زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_375 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_376
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
نگاهم افتاد به حاج آقا و خانمش، از ناراحتی صورتشون قرمز شده و با نگاهشون حرف من رو تایید کردند
مینا گفت
_ قبلا هم بهت گفتم، دم خروس رو باور کنیم یا قسم حضرت عباس تو رو، مگه تو جلوی اصغر خونسرد بی حجاب وانیساده بودی؟
_من ترسیدم، از هولم چیزی سرم نکردم، اومدم در هال رو باز کردم ببینم صدای چی بود، احتمال هرچی رو میدادم باشه جز اینکه یه مَرد توی حیاط باشه
_حیاط نه جلوی در هالت
_اون اومده بود دنبال کفترش، کفترشم جلوی در هال من بود
_ اینکه اصغر همه محل رو پر کرده که من و مریم همدیگر رو میخوایم، حتی گفته
سر چرخوند سمت حاج اقا
ببخشید حاج آقا که این رو میگم
مجدد رو کرد به من
_ بچهمون هم سقط شده، مادرشم فرستاد خونه ما علنا ازت خواستگاری کرد، این رو چی میگی؟
توپیدم بهش
_تهمت رو تو زدی، سقط بچه رو هم تو انداختی سر زبون مردم، اصغرم از این شرایط به نفع خودش استفاده کرد، پیش خودش گفت
حالا که با تهمت به من بستنش خوبه من معتاد آس و پاس برم خواستگاریش
_خوبه والا غلطهات رو کردی، آبروی داداشت رو بردی زبونتم درازه
کمی صدام رو بردم بالا
مینا این رو خوب میدونم که اگر پدر و مادر من زنده بودن تو هیج وقت جرات نمیکردی به من تهمت بزنی، داداشمم که دین و ایمانش رو داده دست تو و داره به تهمت و دروغهای تو پر و بال میده
مینا عصبانی بلند شد ایستاد
_خوبه تا حالا زن داداش بودم حالا شدم مینا
طلبکارانه رو کرد به داداشم
_نمیخوای چیزی بهش بگی
داداشم سرش رو انداخت پایین، سکوت کرد
مینا که از عصبانیت در حال انفجار بود داد زد
_من دیگه نمیتونم این همه توهین رو بشنوم پاشو بریم، ما دیگه اینجا کاری نداریم
حاج آقا و خانمش ایستادند
حاج آقا رو به مینا گفت
بفرمایید بنشینید، به خودتون مسلط باشید از دست مریم خانم ناراحت نشید ، ایشون دارن از خودشون دفاع میکنن
_از چیش دفاع میکنه از گناهش
منم ایستادم فریاد زدم
_نه از بی گناهیم
حاج آقا دستهاش رو به نشونه آروم باشید بالا و پایین کرد
_خواهش میکنم، وضع رو از این که هست بدتر نکنید، بشینید...
#پارتی_از_آینده
_حقیقتش ما آماده شدیم بیایم اینجا، که همسرم آقا وحید بره محل، اصغر رو پیدا کنه.
بهش اطمینان بده که ما بیاد دادگاه حقیقت رو بگه
ما هم هیچ شکایتی ازش نداریم، ولی به خاطر یه درگیری با همسر سابقش.
پدر بزرگ همسرش اومد از آقا وحید خواهش کرد که بیا رضایت بده که نوهش نره زندان
دیگه اقا وحید موند تا فردا که کارش تموم بشه بیاد اینجا.
