فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴توهین بیشرمانه به حجاب در یکی از کلینیکهای دامپزشکی تهران!
فاطمه محمدی مجری تلویزیون با انتشار این تصویر در صفحه اینستاگرام خود ضمن انتقاد از این اقدام نوشت: من می گویم ما خیلی صبوریم...
خیلی صبور!!
ما نه از قوه قضاییه درخواستی داریم نه شکایتی نه اعتراضی...
حساب و کتابمان باشد برای روز حساب!!
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
من میگم جواب این مرد و. کسانیکه این. کلیپ رو تهیه کردن با قرآن مجید
#توهین_به_حجاب
🌹🕊 #زیارتنامهیشهدا 🕊🌹
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم. فَاَفُوزَمَعَکُم
#سلام_بر_شهدا 🌹
بیاد #فرمانده_تیپ_امام_حسن_مجتبی.ع.
#وفرمانده_لشگر_علی_ابن_ابی_طالب.ع.
#شهید_حسن_درویش 🌷
#ای_شهید🌷
#التماس_دعا🙏😔
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_60 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_61
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
نگاه کردم به ساعت، یک ربع به دوازده، شد نیومد، رخت خوابم رو پهن کردم، که توش دراز بکشم، صدای فرزانه اومد
_بیداری عمه؟
_آره، بیا تو
از پنجره اومد توی اتاقم
_دیر کردی؟
_قاشق از دستم افتاد، صدا داد، مانم گفت، برو بگیر بخواب سرو صدا نکن، مجبور شدم صبر کنم خوابش ببره، برات غذا بیارم،
لقمه کوکو که روش بادمجون ترشی ریخته بود، رو ازش گرفتم، شروع کردم به خوردن، از بس گرسنمه چه میچسبه بهم، غذام رو خوردم
_دستت درد نکنه فرزانه، چقدر خوشمزه بود،
_عمه کاری نداری من برم
_نه ممنون، برو
فرزانه رفت، در پنجره رو بستم، توی رخت خوابم دراز کشیدم، رفتم توی فکر، یاد حرف احمد رضا افتادم، که بهم گفت، ترس توعه که اینقدر زن داداشت رو جسور کرده، واقعا راست میگه، من چرا اینقدر ازش میترسم، ایندفعه یه چیزی بهم بگه، جوابش رو میدم، اگرم بخواد بزنم، منم بهش حمله میکنم، اگر زد منم میزنمش، مثل اون زور ندارم، ولی میتونم چنگش بندازم، میتونم گازش بگیرم، اینقدر به خودم گفتم و گفتم، جّو گرفتم، دلم میخواست صبح بشه، بهم یه حرفی بزنه بپرم بهش، تو همین فکرها بودم خوابم رفت، برای نماز صبح که بیدار شدم، دیگه خوابم نرفت، شنبه امتحان ریاضی دارم، شروع کردم به خوندن، صدای داداشم و زن داداشم اومد، از سرو صدای کتری روی گازو لیوانی که میخوره بهم، فهمیدم دارن صبحانه میخورن، گرسنم شده ولی نمیتونم برم توی هال، یکی اینکه از داداشم خیلی ناراحتم، یکیم میترسم یه چیزی بهم بگن ناراحتم.کنن، صداشون میاد انگار دارن در مورد من حرف میزنن، گوشهام رو تیز کردم، مینا گفت
محمود انگار گرفته ای چیزی شده؟
_دیشب خواب مامانم رو دیدم
_خِیره ان شاالله چه خوابی
_خواب دیدم، مامان توی هال نشسته، از در اومدم تو، بهش سلام کردم جوابم رو نداد، اومدم جلوش وایسادم، دو باره گفتم مامان سلام، ناراحت ازم رو برگردوند، فکر میکنم به خاطر سیلی بود که دیروز به مریم زدم
گل از گلم وا شد، به خودم گفتم آخیش دلم خنک شد، مامان محلت نداده....
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|#شهدای_آسمانی |
خدایـا!
عاشق در برابر معشوق
آنقدر عشـق می ورزد تا بمیرد ،
مـن هم آنقدر عاشـق تـو هستم ،
که می خواهـم در راه
تـو تـکه تـکه شوم ..
