eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.2هزار دنبال‌کننده
783 عکس
408 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _کی من؟ نه بخدا، اون روز سر لباس با مامان دعوام شد. اخه من میگفتم تونیک چهارخونه میخوام مامان میگفت: پارچه تو خونه داریم همون رو میدم به مهین خیاط، خوب بابا مهین خانم خیاطیش خوب نیست مدل جدید بلد نیست بدوزه،تازه پارچه ای که مامان میگه رنگش دخترونه نیست، _خوب همین رو بهش میگفتی ، هزار بار گفتم با بزرگترت درست صحبت کن ادم تربیتش از تو خونه شروع میشه، وقتی با مادرت و خواهرا و برادرت بد حرف بزنی برات عادی میشه بیرون از خونه هم همین رفتار رو داری اونوقت هم ابروی خودت و هم ابروی ما رو میبری..‌. مثل اون خواهرت نیلوفر که همش باید نگران زبون تلخش باشم و پیش خونواده ی شوهرش سرم پایین باشه. مامان دلخور از حرف بابا گفت:باز حرف نیلوفر رو وسط کشیدی ؟ اون حسابش جداست طفلک کم درد سختی نکشید بچم، ازونموقع کلا اخلاقش عوض شد... این مواقع تا به بابا چشم نمیگفتم اروم نمیشد و دست از سرزنشم بر نمیداشت. برای همین با سری افکنده گفتم چشم. دیگه اونم ادامه نداد،تا خواستم بنشینم سر سفره مامان گفت: _دخترم یه چاقو با دوتا پیش دستی بیار برای خیارشورها ، ناچار به اشپزخونه برگشتم،از گرسنگی شکمم به قار و قور افتاده بود ولی پیش بابا نه میتونستم غر بزنم نه چیزی بگم، بنابراین بی هیچ حرفی چاقو و پیش دستی رو جلوی مامان گذاشتم و دوتا تیکه بزرگ از کوکو رو گذاشتم تو بشقابم که این بار صدای غرغر مامان بلند شد. _ای بابا تو که اون همه کوکو نمیتونی بخوری چرا دوتا تیکه بزرگ برداشتی؟ پس نسرین چی بخوره؟ نریمان هم قراره یه سر بیاد اینجا ، شایدنهار نخورده باشه تا اونموقع... حالا وقتش بود پر مدعا و باحالتی قهر از جام بلند شدم و گفتم ببخشید که منم گرسنه م میشه حواسم نبود غذا مخصوص سوگلی هاتونه، بعدم یه تیکه از بربری جلوم رو برداشتم و رفتم تو اتاق. غرغرهای بابا که بلند شد دل منم خنک شد چون میدونستم الان حسابی با مامان دعوا میکنه که چرا به من اونجوری گفت. البته مامان حق داشت من اصلا کوکو سبزی دوست ندارم اما الان حسابی ازش دلخور بودم من واقعا گرسنه م بود، حیف اون پیتزاهایی که نیما خریده بود ولی بخاطر تماسهای پی در پی مامان نتونستم بخورم به نیما گفتم باید برگردم خونه، بیچاره چقدر بهم اصرار کرد پیتزای خودم رو بیارم خونه بخورم اما از ترس اینکه یوقت مامان اونهارو ببینه و متوجه غیبتم از مدرسه بشه همونجا روی داشبورد ماشین جاشون گذاشتم. حالا باید بربری خالی میخوردم، صدای غرغر بابا و توضیحات مامان هنوز میومد. همونطور که بربریم رو گاز میزدم کیفم رو کشیدم جلوی پام و زیپش رو باز کردم، جعبه ی کادو پیچ شده و خوشگلم رو از توش بیرون اوردم همونطور که حواسم به در اتاق بود با ذوق و اشتیاق بازش کردم، وای خدای من یه ساعت خیلی قشنگ و شیک و نازه... نیما اون رو به مناسبت سومین سالگرد اشناییمون خریده بود و میگفت برای تقدیم کردنش به من کلی برنامه ریخته که بخاطر زود برگشتن من همه برنامه هاش بهم ریخته... 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) ساعت رو دور مچ دستم بستمش چقدر قشنگ بود،عاشق این مدل ساعت بودم، وقتی صدای سلام و خسته نباشید گفتن نسرین رو شنیدم تلاش کردم سریع ساعت رو از مچم باز کنم که در اتاق باز شد تنها کاری که تونستم بکنم این بود که جعبه و کاغد کادو رو بچپونم توی کیفم، دستی که ساعت روی مچش جامونده بود رو طوری زیر کیف گرفتم که ساعت دیده نشه. نسرین وارد شد و با گفتن سلام به سمت کمد لباسها رفت، متعجب از سکوتم نگاه گذرایی بهم انداخت و گفت چه عجب یه روز تو ساکتی...البته به برکت حضور باباست اره؟ با لبخند برگشت تا نگاهم کنه ولی نگاه کنجکاوش به سمت دستم و کیف کشیده شد کمی نگاهم کرد و بعد هم بی هیچ حرفی لباس های دانشگاهش رو عوض کرد و از اتاق بیرون رفت،،، مطمینم حتی اگه متوجه چیزی شده باشه به کسی چیزی نمیگه. اخلاق نسرین رو دوست دارم،معمولا فقط بلده نصیحتم کنه ولی اصلا چغولیم رو به کسی نمیکنه. با خودم گفتم تا برنگشته که نصیحتهاش رو شروع کنه بهتره خودم رو مشغول کاری کنم. سریع ساعت رو از دور مچم باز کردم و توی جیب کوچیکه ی جامدادیم مخفیش کردم، کاغذ کادوها رو هم مچاله کردم و اونم تو جیب کوچیکه ی کیفم جاساز کردم. بهتره زودتر منهدمش کنم تا کسی ندیده و استنطاقش رو شروع نکرده. یاد کاراگاه گجت افتادم با انهدام نامه های مخفی و سری رئیسش... لبخندی روی لبم اومد و بلند شدم و با خودم میگفتم چکار کنم که عادی جلوه کنم؟ نسرین زرنگه هرکاری که میکنم سریع میفهمه چی تو فکرمه، چشمم به برس روی دراور افتاد .اهان یافتم ،سریع موهام رو باز کردم و شروع کردم به شونه کردن نسرین که وارد شد با حرصی که سعی میکردم چاشنی حرفم کنم گفتم نسرین چکار کنم موهام مثل موهای تو نرم و خوش حالت بشه؟ زیر مقنعه اونقدر به هم گره میخوره که حسابی کلافه م میکنه. وقتی جوابم رو نداد برگشتم نگاهش کنم دیدم زل زده بهم گفت : _لازم نیست فیلم بازی کنی الان که میومدم دختر سادات خانم رو دیدم گفت: بهت بگم فردا امتحان عربی داریم ، ازش پرسیدم مگه نهال سر کلاس نبود گفت: امروز دو زنگ رو پیچوندی و در رفتی از مدرسه، نهال بخدا اگه بخوای دوباره کاری کنی هم ابروی خودتو ببری هم با ابروی ما بازی کنی یا بخوای بابا رو عصبی کنی با من طرفی... اخه دختر جان خوبه تو هنوز سنی نداری اینقدر عجله میکنی واسه ازدواج... اگه پسره واقعا تورو میخواد و ارزشش رو داره که با اعصاب بابا و حیثیت خودت بازی کنی خوب بگو مثل بچه ادم بیاد خاستگاریت...این اداها چیه؟ هیچ میدونی رفاقت قبل از ازدواج با هر پسری تهش فقط و فقط پشیمونیه؟ دلخور از حرفای تکراریش گفتم نمیخواد دلت برای من بسوزه. ما دوتا خودمون بهتر میدونیم کی وقتشه... اولا اون خیلی خوبه و ما همدیگه رو دوست داریم دوما اونا که شبیه ما نیستند تا عاشق بشن اولین فکری که بذهنشون خطور میکنه ازدواج باشه...کلی برنامه میریزن برای مقدمات همون ازدواج که حسابی طرف رو غرق در خوشبختی کنند و تا اون‌ مقدمات فراهم نباشه قدمی بر نمیدارن‌ اره جونم،،، نیما عاشق منه برای همین یه برنامه ی اساسی برای خوشبخت کردن و ازدواجمون داره.... کنایه امیز گفت: _سنگ بزرگ همیشه نشونه ی نزدنه. اون تازه سربازیش تموم شده... نه کاری داره نه تخصص و تحصیلاتی که بتونه براحتی یه شغل درست حسابی پیدا کنه کی میخواد اینارو تهیه کنه که بیاد خاستگاریت؟ اگه واقعا عاشق تو باشه باید همه ی هم و غمش کوتاه کردن زمان ازدواج باشه نه کیفیت مراسم خاستگاری و عقد و عروسی و این چیزا... 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تا اون موقع میخواین همینجوری پنهانی باهم ارتباط داشته باشین؟ واقعا قدر و منزلت تو همینه براش؟ اگه واقعا عاشقته و قصدش ازدواجه میتونه بیاد خاستگاری که اول نامزد بشید تا بعد بتونه یه کارهایی برات بکنه. این رفاقت های قبل ازدواج باعث میشه بعد از ازدواج دیگه لذتی از کنار هم بودن نبرید. _وای نسرین دوباره شروع نکن سرگیجه میگیرم از حرفای تکراریت. _پس خواهشا تو هم دست ازین کارات بردار تا دوباره همه رو به جون هم ننداختی. هیچ میدونستی مادر نیما جونت چی گفته در مورد تووو؟ حس کنجکاوی از شنیدن اسم نیما و مادرش باعث شد با هیجان توام با ترس زل بزنم به چشمای خوشرنگ قهوه ایش . _چی گفته؟ _چی میخواستی بگه؟ گفته: نیما فعلا کله‌ش داغه اون هنوز خامه... و تحت احساسات جوونیه که ازین دختره خوشش میاد . چند وقت دیگه از تب و تاب میفته...واسش یه دختر انتخاب کردم پنجه ی افتاب اگه اون رو ببینه میفهمه هر شیربرنجی مهتاب نیست. اخمام رو کردم تو هم یبار دیگه م این حرف رو از دختر خاله ی نیما که تو مدرسه ی خودمونه شنیده بودم،چون صورت من کمی بور و پوستم زیادی سفیده خاله ش که مامان نیماست بهم گفته شیربرنج، تاحالا فکر میکردم اون بهم دروغ گفته، چون وقتی از نیما پرسیدم گفت اتفاقا مامانم خیلی از تو خوشش میاد تازه یبارم گفته هر کسی رو خودت بپسندی منم به سلیقه و انتخابت احترام میذارم ولی حالا که همون کنایه رو از زبون نسرین شنیدم خیلی تعجب کردم گفتم: _یعنی چی ؟ کی اینا رو به تو گفته؟ _اونش مهم نیست فقط این مهمه که اولا بخاطر این روابطت با نیما باعث بی ارزش شدن خودت و اون شدی... دوما اینکه اگه به گوش مامان و بابا یا حتی نیلوفر و داداش نریمان یا چه میدونم زنداداش و هرکس که مارو میشناسه برسه چی میشه؟ نهال تروخدا یکم عقلت رو به کار بنداز،شاید واقعا این حرفا درست باشه و واقعا نیما داره تورو بازی میده و خونواده ش ترو نمی‌خوان یا به این فکر کن ماجرای اونروزی که قرار بوده با نیما بری ویلای برادرش یا چمی‌دونم ویلای دوستش برای بابا یا بقیه برملا بشه، با تندی و عصبانیت گفتم: صبر کن ببینم چی گفتی؟ 