عمو گفت در نبود شما اقا سهراب میره با اصغر صحبت میکنه
سهراب خودش رو از روی مبل داد جلو
_بله من میرم ولی میشه دقیق بگید اصغر به چی باید اعتراف کنه
شرمنده سرم رو انداختم پایین...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
حَسبــےَ اللـه و خدا ، مـا را بس
بودن ِ با شــهدا، مــآ را بس
آن شهیدان ڪـه به خون مےگفتند
هــوس ڪربـبلا ،مـا را بس
#شهیدبابڪنورے
🌱#اللهم_الرزقناتوفیق_الشهادة_فی_سبیلک
#یادشهدا_باصلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
بعد از فرارم از خونه با ی دختری تو پارک اشنا شدم که گفت داره با یکی ازدواج میکنه و بهم جای خواب میدن وقتی منو برد خونه اون پسر متوجه رفت و امدهای مردها و زن های زیادی شدم و تازه فهمیدم تو چه منجلابی افتادم
https://eitaa.com/joinchat/925958166C9fca1c8822
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_376 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_377
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
من نشستم
ولی مینا همچنان ایستاده و مرتب به داداشم میگه
_ پاشو بریم دیگه جای ما اینجا نیست
حاج آقا رو به مینا گفت
_خواهش میکنم، خانم محمود آقا بنشینید
داداشم سرش رو گرفت بالا رو به مینا گفت
_بگیر بنشین
مینا با عصبانیت نشست، حاج آقا و خانمش هم نشستن، حاج آقا گفت
_من قاضی نیستم که قضاوت کنم، ولی مریم خانم رو پاک و راستگو میبینم
مینا پرید تو حرف حاج آقا
_دست شما درد نکنه پس من رو دروغگو میبینید
داداشم رو کرد به مینا
ساکت شو بزار حاج آقا حرفش رو بزنه
مینا اخم هاش رو کرد تو هم ساکت شد
توران خانم گفت
ببخشید در جایی که حاج آقا هستن بنده حرفی نمیزنم فقط یه حرف رو با اجازه حاج آقا من بگم
مریم مثل هم نامش حضرت مریم پاکِ و من روی پاک بودنش حاضرم
گردنش رو کج کرد
این سرم رو بدم
زینب خانم گفت
_والا منم توی این یک ماه جز خانمی چیزی از مریم ندیدم، نمازش اول وقت، عبادتش به جا همچین دختری هیچ وقت خلاف نمیکنه
نگاهم افتاد به مینا که داره با تنفر به توران خانم و مش زینب نگاه میکنه
حاج آقا ادامه داد
_ احسنت به شما ها که حقیقت رو گفتید
اما اینکه یه آقایی که توی محل شهرت داره به کفتر بازی، بعدم پریده توی حیاط موقع رفتن هم کفتر دستش بوده، پس حتما اومده بوده دنبال کفترش
مینا گفت
_من دستش کفتر ندیدم
گفتم
_نخود که تو دستش نبود، کفتر بود، کفتر هم اینقدر بزرگ هست که بشه تشخیصش داد، تو هم که به خونه من نزدیک بودی چرا میگی ندیدم؟
_من اونچه رو که دیدم گفتم نه چیزی بهش کم کردم. نه چیزی اضافه
حاج آقا رو به مینا سری تکون داد
_ایکاش نمیگفتید
مینا قیافه حق به حانبی به خودش گرفت
حاج اقا نمیگفتم تا هی این پسره بره و بیاد همه همسایهها ببینن؟؟
حاج آقا نیشخندی زد
الانم که اکثریت اهل محل میدونن، متاسفانه بعضی از مردم شنیده هاشون رو تبدیل به دیدن و یقین میکنن و از نهی پروردگار و عذابی که در انتظارشون هست غافلند
مینا که حسابی کم آورده گفت
_من فقط به شوهرم گفتم، اونم نیتم این بود جلوی این کار گرفته بشه، اصغر و مادرش همه جا پخش کردند
گفتم
_ولی بعضی از مشتریهای من میگفتن از شما شنیدن
_مثلاً کی؟
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_377 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_378
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_فهیمه خانم
_اون غلط کرد، اصلا از کجا معلوم که این مشتریهایی که میگی ساخته ذهن خودت نباشه
فهیمه خانم اگر راست میگه بیاد رو به رو. کنیم بگه من همچین حرفی رو گفتم
_غیر از فهیمه خانم یه چند تای دیگه هم هستن که گفتن
_باشه هر چند نفری که هستن بگو بیان رو به رو کنیم
حاج آقا رو کردن به من و داداشم و مینا
_ما امشب اومدیم اینجا که از محمود آقا بخواهیم از سخت گیری نسبت به مریم خانم بگذرن و ایشون رو کما فیالسابق برای فعالیتهاشون آزاد بگذارن
داداشم گفت.