شهید محمد تقی حسینی🍂
🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿
🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹
شادی روح این شهید بزرگوار که مزارش در امام زاده عقیل، قسمت شهدای مدافع حرم، اسلامشهر هست همه اعضا کانال الفاتحه مع الصلوات ❤️
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_61 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_62
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مینا گفت، نه بابا، حتما خیرات میخواد، اون سیلی ام حق مریم بود، فکرش رو بکن، امروز به تو محل نمیده سرش رو میندازه پایین، با نامزدش میره، فردا هم به حرف همین احمد رضا گوش نمیده، دختر که نباید اینقدر سر خود، باشه، اتفاقا پدر و مادرت از این کار تو خیلی هم راضی هستن
_خیرات نمیخوان چون من هر شب جمعه هم به مسجد کمک میکنم، هم پول میدم به حاج آقا نمازی، روحانی مسجد، که برای نیاز مندان خرج کنه، همه رو هم در راه پدر و مادرم میدم، فاتحه و قران هم که براشون میخونم، حتما به خاطر سیلی که به مریم زدمِ
یعنی میگی مریم کار خوبی کرد به حرفت گوش نداد؟
نه، نمیگم کار خوبی کرد، باید یه تذکر بهش میدادم نباید میزدمش، الانم برو صداش کن بیاد صبحانه بخوره
اگر تو بگی برو من میرم، ولی اگر زود ببخشیش، پیش خودش میگه کاری که میخواستم بکنم رو کردم، هیچ اتفاقی هم نیوفتاد، بزار یه دو روز توی اناقش بمونه ادب بشه،
صدایی از داداشم نیومد، معلومه که حرف زنش رو قبول کرده
سرم رو تکیه دادم به دیواز نگاهم رو دادم به قاب عکس مامانم، یه لبخند تلخی زدم، ممنون که به فکر منی، صدای داداشم اومد. همه حواسم رو جمع کردم، ببینم چی میگه
مینا من رفتم حتما صداش کن بیاد صبحانش رو بخوره
باشه برو خدا به همراهت
چند دقیقه بعد از رفتن داداشم، صداش اومد
سفره پهنِ، بیا صبحونتو بخور
گرسنم هست ولی حالم ازش بهم میخوره، بعدشم نقشش رو میدونم چیه، برم صبحونه بخورم، میگه پاشو خونه رو تمیز کن، کور خوندی مینا خانم نمیام، محلش ندادم، دو دقیقه بعدش گفت
میخوام جمع کنم پاشو بیا بخور،
بازم محلش ندادم، صدای فرزانه اومد
مامان من برم بهش بگم بیاد
داد زد سرش
نخیر، نبینم باهاش حرف زدی ها
سرم رو به درس ریاضیم گرم کردم، مشغول تمرین حل کردنم، صدای تقه خوردن به شیشه پنحره اومد، فهمیدم فرزانه است، بلند شدم، پنجره رو باز کردم، یه لقمه بزرگ نون و پنیر گرفت سمتم
سلام عمه، زود باش بگیر من برم
سلام
فوری لقمه رو گرفتم
ممنون، فرزانه
تیز رفت، منم پنجره رو بستم، نشستم به خوردن، چقدر دلم چایی میخواد، ولی نباید برم بیرون، برم و ازم کار کشیده، صداش اومد
پاشو بیا یه چیزی بخور، سقط میشی گشنگی
توی دلم گفتم، ان شاالله خودت سقط بشی،
ظهر داداشم اومد، گوشم رو چسبوندم به در، ببینم حرفی در مورد من میزنن
سفره بنداز مینا که دلم داره ضعف میره
چند دقیقه بعدش گفت
این اومد چیزی بخوره
نه، هر چی اصرارش کردم نیومد
صدای داداشم اومد
مریم پاشو بیا ناهار
محل ندادم
با توام، سر به سر من نزار، اعصاب ندارم، پاشو بیا
بازم محل ندادم، یه دقیقه بعدش، صداش اومد
فرزانه بابا پاشو این بشقاب غذا رو ببر بده به عمه ات
ولش کن محمود، لوسش نکن، اینجا این کارها رو میکنه عادتش میشه، خونه شوهرشم از ابن کارها میکنه ها
پاشو فرزانه، ببر بده بهش
تو دلم گفتم، خدا کنه از پنجره نیاره، صداش که از پشت در اتاقم اومد، نفس راحتی کشیدم، خدا رو شکر، فرزانه دختر عاقلیه
در رو باز کردم، بشقاب غذا رو گرفتم
عمه صبر کن برات سبزی خوردن و دوغم بیارم
باشه، دستت درد نکنه برو بیار
رفت برام آورد، خواست بره بوسش کردم
ممنونم فرزانه جان، ان شاالله یه روز این خوبی هات رو جبران کنم
دستم رو. گرفت، خودش رو لوس کرد
عمه بیا آشتی کن
صدام رو بردم بالا که داداشم بشنوه
هروقت درد سیلی که خورم خوب شد، میام آشتی میکنم
فرزانه رفت، در رو بستم، ناهارم رو خوردم،
ظرفهام رو برداشتم، از پنجره رفتم تو حیاط شستم، اومدم توی اتاقم، در رو باز کردم گذاشتم توی هال، در اتاقم رو بستم، بعدم قفلش کردم
صدای داداشم اومد
این موش و. گربه بازی ها چیه در آوردی، پاشو بیا توی هال
هیچی نگفتم،
مینا من یه ماشین نیمه کاره دارم، به صاحبش قول دادم عصر حاضره، نمیتونم بمونم چایی بخورم
خدا حافظی کرد رفت...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
❥❥❥
📝دلنوشته
🟣شهید مدافعحرم علے سیفی
پرونده امروز هم بسته شد!🗂
فڪر ڪن امروز آخرین روز بود!