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نسرین خانم دیگه زیادی داری شلوغش میکنی، کی گفته ما قرار بوده بریم ویلای کسی؟ در حالیکه بلند میشد گفت من خیلی گشنمه،فعلا برم نهارم رو بخورم بعدا باهم صحبت میکنیم، با عجله از جام پریدم و خودم رو روبروش قرار دادم، پرسیدم کی همچین حرفی زده؟ با خونسردی کمی نگاهم کرد ولی بعد نگاهش رنگ خشم و عصبانیت به خودش گرفت و گفت اینم بماند فقط بدون داری من رو هم با خودت به باتلاق میکشونی. ببین نهال تو انتخابت رو کردی ، تو تصمیم گرفتی بخاطر خوشی خودت، بخاطر لذتهای زودگذر و احمقانه ی خودت با بی ابرو کردن خودت و خونواده ت، گند بزنی به زندگی همه مون ،،،، ببین نهال تو سه ساله داری هر غلطی میکنی، من کوتاهی کردم نریمان و حتی مامان و بابا همه مون کوتاهی کردیم که تو این سه سال نفهمیدیم چه غلطی داری میکنی و کمکت نکردیم، ولی الان من میخوام کمکت کنم فقط تروخدا بذار برم نهارم رو بخورم که دارم از گرسنگی غش میکنم بعدش میام مفصل باهات حرف میزنم. رفت بیرون ولی من رو با هزار سوال بی جواب و البته با اعصابی خراب و روانی پریشون رها کرد. مثل گرگ زخمی کنار کمد پشت به پنجره ی بالای سرم روی دوپا کمین کرده بودم تا برگرده و بهم بگه چی شنیده چی میخواد بگه و از کی شنیده. بالاخره پس از گذشت یه ربع درحالی که یه لقمه بزرگ هم تو دستش بود برگشت ، لقمه رو به سمتم گرفت و گفت مامان گفت غذا نخوردی بیا اینو بخور. برای اینکه زودتر بریم سر اصل مطلب لقمه رو از دستش گرفتم و گفتم خوب میشنوم بگو. با کمی من من کردن با نوک انگشت وسط عینکش رو از روی بینیش کمی بالاتر داد و گفت ببین چیزی که میخوام بهت بگم رو از یه کانال معتبر بهش رسیدم پس نمیتونی حاشا کنی. پس اول خودت برام کامل تعریف کن و بگو ده روز پیش قبل از اون کتکی که از بابا بخوری نزدیک خروجی شهر تو ماشین نیما چکار میکردی و اون جوونا تو اون ماشین چه غلطی میکردند؟ چی بینتون گذشت که تو هم سراسیمه از ماشین پریدی بیرون و با دو خودت رو رسوندی خونه ؟ چشمام از تعجب دیگه داشت از حدقه میزد بیرون ، اما خودم رو نباختم با پررویی گفتم ،اه اه نسرین از تو دیگه توقع نداشتم تو هم شدی عین ابجی نیلوفر ؟ این چه طرز حرف زدنه؟ ماشین نیما خروجی شهر جوونا تو ماشین نیما این چرندیات رو کی به خوردت داده؟ تو که اهل تهمت زدن نبودی؟ قرار بوده یکی از هم دانشگاهی هام به اسم اقای حمیدی بیاد خاستگاری من. طرف کارشناسی ارشدش رو داره میگیره، شغل و شرایط خیلی عالی داره... 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با دلخوری و اشکی که از چشمش میچکید گفت: تو خبر نداری همون روزی که تو توی ماشین نیما بودی حمیدی با خواهرش داشتند میومدن سمت خونه ی ما که نمیدونم میخواسته من رو نشون خواهرش بده یا خواهرش تحقیق کنند یا حالا چیکار داشتند رو من نفهمیدم... اما تو رو توی ماشین نیما می‌بینند ... اولش اقای حمیدی بخاطر شباهت زیاد تو به من فکر میکنه منم ،که با کمی دقت متوجه میشه من نیستم اما به خاطر شباهت خیلی زیادت بهم مطمین بوده نسبت نزدیکی باهام داری، وقتی اون سه تا پسر جوون سوار ماشین نیما میشن تا لحظه ای که تو از ماشین فرار میکنی و به دو میای خونه شاهد همه چی بودند،.. میبینی نهال خانوم هرچقدر تو با ما غریبه ای و از همه ی جیک و پوکت بیخبریم اما از اون جایی که خدا خیلی دوسمون داره حتی شده از طریق خاستگار من اخبار رو یجوری بهمون میرسونه تا حواسمون جمع تو بشه. بغضش شدت گرفت حس کردم احساس خفگی داره بهش دست میده... به زور گفت: حتی ...حتی... اگه شده زندگی و اینده ی من تباه بشه . کمی به سکوت گذشت. معلوم بود داره تلاش میکنه بغضی که در حال ترکیدن هست رو مهار کنه... با یه اوهوم... صداش رو صاف کرد دوباره لحنش رنگ غم گرفت و ادامه داد: هه بعدم که میان توی کوچه خواهرش از همسایه ها در مورد من و خونواده سوال میکنه که بازم از شانس بد من چند تا از همسایه ها که شاهد بهم ریختگی وضعیت تو بودند و حرفایی که تلفنی داشتی احتمالا به نیما میزدی رو شنیدند و همه رو گذاشتند کف دست اقای حمیدی و خواهرش ... گویا همشون از من تعریف کردند... اما گفتند خواهر کوچیکه بدجور سروگوشش میجنبه همین امروز و فرداست که تشت رسواییش گوش فلک رو کر کنه... نهال بخدا من بیشتر ازینکه برای بهم خوردن خاستگاری خودم ناراحت باشم برای خودت نگرانم برای ابروی خودت برای ابروی مامان و بابا. بیچاره بابا و مامان برای حفظ ابروشون کم زحمت نکشیدند ... داداش نریمان بیچاره اگه بفهمه خدا میدونه چقدر سرشکسته میشه. پرسیدم یعنی الان خاستگاری تو بهم خورده؟ بله مامان هر دقیقه ازم میپرسه چرا پس برای تعیین وقت خاستگاری زنگ نمیزنند موندم چی بهش بگم،اقای حمیدی دوست صمیمی شوهر‌ِ هم دانشگاهیم زهراست، زهرا بهم گفت خواهر حمیدی بهش زنگ زده با کلی دلخوری گفته من بهت اعتماد کردم برای شناخت بیشتر نسرین فقط از تو تحقیق کردم ولی ظاهرا تو فقط به فکر دوستت بودی و بی حد و حساب تعریفش رو بهم کردی یه کلمه در مورد خونواده ش و خصوصا خواهرای نسرین چیزی بهم نگفتی، زهرام از حرفش ناراحت شده و قسم خورده و گفته والله من چیز خاصی در مورد خواهرای نسرین نه دیدم و نه شنیدم... بعدا تا جایی که تونسته من رو تعریف کرده و گفته دختر موقر و محجوبیه و خونواده ش هم ادمای موجه و معتقدی هستند... 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) زهرای بیچاره میگفت هنوز حرفم تموم نشده بی خداحافظی خواهر حمیدی گوشی رو قطع کرده، نسرین ادم دروغگویی نبود ولی برای اطمینان بیشتر یواشکی شماره زهرا رو از گوشیش کش رفتم تا باهاش صحبت کنم و ببینم حرفاشون یکی هست یا نه... برای همین فردای اونروز یساعتی که میدونستم اون و نسرین باهم نیستند بهش زنگ زدم که زهرا تایید کرد و گفت خودم دوباره به خواهر حمیدی زنگ زدم و جریان رو پرسیدم اونم گفت همسایه های نسرین خانم خیلی در مورد خواهرای نسرین بد میگفتند، خواهر حمیدی گفتنه نسرین هرچقدرم دختر موجهی باشه بهرحال بعد از ازدواج ارتباطش رو باخونواده و خصوصا خواهرهاش حفظ میکنه همچین خانواده ای به درد ازدواج برادرم نمیخورن. زهرا ادامه داد: همسرم امروز میگفت: اقای حمیدی بهم گفته وقتی خواهر نسرین خانم رو در اون وضعیت دیدم، اون هم جلوی چشم خواهرم ، خیلی شرمنده شدم،چون کاملا معلوم بود هوا پسه... اما وقتی رفتیم تو کوچه شون با حرفهایی که از همسایه ها شنیدیم شرمندگیم بیشتر شد، زهرا کمی مکث کرد .. معلوم بود مردد هست از ادامه دادن... اما بعد از مدت کوتاهی گفت :حمیدی به همسرم گفته: نسرین خانم خیلی خانم متشخص و محجوبیه،اما چیزهایی که اون روز با خواهرم شاهد بودیم و چیزهایی که شنیدیم و علیرغم توصیه ها و خواهش های من همه رو برای خونواده م تعریف کرده و باعث شده کل خانواده م مخالف این ازدواج باشند. حرفای زهرا مثل پتک میخورد تو سرم ... من با غلطی که کرده بودم باعث بهم خوردن ازدواج این بیچاره هم شدم... اما به من چه که اون اینقده بدشانسه!!! برای همین با پررویی گفتم لابد قسمتِ هم نبودند وگرنه من تابحال با نیما اونطرفا نرفته بودم ... چرا باید دقیقا همون روز در مسیر هم قرار بگیریم و اونها با اتفاقات پیش اومده از ازدواج با نسرین منصرف بشن؟ لابد بقول مامان و بابام ... چمی‌دونم... این مواقع یه چیزی میگن...؟ اهان حکمتی داشته ... واقعا هم راست میگفتم برای اولین بارم بود با نیما به سمت خروجی شهر رفته بودم ... من که کلی بهش اعتراض هم کردم و قرار بود من رو برگردونه ولی تا همونجا نگه داشت بره برام بستنی بخره، اون رفقای وقت نشناس نفهمش ریختن داخل ماشین... منم از ترس ابروی بابام سریع از ماشین پیاده شدم و برگشتم خونه... شب نسرین بهم گله کرد و‌گفت: حرفامو باور نکردی که به خود زهرا زنگ زدی، اره؟؟؟ گفت: باشه حرف تو... قسمت من ازدواج با حمیدی نبوده... و اینکه تو فاصله ی بین ماشین تا خود خونه رو دویدی و یه مکالمه ی بی سروته با نیما داشتی و حتی چرندیاتی که گفتی و همسایه ها شنیدند و مدام دارند در موردش پچ پچ میکنند هم کاری نداریم. اما توجیهت برای فرار و ترس و هراست و حتی دویدنت و حرفایی که پای تلفن به نیما میگفتی ، چی هست ؟ میشه خواهش کنم بزام توضیح بدی؟ نسرین خیلی حواسش جمعِ،شاید بتونم با شلوغ بازی و دست پیش گرفتن سر مامان و نیلوفر رو شیره بمالم اما نسرین رو نمیتونم . با ناراحتی گفتم؛ تو طرف منی یا اونایی که دارن بهم تهمت میزنن؟ یعنی تو واقعا واقعا خزعبلات بقیه رو باورکردی؟ برای خودم متاسفم، اون از ابجی نیلوفر که مدام در حال فتنه انگیزی بین من و مامانه،ا اینم از تو ... حالا اون حمیدی اینا بهر دلیلی نظرشون تغییر کرده و حالا برای اینکه خودشون رو بی گناه جلوه بدن پای من بدبخت رو کشیدن وسط و دارن با دروغ و تهمت خودشونو توجیه میکنند تو هم باید باور کنی؟ واقعا من چنین ادمیم که تو رابطه م با نیما هیچ حد و مرزی قایل نباشم؟ تو واقعا باور کردی حرفای اونارو؟ با گریه حرفام رو زدم و رفتم سراغ کیفم و یکی از کتابهام رو دستم گرفتم... 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۵ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همه ی تلاشم رو کرده بودم تا نسرین رو تحت تاثیر حرفام قرار بدم ولی فکر کنم خیلی هم موفق نبودم، چون بدون اینکه نگاهم کنه دستش رو به حالت برو بابا تکون داد و از اتاق بیرون رفت. یا خدا نره سراغ مامان.... پراسترس سرجام موندم و منتظر عکس العمل نسرین شدم، خبری نشد ...بلند شدم رفتم بیرون دیدم نشسته جلوی تلویزیون و مسابقه تماشا میکنه متوجه حضورم شد نیم نگاهی بهم انداخت اما سریع نگاهش رو ازم دزدید. رفتم کنارش تا عذرخواهی کنم اما تندی از جاش بلند شد و رفت توی اتاق ... اخیش خیالم راحت شد که چیزی به مامان نمیگه. مامان از تو اشپزخونه گفت برای فردا شب بابات گفته مادر جان و بقیه رو دعوت کنیم. امروز به درساتون برسید که فردا یکم کمکم کنید. ای بابا از دست این مامان و بابا.... خیلی حوصله دارم؟!دوباره مهمونی راه انداختند، خواستم چیزی بگم که یادم اومد فعلا جو خونه بر علیه منه ،سکوت پیشه کنم بیشتر به نفعمه. صدای زنگ تلفن اومد مامان باشتاب اومد و گوشی رو گذاشت کنار گوشش از سلام و احوالپرسی هاش فهمیدم عمه نرگسه، مامان گفت بخدا همین دوساعت پیش ذکر خیرتون بود بعد از تماس شما داداشت گفت برا فرداشب دعوتتون کنم دور هم باشیم شاید بتونیم یه تصمیم درست بگیریم. کمی به حال و احوال و تعارف و مقداری هم پچ پچ و دوباره تعارفات غیر معمول گذشت بعد از خداحافظی گوشی رو گذاشت و همینطور که به سمت اشپزخونه میرفت نسرین رو صدا کرد ، نسرین هم برخلاف من که فقط جواب میدم ولی هیچ وقت ظاهر نمیشم تو چهارچوب در ایستاد و گفت: بله. مامان برگشت و با اشاره بهش فهموند همراهش بره. احساس کردم دوباره خبراییه، بلند شدم و پشت سرشون راه افتادم اونها وارد اشپزخونه شدند ‌ولی من پشت در جوری که دیده نشم گوش ایستادم مامان با کمی مِن مِن گفت نسرین مامان جان خبری ازین خاستگارت نشد، چکار کنیم؟ عمه ت دوباره دیروز زنگ زده بود میگفت این فامیلشون که میخواستن بیان خاستگاری و بهشون جواب رد داده بودی دوباره سر حرف رو باز کردن و اجازه خواستن که یه شب بیان. مامان ادامه داد اخه مادر جان شانس مگه چند بار در خونه ادم رو میزنه؟ پسره خوبه کار و درامد داره خونواده ش هم که مورد تایید عمه ت هستند بذار یبار بیان ببینی شاید به دلت نشست. نسرین با غصه گفت مامان جان من اینهمه درس نمیخونم که اخرش خونه نشین بشم. بعدم پسره تحصیلاتش از خودم کمتره ... بنظرت دیگه حرفی هم میمونه بینمون؟ مامان با التماس گفت: اتفاقا بابات سر همین جریان گفته فردا شب مادرجونت و نریمان و نیلوفر بیان فکرامون رو بذاریم رو هم یه فکر اساسی بکنیم. این جوری نمیشه که... الان چندوقته اون هم دانشگاهیت میخواست بیاد خواستگاری هنوز خبری ازشون نشده... یبار مامانش زنگ زد و بعد از عذرخواهی گفت که پدرش فوت شده و درگیر مراسم اون بودند . 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۶ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _این سری چی؟ یه هفته پیش زنگ زدند گفتن برای اخر هفته وقت تعیین کنیم ولی دیگه زنگ نزدند. اگه مطمئنی میان که هیچی ،اگر نه من میگم این فامیل عمه ت یبار بیاد اگه خوشت نیومد جواب منفی میدی دیگه، نسرین چیزی نمیگفت. ولی وقتی مامان حرفاش رو دوباره تکرار کرد گفت: _نمیدونم... دوستم زهرا میگفت احتمالا نطرشون عوض شده... ولی بهرحال من با فامیل عمه هم اصلا موافق نیستم. _ولش کن حرف زدن با تو اصلا فایده نداره . سریع از اشپزخونه دور شدم نشستم جلوی تلویزیون. متوجه رفتن نسرین به اتاق شدم. طفلکی بخاطر من بهترین خاستگارش رو از دست داد، چه احمق هایی هستن مردم... بنظر من که اون ادم، اسمش چی بود؟... اهان حمیدی... بدرد زندگی نمیخوره... چون اگه واقعا عاشق نسرین بود هیچ بهونه ای نباید نظرش رو تغییر میداد. عاشق واقعی یعنی نیما... هرچی توهین و بی احترامی از سمت خونواده م میبینه ولی بازم پای تعهدش نسبت بهم هست. یاد حرف نسرین افتادم ... ای خدای مهربون چرا هربار میام بابت انتخابم کیف کنم یه ضد حال میزنی؟ اگه حرفای نسرین در مورد حرفای مادر نیما درست باشه چی؟؟؟ کلافه از جام بلند شدم نه جرات رفتن به اتاق رو دارم نه حوصله ی اینجا موندن، پس به سمت حیاط رفتم حیاط خونمون رو اصلا دوست ندارم حیاط نسبتا بزرگی که هیچ درختی توش نیست. بابا خیلی وقته گوشه ی حیاط میخواد یه مغازه درست کنه ولی بقول خودش هنوز سرمایه ش جور نشده، لب ایوون بزرگ حیاط نشستم و پام رو ازش اویزون کردم. به لطف زیر زمین ارتفاع ایوونمون یک متر بالاتر از حیاطه و این رو دوست دارم. همینطور فکر میکردم که مامان از پنجره ی اشپزخونه صدام کرد _نهال اگه بیکاری بیا یکم کمک من کن. _ای بابا اینهمه درس میخونم یذره که میام استراحت کنم تو هم هی کار برام میتراشی، _ولش کن از تو برای من آبی گرم نمیشه. یهو یاد موقعیت این روزهام افتادم پس بی معطلی ایستادم و راه افتادم سمت جایی که مامان مشغول کاره یعنی اشپزخونه... وارد شدم _چکار هست بگو انجام بدم _نه دیگه کاری نیست خودم کارامو میکنم مامان که دلخوری از رفتارش میباره اصلا نگاهم نمیکنه، اجبارا جلوتر رفتم _خوب ببخشید، اخه داشتم هوا میخوردم و استراحت میکردم ،خسته شدم از بس امتحان داریم، احساس کردم چیزی پشت لباسمه ،با ترس سرم رو برگردوندم که یهو یه ملخ از پشت لباسم پرید روی کابینت. جیغی کشیدم و خودم رو پرت کردم عقب که مامان به سرعت بسمتم چرخید قابلمه ی توی دستش رو گذاشت تو ظرفشویی، وقتی فهمید بخاطر یه ملخ اینجوری جیغ کشیدم شروع کرد به غرغر کردن، _همچین جیغ میزنه انگار اژدهای دوسر دیده، نمیگی قابلمه اب جوش دست مادرمه یوقت هول میکنه میریزه رو خودش؟ معلومه که برات مهم نیست لابد میگی به جهنم... 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۷ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _وای مامان چه شلوغش میکنی خوب ترسیدم یکی مثل تو فقط از اژدهای دوسر میترسه منم از ملخ... ملخ از روی کابینت جستی زد سمت گاز که از ترس کاملا از اشپزخونه فرار کردم به سمت بیرون،دوباره مامان غرغر کنان گفت: _خوبه ماشاالله چه شانسیم داره بهونه ی کار نکردنت جور شد. ولی از الان گفته باشم فردا ظهر که از مدرسه میای کلی کار هست باید انجام بدی. از همونجا گفتم باشه مامان چشم قول میدم فردا جبران کنم البته اگه اون ملخ رو بیرونش کرده باشی. با صدای ضربه ی محکمی که به دیوار خورد فهمیدم مامان شجاعم ملخ رو به درک واصل کرده. رفتم اتاق نسرین پای جزوه هاش نشسته و معلومه خیلی هم کلافه ست با یه دستش هم گوشی رو گرفته و به صفحه ش نگاه میکنه . کنجکاو جلو رفتم صفحه ی چت زهرا دوستشه، سرش رو بالا اورد و نگاهم کرد،بمیرم چشماش کاسه ی خونه اشکه که داره ازش سرازیر میشه، با همون گریه و بغض گفت: _بیا ببین زهرا چی میگه !میگه خواهر پسره گفته بهم بگه دست از سر داداشش بردارم، اخه من از اون ادمام؟ من یبار هم با حمیدی حرف نزدم ، فقط یبار پیش هم ایستادیم، اونم وقتی بود که با زهرا تو محوطه ی دانشگاه منتظر شوهرش بودیم، حمیدی با شوهر زهرا اومد و یه لحظه فقط پیشمون موند بعدم یه چیزی تو گوش شوهر زهرا گفت و رفت،بخدا فقط همین ، ولی الان خواهرش یجور حرف زده انگار ما چقدر باهم ارتباط داشتیم، _از همین قضاوت های عجولانه و غلطش معلومه خانم خوبی نیست بهتر که جور نشد . یکی بهترش میاد برات، تو به این خانمی بهت قول میدم هزارتا خاستگار بهتر از حمیدی میان سراغت، نگاهش رو به گوشی دوخت. دلم براش میسوزه، عذاب وجدان سراغم اومده من باعث شدم این اتفاق بیفته ... دیگه چیزی نگفتم برای اینکه از فکر و خیال خارج بشم بهتره برم کمک مامان، لااقل اونم یکم ازم خوشحال میشه خسته از کمکهایی که به مامان کردم رفتم تو اتاق ،نسرین جای همیشگیش دراز کشیده و چادر رنگیش رو کشیده رو سرش، با خودم زمزمه کردم الان چه وقته خوابه؟ که بهتر دیدم منم دراز بکشم و بخوابم، امروز از ظهر که اومدم یکم کمک مامان کردم و به بهونه ی امتحان رفتم سراع کیف و کتابهام، از عصر داداش نریمان با خانم و بچه هاش اومدند خونمون ابجی نیلوفر هم با شوهرش و بچه هاش دم دمای غروب سررسیدند، مامان بزرگمم که از صبح بابا اورده خونه،،،،اخه بابا برای مادرش خیلی ارزش قایله،اگه مامان بزرگ و پدربزرگ مادریم شهرستان نبودند حتما اونها رو هم دعوت میکرد تا بتونه ازشون مشورت بگیره، عمه و شوهرش یساعت قبل از شام سررسیدند. خونه خیلی شلوغ شده ، مامان بهم سپرده امشب حواسم به بچه ها باشه ولی من نه حوصله شون رو دارم و نه واقعا از پسشون برمیام، مسوولیت این کار همیشه تو مهمونیها به عهده ی نسرینه البته به پیشنهاد خودش، اخه اون عاشق بچه هاست و همیشه میگه اگه ادم برای خواهرزاده و برادرزاده های خودشم حوصله نداشته باشه که باید اسم عمه و خاله رو از روش برداری... 