_به احترام شما چشم ولی تنهایی نباید بره بیرون چون راست یا دروغ این حرف پشت خواهر من هست
دیگه نمیخوام بیشتر از این حرف پشت خواهرم باشه، بیرون رفتنشم با یه بزرگتر باشه مثل مش زینب یا توران خانم
من که تو عمل انجام شده تصمیم برادرم قرار گرفتم چاره جز قبول کردن ندارم، از طرفی دارم توی این خونه میپوسم
سرم رو با تایید حرف داداشم تکون دادم
_باشه من خواستم برم بیرون با یه بزرگتر میرم، ماشینمم بزارید ببرم صاف کاری شیشههام بندازم، گاهی که میخوام به یه بزرگتر برم شهر با ماشین خودم برم،
ماشین رو خودم فردا میبرم میدم درستش کنن
نگاهم افتاد به مینا، از اینکه داداشم اجازه داد من با یه بزرگتر برم بیرون و ماشین رو درست کنم، چشمهاش داره از حدقه میزنه بیرون
حاج آقا گفت خب خدا رو شکر که به خیر گذشت، محمود آقا خدا خیرت بده که روی من رو زمین ننداختی و ضمانت من رو قبول کردی
یه صلوات بفرستید بعدم ما زحمت روکم کنیم
همه صلوات فرستادیم، حاج آقا و خانمش و توران خانم خداحافظی کردند، داداش و زن داداشمم همونطوری که بی سلام اومدن بدون خدا خافظی هم دارن میرن
نگاهم رو دادم به فرزانه و فرزاد با لبخند اشاره کردم بیا
فرزاد شونه انداخت بالا که مثلا نمیام، فرزانه با نگاهش اشاره کرد به مینا، به من فهموند، مامانم نمیگذاره...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_378 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_379
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
همه رفتن خوشحال رو کردم به مش زینب
_خدا رو شکر امشب به خیر گذشت چقدر خوشحالم که فردا میخوام برم بیرون الان یک ماهه که من توی کوچه هم نرفتم
مش زینب لبخند قشنگی زد
_خیلی خوشحالم که شادی تو رو میبینم، صبر داشته باش ازاین بهتر هم میشه
_بزار ماشینم رو درست کنه با هم میریم شهر خرید
_تو که همه چی برام خریدی بریم شهر چی بخریم؟
_کفش و چادر مشگی
_نمیخواد همینی که دارم خوبه
تو دلم گفتم مش زینب عزیزم چادرت دیگه زنگ مشکیش تبدیل به قرمز شده، کجاش خوبه، کفش هم که کلا نداری یه دم پایی طبی کهنه داری
_بله اینهایی که دارید خوب هست، حالا ما هم خرید میکنیم
با تکون سرش حرفم رو تایید کرد
از خوشحالی خوابم نمیرفت تا اخر شب با مش زینب حرف زدیم، یه دفعه یاد نماز صبح افتادم، اگر بیشتر بشینیم نماز صبحمون قضا میشه،
_مش زینب بخوابیم
_باشه مادر بخوابیم
مثل هر شب درو پنجره رو کنترل کردم که بسته و قفل باشه، مهتابی آشپز خونه رو روشن گذاشتم که خونه خیلی تاریک نباشه، برقهای هال رو خاموش کردم خوابیدیم
سر سفره صبحانه صدای زنگ پیامک به صدا در اومد، گوشی رو از روی میز برداشتم پیام رو باز کردم
الهه نوشته پشت درم، بیا در رو باز کن
از جام بلند شدم
مش زینب پرسید
_کیه مریم جان؟
_الهه پشت دره میگه باز کن
سریع اومدم آموزشگاه در رو باز کردم الهه وارد شد به آهنگ گفتم
_سلام، سلام
_سلام خوش خبر باشی، اول صبحی خیلی سرحالی
_دیشب اینجا جات خیلی خالی بود بیا بریم برات تعریف کنم
در رو بستم وارد هال شدیم، الهه و مش زینب سلام و علیک کردند، هر چی دیشب شده بود رو براش گفتم
لبخند پهنی زد
_خدا رو شکر مریم، پس دیشب زن داداشت کلی ضایع شده
_آره نبودی قیافهش رو ببینی، الانم زنگ میزنم به اونهایی که میگفتن ما توی نونوایی یا مراسم ختم فامیلمون از مینا شنیدیم که مریم و اصغر رو با هم دیده و مریم بچهش رو سقط کرده، بیان با مینا روبه رو کنن
_فکر میکنی میان؟
_باید بیان دیگه
مکثی کردم
_یعنی میگی نمیان
_چی بگم، حالا بهشون بگو ببین چی میگن
_یکیشونم بیاد خوبه، صبر کن برم از توی اموزشگاه دفترچه تلفن رو بیارم
_نمیخواد زنگ بزنی، امروز تو حسینیه همشون میان اونجا بهشون بگو
_عه راست میگی ها حواسم نبود...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
–فقط یه سوال دیگه دارم که اگه ناراحت نمی شید بپرسم؟
به تابلوی روی دیوار نگاه کرد و زمزمه کرد:
–دربلا هم میچشم لذات او....بپرسید راحت باشید.