چقدر به امام زمانت نزدیک شدهای؟🤔
اصلاً براے ظهور ڪارے ڪردهای؟
چقدر دل امام زمانت را
بــــــه دســــــــت آوردهای؟😒
یا فقط با گناه، دلش را شڪستهای؟💔
❏اَللّهُمَ صَلِّ علي مُحمّدو آل مُحمّدو عجّل فرجهم اَللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪ الفـَرَج بِحقّ الزّینب سَلامُ الله عَلَیها🤲🏻
#شبتـونمهـدوی﴿عجلاللهتعالیفرجه﴾
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 شوخی شبکه کان اسرائیل با ادعای وزیر جنگ این رژیم به حمله به تاسیسات هستهای ایران:
فرمانده اسرائیلی: به تاسیسات هستهای ایران حمله میکنیم، مشکلی نیست، فقط اینجا، اینجا، اینجا، اینجا و.... در اسرائیل نابود میشه!
#خیلی_قشنگه_حتما_دانلود_کن_ببین
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_62 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_63
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
امروز پنج شنبه است، حتما باید برم سر خاک بابا و مامانم، ولی الان سر ظهره نمیشه، ریاضی هم که خوندم، کاری ندارم انجام بدم، حوصلم به شدت سر رفته، صدای زنگ تلفن اومد، با خودم گفتم حتما احمد رضاست میخواد با من حرف بزنه، مینا جواب داد
الو سلام، الو، الو، صداتون نمیاد، گوشی رو گذاشت روی دستگاه تلفن، به خودم گفتم، یعنی کی بود، رفتم توی فکر، چه قولهایی احمد رضا به من داد، نمیزارم آب تودلت تکون بخوره، از دیروز یه سراغم ازم نگرفته، گوشی تلفنم دست خودشه نمیتونه زنگ بزنه در خونمونم نمی تونه بیاد، بغض کردم، یادم اومد، مامانم بهم میگفت، بغض نکن گلو درد میکنی، اگر ناراحتی بشین گریه کن، منم یه دل سیر گریه کردم، نگاه کردم به ساعت، چهار بعد از ظهره، الان وقتشه که برم سر خاک، مانتوم رو پوشیدم، شال و. چادرم رو سرم کردم، یه مقدار پول از توی کمدم برداشتم گذاشتم توی کیفم، از در اتاقم اومدم بیرون، چشمم به مینا افتاد، قلبم شروع کرد به زذن، به خودم گفتم، یعنی میتونم جلوش وایسم
مینا گفت
کجا؟
توی چشم هاش زل زدم،
صداش رو یکم برد بالا
میگم کجا؟
اصلا دوست نداشتم بهش بگم، ولی چاره ندارم، الان زنگ میزنه به داداشم میگه
گفتم
میرم سر خاک
برو بگیر بشین، لازم نکرده
همه جراتم رو جمع کردم، با صدای لرزون گفتم
چطور خودت روزی دوبار میری بابا مامانت رو میبینی، من هفته ای یه بار نرم ببینم
صورتش رو مشمئز کرد، اومد نزدیکم
چی شد، چی شد، برای من زبون در آوردی
محکم سر جام وایسادم،
نزدیکم شد، زد روی بازوم، هلم داد به عقب
برو توی اتاقت، تو هیجا نمی ری
هر کاری کردم، دستم بالا نیومد هلش بدم، نشستم روی مبل، به خودم گفتم، بزار حواسش پرت بشه، فرار میکنم
چادرت رو در آر پاشو برو آشپز خونه اون ظرفها رو بشور، هم زمان فرزاد گفت
مامان دشوری دارم
مینا رودکرد به من
از دستشویی برگشتم، ببینم لباسهات رو. در آوردی توی آشپزخونه داری ظرف میشوری
