eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19هزار دنبال‌کننده
768 عکس
399 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_58 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله مامانم کنار بابام نشسته بود و با من فاصله داشت .
به قلم صدای آقا سید منو بخودم آورد . عروس خانم .راضی هستی رو کردم بهش چیو راضی هستم دخترم شما رو میخوام به عقد این آقا پسر گل در بیارم راضی هستی . نگاهم به چهره نگران و پریشون بابام افتاد . اصلا دوست نداشتم شکستشو ببینم .حالا دوتا دلیل برای بله گفتن به این ازدواج داشتم یکی مامانم که دوباره از بابام کتک نخوره یکی آبروی بابام تو جمع فامیل نره .سرم رو انداختم پایین و اولین دروغ زندگیمو گفتم . بله آقا سید راضی هستم آقا سید رو کرد به ناصر شماهم راضی هستی بله آقاسید راضی هستم یه دفعه حس غریبی و بهم دست داد حس تنهایی حس بی کسی ، گفتم صبر کنید آقا سید همه نگاها برگشت سمت من حتی ناصر به داداشم علی اصغرم بگید بیاد . بابای ناصر فوری سرش رو کرد تو اتاقی که مهمونا نشسته بودن گفت علی اصغر جان یه دقیقه بیا . تا اومد تو اتاق صداش کردم . داداشی بیا . چیکار داری نرگس توهم باید باشی گفتن هیچ کسی به غیر پدر مادرا نباشن بزار برم . دستشو گرفتم نه علی اصغر نرو خواهش میکنم بمون همه محو این گفتگو خواهر برادری ما بودن . آقا سید هم اعتراضی نکرد. خب همه گوش کتید مخصوصا آقا داماد و عروس خانم . خطبه محرمیت شما دوساله است تا وقتی که برید عقد دائم بخونید و چون صیغه مدت داره حق طلاق با عروس خانمه . آقا ناصر مهریه ای که تعیین شده برای عقد کامله برای عقد موقت مهرش جداست الان من این خطبه رو با چه مهریه ای بخونم . بابای ناصر گفت با اون باغی که تو شهریار بهش دادم . پس حاجی جان همین جا باید قردادی نوشته بشه و همه فامیلی که اینجا هستن به عنوان شاهد زیرش رو امضا کنن. بله آقاسید قرار داد و بنویسید. بابای ناصر و بابای خودم با آقا سید نشستن به نوشتن . بعدم بردن تو اون اتاق و امضا گرفتن آقای سید گفت خودتم امضا کن آقا داماد ناصر هم امضا کرد .شماهم امضا کن عروس خانم. من؟ بله شما عروس گل . عه به لاخره به حساب اومدم . اولین باری بود که پای قرار دادی رو امضا میکردم چقدر حس خوبی بهم دست داد . امضاء کردم. آقاسید در اتاق رو به روی مهمونا بست ، بعدم گفت هر کسی توی این اتاقه باید دستش باز باشه و هیچ کسی دستش مشت نباشه.. همه پنجه های دستشوو باز کردن آقا سید یه کلمه های عربی خوند بعدم گفت مبارکا باشه به پای هم پیرشن صلوات بفرستید. همه صلوات فرستادن . صدای کِل کشیدن خانمها فضای خونه رو پرکرد. مامانمو و مامان ناصر شروع کردن مثل بارون یه عالمه نقل و شکولات ریختن روی سر منو ناصر . بابامو بابای ناصر و آقا سید از اتاق رفتن بیرون . خانهای فامیل وارد اتاق شدن . علی اصغرم رفت عمه هاجر از زیر چادرش یه دایره در آورد شروع کرد به زدن. بقیه هم دست می زدن. صدای کِل کشیدن و پاشیدن نقل و شکولات و دایره زدن عمه هاجر و دست زدن جمع حاضر منو از اون حالت تنهایی و بی کسی در آورده بود و برام صحنه ی با شکوهی شده بود . یه دفعه ناهید که معلوم بود خودشو به زور داره خوشحال نشون اومد چادر منو از سرم برداشت . خواست شالمم برداره که با دستم نگه داشتم و نزاشتم . چرا نمی زاری شالتو بردارم نامحرم اینجا نیست مردها رفتن ناصر هم که دیگه بهت محرم شد. دستم محکم به شالم بود تو چشاش خیره شده بودم که خاله ام اومد . نرگس جان شالتو در بیار عزیزم. منم دستم شل شد ناهیدم شال رو از روی سرم برداشت. موهامو با گل سر بسته بودم . ناهید اومد گل سرمو باز کنه سرمو کشیدم کنار. خودم باز میکنم اونم رنگش پرید و بهش برخورد ولی به رو نیاورد. گل سرم رو باز کردم و موهام آزاد شدن .ریختن روی شونه هام . حس خوبی بهم دست نداد شالم رو که برداشتن موهامم ریخت دور سرم احساس برهنه بودن بهم دست داد خیلی خجالت کشیدم . ناهید یه جعبه کوچولو خوشگل از توی کیفش بیرون آورد . درش رو باز کرد گرفت سمت ناصر و اشاره کرد دستش کن. یا خدا ناصر میخواد به من دست بزنه. یه دفعه یخ کردم و دستهامو جمع کردم . ناصر انگشتر رو از جعبه برداشت و روش رو کرد به سمت من دستشو آورد جلو.ولی من همچنان دستمو مشت کرده بودم .که خاله ام دست منو گرفت. نرگس مشتتو باز کن خاله . منم آروم آروم مشتمو باز کردم ناصر هم بادست چپش دستمو گرفت با دست راستشم انگشتر رو در انگشت من کرد. حس عجیبی بود تا بحال به غیر محرمهام دست هیچ مردی بهم نخورده بود. تا انگشتر در انگشت من رفت دوباره صدای کِل و پاشیدن نقل و شکولات و نواختن دایره عمه هاجر و دست زدن خانمهای فامیل بلند شد .اون حس عجیب رفت و به جاش حس شادی و نشاط آوری به وجودم آورد...... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_59 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهرا_حبیب‌اله صدای آقا سید منو بخودم آورد . عروس خانم .راضی هستی
نرگس به قلم ناهید یه شیشه عسل از تو کیفش درآورد . معصومه خانم یه ظرف با دوقاشق چایی خوری میاری . مامانم رفت آشپزخونه یه کاسه های کوچولویی داشتیم شبیه به برگ گل بود من خیلی دوستشون داشتم.همیه هفت سین عید رو توی این کاسه میزاشزاشتم . آوردش داد به ناهید . داشتم فکر میکردم الان ناهید بااین عسل و قاشق و کاسه میخواد چیکار کنه. ناهید عسل رو ریخت توی ظرف . دوتا قاشق رو هم گذاشت دو طرف ظرف و اورد جلوی ما. باید عسل بزارید تو دهن همدیگه. من هاج و واج اطرافمو نگاه میکردم دلم میخواست داد بزنم بگم تورو خدا یکی منو از دست این ناهید و طرح هاش نجات بده. ولی دیدم همه خانها با دست زدن و کل کشیدنهای مادر ناصر دارن مارو تشویق به عسل خوردن میکنن. ناصر قاشق رو پر عسل کردو اورد طرف صورتم از خجالت تمام بدنم سوزن ،سوزن میشد ولی به ناچار دهانم رو باز کردم و قاشق عسل رو در دهان من گذاشت . حالا نوبت من بود .دستم می لرزید با هر زحمتی بود قاشق رو گرفتم کردم تو ظرف عسل و با دست لرزون بردم طرف دهان ناصر .ولی چون دستم می لرزید نمی تونستم بزارم تو دهش ، ناصر تلاش داشت با سرش کمک کنه تا من بتونم قاشق رو بزارم دهنش ولی قاشق معلق به هر طرف صورت ناصر میرفت جز در دهانش آخر ناصر دستشو اورد دست منو گرفت و قاشق رو گذاشت دهان خودش بعدم دست منو کمی فشار داد. و همه خانها این صحنه رو دیدن و خندیدن. منم سرم رو از شرم و خجالت انداختم پایین. ریز ریز چشمم و دوختم به کیف ناهید ببینم طرح دیگه ای داره یا نه . خب خدارو شکر دیگه طرحی نداشت . صدای بابای ناصر از اون اتاق اومد خانم بیاید حاضر شیم بریم . بقیه آقایون هم شروع کردن خانهاشونو صدا زدن و یکی یکی از اتاق ما رفتن بیرون. دستمو بردم چادر خالمو گرفتم . خاله تو نریا من تنها میشم تو بمون . خاله ام خندید _تنها نمی شی نامزدت پیشت هست . سفت تر چادرشو گرفتم کشیدم بیا خاله سرشو آورد جلو در گوشش گفتم این چرا نمی ره ؟ خالم گوشه لبشو گاز گرفت یه اخم کوچیکم به من کردو سرشو گرفت بالا ولی چادرش همچنان سفت تو دست من بود. بابای ناصر سرشو کرد تو اتاق. ناصرجان بابا بیا بریم . ناصر بلند شد ایستاد. خالمم با تمام قدرت چادرشو از دست من کشید اینقدر که انگشتام درد گرفتن. بعدم از اتاق رفت بیرون . ناصر جلوی من ایستاد دستشو دارز کرد که دست بده. من انگار که دستم فلج شده بود ودر اختیار من نبود . به زحمت دستم رو داشتم بالا میاوردم که بهش دست بدم. که خودش دستشو آورد جلو دست منو گرفتم آورد بالا اون یکی دستشم گذاشت روی دستم. با لبخندی پر از مهر گفت فردا میبینمت. خدا حافظی کردو رفت آخیش بلندی کشیدم خدارو شکر رفت ..... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada ریپلای به پارت اول 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_60 #رمان_آنلاین_ نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله ناهید یه شیشه عسل از تو کیفش درآورد . معصومه خ
به قلم همه مهمانها رفتن . منم رفتم توی اتاق پیش مامان بابام ولی مامانم نبود. بابا : مامان و علی اصغر کجا رفتن ؟ رفتن خونه مادرجون جواد رو بیارن . دوست داشتم زودی صبح شه من برم همه چیو برای فریده بگم تو فکر بودم . اومدن . علی اصغر رو کرد به من گفت : نرگس حالا راستی راستی باغ شد برای تو نمی دونم بابام جواب داد : بله بابا جون اون باغ برای نرگسِ یعنی ما میتونیم بریم تو باغ میوه بخوریم برای خودمون بیاریم. بله بابا میتونید. نرگس خوش به حالت صاحب یه باغ شدی. مامانم پوفی کشید . جوجه رو آخر پاییز میشمارن ده لا اله الله چرا آیه یاس میخونی . اینطوری توی دل نرگس رو خالی میکنی بابا من خسته ام برای نماز صبح خیلی صدام بزن . باشه بابا جون برو بخواب **** باصدای صحبت کردن مامانم و خالم از خواب بیدار شدم .ولی از رخت خواب بیرون نرفتم و خودمو زدم به خواب. چون اگر می دونستن من بیدارم ممکن بود دیگه بعضی حرفهارو نزنن . خاله ام گفت : خواهر دیشب دیدی تا حاج نصرالله گفت باغ هزار متری شهریارو مهریه میدم به نرگس قیافه ها چه جوری شد. آره مخصوصا ناهید خواهر ناصر داشت از حسودی میترکید. آهان پس فهمیدم چرا دیشب ناهید میخواست خودشو خوشحال نشون بده اوهوم حسودی کرده. ای بیچاره : حسود هرگز نیاسود. یه خورده گوش دادم دیدم نه حرفی که بخوان من نشنوم ندارن بلند شدم رخت خوابهامو جمع کردم. اومدم پیش مامانمو خاله ام . سلام بَه سلام عروس خانم خوبی خاله . نه خاله خوب نیستم . چرا خاله جون . ناصر میخواد بیاد اینجا حوصلشو ندارم _کی گفت که ناصر میخواد بیاد اینجا خودش دیروز موقع خدا حافظی گفت کاشکی شب بیاد که باباتم باشه. چقدر گفتم مرد فردارو نرو سر کار بمون خونه گفت نه به مردم قول دادم. خواهر چرا هول شدی خب بیاد نامزدشه محرمشه کاری به شما ندارن میاد میره یه ساعت تو اتاق پیش نرگس میشینه و می ره چه می دونم . آخه هنوز به هم عادت نکردیم دست و پامو گم کردم. حالا اولشه یواش یواش عادت میکنی . صبحانمو خوردم سفره رو هم جمع کردم پاشدم اومدم دم اتاق دم پا ییا مو بپوشم گفتم مامان یه دقیقه من برم خونه فریده اینا و بیام . نه نمی خواد بری بَده چه بَدی داره؟ الان میگن دیشب بله برونش بوده صبح راه افتاده تو کوچه. بیاتو میخواین منو تو خونه زندانی کنید؟ عه حرف می زنی زندانیه چی بیا بشین توخونه من تو حیاط میشینم. اومدم تو حیاط و فکر کردم . اینطوری نمشه . باید هواسش پرت بشه من برم . کلی حرف داششتم به فریده بگم . آروم آروم اومدم سمت در حیاط ، در رو باز کردم . بدو ، بدو رفتم در خونه فریده اینا. سنگ گذاشتم زیر پام و زنگ زدم . کیه خدارو شکر صدای فریده بود . منم فریده باز کن یه عالمه حرف دارم...... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_61 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله همه مهمانها رفتن . منم رفتم توی اتاق پیش مامان ب
