیست و سه، یسنا بیست و یک یادم رفته دقیق چندسالتونه باورت میشه؟ -پشت هم! چقدرسخت بوده برای آذرجون. مامان میگه من قراربوده پسر شم. لک لکا خنگ بودن اشتباهی آوردنم. پشت بندش میخندد. من اما نمیخندم. زل میزنم به عکس سیاه و سفیدی که گوشه دیواراست. یحیی روی پله های پارک نشسته و میخندد. چقدر مشکی به او می آید. یلدا متوجه نگاهم می شود و می پراند: آلمانه! ازین عکس بدش میاد. ولی من خیلی دوسش دارم -چرا بدش میاد؟ نمی دونم! ولی عصبی میشه اینو می بینه. لبم راکج می کنم و به خنده اش چشم میدوزم. حس می کنم هنوز هم از او متنفرم! مثل بچگی. آدامسم را باد می کنم و میترکانم. زن عمو زیرچشمی شش دانگ حواسش به ریزحرکات من است. یلدا کیکی راکه پخته برش های مثلثی کوچک ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#هفتاد_و_نه کادر تصویر فشار میدهم: -این منم! آره! یک پیراهن کوتاه آبی به تن دارم. موهایم را خرگوشی
میزند و میگوید: امیدوارم دوس داشته باشی عزیزم! لبخند میزنم و تشکر می کنم. بوی دارچین و هل خانه را پرکرده. آذر سینی چای به دست سمت ما می آید و بلند میگوید: -یحیی؟! مادر بیا چای! آقاجواد؟! رفتید دست و روتون رو بشوریدا! چقد طول میدید! عمو درحالیکه دستی به ریش خیسش می کشد ازدستشویی بیرون می آید و باملایمت جواب میدهد: اومدم خانوم! چقد کم صبرشدی! اثرات پیریه ها! وپشت بند حرفش میخندد. آذر اخم می کند و بادلخوری میگوید: -دست شما درد نکنه! خوبه همین یه ماه پیش زهرا خانوم گفت جوون موندم! و بعد دستی به موهای رنگ کرده اش میکشد. گویی میخواهد از حرفش مطمئن شود! عمو میخندد و میگوید: یحیی دراتاقش راباز می کند و سربه زیر به ما ملحق میشود. یک گرم کن سفیدوتی شرت کرم تن کرده.می دونم! شوخی کردم. شمام به دل نگیر خانوم! روی مبل تک نفره می نشیند و ازسینی یک فنجان چای برمیدارد و میان دستانش نگه میدارد. سرش هنوز هم پایین است! معلوم شد که لنگه ی عمو است! بی توجه تکه ای ازکیکم را داخل دهانم میگذارم و بی هوا می پرسم: -این اطراف کلاس زبان هست؟! آذر چایش رامزه مزه می کند و میپرسد: برای چی می پرسی دختر؟ بابا بهم یه مقدار پول دادن که علاوه بردانشگاه من مشغول یه کلاس دیگه هم بشم! حیفه خودمم خیلی علاقه دارم یلدا- خیلیی خوبه! چه زبانی حالا؟! فرانسه! آذر- فکر کنم باشه! آلمانی هم خوبه ها! یحیی بخاطر اینکه اونجا بوده کامل ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
انتقام خونت فتح قدس است✌✌✌ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
گوش به فرمان توای رهبر آزاده ایم لب تو اگر تر بکنی ماهمه آماده ایم✌️ پرچم دشمن شب و روز زیر لگد های ماست خامنه ای رهبرما سید و مولای ماست✌️ تیم گرافیک دختران سردار🍃 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ایستگاه جوانمرد قصاب شهید عبدالحسین کیانی متروی تهران ایستگاهی دارد به نام جوانمرد قصاب . به جوانمرد می گفتند : عبدالحسین ، چه خبر از وضع کسب و کار؟ می گفت : الحمدلله ، ما از خدا راضی هستیم ، او از ما راضی باشه . هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود ، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست ، عبدالحسین دریغ نمی کرد می گفت : برای هر مقدار پول ، سنگ ترازو هست وقتی میشناخت که مشتری فقیر است ، نمی گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید . مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش .‌ کسیکه وضع مادی خوبی نداشت یا حدس می زد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت را دو برابر پول مشتری گوشت می داد . گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند ، وانمود می کرد که پول گرفته است ، گاهی هم پول را می گرفت و کنار گوشت ، توی روزنامه دوباره بر میگرداند به مشتری عزت نفس مشتری نیازمند را نمی شکست . این جوانمرد با مرام ، ۴۳ بهار از عمرش را گذراند و در نهایت در یکی از عملیات های دفاع مقدس با ۱۲ گلوله پی در پی به شهادت رسید . روحش شاد و یادش گرامی❤️ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸سردار قاآنی کنار فرمانده مقاومتی که آمریکا برایش جایزه ۱۰ میلیون دلاری گذاشته 🔹تصویری در شبکه های اجتماعی منتشر شده است از سردار اسماعیل قاآنی فرمانده سپاه قدس ایران در کنار محمد الکوثرانی از فرماندهان حزب الله در عراق. مردی که آمریکایی‌ها ابتدا ادعا کرده بودند در ترور بزدلانه شهید سلیمانی و یارانش به شهادت رسیده اما اخیرا برای یافتن اطلاعاتی درباره‌اش پاداش ده میلیون دلاری تعیین کردند. ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴این کلیپ را ببینید بعد متوجه می‌شوید که بی دلیل نبود وقتی بشار اسد آمد ایران، غیراز رهبرمعظم انقلاب و سردار سلیمانی، هیچکس اطلاع نداشت! ♦️بی دلیل نبود که سردار حاجی زاده در لحظات آخر، هدف را تغییر داد و به جای التاجی، به عین الاسد شلیک کرد. هر که از دست غیرمی نالد سعدی از دست دوستان فریاد 💠 بزرگواران حتما حتما این فیلم رو ببینید و برای گروهایی که عضو هستید و یا دوستانتون ارسال کنید🌹 ✅کپی از تمام عکسهای و کلیپها این کانال چه با لینک و چه بدون لینک آزاد آست 👌 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
🔰۲ اردیبهشت، سالروز تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی گرامی باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدبرادرم مدافع حرم سلام مرابه مادرم حضرت زهرا(س)به اربابم ارباب بی سروبی کفنم امام حسین (ع)برسان