منم که دیدم موقعیت خوبیه برای فرار، جلوش چادر و شالم رو در آوردم، وایسادم دست بردم برای دکمه های مانتوم، اونم خیالش جمع شد که من میخوام برم ظرف بشورم، رفت تو دستشویی، به سرعت برق و باد، شالم رو انداختم سرم، کج و کوله پیچیدم دور گردنم، چادرم رو دستم گرفتم، کفش هام رو. پوشیدم، دویدم در حیاط رو باز کردم، چند قدمم همینطوری توی کوچه دویدم، پشتم رو نگاه کردم، دیدم کسی نیست، ایستادم شالم رو مرتب کردم، چادرم رو سرم کردم، تند قدم برداشتم سمت قبرستون، دارم میرم سمت قبر مامانم، حاج خانم مادر شوهرم رو دیدم، روم رو برگردوندم، که مثلا من تو رو ندیدم، رسیدم سر قبر مامانم، اومد کنارم نشست...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴خبری مهم که حاج قاسم به شهید ایرلو داده بود
علی ایرلو فرزند شهید حسن ایرلو:
قبل از اینکه پدرم به یمن برود، شهید سلیمانی نوید این شهادت را داده بودند و به مادرم گفتند اگر حاج حسن آقا به یمن بروند دیگر بر نمیگردند و شهید خواهند شد.🌷
هدایت شده از گسترده توحید
بازارشوش
♥️عرضه کننده انواع لوازم اشپزخانه♥️
لوکس😎خاص🤩فانتزی♥️
به قیمت عاااااالی💸
ارسال ب تمام نقاط کشور 🚛
https://eitaa.com/joinchat/4111859773C45e30a12b2
🔴 با دیدن قیمتهاش شوکه میشی😱😱واردش که میشی نمیدونی کدوم یکی روانتخاب کنی 😉😎
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴خبری مهم که حاج قاسم به شهید ایرلو داده بود
علی ایرلو فرزند شهید حسن ایرلو:
قبل از اینکه پدرم به یمن برود، شهید سلیمانی نوید این شهادت را داده بودند و به مادرم گفتند اگر حاج حسن آقا به یمن بروند دیگر بر نمیگردند و شهید خواهند شد.🌷
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_63 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_64
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
برگشتم سمتش، خیلی سرد گفتم
سلام
نگاه دقیقی به صورتم انداخت
_سلام، صورتت چی شده؟
بی اهمیت جواب دادم
_هیچی
ناراحت اخم کرد، لبهاشم جمع کرد
_کی زده؟
ازش رو برگردوندم
_هیچ کس
_هیچ کس یعنی چی؟ مریم جان حرف بزن ببینم کی زده؟
همین طوری که ازش رو برگردوندم گفتم
برو از پسرت بپرس
نا باورانه گفت
از کی؟ احمد رضا؟؟
_بله
مگه بعد از اینکه تو از خونه ما رفتی، همدیگر رو دیدید
_نه ندیدیم، ولی شما بهش بگید، خودش براتون میگه
زیر لب زمزمه کرد
لااله الا الله
گوشیش رو از توی کیفش در آورد، شماره گرفت
_الو احمد رضا کجایی؟
_خیلی خب، پاشو بیا سر مزار، مادر مریم
_آره خودشم اینجاست
_باشه بیاید
تماسش رو قطع کرد،
کتاب دعام رو از توی کیفم در آوردم، سوره مُلک رو آوردم، شروع کردم به خوندن، صدق الله العلی العظیمش رو که گفتم، حس کردم یکی کنارم نشست، با گوشه چشمم نگاه کردم دیدم احمد رضاست
سلام
آروم، زیر لبی جواب دادم
سلام
مامانش گفت
مریم پای چشمش یه کم کبوده، میگم چی شده؟ میگه از احمد رضا بپرس
احمد رضا سر چرخوند سمت صورتم، با دقت نگاه کرد
دستش رو گذاشت توی سینه اش، متعجب گفت
من
مامانش گفت
مریم مگه شما نگفتی از احمد رضا بپرس
ریز سرم رو تکون دادم
_اره خودم گفتم
احمد رضا دستم رو گرفت، من رو چرخوند سمت خودش