# رمان_آنلاین_نرگس به قلم در رو باز کرد_ بیا تو _ نه تو بیا بیرون مامانت ناراحت میشه. بیا کوچه ، هم بازی کنیم . هم حرف بزنیم . باشه بزار حاضر شم . باهم اومدیم کوچه دیدم مامانم سرا سیمه داره دنبال من میگرده تا منو دید . نرگس نگفتم نرو بیرون . بیا بریم خونه نمیام میخوام کوچه باشم. میگم بیا بگو خب با من بحث نکن بیا بربم. فریده تو میای خونه ما به مامانم نگفتم بیام دعوام میکنه. یواشی بهش گفتم بهت زنگ میزنم باهم حرف بزنیم . فعلا خدا حافظ باشه خداحافظ مامان چرا نزاشتی بازی کنیم . تو دیگه مثل سابق نباید بری کوچه یا که بری خونه کسی. چرا مامان اینطوری که می پوسم چرا شو بعدن خودت میفهمی ** ساعت چهار بعد از ظهر مامانم و جواد خوابیده بودن علی اصغرم رفته بود پایگاه بسیج تمرین سرود منم صدای تلوزیونو کم کرده بودم داشتم فیلم می دیدم که صدای زنگ حیاطمون اومد. هرکی هست غریبه چون نمی دونه به در حیاط ما بند هست که بکشش در باز شه . برای اینکه مامانم و جواد بیدلر نشن اومدم پشت در آهسته گفتم کیه. باز کنم منم ناصر عه وای حالا چیکار کنم روسری سرم نبود بلوزم آستین کوتاه بود. گفتم یه دقیقه صبر کنید الان میام دویدم تو خونه هول شده بودم دور خودم میچرخیدم هیچی پیدا نکردم چادر دیشب رو سرم کردم . اومدم در و باز کردم. سلام . سلام چرا دیر باز کردی نمی دونستم چی بگم. هیچی نگفتم ناصر یه شاخه گل رز توی یه دستش بود توی اون دستشم یه ساک که معلوم بود چند تا چیزی توش بود . شاخه گل رو داد به من . تعارفم نمی کنی بیام تو خونه. گل رو گرفتم چرا چرا بفرمایید تو الان مامانمو صدا میکنم با جواد خوابن. دستمو گرفت . نمی خواد بیدارشون کنی بزار بخوابن. ما میریم توی اتاق خودت میشینیم تو دلم گفتم وای تنهایی. اومدیم تو اتاق . نرگس بله چرا چادر سرت کردی مگه اینجا نامحرم هست؟ نه همینطوری سرم کردم . اومد جلو چادر رو از سرم برداشت. گذاشت گوشه اتاق . من خودمو جمع کردم . راحت باش نرگس چرا خودتو جمع کردی؟ آخه آستین لباسم کوتاهه با یه صدای آروم و لبخند گفت نرگس جان هیچ کسی توی دنیا به اندازه زن و شوهر به هم محرم نیستند. اشکالی نداره که لباست آستین کوتاهه بعدم اومد جلو تر دستهای من از دور خودم آزاد کرد. راحت باش عزیزم. دستمو گرفت بیا اینجا بشین.پیش من . همه تلاشمو کروم که با فاصله ازش بشینم. خب چه خبر نرگس خانم شونه بالا انداختم و به زور گفتم هیچی. دستشو کرد توی ساک یه کارتن که عکس موبایل روش بود در آورد. گرفت جلوی من . این برای تو هست بفرما دست لرزونمو بردم جلو گرفتم. ممنون. نمی خوای بدونی چی هست با زورو زحمت گفتم کارتن موبایله لبخد زد بله موبایل برات خریدم شبا تا صبح باهم پیام بدیم کتیم خیلی خوشحال شدم اصلا غافلگیر شده بودم خدایا موبایل برام خریده خوشحالی رو تو چهرم دید آفرین_ نرگس ، من باید همیشه همینطوری باشه. بده بازش کنم کار کردن باهاشو بهت یاد بدم. گوشیو بهش دادم . از ذوقم آستین کوتاهو روسری که سرم نبود فراموش کردم اونم شروع کرد یکی یکی برنامه هاشو آموزش دادن ...... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_62 # رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله در رو باز کرد_ بیا تو _ نه تو بیا بیرون مامانت
به قلم # زهرا_حبیب‌اله با خودم میگفتم بسه دیگه خیلی آموزش دادی بده دست خودم باهاش کار میکنم یاد می گیرم. هم زمان که داشت یاد میداد دستمو بردم سمت گوشی . آهان اینطوریه یه دقیقه بده منم امتحانش کنم صبر کن نرگس عجله نکن بزار بهت بگم یه سر موبایل دست من بود یه سرش دست ناصر به لاخره کوتاه اومد و موبایل رو داد. اینقدر که محو موبایل و آموزشش شده بودم هواسم نبود که چقدر بهش نزدیک شدم و تو کشاکش موبایل من بگیر اون بگیر چند بار دستم خورد به دستش. هواسم جمع شد یه کم خودمو کشیدم عقب. چرا رفتی عقب بیا جلو بهت بگم . سیم کارتت خامه هیچ شماره ای توش نیست خندید اول شماره حاجیتو بریز تو گوشی تا افتتاح بشه. تو دلم گفتم حاجی دیگه کیه؟ بلد نبودم شمارشو بریزم تو گوشی. چه جوری باید بریزم ؟ با یه لحن آرومی گفت نمی زاری که بهت بگم هی از دستم میگیری بده من گوشیورو. یه لحظه از کار خودم خجالت کشیدم .گوشی رو گرفتم سمتش . اونم از دستم گرفت شمارشو وارد گوشی کرد . با دقت داشتم نگاه میکردم ببینم چیکار میکنه که یاد بگیرم . بیا این شماره منه الان یه سلام میدم . خب دیگه از این به بعد میتونی کاری داشتی اینجا بهم پیام بدی. خودشو میگف حاجی تو دلم کلی بهش خندیدم. دوباره گوشیمو بی هوا از دستش گرفتم _بده ببینم . هول نشو این گوشی برای توست صبر کن بهت بگم. باشه بزار تو دست خودم باشه بگو. لبخند زد_ببین به این میگن کی برد . اینجا مینویسی بعدم این گزینه رو می زنی برای من ارسال میشه اوله له چه جالب . خیلی خوشم اومده بود .دلم میخواست پاشه بره خونشون گوشیمو بر دارم ببرم به فریده نشون بدم نرگس موبایل رو بزار کنار چشاتو ببند میخوام یه چیز دیگه بهت نشون بدم هیچی نمی خواستم همه هوش و هواسم به موبایل بود ایکاش می رفت. ولی دیگه چاره ای نداشتم .چشمامو بستم . حالا چشماتو باز کن . لواشک بود. از کجا می دونست من لواشک دوست دارم. همونطور که گوشی تو دستم بود لواشک رو گرفتم . ممنون . دستشور آورد سمتم که گوشی رو بگیره ناخواسته دستمو کشیدم عقب. اونم اومد جلوتر گوشی رو گرفت گذاشت کنارش. این گوشی هدیه من به توست اینجا باشه من که رفتم هرچقدر دوست داشتی باهاش کار کن. اصلا خوشم نیومد ولی ناچارن به تایید حرفش سرمو تکون دادم .باشه. خب دیگه چه خبر ، نرگس خانم دیشب بهت خوش گذشت. نه عه چرا؟ حوصلم سر رفته بود. خنده بلندی کرد. چرا حوصلت سر رفته بود. اون همه آدم دروبرت بود..... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_63 #رمان_آنلاین_نرگی به قلم # زهرا_حبیب‌اله با خودم میگفتم بسه دیگه خیلی آموزش دادی بده دست
به قلم به خنده اون منم خندم گرفت. همه بزرگ بودن ساکت هم نشسته بودن منم حوصلم سر رفته بود. یعنی اصلا بهت خوش نگذشت. چرا اونجا که نقل ریختن رو سرم بهم خوش گذشت نرگس رو سرمون سر منو تو . خب آره سرمون یه نگاه به ساعتش انداخت من دیگه باید برم . کاری نداری. اوخ جون داره میره. نه کاری ندارم بلند شد دستشو دراز کردسمتم که دست بده. یه کم خجالت کشیدم ولی دستمو دراز کردم سمتش. دست منو گرفت تو دستش و کمی فشار داد. _ تو هم دست منو فشار بده ببینیم زور کی بیشتره. خام حرفش شدمو با تمام قدرت دستشو فشار دادم . خنده بلندی کردو به مسخره گفت : بسه بابا بسه دستم شکست . تو دلم گفتم بی مزه برو دیگه میخوام برم با موبایلم کار کنم. صدای در زدن ، در اتاقم اومد نرگس بله مامان بیاتو ناصر خودشو جمع و جور کرد صاف ایستاد منم رفتم در اتاقمو باز کردم . سلام مامان آقا ناصر اومده بیاتو سلام حالتون خوبه ببخشید شماخواب بودید دیگه مزاحم نشدم . خواهش میکنم خوش امدید بفرمایید بشینید. نه دیگه رفع زحمت میکنم. خیلی وقته اومدم داشتم میرفتم . خواهش میکنم هر طور راحتید کاری نداری نرگس. نه روشو کرد سمت مامانم . خدا حافظ به احمد آقا سلام برسونید. خدا نگه دار شماهم به خونواده سلام مارو برسونید. مامانم با اشاره زد بهم دنبالش برو. اهان باشه. تا دم در حیاط دنبالش رفتم. وقتی خواست بره سرشو اورد در گوشم : یادم باشه بعدن تلافی دستمو سرت در بیارم بعدم خندید. منکه می دونستم داره شوخی میکنه خندیدم گفتم خب باشه. خدا حافظ رفت در حیاط رو بستم. آخیش رفت دویدم تو اتاقم موبایلمو برداشتم. نرگس چرا از ناصر پذیرایی نکردی . سرم تو گوشیم بود جواب ندادم. نرگس باتو هستم . جانم مامان چی میگی سرتو بیار بالااون گوشیورو بزار کنار دارم باهات حرف می زنم همین طور که سرم تو گوشی بود . میشه بعدن بگی مامان. دستشو آورد سمتم گوشی رو از دستم گرفت. نخیر همین الان باید بگم عه مامان گوشیمو رو بده میگم چرا ازش پذیرایی نکردی؟ نمی دونم هواسم نبود. ازاین به بعد هواستو جمع میکنی. باشه مامان حالا گوشیو بده. عه اینقدر گوشی گوشی نکن ، گوش کن ببین چی بهت میگم باشه مامان ببخشید این دفعه اومد چایی میارم ، اگر میوه تو یخچال بود میارم ، هرچی خوراکی تو خونمون بود براش میارم. حالا تورو خدا گوشیمو بده. بیا بگیرش. دستمو بردم جلو و گوشی رو از دستش گرفتم . روسریمو سرم کردم رفتم سمت در اتاق که برم پیشِ فریده کجا نرگس پیش فریده اونجا چیکار داری؟ میخوام گوشیمو بهش نشون بدم که چی بشه؟ وای مامان چقدر سوال میکنی . اونم هر چی بخره فوری به من نشون میده نه خیر لازم نکرده بری چرا مامان؟ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_64 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهرا_حبیب‌اله به خنده اون منم خندم گرفت. همه بزرگ بودن ساکت هم