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۸ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خوشبحالش امشب هیچ مسوولیت خاصی نداره ،ولی بر حسب عادت همیشگیش که کمک به دیگرانه مدام درحال رفت و امده و پذیرایی میکنه،،، امشب شام رو خیلی زود خوردیم و ظرفهاشم شستیم همه نشستند تو پذیرایی و دو به دو باهم مشغول صحبت هستند، رو به مامان گفتم،مامان خانم اگه فعلا کاری نداری تا جلسه تون شروع بشه من برم یکم استراحت کنم، از ظهر عین یه کلفت ازم کار کشیدی، لااقل یکم جون بگیرم تا بتونم با این وروجکا سروکله بزنم. مامان سری تکون داد و اروم طوری که فقط خودم بشنوم گفت _باشه فعلا برو ولی تروخدا هرموقع گفتم بچه هارو ببر اتاق مشغولشون کن، میخوام امشب بزرگترا همه بی دغدغه صحبت کنند، خودت میدونی این موقعا اگه بچه ها شلوغ کنند کلا رشته ی کلام از دستمون خارج میشه. بحالت دهن کجی گفتم منم که کوچولوووو فعلا برم دنبال نخود سیاه اره؟؟؟ ادم نیستم که منم حساب کنین بشینم تو جمع... منم که نمیفهمم بهم مسوولیت دادین که دکم کنید ... خوب مامانای خودشون مشغولشون کنن دیگه! داداش نریمان که انگار متوجه مکالمه ی من و مامان شده بود کمی دلخوری چاشنی لحنش کرد اما با چهره ای خندون گفت؛ ابجی کوچیکه نوبت خودتم میشه ها اونوقت نسرین برات تلافی میکنه، برو اینقدرم سربه سر مامان نذار نمیبینی بنده خدا چقدر استرس داره؟ تازه میخواستم وارد اتاق بشم که نازنین فاطمه و نازنین زهرا دوقلوهای داداش و سجاد پسر نیلوفر بهمراه کیفم اومدند جلوم، عمه عمه و خاله گفتنشون بلند شد تا اومدم کیفم رو ازشون بگیرم چون درش نیمه باز بود و سروته گرفته بودنش وقتی از دستشون کشیدم باعث شد تمام محتویات کیفم بریزه بیرون،خداروشکر چیز خاصی تو کوله م نبود ولی اگه چیزی بود که بدبخت میشدم،اونقدر عصبانی شده بودم که سرشون داد زدم و گفتم غلط میکنید دست به کیف من میزنید مگه این اسباب بازیه؟ که سجاد زد زیر گریه ،نازنین زهرا که بلبلی کردنش عین خودم بود گفت عمه جونم سجاد یه ادامس از تو کیفت برداشت ولی ما دست تو کیفت نکردیم کیف رو اوردیم خودت بهمون بدی، اما من عصبانی‌تر از اونی بودم که الان بخوام تشویقش کنم و بگم افرین که دست تو کیفم نکردی، بنابراین گفتم خوب نمرده بودم که بهم میگفتین میومدم اتاق بهتون میدادم ،بعدم من ادامسم کجا بود یکی بوده که اونم این اقا خورده،،،، حالا اونم مثل خواهرش و سجاد با بغض نگاهم کرد،زنداداش اومد و کنار بچه هاش نشست، با سرزنش باهاشون صحبت میکرد که چرا بی اجازه دست به کیف عمه زدید ، از کنارشون رد شدم و کیفم رو پرت کردم گوشه ی اتاق، نیلوفر پشت سرم وارد شد و گفت چته افسار پاره کردی ،چرا بچه هارو دعوا میکنی؟ خوب بچه ن نمیفهمن . دستم رو به سمتش تکون دادم و یه برو بابا گفتم که همین جریحه دارش کرد و نیش و کنایه هاش رو شروع کرد، ببین نهال خانم فکر نکن خبر ندارم چه غلطایی داری میکنی، به والله صبر کردم مهمونی امشب تموم شه عمه اینا برن،اونوقت من میمونم و تو و نریمان، ببینم چه توضیحی بابت غلطهای جدیدت داری؟ 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۹ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) این حرفای نیلوفر یعنی دیگه گورم کنده ست، یعنی باید تنم رو چرب کنم برای یه کتک حسابی از دست بابا، و خودم رو برای مواخذه ها و سرزنش های داداش و مامان اماده کنم. خدای من کاش راه فراری داشتم تا امشب از این رسوایی فرار میکردم. نیلوفر ازون دسته ادماست که اگه با یکی لج کنه زبونش از صد تا شمشیر برنده تر و برنامه سازتره، نگاهی بهش انداختم نمیدونستم در چنین موقعیتی چه رفتاری شایسته تره تا کمی نرم بشه، برای همین سکوت پیشه کردم و با سرافکندگی با ناخن دستم مشغول شدم، سرم رو بالا گرفتم تا عکس العملش رو ببینم که متوجه جای خالیش جلوی در اتاق شدم، رفته بود بیرون دلشوره ی عجیبی به دلم افتاده و ولم نمیکنه. اینطوری نمیشه دیگه هرطور شده به نیما فشار میارم حتما بیاد خاستگاری که لااقل فعلا نامزد باشیم ، این همه استرس و حرف و حدیث رو دیگه نمیتونم تحمل کنم، گوشه تاخنم سوخت نگاهی بهش میندازم ظرف مدت همین چندروز اونقدر عصبی شدم که همه ی ناخنام رو جویدم،،، از بس بی اشتها و کم خواب شدم زیر چشمام داره گود میفته، یاد حرفای نسرین در مورد خزعبلات مامانِ نیما افتادم... اگه واقعا اون حرفارو گفته باشه .... لااقل اینطوری متوجه میشم نیما تا چه حد تحت تاثیر حرفای مادرشه و چکار میخواد بکنه. فردا در اولین فرصت بهش زنگ میزنم و میگم تا وقتی به خاستگاریم نیومده دیگه باهم ارتباط نداشته باشیم هرچند برام خیلی سخته اما مجبورم،من به نیما عادت کردم عشق اون تو قلبم چنان ریشه دوونده که اگه یه روز از حالش بیخبر باشم یا صداش رو نشنوم بدجور بهم میریزم، اما گویا فعلا چاره ی دیگه ای ندارم. با صدای مامان که سرش رو وارد اتاق کرده بود به خودم اومدم. _پاشو دختره ی خیره سر اخرش زهر خودتو به این طفلکی ها زدی،،، پاشو بیارشون اتاق، بیچاره نیلوفر و زینب هرکاری میکنند نمیتونن مشغولشون کنند، باباتم میشناسی که ،الان میخواد عصبانی بشه که چرا به حرفام گوش نمیکنین، پاشو،پاشو زود بیا اینقدر دقم نده، بلند شدم بی هیچ حرفی از کنارش رد شدم و رفتم سراغ بچه ها، بابا داشت از نگرانی هاش و بدیهای زمونه میگفت، و همه هم با دقت گوش میکردند بجز زنداداشم و نیلوفر که هردوشون سعی در اروم و مشغول کردن بچه هاشون داشتند و البته چندان موفق هم نبودند، جلو رفتم و به ارومی صداشون کردم بچه ها بیاین یه چیزی نشونتون بدم، که هر سه تایی با ذوق از جاشون پریدند انگشتمو گذاشتم رو بینیم و بابارو نشون دادم و گفتم فقط اروم و بی سروصدا، بردمشون تو اتاق، رفتم سراغ دراور... 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نشستم روبروش و دومین کشو از پایین رو به طرف خودم کشیدم و بازش کردم، از زیر خرت و پرتام یه جعبه مداد شمعی بیرون اورده و نشونشون دادم، ذوق زده نگاهم میکردند، این رو چند وقت پیش برای تولد سجاد خریده بودم، اما توی جشن تولد اونقدر نیلوفر بدعنقی و گوشت تلخی کرد و بابت کادوی مامان گلایه کرد که تولد کوفتم شد منم از لجم کادومو ندادم، عوضش خوب شد حالا بدردمون میخوره، بچه ها بیاین باهم نقاشی بکشیم. چند تا برگه اچار گذاشتم جلوشون و گفتم هرکی قشنگتر بکشه بهش لواشک خوشمزه میدم،بعدم که مطمین شدم هرسه تایی مشغول نقاشی شدند رفتم جلوی در تا ببینم جلسه ی امشب چطور پیش میره، بقول نسرین هرچی نیلوفر سرش تو زندگی بقیه ست تا ازشون آتو بگیره من زیادی خنثی هستم و نسبت به حال و احوال اطرافیانم زیادی بیخیالم، مثلا جلسه مربوط به خاستگارای خواهرم نسرینه انوقت اینقدر ریلکس رفتار میکنم. همونجا بی صدا ایستادم،عمه داشت صحبت میکرد: _من فقط میگم اول برید حسابی در مورد این اقای حمیدی و خونواده ش تحقیق کنید ببینید چطور خونواده ای هستند بعدم یه فرصت دوسه هفته ای بهشون بدید اگه اومدند که هیچ اگه نیومدند دیگه درست نیست بیشتر ازین خودتون رو سنگ رو یخ کنید، منکه میگم شاید مادر پدر پسره خودشون کسی رو زیر سر دارن برای همین دارن سنگ میندازن جلوی پای جوونشون که از این ازدواج منصرف بشه، البته ان شاالله هرچی خیر و صلاحشون هست همون براشون رقم بخوره. حالا اگه قسمت نشد و دیگه پیگیری نکردند اونوقت یه فرصت به پسر خاله ی اقا کاوه بدید بیان نسرین ببینه ش شاید از هم خوششون اومد و قسمت همدیگه بودند، البته پسر اونا ظاهرا نسرین رو دیده و پسندیده،جوون خوب و برازنده ای هم هست حالا تا قسمت و تقدیر خدا چی باشه، داداش رو به بابا گفت عمه راست میگه، منم میگم عجله نکنیم شاید برای خانواده ی حمیدی مشکلی پیش اومده من که خودم رفتم حسابی تحقیق کردم پدر مادرش فرهنگی بازنشسته هستند دوتا خواهراشم دانشجو اند. خودشم که یکی از جوونای فعال و نابغه ی دانشگاهشونه از جهت اعتقادی هم خیلی ازش تعریف میکردند، چند وقت دیگه بهشون فرصت بدیم اگه نیومدند بعد به خانواده ی پسر خاله ی اقا کاوه بگید تشریف بیارن. بعدم رو به شوهر عمه کرد و گفت: _اقا کاوه نسرین هم مثل خواهر خودتون. میدونم خودتون حواستون هست اما مِن باب یاداوری عرض میکنم خواهش میکنم فعلا راجع به خانواده ی حمیدی چیزی به پسرخاله تون نگید، اول باید تکلیف اقای حمیدی مشخص بشه، من میگم شاید گرفتاری براشون پیش اومده ما یبار بهشون اجازه دادیم بیان ولی الان ناغافل به یه خاستگار دیگه اجازه خاستگاری بدیم کار درستی نیست... 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