نگاهم را به سیب نیمهای که در دستم بود دادم و شمرده شمرده گفتم:
–شما بهش فکر میکنید؟
اخم ریزی بین ابروهایش نشست. جوری نگاهم کرد که انگار از پلک هایش سوال میبارید.
–منظورم اینه اگه پشیمون بشه و بیاد بگه هر جور که تو بخوای می شم، اون وقت...
سیب نیمخوردهای که در دستش بود را داخل بشقاب گذاشت.
–چرا این سوال رو میپرسید؟
http://eitaa.com/joinchat/1651900434C5c2629a7fe
رمان انلاین برگرد نگاه کن ❤️❤️❤️❤️❤️
هدایت شده از پست برتر
من با شوهرم دختر عمه پسردایی بودیم از همون روز اول عقد مدام بهم خیانت میکرد هر بار که میومدم قهر با واسطه اقوام منو برمیگردوند و دوباره روز از نو روزی از نو تا اینکه ی بار خسته شدم از دستش و برگشتم خونه پدرم ی شب خاله م به همراه شوهرش اومدن خونمون تا واسطه بشن که شوهر خاله م گفت مرده دیگه دلش خواسته بره با ی نفر دیگه تو که نباید بیای قهر حرفهاش خیلی بهم برخورد اما حوابی ندادم و واگذارش کردم به خدا دوباره برگشتم سر زندگیماما چند ماه بعدش خبر اومدکه داماد خاله م ...
https://eitaa.com/joinchat/925958166C9fca1c8822
خدا چه بلایی سرشون اورد😢
هدایت شده از « تبلیغات گسترده صداقت »
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 همین الان ثبت نام کنید 🚨
#همایش_شروع_مسیر_موفقیت و رشدفردی"
(شماره تلفن + نام و نام خانوادگی) 👇🏻
https://eitaa.com/Poshtiban_Toranj
🔻زمان: پنجشنبه (6 مرداد) _ ساعت 16:50
[بسیارضروری و کاربردی برای همه]
جهت کسب اطلاعات بیشتر به کانال
مرکز ترنج(مرکز تخصصی رشدفردی) مراجعه کنید 💯
https://eitaa.com/joinchat/1088290864C948ad435c9
1_1615044565.ogg
114.6K
توضیحات آقای یعقوبی درباره همایش "شروع مسیر موفقیت و رشدفردی"
✨ سرفصل های همایش آنلاین✨
✅ 5 چالش مهم در زندگی چیست؟
✅ موفقیت و رشدفردی از کجا آغاز میشود؟
✅ مراحل سه گانه خودشکوفایی
✅ معرفی 12مهارت رشدفردی
✅ نقشه راه ۳ سال آینده
✅ معرفی مدل تیپ شناسی MBTI
رو به سوریه کرد و گفت:
بیا عروسڪهایم مالِ تو
حالا داداشم رو پس میدی..؟!
آخه خیلی دلتنگشم..^^
#خواهرشهید..
#شهید_احمدمحمدمشلب..
#یاشهدا
شهادت آرزومه🖤🕊💚🌷
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام به همه
#بهوقتمهربانی
چند وقت پیش با خبر شدیم که زن و شوهر جوانی برای حل مشکلات زندگی اسباب و وسایلشون رو فروختن. اما بعد از بدنیا اومدن فرزندشون به مشکل برخوردن.
بچه الان چهاردست و پا راه میره و به خاطر نبود فرش خیلی اذیت میشه.
چند نفر از آشناها جمع شدن که براشون به صورت قسطی فرش تهیه کنن. اما قیمت ها خیلی بالاست.
دوستان اگر ۵۰۰نفر نفری ده هزار تومن کمک کنیم هزینه پیش پرداخت برای این بنده خداها جمع میشه
اگرقصد کمک دارید یاعلی بگید زودتر هزینه رو به دست این بنده خدا ها برسونیم
جهت دریافت شماره کارت به آیدی زیر پیام بدید.