به قلم نرگس خانم من باید مفصل باهات حرف بزنم. تو دلم گفتم: وای بیچاره شدی نرگس نصیحت. باشه مامان جون بعدن بگو الان بزار برمم پیش فریده بعدن هرچی تو بگی میگم چشم. چشامو ریز کردم به التماس گفتم گوشیمو بده. بیا این گوشیت ولی از خونه بیرون نمی ری. چاره ای نداشتم . دسمو دراز کردم همراه با آهی که کشیدم گفتم باشه. گوشیمو روشن کردم فقط شماره ناصر توش بود به اونم که حرفی نداشتم بزنم . نرگس بسه دیگه بیا کارت دارم . باشه مامان الان میام . گوشیمو دوباره گذاشتم تو کارتنش . بله مامان چیکار داری نرگس جان بشین میخوام باهات حرف بزنم . نشستم رو به روی مامانم. ببین دختر گلم تو دیگه ازاین به بعد باید یه دختر سنگین و رنگینی بشی خندیدم و گفتم ، مثل رنگین کمون مسخره بازی در نیار دارم جدی باهات حرف می زنم . به زور خندمو کنترل کردم . باشه مامان جون بگو. دیگه تو کوچه بازی نمی کنی. عه ابروهامو درهم کشیدم ! چرا مگه من زندانییم . زندانی نیستی . شوهر کردی . عه مامان عه مامان نداره همین که گفتم . دخترم از این به بعد ناصر هی برات هدیه میخره دستت نگیر جار جار و دار دار کن هی به این نشون بدم هی به اون نشون بدم راه ننداز. فقط مامانمو نگاه کردم و هیچی جواب ندادم اصلا نم نمی تونستم دروغی قول بدم چون کلا از دروغ متنفر بودم . حرفهایی رو که ناصر بهت می زنه رو به هیچ کسی نمی گی. مثلا ناصر به من چی میگه که من نباید به کسی بگم حالا.... حالا چی؟ مامان بگو چه حرفهایی . خودت بعدن میفهمی صدای در حیاط اومد. رفتم تو حیاط علی اصغر تویی با ذوق رفتم پیشش . ببین ناصر برام گوشی خریده. ببینم چه قشنگه مبارکت باشه بیا دوتایی باهاش کار کنیم باشه شب بعد از مسجد. ******** ناهارم رو خوردم لباس مدرسه مو پوشیدم رفتم سراغ جعبه موبایلم اونو از تو جعبش در آوردم گذاشتم تو کیفم . باید به فریده نشونش می دادم . طبق روال هرروز رفتم دنبال فریده . بعدم دوتایی رفتیم دنبال مریم و باهم رفتیم مدرسه با فریده صمیمی تر بودم. دنبال یه فرصت بودم تا به فریده بگم ناصر برام خریده. رسیدم مدرسه من چون قدم از همه هم کلاسیهام کوچیک تر بو جلو وا میستادم ولی امروز اومدم پیش فریده. برو جلو نرگس چرا اومدی اینجا گوشتو بیار، سرشو آورد جلو .تو گوشش گفتم. ناصر برام موبایل خریده آوردمش مدرسه بهت نشون بدم. راست میگی خوش به حالت صبر کن زنگ تفریح بهم نشون بده. یه دفعه صدای زنگ گوشی از تو کیفم بلند شد زیپ کیفمو باز کردم و موبایل رو از تو کیفم دراوردم . خواستم خاموشش کنم . دیدم خانم ناظم بالای سرم ایستاده ..... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_65 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهرا_حبیب‌اله نرگس خانم من باید مفصل باهات حرف بزنم. تو دلم گفتم
باچهره در هم کشیده ذول زدم به چشای خانم ناظم و بی اختیار اشگهام سرازیر شد. خانم ببخشید. دستشو دراز کرد بدش به من . چاره ای نداشتم موبایل نازنینمو دادم بهش. مطیعی برو دفتر پیش خانم مدیر بچه که رفتن کلاس منم میام تا تکلیف تورو روشن کنیم. از صف اومدم بیرون رفتم پشت دفتر مدیر ایستادم . بچه ها باصف اومدن از جلوی من رد می شدن و می رفتن کلاس . تقریبا هرکدومشون یه چیزی میگفت. یکی گفت بابات گنج پیدا کرده موبایل به اون گرونی برات خریده. یکی گفت: خدا بده شانس یکی گفت بیچاره شدی اخراج و..... ناظم اومد چرا اینجا ایستادی بیا تو دفتر. باهم رفتیم تو دفتر. موبایل رو گذاشت روی میز جلوی خانم مدیر. مطیعی موبایل آورده مدرسه. منم سرمو انداخته بودم پایین. زنگ بزنید خونشون بگید پدر یا ماددرش یکیشون بیاد مدرسه. باالتماس گفتم : نه خانم مدیر نه غلط کردم بخدا دیگه نمیارم. به خونمون زنگ نزنید. مطیعی تو نمی دونی که موبایل تو مدرسه ممنوعه بارها و بارها تو این مدرسه گفته نشده؟ چرا خانم گفتید . قول میدم که دیگه نیارم امکان نداره باید مادرت بیاد مدرسه. خانم‌ مریدی به خونشون زنگ زدید؟ بر نمی دارن . خانم مدیر یه دعوت نامه نوشت گذاشت تو پاکت داد دستم. اینو می دی به مامانت فردا اول وقت میگی بیاد مدرسه. نامه رو گرفتم و گفتم چشم خانم . اما میشه موبایل منو بدید. نخیر نمی شه برو سر کلاست. نامه رو گذاشتم تو کیفم از دفتر اومدم بیرون از ناراحتی نمی دونستم چیکار کنم . اونروز رو تمام مدت ناراحت تو خودم بودم.، 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_66 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله باچهره در هم کشیده ذول زدم به چشای خانم ناظم و
به قلم از مدرسه اومدم خونه ولی نامه رو ندادم به مامانم چون اگر می دادم تا قردا ظهر که میخواستم برم مدرسه مامانم به سرم غر می زدو نصیحت میکرد با خودم گفتم فردا ظهر که خواستم برم مدرسه نامه رو هم بهش میدم. ساعت ۸ شب بود بابام هنوز نیومده بود علی اصغرم مسجد تمرین سرود داشت منو مامانم و جواد خونه بودیم .من دراز کشیده بودم جلوی تلوزیون داشتم کارتن می دیدم و تخمه میخوردم که تلفن خونمون زنگ خورد مامانم گوشی رو برداشت. الو بفرمایید . سلام حالتون خوبه؟ خونواده خوب هستن؟ بله هستش یه لحظه گوشی. نرگس بیا آقا ناصره با تو کار داره بامن ؟ آره باتو وای دوباره تپش قلبم شروع شد گوشی رو از دست مامانم گرفتم اول یه نفس عمیق کشیدم بعد گوشی رو گذاشتم در گوشم سلام سلام نرگس جان حالت خوبه ممنون نرگس چرا جواب پیا م های منو نمی دی . گوشی رو خاموش کردی. بله چرا؟ یه دقیقه صبر کن. اگر مامانم میشنوید که بیچاره بودم . یه لحظه همه فکرمو جمع کردم که چی بگم چیکار کنم که مامانم از اتاق بره بیرون . یه دفعه یاد حرفهای دیروزش افتادم. دستم رو گذاشتم روی دهنی گوشی به مامانم گفتم : مامان جان میشه یه دقیقه از اتاق برید بیرون. مامانم با بهت و تعحب بهم نگاه کرد چی؟ خودت گفتی که حرفهای زن و شوهر رو نباید کسی بدونه. چشمهای مامانم گرد شد ، لبهاشو نازک کرد صورتشو در هم کشید حالا خوبه دوازده سالته . دست جواد رو گرفت از اتاق رفتن بیرون دستم رو از دهنی گوشی برداشتم. ناصر ، وای ببخشید آقا ناصر. نذاشت حرفم رو ادامه بدم _همون ناصر خوبه . بله . ببینید امروز تو مدرسه سر صف گوشیم زنگ خورد خانم ناظم شنید گوشی رو گرفت داد به مدیر. هرچی التماس کردم گوش رو بهم نداد گفت باید مامانت بیاد. چرا بردیش مدرسه ؟ میخواستم به دوستم نشون بدم لااقل صداشو کم میکردی که زنگ نزنه همه بشنون بلد نبودم . باشه من فردا عصر میام خونتون یادت میدم نه شما زحمت نکشید نمیخواد بیاید میرم خونه دوستم خواهرش موبایل داره میگم یادم بده عه چرا خونه دوستت خب خودم میام یادت میدم. حالا خدا کنه مدیر گوشی رو به مامانم بده. میده نگران نباش. نرگس جان بله فردا چیزی میخوای برات بگیرم بیارم نه ممنون . پس خدا حافط خداحافظ . گوشی رو قطع کرد گوشی رو گذاشتم روی دستگاه ..... ********* ناهارم رو خوردم لباسهای مدرسه رو پوشیدم کیفمو برداشتم ، کفشهامم پوشیدم تو در گاهی اتاق ایستادم . مامان بله . خانم مدیر نامه داده گفته حتما باید بیای مدرسه . نامه رو میزارم اینجا جلوی در اتاق برش دار بیا مدرسه. بدون اینکه منتظر جواب مامانم باشم تندی از خونه زدم بیرون ...... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_67 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله از مدرسه اومدم خونه ولی نامه رو ندادم به مامانم چ
به قلم صدای نرگس ، نرگس مامانم تا سر کوچه میومد . دیگه نرفتم دنبال فریده می دویدم به سمت مدرسه یه خورده که از خونه دور شدم وایسادم برگشتم پشت سرم را نگاه کردم همش فکر می کردم مامانم داره دنبالم میاد. یه کم که نفس گرفتم دوباره راه افتادم . زود تر از همیشه رسیدم به مدرسه . تو حیاط ایستاده بودم که دیدم فریده و مریم باهم اومدن . فریده گفت: پس چرا نیومدی دنبالم تو دیر کردی ما رفتیم در خونتون مامانت گفت نرگس رفت . تازه نگرانم شد که چرا باهم نیستیم . فریده از همه ماجراهای زندگی من خبر داشت ولی مریم نمی دونست . منم گفتم اومدم دیگه . زنگ کلاس خورد همه صف بستیم بعدم رفتیم توی کلاس . دلشوره بدی گرفته بودم چون می دونستم الااناست که مامانم بیاد مدرسه . از بس این روزها گفته بودن این کارو بکن اون کارو نکن دیگه خسته شده بودم . نصفهای کلاس بود که در کلاس رو زدن خانم درو باز کرد ناظم مدرسه بود . به مطیعی بگید بیاد دفتر. مطیعی پاشو برو دفتر ، مدیر کارت داره . نگاه همه بچه های کلاس اومد به سمت من ، منم که واقعا بهم ریخته و عصبی بودم نا خود اگاه رو کردم بهشون گفتم . چیه ،نگاه داره ، در خونتون گدا داره ، قورباقه چند تا پا داره بعضی بچه ها خندیدن بعضی بدشون اومدو ناراحت شده خانم هم باتشر به من گفت . عه مطیعی بیا برو دفتر . اومدم تا پشت در دفتر ولی پام نمی کشید برم داخل پشت دفتر ایستاده بودم داشتم فکر میکردم که صدای مدیر بلند شد خانم مریدی برید ببینید کجاست . نیومد. هم زمان که من خواستم برم داخل خانم ناطم هم میخواست بیاد بیرون که بیاد دنبال من . من داخل شدم دیدم مامانم صورتش قرمز شده لبهاشم نازک کرده منو نگاه میکرد . سلام سلام مطیعی الان به مامانتم گفتم تو چون نامزد کردی دیگه حق نداری بیای مدرسه . ولی چون درست خوبه و شاگرد اول هستی و به خاطر تعهد مامانت من با مسیولیت خودم قبول کردم که بیای مدرسه .ولی الان در حضور مادرت و خانم ناظم دارم بهت میگم اگر یک مرتبه دیگه از این کارها ازت ببینم از مدرسه اخراجت میکنم فهمیدی؟ بله خانم . حالا برو سر کلاست ببخشید خانم موبایلمونو می دید . نه برای اینکه تنبیه بشی این موبایل یک هفته پیش من می مونه . زدم زیر گریه نه خانم ترو خدا بدید بخدا دیگه نمی یارمش مدرسه. ساکت شو برو سر کلاست . رفتم جلوی میزش خانم تورو خدا بی رحم نباشید موبایلمو بدید . نه مطیعی گفتم نه برو سرکلاست . رفتم دست خانم ناظم و گرفتم شما یه کاری بکن . خانم مریدی به ظاهر سخت گیر بود ولی قلب مهربانی داشت . یه دستمال داد به من گفت بیا اشگهاتو پاک کن من ضمانتت رو میکنم . قول میدید . بله قول میدم برو سر کلاس. از دفتر اومدم بیرون قصد فال گوشی نداشتم سرم رو تکیه دادم به دیوار گریم بند بیاد . که صدای خانم مدیر و ناظم رو میشنیدم داشتن مامانمو دعوا میکردن که چرا...... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_68 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله صدای نرگس ، نرگس مامانم تا سر کوچه میومد . دیگه