_ببینمت من زدم؟
وقتی چرخیدم، چشمم افتاد به پدر شوهرم، اول خواستم همونطوری که نشستم سلام کنم، اما انگار یه نیرویی من رو از جام بلند کرد، ایستادم، سرم رو انداختم پایین
_سلام
_سلام دخترم خوبی؟
_بله
احمد رضا هم ایستاد، ناراحت گفت
مریم ازت انتظار همچین حرفی رو نداشتم، از دیروز تا حالا من تو رو ندیدم چطور میگی کار منه
سرم رو. گرفتم بالا
نگفتم کار توعه، گفتم از تو بپرسن، آخه قرار بود آب توی دل من تکون نخوره
چشمش رو بست، متاسف سرش رو تکون داد، دستش رو کرد لای موهاش
معذرت میخوام مریم، من همه تلاشم رو کردم نشد
من اگر به کسی قول بدم، شده بمیرم زیر قولم نمی زنم
رنگش پرید، پشتش رو کرد به من، دوباره برگشت سمتم
داداشت زده
توی چشماش زل زدم، مکثی کردم، ازش رو بر گردوندم، زیر لبی گفتم
آره...
فیلم رو دیدید؟ از کمک حاج قاسم به اشرار جنوب استان کرمان
اینها تحت تعقیب نیروی انتظامی بودند که حاج قاسم پیشنهاد میده به جای مجازات...
میخوای بدونی کمک حاج قاسم به این اشرار چی بوده؟😍
تشریف بیارید این کانال فیلمش رو درست کردند ببین 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_64 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_65
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
از شدت عصبانیت چشم هاش به خون افتاد در حالی که میخواد احترام پدر مادرشم حفظ کنه، رو کرد بهشون، دستهاش رو گرفت بالا، با صدایی پر از خشم ولی کنترل شده گفت
بیا همین رو میخواستید، زنم بره کتک بخوره، هی التماستون کردم نکنید، گفتید نه بّد میشه باید بره
برگشت با دستش صورت من رو نشون داد
الان کدوم بده، اینکه زن عقدی من خونمون میموند، یا اینکه الان کتک خورده با صورت کبود جلوی روم وایساده، دوست دارم الان یه قبر بکنم برم توش، خودم رو زنده به گور کنم
باباش اومد جلو دستش رو گذاشت روی شونه اش
آروم باش پسرم، حق با توعه، جون خودت من باور نمیکردم محمود دست بلند کنه روی خواهرش
تیز سر چرخوند سمت باباش
دیگه نمی زارم مریم بره خونه داداشش، به هر قیمتی هم میخواد تموم بشه، بشه
باباش، با تومنینه سرش رو بالا و پایین کرد، دستهاش رو به نشانه آروم باش گرفت جلوی احمد رضا
باشه پسرم باشه، هر چی تو بگی
احمد رضا، خیلی قاطع گفت
باید امشب بریم خونه مریمینا من یه دوتا حرف به داداشش بزنم، که فکر نکنه مریم بی پناهه کتکش بزنه یا اون زن عفریتش هر کاری خواست بکنه
مادرش اومد جلو حرف بزنه، انگار حاج رضا اخلاقش رو میدونست، دستش رو به نشونه، شما هیچی نگو گرفت جلوش
مرضیه خانم ساکت شد
من فهمیدم میخواست چی بگه، میخواست بگه چرا گفتی عفریته، غیبت نکن
حاج رضا رو کرد به جمع
باید شب بریم خونه محمود، ببینیم چرا این کار رو کرده، الانم همگی میریم خونه ما، مریم جان هم با ما میاد
گفتم
ببخشید بابا، من سر مزار بابام نرفتم، برم اونجا هم فاتحه بخونم، بعد بریم
برو دخترم، ما رفتیم خوندیم، تو هم با احمد رضا برو
دو تایی راه افتادیم سمت قبر بابام
احمد رضا گفت
مریم از دست من ناراحتی
_نباشم؟