👇👇👇👇👇
@Karbala15
دوستانی که کمک میکنن بعد از خرید عکس فرش براشون ارسال میشه
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام به همه #بهوقتمهربانی چند وقت پیش با خبر شدیم که زن و شوهر جوانی برای حل مشکلات زندگی اسباب و
دوستانی که قصد واریز دارید تا ساعت نه امشب واریز بزنید خوشحال میشیم 🙏
قبل از شروع ماه محرم فرش بخرن دل این خانواده روشاد کنیم
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_379 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_380
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
رو کردم به الهه و مش زینب
من الان یک ماهه که سر مزار پدر و مادرم نرفتم، بعد از ظهرم چون حسینه ختم انعام هست وقت نمیشه، میاید بریم سر مزار
مش زینب بنده خدا که به پای من تو خونه نشسته بود، گفت
_آره بریم
_الهه رو کرد به من
_پس من برم خونه، هم به مامانم بگم، هم با چادر تو خونه که نمیشه بیام، چادرم رو عوض کنم
_باشه برو
من و مش زینب آماده شدیم، اومدیم در خونه الهه اینا منتظر الهه موندیم، به دورو برم نگاه کردم، از بس بیرون رو ندیده بودم حس کردم هوا پر رنگ شده، برام یه لذت خاصی داره
الهه اومد، سه تایی راه افتادیم، متاسفانه باز هم خانمها در کوچه نشستن، تا چشمشون به من افتاد
شروع کردن به پچ پچ کردن، فهمیدم دارن در مورد من حرف میزنن، اشکال نداره حرف بزنن، من یک ماهه از خونه نیومدم بیرون، الان دیدنم براشون جالب اومده
نزدیکشون شدیم، سلام کردیم، بعضی که روشون رو از ما برگردونند، بعضی هم با نگاهای معنادارشون زیر لبی یه جواب سلام سر سری گفتن
به خودم گفتم، تو چه سادهای فکر کردی چون یک ماهه از خونه نیومدی بیرون، مردم یادشون رفته، اینها به من به چشم یه زن ب*د*ک*ا*ر*ه نگاه میکنن،
به مش زینب و الهه گفتم
_به خاطر من شماها رو هم تحویل نگرفتن
الهه سر چرخوند سمت من
_به جهنم که تحویل نگرفتن، فدای سرت
مش زینب گفت
_من رو که به خاطر فقرم خیلی وقته بعضی شون تحویل نمیگیرن، ناراحت نباش مریم جان توجهی به رفتارهاشون نکن
من گاهی میشنیدم خانمها برای اینکه بچههاشون رو بترسونن که اذیت نکنن میگفتن اگر از جات پاشی میدیم مش زینب بخورتت، من فقیر بودم آدم خوار که نیستم
_الهه گفت یک دقیقه صبر کنید من برم یه حرفی به اینها بزنم برمیگردم
تا خواستم بگم ولشون کن، الهه سریع پا تند کرد سمتشون، مش زینب گفت
_بیا بریم نزدیکشون ببینیم الهه چی بهشون میگه
ما هم برگشتیم
الهه دستش رو گرفت سمتشون، با صدای بلند گفت
_چطورید عروسهای شیطان؟؟
اشاره کرد به سوسن خانم
_ خانمی که پاچه شلوارت تا سر زانوت رفته بالا پاهای لختت رو انداختی بیرون، میدونی اگر یه نامحرم ببینه به گناه بیفته توی نامه اعمالت مینویسن ز*ن*ا کار
یا شما فیروزه خانم که همینطوری بدون روسری یه چادر انداختی رو سرت، گردنت رو انداختی بیرون یه نامحرم ببینه به گناه بیفته برای تو هم یه عمل ز*ن*ا مینویسن
خانمها یکی یکی پاچه شلوارهاشون رو میکشیدن پایین، چادرهاشون رو مرتب می کردن، اعظم خانم به تندی گفت
_چی تربیت کرده محبوبه صبر کن میام در خونتون به مامانت بگم تا اون دهنت رو گل بگیره
الهه هم به تندی جواب داد
حالا که میخوای شکایت من رو به مامانم بکنی پس بزار یه چیز دیگهام بهتون بگم
خانمهایی که میشینید توی کوچه دور هم غیبت مردم مخصوصا الانم غیبت مریم رو میکنید، اینم بدونید که الغیبت و اشد و من الزنا
یعنی گناه غیبت از عمل شنیع ز*ن*ا بدتره حالا بشیند اینجا برای شیطان خوش رقصی کنید...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
–فقط یه سوال دیگه دارم که اگه ناراحت نمی شید بپرسم؟
به تابلوی روی دیوار نگاه کرد و زمزمه کرد:
–دربلا هم میچشم لذات او....بپرسید راحت باشید.