به قلم نرگس رو توی این سن کم شوهر دادید . خوب گوشهامو تیز کردم ببینم چی میگن .احساس کردم یکی پشتم ایستاده . برگشتم به عقب ببینم کسی هست یانه دیدم دفتر دار مدرسه است. هول شدم نتونستم حرف بزنم. سریع دویدم رفتم دم کلاس در زدم ولی اینقدر هول کرده بودم که منتظر نموندم خانم اجازه بده در رو بازکنم . خودم در و باز کردم رفتم توی کلاس . دستم رو بلند کردم با انگشت سبابم . خانم اجازه خانم یه نگاهی به چشمام که معلوم بود گریه کردم انداخت سرشو تکون داد. برو بشین. زنگ کلاس که خورد خانم گفت مطیعی بمون کلاس کارت دارم . نحوه حرف زدنش بهم آرامش میداد . بدون دلهره و با رضایت قلبی گفتم چشم . همه بچه ها رفتن حیاط . من و خانم تنها توی کلاس موندیم . خانم در کلاس رو بست اومد پشت میز کنار من نشست. خب تعریف کن ببینم چه خبر. بعدم دست راست منو گرفت . به به چه انگشتر قشنگی . خانم بهش میگن انگشتر نشون . خنده ملیحی کرد . ان شاالله خوش بخت بشی نرگس جان. پس نشون شدی خانم عقد هم شدیم . چشمهای خانم گرد شد و با تعجب گفت جدی ؟ بله خانم نرگس جان تو زیر سن قانونی هستی چطوری عقد شدی . خانم خطبه عقد رو دوساله خوندن تا وقتی به سن قانونی رسیدم عقد محضری بشم . یه خورده تو چشمهای من نگاه کرد. یعنی دیشب که بله برونت بود محرم هم شدید؟ بله خانم پس آزمایش قبل ازدواج چی ؟ شانه ها م رو بالا انداختم .نمی دونم خانم . یه خورده خیره خیره به من نگاه کرد. بعد سرشو تکون داد. آهان که اینطور . خب پس عروسیتم افتاده دوسال دیگه؟ بله خانم نرگس عروسیت منو دعوت کنی ها حتما خانم حتما شمارو دعوت میکنم . منو آغوش گرفت و محکم فشار داد منتظرما بعدم گونه ام رو بوسید . نرگس جان امروز میخوام یه حرفهایی بهت بزنم ولی قبلش باید قول بدی به کسی نگی فقط توی ذهنت نگه داری. باشه خانم قول میدم. نرگس جان بعضی وقتها بعضی از اتفاقها نباید بیفته و آدم باید سعی کنه جلوش رو بگیره ولی گاهی مواقع ما نمی تونیم جلوش رو بگیریم و پیش میاد . مثل ازدواج زود رس تو که می دونم مامانت خیلی تلاش کرده که نشه ولی شده . حالا که شده دیگه باید تلاش کنی از فرصت پیش آمده به خوبی استفاده بشه رفتم تو فکر و خیره به معلم ماندم . نمیتونستم تصمیم بگیرم که بهش اعتماد کنم یانه؟ نکنه دوباره حرفی بزنم که مامانم بگه چرا گفتی؟ خانم معلم که انگار از نگاه من چیزی فهمیده بود گفت چیزی میخوای بگی نرگس؟ سرم رو پایین انداختم و دل به دریا زدم و حرف دلم رو بهش زدم . خانم من خواستم محکم وایسم بگم نمی خوام . ولی با اون کتکی که مامان به خاطر ازداوج من از بابام خورد ...... مکث کردم و آب دهنم رو قورت دادم . خیلی ترسیدم . بعدم اگر بابام خودمو می زد میگفتم که نمی خوام . ولی بابام همه رو میندازه تقصیر مامانم . خانم یه نگاه تاسف باری به من کردو سرش و تکون داد . هر دومون ساکت شده بودیم و بهم نگاه می کردیم . بعد از چند ثانیه خانم سکوت رو شکست پس لازم شد که نرگس جان مطالبی رو بدونی تا بتونی در آینده جلوی اتفاقهای اینچنینی رو تو زندگیت بگیری . من یه کتاب درمورد همسر داری دارم بهت میدم مطا لعه اش کن هرکجا هم به مشگل برخوردی شماره تلفنم رو بهت میدم زنگ بزن بپرس. چشم خانم دفتر خطکارم رو میز بود برداشت و شماره خودش رو نوشت در دفترم . نرگس جان موبایلتو که از خانم مدیر گرفتی این شماره را در تلفنت بریز که داشته باشی چشم خانم مطلب بعدی متا سفانه بعضی از خانم ها فکر میکنن اگر درمورد ظلمی که بهشون میشه ویا حقوقی که ازشون ساقط میشه سکوت کنن خانم خوبی هستن و خودشونم اسمشو گذاشتن خانم بساز مثلا میگن خانم فلانی خیلی بسازه . این اصلا خوب نیست واصلا با آموزهای اسلامی ما منافات داره ...... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_69 #رمان_آنلایه_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله نرگس رو توی این سن کم شوهر دادید . خوب گوشهامو تی
به قلم مثلا آقایی دست بزن داره و خانم تلاشی برای بهبود این کار نمی کنه... اسم خودشم میزاره خانم بساز بودن و آبرو داری با این کارش هم به خودش ظلم میکنه چون مرتب مورد ضرب و شتم همسرش قرار میگیره که این سکوتش و تن دادن به ظلمی که بهش میشه هم موجب آسیب جسمی میشه براش وهم آسیب روحی ، هم ناخواسته داره به بچه هاش یاد میده که دخترش تو سری خور بشه پسرشم جریح بشه فکر کنه میتونه و حقشه که مثل پدرش رفتار کنه . همسرشم که میبینه خانمش داره تن به این کار میده و اعتراض درستی نمی کنه روز به روز بدتر از دیروزش میشه . یه ضربالمثل هست که میگه تا مظلوم نباشه ظالم نیست خیلی وقتها مظلومین دارن ظالم پروری می کنن . البته این جور خانمها خیلی تقصیر ندارن چون از مادرهاشون یاد گرفتن . خانم باباها زورشون زیاده مامانا که نمی تونن باباها رو بزن نرگس جان مگه صحنه جنگه که درمقابل هم زور آزمایی کنند اتفاقا این خیلی بده که باباها بزنن بعد مادرها هم بزنن پس چیکار کنن خانم. آهان این سوال خوبیه . اولا به خود شوهرش اعتراض کنن و بهش بفهمونن که کارش بد هست اگر موفق نشد از بزرگترهاشون کمک بگیرن . مثل پدر مادر خودش ویا پدر شوهر مادر شوهرش ویا یه بزرگی که تو فامیل هست و همه قبولش دارن کمک بخواد اگر هم دید اینها تاثیری نداره به قانون مراجعه کنه. یعنی هرکاری انجام بده غیر از سکوت من شماره تلفتن همراهم رو بهت دادم اگر یک وقت گاها مسئله پیش اومد و نتونستی حلش کنی یعنی کارهایی که بهت گفتم انجام دادی و درست نشد . به من زنگ. بزن مطمئن باش بهت کمک میکنم. باشه خانم . با دو دستهاش صورت منو گرفت و با انگشهاش صورتم رو نواز داد و با محبت یه خنده مصنوعی کرد نرگس جان برات آرزوی خوش بختی میکنم. خانم شما الکی دارید خودتونو خوشحال نشون میدید. درست میگم؟ خانم جواب سوال منو نداد فقط منو بغل کردو گفت مطیعی تو خیلی باهوشی . همینطور که در آغو شش بودم گفت . همه جا و همیشه هر وقت به کمک احتیاج داشتی روی من حساب کن.در ضمن انگشترتم میای مدرسه دستت ننداز. اگر خانم ناظم ببینه بلای گوشی سرت میاد . چشم خانم **************** در حیاط رو باز کردم رفتم تو خونه مامان ، مامان چرا از تو حیاط داری داد میزنی بیاتو خونه ببینم چی میگی . گوشیمو گرفتی علیک سلام خانم . سلامت چی شد خوردیش ببخشید سلام . گوشیمو از خانم مدیر گرفتی. بله گرفتم مامان بدش نه خیر ، تو باید تنبیه بشی این گوشی یک هفته دست من می مونه . مامان ناصر ساعت شش میاد که بهم یاد بده گوشیمو بده. یه خورده بهم خیره شد . خیلی خوب اول برو لباسهای مدرسه تو در بیار یه آبی به صورتت بزن بیا بهت بدم چشم مامان نرگس تو کمدت یه لباسه امروز برات خریدم اونو بپوش باشه مامان ..... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_70 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله مثلا آقایی دست بزن داره و خانم تلاشی برای بهبود
به قلم لباسهای مدرسه رو در آوردم دست و صورتم رو باصابون شستم موهامم شانه کردم بعد با یه کشه عروسکی دم اسبی بستم . رفتم در کمد رو باز کردم . لباسی که مامانم خریده بود آویزان بود تو کمد . برش داشتم . مامان من اینو نمی پوشم . چرا؟ آستینهاش کوتاهه من جلوی ناصر خجالت میکشم اومد تو اتاق ببینم . خوبه که نیمه آستین داره. نیمه آستین چیه دستم میفته بیرون . نمی پوشمش اَدا در نیار نرگس همینو بپوش. نمی خام . یه لباس دیگه خودم داشتم آستین بلند بود پوشیدمش. مامانم خیره خیره بهم نگاه کرد. مامان حالا برو گو شیم رو بیار برو تو کیفم گذاشتم خودت برش دار. رفتم برش داشتم روشنش کردم . وااااای خدای من چقدر ناصر پیام داده. صدای در حیاط اومد. دلم هری ریخت وای اومد خودشه ناصره . نا خودآگاه رفتم سمت شال و چادر نمازم طوری سرم کردم که حتی یه تار موهام هم معلوم نباشه .مامانم در حیاط باز کرده بود داشتن سلام و احوالپرسی می کردن . منم هول شده بودم الکی هی دور خودم میچرخیدم . رفتم در اتاق اونم داشت وارد اتاق می شد. سلام سلام نرگس خانم . یه نگاهی به قدو بالای من انداخت وخندید نرگس جان چیز دیگه ای نداشتی خودتو باهاش بپوشونی فقط نگاهش کردم . مامانم از پشت ناصر داشت منو نگاه می کرد بمب خنده شده بود و به زور داشت خودشو کنترل می کرد . ناصر یه شاخه گل روز با یه ساک دستش بود اومد تو اتاق مامانمم رفت تو اتاق خودشون. ناصر درو بست . ساک رو گذاشت گوشه اتاق اومد سمت من ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب. اونم با یه چهره پر محبت و خنده به لب اومد جلو گل رو گرفت سمتم . از خجالت داشتم آب می شدم گل رو از دستش گرفتم . آروم چادر از سرم بر داشت گذاشت گوشه اتاق شال رو هم از سرم باز کرد . نرگس جان دیروزم بهت گفتم زن و شوهر تنها کسانی هستن که به هم خیلی محرم هستن من از پدر و برادرتم بهم محرم ترم. اینارو می دونستم ولی دست خودم نبود خیلی خجالت می کشیدم . دست منو گرفت گفت بیا بشین پیش من ، موبایل رو هم بیار بقیه شو یادت بدم . نشستم کنارش و شروع کرد به یاد دادن ........ سرشو گرفت بالا یه کش و غوص به خودش داد یه نگاه به ساعتش انداخت . بسه نرگس من خسته شدم تو هم دیگه یاد گرفتی فقط شب گوشیت دستت باشه به هم پیام بدیم . چشم عه عه سرمون گرم شد به موبایل یادم رفت . ساک رو برداشت گذاشت جلوی من برای توست درش بیار ببین خوشت میاد یه تیشرت شلوارک قرمز رنگ که قسمت جلوی بلوز عکس یه عروسک روش نقش بسته بود دور یقه تیشرت ،لبه آستین ، و دم پای اونو با نوار مشگی دوخته بودند . خیلی به نظرم زیبا اومد. خوشت میاد رنگسشو دوست داری . بله دستتون درد نکنه خیلی قشنگه مبارکت باشه. نرگس جان فراد که من میام خونتون تو این لباس رو بپوش. تو دلم گفتم این هم آستینو کوتاهه هم شلوارش من چه جوری بپوشم. برای اینکه دروغ نگم هم که ناصر دوباره شروع نکنه به حرف زدن که ما خیلی بهم محریمم و....... سرم رو یه تکونی دادم . گفتم بزار دلش خوش باشه بره . ناصر خدا حافظی کرد رفت خونشون 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_71 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله لباسهای مدرسه رو در آوردم دست و صورتم رو باصابون
به قلم شب دور هم نشسته بودیم تلوزیونم روشن بود. اومدم گوشی رو روشن کنم ببینم ناصر پیام داده یا نه که دیدم مامان بابام دارن در مورد خرید و جشن و این چیزا صحبت می کنن. مامان جشن چی. چه خریدی مگه شب بله برونت گوش نکردی؟ قراره یه جشن عقد برات بگیرن . نه من حوصلم سر رفته بود دیگه به حرفاتون توجه نکردم . پس اینم جریمه ات تا وقتی که مراسمی برای تو هست همه شش دانگ هواستو جمع کنی ببینی چی میگن. گوشی رو خاموش کردم رفتم نشستم رو به روی مامانم _مامان تورو خدا بگو ببینم چی گفتن . کی میخوان جشن بگیرن؟ شب جمعه یه چشن عقده . پس فردا هم قراره برین خرید. خرید چی؟ لباس و کفش و طلا و این چیزا. با کی میریم خرید؟ از ما خاله ات میاد و تو میری از اونا نمی دونم حتما ناهید میاد و ناصر. دیگه اگه بخوان کَسِ دیگه ای رو بیارن من خبر ندارم. فکرم رفت به خرید لباس و کفش و.... هواسم از گوشی پرت شد. ********** . صبح که برای نماز بیدار شدم رفتم سراغ گوشیم رو شنش کردم دیدم ناصر شاید صد تا پیام داده بود . وای یاخدا حالا فردا چی بهش بگم. باخودم گفتم راستشو میگم هیچی بهتر از حقیقت نیست الان اگر یه دروغ بگم پشت بندش همش باید دروغ بگم. منم‌ یه سلام صبح بخیر براش فرستادم . گوشی رو خاموش کردم رفتم خوابیدم. ساعت ۹ صبح با صدای حرف زدن خاله ام و مامانم که داشتن برای خرید فردا صحبت میکردن بیدار شدم . مامان خانم یواش میخوام بخوابم. خواب چی مامان جان. پاشو مشقاتو بنویس درسهاتو بخون. مشق نگفته خانم . خیلی خوب پاشو دیگه خواب بسه . صبحانمو خوردم . دلم هوای بازی کردن داشت ولی اگه به مامانم میگفتم برم کوچه بازی نمیزاشت . سفره رو جمع کردم .مامان من برم یه سر به مادر جون بزنم . جوادم ببر بزار بچم یه هوایی بهش بخوره. روسریمو سرم کردم پریدم تو حیاط دم پایی هامم پوشیدم همینطور که داشتم میرفتم سمت حیاط. با صدای بلند که مامانم بشنوه گفتم نمیبرمش حوصلشو ندارم . صدای گریه جواد که میخواست دنبال من بیاد بلند شد . منم محل ندادم تندی درحیاط رو باز کردم و رفتم بیرون . برای اینکه حرفم دروغ نشه اول رفتم یه سری به مادر جونم زدم بعدم رفتم در خونه فریده . آجرو گذاشتم زیر پامو زنگ بلبلی شونو زدم . صدای فریده از تو حیاط بلند شد. کیه؟ منم فریده باز کن. سلام میای کوچه بازی سلام بزار رو سریمو سرم کنم بریم. فریده بریم کوچه مریم اینا بازی کنیم . کوچه ما نریم چرا؟ مامانم میگه تو نامزد کردی بدِ کوچه بازی کنی اگه ببینه نمی زاره. باشه بریم. رفتیم مریم رو هم صدا کردیم. صدای بازی لی لی ما که بلند شد یکی یکی بچه ها اومدن. گرم بازی بودم که فریده گفت. نرگس ،نرگس . عمه هاجرو ناهید دارن میان. تا بخودم اومدم و صورتم رو برگردوندم دیدم نزدیکم شدن . سلام عمه هاجر که داشت لبهاشو جمع میکرد که جلوی خند شو بگیره سلام چیکار می کنی نرگس. . ناهیدم لباشو نازک کرده و ابروهاشو در هم کشیده . رو من کرد . نرگس تو ی کوچه چیکار میکنی برو خونتون . خیره خیره نگاش کردم. به من ذل نزن برو خونتون. همه بچه ها داشتن ما رو نگاه میکردن . منم رفتم تکیه دادم به دیوار. همینجا می ایستم نگاه میکنم . نه نمی خواد نگاه کنی برو خونتون . ...... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_72 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله شب دور هم نشسته بودیم تلوزیونم روشن بود. اومدم گو
به قلم توی دلم گفتم نمی خوام برم فضول خانم . عمه هاجر همچنان داشت لب و لوچه اش رو جمع میکرد که جلوی خنده شو بگیره. رو کرد به ناهید گفت بیا بریم . میره خونشون چند قدم که دور شدن و پیچیدن و از کوچه رفتن بیرون . من دوباره شروع کردم به ادامه بازی. سرگرم بازی بودم که دیدم ناهید عصبانی داره میاد. نرفتی خونتون حرف گوش نمی دی اصلا مامانت میدونه تو ول شدی تو کوچه ها الان میرم خونتون تکلیفتو با مامانت روشن میکنم حالم داشت ازش بهم میخورد تو دلم گفتم آخه به تو چه!!! _ عه عه عه راستی راستی داشت میرفت خونه ما منم از بچه ها خدا حافظی کردم . بدو بدو رفتم خونه مادر جونم. در حیاطش باز بود صدا زدم . مادرجون ، مادر جون. جون دلم بیاتو نرگس جان. حراسون رفتم تو اتاقش سلام مادر . زود باش منو قایم کن. سلام عزیزم مگه چی شده چیکار کردی. داشتم تو کوچه بازی میکردم این ناهید فضول منو دید داره میره خونمون چغلی منو به مامانم بکنه. منو قایم کن. بشین درست حرف بزن ببینم چی میگی. چشمم افتاد به رخت خواب مادرم که گوشه اتاق مرتب چیده شده بود. رخت خواب رو گرفتم رفتم بالا ملافشو کنار زدم خودم لای متکا ها جا دادم . ملافه رو هم کشیدم روی خودم. دوباره مادرجون گفت : نرگس جان بگو ببینم چی شده؟ از همون بالای رخت خواب صدا زدم مادر جون همونی که گفتم داشتم تو کوچه بازی میکردم ناهید منو دید گفت برو خونتون منم نرفتم رفت پیش مامانم چغولی کنه. صدای مامانم ازتو حیاط مادرم بلند شد. مامان : نرگس اینجاست. بیاتو معصومه. سلام سلام مادر خوبی. نه مگه این نرگس چش سفید میزاره که من خوب باشم . این دختره بی شعور ناهید اومد خونه ما نه گذاشت و نه ورداشت کلی لی چارد بار من کردو رفت. بیخود کرد واسه خودش گفته تو هم میخواستی جوابشو بدی والا احمدم طرفدار اوناست مگه من میتونم حرف بزنم . حالا بیا تو بشین یه دقیقه جوشت بخوابه. نه مادر جون ناهار درست نکردم. به نرگس بگو بیاد بریم. مادر جون شروع کرد آروم ، آروم با مامانم حرف زدن . هرچی گوشمو تیز کردم . نفهمیدم چی میگن. ولی حس ششم گفت مادرجون داره طرفداری منو میکنه صدای مادر جون بلند شد . نرگس بیا مامانت باهات کاری نداره نمیام : میخواد دعوام کنه. نمی کنه بیا قربونت برم . باید قول بده. یه دفعه دیدم ملافه از روم رفت کنار. پرو خانم حرف گوش نمی کنی قول هم میخوای مادر جون ببین داره دعوا میکنه. معصومه کاریش نداشته باش دعوات نمی کنم بیا پایین. سُر خوردم از رخت خواب صاف و مرتب مادر جونم اومدم پایین. مامانم رخت خواب مادر جونو مرتب کردو گفت بیا بریم خونه. رسیدیم خونه. مامانم با لحن آروم و محبت آمیز رو کرد به من. نرگس عزیزم من به تو نگفتم دیگه نباید بری کوچه؟ مامان حوصله ام سر میره من دوست دارم برم کوچه بازی کنم. ببین نرگس جان عزیز دلم الهی فدات شم تو دیگه نامزد کردی بَده که بری تو کوچه . اما حالا که میگی دوست داری بازی کنی برو دوستاتو بیار خونمون ، حیاطمونم که بزرگه بیارشون اینجا بازی کنین. اونوقت میزاری توی حیاط باگچ لی لی بکشیم با لبخند گفت آره عزیزم بکشین. کار مادر جون بود که مامانمو اینطور مهربون و منطقی کرده بود ....... حالا برو وسایل مدرسه تو بزار کم کم باید آماده بشی بری مدرسه پریدم صورتشو بوس کردم. باشه چشم ، قربون مامان خوشگلم برم . مامانم یه آهی کشید خدا نکنه عزیزم ..... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_73 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله توی دلم گفتم نمی خوام برم فضول خانم . عمه هاجر ه
به قلم توراه مدرسه به فریده و مریم گفتم ؛ بچه ها یه خبر خوب. هردوشون تو صورتم نگاه کردم چه خبری؟ مامانم گفت دوستاتو بیار توی حیاط بازی کنید گچ هم میخواهید بکشید عیبی نداره بکشید. مریم گفت عه آفتاب از کدوم طرف زده که مامانت مهربون شده. مریم بی شعور نشو دیگه ، مامان من همیشه مهربونه. آخه تا حالا نمی زاشت. آره نمی زاشت الان میزاره بیاین دیگه . فریده : من که میام بیا مریم خانم از فریده یاد بگیر باشه منم میام. پس دیگه فردا ساعت ۹ صبح خونه ما باشین. نرگس ، خانم قربانی گفت بهت بگیم غیبتات برای تمرین سرود زیاد شده اگه اینطوری غیبت کنی از گروه حذف میشی چون تا ۲۲ بهمن چیزی نمونده . آره به خاطر نامزدی و اینا نتونستم بیام ، باشه فردا رو ساعت ۹ صبح میریم تمرین بعد از ظهر بیاید خونه ما بازی شبم درس میخونیم. هردوشون قبول کردن ************** ساعت ۹ صبح داشتم حاضر میشدم برم مسجد مانتو پوشیدم شالمم سرم کردم . چادر مشگی نداشتم مانانم میگفت اول راهنمایی برات میخرم. ولی خانم قربانی گفته بود هرکی باچادر بیاد پایگاه بسیج تشویقی داره. مامان جانم شما دوتا چادر داری میشه یکیشو کوچیک کنی بدی من بپوشم تو حالا زودته گفتم که بری اول راهنمایی برات میخرم من الان میخوام . رفتم جلوش ایستادم چشامو کوچولو کردم با التماس گفتم مامان تورو خدا یکی از چادرهاتو کوتاه کن بده من سرم کنم. نرگس جان اگر لازم باشه خب برات میخرم من دوتا چادر دارم یکیش دم دستیه یکیشم برای مهمونی نمی تونم کوتاهشون کنم . ولی باشه چون تو میخوای زودتر برات میخرم کی میخری ؟ آخه من الان میخوام . الان ساعت ۹ صبح کدوم مغازه پارچه فروشی بازه ؟ نرگس تو دوباره پیله گرفتیا. مامان پارچه نخر ازاین لبنانیا که سر آستینش نگین داره بخر. خیلی خوب باشه میخرم . حالا الان چادرتو بده من باهاش برم مسجد تمرین سرود تا بعدن که بخری اولا چادر من به تو بلنده می کشیش رو خاکها دوما تو دیگه نامزد کردی بدون اجازه اون نباید جایی بری . پاهامو کوبوندم زمین عه مامان هر کاری میخوام انجام بدم نامزد نامزد میکنی من توی نامه بهش نوشتم که میخوام بسیج برم میخوام تو بسیج فعالیتم داشته باشم اونم قبول کرده . اصلا چادرتم نمی خام کفشهای مدرسه امو پوشیدم درحیاط رو بازکردم . خدا حافط مامان خانم من رفتم مسجد. هرچی مامانم صدا زد نرگس نرگس جوابشو ندادم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_74 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله توراه مدرسه به فریده و مریم گفتم ؛ بچه ها یه خبر
به قلم یه عالمه کفش پشت در اتاق بسیج بود .همه بچه های سرود اومده بودن پایگاه ، مسئول فرهنگی پایگاه هم اومده بود من آخرین نفری بودم که رسیدم به تمرین. سلام بچه ها جواب سلام بچه ها متفاوت بود. یکیشون گفت سلام عروس خانم یگی دیگشون گفت سلام به تک خوان سرود که همیشه غیبت داره یکی شون گفت سلام خانم متاهل و....‌‌‌ منم نگاهشون میکردم . خانم مَهدی مسئول فرهنگی که سرود رو هم باهامون کار میکرد. صدام کرد . رفتم جلو سلام خانم سلام نرگس خانم بیا اینجا گلم . رفتم پیشش عزیزم صبحت بخیر ممنون خانم صبح شماهم بخیر نرگس جان جایگاه تو ، توی این سرود خیلی مهمه چون تک خوان سرود شمایید فکر هاتو بکن اگر نمی تونی بیای کسی دیگه ای رو جات بزارم. نه خانم دیگه میایم مطمئنی؟ یک هفته دیگه تا اجرا بیشتر نموندها باشه خانم قول میدم دیگه غیبت نکنم ، ببخشید خانم منکه سرود رو حفظ هستم بله می دونم حفظ هستی ولی نرگس جان باید با بچه ها هماهنگم باشی این هماهنگی از حفظ سرود مهم تره. چشم خانم. بچه ها به ترتیبی که قبلا گفتم به ایستید نرگس تو وسط وایسا الان آهنگ سرود رو میزارم شروع کنید. با وجودی که چند جلسه غیبت داشتم ولی خیلی خوب اجرا کردم و با بچه ها هماهنگ بودم . تمرین که تموم شد خانم مَهدی اومد پیشم آفرین نرگس لذت بردم هم از صدای قشنگت هم از آمادگیت . ممنون خانم. فریده بعد از ظهر یادت نره خونه ما. نه یادم نمی ره ولی یه وقت ناصر نیاد خونتون. آخ فریده اتفاقا گفته میاد. چقدر میاد خونتون نامزد پری ما هفته ای دو بار میاد شما از وقتی نامزد کردید ناصر هر روز خونتونه لباهامو جمع کردم سرم رو تکون دادم اوهوم چیکارش کنم هرروز داره میاد . خب فردا صبح میام خونتون وا رفته گفتم فردا نیستم میخوایم بریم خرید فریده هم زد زیر خنده پس فردا صبح که تمرین سرود داریم بعد از ظهر م که طبق معمول ناصر میاد خونتون ...... هیچی دیگه نرگس خانم چه بخوای چه نخوای باید با کوچه و بازی خدا حافظی کنی . نرگس گفتی میخواید برید خرید آره اهوم خرید چی؟ میخوان برام جشن عقد بگیرن عه پس چرا منو دعوت نکردی خودمم تازه فهمیدم. بزار درست و حسابی بفهمم کِی هست هم تورو هم همه بچه های سرودو خانم مهدی ، خانم قربانی ، خانم خودمون خانم فراهانی همه رو میگم. انوقت جا دارین میخوای این همه رو دعوت کنی . عه راست میگی ها . حالا صبر کن ببینم چی میشه ولی تو حتما حتما دعوتی با خنده گفت ممنون 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_75 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله یه عالمه کفش پشت در اتاق بسیج بود .همه بچه های سر
به قلم خدا حافظی کردیم . سلام مامان سلام عزیزم ناهار شامی درست کردم روی گازه برو بخور حاضر شو برا مدرست. باشه مامان . راستی مامان من برای جشن عقدم میخوام گروه سرود و خانم قربانی با خانم مهدی با خانم فراهانی رو هم دعوت کنم. نرگس چیکار میخوای بکنی؟ گفتی گروه سرود رو دعوت کنی . آره مامان. نکنی یه همچین کاری ها . چرا مامان جان یه جشن فامیلیه جشن ملی که نیست که تو گروه سرود دعوت کنی! دو یا سه تا از دوستات و معلمتو بگی بسه . خانم قربانی و خانم مَهدی چی اونارو نگم . حالا اونا رو بگو . باشه مامان . پس بیا چند تا کارت دعوت بهت بدم رفت و چند عدد کارت آورد و به من داد تا نگاهشون کردم صورتم رو در هم کشیدم . اینا کارت دعوت جشن عقده منه؟ چرا انقدر زشته ؟ چرا خودمو نبردن انتخاب کنم من اینارو دوست ندارم. کارته دیگه نرگس جان میخوان روز و ساعت جشن و ادرس رو بدونن مگه میخوان چیکار کنن . نخیر من اینارو نمی دم به خاممون . کارتهای جشن عقد پری خواهر فریده اینقدر قشنگه این چیه حالم بهم خورد. کارتهارو انداختم وسط اتاق با ناراحتی حاضر شدم از خونه اومدم بیرون که برم دنبال فریده باهم بریم مدرسه دیدم فریده سر کوچه ایستاده . سلام سلام نرگس چِته چرا ناراحتی؟ به مامانم گفتم میخوام خانم معلم و دوستامو دعوت کنم رفته چند کارت زشت اورده میگه بااینا دعوت کن. ببینم کارتهارو نگرفتم پرتشون کردم وسط خونه . نرگس ما برای دعوت عقد پری کارت کم اوردیم مامانم رفت از این آمادها خرید یه سه چهار تاش اضافه مونده میخوای بدم تو باهاش دعوت کنی. عه میدی خودم دارم بهت میگم برم بیارم تو میگی عه میدی باشه ممنون فریده برو بیار ببینم چه شکلی هستن قشنگن خوشت میاد . این کیف منو نگه دار برم از خونمون بیارم کیفشو گرفتم و رفت چند دقیقه بعد با چند تا کارت برگشت . بیا اینا رو باید خودت اسم عروس داماد و ادرس رو توش بنویسی. از دستش گرفتم یکیشو باز کردم .لبخند زدم آهان به این میگن کارت خیلی قشنگه فریده دستت درد نکنه پولش هرچقدر بشه بهت میدم. پول نمیخواد اینا زیاد اومده بودن بریم تو کلاس یکیشو بنویسیم بدیم به خانم من همون نجا برای خانم قربانی و خانم مَهدی رو هم مینویسم بهت می بهت بده بهشون چون من فردا نیستم میخوایم بریم خرید. زنگ تفریح خورد . خانم اجازه ما میتونیم تو کلاس بمونیم . برای چی نرگس؟ پنج شنبه جشن عقدمه میخوام براتون کارت بنویسم . باشه بمون باهم بنویسیم همه به جز منو فریده و خانم از کلاس رفتن بیرون . کارتهارو در آوردم . ببخشید خانم خودتون مینویسید آخه خط ما قشنگ نیست. نه نرگس من میخوام این کارت رو در آلبوم عکسم یادگاری از تو نگه دارم میخوام با خط خودت بنویسی. ازاین حرفش خیلی خوشم اومدم لبخند زدم سرم رو تکون دادم باشه خانم من مینویسم اسم کوچیکتون چیه خانم اسمم زهراست عزیزم کارتشو نوشتم : بفرمایید خانم خانم کارت رو خوند. نرگس آدرس نداره جشن خونه خودتونه. نمی دونم خانم . از مامانم میپرسم آدرس رو مینویسم میدم فریده براتون بیاره. باشه خانم کارت دونفر دیگه رو هم بنویسیم میریم حیاط باشه بنویس برای خانم قربانی و خانم مهدی رو نوشتم دادم به فریده ، اینارو هم فردا توی پایگاه بده بهشون . تو و مریم هم که کارت نمی خواین خودتون بیاین ************ موقع برگشتن به خونه یادم افتاد ناصر گفت تیشرت شلوارکی رو که برام خریده بپوشم ولی با اون شلوارک پاهام پیدا میشه من خجالت میکشم باید یه فکری کنم ....‌‌ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_76 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله خدا حافظی کردیم . سلام مامان سلام عزیزم ناهار
به قلم یاد جورابهای رنگ پای مادر جونم افتادم . درحیاطش باز بود رفتم تو صدا زدم . مادر جون ،مادر جون جونم نرگس جان بیا تو مادر سلام مادر جون داشت قرآن میخوند جواب سلام منو وقتی رسید به سر ایه داد سلام به روی ماهت عزیزم کاری داری. مادر جون یه جوراب رنگ پا داشتی اونو به من امانت میدی. چرا امانت بردار برای خودت اما نرگس جان اون به پای تو بزرگه باشه خودم درستش میکنم برو از توی کشوی کمد برش دار کشو کمد مادر جونو کشیدم جوراب رو پیدا کردم برداشتم رفتم بوسش کردم خدا حافط خدا به همراهت عزیزم ***** ساعت ۵/۵ نیم شده بود نیم ساعت دیگه ناصر میومد تند تند لباسهای مدرسه مو در آوردم رفتم دستشویی دست و صورتم رو باصابون شستم جلوی آینه موهامم شانه کردم ودوباره با کش دم اسبی بستم . اومدم اتاقم از توی کمد لباسی رو که ناصر خریده بود برداشتم .پوشیدمش روی در کمدم یه آینه قدی بود ایستادم خودمو ورانداز کردم وای اینکه آستینش زیادی کوتاهه ؟ حالا چیکار کنم که دستم پیدا نشه. آهان فهمیدم . کش رو از موهام جدا کردم و موهامو ریختم دور شانه ام‌ .موهام بلند و صاف ، لَخت بود . دوباره خودمو ورانداز کردم . اینطوری بهتر شد . نگاه کردم به پاهام . الان شمارو هم درست میکنم . جورابهای مادر جونمو از توی کیفم برداشتم و پام کردم . خیلی جالب نشد ولی خب شد چون دیگه پاهام پیدا نبود . صدای زنگ حیاط اومد. اوه خودشه وای از دست این تپش قلب دیگه خسته شدم . یه چند تا نفس عمیق کشیدم و ناخواسته و سریع رفتم سمت شال و چادرم شال رو سرم کردم تا دست بردم برای چادر صدای تقه در اتاقمو شنیدم. اجازه هست نرگس خانم . هول شدم چادر و گذاشتم تو کمد. بفرمایید. در ، رو باز کرد وارد اتاق شد بازم یه شاخه گل و یه جعبه هدیه دستش بود سلام نرگس خانم حالت خوبه. سلام ممنون دوباره که تو حجاب گذاشتی . بالبخند سرم رو تکون دادم اومد جلو گل رو گرفت جلوم بفرمایید خانم گل اوردم برای گل خودم . چقدر قشنگ حرف میزد لحن گفته هاش بهم آرامش میداد . دستشو آورد رو سرم و شالم رو از سرم برداشت به به چه موهای زیبایی به لاخره من موهای قشنگتو دیدم . بعدم شروع کرد قد وبالای منو و انداز کردم نگاهش به پاهم افتاد دولا شد دست زد به پام این چیه جوراب یه نگاهی تو صورتم کردو زد زیر خنده حالا نخند کی بخند منم به خنده اون خندم گرفت . نرگس عاشقتم . خیلی ماهی . یعنی هلاک این جوراباتم . از کجا اینارو پیدا کردی. برای مادر جونم بو ازش گرفتم همینطوری که داشت میخدید با دستش اشاره کرد به سمت پشتی که در اتاق بود . بیا بشین اینجا دوست داشتنی من . سرم رو به تایید تکون دادم ولی نرفتم . اونم خیال کرد دارم میام بشینم خودش رفت نسشت منم همونجا وسط اتاق نسشتم . عه نرگس بادستش اشاره کرد کنار خودش گفتم بیا اینجا. ممنون همین جا خوبه نه اونجا خوب نیست خودش بلند شد اومد دستمو گرفت بلند کرد پیش خودش نشوند . خب تعریف کن ببینم چه خبر . هیچی خبری ندارم . نرگس میای بازی کنیم. چه بازی. فکری کردو منچ داری بله دارم برو بیار بازی کنیم...... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_77 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله یاد جورابهای رنگ پای مادر جونم افتادم . درحیاطش
به قلم من عاشق منج و مار پله بازی بودم . با ذوق پاشدم رفتم از کشوی کمدم منچ رو اوردم و شروع کردیم بازی کردن. وقتی من می بردم اونو از صفحه بازی بیرون مینداختم ولی وقتی اون می برد منچشو میزاشت کنار منچ من ، منو بیرون نمی نداخت . خیلی داشت بهم خوش میگذشت . داشتم بهش علاقه مند میشدم. چند بار من ازش بردم و هربار کلی با هورااااا کشیدن براش کُری میخوندم اونم میخدید. به ساعتش نگاه کرد. دیگه باید برم. دوست نداشتم بره . بهش نگاه کردم. یه کم دیگه بمون. چشم ، حتما ، حالا که تو میگی بمون می مونم . سرم و بالا پایین کردم . اره بمون میای مار پله بازی. بله چرا گه نه. ولی شرطی بازی کنیم. چه شرطی بزاریم با خنده گفت شرط من اینه اگر من بردم تو باید اون جواباتو از پات دربیاری. جورابامو!! بله جورابهاتو. بعدم به ساعتش نگاه کرد. دو دقیقه وقت داری به شرط من فکرکنی . رفتم تو فکر. اگه بگم در نمیارم بازی نمیکنه اگر بگم در میارم که نمی تونم این کارو بکنم. این شرط نه یه شرط دیگه شرط من همینه اگر قبول نکنی من میرم بعدم بلند شد منم جو بازی گرفته بودم حسابی ، دستشو گرفتم نشوندمش نه نرو دیگه به جاش یه شرط دیگه بزار. باخنده گفت :حرف مرد یک کلامه شرط من همونه باشه قبول ابروهاشو انداخت بالا قبول بله قبول چهار زانو نشست . دستهاشم گذاشت روی زانوش . دستوری گفت مار پله رو بیار ببینم. یه دفعه پشیمون شدم ازاینکه شرط رو قبول کرده بودم ولی دیگه قول داده بودم کاریش نمیشد کرد.مارپله و تاس رو گذاشتم و با تمام وجودم خدارو صدا کردم . آنی تو دلم ۱۴ هزار صلوات نذر حضرت زهرا سلام الله علیها و شهدای گمنام کردم که بازی رو من ببرم. منج و پهن کرد زمین. و خیلی جدی ولی باخنده گفت این یه بازی واقعیه پس باید شیر یا خط بندازیم ببینیم کی اول باید بازی رو شروع کنه . استرس داشت منو میکشت دست کرد تو حیب شلوارش یه سکه در آورد . نرگس تو شیر هستی یا خط گفتم شیر سکه رو انداخت بالا و سکه افتاد زمین خط بود با یه خنده حرس اور گفت برای من هوراااا میکشی الان بهت نشون میدم . تاس رو انداخت بالا و شش آمد دست و پام رو گم کرده بودم حسابی ولی بازی میکردم . هر بار با بسم الله تاس رو مینداختم رسیدیم به اخر ، من یه عدد یک میخواستم اونم عدد سه میخواست با یه بسم الله دیگه تاس و انداختم عدد یک من برنده شدم . ناخود اگاه از جام بلند شدم شروع کردم بالا پایین پریدن و چرخ زدن و دست زدن. ناصر هم با خنده داشت به من نگاه میکرد. ایستادم جلو ش ، گفتم دیدی آقا ناصر من برنده شدم سرشو تکون داد گفت ولی منم شرطمو بردم . ابرو بالا انداختم عه چه جوری به پاهات نگاه کن سرمو گرفتم پایین. چون جورابهای مادر جون به من گشاد بود هردو جوراب اومده بودن جلوی مچ پام و قسمت ساق پاهام معلوم شده بود سرم رو گرفتم بالا اونم شروع کرد به غش غش خندیدن از حرس و خجالت به مرگ افتاده بودم . فوری جورابهامو کشیدم بالا. اینقدر که گرم بازی شده بودم حواسم از ساعت پرت شد بیرونو نگاه کردم هوا تاریک شده بود عه عه اذان مغرب رو گفتن بودن . نمازم از اول وقت گذشته بود. پاشدم . ببخشید آقا ناصر نمازم دیر شد برم وضو بگیرم نمازمو بخونم ناصر هم بلند شد منم باید برم . خوا ستم بگم بمون ولی نتونستم . دستشو به سمتم دراز کرد برای دست دادن منم دستمو بردم سمتش دست دادیم خیلی خوش گذشت نرگس تو دلم گفتم خوش به حالت من که از استرس خفه شدم خدا حافظی کرد رفت توی حیاط صدا زد ببخشید بامن کاری ندارید مامانم از اتاق اومد بیرون . آقا ناصر شام تشریف داشتید نه دیگه خیلی مزاحم شدم ببخشید اگر کاری ندارید زحمت رو کم کنم . فقط با اجازتون من فردا ساعت ۹ صبح میام دنبالتون که بریم خرید. باشه ماهم ساعت ۹ صبح حاضریم. دنبالش تا دم در رفتم دلم نمیخواست بره بالبخند نگاش کردم کاشکی می موندی . نرگس من بی جنبه ام ، میام میونما خب بیا مامانمم که گفت شام بمون نه نرگس جان الان وقتش نیست به وقتش میام . خدا حافظ.... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_78 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهرا_حبیب‌اله من عاشق منج و مار پله بازی بودم . با ذوق پاشدم ر
به قلم ساعت ۹ صبح لباس پوشیده نشسته بودم . صدای تقه در اومد خاله ام بود آومد تو حیاط نرگس حاضری دویدم توی حیاط بله خاله جون من آماده ام ولی ناصر هنوز نیومده حرفم تمام نشده بود که صدای زنگ ازتوی حیاط بلند شد مامان ناصره من صدای زنگ زدنشو میشناسم خاله ام که توی حیاط بود در رو باز کرد. سلام و احوالپرسی کردن منو مامانمم رفتم توی حیاط ناصر با مامانمم احوال پرسی کرد . منم بهش سلام کردم . سلام نرگس جان بریم مامانم دست منو گرفت دیگه بهت سفارش نکنما هرچی خاله ات گفت گوش کن باشه مامان از دیشب همش داری میگی . برو به سلامت ان شاالله بهتون خوش بگذره سه تایی اومدیم سر کوچه ناصر در عقب ماشین رو باز کرد بفرمایید سوار شید . یه مرتبه من مثل یخ وا رفتم دیدم ناهید جلو نشسته .با آرنج اروم زدم به پهلوی خاله ام . چی شده نرگس. چرا ناهید جلو نشسته من باید برم جلو . هیس بیا بشین هیچی نگو سلام کردم نشستم‌ صندلی عقب ناهید جواب سلام منو گرفت و خاله ام هم احوالپرسی کرد ناصر ماشین رو رو شن کرد و راه افتاد اون دوتا جلوی ماشین باهم میگفتن و میخدیدن منم ناراحت نگاهم به بیرون بود . صدای ناصرو شنیدم از ناهید پرسید کجا بریم خرید اونم گفت بریم بازار . ناصر ماشین رو در پارکینک پارک کرد باید یه کم پیاده بریم چون جلوی بازار جای پارک نیست. هممون پیاده شدیم من خیلی دلم میخواست کنار ناصر باشم ولی روم نمیشد برم جلو یه دوبار هم تلاش کردم ولی جو یه جوری بود که نشد . ناصرو ناهید از جلو منو خاله ام هم پشت سر اونا راه افتادیم . رو کردم به خاله ام گفتم ناصر همش میگه ما خیلی بهم محرم هستیم اما انگار الان من نامحرمم خواهرش بهش خیلی محرمه . خاله ام یه لبخند زد . ناراحت نشو خاله حالا اینقدر باهم بیاین بیرون اینقدر خرید کنید و قدم بزنید که خودتون خسته بشید رسیدیم بازار طلا فروشها ناهید یه معازه رو انتخاب کرد و خودش وارد شد ناصر بیرون ایستاد اول به ما تعارف کرد. ما وارد مغازه شدیم آخر خودش اومد. ناهید رفت جلوی ویترین طلا فروشی . آقا ببخشید اوسینی حلقه های نامزدیتون بیارید لطفا منو ناصرو خاله ام کنار هم ایستاده بودیم ناهید رو کرد به ناصر . داداش بیا ببین اینو می پسندی ناصر رفت جلو آره قشنگه. رو کرد به آقای فروشنده لطفا این ست رو بدید دستشون کنن آقای فروشنده هم انگشترها رو ازتوی سینی از جاش در آورد و داد به ناهید اونم حلقه مردانش رو داد به ناصر داداش دستت کن ببین اندازه است . بعدم روش رو کرد سمت من . بیا دستت کن برای تورو حتما باید کوچیکش کنن. منم فقط بهش نگاه کردم . دوباره گفت بیا دیگه امروز کلی کاردا یم چرا منو نگاه میکنی. منم صورتمو کردم به سمت بیرون و حرف نزدم ناصر صدام زد نرگس جان بیا شماهم دستت کن منم شانه بالا انداختم . نمیخوام ناهید تندی پرید وسط حلقه رو از ناصر گرفت اومد سمت من :عه بعنی چی که نمیخوام بگیر دستت کن ببینم . منم دستهامو گرفتم پشتم نمی خوام اینو دوست ندارم میخوام خودم انتخاب کنم. خاله ام که گل از گلش شکفت شده بود و از حرف من خوشش اومد. ناهید خانم بزار خودش انتخاب کنه. ملی خانم جون ما آبرو داریم نرگس بچه است الان یه چیزی انتخاب میکنه و آبروی مارو میبره. خاله ام چهره در هم کشید . وا این چه حرفیه یعنی آبروی شما تو انتخاب حلقه است ناصر فوران اومد جلو و دست منو گرفت برد پشت ویترین گفت بیا نرگس جان خودت انتخاب کن . ولی چون قد من کوتاه بود نتونستم حلقه های توی سینی رو ببینم. آقای فروشنده فورا یه چهار پایه آورد بفرمایید روی این به ایتستید که راحت بتونید انتخاب کنید 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_79 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله ساعت ۹ صبح لباس پوشیده نشسته بودم . صدای تقه در
به قلم سینی حلقه ای که جلوم بود رو نگاه کردم از هیچکدوم حلقه‌ها خوشم نیومد نگاهم رو دادم به ویترین بالای مغازه آقای فروشنده گفت : اجازه بدید یک سینی دیگه بیارم ظاهراً عروس خانوم اینها را پسند نکردن. یک سینی دیگه آورد نگاه کردم به حلقه ها از یکیشون خوشم اومد یه حلقه ساده بود که روش یه ردیف نگین داشت برش داشتم . رو کردم به ناصر من اینو دوست دارم دستت کن خاله شما هم بیاید نگاه کنید ببینید قشنگه ؟ خاله ام اومد نگاه کرد گفت مبارک باشه قشنگه ناصر رو کرد به سمت ناهید گفت ببین قشنگه! اونم اخم هاش رو توهم کرد ، صورتش رو برگردوند ناصر به آقای طلا فروش گفت این حلقه گشاده باید درستش کنی. و حلقه رو داد به آقای فروشنده . حلقه خودشو هم دستش کرد مال من اندازه است آقای فروشنده حلقه منو که درست کرده بود با حلقه ناصر گذاشت داخل جعبه داد دست ناصر اونم گرفت سمت ناهید . اینارو بزار کیفت . اومدیم از مغازه بیایم بیرون که خالم رو کرد به ناهید پس سرویس چی . سرویسشم همینجا انتخاب کنیم؟ مامانم سرویس رو از قبل خریده از مغازه اومدیم بیرون خاله ام از ناهید پرسید خرید بعدیتون چیه ؟ ناهید با حرس وعصبانیت لباس عروس دوباره با ناصر راه افتادن منو خالمم پشت سرشون . یه جوری با هم حرف میزدن که انگار دعواشون شده بود دوباره حرس خوردن من شروع شد که چرا ناصر بامن راه نمی ره! توی بازار می دیدم که دختر و پسرهایی که برای خرید عروسی اومده بودن دستهای همدیگر رو گرفته بودن باهم میگفتن و میخندید و وسایلهاشونو انتخاب می کردن ولی ما بر عکس بودیم ناصرو ناهید باهم میرفتن منم با خالم میرفتم وارد یه سالن بزرگ شدیم که در سه ردیف لباسهای عروس رو تن مانکنها کرده بودن چشم من به لباسها خیره شده بود. یکی از یکی قشنگ تر . در کنار دو طرف مزون ویترین هایی بود پر از تاج های زیبا . دسته گلهای عروس رو هم چیده بودند بالای ویترینها . اول ردیف هر لباسی هم یه خانم فروشنده ایستاده بودند . اینقدر برام جذاب و تماشایی بود که ناصر رو فراموش کردم حرص خوردنها از سرم پرید . از میون اون همه لباس یکیشون چششم رو گرفت لباس پفکی پر از چین که روی سینه لباس رو با پولک و مونجوق تز یین کرده بودن . خاله بیا ببین این چقدر قشنگه. خاله جان حالا یه دور تو مزون بزن همه مدلهاشو ببین من همینو میخوام. صدای ناصر به گوشم رسید : نرگس بله بیا اینجا اینو ببین نه نمیام تو بیا اینجا یه پیرهن انتخاب کردم بیا ببین چقدر قشنگه....... اومد کنارم ایستاد . ببینم کدوم رو انتخاب کردی بهش نشون دادم : اینو. یه دفعه دیدم ناهید عصبانی داره میاد سمت ما اینو انتخاب کردی ؟ اینا قدیمی شدن تن پوش سوم و چهارمشون هست لباسهای ژورنالی و به روزشون اونطرفه بیا بریم اونطرف یکی رو انتخاب کردم که چشمهای همه فامیل بهش خیره بشه. شانه بالا انداختم : نمیخوام من اینو دوست دارم صدای ناهید به سرم بلند شد . بسه دیگه نرگس مگه دست توعه ما آبرو داریم روشو کرد به سمت ناصر فامیلهای شوهر من بیان ، با دستش لباس عروسی رو که من انتخاب کرده بودم گرفت این لباس رو ببینن چی میگن تو کوتاه میای که نرگسم دور برمی داره _ملی خانم شما یه چیزی بگو، این لباسو با پولک مونجوق تزیین کردن ، لباسی رو که من انتخاب کردم همش سنگ اتریش توش کار شده. چی بگم ناهید جون به لاخره شما باید نظر نرگس رو هم بدونی ازش نمی ترسیدم . ایسادم جلوش به چشاش زول زدم و فقط نگاش کردم. ناصر ، دستشو بگیر بیارش اونطرف بزار اندازهاشو بگیره بریم کار داریم رفتم پشت خاله وایسادم . نمیام من همینو میخوام. ناصر از شدت عصبانیت قرمز شده بود . کلافه وار دستشو به دور سرش قفل کرد. خانم فروشنده اومد جلو. فکر کنم من بتونم مشگلتون حل کنم . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_80 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهرا_حبیب‌اله سینی حلقه ای که جلوم بود رو نگاه کردم از هیچکدوم ح
عروس خانم این مدل رو پسند کرده !! ماهم این مدل رو با پارچه باکیفیت و سنگ دوزی شده برای شما می دوزیم . ناهید لب و لوچه اش رو کج و ماوج کرد . خانم عزیز مدلشو چیکار می کنی ؟ من ازاین مدل تا حالا تو تن چند تا از دخترهای فامیل دیدم! خانم فروشنده بادستش اشاره کرد به انتهای سالن که چند تا مبل ویک میز تقریبا بزرگ که چند ژورنال روش بود. بفرمایید اونجا بشینید ژورنالهای مارو ببینید مدلهایی هست که ماهنوز اونارو ندوختیم شاید عروس خانم از مدلهاش پسند کنه ناصر یه نفس عمیقی کشید . راست میگن خانم بریم اونا رو هم ببینیم چهارتایی حرکت کردیم به اون سمتی که خانم فروشنده گفته بود . من خیلی دلم میخواست باناصر بریم کنار هم بشینیم و باهم انتخاب کنیم . خودمو به ناصر نزدیک کردم که یه دفعه ناهید اومد وسط قرار گرفت و شروع کرد ، در مورد تاج با ناصر صحبت کردن و با انگشتش تاج های توی ویترین رو نشون میداد. اینقدر لجم گرفت که تو دلم گفتم خودتونو بِکشیدم من همونی رو میخوام که ناهید ازش بدش میاد . اون دوتا رفتن نشتن و شروع کردن به ورق زدن ژورنال وهی مدل می دیدند . ناصر سرشو گرفت بالا . اشاره کرد به اونطرفش که خالی بود گفت نرگس بیا اینحا بشین مدلهارو ببین . ابروها و شانه هامو بالا انداختم . من همونو میخوام . ناهید از جاش بلند شد و باتشر به من گفت بیخود میکنی که نمی خوای دختره دهاتی انگار تمامو توانتو گذاشتی که آبروی مارو ببری . خالم رو به ناهید گفت همچین به نرگس میگی دهاتی که انگار خودت شهری هستی بعدم ناهید خانم فهم شعور به شهری و دهاتی بودن نیست به کمالاته که انگار تو نداری. ناصرم از جاش بلند شد. بسه دیگه دیونم کردید خدامنو بکشه که از دستتون راحت بشم بعدم محکم چپ وراست با دستهاش زد توی صورت خودش. من خیلی ترسیدم . رفتم پشت خاله ام قایم شدم فروشندها دور ما جمع شدند یه آقایی که معلوم بود صاحب مزون هست اومد دست ناصر رو گرفت. عه آقا به خودت مسلط باش این چه کاریه بفرمایید بشینید اینجا کمی حالتون بهتر بشه . باور کنید تمام مدلهای ما توی این مزون تو بورس هستن کیفیت همه پارچه های ، ماهم ، عالی هستن. ناهیدم درحال که داشت غر می زد از مزون رفت بیرون گفت اصلا به من چه خودتون می دونید. در گوش خاله ام گفتم آخیش دلم خنک شد که رفت کاشکی قهر کنه بره خونشون. ناصرم که صورتش سرخ شده بود هم از سیلی که به خودش زده بود و هم از حرسی که خورده بود داشت دستهاشو بهم می میمالید و هی سرشو تکون میداد. بلند شد رو کرد به خالم ببخشید خاله شما با نرگس برید هر مدلی رو که میخواهید انتخاب کنید من حساب می کنم بعدم ازمزون رفت بیرون. کجا رفت خاله رفت دنبال ناهید نرگس جان ناهید بد حرف میزنه اما در مورد لباس عروس درست میگفت سنگ دوزی خیلی بهتر از پولک مونجوقه ولی بازم تو هر کدوم رو بگی من میگم بدوزن . خاله همونی که خانم فروشنده گفت مدل من باشه با سنگ دوزی و پارچه های بهتر باشه. حالا خاله بیا بریم تاج و دسته گلت رو هم انتخاب کن. خانم فروشنده گفت میتونم در موردانتخاب تاج بهتون کمک کنم. خاله ام بااستقبال از حرفش : بله ممنون میشیم یه تاج از توی ویترین برداشت و داد دست من. چون عروس خانم کم سن هستن این مدل تاج پاپیونی براشون مناسبه منم خوشم اومد. خاله همین خوبه از بین دسته گلها هم اون فانتزی ها ، الان خیلی تو بورسه ، بعدم یه دسته گل از توی ویترین آورد خیلی از دسته گلش خوشم اومد و همونو انتخاب کردم رفتیم توی خیاط خونه خانم خیاط اندازهای منو گرفت ، شما برید بقیه خریدهاتونم بکنید بعد بیاید پِرو پنج شنبه صبح هم لباس حاضره بیاید ببرید ، الانم میتونید برید فاکتور کنید. نرگس برو آقا ناصرو صدا کن بیاد فاکتور کنه. منم رفتم در ورودی مزون خواستم برم بیرون که دیدم صدای جرو بحث ناهید و ناصر داره میاد. یه حسی بهم گفت وایسا ببین چی میگن . صدای ناهید و شنیدم : رفتی از یه خونواده گدا زاد دهاتی که فقط سالی یه بار میان شهر خرید دختر گرفتی ، چه می دونه ژورنال و مدل چیه دست گذاشته روی یه لباس قاجاری. خیلی بهم بر خورد....... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت__81 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله عروس خانم این مدل رو پسند کرده !! ماهم این مدل
بعض گلومو گرفت نتونستم برم دنبال ناصر برگشتم پیش خالم. نرگس جان چیزی شده خاله ابرو و سرم رو انداختم بالا نه چیزی نشده : شده بود ولی اینقدر حرفش ناراحت کننده بود که دوست نداشتم به کسی بگم . رفتم تو فکر اگر به نظر اون روستاییا بدن پس خودشم که روستاییه . ما گدا نیستیم خونه داریم بابام ماشین داره چرا به من گفت گدا زاده؟ حس کردم یکی داره صورتمو تکون میده به خودم اومدم. خوبی خاله حالت خوبه سرم رو تکون دادم اوهوم خوبم چرا ناصرو صدا نکردی الان ظهر میشه ماهنوز نصف خرید هامونم نکردیم. ناصرو ناهید داشتن باهم دعوا میکردن منم نرفتم جلو. عه خاله صداش میکردی دیر میشه. یکی از فرو شندها گفت الان من صداش میکنم . از توی مزون سرشو کرد بیرون و دوسه بار صدا زد آقا داماد. آقا داماد . بعدم اومد داخل مزون ناصر اومد مزون ولی صورتش سرخ سرخ شده و عصبانیت از سر و روش میریخت رفت پیشه مدیر مزون بله بفرمایید بامن کار دارید بله عروس خانم پسند کردند لطفا فاکتور کنید بله چشم ، چقدر باید پیش پرداخت بدم مدیر مزون هم فاکتور رو نوشتو ، ناصرهم پولشو داد. _خاله ، نرگس بیایدبریم سه تایی اومدیم بیرون. خواهر و برادر هردو عصبانی از جلو می رفتن منو خالمم پشت سرشون بااشاره ارنج زدم به خالم . اینا کجا میرن. نمی دونم والا اینقدرم عصبانین که آدم جرات نمی کنه ازشون سوال کنه . یه کم که راه رفتیم رسیدیم به یه پاساژ دوطرف پاساژ فقط مغازه آینه شمدان بود همه مغازه دارها سه طرف مغازهاشونو آینه گذاشته بودن عکسهای آینه شمدانها در آینه افتاده بود آدم فکر میکرد این مغازه خیلی بزرگه و انگار که مغازها ته ندارن . چشمهای من از زیبایی این همه آینه شمدان باز شده بود. نگاه کردم به خالم. خاااااله چقدر اینجا قشنگه. یه دفعه صدای ناصر به گوشم خورد خاله بانرگس بفرمایید تواین مغازه ناهید هم اینجاست. رفتیم داخل ناهید داشت انتخاب میکرد. یکی به نظرش قشنگ اومد ناصرو صدا زد. همه حواسمو دادم به ناهید و ناصر گوشمم تیز کردم ببینم چی میگن این خیلی عالیه بگو برامون بزاره تو کارتن . ناصر یه چشم غوره بهش رفت زیر لب گفت بازم تنهایی انتخاب کردی ناصر ببین چقدر دارم بهت میگم اینقدر لی لی با لالای این دختره نزار. ناصر پوفی کردو منو صدا کرد نرگس بیا ببین ازاین خوشت میاد. باهمون فاصله ای که ازش داشتم ابرو بالا انداختم . از کدوم خوشت میاد انتخاب کن بگو. ازهیچ کدوم اینها خوشم نمیاد اومد نزدیکم . چرا ایناکه خیلی قشنگن جنسشون برنج ، سیاه قلم هم داره . تو صورتش نگاه کردم. من از اونا که شیشه ای هستن دوست دارم. ناهید که همه حواسشو داده بود به من که ببینه چی میگم .اومد جلو آخی اسمشم که بلد نیستی . منظورت از شیشه ای کریستاله؟ جوابشو ندادم رو کردم به ناصر من ازاینا نمی خوام. ناهید اومد یه چیزی بگه که من باتندی گفتم مهریه خودمه دوست دارم بّد شو بخرم . ناصرو ناهید و خالم هرسه شون به من خیره شده بودن. ناصرشروع کرد لب پایینشو جویدن بعدم با عصبانیت دست منو گرفت از مغازه برد بیرون . توی راهرو پاساژ ایستاد باتندی گفت توی این مغازهارو نگاه کن کدومشونو میخوای همین الان فاکتور کنم بخرم بریم. تلاش کردم دستمو از دستش بکشم بیرون. دستمو ول کن هیچ کدومو نمی خوام بزار با خالم برم خونمون . مگه نمی گی مهریه خودمه خب برو انتخاب کن دستم داره میشکنه دستمو ول کن. دست منو ول کرد و دستهاشو کرد لای موهاش ، موهاشو تو مشتش گرفت و مرتب پووف میکرد و هی به دورو برش نگاه میکرد. خاله مو ناهیدم از مغازه اومده بودن بیرون. منم تندی رفتم چسبیدم به خالم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_82 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله بعض گلومو گرفت نتونستم برم دنبال ناصر برگشتم پیش
تقریبا یه یک دقیقه ای هممون ساکت بودیم که خالم رفت پیش ناصر ببینید آقاناصر اینطوری که نمیشه به لاخره اینهایی که شما میخواهید بخرید همشون به نرگس مربوط میشه اینم باید بپسنده یانه. خاله جان من میفهمم شما چی میگید ولی نرگس اصلا از حرفش کوتاه نمیاد الانم میگه مهریه خودمه ، آخه این حرف درسته؟ خیلی دلم ازش شکست این همه خواهرش به من حرف زد نگفت چرا من یه کلمه گفتم اینقدر ناراحت شد بزار برم خونه اگه به بابام نگفتم که ناهید به من گفت گدا زاده. خالم گفت: آقا ناصر حالا نرگس یه چیزی گفت شما به دل نگیر. نگاهم به ناهید افتاد دیدم این یکی هم اخم هاش توهمو ناراحت که چرا من جوابشو دادم. تودلم گفتم خوب کردم که گفتم دلمم خنک شد که بد ش اومد. ناصر روشو کرد به من آروم و با لحن مهربون گفت برو هر کدومو دوست داری انتخاب کن . منم رومو کردم به خالم. خاله بریم باهم ببینیم همینطور که با خالم داشتیم به لوسترها نگاه میکردیم خالم آروم ، اروم دم گوشم میگفت خاله جان برنج بخری خیلی بهترها ، جنس خوب ، هیچ وقت از مُد نمیفته ، بیا برنج انتخاب کن. منم به همون آرومی گفتم: نه خاله جان برنج دوست ندارم ، از این شیشه ای ها یا به قول ناهید کریستالها دوست دارم . باشه بریم بخر ولی ایکاش حرف گوش میکردی. خاله من خسته شدم همش داره دعوا میشه اینم خریدیم دیگه بریم خونه. نه چی چیو خسته شدم تو باید خودت رو قوی کنی ازاین به بعد دیگه همینه اینقدر تو زندگیت دخالت میکنن . ولی تو باید یاد بگیری که چه وقتها سکوت کنی و چه وقتها جواب بدی . چشمم افتاد به یه آینه شمدان دقیقا شبیه آینه شمدان پری خواهر فریده بود . خاله من اینو میخوام . خالمم ناصرو صدا کرد آقا ناصر تشریف بیارید حساب کنید ناصرو ناهید باهم اومدن تو مغازه ناهید رو کرد به خالم کدوم رو پسند کردن . خاله مم بهش نشون داد اونم روشو کرد به من گفت لااقل آینه شو قلب بردار منم رو کردم به خالم . خاله همونی که خودگفتم ناهید لبهاشو جمع کرد سرشو تکون داد و یه آه هم کشید ناصر هم رفت حساب کرد به آقای فروشنده گفت ما بازم خرید داریم اینا اینجا باشن میایم می بریم باشه آقا براتون میزارم اینجا برید خرید هاتو بکنید هروقت خواستید بیاید ببرید . ناصر رو کرد به خالم . ببخشید خاله من امروز چیا باید بخرم امروز حلقه که خریدید ، لباس عروسم سفارش دادید ، آینه شمدان هم خریدید. دو دست لباس تو خونه ای یه لباس مجلسی دو تا چادر یکی سفید یکی مشگی دو جفت کفش یکی کفش عروس یکی هم مجلسی لوازم آرایش ناهید : ملی خانم اینایی که شما گفتید خرید عروسیه الان که عروسیش نیست نامزدیه ، نامزدی که اینقدر خرید نداره. عه ناهید این چه حرفیه نرگس امروز کل بازار رو هم بخواد براش میخرم. ببخشید خاله جسارتن شما باناهید برید یه چرخی تو بازار بزنید منو نرگس بریم بقیه خرید و انجام بدیم ...... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911