خودت که دیدی من نمیخواستم بری مامان بابام نگذاشتن
_ولی تو به من قول دادی
اره، من خاک بر سر بی عرضه به تو قول دادم، ولی خودت که دیدی نشد
_چرا نیومدی بهم سر بزنی
_بابا، هرچی بهت زنگ زدم، گوشیت خاموش بود
تیز نگاهش کردم، طلبکارانه گفتم
ببخشیدا، مثل اینکه گوشی من رو گرفتی انداختی تو داشبورد ماشین، دیگه ام بهم ندادی
چشم هاش رو بست، لبش رو.گاز گرفت، زد روی پیشونیش
_ای داد بی داد، راست میگی ها، من شاید بیست بار بهت زنگ زدم، میگفت دستگاه مورد نظر خاموش میباشد
چونکه شارژش تموم شده، گوشی خاموش بوده
نچ نچی کرد، نفس بلندی کشید
یادم رفته بود که گوشیت توی داشبورده
به خونتون زنگ زدم، زن داداشت گوشی رو برداشت، میگفت صدا نمیاد، بعد از اونم هر چی زنگ زدم کسی بر نداشت
ایستادم نگاهش کردم
پس امروز که پشت تلفن هی میگفت، الو الو صداتون نمیاد، تو زنگ زده بودی؟
آره باور کن من زنگ زدم
اون دیده تویی الکی میگفته صدا نمیاد، بعدم سوکِتش رو در آورده، زنگ نخوره که تو نتونی با من حرف بزنی، برای همینم تو زنگ میزدی کسی بر نمیداشته...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_65 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_66
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
خب، خدا رو شکر که باورت شد، من بیخیالت نشدم
یه خورده از دلخوریم نسبت بهش کم شد، ولی بازم از نظر من مقصره، چون هم من بهش گفتم، مینا من رو اذیت میکنه و هم اون قول حمایت داده بود ولی پای قولش نموند، رسیدیم سر قبر بابام، فاتحه با سوره مُلک رو براش خوندم، رو کردم به احمد رضا
بریم، مامان بابات منتظرن
با هم اومدیم پیش پدر و مادرش، سوار ماشین شدیم، در خونشون، احمد رضا گفت
من و مریم بریم شهر یه چرخی بزنیم، بیرون شامم میخوریم، میایم بریم خونه داداشش
رو. کرد به مامانش
میتونم یه خواهشی ازت بکنم
بگو. پسرم
نشین بگو الان نگران میشن، بدِ، من حتما باید زنگ بزنم به داداشش بگم که مریم پیش احمد رضاست، بزار نگران بشن که مریم کجاست، خودشون زنگ بزنن
مامانش گفت آخه
احمد رضا پرید تو حرفش
مامان، جون، این آخه ماخه ها رو بزار کنار، حرف من رو.گوش کن
باباش گفت
باشه پسرم، خاطر جمع باش، ما زنگ نمیزنیم
پدر و مادرش از ماشین پیاده شدند، احمد رضا دور زد گاز ماشین رو گرفت به سمت شهر، یه کم که رفتیم رو کرد به من
ازمن دلخوری
با وجودی که از ته دلم ازش ناراحتم، ولی خلاف دلم گفتم
نه نیستم
یه جوری میگی نه که انگار، حرف دلت نیست، مریم من شرمندتم، از این ساعت به بعد یه لحظه هم رهات نمیکنم، قول شرف میدم
از این حرفش کمی دلم آروم گرفت، با لبخند نگاهش کردم
سر چرخوند سمت من
بخشیدی
سرم رو به تایید حرفش ریز تکون دادم
لبخند پهنی زد
حالا که بخشیدی کمر بندت رو ببند محکم ببند، که میخوایم پرواز کنیم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
این فیلم رو دیدید؟ از کمک حاج قاسم به اشرار جنوب استان کرمان
اینها تحت تعقیب نیروی انتظامی بودند که حاج قاسم پیشنهاد میده به جای مجازات...
میخوای بدونی کمک حاج قاسم به این اشرار چی بوده؟😍
تشریف بیارید این کانال فیلمش رو درست کردند ببین 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_66 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_67
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
احمد رضا پاش رو گذاشت روی ترمز، اینقدر با سرعت میرفت که انگار واقعا داشتیم پرواز میکردیم، صدای قهقه خنده من از شدت هیجان بلند شد، احمد رضا هم با خنده میگه
تو فقط بخند
رسیدیم شهر، رفتیم جیکرکی، یه دل و. جیگر سیر خوردیم، رو کردم به احمد رضا
از دیشب درست و حسابی چیزی نخورده بودم چقدر گرسنم بود
ناراحت پرسید
مگه بهت غذا نمیدن
چرا میدن، آخه من رفته بودم توی اتاق خودم، در رو هم قبل کرده بودم، فرزانه برام لقمه میاورد میخوردم، با اونم سیر نمیشدم
دستهاش رو گذاشت روی میز، هر دو دست من رو. گرفت، توی چشم هام خیره شد، لب زذ
دیگه تموم شد مریم، بهت قول میدم
با لبخند گفتم
ممنون که هستی
گوشیش زنگ خورد
جانم بابا
چشم الان میایم، فقط یه چیزی بگم
بابا به هیچ وجه و تحت هیچ شرایطی من نمیگذارم مریم خونه داداشش بمونه
چه صحبتی بابا، دوباره میخواهید مثل اون دفعه مریم رو بزارید خونه داداشش، من به مریم قول شرف دادم که نزارم بره اونجا، این حرف رو به مامان هم بگو
باشه الان میایم
تماس رو قطع کرد، رو کرد به من
پاشو بریم
بلند شدم، سوار ماشین شدیم، دلشوره اومد سراغم
نکنه دوباره پدر مادرش به احمد رضا فشار بیارند که مریم برگرده خونه داداشش، دوباره گفتم نه، این بار این کار رو نمکنه، بهم قول شرف داد، رسیدیم در خونشون، احمد رضا ماشین رو پارک کرد، دست کرد توی داشبورد گوشی من رو در آورد، گرفت سمتم
بیا گوشیت رو بگیر،
ازش گرفتم
پیاده شدم، چهار تایی، راه افتادیم در خونه ی ما، توی راه حاج رضا رو به احمد رضا گفت
بابا جون عصبانی نشی یه چیزی بگی ها، محمود بردار زنته، بعدها میخواین با هم رفت و امد کنین، سعی کن پل های پشت سرت رو خراب نکنی
چشم بابا
رسیدیم در خونه خودمون ، حاج رضا زنگ زد
صدای داداشم از آیفون اومد
کیه؟
حاج رضا گفت
باز کنید ما هستیم
در باز شد، رفتیم توی حیاط، داداشم نیومد بیرون، حاج رضا از توی حیاط صدا زد
یا الله، صاحب خونه
داداشم در هال رو باز کرد خیلی سرد گفت
بفرمایید
وارد خونه شدیم،
زن داداشم، حاج خانم رو تحویل گرفت، ولی داداشم هیچ کسی رو تحویل نگرفت
من رو که جواب سلامم نداد
حاج رضا رو کرد به داداشم
راستیتش ما میخوایم زود تر از موعد قرار دادمون مریم رو ببریم
داداشم خیلی جدی گفت
نمیشه، طبق قرار شهریور میبریدش...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_67 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_68
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
محمود آقا مریم عقد پسر منه، شرعا و عرفن اختیارش دست احمد رضاست، از ساعتی که بله عقد رو گفته، دست شما امانته، شما چرا زدید صورت عروس من رو کبود کردید؟
داداشم که اصلا انتظار شنیدن چنین حرفی رو نداشت، به پدر شوهرم خیره شد
زن داداشم فوری پرید وسط
این چه حرفیه میزنید حاج رضا، محمود برادر مریمِ، خیر و صلاحش رو میخواد، الان ده ساله بعد از فوت پدرش، برای مریم پدری کرده، حالا یه تشر پدرانه هم بهش زده
حاج رضا سرش رو انداخت پایین، به حرفهای مینا گوش کرد، حرفش که تموم شد، سرش رو. گرفت بالا، روبه زن دادشم گفت
اجازه بدید این موضوع مردونه حل بشه
زن داداشم، مثل یخ وار رفت
نگاهی انداخت به داداشم
آره محمود آقا، شما هم میخواهید مردونه حل بشه، یعنی به من مربوط نمیشه
داداشم گفت
توی این خونه هرچی به من مربوط میشه به تو هم مربوط میشه
سر چرخوند سمت پدر شوهرم
حالا اگر ما کلا از اینکه دختر به شما دادیم پشیمون بشینم، باید چیکار کنیم؟
باشه حرفی نیست، ولی به شرطی که مریم خانم خودشون بگن که این وصلت رو نمیخوان
همه نگاها اومد سمت من، بیشتر از همه نگاه احمد رضا
من که اصلا فکرشم نمیکردم کار به اینجا بکشه، سرم رو انداختم پایین، گفتم
من احمد رضا رو دوست دارم
داداشم داد زد
بیخود میکنی، پر روی بی حیا، تو همین جا میمونی جایی هم نمیری
احمد رضا کلافه سرش رو تکون داد، نچی کرد، ایستاد
بابا حرف زدن با اینها فایده ای نداره، پاشید بریم.
داداشم ایستاد جلوی در
شما میخواهید برید، برید به سلامت، ولی مریم رو باید از روی جنازه من ببرید
پدر شوهرم رو کرد به داداشم
ـ
این چه حرفیه میزنی محمود آقا، ما اگر میخوایم مریم رو ببریم چون اینجا اذیت میشه
حاج رضا مریم پانزده سالشه، توی این پانزده سال، این اولین چکی بوده که من بهش زدم، خودشم میدونه که چقدر دوسش دارم، شما گذشته رو نمیبینید این یه چک من رو دیدید میگید اینجا اذیت میشه؟
احمد رضا رو کرد به من
بگو که زنش اذیتت میکنه
مینا خودش رو مظلوم کرد
من، من مریم رو اذیت میکنم، مریم برای من مثل خواهرم میمونه، برید در اتاقش رو باز کنید، ببینید چی کم داره، هرچی که لازم داشته بهترینش رو براش خریدم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_68 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم ✍️ #زهرا_حبیبال
که?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_69
#رمان_آنلاین
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
احمد رضا با اشاره زد به بازوم آهسته گفت
حرف بزن، نترس من پشتتم
تپش قلب گرفتم، با صدای لرزون رو به زن داداشم گفتم
تو من رو کتک میزنی
زد پشت دستش
_مریم خجالت بکش، از خدا بترس، من تورو کتک میزنم؟؟
سرم رو تکون دادم
آره، با دمپایی میزنی، موهام رو میکشی، بهم میگی، یتیم بد بخت، بهم میگی موی دماغ
رو کرد به محمود
همه رو داره دروغ میگه، اینطوری میگه، که بره خونه حاج رضا
داداشم یه نگاهی تاسف بار بهم انداخت، لبش رو برگردون، سرش رو تکون داد
خواستم بگم فرزانه شاهده، ترسیدم بعدن مینا بزنش بگه چرا گفتی، سر چرخوندم سمت داداشم
داداش من همه رو راست گفتم، تازه همشم نگفتم
مینا با عصبانیت نزدیک من شد، شروع کرد خودش رو زدن
_بشکنه، دستم که نمک نداره، به هر کی خوبی میکنم، دلم رو میشکنه، از پشت بهم خنجر میزنه
داداشم اومد جلو، دست مینا رو گرفت
_آروم باش، من میدونم که مریم قدر نشناسی میکنه، زحمات تو رو، برای مریم دیدم
رو کرد به من
یک کلام ختم کلام، میخوای چیکار کنی؟
سرم رو انداختم پایین
میخوام برم خونه احمد رضایینا
_گر چه از چشمم افتادی، ولی چه کنم که هر دو از یه رگ و ریشه ایم، من اینطوری نمیزارم تو رو ببرن
رو. کرد به پدر شوهرم
جشن عروسی بگیرید، مریم رو ببرید
احمد رضا سر چرخوند سمت باباش
بابا من باهاتون صحبت کردم، گفتم من به مریم قول شرف دادم، که دیگه نگذارم خونه داداشش بمونه
داداشم صداش رو برد بالا
تو بیجا کردی که قول دادی
احمد رضا خیلی جدی و قاطع گفت
محمود اقا اگر نزاریدالان من مریم رو ببرم به خاطر سیلی که تو صورت زن من زدی، و صورتش رو کبود کردی میرم از دستتون شکایت میکنم، حالا برید کنار بزارید ما بریم
داداشم که اینجا رو نخونده بود، وا رفت، احمد رضا دست من رو گرفت، رو کرد به پدر مادرش
بیاید بریم
همگی از در خونه اومدیم بیرون، در حیاط رو که بستیم، پدر شوهرم نفس بلندی کشید
چه بد شد، من اصلا دوست نداشتم اینطوری بشه
احمد رضا دست من رو، ول کرد رفت کنار باباش
بابا منم دوست نداشتم اینجوری بشه، ولی دیگه خودتون دیدید، محمود آقا راهی برامون نگذاشت...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