نگاهم را به سیب نیمهای که در دستم بود دادم و شمرده شمرده گفتم:
–شما بهش فکر میکنید؟
اخم ریزی بین ابروهایش نشست. جوری نگاهم کرد که انگار از پلک هایش سوال میبارید.
–منظورم اینه اگه پشیمون بشه و بیاد بگه هر جور که تو بخوای می شم، اون وقت...
سیب نیمخوردهای که در دستش بود را داخل بشقاب گذاشت.
–چرا این سوال رو میپرسید؟
http://eitaa.com/joinchat/1651900434C5c2629a7fe
رمان انلاین برگرد نگاه کن ❤️❤️❤️❤️❤️
هدایت شده از پست برتر
من با شوهرم دختر عمه پسردایی بودیم از همون روز اول عقد مدام بهم خیانت میکرد هر بار که میومدم قهر با واسطه اقوام منو برمیگردوند و دوباره روز از نو روزی از نو تا اینکه ی بار خسته شدم از دستش و برگشتم خونه پدرم ی شب خاله م به همراه شوهرش اومدن خونمون تا واسطه بشن که شوهر خاله م گفت مرده دیگه دلش خواسته بره با ی نفر دیگه تو که نباید بیای قهر حرفهاش خیلی بهم برخورد اما حوابی ندادم و واگذارش کردم به خدا دوباره برگشتم سر زندگیماما چند ماه بعدش خبر اومدکه داماد خاله م ...
https://eitaa.com/joinchat/925958166C9fca1c8822
خدا چه بلایی سرشون اورد😢
هر شهید
کربلایی دارد که خاکِ آن کربلا،
تشنهی خون اوست و زمان،
انتظار میکشد تا پای آن شهید بدان کربلا رسد؛
و آنگاه خونِ شهید،
جاذبهی خاک را خواهد شکست
و ظلمت را خواهد درید
و معبری از نور خواهد گشود..!
روحش را از آن، به سفری خواهد برد که
برای پیمودنِ آن هیچ راهی جز، شهادت وجود ندارد..:)
#شهید_سیدمرتضیآوینی
#یاشهدا
شهادت آرزومه🖤🕊💚🌷
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
↻♥️⃟🦋
•.
✦راه کاروان عشق از میان تاریخ می گذرد
و هر کس در هر زمره که می خواهد ما را بشناسد
داستان کربلا را بخواند ، اگرچه خواندن داستان را سودی نیست
اگر دل کربلایی نباشد...
🕊#شهیـــدسیـدمرتـضیآوینی🌿⚘
✦شادی ارواح مطهر شهدا، سلامتی و تعجیل درظهور حضرت مهدی #صــلواتღ✨
❏اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يااَباعَبدِالله الْحُسَيْن عَلَيْهِ السَّلامُ[♥️🌿]
#اللهم_الرزقناتوفیق_الشهادة_فی_سبیلک
#یادشهدا_باصلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم🌹
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_380 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_381
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
الهه برگشت سمت ما
_ببین من اصلا راضی نیستم به خاطر من خودت رو در گیر کنی همینقدر که تنهام نگذاشتی ازت ممنونم
_آخه زور داره ، خودشون نشستن در کوچه، حجاب درستی ندارن، غیبت میکنن اونوقت انگشت اتهام میگیرن روی کسی که جز نجابت ازش ندیدن
دست خودم نیست، من اصلا نمیتونم بی تفاوت باشم
مش زینب گفت
_ وقتی حضرت ابراهیم رو انداختن تو آتیش قورباغه آب میریخت تو آتیش که خاموش بشه یه وزغم تو آتیش میدمید که اتیش زیاد بشه نه اون اب ریختن قورباغه برای اون آتیش فرق داشت نه اون دمیدن وزغ شعله رو بیشتر میکرد، اینجور موقعهاست که ذات آدمها معلوم میشه
شاید بین این همه حرفی که پشت سر تو هست، طرفداری الهه نظر مردم رو عوض نکنه ولی این کار خدا رو خوشحال میکنه و مزد الهه رو هم میده
