زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_120 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله نگاهش کردم. چرا حرف گوش نمی کنی نرگس . من که به
#پارت_121
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
یکی از گاوها گوسالش تازه به دنیا اومده خیلی قشنگه بیا بریم بهت نشون بدم
ابرومو انداختم بالا
ناراحت شد . پاشد رفت تو درگاه در برگشت بهم گفت .
هرچقدر دوست داری قهر کن یک روز ، دو روز ، سه روز ولی اینو خوب گوش کن که حق نداری بدون من یا یه بزرگتر جایی بری . خدا حافظ .
جواب خدا حافظیشو ندادم رفت .
نگاه کردم به ساعت دیدم هشت صبحه . دوباره چشمهامو گذاشتم روی هم که خوابم ببره .
مامانم اومد تو اتاق .
نرگس این چه رفتاریه که با ناصر داشتی ؟
پتو رو کشیدم روی سرم
پتو رو از روم کشید . دارم باهات حرف میزنم
بزار بخوابم دیشب تا اذان صبح بیدار بودم .
با چشم غره بهم نگاه کرد و از اتاق رفت بیرون .
خیلی زود خوابم برد با صدای گریه جواد از خواب بیدار شدم . چشمم افتاد به ساعت یازده و نیم بود .از جام پریدم . مامان غذا حاضره من بخورم برم مدرسه
غذا حاضره ولی بابات گفته مدرسه نری
رفتم آشپزخونه اول دست صورتمو شستم . مامانم کو کو سبزی درست کرده بود یه تیکه برداشتم ، ترشی هم کنارش گذاشتم با نون خوردم .
رفتم برنامه روز پنج شنبه رو گذاشتم داشتم مانتو شلوار مدرسمو می پوشیدم که مامانم اومد .
نرگس اینقدر منو نچزون خدا رو خوش نمیاد بابات گفته نری مدرسه اگر بیاد ببینه به حرفش گوش نکردی قشقره راه میندازه .
به حرفای مامانم توجه نکردم مانتو شلوارمو پوشیدم داشتم جوراب پام می کردم .
حرف حساب سرت نمی شه نه ، سرخود شدی ؟
کلید حیاط رو از جاکلیدی برداشت و رفت در حیاط رو قفل کرد .
کیفمو برداشتم لباس پوشیده اومدم توی حیاط نشستم لب ایون .
اینقدر اونجا بشین تا زیر پات علف سبز بشه .
هیچی نگفتم نشستم قصد داشتم تا شب همینطوری تو ایون بشینم .
جواد دستشویی داشت مامانم بردش توالت یه دفعه جرقه ای زد به سرم که تا جواد دستشویی کنه و مامانم بشورش من از در حیاطمون برم بالا بپرم تو کوچه وبرم مدرسه .
پاشدم اومدم نزدیک در حیاط کیفمو از بالای در حیاط پرت کردم تو کوچه که هم زمان هم صدای زنگ حیاط اومد و هم صدای آخ و اوخ کسی که پشت در بود . معلوم بود که کیف من افتاده روی اون بد بختی که پشت در بوده .
مامانم که صدای زنگ رو شنیده بود با صدای بلند گفت :
ببخشید الان میام در رو باز میکنم .
سریع از توالت اومد بیرون کلید انداخت در رو باز کرد . ناهید در حالی که با دوتا دستهاش سرشو گرفته بود داشت آه و ناله هم میکرد . پشت در بود .
ما مانمم هول شد وای ناهید خانم چی شده .
نرگس کیف مدرسشو از بالای حیاط انداخت کوچه اینم مسقیم خورد تو سرمن . معصومه خانم سرم خیلی درد گرفته چشمام داره سیاهی میره
مامانم کمکش کرد نشست لب ایون منم رفتم تو اتاقم از پشت شیشه نگاهشون میکردم
مامانم یه آب قند آورد ، داد به ناهید
یه کم حالش جا اومد .
معصومه خانم حالا چرا در حیاط رو قفل کردید؟
مامانمم با دسپاچکی گفت جواد یاد گرفته در حیاط و باز کنه منم از ترسم که نره بیرون در حیاط رو قفل کردم . نرگسم صبر نکرد من بیام در و باز کنم خواسته که از در حیاط بپره بره کوچه که به مدرسش برسه .
از تعجب چشمام داشت میزد بیرون که مامانم چطوری توی این زمان کم تونست داستان دروغی بسازه .
اومدم دعوتتون کنم فردا ناهار بریم باغ
باخودم گفتم کدوم باغ حتما همون باغی که دادن به منو میگه .
ناهید خانم اجازه بدید به احمد زنگ بزنم ببینم جمعه بار نداره میتونه بیاد . شماهم بفرمایید تو خونه .
نه ممنون همین جا خوبه برید زنگ بزنید .
مامانم رفت زنگ بزنه ناهید روشو کرد سمت اتاق من . زورت میاد یه سلام کنی .
منم از پشت شیشه اتاق نگاش میکردم .
لبهاشو برگردوند سرشو تکون داد .
موندم دادش من عاشق چیه تو دو پاره استخون شده .
یاد حرف مانانم افتادم که گفت جواب بده .ولی هرچی تلاش کردم بگم به توچه نتو نستم .
فقط بهش ذول زدم .
ببخشید معطل شدید ، احمد میگه من جمعه غروب میام خونه نمی تونیم بیایم .
پس هفته دیگه جمعه ناهارتشریف بیارید
باشه چشم بهش میگم برای جمعه هفته دیگه بار قبول نکنه .
ناهید خدا حافظی کرد رفت . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_121 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله یکی از گاوها گوسالش تازه به دنیا اومده خیلی قشن
#پارت_122
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
مامانم اومد تو اتاق ، هر دو بهم زول زدیم من بی اختیار خودمو پرت کردم بغلش اونم منو سفت در آغوش کشید . در گوشم زمزمه کرد . عزیزدلم الهی قربون برم . خودم باباتو راضی میکنم از شنبه بری مدرسه ، غصه نخور
همینطوری که در آغوش مامانم بودم ازش پرسیدم .
مامان دوپاره استخون یعنی چی ؟
منو رها کرد بازوهامو گرفت تو چشمام نگاه کرد کی این حرف رو به تو زده ؟
الان ناهید بهم گفت من موندم داداشم عاشق چیه تو دو پاره استخون شده .
من حق ناهید رو با این حرفش میزارم کف دستش ولی قبلا هم بهت گفتم به حرفای مفتش محل نده .
گفتی جواب بده خواستم بگم به تو چه ولی هر کاری کردم نتونستم بگم
نرگس جان من کی گفتم اینطوری جواب بده من گفتم وقتی داره حقی ازت ضایع میشه بااحترام از خودت دفاع کن . اگه گفته بودی به تو چه که ناهید سراین حرف همه رو بهم می ریخت .
پس اون باید هر وقت منو دید یه چی بهم بگه منم محل ندم ؟
اره به حرفهای مفتش محل نده وگرنه میفتی ، توی تو چی گفتی ، من چی گفتم .
این که گفتی یعنی چی ؟
یعنی به جایی که از زندگیت لذت ببری دائم باید وقتتو بزاری که ثابت کنی فلانی این حرفو بهم زد بهمانی اون حرفو بهم زد .
خیلی از حرفهای مامانم سر در نیاوردم فقط همینو فهمیدم _محلش نده .
نرگس حالا که نرفتی مدرسه بیا سه تایی بازی کنیم .
سه تایی ؟ سومیش کیه ؟
جواد
زدم زیر خنده مگه اون بازی بلده
اره قایم موشک بازی میکنیم . منو جواد ، تو تنهایی .
یه نگاهی به مامانم کردم . از وقتی نامزد کردم رابطه اش باهام بهتر شده . حرفامو گوش میکنه قبل از نامزدیم رابطه ام با خاله ام بهتر بود اما الان با مامانم .
باشه قایم موشک بازی کنیم .
ده ، بیست ، سه پانزده ، هزار و شصت و شانزده هرکی میگه شانزده نیست . هفده ، هیجده ،نوزده،بیست ، بیام ؟
این بازی رو خیلی دوست داشتم . در قایم شدن چنان مهارت داشتم که طرف برای پیدا کردنم کلافه میشد و باید همش چشم میگذاشت .
دو ساعت بازی کردیم . مامانم گفت نرگس جان دیگه بسه من خسته شدم .
نه ، نه ، تورو خدا بازم بازی کنیم
وای ، مادر فدای اون همه انرژیت من از نَفس افتادم
نرگس حاضر شو بریم خونه مادر جون
باشه من یه دستشویی برم ، حاضر شم ، بریم .
رفتم سرویس یه دفعه زیر دلم تیر کشید . کمرم درد گرفت . دیدم . . .
از دستشویی اومدم بیرون .
نرگس جان چرا رنگت پریده چیزی شده ؟
روم نشد چیزی بگم .
دوباره پرسید طوری شده مامان _ نرگس جان حرف بزن .
مامان من زیر دلم تیر کشید ، کمرم یه کم درد گرفت بعد . . .
بوسیدم عزیزم ، نگران نباش این نشونه بلوغه تو هست .
کلی برام توضیح داد بعدم گفت دیگه یه چند روز نباید نماز بخونی داخل صحن مسجد هم نباید بری . الانم حاضر شو بریم
در حیاط مادرجونم باز بود رفتیم تو حیاط . مادرجون خونه ای صدای الله اکبر نماز مادرم اومد
رفتیم تو اتاق نسشتیم سلام نمازشو داد
مامانم بهش گفت :
قبول باشه مامان
قبول حق باشه داشتم برای بابات نماز میخوندم ، چرا نرگس مدرسه نرفته .
ماما نمم همه چیو براش تعریف کرد .
وای مادر ببخشید . نرگس !!منو گول زدی گفتی میخوای بری مسجد اونوقت رفتی بهشت زهرا
باخنده گفتم ببخشید مادر جون
دیگه گذشته مامان الان یه مشگل دیگه پیش اومده .
چی شده ؟
ناهید ، محاله که بچم نرگسو ببینه یه نیشی بهش نزنه والا ما دیگه کم اوردیم نمی دونم چیکار کنم .
من به نصرالله میگم ولی دیگه یه خورده ام باید اهمیت ندید . ایندفعه چی گفته .
یه دفعه پریدم وسط حرفاشون
گفت موندم داداشم عاشق چیه تو دو پاره استخون شده .
روشو کرد به مامانم
وا !! مگه کور بودن ندیدن حالا خوبه ما فامیل بودیم از بچه گی همدیگرو دیدیم .
من میرم میگم ، ولی فایده نداره اوندفعه هم رفتم گفتم اگر میخواست تاثیر بزاره همون بار گذاشته بود .
یه صندوقچه مادرم داشت توش پر بود از وسایل قدیمی ، عاشق این صتدوقچش بودم .
مادر جون من برم تو صندوقچتو ببینم .
ببین ولی دوباره هرچی رو بزار سر جاش
باشه . آلبومه عکسشو برداشتم از همه فامیل دورو نزدیک توش عکس بود . از بس دیده بودمش و پرسیده بودم این کیه اون کیه همه رو میشناختم
مامانمو مادرجونم داشتن باهم حرف می زدن .
صدای زنگ خونه مادر جونم بلند شد .
نرگس برو ببین کیه ! هرکی هست غریبه ، چون در حیاط من ، همیشه بازه آشناها یاالله میگن و میان تو خونه .
رفتم دم در . ناصر بود
سلام
سلام نرگس رفتم خونتون نبودی گفتم حتما اینجایید .
یه شاخه گل و یه جعبه شیرینی هم گرفته بود
باهاش قهر کرده بودم ولی یادم رفته بود تحویلش گرفتم . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_122 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله مامانم اومد تو اتاق ، هر دو بهم زول زدیم من بی
#پارت_123
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
بیاتو منو مامانم خونه مادر جونیم
ناصر یاالله گفت و باهم رفتیم پیش مامانمو مادر جون . اونم خیلی تحویلش گرفت .
خوش آمدی آقا ناصر قدمت سرچشم
خواهش میکنم .
شام درست میکنم امشب و دور هم باشیم
نه مادر جون زحمت نکش من میرم کباب میگیرم .
چرا از بیرون بگیری الان خودم یه غذایی براتون درست می کنم که پنج انگشتتون باهاش بخورید .
مادرجون رفت بیرون نیم ساعت بعد دوتا مرغ سر بریده ولی با پَر دستش بود اومد فوری قابلمه رو پر آب کرد گذاشت روی گاز به قل قل که افتاد مرغهارو انداخت تو آب جوش در آورد پرهاشو کَند ، روی شعله آتش کِزشون داد . شکم مرغ رو تمیز کرد خوب شست ، تو شکمشو کرد پُر سبزی معطر و . . . بعدم دوخت و حسابی سرخش کرد .
شام آماده شد . منو ناصر بلند شدیم به دستور مادرجون که سفره کجاست و بشقابها و . . . سفره رو پهن کردیم . وسایل شمام رو توی سفره چیدیم .
شروع کردیم به خورده ، بَه بَه و چَه چَه همه سر سفره از خوشمزگی غذا بلند شد
ناصر رو کرد به مادر جون .
دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدید واقعا خوشمزه شده
نوش جونتون
بعد از شام کلی باهم گفتگو خانوادگی کردیم و خوش گذشت .
آخرشب که بلند شدیم بریم خونمون مادر جون دو تا پاکت پول داد دست ما .
ببخشید من خودم قصد داشتم شمارو پا گشا کنم دیگه خودتون زحمت کشیدید تشریف آوردید ناقابله کمش رو به بزرگی خودتون ببخشید .
ناصر خیلی تشکر کرد. بعدم خدا حافظی کردیم .
اون شب خیلی به من خوش گذشت و برای من یک شب به یاد ماندنی شد .
خدا حافظی کردیم . ناصر رفت خونشون ماهم رفتیم خونه خودمون .
مامان چرا به ناصر نگفتی . ناهید به من گفت دو پاره استخون .
جاش نبود . ناصر مهمون مادر جون بود آدم مهمونشو ناراحت نمی کنه .
از وقتی نامزد کردم نظم خوابم بهم خورده قبلا خیلی دیر میخوابیدم ساعت ده شب بود ولی توی این چند هفته گاهی یک شب ، گاهی دو شب ، گاهی تا اذان صبح بیدار بودم
. چون شب قبل تا اذان صبح نخوابیدم و از اون طرفم تا یازدونیم صبحم خواب بودم امشبم خوابم نرفت . هر کاری کردم حوصلم نیومد درس بخونم . رفتم سراغ گوشی گفتم شاید ناصر پیام داده باشه . اونم پیام جدید نداده بود. بی خوابی کلافم کرده بود . داشتم فکر می کردم چیکار کنم . صدای در حیاط اومد . بلند شدم ببینم کیه پام خورد به لیوان اونم خورد به کمد تقی صدا کرد . داد علی اصغر بلند شد
اَه نرگس بگیر بخواب دیگه صبح میخوام برم مدرسه .
ا آروم و پا ور چین اومدم سمت شیشه در اتاق از پشت شیشه اتاق نگاه کردم بابام بود دستهاش روغنی و سیاه شده . خواستم برم به بابام سلام کنم . ولی دیدم در رو باز کنم سرو صدا ی در اتاق علی اصغر بیدار میشه . نرفتم فقط از پشت شیشه نگاه کردم .
مامانمم بیدار شد اومد حیاط خیلی اروم داشت با ، بابام حرف میزد ، گوشمو گذاشتم به در !! .
چی شده احمد مگه بار نداشتی .
ماشینم زیر بار خراب شد هر کاری کردم نتونستم درستش کنم . ولش کردم اومدم خونه تاصبح یه مکانیک ببرم بدم درستش کنن .
کجا گذاشتی ؟ بارشو نبرن ؟
نه جاش خوبه . بچه ها چیکار میکنن ؟
خوابن
نرگس چیکار کرد نزاشتی بره مدرسه که؟
نه نرفت . ولی دیگه بزار از شنبه بره .
نه خانم این دختره خیلی پر رو هست باید یاد بگیره حرف گوش کنه .
گوش میکنه نرگس بچه است مگه چند سالشه .
خیلی خوب شنبه بزار بره ولی صبر کن همون شنبه بهش بگو زود نگو بزار ببینه تنبیهی هم هست .
تو دلم گفتم : اوخ جون گفت بره یو هو هو هو
خیالم راحت شد اومدم تو رخت خواب و خوابم رفت . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_123 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله بیاتو منو مامانم خونه مادر جونیم ناصر یاالله
#پارت_124
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
ساعت ده صبح تلفن خونمون زنگ خورد
الو بفرمایید
سلام نرگس جان خوبی
سلام خانم قربانی
مامانت خونست
بله هست گوشی رو داشته باشید صداش کنم .
مامان : _خانم قربانی پشت خطه کارت داره
مامانم داشت ظرف میشست . با حوله آشپزخونه دستشو خشک کرد .
خانم قربانی بامن چیکار داره ؟
نمی دونم
نکنه دوباره یه کاری کردی ؟
نه ، من چیکار کردم .
سلام صبحتون بخیر
منم گوشمو چسبوندم به گوشی
هی مامانم هلم ، میداد که برم کنار .منم چسبیده بودم به میز تلفن گوشمو میبردم جلو که ببینم چی میگن .
خانم مطیعی امشب اگر میتونید بیاید مسجد میخواستم باهاتون در مورد نرگس صحبت کنم .
گوشهام تیزتر شد ،گفت : نرگس ، در مورد من میخوان حرف بزنن ، عُمرن دیگه کنار برم .
هرچی مامانم با دستشو چشماش منو تهدید کرد اهمیتی ندادم
ببخشید نرگس کاری کرده .
نه نرگس کاری نکرده ولی بیاید در مورد نرگس صحبت کنیم .
تنها بیام یا نرگس رو هم بیارم .
نرگس هم باشه اشکال نداره ولی من میخوام با خودتون صحبت کنم .
باشه چشم میام .
تو کشاکش مامانم هول بده و مقاومت من ، میز تلفن افتاد . گوشی هم پرت شد زمین ، سوکت از گوشی در اومد . تا مامانم اومد گوشی رو برداره و سیم گوشی رو وصل کنه . زمان برد.
بدون خدا حافطی با خانم قربانی قطع شده بود .
مامانم عصبانی دنبال سرمن گذاشت منم اینجور مواقع می دویدم ، در حیاط رو تا آخر باز میکردم . خودمم پشت در تو حیاط می ایستادم .
اونم از اینکه یک وقت مرد نامحرمی ببینش مجبور میشد بره تو اتاق و منو تهدید می کرد .
ولی اینبار فرق کرد . هم زمانی که من در ، رو باز کردم ناصر پشت در بود و مامانمو که با شدت داشت دنبال من میکرد. که با دیدن ناصر و در حیاط باز ، مجبور شد به همون شدت برگرده تو اتاق .
دست خودم نبود افتادم سر خنده .
ناصر که تا حدودی فهمیده بود چی شد خنده دندون نمایی کرد .
چیکار کردی مانانت دنبالت کرده .
از شدت خنده نتونستم جوابشو بدم .
مامانم جلوی ناصر رو سری ، سرش میکرد .
میگفت : محرم هست ، ولی من خجالت میکشم .
روسریشو سرش کرد، اومد تو حیاط به ناصر خوش آمد گفت .
با چهرای پر از خشم و عصبانیت رو کرد به من
بیا شماره خانم قربانی رو بده بهش زنگ بزنم از ش عذر خواهی کنم
الان که هم از تلفن لجش گرفته بود .هم از اینکه ناصر موهاشو اونم با اون وضع دیده بود حسابیه حسابی عصبانی بود .
با این اوضاع خطری ، مامانم حتما یه دونه رو برای راحتی اعصاب خودش به من می زد
رو کردم به ناصر بیا باهم بریم .
اونم که فهمیده بود من میخوام به عنوان پناهگاه ازش استفاده کنم گفت میام به یه شرط .
چه شرطی ؟
آروم گفت برام بگی که چی شده .
باشه میگم .
با ناصر رفتم تو اتاقی که مامانم منتطر بود.
مامان میگم ، شماره بگیر
حفظ بودم ، گفتم : مامانم شروع کرد به زنگ زدن
منو ناصر رفتیم اتاق خودمون . وقتی براش تعریف کردم از خنده نمی تونست نفس بکشه .
نرگس خیلی شیطونیا
اگه بخوان در مورد تو حرف بزنن گوش نمیکنی
نه
الکی نگو ؟
راست میگم چون اگر قرار باشه من بدونم حتما بهم میگن.
ولی من باید بدونم که چی میگن.
لبخند زد . نرگس اومدم بریم بیرون
کجا بریم
هرجایی تو بگی
جاهاشو بگو تا من بگم
میتوینم بریم پارک یا سینما ویا بریم گاو داری میتونیمم بریم باغی که بابام بهت داده .
با وجدو خوشحالی گفتم :
بریم باغ میخوام ببینم چه شکلیه . ولی قبل از اذان حتما ، حتما خونه باشیم
چرا حتما ؟
آخه خانم قربانی میخواد در مورد من با مامانم صحبت کنه .
به خاطر همین مامانت دنبالت می کرد
سرمو به تایید تکون دادم
باشه ، تا اون موقع بر می گردیم .
حاضر شدم .
ناصر تو نیا مامانم ازم دلخوره برم از دلش در بیارم بریم
باشه برو
رففتم پیشش مامان _محلم نداد
مامان جونم روشو ازم برگردوند . یه بوس از لپش کردم : ببخشید _ جواب نداد
اگه نبخشی منم با ناصر نمی رم بیرون
تهدید میکنی که ببخشمت ؟
نه تهدید نمی کنم اگر تو نبخشی دلشوره میگیرم بهم خوش نمی گذره
خیلی خوب بخشیدم
راستی ممنونم که بابا رو راضی کردی من برم مدرسه
کی گفت من باباتو راضی کردم ؟
خودم دیشب شنیدم .
دندوناشو بهم فشار داد . نرگس من تو رو یه تنبیه حسابی می کنم تا این فال گوشی از سرت بیفته . حالا صبر کن .
عه بخشیده بودی که .
پاشو برو بیشتر ازاین منو حرص نده ، پاشو برو
تو دلم گفتم : کاشکی نگفته بودما .
خدا حافظ مامان جونم .
برو خدا به همراهت .
سوار ماشین شدیم یه یک ساعتی کشید تا رسیدیم باغ . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_124 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله ساعت ده صبح تلفن خونمون زنگ خورد الو بفرمایید
#پارت_125
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
یه باغ بزرگبا یه عالمه درخت خشک شده .
ناصر این درختهای چه میوهایی میدن ؟
توی این باغ تقریبا همه نوع میوهای بهاری ، تابستونی ، وپاییزی هست . بعضی میوهارو بار میزنیم برای میدون ، بعضی هاشون فقط برای مصرف خودمون هست .
یکی دوماه دیگه اینقدر اینجا قشنگ میشه . درخت ها شکوفه میکنن . آدم از دیدنشون سیر نمیشه .
ته باغ یه خونه درست کرده بودن که یه پذیرایی داشت و یه اتاق خواب ، آشپزخونه و سرویس بهداشتی ، یه ایوان پهن هم داشت که دور تا دورشو گلدون کاج گذاشته بودند .
یه چند تخت هم پایین ایوان بود که روش را مشما کشیده بودند . کنار هر تخت هم دوتا چراغ برق بود .
چرا روی تختها مشما کشیدید ؟
به خاطر برف و بارون ، بادو خاک . هروقت تو باغ مهمونی داشته باشیم برشون میداریم .
قرار بود امروز همه ناهار اینجا باشیم ولی به خاطر کار بابات افتاد هفته دیگه .
گفت دعوت یاد حرف ناهید . افتادم .
بهش گفتم :
ناهید اومد مارو دعوت کنه . به من گفت : من موندم داداشم عاشق چیه تو دو پاره استخون شده .
نرگس جان ناهید خیلی از تو بزرگتره تو نباید اونو همینطوری به اسم کوچیک صدا کنی .
باید فامیلی شو بگم ؟
نه بگو ناهید خانم .
حرفهای خواهر منو نادیده بگیر . من اصلا دوست ندارم تو جوابشو بدی .
اینکه از خواهر بی تربیتش طرفداری کرد خیلی بدم اومد . یه دفعه یاد حرف مانانم افتادم . با احترام جواب بده . خیلی سخت بود . قهر کردن و فرار کردن برام راحت تر بود . ولی با هر زحمتی بود . ازش پرسیدم .
ناصر چرا میگی جوابشو ندم . اون منو خیلی ناراحت میکنه . به من گفت دو پاره استخون .
برگشت . یه نگاهی بهم کرد .
نرگس تو خیلی خوشگلی و ظریفی من واقعا عاشقانه دوستت دارم . به این حرفها توجه نکن
نگاهش رو دوخت توی چشمهام . تو چی ؟ تو هم منو دوست داری .
قلبم شروع به تپیدن کرد . دلم نمیخواست ادامه بده .نگاهم رو ازش گرفتم . سرمو انداختم پایین . دستشو آورد زیر چونه ام سر منو اورد بالا .
به من نگاه کن .
نگاهش کردم .
دوستم داری ؟
کلا زبونم قفل شد .
تاجوابمو ندی ولت نمی کنم .
از تنهایی باغ و سکوت اطرافم و این سوال ناصر قلبم در حال ایستادن بود .
با اشاره هم بگی قبول دارم .
به ناچار با بالا پایین کردن سرم تاییدش کردم .
البته بیشتر برای اینکه دست از سرم برداره با دفاعی که از خواهر بی ادبش کرد ، اونموقع هیچ حس دوستی بهش نداشتم .
به خودم نهیب زدم . داری دروغگو میشیا نرگس.
نزدیک اذانه ، اول نماز میخونی یا بساط کباب رو راه بندازم .
من نمی تونستم نماز بخونم . نمدونستمم چی بهش بگم . چقدر دلم میخواست مامانم الان اینحا بود .
نرگس ساکتی ؟.حالا که تو نمی گی من میگم . اول نماز میخونیم .
من فکر می کردم ناصر نماز نمی خونه اخه توی این چند هفته دفعه اولش بود میگفت نماز ، خونه ما هم که میومد ندیدم که یه وضو بگیره !!
ناصر تو هم نماز میخونی ؟
مثل تو مقید به نماز اول وقت نیستم . ولی تارک الصلات هم نیستم .
دوتایی وضو گرفتیم . رفت رادیو ماشین رو روشن کرد . اتفاقا داشت اذان میگفت .
رفتیم تو خونه اون ایستا د برای نماز منم ازش فاصله گرفتم و نمایشی بدون قامت بستن نماز خوندم . . .
تا عصر تو باغ بودیم .
ناصر بریم ؟ من باید برم مسجد خانم قربانی میخواد با مامانم در مورد من حرف بزنه .
جوابمو نداد .
ناصر بریم دیگه
به شرط می برمت
چه شرطی ؟
هرچی شد به منم بگی .
باشه میگم . پاشو بریم .
سوار ماشین شدیم .
از در باغ اومدیم بیرون . ناصر پیاده شد در باغ رو بست . نشست تو ماشین . حرکت کردیم
من همیشه دوست داشتم از شیشه ماشین بیرونو نگاه کنم . داشتم نوشته های روی دیوارها وتابلوهایی که در جاده نصب بود میخوندم . با صدای نرگس گفتن ناصر برگشتم .
بله
بهت خوش گذشت .
مونده بودم سر دو راهی که راست بگم یا دروغ
چون اولش که وارد باغ شده بودم بهم خوش گذشته بود. ولی اتفاقهای بعدی . . .و تنهایی با ناصر و دوست نداشتم .
برای اینکه جواب چراهاشو ندم با اشاره سرم تایید کردم .
نزدیک اذان مغرب بود که رسیدیم . باهاش خدا حافظی کردم . رفتم خونمون مامانم نبود .رفتم تو حیاط مسجد . مریم رو دیدم .
مریم من نمی تونم بیام تو مسجد ببین اگه مامانم اومده بهش بگو بیاد من کارش دارم .
منتظر مامانم بودم . خانم قربانی وارد مسجد شد . رفتم جلو.
سلام
سلام نرگس جان حالت خوبه
ممنون خوبم ببخشید ، میشه میخواید در مورد من با مامانم حرف بزنید بریم تو اتاق بسیج .
بله میشه . اتفاقا خودمم نظرم اتاق بسیج بود که تنها باشیم . حالا بیا تو نماز جماعت بخونیم بعد از نماز میریم . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_125 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله یه باغ بزرگبا یه عالمه درخت خشک شده . ناصر ای
#پارت_126
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
من نمی تونم بیام تو مسجد
سرشو تکون داد چرا ؟
نمیشه دیگه میگن گناه داره .
یه مَکس کوتاهی کرد. لبخند به لب آهان ، خب ، باشه .
دست کرد تو کیفش کلید اتاق بسیج رو داد بهم.
پس تو برو تو اتاق بسیج تا ما بیایم . دو قدم ازش فاصله گرفته بودم صدام کرد
نرگس
برگشتم ، بله
پرونده های بچه های گردان روی میزمه مرتبشون میکنی ؟
بله ، چطوری مرتب کنم .
هسته ها و دسته هارو ازهم جدا کن سه تا از بچه های ما هم تو ارکان گردان هستن پروندهای اونارو هم جدا کن .
چشم . ببخشید من کی میتونم عضو گردان بشم
حالا خیلی زوده چند سال دیگه .
باشه
در اتاق بسیج باز کردم رفتم سراغ پروندها . خیلی از این کارا دوست داشتم . چقدر هم بهم ریخته بودن . فتوکپی شناسنامه ها یه طرف عکسها یه طرف .
بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و شروع کردم .
از پشت نویسی عکسها ، فتوکپی شناسنامه هاشون پیدا کردم با مشخصات فرم هاشون بهم منگنه زدم . همونطوری که گفته بود هسته هاو دسته هاو ارکان رو هم دسته بندی کردم تو پوشه هاشون گذاشتم .
کارم تموم شد .مامانمو و خانوم قربانی اومدن تو اتاق . یه دفعه دلم هری ریخت ، یعنی چی میخواست در مورد من بگه ؟
خانم مطبعی ببخشید که مزاحمتون شدم از اونجایی که نرگس عضو بسیجه ، من نسبت بهش حس مسئولیت دارم . گذشته ازاین شخصا خیلی دوستش دارم . چون واقعا دختر خوبیه .
ممنون شما لطف دارید خوبی از خودتونه
بابت اردوی بهشت زهرا هم ازتون معذرت میخوام چون نرگس دختر با نظم و مرتبی بود و خیلی هم راستگو من دنبال رضایت نامه نبودم گفتم حالا برگشتنه آخر وقت ازش میگیرم . که آخر وقت خودش اومد گفت . به هیچ کسی نگفته اومده .
خواهش میکنم اشکالی نداره .
اما موضوعی که به خاطرش شمارو به زحمت انداختم .
البته منو ببخشید این کار منو دخالت تصور نکنید از سر خیرخواهیه . اونم اینکه نرگس جان در سنی که نه به بلوغ جسمی رسیده و فکر میکنم نه به بلوغ ج*ن*س*ی چون روحیاتش هنوز بچست ازدواج کرده .
بله شما درست میگید .
ما به کمک دوتا از خیرین محل برنامه ریزی کردیم که هر هفته روزهای دوشنبه مشاور خانواده بیاریم پایگاه که ان شاالله بتونیم از رهنمودهای ایشون پایه و اساس خانوادهای محله رو محکم کنید . این برنامه ما فقط برای بسیجی ها نیست استفادش برای عمومه .
خودتون میبینید که این روزها طلاق شده مثل اب خوردن اصلا انگار قبح این کار شکسته شده . خانوادها به جای راه حل برای اختلافاتشون راه جدایی رو پیش گرفتن . من خواستم بهتون پیشنهاد بدم دوشنبه ها که ایشون میان پایگاه ازشون وقت مشاوره بگیرم یک ساعت به نرگس جان مشاوره بده .
خدا خیرتون بده خیلی عالیه ولی من باید با پدرش صحبت کنم . می دونم که قبول میکنه ولی بیاد حتما بهش بگم .
بله دقیقا حتما باید پدر نرگس در جریان باشه .
من دیگه صحبتی ندارم اگر شما دارید بنده در خدمتم .
نه منم حرفی ندارم خیلی هم ازتون ممنونم .
نرگس جان خودت حرفی صحبتی نداری .
داشتم خیلی هم داشتم ولی ترجیح دادم سکوت کنم .
نرگس جان جواب فرمانده پایگا هتونو بده
فقط نگاه کردم .
ببینید خانم قربانی من اخلاق دخترمو می دونم دقیقا هروقت که خیلی سوال داره و ناراحته سکوت میکنه . چقدر باهاش حرف زدم میگم حرفتو بزن بعضی وقتها سکوتت باعث محکوم شدن و ضایع شدن حقت میشه . ولی بازم سکوت میکنه .
خدا حافظی کردیم اومدیم خونه نیم ساعت گدَشت ناصر اومد خونمون .
مشاوره چی گفت
خواستم سر به سرش بزارم گفتم
کدوم مشاوره .
همون که گفتی خانو قربانی گفته
خودمو زدم به بی خیالی
اذیت نکن بگو چی گفت .
با ادا و کرشمه گفتم باید التماس کنی
باشه التماس میکنم بگو چی گفت
بزار فکر کنم.
خیلی جدی گفت بگو چی گفت
باشه میگم : گفت یه خانم مشاور دوشنبه ها میاد پایگاه ، وقت بگیرم به نرگس مشاوره بده .
کی هست این مشاوره . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_126 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله من نمی تونم بیام تو مسجد سرشو تکون داد چرا ؟
#پارت_127
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
نمی دونم ، نمیشناسمش
کِی قراره برات مشاوره بزاره ؟
روزهای دو شنبه
نرگس تو یه دختر پر انرژی و شاد ، مگه چه مشگلی داری که باید بری مشاوره ؟
شانه انداختم بالا ، نمی دونم
مامانت قبول کرده ؟
مامانم آره قبول کرد . ولی گفت باید باباش اجازه بده
نرگس از مامانت یاد بگیر ببین بدون اجازه بابات کاری انجام نمی ده تو هم بدون اجازه من کاری انجام نده .
شروع کردم با اجزاء صورتم بازی کردنو نگاهش کردم .
اگر مامانت بردت مشاوره هر چی که بهت گفت بیا به من بگو .
تو چشاش نگاه کردم .
باشه نرگس .
یه حسی بهم میگفت قول نده چون شاید مشاوره یه حرفهایی بهم بگه که اصلا نتونم بهش بگم به خاطر همین فقط سرمو به تایید حرفش تکون دادم
پاشو بریم پیش مامانت من میخوام باهاش حرف بزنم
بلند شدم : _بریم
تو اول برو بهش بگو
رفتم پیش مامانم .
مامان ناصر میخواد باهات حرف بزنی.
مامانم ابرو هاشو تاب داد سرشم تکون داد . در مورد چی
فکر کنم در باره مشاوره
بازومو گرفت چلوند _ خیلی اروم با اخم لب زد برای چی به ناصر گفتی میخوای بری مشاوره ؟ من از دست تو چیکار کنم که دو کلمه حرف تو دهن تو نمی مونه .
خودمو از دستش کشیدم .
من چمی دونم ! خودش فهمیده
با چشم غُره گفت : بهش بگو بیاد.
برگشتم پیش ناصر
مامانم میگه بیا
ناصر یا الله گفت رفتیم پیش مامانم
خوش آمدید بفرمایید
ممنون .
ببخشید نرگس میگه میخواید ببرینش مشاوره درسته ؟
بله راست میگه .
برای چی میخواید ببریدش . نرگس یه دختر پر تحرک سالم و پر انرژی . نیازه به مشاوره نداره .
حالا به باباش بگم ببینم چی میگه .
من که میگم نبریدش ولی اگرم باباش قبول کرد بردینش خواهشا به کسی نگید .
باشه نمیگیم
اخلاق مامانمو می دونستم وقتی دوست نداشت در مورد چیزی صحبت بشه . همیشه جوابهای خیلی کوتاه می داد . و دیگه در مورد اون موضوع حرف نمی زد .
ناصر بلند شد که خد احافظی کنه بره
مامانم نذاشت و با اصرار زیاد ن شام نگهش داشت .
****************
زنگ تفریح تو حیاط داشتم با فریده دنبال بازی می کریدم که ناخود آگاه خوردم به هم کلاسیم زهره امیری . اونم تعادلش بهم ریخت خورد زمین . هیچیش نشد ولی پاشد اومد جلوی زد تو سینه من
چته ؟ هان !! فکر کردی زن مرد پولدار شدی ادم شدی .
از تعجب چشمهام گرد شد . نفهمیدم خوردن به اون چه ربطی به ازدواجم داره .
خواستم ازش غدر خواهی کنم که گفت:
نمیخواد خودتو بگیری . پول دار هست ولی هم سال باباته بی خودی افاده نیا .
خیلی بهم بر خورد منم یه دفعه زدم تو دهنش
خفه شو من هواسم نبوده خوردم به تو چه ربطی به نامزدم داره.
حمله کرد به من که بچه ها جلوشو گرفتن .
اونم شروع کرد به توهین کردن به منو ناصر
خانم مریدی اومد _چه خبرتونه مدرسه رو گذاشتید روی سرتون .
هردومون برد دفتر
خانم مدیر پرسید چی شده .
امیری پرید وسط
خانم ، مطیعی اول منو هول داد بعدم زد تو دهنم
مطیعی راست میگه
خانم عمدی هلش ندادم داشتیم دنبال بازی می کردیم خوردم بهش
خانم دروغ میگن .
چه دروغی دارم بگم بچه ها شاهدن
چرا زدی تو دهنش .
با بغض گفتم : بهم گفت نامزدت هم ساله باباته بعدم اشکم سرازیر شد. . .
مدیر : رو کرد به امیری . به تو چه ربطی داره که نامزد مطیعی چند سالشه .
سرشو انداخت پایین .
باتوام ، امیری میگم به تو چه ربطی داره
سرشو گرفت بالا _آخه خانم به ما پُز میدن .
خانم من چه پُزی دادم . مگه چیکار کردم.
خانوم مریدی اومد جلو . بس کنید خجالت بکشید دیگه نبینم پریدید بهم . برید حیاط الان زنگ میخوره .
هردمون از دفتر اومدیم بیرون . امیری بی هوا پرید جلوی من ، دستشو زد تو سینه من منو محکم هل داد گفت از مادر زائیده نشده کسی که منو بزنه و نخورده دَر بره .
منم نتونستم خودمو کنترل کنم از پشت افتادم سرم خورد به گلدون تو راهرو احساس کردم سرم داغ شد بعدم چشم هام سیاهی رفت . دیگه نفهمیدم چی شد . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_127 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله نمی دونم ، نمیشناسمش کِی قراره برات مشاوره ب
#پارت_128
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
چشم هامو باز کردم همه جارو تار بود . یه چند بار پلک زدم دیدم بهتر شد . نمی دونستم کجا هستم . چرا من روی تخت خوابیدم با خودم گفتم من که تخت نداشتم ، خواستم سرمو برگردونم ببینم چی به چی شده . اما نتونستم . سرم به قدر یه کوه سنگین شده بود . چند بار تلاش کردم بگم مامان ولی صدام در نیومد . بی خیال شدم . داشتم سقف رو نگاه می کردم . که دست نوازشگر مامانم روی صورت نشست . صدای ارامش بخشش به گوشم خورد.
نرگس جان ، عزیزم ، نفسم .
باچشمهام نگاهش کردم .
خوبی
پلک زدم . و با اشاره بهش فهموندم آره .
تمام توانمو به کاربستم بریده بریده گفتم
چ ی ش د ه ما ما ن .
هیچی عزیزم تو مدرسه با دوستت دعواتون شده هلت داده سرت خورده به گلدون.
مثل یه نوار ودیویی اتفاقهای مدرسه از جلوی نظرم گذشت یادم اومد با زهره امیری دعوام شده بود .
نرگس ، ناصر توی راهرو بیمارستانه برم صداش کنم بیاد ببینتت .
آروم گفتم برو .
ناصر از در اتاق اومد تو . نشست کنارم . دستمو گرفت . چشم هاش پر اشک شده بود به زور داشت جلوی خودشو میگرفت که گریه نکنه .
منم چشمهامو دوخته بودم بهش . احساس کردم چقدر دوسش دارم .
با بغض گفت
خوبی نرگس .
باهر زحمتی بود لب زدم
آره
چی شد ؟ چرا دعوا کردی
یه حسی بهم گفت نگی زهره امیری گفته نامزدت هم ساله باباته ، یه وقت ناصر دلش بشکنه
به سختی آروم لب زدم ، هم کلاسیم به تو بَد گفت منم زدم تو دهنش اونم منو هل داد.
لبخند قشنگی زد .
منو دوست داری .
منم حس واقعیم رو گفتم و برای گفتنش خجالت نکشیدم
خیلی
خیلی چی
خیلی دوست دارم
دستمو که تو دستش بود فشار داد نو کرتم به مولا
لبخند اومد به لبم یادم اومد تو مدرسه هرکی میگفت نوکرتم اون یکی در جوابش میگفت . باش تا عوضت کنم .
ولی ناصر شده بود قلبم عوض کردنی نبود . اصلا تا وقتی زهره امیری اون حرف رو نزده بود خودمم فکر نمی کردم که اینقدر دوسش داشته باشم .
پرستار اومد تو اتاق
ببخشید دور مریض رو خالی کنید . ناصر بلند شد رفت کنار . اومد بالای سرمن .
چطوری دختر خوشگل بهتری ؟
با اشاره سرم گفتم بله
احساس میکنی سرت سنگین شده . نگران نباش طبیعیه تا دوساعت دیگه خیلی بهتر میشی به امید خدا فردا هم مرخص میشی .
فقط تا نگفتم از تخت پایین نیا ، گوش دادی دختر خوب . آروم لب زدم
چشم
بعدم با انگشت سبابه اش اروم زد رو لپم .
همینطور که داشت از اتاق می رفت بیرون رو کردبه ما مانم کرد . مامانش مواظب باش از تخت نیاد پایین.
باشه موا ظبم
ناصر به مامانم گفت.
شما اگر کار دارید برید من تا شب پیش نرگس میمونم ،
نرگس جان ، مامان ، من برم آقا ناصر پیشت بمونه ؟
باشه برو .
منو بوسید و خدا حافظی کرد رفت .
ناصر در اتاق رو بست نشست کنارم دستمو گرفت یه کم خم شد به سمت من
درو بستی پرستار نگه چرا
برات اتاق خصوصی گرفتیم
می تونی حرف بزنی ؟
اروم گفتم : آره
همینطور اروم که اذیت نشی تعریف کن ببینم چی شده ؟
منم همه چی رو براش گفتم .
نرگس فاصله سنی منو تو زیاد هست ولی من خیلی دوست دارم اونم از حسودیش به تو این حرف رو زده
خندیدم حسود هرگز نیاسود .
خندید . عاشق این روحیه شادتم
صدای تق تق در اتاق اومد انگار کسی داشت در میزد . ناصر رفت در رو باز کرد . عمه هاجر و بابای ناصر و ناهید بودن . با یه دسته گل خیلی قشنگ و چند مشما میوه وارد اتاق شدن . عمه فوری اومد صورتمو بوس کرد زد زیر گریه .
نرگس جان فقط در یه صورت دوست داشتم روی تخت بیمارستان ببینمت اونم زمانی که مامان شده باشی چی شد عزیزم .
هرچی فکر کردم که چی باید بگم هیچی به ذهنم نیومد فقط لبخند زدم .
بابای ناصر هم خیلی ناراحت بود اومد پیشونیمو بوسید . با دکترت صحبت کردم گفت چیز مهمی نیست شکستگی سطحیه خوب میشی دخترم .
نمی دونم چی شد به زبونم اومد گفتم
ممنون بابا جون .
اصلا فکر نمی کردم این بابا گفتنم اینقدر اینارو خوشحال کنه . چهره هرسه نفرشون بشاش شد
خدا رو شکر ناهید بهم نیش نزد .
تا شب ناصر پیشم بود کلی برام حرف زد و از خاطراتش گفت منم خیلی حرف داشتم ولی توان گفتن نداشتم .
شب مامانم پیشم موند صبح دکتر اومد برای معاینه گفت دخترتون مرخص . بهتره روی تخت استراحت کنند که وقتی میخواد برای کارهای شخصیش بلند شه بهش فشار نیاد . یک روز درمون هم باید باند سرش عوض شه دو هفته دیگه هم بیاریدش بخیه های سرشو بکشیم .
چشم اقای دکتر
ناصر اومد کارهای ترخیص منو انجام داد .
از بیمارستان مرخص شدم رفتیم خونه . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_128 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله چشم هامو باز کردم همه جارو تار بود . یه چند با
#پارت_129
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
مامانم اتاق جدید رو برام آماده کرده بود .
تازه رسیده بودیم ، بابام اومد . تا منو دید رنگ از روش پرید .
بوسیدم : خوبی بابا .
خوبم.
رو کرد به ناصر : آقا ناصر نرگس باید روی تخت استراحت کنه عقب نیسان یه تخت براش خریدم برو بیار نصبش کنیم .
بابا از کجا می دونستی من باید روی تخت استراحت کنم
مامانت بهم زنگ زد
تخت رو اورد نصبش کرد . خوش خوابشم گذاشت .
واای خدا چقدر آرزو داشتم روی تخت بخوایم . رفتم روی تختم خوابیدم .
با صدای احوالپرسی مامان بابامو مهمونها از خواب بیدار شدم .
هیچ کسی پیش من نبود همه رفته بودن اتاق مامان بابام . از حرف زدنهاشون فهمیدم پدر مادر زهره امینی هستن ، تلاش می کردن رضایت پدرم رو بگیرن .
ناصر اومد پیش من .
بیدار شدی نرگس
اره
اینا چی میگن ناصر
اومدن رضایت بابا مامانتو بگیرن .
زهره هم باها شون اومده ؟
نه فقط پدر مادرش هستن
اگر رضایت ندن چی میشه ؟
زهره رو میفرستن کانون اصلاح و تربیت ؟
اونجا کجاست .
یه جور زندانه آموزشیه برای کودکان و نوجوانان بذهکاره
بذهکار یعنی چی .
خلاف کار ، مثل دزدی دعواهایی که مجروحیت داره و این چیزا
نه ، زهره گناه داره بره زندان .
ناصر ، برو به بابام بگو بیاد اینجا
رفت با ، بابام او مد _جانم بابا چیکار داری
رضایت بدید ، من دوست ندارم زهره هم کلاسیم بره زندان .
رضایت میدیم ولی نه به این زودی .
نه بابا زود رضایت بدید زهره فکرشو نمی کرد اینطوری بشه وگر نه این کاررو نمیکرد .
ناصر و بابام بالبخندی که معلوم بود از بخشش من به دوستم هست ، بهم نگاه کردن . بابام رفت بهشون گفت ما شکایتی نداریم .
پدر، مادر زهره اومدن اتاق من برای ملاقات .
مامانش تا منو دید زد توی صورت خودش .
وای خدا مرگم بده ببین به چه روزی افتاده خدا بگم این زهره رو چیکارش کنه .
یه کم نشستن ، خدا حافظی کردن رفتن
ناصر اومد کنار تختم نشست . دستمو گرفت . نرگس چه قلب پاکی داری . چقدر زود بخشیدیش .
ممنون : چه بوی خوبی میدی .
بوی عطریه که تو برام خریدی .
من خیلی هدیه گرفتم ولی تا به حال هیچ کدومشون به اندازه هدیه که تو بهم دادی خوشحالم نکرده بود . عطرتو همیشه می زنم . چفیه رو هم گذاشتم تو جانمازم .
واقعا!!
آره واقعا .
یه کلمه ای هم ، بهم گفتی که بهترین و دلنشین ترین حرفی بود که تا حالا شنیدم .
چی گفتم ؟
گفتی دوست دارم .
از خجالتم چشمهامو به اطراف اتاق جرخوندم گونه هامم سرخ شد اینو از سوزش لپام فهمیدم .
حالا یه بار دیگه بگو ببینم واقعا دوستم داری ؟
وای خدایا ، ایکاش بحثو عوض میکرد .
آره نرگس واقعا دوستم داری ؟ نکنه در اثر بی هوشی هواست نبوده یه چی گفتی ؟
اگر راستشو بگم قول میدی ناراحت نشی ؟
دستشو گذاشت روی قلبش بالبخند گفت : آی قلبم . خدیا رحم کن .
تا وقتی زهره اون حرفهارو در مورد تو نگفته بود خودمم باورم نمیشد اینقدر دوست داشته باشم . ولی وقتی اونطوری گفت . خیلی ناراحت شدم . بی اختیار زدم تو دهنش . تازه به خودم گفتم عه من چقدر ناصرو دوست دارم .
گرم صحبت بودیم در اتاق رو زدن .
بفرمایید.
مامانم با سفره شام اومد اتاق من .
شام رو خوردیم ،
ناصر خدا حافظی کرد و رفت
علی اصغر رو کرد به من گفت ،
اتاق جدید برای تو شد آره ؟ میبینم که تختم داری .
بابا برای علی اصغرم تخت بخر
رو کرد به علی اصغر تو هم تخت میخوای
آره بابا .یه کمد هم بخر
کمد نمی خواین دیگه
مامانم گفت
کمد ی که الان دوتایشونم دارن استفاده میکنن سیسمونی علی اصغره بچه هام لباساشونو زور چپون کردن تو اون کمد کو چولو .
باشه میخرم .
هردمون خوشحال شدیم .
مامان موضوع مشاوره ،رو به بابام گفت
چپ چپ به مامانم نگاه کرد .
مشاوره دیگه چیه . مگه نرگس چشه
نرگس چیزیش نیست الان دیگه زمونه فرق کرده .
تو خودت صد تای اون مشاوره ها هستی همین که من ازت راضیم یعنی تو همه چی بلدی . هرچی خودت می دونی یاد نرگس هم بده .
نرگس خیلی کوچیکه ، مشاوره درس خونده می دونه چطوری راهنمایی کنه .
خودتم وقتی زن من شدی کم سال بودی ، تو دوسال از الان نرگس بزرگ تر بودی . مشاوره هم نرفتی داری زندگی میکنی .
مامانم که دید بابام راضی نمیشه دیگه حرفی نزد.
دوشنبه بعد از ظهر خانوم قربانی اومد ملاقات من . حال و روز منو که دید خیلی ناراحت شد.
نرگس امروز منتظرت بودم بیای مشاوره که بچه ها گفتن . سرت شکسته خونه داره استراحت میکنه .
باباش اجازه نمی ده بیاد مشاوره .
چرا ؟
میگه هرچی لازمه نرگس بدونه خودت بهش بگو
خانوم مطیعی میخواهید من با پدر نرگس در مورد مشاوره صحبت کنم ؟
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_129 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله مامانم اتاق جدید رو برام آماده کرده بود .
#پارت_130
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
نه فایده نداره ، بدتر پیش شما هم خجالت زده میشم .
خب میتونید جلسات عمومی مشاوره ، رو شرکت کتید .
اینو باشه میایم .
خدا حافظی کرد و رفت .
*************
حالم خوب شد وبه روزهای عادی زندگیم برگشتم .
روز دوشنبه شد منو مامانم ساعت ده صبح رفتیم پایگاه ، برای شرکت در کلاسهای عمومیه مشاوره
منتظر خانم مشاوره بودیم
همه کسانیکه در این جلسه شرکت کرده بودن حد اقل بالای هیحده سال و خانهای شوهر داربودن و فقط من بینشون بچه سال بودم . و چون تعدادمون کم بود جلسه مشاوره عمومی در اتاق بسیج برگزارشد.
ازخانمهای شرکت کننده چند تاییشون بسیجی نبودن .
ساعت ده ونیم بود خانوم مشاوره اومدن . چادر مشگی سرش بود تا رسید اول سلام و احوال پرسی گرمی به همه حاضرین کرد . چشمش به من افتاد .
تو همون نرگس خانم عروس کوچولوی سفارشی ما هستی .
بله خانوم
بیا کارت دارم
رفتم پیشش
نرگس جان آخر جلسه بمون باهات کار دارم . اگرم سوالی برات پیش اومد تو جمع نپرس آخر جلسه که منم باهات کار دارم، اون موقع بپرس
چشم خانوم
آفرین دختر خوب . میتونی بری بشینی
اومدم نشستم کنار مامانم
چادرش رو در اورد مرتب ، تا کرد گذاشت توی کیفش . روسری که باهاش اومد مشگی بود اونو با یه روسری شاد رنگین کمونی عوض کرد . مانتو کرمی رنگ خیلی شیکی پوشیده بود . خیلی مرتب و پاکیزه
.
رفت نشست پشت میز .
بسم الله الرحمن الرحیم .
در دو جلسه قبلی هم گفتم حتما دفتر و خطکار برای یاداشت مطالبی که خدمتتون عرض میکنم داشته باشید . اگر کسی فراموش کرده بیاره یه برگه و خطکار از پایگاه بگیره . یا داشت کنید وبعد اونو انتقال بدید به دفتر مخصوص همین کلاس .
عزیزان بنده مریم کاوه مشاوره خانواده هستم .
سوالاتی که در حین آموزش همسر داری براتون پیش میاد رو یا داشت کنید آخر جلسه بپرسید .
امروزه یکی از مهم ترین مشکلات خونوادها نداشتن مدیریت صحیح همسرداری در زندگی است؛ بسیاری از اختلافات، چالش ها و مشاجرات که مقدمه از هم پاشیده شدن خونوادها ست ، ناشی از نداشتن الگوی صحیح و آگاهی همسرداری در اداره خانواده است .
یه چند نکته من عرض میکنم خدمتتون ، که شاید در نگاه اول بگید ، برای این حرفهای ساده وقتمونو گرفتن . خودمونم بلد بودیم . ولی وقتی به همین نکات ساده عمل کنید نتیجه بسیار خوب و ارزشمندی رو خواهید گرفت .
نکاتی رو که امروز میخوام خدمتتون عرض کنم ، بنده از قبل تایپ و کپی کردم میدم خدمتتون که حتما مطالعه کنید .
خونه هم اگر سوالی براتون پیش اومد اون رو یاداشت کنید . وچون وقت ما کمه من سوالاتتون می برم منزل پاسخ میدم هفته آینده که اومدم جوابهارو میم خدمتتون .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_130 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله نه فایده نداره ، بدتر پیش شما هم خجالت زده میشم
#پارت_131
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
_به جای کلمه من و تو ، از کلمه ما استفاده کنید
نه من وتو؛ یادمون باشه که اکنون زندگی مشترک شروع شده دیگه من وتو مطرح نیست.
_ در مقابل شوهر تون هر چند حق باشما باشد، لجبازی و اصرار نکنید
اگر بحثی شد اونو کش ندید . زود دعوای احتمالی را با احترام تمام کنید.
کسی از احترام ضرر نکرده!
مراقب آثار دعوا و مشاجره و فحاشی روی بچه هایتان باشید که بعدها پشیمانی سودی ندارد.
_ شوهر خود را بخصوص درمقابل بستگانش تحقیر نکنید
ازتعریف کردن بستگان خودتون مثل پدر ، برادر و . . . درمقابل آنان جدا پرهیز کنید
_ از مخالفت و مشاجره با شوهر خود خود داری کنید .
او را بازجویی نکنید.
هرگز به او و بستگانش بی احترامی نکنید.
هرگز به او فحش ندید
گله گذاری نکنید
تلخی های گذشته را مرور و یادآوری نکنید.
گذشته ،گذشته و نباید آینده را با تکرار تلخی ها خراب کرد.
اگر کمکهایی از طرف بستگان شما به شوهرتان شده آنها را به رخ او نکشید.
_ با دوستان و آشنایان شوهرتان در معاشرتها بیش ازحد معمول گرم نگیرید.
برای شوهرتان از لباس اندامی و چسبان و بدن نما و عطرهای محرک و آرایش ملایم و عشوه و کرشمه استفاده کنید.
اگر بچه دارید جلوی بچه هاتون از شوخی های خصوصی و پوشیدن لباسهای محرک جدا جدا خود داری کنید .
_ شوهر تونو در معاشرت با دوستان و اقوامش محدود نکنید
در رفت و آمد و معاشرت با بستگان شوهر خود پیشقدم باشید.
به بستگان نزدیک شوهر خود (مادرشوهر، پدرشوهر، برادرشوهر، خواهرشوهرو…) بیش از خویشاوندان دیگر احترام بگذارید.
زحماتی که برای پذیرایی فامیلهای شوهرتون میکشید و به رخ شوهر تون نکشید.
_ اگر در آمدی دارید و برای زندگی هزینه میکنید آن را بازگو نکنید.
_ از مردان دیگر (خصوصا شوهر یا نامزدسابق) نزد شوهرتان تمجید نکنید
هیچ مردی را به رخ شوهرتان نکشید و ترجیح ندید ، در گفتار ، این موضوع را رعایت کنید.
بدترین کار یک زن تهدید به ارتباط با مرد دیگر و بدتر ازآن اقدام به آن است . هیچ زنی از خیانت به شوهرش خیر ندیده است.
_برای انجام کارها تون با همسرتون دستوری برخورد نکنید
برای درخواست کاری از همسرتون از کلمه ایکاش استفاده کنید .
هرگز فحاشی نکنید
او را از خود و خانه نرانید (درب اتاق یا خانه را به روی او نبندید بخصوص در برگشت به خانه
پخت غذا و شستن لباسها وسایر امور خانه را مجازات ندانید.
_ برای برآوردن نیازمندیهای خود از نظر مادی و غیر مادی امکانات و در امد شوهر خود را در نظر بگیرید و او را تحت فشار نگذارید
برای هر مناسبتی هدیه نخواهید و مناسبت تراشی نکنید.
به هدیه مرد هرچند کوچک و کم ارزش بی اعتنا نباشید و ارزش معنوی هدیه را با طلا و جواهر و چک پول اندازه نگیرید.
ازهمتون ممنونم که با دقت گوش کردید .
برای امروز همین چند مورد کافیه بقیه اش باشه برای هفته بعد .
اگر سوالی دارید بنده در خدمتم .
عفت خانم همسایمون گفت
من سوال دارم .
بفرمایید.
اینایی که گفتید همش برای ما خانمهاست پس مردامون چی ؟ فقط ما باید خوب باشیم و دولا پهنا به شوهرامون و خونوادهاشون احترام بزاریم پس اونا چی ؟
باحرفهای عفت خانم همه خندیدن بعضی ها با صدای بلند بعضی ها بالبخند .
منم اعتراض داشتم ولی خانوم کاوه گفته بود تو جمع سوال نپرس
خانوم کاوه که خودشم با جمع خندید جواب داد. . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_131 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله _به جای کلمه من و تو ، از کلمه ما استفاده کنید
#پارت_132
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
برای حفظ یک زندگی هردو طرف باید تلاش کنند برای آقایون هم نکاتی هست .
ولی مگه اینجا آقایی هست که ما بخواهیم وظایفشونو بگیم . با این وجود هفته اینده اصول هنسر داری آقایون رو میگم خدمتتون .
در مورد خانواده شوهر .
الان همه شماها که اینجا هستید خانواده شوهر ، هم هستید .
اگر زن برادر هستید . خواهر شوهرم هستید . واگر مادر شوهر هستید . مادر زن هم هستید . پس اگر میگیم احترام بگذارید درواقع داریم میگیم . خودتونو گرامی بدارید. .
عفت خانم سرشو به تایید تکون داد و هیچی نگفت .
سوالی نیست ؟
یکی از خانها گفت : سوال هست ولی وقت نیست چون باید بریم ناهار بچه هارو بدیم آمادشون کنیم برای مدرسه.
هرسوالی دارید بنویسید هفته دیگه بدید به من . جوابشو براتون میارم .
دعای فرج رو خوندن و همگی خدا حافظی کردن رفتن.
خانوم کاوه رو کرد به مامانم .
اگر اجازه بدید یه ده دقیقه من با نرگس جون تنهایی صحبت کنم .
خواهش میکنم بفرمایید.
خانوم قربانی و مامانم رفتن داخل مسجد و منو خانوم کاوه تنها شدیم .
خوبی نرگس جون
بله ممنون
چند سالته
دوازده سال
باید کلاس پنجم باشی درست میگم
بله
درسات چطوره
شاگرد اولیم خانوم
چی شد که تصمیم گرفتید ازدواج کنی .
ما تصمیم نگرفتیم بابامون تصمیم گرفت .
نامزدتو دوست داری
بله خانوم
نرگس جان اگر دوست داری ، از اول برام بگو که چطوری ازدواج کردی و با نامزدت آشنا شدی .
منم از اول تا آخر براش گفتم . خانوم کاوه هم همه رو با توجه گوش کرد .
ایکاش نامزدت قبول میکرد دوتایی میو مدید پیش من ولی الان که میگه مشاور، رو قبول نداره من نکاتی رو به خودت میگم .
ازبین حرفات مهم ترینش خجالت شما از نامزدته که باید حل شه . الان شش هفته است که شما نامزد کردید ولی رابطتون صمیمی نیست .
دومی هم برخوردهای خواهر شوهرته ، بقیه مطالبی هم گفتی بهشون رسیدگی می کنیم ولی اون دو مورد در اولویته .
امروز دیگه وقت نیست ، برات مینویسم ،فردا حوزه مراسم هست اگر فرمانده پایگاهتون اومد میدم بهت بده ، اگر هم نیومد دیگه میره تا هفته بعد که بیام خودم بهت میدم .
تو هم قول بده به مواردی که برات مینویسم دونه به دونه عمل کنی .
اما در مورد خواهر شوهرت . باهاش صمیمی نشو به جز مواردی مثل سلام و علیک و خداحافظی باهاش حرف نزن ولی بهش بی احترامی نکن اگر سلام کردی جوابتو نگرفت دیگه بهش سلام نکن هرکی هم بهت اعتراض کرد بگو سلام می کنم جواب نمیده .
در صورتی که اذیتت کرد به مامانت بگو و ازش راهنمایی بگیر ، هیچ وقت هم بد گویشو به نامزدت نکن . باشه نرگس جان
چشم خانوم .
صدای قرآن از مسجد بلند شد .
ببخشید خانم من برم آخه مدرسم دیر میشه .
برو عزیزم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_132 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله برای حفظ یک زندگی هردو طرف باید تلاش کنند برای آ
#پارت_133
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
رفتم داخل مسجد پیش مامانم .
من می رم خونه ،حاضرشم برای مدرسه .
صبرکن منم میام .
تو راه مسجد به خونه مامانم ازم پرسید.
مشاوره بهت چی گفت ؟
منم همه رو براش گفتم
نرگس جان تو یه بار دیگه به ناهید سلام کن اگر جواب نگرفت به حرف مشاوره گوش کن
باشه مامان .
از مدرسه برگشتم . تازه لباسهامو عوض کردم که تلفن زنگ زد .
گوشی رو برداشتم
الو بفرمایید
سلام خوبی
سلام ممنون تو خوبی
خوبم ، نرگس جان آماده شو بیام دنبالت شام بریم خونه ما
نمی شه تو بیای اینجا
من که هر شب خونه شما هستم . حاضر شو بیام دنبالت .
باشه
آماده شدم اومد دنبالم با هم رفتیم کلید انداخت در خونشونو باز کرد . چشمم افتاد به کفشهای ناهید . مثل یخ وا رفتم ، وای اینم اینجاست .
با یاالله یاالله گفتنهای ناصر واررد خونه شدیم .
عمه هاجر طبق معمول کلی تحویلم گرفت . ناهید داشت توی آشپزخونه سبزی خوردن پاک میکرد . رفتم جلوش و با صدای بلند گفتم :
سلام
سرشو گرفت بالا
چرا داد می زنی ؟
سلام .
بیا کمک من سبزی پاک کن
نگاه کردم به ناصر
برو پاک کن .
چادرمو در آوردم دادم به ناصر .
آویزونش کن به جا لباسی _رو کردم به عمه
اون چادری که برام کوتاه کردی رو بهم میدید بپوشم .
یه خوشگلشو برات خریدم دادم دوختن ولی عمه راحت باش . امشب کسی که به تو نامحرم باشه اینجا نیست
نشستم کنار ناهید و شروع کردم سبزی پاک کردن
ناصر هم رفت تلوزیونو روشن کرد . فوتبال می دید .
ناهید شروع کرد بامن حرف زدن .
قبل از اینکه بیایم خواستگاری تو یه دختر به ناصر معرفی کردم . ناصرم هر روز باهاش میرفت پارک تا باهم آشنا بشن ببینن تفاهم دارن یانه ما دیگه آماده شده بودیم بریم رسمیش کنیم که گفت نمی خوامش
اصلا از حرفش خوشم نیومد . هم دوست داشتم ساکت شه هم کنجکاو بودم ببینم چی میگه .
فقط گوش میکردم : تمام مدتم حرف مشاوره تو گوشم بود . ( باهاش صمیمی نشو )
_ خیلی از دخترهای فامیل آرزو داشتن زن ناصر بشن تو باید خدا رو شکر کنی که زن داداش من شدی .
داشت حالم ازش بهم میخورد . دست خودم نبود از ناصر هم بدم اومده بود .اینقدر دلم میخواست آشغال سبزی هار بپاشم تو صورتش .یه یه خفه شو بهش بگم . ولی هیچی نگفتم
سبزی ها تموم شد
دستهامو شستم رفتم پیش عمه نشستم . ناصر با اشاره کنارشو نشون داد . بیا اینجا بشین
منم شانه انداختم بالا رومو ازش برگردوندم
ناصر شبکه تلوزیونو عوض کرد .داشت کارتن تام و جری نشون میداد منم عاشق این کارتن بودم . جامو عوض کردم نشستم رو به روی تلوزیون . ناصر اومد پیش من نشست . سرشو اورد در گوشم .
چی شده نرگس چرا دلخوری ؟
همینطوری که صورتم به تلوزیون بود داشتم کارتن تماشا میکردم گفتم
هیچی .
سر هیچی داری اخم و تخم میکنی ؟
برگشتم نگاهش کردم هر چی تلاش کردم که بگم ناهید چی گفت نتونستم
فقط نگاهش کردم .
ناصرم یه آهی کشید و نفسشو با پوف داد بیرون .
منم رومو بر گردوندم به تلوزیون
غرق تماشای کارتن بودم . که عمه صدام کرد
نرگس جان .
رومو کردم سمتش
بله
عمه جون راحت باش اون شالتو در بیار نامحرم اینجا نیست امشب محسنم رفته خونه عموش آخر شب میاد .
آقا جون که میاد !
آقاجون بهت محرمه مثل بابای خودت
اینو می دونم بهم محرمه ولی خجالت میکشم .
ناصر دستشو اورد سمت شالم و شال رو از سرم برداشت .
حالا درست شد .
ناهید میخواست وسایل شام رو آماده کنه صدام کرد.
نرگس بیا کمک کن .
نیم خیز شدم برم . که ناصر دست منو گرفت نشوند .
بشین نمی خواد بری . خودش میاره . آروم پرسید .
ناهید چی بهت گفت که بهم ریختی .
هیچی
تو باید بدونی که هرچی میشه و میشنوی بیای به من بگی .
میخواستم بگم ولی نمی تونستم . ناصرهم پیله کرده بود بگو چی شده . که باباش اومد خونه . تا چشمش افتاد به من . برام خوند
به به باد آمدو بوی عنبر آورد .عروس گلم خوش آمدی .
منم که کلا جو گیر بودم . اینطوری هم که بابای ناصر تحویلم گرفت رفتم جلو باهاش دست دادم . سلام کردم . اونم سرمنو بوسید سلام دختر قشنگم چشم مارو روشن کردی خیلی خوش آمدی
دخترم شنیدم صدای قشنگی داری . امشب بعد شام باید برای من بخونی .
چشم بابا جون .
سفره شام جمع شد .
نرگس جان بابا الوعده وفا بخون می خوام ببینم تعریفهای هاجر از صدای تو درسته یا نه .
خجالت میکشید م بخونم . اِنُ مِن کردم آخه . . .
ناصر گفت :
دیگه آخه ماخه ندارم بخون منم هنوز صدای خوندنتو نشنیدم .
فکر کردم چی بخونم . یاد ترانه . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_133 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله رفتم داخل مسجد پیش مامانم . من می رم خونه ،حا
#پارت_134
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
زلف سیا ه افتخاری افتادم . این ترانه مورد علاقه بابام بود هروقت سوار ماشینش میشدیم این ترانه رو می زاشت .
یه ، دوتا نفس عمیق کشیدم . پاشدم ایستادم .
پریشان کن سر زلف سیاهت شانه اش بامن
سیه زنجیر گیسو بازکن ، دیوانه اش بامن
چشمم افتاد به ناهید، دیدم رنگش پریده ، لباشو نازک کرده . از قیافه اش معلوم بود داره حرص میخوره منم که ازش دق و دلی داشتم ، از طرفی هم تشویق های عمه و بابای ناصر ولبخندهای ناصر حسابی منو به وجد اورده بود . با تموم احسام از دستهامم استفاده کردم ، ادامه دادم .
مگو شمع رخ مه پیکران ، پروانه ها دارد
توشمع روی خود بنما بُتا ، پروانه اش بامن ...
تا آخر ادامه دادم وقتی هم تموم شد دست راستمو گذاشتم توی سینه ام دست چپم رو به سمتشون حرکت دادم .
کلی برام دست زدن و آفرین گفتن
ناصر لبخند از لبش نمی افتاد . آروم دهنشو آورد دم گوشم .
خوشگل خانوم چرا برای من نمی خونی
تو که نگفتی بخون .
مامانم میگفت صدات خیلی قشنگه ، فکر نمی کردم تا این حد صدات گیرا باشه .
ساعت ده و نیم شب بود . ناصر گفت حاضر شو بریم .
آماده شدم خدا حافظی کردیم . ناصر منو اورد خونمون و رفت .
مامانم تو ایون نشسته بود .
سلام مامان ، بیداری ؟
اره تو که بیرونی من خوابم نمی بره ، چه خبر بهت خوش گذشت .
حرفهای ناهید یادم رفته بود . با چه خبر مامانم دوباره یاد حرفهای ناهید افتادم .
مامان ناصر قبل از اینکه بیاد خواستگاری من با یه دختره می رفتن پارک .
کی بهت گفت ؟
ناهید
چه دختر بی شعوریه این ناهید آدم که اسرار دیگران رو بر فاش نمی کنه .
میگفت همه دختر های فامیل ارزوشون بوده زن ناصر بشن .
غلط کرد ، لاف در غریبون زده .
این که گفتی یعنی چی ؟
تو رو بی زبون پیدا کرده قپی اومده . الان میخوای بگی قپی یعنی چی
سرمو تکون دادم اره یعنی چی ؟
یعنی زیادی و الکی تعریف کردن .
آهان .
مامان از ناصر بدم اومده
وای مادر دلت میاد پسر به این خوبی .
به پسری که با دخترا میره پارک میگی خوب .
اون نا هید از جنس خرابش این حرفو زده معلوم نیست این حرف راست باشه یا دروغ .
من خوابم میاد مامان میرم بخوابم .
برو بخواب ولی بیخودی سر حرفی که نمی دونی درست هست یا نه . فکرو خیال نکن
اومدم تو اتاقم صدای زنگ پیام گوشیم اومد . نگاه کردم ناصر بود بازش کردم خوندم ولی جواب ندادم . بهم زنگ زد منم رد دادم . بعدم گوشیمو خاموش کردم . رفتم تو تختم خوابیدم
********
سرکلاس بودیم .دیدم فریده یه دفتر از کیفش آورد بیرون . چقدر قشنگ بود دفترش قفل داشت
فریده چقدر این دفترت قشنگه میدیش به مامانم نشون بدم بگم برای منم بخره .
آره از مدرسه که تعطیل شدم میام خونتون نشون میدم .
زنگ خونه خورد فریده هم بامن اومد که دفتر رو به مامانم نشون بدم . رسیدیم سر کوچه دیدم وااای دعوا شده چند تا مرد افتادن به جون هم این میزنه اون میزنه ، فحش های ناجور بهم میدن منو فریده هم وایساده بودیم نگاه میکردیم یه دفعه ناصر رو دیدم ، عه چرا این اینجاست ، اون همیشه ساعت شش میومد الان خیلی باشه پنج و نیمه ، ناصر بادستش اشاره کرد برو خونه
منم به روی خودم نیاوردم مثلا ندیدمت فریده بهم گفت
نرگس : ناصر ، نامزدت ، میگه برو خونه .
با ارنجم زدم بهش
ولش کن نگاش نکن . وایسا ببینیم چی میشه
غرق در تماشای زد و خورد مردها بودم که یه یک دفعه متوجه شدم یکی بازومو گرفت ، فکر کردم میخوان منم بزنن ، از ترسم یه جیغ کشیدم . ولی دیدم ناصر بود . همونطور که بازوی منو گرفته بود منو تا در حیاط برد درو باز کرد م پرتم کرد تو حیاط . دو سه قدم تو حیاط برداشتم ولی خودمو کنترل کردم که زمین نخورم .
با قیافه عصبی و فریاد .
بهت میگم برو خونه ، روتو بر می گردونی که مثلا منو ندیدی .
دوستت منو بهت نشون میده میگی ولش کن .
چیو وایسادی نگاه میکنی یه مشت آدم بی سرو پا ، بی چاک و دهن ، نمیشنیدی چطوری فحاشی میکردن .
صداشو بلند تر کرد، برو تو اتاقت درم ببند
جذبه نگاهشو وقاطعیت در حرفاش اختیار و اراده رو ازم گرفته بود . بدون هیچ حرفی رفتم تو اتاق . قلبم چه جور می زد. اونم رفت در حیاطم بست . یه چند دقیقه گذشت . هنوز صدای دعوا میومد . دست خودم نبود دوست داشتم دعوا ببینم . اومدم در رو باز کردم که از لای در دعوارو تماشا کنم . دیدم ناصر پشت در وایساده . چشمش که به من افتاد رگهای گردنش بلند شد . با شتاب برگشت بیاد تو حیاط منم محکم در بستم .بندشم از قفل باز کردم ، عصبی شده بود با مشت میزد به در
وا کن ، بهت میگم واکن . نرگس اگر وا نکنی میام تو اونوقت من می دونم تو ها ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
#پارت_135
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
چنان محکم به در میزد که می ترسیدم قفل بشکنه . صدای در زدنش قطع شد . یه نفس عمیق کشیدم . خدا رو شکر بیخیال شده . یه دفعه دیدم بالای در حیاطِ میخواد بپره پایین . دورو برمو نگاه کردم . اولین جایی که میتونسم قایم بشم رختکن حموم بود . در رختکن رو باز کردم رفتم تو ، قفلش کردم . صدای گرپِ پریدن ناصر از بالای در حیاط تو سرم پیچید . خدایا این مامانم کجا گذاشته رفته . ایکاش الان میومد . اومد پشت در حموم یه مشت زد به در.
جات خوبه همونجا بمون منم تو حیاط نشستم .
شیشه رختکن حموم ما مشجر بود ولی اگر صورت می چسبونیدم به شیشه دستهامونم دو طرف صورت می گرفتیم بیرون رو تار می دیدیم منم همین کارو کردم . واقعا تو حیاط نشسته بود . یه چند دقیقه گذشت . اومد پشت در.
نرگس بیا بیرون
جوابشو ندادم
بیا کاریت ندارم .
محلش ندادم .
من دارم میرم بیرون تو هم اگر خواستی بیا بیرون .
صدای بسته شدن در حیاط اومد .
در رو اروم باز کردم یواشی سرم رو کردم بیرون دور حیاط رو نگاه کردم راست میگفت رفته بود .
اومدم بیرون . هنوز سرو صدای دعوا میومد . چه خبر بود چرا تموم نمی شد . صدای آژیر ماشین پلیس اومد . با خودم گفتم چی شده که پلیس اومده . ناصر ، خدا بگم چیکارت کنه . الان همه بیرونن به جز من .
منم باهاش قهر میکنم . رفتم تو اتاقم داشتم حرص میخوردم . که صدای در حیاط اومد از اتاقم پریدم بیرون ببینم کیه . مامانم بود .
سلام کجا بودی
مادر جون سرما خورده ، تب و لرز کرده
رفتم سرش زدم سوپ هم براش درست کردم الانم اومدم _ کی خونست
من تنهام ، ازش پرسیدم
برای چی دعوا شده ؟
نمی دونم
ناصرو ندیدی؟
نه چطور ! سراغ ناصرو میگیری .
مامان من یه دقیقه می رم پشت بوم .
پشت بوم چیکار داری
میرم زودی میام
سقف حمام ما کوتاه بود . هروقت میخواستیم بریم روی پشت بوم یه چهار پایه میزاشتیم می رفتیم روی سقف حمام از اونجا می رفتیم بالا و روی پشت بوم
منم چهار پایه گذاشتم رفتم روی سقف حموم که از اونجا برم بالا ، که صدای زنگ حیاط اومد . مامانم در حیاط رو باز کرد منم روی سقف حموم بودم
ناصر بود . اومد تو حیاط منو دید .
ازاینکه منو این بالا دید خیلی ترسیدم قلبم تند تند می زد
رو کرد به مامانم .
شما بهش بگو توی دعوای مردها یه دختر نمی ره تماشا کنه ؟
یه دفعه از کوچه اوردمش کردمش تو حیاط در رو هم بستم . دوباره در و باز کرد بیاد بیرون . بازم کردمش تو خونه .
الانم میخواد بره پشت بوم دعوا نگاه کنه . من چیکار کنم با این .؟ این که نمی شه . نرگس اصلا به حرف من اهمیت نمی ده .
مامانم یه چشم غره کاری بهم رفت .
بیا پایین ، روشو کرد به ناصر .
نرگس همینطوره اگر بخواد کاری رو انجام بده به هر شکلی شده باشه انجامش میده . رفتارهاش بچه گانست . اگر منم با ازدواجش مخالف بودم . که حتما به گوش شما هم رسیده ، دلیلش همین بود . میگفتم . نرگس نمی تونه شوهر داری کنه چون درک نمی کنه . میگم ببریمش مشاوره شما میگید نه .
از فرصتی که ناصر داشت بامامانم حرف میزد استفاده کردم پامو گذاشتم روی چهار پایه اومدم پایین . رفتم پشت مامانم
صدای زنگ تلفن اومد . مامانم جوادو برده بود دستشویی من رفتم گوشی رو برداشتم
الو
سلام
باشه بیارش .
ناصر صدام کرد .
نرگس .
از اتاق اومدم بیرون
بله
بریم تو اتاقت یه کم با هم حرف بزنیم .
تو برو فریده داره یه دفتر برام میاره ازش بگیرم میام .
چه دفتری ؟
دفتر خاطره ، خیلی قشنگه الان بیاره بهت نشون میدم .
از کجا میاره مگه لوازم التحریر میفروشن .
اومدم جوابشو بدم زنگ زدن .
در رو باز کردم دفتر رو گرفتم .
پولشو از مامانم میگیرم فردا بهت میدم .
باشه . خدا حافظی کردو رفت .
ببینم دفتر رو نرگس
بیا.
داداشش برای خواهرش پری خریده بود من خوشم اومد گفتم برای منم بخره ، الان به فریده گفته برای خودمم خریدم تو ببر بده به دوستت من دوباره برای خودم میخرم
اخمهاش رفت تو هم
الان این دفتر رو داداش دوستت برات خریده ؟
پولشو بهش میدم .
دفتر رو محکم کوبوند زمین .
عصبانی گفت :
نرگس من با تو چیکار کنم . تو دفتر میخواستی به خودم میگفتی برات بخرم .
مامانم که همه چی رو شنیده بود اومد دفتر رو برداشت رو به ناصر کرد.
اینو من می برم در خونشون میدم بهش . شما خودت یکی مثل این براش بخر
منم هاج و واج مونده بودم . که کجای این کار من بده
ناصر با عصبانیت گفت
برو حاضر شو با هم بریم شهر هر چی میخوای بخر .
منم آماده شدم . سوار ماشین شدیم
دعواهم جمع شده بود
ناصر ساکت بود فقط رانندگی میکرد ؟ بهش گفتم
قهری ؟
دلخور بر گشت نگاهم کرد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_135 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله چنان محکم به در میزد که می ترسیدم قفل بشکنه . ص
#پارت_136
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
نه قهر نیستم
پس به خاطر همینه که داری غش غش میخندی ؟
برگشت بالبخند ولی دلخور نگاهم کرد .
یه دستشو از آرنج گذاشته بود لب شیشه ماشین یه دستشم به فرمون داشت آروم حرکت میکرد .
یه آه کشیدم .
فوری صورتشو برگردوند سمت من
چرا آه میکشی؟
حوصلم سر رفته
یه کم سرعت ماشینو برد بالا
منم برگشتم سمت شیشه ماشین بیرونو نگاه می کردم . یه دفعه یه اسب دیدم که یه آقایی سوارش شده بود داشت میرفت . بی هوا ، با صدای گفتم .
ناصر اسب
اونم یه دفعه سرعت ماشینو اورد پایین ترمز گرفت زد بغل .
چی شده نرگس.
اسب و نشونش دادم .
ببین چقدر قشنکه ، چه به سرعت میره خوش به حالش کاشکی منم اسب داشتم
نرگس بی هوا داد زدی منم فکر کردم اتفاق مهمی افتاده . خدارو شکر پشت سرمون ماشین نبود وگرنه تصادف می کریم .
ببخشید . آخه من عاشق اسبم
لبخند دندون نمایی زد .
بَه بَه خوشم باشه ،چشمم روشن ،که عاشق اسبی ؟
نه ،عاشق که نه ،یعنی خیلی دوست دارم .
منو بیشتر دوست داری یا اسب رو .
خندیدم گفتم : اسبو
اخم کرد ولی با لبخند سرشو تکون داد.
چی ؟
شوخی کردم
خوبه ، ولی حالا جدی جدی راستشو بگو منو بیشتر دوست داری یا اسبو
عه ناصر اذیت نکن دیگه
اذیت نمیکنم واقعا میگم .
تورو
چقدر بیشتر .
برای اینکه دست از سرم برداره گفتم : خیلی
حالا که گفتی خیلی منم یه روز میبرمت گاو داری اسب خودمو بهت نشون میدم .
برگشتم سمتش .
ناصر ، تو اسب داری .
بله که دارم . یه اسب خوشگل از نژاد ترکمن .
خوش به حالت . اونوقت اسب سواری هم بلدی ؟
هه : پس چی که بلدم اگر بلد نبودم که اسب نداشتم .
رفتم تو فکر خوش به حالش همه چی داره حتی اسب هم داره .
نرگس : ساکت شدی
هیچی .
اگه بخوای هم برات اسب می خرم هم یادت میدم .
راست میگی واقعی می خری .
آره خدا شاهده هم اسب برات میخرم هم یادت میدم ولی به شرط.
شرطی دوست ندارم .
یه نگاه متعجبی بهم انداخت .
دختر قلق تو چیه که من هنوز تو این دو ماه نتونستم بدست بیارم ؟
یه خورده دیگه نگاهم کرد. منم نگاهش کردم . گفت
چیه ؟ به من بگو قلقت چیه ؟
فارسی بگو منم بفهمم چی میگی ! قلق دیگه چیه
چیکار کنم که دلتو بدست بیارم که لازم نباشه من بهت بگم چیکار کن ،تو خودت بیای بگی ناصر من این کارو انجام بدم یا ندم .
زدم زیر خنده.
انوقت خیلی خوش به حالت میشه .
اگر خوش به حالم بشه بَده ؟
توچی ؟ خودت چرا نمی زاری خوش به حال من بشه.
تو هر کاری بگی من انجام میدم که تو خوش باشی .
یه نگاه تعجب امیز بهش کردم . پس چرا امروز نذ اشتی من دعوارو ببینم .
نرگس همه چی رو باهم قاطی نکن . من غیرتم قبول نمی کنه تو وایسی قاطی اون همه مرد فحش های نانوسی بشنوی و مردهای نامحرم رو نگاه کنی.
یه دفعه یاد حرف ناهید افتادم که گفت ناصر با یه دختره می رفت پارک.
عه من مرد نامحرم نبینم اونوقت تو با دختر نامحرم میری پارک .
برق از چشمش پرید . ماشین و زد بغل پارک کرد .
با ناراحتی و چهره درهم کشیده گفت
ببینمت .
صورتمو برگردوندم تو صورتش
بیا ببین .
من با کدوم دختر ... حرفشو نمیه تموم گذاشت .
کی به تو گفت ؟
خواهرت
برای همین به من محل نمی دادی
آره
ببین نرگس من ۲۶ سالمه خدارو شاهد میگیرم که با هیچ دختری دوست نبودم و هیچ رابطه حرامی با هیچ زنی نداشتم . تو زندگیم خط قرمز من ناموسم هست . همینطوری که دوست ندارم کسی به ناموسم نگاه بدی داشته باشه خودمم نگاهم رو از ناموس مردم میگیرم .
پس چرا باهاش رفتی پارک
اون یه مورد ازدواج بود . من قصد بدی نداشتم
چرا نرفتی تو خونشون حرف بزنی .
نرگس این حرفا برای تو نیست . کی بهت یاد داده ؟
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_136 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله نه قهر نیستم پس به خاطر همینه که داری غش غش م
#پارت_137
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
اسبه دوباره اومد از جلومون رد شد . هواسم رفت بهش .
ببین ، ببینش انگار رفته دور زده برگشته .
ناصر که از خداش بود بحث عوض شه .گفت :
آره جلوتر یه زیر گذر عابرپیاده است . رفته اونجا دور زده .
حرکت کرد .
کنار یه لوازم التحریری نگه داشت . رفتیم داخل مغازه . عجب چیزهای قشنگی داشت !
چقدر دلم میخواست یه خطکار چهار رنگم بخرم .
عجب جامدادی از اینایی که برای پاکن ، تراش، مداد، مدادرنگی ،برای همشون دکمه داشت .
ناصر متوجه نگاهای من به وسایلهای مغازه شد .
نرگس جان از هر کدوم خوشت اومد بگو برات بخرم .
نگاهمو از وسیله ها گرفتم نه هیچی نمی خوام فقط همون دفتر .
ناصر رو به فروشنده کرد .
آقا دفتر خاطر هاتون بیارید ببینیم .
فروشنده چند مدل دفتر خاطره گذاشت روی میز .
وااای یکی از یکی قشنگ تر بود . انتخابشون سخت بود .
یکی رو انتخاب کردم . رو کردم به ناصر
اینو میخوام .
سرشو آورد پایین در گوشم .
ازت ناراحت میشم اگر وسیله ای توی این مغازه چشمتو گرفته باشه ولی نگی .
برام سخت بود بگم با خودم گفتم الان میگه مثل این ندید بدیدا داره هول می زنه .
نه همین بسه بریم .
بامن رو در بایستی میکنی ؟
با خودم گفتم حالا که اسرار میکنه برات بخره بگو دیگه . بعد می ری خونه همش میگی کاشکی خریده بودم .
وسیله های داخل ویترین رو که میخواستم بهش نشون دادم .
اونم از هرچی دو تا بر میداشت یکی پسرونه یکی هم دخترونه . همه رو خرید . انگار خدا دنیارو به من داده بود نیش خندم بسته نمی شد . دلم میخواست زود برسم خونه . ازشون استفاده کنم .
اگر از این مغازها تو روستای ما بود بابام برام می خرید . من همیشه لوازم تحریرامو از بغال محلمون مشت حسن میخریدم . اونم از اینا نداشت .
دلم رفت پیش علی اصغر ایکاش خودم پول داشتم براش میخریدم .
سوار ماشین شدیم . هی من یکی یکی در میاوردم نگاهشون می کردم . دوباره میزاشتمشون توی جعبه هاشون . ناصرهم برمی گشت منو نگاه میکرد و میخندید.
در یه ساندویجی نگه داشت دو تا خرید آورد تو ماشین . خوردیم
رسیدیم در خونمون . من مشما وسایل خودمو برداشتم . اونم وسایلهای پسرونه رو برداشت . گرفت سمت من .
نرگس جان دیر وقته من دیگه نمیام خونتون اینم بگیر .
نمی بری خونتون ، من برات نگه دارم ؟
نه ، این برای من نیست . اینارو خریدم برای داداشت علی اصغر.
به قدری ذوق زده شدم که متوجه کاری که میکردم نبودم .
پریدم بغلش کردم . ممنون ناصر .
اونم که باورش نمی شد من همچین حرکتی بزنم هواسش نبود ، که اینجا کوچه است ، شاید یه وقت یکی ببینه ، با اشتیاق منو در آغوش گرفت .
یه دفعه به خودم اومدم تو کاری که کردم ، مونده بودم .
خودمو از آغوشش رها کردم . از این حرکتی هم که انجام داده بودم .از شدت خجالت به حد مرگ رسیدم .
بند حیاط نبود . معلوم بود که دیر وقت رسیدیم خونه . به ناچار زنگ زدیم . مامانم در حیاط و باز کرد .ناصرم خدا حافظی کرد رفت .
مامان ببین چیا خریدم .
دوتا مشما دستته اون برای کیه ؟
برای علی اصغره . ناصر براش خریده .
چه با معرفته دستش درد نکنه.
رفتم در اتاق علی اصغر ، آروم داخل شدم . مشمارو گذاشتم . روی کیف مدرسه اش . صبح که بیدار میشه ببینه .
برگشتم اتاقم . وسایلهامو ریختم بیرون داشتم نگاهشون می کردم . صدای زنگ پیامک گوشیم اومد .
رفتم برش داشتم . بازش کردم . دیدم نوشته.
عزیزم برو بخواب فردا ساعت هشت صبح میام دنبالت ببرمت گاو داری .
در جوابش نوشتم .
چشم .
ولی از ذوقم خوابم نمی برد . بردمشون توی تختم هی نگاهشون میکردم . مخصوصا جامدادیمو . هی دکمه شونو می زدم اوناهم تقی می پریدن بیرون . نفهمیدم کی خوابم برد .
باصدای اذان مسجد بیدار شدم . وضو گرفتم نمازمو خوندم . دوباره خوابیدم.
با نوازش دستهای ناصر به صورتم ازخواب بیدارشدم .
تو اینجایی ؟ کی اومدی ؟
دیشب بهت پیام دادم هشت صبح میام دنبالت بریم گاو داری . یادته ؟
آره یادم اومد صبر کن الان آماده میشم .صبحونه بخوریم بریم .
نه ، حاضر شو بریم صبحونه رو دوتایی میریم گاو داری میخوریم .
با مامانم خدا حافظی کردیم . از خونه اومدیم بیرون . سوار ماشین شدیم .
رسیدیم گاو داری ، ناصر دو تا بوق زد یه کارگر اومد در رو باز کرد . وارد یه ساختمون بزرگ شدیم ،
اصلا اون تصوری که من از گاو داری ناصرینا در ذهن خودم داشتم نبود . من فکر میکردم یه مکانیه خاکی با چند تا طویله که گاو ها توشون هستن . ولی اصلا اونی که من فکر میکردم نبود .
ماشین رو درِ یه ساختمون پارک کرد.
دوتا پله میخورد ، رفتیم بالا در رو باز کرد . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_137 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله اسبه دوباره اومد از جلومون رد شد . هواسم رفت به
#پارت_138
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
وارد اتاق بزرگی شدیم. همه چیز به نظرم خیلی بزرگ و تجملی میاومد. یه میز بزرگ و اداری، صندلی های روبروش، میز پذیرایی و گلدون روش و حتی گلهای مصنوعی توی گلدون برام جالب و چشم گیر بود.
نگاهم روی اتاق حرکت کرد و رسید به دو تا تابلوی بزرگ از دو تا گاو بزرگ. مگه از گاوها هم تابلو میکشند؟ من منتظر دیدن عکس اسب بودم؟ چشمم به دو تا در چوبی افتاد.
از لای در نگاهی به داخل اتاق انداختم و تنها چیزی که دیدم یه تخت بود. ناصر رد نگاهم رو دنبال کرد و لب زد:
-اتاق استراحته!
سر تکون دادم و بدون اینکه سوال کنم خودش گفت:
-اون یکی هم سرویس بهداشتیه.
آهانی گفتم و به طرف پنجره رفتم. از کنار پنجره بیرون رو نگاهی کردم. پس اسبه کو؟
برام جالب بود چون باچیزی که تو تصور من بود زمین تا آسمان فرق داشت .
ناصر اینجا کسی زندگی میکنه .
اتاقی که الان توش هستیم دفتر گاو داریه .
اون اتاقیم که بهت نشون دادم برای صبحانه و ناهار و استراحته .
بریم اسبتو ببینم
اول صبحانه بخوریم بعدن میریم
ناصر سماور برقی رو روشن کرد . از توی یخچال . شیر ، پنیر ، خامه ، عسل و نون در آورد.
نرگس میخوای نیمرو درست کنم
نه من نون و پنیر و چایی شیرین میخورم .
صبحانه رو خوردیم . کمک کردم به ناصر میزو جمع کردیم .
ناصر بریم اسبتو ببینیم
نشست روی تخت . میریم حالا ییا اینجا پیش من بشین ، باهم گپ بزنیم .
رفتم دم در ، اتاق دست گیره در اتاقو گرفتم .
میریم خونه ما گپ میزنیم . پاشو بریم اسبتو ببینم
باچشم و ابروش اشاره کرد به کنارش میگم بیا بشین
نه ناصر بریم اسب ببینیم دیگه .
اومد جلو دست منو گرفت ...
چشمم افتاد به ساعتی که روی دیوار بود . دیدم ساعت یازده است .
ناصر منو ببر خونمون مدرسم دیر میشه .
ولش کن امروز نمی خواد بری مدرسه .
جواب معلممو چی بدم .
هرچی که تا حالا غیبت میکردی ، میگفتی همونو بگو .
پس یه زنگ به مانانم بزنم دلش شور نزنه
بزن .
زنگ زدم به مامانم گفتم .
ناصر پاشو بریم دیگه.
باشه من یه دوش بگیرم بریم .
روز جالبی برام نبود به من گفت میخواد اسب نشونم بده گفته بود گاومون تاز ه گوسالش به دنیا اومده . سه ساعته منو آورده اینجا هیچی به هیچی ...
از داخل حمام صدا زد .
نرگس
رفتم نزدیک در حمام .
بله چیکار داری ؟
از توی کشوی کمد حوله رو بده من .
کمدش دو تا کشو داشت بالا یی رو کشیدم یه حوله تا کرده بزرگ که مرتب تا شده بود . برش داشتم . یکی از صندلی های جلوی میز رو هم برداشتم . گذاشتم پشت در حموم حوله رو انداختم روی صندلی . از در حموم فاصله گرفتم صدا زدم .
ناصر حوله پشت دره ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_138 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله وارد اتاق بزرگی شدیم. همه چیز به نظرم خیلی بزرگ
#پارت_139
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
لباساشو پوشید موهاشو سشوار کشید .
داشتیم از در ساختمون میرفتیم بیرون گوشی دفتر زنگ زد . ناصر برگشت گوشی تلفن رو جواب داد.
قرار بود که فردا بیارید .
باشه بیارید _گوشی رو قطع کرد .رو کرد به من .
نرگس جان ببخشید الان نمی تونیم بریم باید یه کم صبر کنی
پامو کوبوندم زمین .
چرا؟
یه سری دستگاه شیر دوشی سفارش داده بودیم قرار بوده فردا بیاد ولی امروز رسیده اینارو تحویل بگیرم بعد میریم
اخم هام رفت تو هم .
عه ! چرا دیگه اخم میکنی . میگم میریم . میریم دیگه.
از ساعت هشت صبح اومدیم الان یازدو نیمه همش میگی میریم ، میریم .
دست منو گرفت دوباره رفتیم تو اتاق استراحت .بیا اینجا بشین تلوزیونو روشن کن . یه چی ببین حوصلت سر نره الان میان تحویل میگیرم . می ریم .
کلید اتاق رو داد به من .
در ، رو از تو قفل کن به روی احدوالناسی حتی برادر خودمم ، باز نکن تا من بیام .
کلید رو گرفتم در ، رو از تو قفل کردم نشستم روی تخت . خیلی از دستش ناراحت بودم . ساعت شد دوازده هنوز من تنهایی نشسته بودم حوصلم سر رفته بود . از تنهایی خسته و کلافه شده بودم . دیگه طاقتم سر اومد .بلند شدم کلید انداختم به در اتاق . درو باز کردم . رفتم تو دفتر کار ناصر . خواستم در ، رو باز کنم برم تو محوطه ، که صدای ناصر و شنیدم داشت با کسی حرف می زد و میومدن سمت دفتر .
باعجله برگشتم اتاق در رو دوباره قفل کردم . نشستم روی تخت . صدای در زدن اتاق اومد . رفتم پشت در کیه .
منم ناصر باز کن .
دَرو باز کردم .
اومد تو .
نرگس جان ببخشید اذیت شدی
با بغض و ناراحتی گفتم :منو ببر خونمون .
عزیزم ببخشید . والا قرار نبود دستگاها رو امروز بیارن . یه کم دیگه صبر کن . کارم تموم میشه . میری
نذاشتم حرفش تموم شه .
نمی خوام اسب ببینم منو ببر خونمون .
عصبی شد یه کم صداشو برد بالا .
نمی تونم اینحا رو ترک کنم دارم دستگاه تحویل میگیرم ، میفهمی .
نه نمی فهمم . نمی خواد خودت ببری آژانس بگیر منو ببره خونمون . از ساعت هشت صبح منو آوردی که بهم اسب نشون بدی ولی همش تو این اتاقه بودم .
از تو دفتر صداش کردن .
افتاد به التماس نرگس جان بخدا میبرمت تو فقط یه کمه دیگه صبر کن . جان من ، ازت خواهش میکنم .
من باید برم درو از تو قفل کن . اصلا و ابدا به غیر از خودم درو، روی هیچ کسی باز نکن . بعدم رفت بیرون .
دلم براش سوخت . به خودش هیچی نگفتم تو دلم گفتم باشه برو
صدای پاهاشون اومد که از دفتر رفتن بیرون .
منم تک و تنها تو اتاقی که خودم قفلش کرده بودم . اومدم روی تخت دراز کشیدم . خوابم رفت .
با صدای در زدن و صدا کردنهای پشت هم نرگس ، نرگس از خواب بیدار شدم . یه چند ثانیه دورو برمو نگاه کردم . کمی خواب از سرم پرید . رفتم پشت در . با صدای خواب آلود .
کیه
بازکن.
صدای ناصر بود . درو باز کردم . اومد تو. با نگرانی پرسید .
حالت خوبه .
یه کشو غوسی به بدنم دادم .
خوبم . تحویل گرفتی . تموم شد کارت .
نرگس تو منو نصفه جون کردی . خوابیده بودی
خمیازه بلندی کشیدم
آره ، حالا بریم .
حاضر شو بریم
رفت سمت ماشین .
میخوای با ماشین بریم .
اره راهش زیاده میخوام تا هوا روشنه ببرمت ببینی
مگه ساعت چنده ؟
ساعت پنج
سوار ماشین شدیم رسیدیم .
منو برد جایی که اسبشو نگه می داشت گفت اسمش استبل هست .
ناصر صدا زد رخش
صدای اسبه بلند شد
ناصر میشناست
اره بابا اسبم تربیت شده است
در استبل و باز کرد
دیدم ، یا خدا چقدر گنده است . این اسبه یا فیل ناصر رفت تو من بیرون موندم ، برگشت
چرا نمیای
شگفت زده گفتم
میترسم .
از چی میترسی من پیشتم ،کاری باهات نداره
خیلی گنده است .
اسبه دیگه ، مثل همونی که دیشب بهم نشون دادی
نه به این گندگی نبود .
چرا همینقدر بود منتها تو از دور دیدی . بیاتو بهش دست بزن ترست میریزه .
نه تو نمیام از همین جا نگا ش میکنم .
خندید . اومد جلو بی هوا منو بغل کرد برد تو استبل .
منم جیغ میکشیدمو رو هوا دست و پا می زدم .
بزارم پایین . ناصر میترسم .
اونم با خندهای بلند میگفت اصلا امکان نداره میخوام بشونمت روی اسب .
دست خودم نبود . شروع کردم با مشت می زدم تو سینش .
به بابام میگم بزارم زمین .
از شدت خنده نمی تونست خودشو کنترل کنه .
صبر کن ، صبرکن دیونه بازی در نیار الان میزارمت پایین .
نزدیک اسبه میخواست بزارم پایین . منم دست و پای بیشتری زدم با دادو التماس
اینجا نه ببرم اونطرف .
اینقدر خندید که نتونست خودشو کنترل کنه خورد زمین ولی همه هواسش به این بود من آسیب نبینم .
منم تا افتادم چهار دست و پا از استبل رفتم بیرون ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_139 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله لباساشو پوشید موهاشو سشوار کشید . داشتیم از د
#پارت_140
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
پشت سر من ناصر در حالی که دلشو از خنده گرفته بود اومد بیرون . با یه دسش منو نشون میداد که مثلا چهار دست و پا اومدی بیرون یه دستشم به دلش بود هی خم و راست میشد و بلند بلند میخدید
خیلی بیشوری من داشتم از ترس می مردم اونوقت تو میخندی .
اومد جلوم نشست
عه عه عه ادم به شوهرش که از خودشم بزرگتره میگه بیشعور ؟ بعدم اون دست و پا زدنهای تو واقعا خنده داشت .
منم ، رومو ازش بر گردوندم
صورتشو آورد جلو ، نرگس وقتی قهر میکنی خواستنی تر میشی .
عه راست میگی
یه چشمک زد ، مثلا یعنی اره
منم بی هوا هلش دادم اونم چون روی دوپا نشسته بود نتونست خودشو کنترل کنه افتاد روی زمین
خواستم منم با صدای بلند بخندم ولی نتونستم
از زمین بلند شد
دستشو دراز کرد.
دستتو بده من بلند شو
بلند شدم
باخنده رو به من _میخوای بریم اسب ببینیم .
تو استبل ، نمیام از همین بیرون نگاش میکنم
رفتم دم استبل از بیرون نگاهش کردم . بهش گفتم
سوارت میشم صبر کن .
آفرین نرگس اصلا نترس یواش یواش بهش نزدیک شو . اروم اروم نوازشش کن ترست می ریزه .
باشه حتما . ولی دیگه امروز نه . از فردا یا پس فردا میام همین کارهایی که گفتی رو انجام میدم .
باشه هروقت خواستی بیای ، بگو میارمت
اولش خیلی از دست ناصر با اون کارش عصبانی شدم ولی بعدش خودمم خندم گرفت.
سوار ماشین شدیم .
ناصر داری میریم خونه .
هر کجا تو بگی میریم .
بریم خونه من تکلیفهامو انجام ندادم
منو در خونمون پیاده کرد رفت .
بند حیاط کشیدم درو باز کردم رفتم تو حیاط
صدا زدم : مامان
از توی آشپزخونه جواب داد
جانم اومدی مامان .
رفتم پیشش : مامانم داشت ظرف میشست
سلام
سلام عزیزم خوبی
خوبم ،
باهیجان گفتم
مامان اسب ناصرو دیدم چقدر بزرگ بود .
نرگس جان صدای شر شر اب نمی گذاره خوب حرفاتو بشنوم الان تموم میشن بشینیم باهم حرف بزنیم منم باهات کار دارم
پس من برم زنگ بزنم به فریده ببینم خانم چه تکلیفی داده.
برو عزیزم
زنگ زدم به فریده ازش پرسیدم هر چی گفت یاداشت کردم
مامان من تو اتاق خودم هستم ظرفارو شستی بیا با هم حرف بزنیم
باشه تموم شد میام .
من رفتم تو اتاقم لباسهامو عوض کردم . مانانمم اومد نسشتیم روی تخت . منم شروع کردم با آب و تاب همه چیو براش تعریف کردن فقط یه قسمتی رو روم نشد بگم ، نگفتم . مامانم با خُب ، خُب هاشو دیگه چی شد و گاهی هم خندهاش منو تشویق به گفتن میکرد .
از وقتی نامزد کرده بودم رابطم با مامانم صمیمی تر شده بود و من این رابطه رو خیلی دوست داشتم .
چه روز خوبی داشتی نرگس من خوشحالم که ناصر اینقدر تو رو دوست داره اما مامان جان ، تو بعضی وقتها کارهایی میکنی که کمتر مردی میتونه تحمل کنه.
من چیکار میکنم مامان
مثلا همین دیروز . اومده تو ی کوچه ، دیده تو داری دعوا تماشا میکنی بهت گفته برو تو خونه ، محلش ندادی ، خودش اومده تو رو کرده تو خونه دوباره در و باز کردی بازم جلوتو گرفته ، دوباره رفتی پشت بوم . خیلی این کارهای تو زشته . دیگه ناصرم یه دفعه هیچی نمیگه ، دو دفعه هیچی نمیگه ، همیشه که بی خیال نمیشه.
بی خیال نشه چیکار میکنه ؟ یه وقت بزنت ، مَرد اگر یه دفعه زنشو بزنه قبح کارشکسته میشه اونوقت دیگه هر روز دستش روی زنش باز میشه .
منو بزنه شما هیچی بهش نمیگین .
مامانم چهرش بهم ریخت . نگاه کرد تو صورتم . منم نگاهش کردم
به تندی گفت : نرگس به جایی که اینهمه سوال میپرسی محض رضا ی خدا یه چشم بگو . اصلا زدن هیچی اگه از کارهایی که دوست داری محرومت کنه چی ؟
مثلا از چی ؟
مثلا بگه دیگه نرو مدرسه یا بسیج
نمی تونه که
میتونه خوبم میتونه اونوقت منو باباتم ازش طرفداری میکنیم .
صدای مامانم رفت بالا.
نمی شه که همه منتر خیره سری های تو باشن .
شوهرت میگه نرو بیرون دعوا ببین میگی چشم فهمیدی ؟
چرا عصبانی شدی ؟
نشم با این رفتارهای تو ؟
باشه دیگه نمی رم .
امروز میگه دعوا نبین ، شاید فردا تو یه اشتباه دیگه بکنی تو باید یاد بگیری به حرفش گوش کنی.
چرا هر چی اون میگه من باید گوش کنم ؟
چون از تو بزرگتره و خدارو شکر ادم فهیم و منطقیه . چون شوهرته
مامان خانوم یادته اول که اومده بود خواستگاری چیا ازش میگفتی .
اره گفتم ولی اشتباه کردم اون رفتارهاش برای دوره نوجوانیش بوده . ولی الان رفتاراش عاقلانه است .
خب ، باشه عصبانی نشو
مامان یه چی بگم
بگو
ناراحت نشیا اگه بگی نگو نمیگم
باشه بگو ببینم چی میخوای بگی
ناصر به من میگه هرچی میخوای بگو برات بخرم .
بگم یه ویترین برام بخره که عروسکهامو و کتابهای داستانمو بزارم توش
نه ، نگیا
چرا؟ ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
#پارت_141
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
چون نباید سوء استفاده کنی .
ان شاالله هروقت رفتی سر زندگی خودت هرچی خواستی بگو برات بخره .
اخه من ویترین میخوام .
بزار بابات کمد تونو بخره شاید ویترین هم داشته باشه
راستی نرگس ، خانوم قربانی یه پاکت آورد گفت برای نرگسه ، خانوم مشاوره داده
کجاست برم برش دارم ؟
گذاشتمش روی یخچال تو قدت نمی رسه الان برات میارمش .
با مامانم رفتم توی آشپزخونه . نامه رو ازش گرفتم .
اوردم توی اتاقم نشستم روی تخت نامه رو باز کردم .
نوشته بود
راههای مبارزه با خجالت ...
داشتم میخوندم مامانم اومد توی اتاقم . فوری برگه رو تا کردم گذاشتم زیر بالشتم .
نرگس جان چی نوشته ؟
من خجالت میکشم بگم خودت بخون .
مامانم برگه رو گرفت خوند .
نرگس جان خیلی خوب گفته بخون به همشون عمل کن .
سرمو به تایید تکون دادم .
مامانم رفت . برگه مشاوره ، رو برداشتم شروع کردم به خوندن . رفتم تو فکر چه جوری به اینهایی که خانم کاوه گفته عمل کنم من اصلا روم نمیشه . روی تختم دراز کشیده بودم . صدای زنگ پیامک گوشیم اومد . بازش کردم .
سلام . فردا صبح میام دنبالت بریم اسب سواری یادت بدم
فردا امتحان ریاضی دارم باید بخونم . جمعه بریم
الان بشین بخون
میخواستم بخونم فکر حرفهای خانوم کاوه نمی زاشت نوشتم .
الان حال درس خوندن ندارم .
الان میشینی میخونی صبح میام دنبالت تمام
با این پیام دستوریش چاره ای نبود باید قبول میکردم ، نوشتم
باشه الان میخونم ولی قول بده برای مدرسه بیاریم چون امتحان دارم
باشه میارمت
ساعت هشت صبح اومد دنبالم رفتیم گاو داری صبحانه رو خوردیم .
بریم ناصر
چه عجله ای داری حالا بشین میریم
پاشو بریم دیگه .
نگاه کرد به ساعت الان نه و ربعه ، ده و نیم میریم .
اجازه اعتراض بهم نداد ...
رفت حمام دوش گرفت . رفتیم استبل
ناصر تورو خدا مثل دیروز اذیتم نکن
باخنده گفت . کاریت ندارم . نرگس صبر کن بیارمش بیرون
خودش رفت داخل منم از بیرون نگاهش میکردم . زینشو بست . افسارشو گرفت داشت میاوردش بیرون . من از شون فاصله گرفتم .
نرگس ببین چقدر ارومه نترس یواش یواش بیا جلو نوازشش کن .
ضربان قلبم رفت بالا با دلهره بهش نزدیک شدم یواشی بهش دست کشیدم .
دیدی کاریت نداره ، میخوای سوارت کنم افسارش دست خودم باشه یکم ببرمت
با اضطراب گفتم : نمی دونم
بیا سوارت کنم . به من اعتماد کن ، من مواظبتم
باشه ، صبر کن اول صدقه بزارم .
خندید ، من برات صدقه میزارم بیا سوارت کنم .
با ترس و لرز گفتم باشه .
منو بغل کرد خودمم کمک کردم نشستم روی زین اسب .
افسار اسب رو گرفت و آروم حرکت کردیم
یه حس خوشی همراه با هیجان زیاد و تپش قلب داشتم .
خوبی نرگس
با صدای لرزون گفتم اره
چقدر خودتو سفت کردی نفس های عمیق بکش راحت باش ، به دورو اطرافت نگاه کن .
همه کارهایی رو که گفت کردم یه کم اروم گرفتم .
یه چند دور زد
بسته یا میخوای بشینی
یه کم دیگه بریم
یه چند دور دیگه زد .
نرگس بسه دیگه مدرست دیر میشه ها
باشه بیارم پایین
پیادم کرد . وای خدای من چه کیفی داشت .
دوست داشتی ؟
عالی بود ناصر عالی . از ترن هوایی پارک ارم هم بهتر بود
من تو رو سوار کارت میکنم صبر کن .
با لبخند نگاش کردم . چقدر دوسش داشتم .
************
با صدای نرگس گفتن های مامانم از خواب بیدار شدم .
پاشو عزیزم باید بریم مدرسه کارنامتو بگیریم .
پاشدم آماده شدم با مامانم رفتیم مدرسه . می دونستم که دیگه شاگرد نشدم چون چند ماهه نامزدیم خیلی کم درس میخوندم .
رسیدیم مدرسه . رفتیم دفتر . فریده و مامانشم اومده بودن . نامزدیم بین منو فریده فاصله انداخته بود . هر دو به استقبال هم رفتیم . قدم بلند تر شده بود . اینو از در آغوش کشیدن فریده متوجه شد .
خانوم مریدی گفت برید کلاس خودتون از خانمتون کارنامه بگیرید .
رفتیم کلاس خانوم پشت نیز نشسته بود . کلی احوالپرسی کرد . دو تا برگه گرفت جلومون یکی داد به من یکی هم به فریده.
نگاه کردم به نمره هام خشکم زد . هفده ، پانزده ، وای خاک بر سرم چهارده . علی اصغر گفت نمرهات کم میشه ها . چقدر حیف من هر سال شاگرد اول بودم . نگاهم به معدلم افتاد پانزده بود .
خانوم فراهانی صدام زد .
چیه نرگس نمرهات پایین شده ناراحتی ؟
بله خانوم
نگران نباش طبیعیه با شرایطی که برات پیش اومد نمی تونستی بیشتر از این بخونی . ان شاالله برای سال بعد برنامه ریزی کن که دوباره شاگرد اول بشی.
حرفاش آرومم کرد
ممنون خانوم . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_141 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله چون نباید سوء استفاده کنی . ان شاالله هروقت رفت
#پارت_142
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
اومدیم خونه حالم همش داشت بهم میخورد میخواستم بالا بیارم . مامانم که حال منو دید .
نرگس جان خوبی
نه مامان دلم بهم میخوره .
تو فکر کارنامتی ؟ ول مامان ، اصل کار اینه که قبول شدی ، به قول خانومتون برای سال آینده خوب بخون .
ناراحت هستم ولی نه اینقدر که حالت تهوع بگیرم .
شاید سردیت کرده صبر کن برات چایی نبات درست کنم
راستی مامان امروز دوشنبه است باید بریم جلسه مشاوره .
دیروز خانم قربانی زنگ زد گفت بعد تعطیلی مدرسه ها ، جلسات بعد از ظهر برگزار میشه . امروز باید ساعت پنج بریم .
بعد از ظهر با مامانم رفتیم پایگاه . همه خانمها اومده بودن و چون شنیده بودن جلسات خانوم کاوه خیلی خوبه نفرات بیشتر شده بودن طوری که خانمها مسجدی ، نشسته بودند .
منتظر خانوم کاوه بودیم . که خانم قربانی گفتن . امروز جلسه مشاوره نیست چون خانوم کاوه براشون کار پیش اومده نمی تونن بیان منم دیگه کنسل نکردم از خانوم حمیدی دعوت کردم .
ایشون از طلبه های حوزه الزهرا هستند که ان شاالله از محضرشون کسب فیض می کنیم .
خانم حمیدی رفتن پشت میز نشستن .
سلام به شما خانمهای خوب و عزیز پایگاه بسیج .
همه جواب سلامشو گرفتیم .
امروز بنده در خدمت شما هستم با موضوع بندگی خدا .
گوشیم زنگ خورد. فوری بلند شدم رفتم از اتاق بیرون .
الو سلام
سلام خوبی
ممنون
نرگس حاضر شو بیام دنبالت بریم اسب سواری
الان نمی تونم بیام اومدم پایگاه .
چه خبره پایگاه
سخنران داره در مورد بندگی خدا سخنرانی میکنه .
خواستم بگم حاضر شو بریم اسب سواری
امروز نه دیگه فردا بریم
باشه ، پس هشت صبح حاضر باش .
خداحافظی کردیم گوشی رو خاموش کردم رفتم اتاق بسیج .
نسشتم پیش مامانم . هواسمو دادم به ادامه سخنرانی
همه انسانها چه کسانیکه خلاف کار هستند و چه کسانیکه باتقواهستن همه و همه به دنبال سعادت و خوشبختیند . اما وقتی عاقبت کار خلاف ، میشه ندامت و پشیمانی ، آیا انسان رو به سعادت می رسونه ؟
صد بار بدی کردی و دیدی ثمرش را
خوبی چه بدی داشت که یک بار نکردی
ولی هیچ کسی در راه اطاعت از خدا پشیمان نشده و بلکه سعادتمند هم شد
مهم نیست کی باشی ، مهم نیست کجا باشی ، مهم نیست اجداتت چه کسانی باشند ، مهم اینه که بنده خدا باشی .
هاجر مادر حضرت اسماعیل یک کنیز بود . دستور داده شد از طرف خداوند که هاجر رو ببر در بیابانهای خشک و بی اب و علف عربستان ،
حضرت ابراهیم آوردش به حجاز .
اونموقع کعبه نبود . کسی هم اونجا زندگی نمی کرد.
توجه کنید ! هاجر کنیزه ، در سرزمین خشک وبی آب و علف ، بدون همسر . در یک بیابانی که خودش هست و پسرش تنها ، ولی مطیع پروردگار .
وقتی حضرت ابراهیم پیادشون کرد و خواست برگرده ، هاجر دامن حضرت رو گرفت . کجا می ری ؟ مارو اینجا تنها رها میکنی . حضرت ابراهیم گفت:
هاجر دستور پروردگار من است که شما را اینجا رها کنم و تنهاتون بزارم ، هاجر دامن حضرت رو رها کرد .
ابراهیم حالا که دستور از طرف خداست برو و پشت سرت رو هم نگاه نکن ، ما را به خدا بسپار .
اطاعت از پروردگار ، هاجر رو اینقدر عزیز کرد که هرکسی به سفر حج ، چه عمره و چه حج تمتع میره ، وقتی داره دور خانه خدا طواف میکنیه دور قبر هاجر هم طواف میکنه ،
همه حجاج باید سعی صفا ومروه بروند و هفت بار کاری رو انجام بده که هاجر برای پیدا کردن اب برای فرزندش ، انجام میداد
خدا میخواد به بندهاش بگه من اینطوری زنی رو که بنده واقعیه من بود ، عزیز میکنم .
حالا خواهر من اگر خداوند به خانمها میگه از همسرانتون اطاعت کنید . بدون رضایت آنها از خانه خارج نشید و بدون هماهنگی همسرانتون کاری رو انجام ندید ، و ، وقتی شما اطاعت می کنید . این اطاعت ، بندگی پروردگاره .
و مطمئن باشید که مطیع خداوند سعادتمند و خوشبخت خواهد شد ...
سخنرانیش تموم شد طبق معمول سوالهای خانمها شروع شد.
خانمی پرسید . خانم ماهم دل داریم بعضی جاها میخوایم بریم بعضی کارهارو دوست داریم انجام بدیم شوهر هامون نمی زارن پس تکلیف ما چی میشه.
شما به نکته خوبی اشاره کردید . ولی مشگل ما اینه که راه ارتباطمون با خدا وند ضعیفه ،
ببینید ما میگیم برگی از درخت نمیفته مگر به اذن خدا درسته ؟
بله خانوم درسته .
پس اگر ما قبل از اینکه خواستمونو به همسرمون بگیم . از خداوند بخواهیم .
مثلا خانمی دلش میخواد خیاطی یاد بگیره ، رشته اتصال دلش رو به خدا وصل کنه ، بگه خدایا خودت وسیله ای فراهم کن که من برم خیاطی ، اگر هرکسی توکلش به خدا باشه محاله به خواستش نرسه و اگر به مصلحتتش نباشه خدواند به دلش ارامش میده که خودش دنبال اون کار نره و اگر هم به صلاحش باشه خدا به دل و زبون شوهرش میندازه که رضایت بده
البته این رو هم بگم خدمتتون . مردی که بی جهت و بدون دلیل خانمش رو از علایق و خواسته هاش محروم کنه گناه کرده . توجه کنید ! خانها گفتم : بی دلیل .
گاهی خانم میخواد کاری رو انجام بده که هزینه سنگینی داره و در توان شوهرش نیست ،
مخالفت میکنه اینجا حق با شوهره .
ویا کاری میخواد انجام بده که از تربیت بچه هاش غافل میشه اینجا حق با شوهره بنده عرض کردم خدمتتون بدون دلیل .
منم دستمو بردم بالا . خانم حمیدی دید _ رو کرد به من جانم شما سوالی داری بپرس
خانوم اگر قبل از ازدواج ادم شرط کنه که من میخوام کاری رو انجام بدم شوهرشم قبول کنه ولی بعدش بزنه زیر حرفش اونوقت چی میشه ؟
خانوم حمیدی یه مکثی کرد روی صورت من .
عزیزم ، من به سوالت پاسخ میدم ولی شما توی این سن و سال خودتو درگیر این مسایل نکن بچگی تو بکن .
یکی از خانومها گفت :
ازدواج کردن.
خانوم حمیدی هنگ کرد ...
منم داشتم به صورت سخنران نگاه میکردم ،
یه دفعه بوی شامی به دماغم خورد . دلم داشت زیر رو میشد حالت تهوع بهم دست داد . درو برمو نگاه کردم ببینم این بو از کجاست . دیدم خانمی لقمه شامی داده به دخترش کوچولوش ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
شما به نکته خوبی اشاره کردید . ولی مشگل ما اینه که راه ارتباطمون با خدا وند ضعیفه ، ببینید ما م
#پارت_143
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
از جام بلند شدم رفتم دستشویی یکم آب به صورتم زدم . نمی تونستم برگردم اتاق بسیج چون واقعا اون بو اذیتم میکرد . مونده بودم چیکار کنم . که صدای یه مامان به بچه اش اومد
کفشتو بپوش بریم .
سرمو کردم بیرون ، همون خانمه که لقمه شامی داد به بچه اش بود .
خدا رو شکر رفتن
برگشتم که جواب سوالمو بگیرم .
تا خانوم حمیدی منو دید .
کجا ، یه دفعه غیبت زد ؟
رفتم : سرویس
سرشو تکون داد خب یه بار دیگه سوالتو بپرس .
اگر قبل از ازدواج شرطی با خواستگارمون گذاشته باشیم ، اون هم قبول کرده باشه ولی بعد عقد بزنه زیرش چی ! ما میتونیم گوش ندیم ؟
دخترم اون شرط شما لازم الاجراست ولی باشرط و مرتب قانون به رخ زندگی کشیدن نمی شه زندگی کرد .
ببخشید وقتی قبول کرده چی .
مامانم با ارنجش زد به پام یعنی دیگه سوال نکن .
خودمو جمع کردم یه کمم از مامانم فاصله گرفتم که نتونه هی با ارنجش بگه نگو .
نگاه کردم به خانم حمیدی یعنی من منتظر جواب سوالم هستم .
ازم سوال کرد. اسمت چیه
نرگس
نرگس خانم شما بمون باهم صحبت کنیم .
باشه خانوم
جرات نگاه کردن به مامانمو نداشتم چون می دونستم الان چهرهاش پراز تهدید و گویای تنبیه
خانومها یکی یکی خدا حافظی میکردن و می رفتن بعضی ها هم که سوال داشتن منتظر بودن خلوت بشه برن بپرسن .
همه داشتن میرفتن ، یه مرتبه دیدم عمه هاجر وارد شد .شروع کرد با همه احوالپرسی کردن و از خانوم قربانی عذر خواهی که خواب موندم .
جلوی پاش بلند شدم ، منو که دید کلی قربون و صدقه بهم رفت ،
یه حسی از درونم گفت دیگه جلوی عمه اون سوال رو نپرس .
رو کردم به مامانم
بریم ،
مامانمم که از خداش بود
باشه بریم .
با همه خدا حافظی کردیم خانوم حمیدی هم که داشت پاسخ یه خانمی را میداد هواسش به من نبود . از اتاق بسیج خارج شدیم .
توی راه ، تا برسیم خونه مامانم به خاطر اون سوالم کلی سر من غر زد رسیدیم خونه زنگ موبایلم خورد . ناصر بود
اماده شو بریم بیرون شام بخوریم .
صدای بوق ماشینش اومد . این یعنی نرگس من در خونتون هستم بیا .
با مامانم خدا حافظی کردم . سوار ماشین شدم .
شش ماه از نامزدیمون گذشته بود و به کمک و راهنمایی های مشاوره دیگه باهاش احساس راحتی می کردم .
نرگس برات سور پرایز دارم الان بریم بهت نشون بدم یا فردا صبح .
گفتی که فرا صبح میام دنبالت بریم اسب سواری
اونو که بله میریم اسب سواری ولی سور پرایزتو الان میخوای ببینی یا فردا صبح .
بالبخند پاسخ دادم الان .
با دستش زد روی پام . پس بشین بریم به سرعت برق و باد .
گاز داد .
حالا قراره من کجا غافلگیر بشم ؟
گاو داری
یه نگاه بهش کردم
چیه ؟ چرا اینطوری نگاه میکنی . صبر داشته باش
می دونی که ندارم
دیگه چاره ای نداری
چشمامو ریز کردم خودمو لوس کردم
ناصر تورو خدا بگو چیه ؟
قسم نده ده دقیقه دیگه صبر کنی با چشمهای خودت میبینی ،
رسیدیم گاو داری . داشت میرفت سمت استبل .
ماشینو پارک کرد . پیاده شدیم
نرگس باید چشمهاتو ببندی
چشمهامو بستم دست منو گرفت برد احساس کردم توی استبل هستم
حالا چشماتو باز کن
یه اسب قشنگ سفید
اینو تازه خریدی .
این برای تو خریدم
هین بلندی کشیدم ، جدی میگی ناصر
شوخیم چیه
دستهامو مشت کردم پریدم بالا یو هوووووو
دستهاشو گرفتم . ممنون ناصر . میتونم سوارش بشم .
آره الان زینشو می بندم تو هم کلاهتو سرت کن سوار شو یکم باهاش برو . ولی فردا صبح باهم میایم اسب سواری چون دیگه داره هوا تاریک میشه .
باشه
زینشو بست ، افسارشم انداخت گردنش . از استبل اوردش بیرون .
رفتم اول کمی نوازشش کردم و بعد سوارش شدم .
اسب ناصر و خیلی سوار شده بودم . ولی از اینکه اسب خودم رو سوار شدم یه حس دیگه ای داشتم . یه دور کوتاهی باهاش زدم .
بسه نرگس بیا پایین صبح دوباره میایم
پیاده شدم .
با کرشمه گفتم ناصر
جون ناصر
حالا که سوار کاری یادم دادی میزاری برم مسابقه بدم .
اونم به آهنگ خودم گفت
اصلا و ابدا دیگه حرفشو نزن تو ، فقط با خودم مسابقه میدی
کمی لحن حرف زدنمو جدی کردم .
چرا نمی زاری
اونم کمی جدی گفت
تمام دست اندر کاران مسابقات اسب سواری مرد هستن و من اصلا دوست ندارم که تو بری اون مسابقه ها رو شرکت کنی ، الانم سوار ماشین مشیم ، میریم شاه عبد العظیم
یه نگاه کرد به من ، موافقی ؟
بریم ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_143 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله از جام بلند شدم رفتم دستشویی یکم آب به صورتم زدم
#پارت_144
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
ماشینو پارکینک حرم پارک کرد . دستشو دارز کرد سمت من ، منم دستشو گرفتم حرکت کردیم به سمت حرم ، گرمای دستهاش بهم ارامش میداد .
بوی ذرت بو داده فضای کوچه رو پر کرده بود به قدری دلم خواست که انگار گوجه سبز دیده بودم دهنم پر اب شد.
ناصر من دلم پف فیل میخواد
ای به چشم شما جون بخواه
رفتیم خریدیم
همون توی راه حرم شروع کردم با وله خوردن .
ناصر یه نگاهی بهم انداخت
همچین با اشتها میخوری که منم دلم خواست ، اونم شروع کرد به خوردن
داخل حیاط شدیم رو به روی حرم دستمونو گذاشتیم تو سینه با احترام سلام دادیم .
نرگس جان مجبوریم از هم جدا بشیم ولی تو صحن حرم همدیگرو میبینیم .
ناصر رفت سمت آقایون منم رفتم سمت خانمها کفشهامو دادم کفش داری . وارد حرم آقا شدم . خیلی شلوع بود .
یاد یه سخنرانی که گوش کرده بودم افتادم ، می گفت خوبه که حرم رو ببوسیم و اداب زیارت رو به جا بیاریم ولی اینو بدونیم که این عمل مستحبه
ولی وقتی شما جمعیت رو هل بدید و موجب اذیت و آزار کسی بشید این حق الناس و گناه کبیرست .
منم یه زیارت نامه برداشتم اول خوندم بعدم آروم ضریح رو دور زدم رسیدم به حرم امام زاده حمزه اونجا هم زیارت کردم ، رفتم صحن حرم دیدم ناصر با نگاهش داره خانمها رو دنبال میکنه که منو پیدا کنه . تا دیدمش براش دست تکون دادم . اونم یه نفس عمیق کشید از اینکه منو دید . رفتم پیشش
چقدر دیر اومدی .
زیارتنامه خوندم طول کشید .
باهم رفتیم امام زاده طاهر اونجا هم مجبور شدیم از هم جدا شیم منم زیارت کردم رفتم توی حیاط دیدم کنار حوض ایستاده منتظر منه . رفتم پیشش .
چرا پا برهنه ای
کفشهام تو کفشداریه
میتونی همینطوری تا کفشداری پا برهنه بیای
آره میام .
رفتیم کفشهامو گرفتم پام کردم
وقتی خواستیم حرم رو ترک کنیم و وارد بازار بشیم هر دو دست به سینه شدیم و رو به حرم چند قدم به عقب رفتیم بعد وارد بازار شدیم .
یکی از جاهایی که من خیلی دوست داشتم بازار شاه عبدالعظیم بود مخصوصا شبها . بدلیجات مغازها زیر نور برق می درخشیدن . مغازهای اسباب بازی که دیگه ادمو دیونه میکرد . با بابام که میومدیم اول بازار مامانم
میگفت نرگس یه اسباب بازی میخری ، من میگفتم سه تا آخر دوتا میخریدم . ولی مامانم گفته بود که دیگه به ناصر نگو برات اسباب بازی بخره ،
عاشق بوی کباب بودم ولی الان بوش حالمو بهم می زد .
نرگس ، کباب با نون بخوریم یا با پلو .
هیچ کدوم .
رو کرد بهم پس چی بخوریم .
فکر کردم : دیدم دلم سیرابی میخواد .
سیرابی بخوریم .
شب که سیرابی نمیفروشن این که تو میگی برای صبحونست .
یه خورده فکر کردم _هرچی غیرکباب
رفتیم رستوران سفارش باقالی پلو و گردن گوسفند داد .
تا غدا رو بیارن نشستیم سرمیر . ناصر نگاهشو دوخته بود به من . منم به شوخی گفتم
شناختی ؟
هردو خندیدیم
نرگس یه کم چاق شدی قدتم بلند شده خوشگل که بودی خوشگل تر شدی
جدی ؟
هلاک جدی گفتناتم .
پیش خدمت غذارو اورد شروع کردیم به خوردن خیلی خوشمزه بود .
ناصر غذارو حساب کرد _ نرگس بریم برات اسباب بازی بخرم .
نه دستت در نکنه نمی خواد .
چرا ؟
یه خورده نگاش کردم . اونم سرشو به علامت چرا تکون داد .
مامانم گفته که دیگه به تو نگم برام اسباب بازی بخری
عه برای چی ؟
میگه یه وقت کسی بفهمه برات دست میگیره .
بیا بریم پس یه چیزی برات بخرم که هم می دونم دوست داری وهم اسمش اسباب بازی نیست .
رفتیم تو یه مغازه شیک یه دوربین عکاسی برام خرید.
برام باور کردنی نبود که یه دور بین داشته باشم . از هیجان نفسم تو سینم مونده بود . با یه نفس عمیق راه گلومو باز کردم .
ناصر ممنون ، من آرزوم بود که یه روزی بیاد ، من یه دوربین داشته باشم .
ناصر یه فیلم سی و شش تایی با دو تا باطری خرید گذاشت توش . داد دستم ، بفرما آماده برای عکس انداختن .
عین سی و شش تاشو من همون شب انداختم اول برگشتیم حیاط حرم . از ضریح ، کفشداری ، در حرم ، مغازهای بازار خودم و ناصر تو فیگورهای مختلف و .....
ناصر فیلمشو در آورد ببره ظاهر کنه برام بیاره ...
خیلی بهم خوش گذشت ناصر نگاه به ساعت دستش انداخت نرگس بدو بریم ساعت ده و نیمه
دست منو گرفت باعجله رفتیم پارکینگ ماشینو برداشت و چون خیابونا خلوت بود پاشو گذاشته بود روی گاز ..
ساعت یازده و نیم رسیدیم خونه . خوشبختانه بابام نیومده بود . منو پیاده کرد .
نرگس ساعت هشت صبح اماده باش .
باشه دم در حیاط وامیستم تا بیای
دم در نه ، تو حیاط باش یه تقه زدم به در بیا بیرون ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911