_درست میگید شما، منم بابت حمایت دیشبتون ازتون ممنونم
وظیفهم بود
رسیدیم سرمزار مادرم بغض گلوم رو گرفت، نشستم کنار قبر خاک گرفتش، زیر لب گفتم
_ مامان دوست دارم الان تنها بودم و باصدای بلند گریه میکردم و همه اتفاقهایی که افتاد رو برات میگفتم، ولی حضور الهه و مش زینب نمیگذاره، بغضم ترکید اشک مثل بارون از چشمم سرازیر شد
چقدر به حضورت احتیاج دارم ایکاش بودی، قربون این قبر خاک گرفتهت بشم، ببخشید محمود نگذاشت بیام سرمزارت خودشم
نیومده که یه ظرف آب بریزه روی این سنگ قبرت
یه کم که گریه کردم، بلند شدم برم آب بیارم سنگ قبر مامانم رو بشورم، الهه گفت
_کجا میری؟
_برم آب بیارم قبر مامانم رو بشورم
_تو همین جا بمون من میرم یه ظرف پیدا میکنم اب میارم
الهه رفت و با یه بطری آب برگشت گفت
_اصغر اینجاست
_راست میگی؟
_آره، پشت درخت دم شیر آب پنهان شده
یه دفعه دلشوره و استرس اومد سراغم
_حالا چیکار کنیم؟
مش زینب گفت
_هیچی، به روی خودت نیار انگار نه انگار که میدونیم اونم اینجاست
_اگه یه وقت بیاد با من حرف بزنه چی؟
_اون موقع هم تو محلش نگذار من جوابش رو میدم، الانم خیلی عادی سنگ قبر مامانت رو بشور بشین فاتحهت رو بخون
الهه آب ریخت من دست کشیدم قبرش رو شستم، نشستم، یه حمد و سه قل هوالله خوندم، از توی کیفم کتاب دعام رو در آوردم شروع کردم به خوندن سوره ملک
وسطهای سوره بودم صدای خانمی رو شنیدم
اجاق آدم کور باشه بهتره تا همچین اولادی داشته باشه، خجالت نمیکشه بی ابرویی کرده حالا داره برای مادرش قرآن میخونه. الهی اون قرآن بزنه تو کمرت...
#پارتیازآینده
مریم یه چیزی بخور، دیشبم شام نخوردی، هر وقت شبم بلند شدم دیدم بیداری، گرسنگی و بی خوابی از پا درت میارهها
_ممنون وحید جان، دست خودم نیست راه گلوم بسته شده چیزی ازش پایین نمیره،
یه لقمه نون و کره عسل گرفت آورد نزدیک دهن من
_دهنت رو باز کن
خیلی خجالت کشیدم، رد نگاهم رو دادم به جمع ببینم کسی نگاه میکنه.از لبخندی که به لب عمو نشسته متوجه شدم عمو دیده
اصرارهای مکرر وحید مجبورم کرد دهنم رو باز کردم لقمه رو خوردم.
رو به وحید ملتمسانه گفتم:
_دستت درد نکنه دیگه لقمه نده، اینم به زور خوردم
چشمکی بهم زد، از خجالت آب شدم
_دو تا لقمه دیگه رو هم به زور بخوری تمومه
سفره رو جمع کردیم، وحید گفت
_کیا میان دادگاه
زهرا خانم جواب داد
_به جزمن که میخوام بمونم بچهها رو نگه میدارم همه میان
زن عمو رو کرد به وحید
من میخوام بیام به مینا. بگم، اینم عاقبت تهمت، فکر کردی میتونی تهمت بزنی و با چند دروغ دیگه اوضا زندگیت رو اونجوری که دلت میخواد بنا کنی
عمو گفت: منم میخوام بیام وقتی دادگاه مینا رو محکوم کرد. ببینم محمود چطوری مینواد تو روی من نگاه کنه...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
اجر کسانی که در زندگی خود
مدام در حال درگیری با نفس هستند و
زمانی که نفس سرکش خود را رام نمودند
خداوند به مزد این جهاد اکبر
شهادت را روزی آنان خواهد کرد..:)
#شهید_محمدمهدیلطفینیاسر
#یاشهدا
شهادت آرزومه🖤🕊💚🌷
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada