فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
«غیرت» و «حیا» پدیدههایی فطری هستند که غربیها با توجه به سبک زندگی لیبرالی خود، کمکم آن را از کودکان میگیرند ...
#حجاب
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
انسان شناسی ۲۶۵.mp3
10.43M
#انسان_شناسی
●━━━━━──────
⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻
من زیاد غصه میخورم!
• از بی توجهی عزیزانم /
• از قدرناشناسی اطرافیان /
• از بدخلقیهای دیگران /
• از مشکلات و فراز و نشیبهای زندگی/
• از بلاها و مصائب ریز و درشت
• و .....
ماهها درگیرِ غصه برای یک اتفاق میشم!
#هشدار :
اهل غصه، اهل آتش ✘.
#آیتالله_مصباح #استاد_شجاعی
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
#کلیپ//پیامبر (ص) و یازده امام معصوم نتونستند حکومت واحد الهی تشکیل بدن،
امام زمان عجل الله تعالی فرجه ، بعد از هزار و اندی سال چطور میتونند حکومت جهانی الهی ایجاد کنند؟
#امام_زمان علیهالسلام
#امام_خمینی ره
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۵۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۵۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
منکه عادت به چادر ندارم و با اون نمیتونم پذیرایی کنم.
پس سریع برش داشتم و سرکردم، از مقابل مهمونها رد شده و به اتاق رفتم... مانتو و شالم رو پوشیدم...
آره اینطوری بهتر میتونم پذیرایی کنم...
به آشپزخونه برگشتم
بعد از پذیرایی از مهمونها کنار مامان نشستم.
بعد از گذشت یک ربع هر کدوم از مهمونها دعای خیری برای سلامتی داداشم و بابام میکردند
ایستادم و برای سومین بار به بابا سر زدم
هنوز خواب خواب بود
بیرون رفتم رو به آقای اکبری که منتظر نگاهم میکرد گفتم
_شرمنده گفتم که فعلا بیدار نمیشه
_دشمنت شرمنده دخترم...
بعدم رو به مامان ادامه داد
_انشاالله که بزودی آقا نریمان صحیح و سالم برمیگرده خونه، آقا یوسف هم خیالش راحت میشه و سلامتیش رو بدست میاره.
بعدم با یه یاالله سرپا ایستاد
بقیه ی مهمونها هم به تبعیت از او ایستادند
و دوباره تعارفات معمول و آرزوی سلامتی برای بابا و داداش...
تا دم راهرو بدرقه شون کردم که مامان کنار گوشم گفت سریع خونه رو جمع کن شاید دوباره مهمون بیاد و خودش پشت سر مهمونها به حیاط رفت
_مشغول جمع کردن ظرفهای میوه و استکانها شدم که با شنیدن صدای زنگ گوشیم به اتاق رفتم .
اسم نیما روی گوشی من رو یاد اخمهای دیروز انداخت
تماس رو برقرار کردم
_الو...
_سلام بر بانو نهال، خوبی؟
خنده به لبهام نشست دوباره مهربون شده
_سلام نیما ممنون تو خوبی؟
_مگه میشه صدات رو بشنوم و خوب نباشم؟
چه خبر از داداشت؟
فعلا هیچ خبر ...
همسایه ها اینجا بودند .تازه رفتند...
خواهرام و عمه اینا رفتند تهران ولی هنوز زنگ نزدند .
_الان تو و مامانت تو خونه تنها هستید؟
_آره میای اینجا؟
_فعلا نه یکم کار دارم ولی نهار میام اونجا
لبم رو از حرص به دندون گرفتم
_ببین نیما من هنوز نهار نذاشتم تازه مهمونا رفتند و باید خونه رو مرتب کنم
مامان گفت شاید مهمون جدید بیاد بنابراین نمیتونم نهار خوبی بذارم
_عیب نداره چند پرس غذا میگیرم
_نه ممنون بابا باید غذای خونگی بخوره غذاهای بیرون زیاد عطر و بود داره میپیچه تو خونه بابام گناه داره نمیتونه ازش بخوره
_عه پس یعنی نیام اونجا؟
_نه...من کی همچین حرفی زدم؟ فقط اینو گفتم که بدونی وقتی اومدی منتظر غذای خوب نباشی.
مجبورم برا بابا سوپ بذارم و برا خودمون یه چیز ساده ...
بلند خندید...
تو دلم گفتم قربون خندهت بشم
اشکال نداره دست پخت تو هرچی باشه خوردن داره
_باشه من منتظرتم...نیما من خیلی کار دارم ...
_باشه فعلا خدافظ
_خدافظ
تماس که قطع شد به فکر رفتم
یاد یه ماه پیش افتادم، یه بار نیما من رو خونه رسوند مامان تعارفش کرد نهار بمونه.
ماکارونی پخته بود با اینکه گوشت چرخ کرده ش زیاد بود و فقط یه ذره سویا داشت با این حال نیما لب به غذا نزد و خیلی راحت گفت مزه و بوی سویا رو دوست ندارم و زنگ زد و به تعدادمون پیتزا سفارش داد...
اونروز چقدر بابا ناراحت شد هنوزم نمیدونم از اینکه نیما اون روز ماکارونی نخورد کارش غلط بود یا پیتزایی که خرید؟
خوب بیچاره تابهحال تو عمرش سویا نخورده ولی بابا درکش نکرد.
بعد از مرتب کردن آشپزخونه رفتم تو فکر که
غذا چی بپزم؟
آهان لازانیا خوبه
گوشت چرخ کرده و هرچیزی که لازم بود از فریزر بیرون اوردم
و داخل بشقاب کنار گاز گذاشتم
مامان که وارد خونه شد با ترس و تعجب پرسید
_کجا بسلامتی؟
_میرم سوپر مارکت چیزی بخرم
_لابد نیما داره میاد اینجا آره؟
مرغ که تو فریزر هست برای نهار همونو اماده میکردی
_نه یه چیز دیگه میخوام درست کنم
و سریع از خونه بیرون زدم
یکی نیست بگه آخه مادر من چند بار باید بگم نیما عادت به گوشت و مرغ یخزده نداره
اونا همیشه تازه به تازه میخرن نه مثل ما منجمد و یخ زده
وسایل مورد نیاز و چند تا تنقلات خریدم
وقتی به خونه برگشتم مامان توی آشپزخونه مشغول بود
_دختر عوض اینکه اول بهفکر غذای بابای مریضت باشی بفکر کلاس گذاشتن برا نامزدتی؟
اول سوپ برای بابات بار میذاشتی بعد میرفتی خرید
_ببخشید یادم رفت
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۵۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۵۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
مانتو و شالم رو در آوردم و مشغول پخت لازانیا شدم
سالاد رو هم آماده کردم امیدوارم اینبار نیما بدقلقی نکنه و بخوره
مامان با بشقاب سوپی که برای بابا برده بود به اشپزخونه برگشت.
_دوقاشق بیشتر نخورد
ظرف لازانیا رو نشونش دادم
_اینطرفش نرم شده ببرم براش؟ شاید بخوره
با بغض گفت:
نه عزیزم براش خوب نیست...
یه بار که رفتیم خونه ی داداشت یادته؟ زینب کنار قرمه سبزی لازانیا هم درست کرده بود بابات یکم ازش خورد خوشش نیومد و گفت ماکارونی خوشمزهتره. اما داداشت با لذت ازش میخورد و میگفت من و دخترام عاشق لازانیا هستیم.
الان بابات این غذا رو ببینه یاد اون روز و داداشت میفته و غصه میخوره.
_الهی بمیرم براش آره راست میگی داداشم لازانیا خیلی دوست داره
نمیدونم کارم درسته یا نه
حتی تو این شرایط فقط به فکر خودم هستم که چطور نیما رو راضی نگه دارم
کاش نیما هم یکم شرایط مارو درک میکرد.
یاد دیروز افتادم
ظهر همه از ساندویچ های بوفه ی بیمارستان خوردند البته از بس اعصاب همگی خراب بود نصفه نیمه خوردند
اما نیما که معتقد بود اون ساندویچا قابل خوردن نیستند دوساعت با ماشین خیابونهای اطراف رو گشت تا یه رستوران باکلاس پیدا کنه. اخرشم از غذای اونجا هم نتونستم چیزی بخورم
های کلاس بودن چیز خوبیه اما تو شرایط دیروز ما اصلا کار درستی نبود.
باید حال بد من رو درک میکرد
صدای زنگ آیفون بلند شد
_بله؟
_منم نهال باز کن پختم از گرما
به راهرو رفتم نیما با لبخند وارد شد مثل همیشه دستم رو فشرد و من رو گرم در اغوش گرفت و بوسه ی محکمی روی گونهم کاشت.
نیما هم مثل خونواده ی خودم محبتش رو کاملا ابراز میکنه
فقط با این تفاوت که پدر و برادرم محبتی که نسبت به همسر دارند رو جلوی چشم بقیه به اشکال مختلف نشون میدند و بغل و بوسه رو حذف میکنن.
خداروشکر مادرم زن فهمیده ای هست و معمولا بدو ورود نیما و وقت خداحافظی مزاحم دونفره هامون نمیشه
برخلاف پدرومادر نیما که هیچوقت نفهمیدند حریم خصوصی چه مفهومی داره
البته زیاد شاهد عاشقانههای فیروزخان و فرشته به هم بودم اما بارها هم به چشم خودم دیدم که تا سرحد مرگ همدیگه رو خار و بی ارزش کردند اون هم سر یه موضوع خیلی خیلی کم اهمیت.
در خونواده ی ما حفظ ارزش و احترام همسر بصورت دو طرفه خصوصا بین جمع رعایت بیشتری میشه.
اوایل دلم میخواست من و نیما در اینده شبیه پدرو مادر اون جلوی چشم دیگران عاشقانه داشته باشیم
اما الان بیشتر دلم میخواد مثل پدرومادر خودم به حفظ حرمت بینمون اهمیت بیشتری بدیم
تو همین فکرا بودم که اصلا نفهمیدم کی شربت خوشرنگ البالوی همیشگی رو روبروش گرفتم .
یکی برداشت و چشمک زد کنارش بشینم.
وقتی نشستم باز هم مثل همیشه من رو تنگ در اغوش گرفت.
نیما هیچوقت توجه به این نمیکنه که کسی متوجه عاشقانه هامون نشه و باز هم به لطف فهم و شعور مامان باشخصیتم که این طور مواقع مارو تنها میذاره دیگه لازم نیست خجالت بکشم یا به این همسر عاشق پیشه م یاداوری کنم پیش مامان کمی رعایت کنه.
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۳۹ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک دویا
پارت۴۰
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
حتما کاری داشته میاد
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم، رو کردم به مرتضی
من رو برسون خوابگاه
چرا مگه بهت بد میگذره
نه خوش گذشت بابت خریدی هم که بر رام کردی ازت ممنونم میخوام استراحت کنم
چشمی گفت و سوار ماشین شدیم اومدیم خوابگاه ازش خدا حافظی کردم، زنگ خوابگاه رو زدم، در رو باز کردن مستقیم اومدم توی اتاقم و خریدهام رو گذاشتم گوشه اتاق و خودم رو انداختم روی تخت خوابم رفت، با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم نگاهی به ساعت روی دیوار اتاق انداختم، ساعت چهار بعد از ظهره، گوشی موبایل رو برداشتم تماس رو وصل کردم
سلام مرتضی
سلام پایه ای شام بریم بیرون؟
خوابگاه نمیزاره باید ۸ شب اینجا باشیم
هیچ راهی نداره؟
بزار به خواهرم بگم زنگ بزنه بگه ما در جریانیم بعد میایم
خوبه زنگ بزن
زنگ زدم خواهرم گفتم من شام میخوام برم بیرون یواشکی مامان ینا زنگ بزن خوابگاه بگو من مادرشم میدونم دخترم دیر میاد خواهرم قبول کرد و زنگ زد خوابگاه، پاشدم دوش گرفتم و لباس پوشیدم، سهیلا داره غذا درست میکنه و ستایش با بقیه بچه ها میگه و میخنده، صدای خندهش حالمو خوب کرد پیام دادم مرتضی «بیا» جواب پیامم رو داد
_سر کوچهم
از اتاق اومدم بیرون پام رو کردم توی کفشم مسئول خوابگاه گفت
بچهها نرگس هنوز نیومدها!
سهیلا از آشپزخونه اومد بیرون
والله کلاسش ظهر تموم میشد ولی هنوز نیومده
مسیول خوابگاه رو کرد به من
شوهرش منو کشت اینقدر زنگ زده
گفتم
بهش بگو کلاس داشته شاید رفته حرم، یا رفته خرید ...
_شما چهارتا همیشه با همید
_ولی کلاس آمون که یکی نیست
خدا حافظی کردم و اومدم بیرون، ولی فکرم مشغول شد، یه دفعه به خودم گفتم، ولش کن بزار مغزت هوا بخوره، الاناست که بیاد خوابگاه میخوام بعد از مدتها یه نفس راحت بکشم، چشمم افتاد به مرتضی کهدداره با لبخند نگاهم میکنه، پا تند کردم سمت ماشینش، در روباز کردم نشستم. روبهش گفتم
سلام
با همون لبخند جواب داد
سلام، تو فقط مال منی عروسک جان
یه لحظه از کلماتش ترسیدم ...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
_____________________
اول داستان زندگیماز خواننده ها خواهش میکنم منو قضاوت نکن اون موقعی که من مرتکب اشتباه شدم فشار زیادی روم بود و فقط به نجات خودم فکر میکردم امیدوارم خدا روزی منو ببخشه که همچین اشتباه بزرگی کردم ۱۹ سال و شش ماه پیش بود که تازه نیسان خریده بودم و یکی از اشناهای قدیمی اومد سراغم وقتی فهمید کلی بدهی دارم گفت ی کاری میگم انجام بده منم پول خوبی بهت میدم ولی باید دهنت قرص باشه...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
شوهرم دو زن رو صیغه کرده بودو با یه زن شوهر دار هم رابطه عاطفی برقرار کرده بود، شوهر او زن هم از نادر شوهر من شکایت میکنه و دادگاه حکم شلاق رو بر نادر صادر کرد و شوهرم رو شلاق زدن، وقتی پسرهام باباشون رو با کمر زخمی اوردن خونه، با نفرت رفتم جلوش...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
💥💥مسابقــــــــــه مسیر سعادت 💥💥
اومدیم با یه مسابقه 💝💝💝مفییییییید و متفاوت🤩🤩🤩🤩
با کلی مطالب مهم 😃😃🤓
ان شاء الله که برنده ی مسابقه ی ما بشی🥳🥳😍🤓
📚منبع مسابقه ی ما از دوره ی انسان مصلح استاد علی تقوی هست ( آموزشهای نوین امر به معروف و نهی از منکر)
🔵شامل ۱۲ جلسه ی ۲۰ دقیقه ایی
2⃣سپس زمانی که ثبت نام کردید از صفحه ایی که کلمه "معروف" رو به مسئول ثبت نام فرستادین اسکرین شات میگیرید و همراه با اسم و فامیل و شماره تماستون برای ایدی زیر میفرستین 👇
@Asra650parvazi
3⃣۱۲ جلسه ی آموزشی در اختیار شما قرار میگیره
📝روش ثبت نام برای شرکت در مسابقه به شرح ذیل است👇
1⃣به سایت زیر رفته و ثبت نام میکنید
http://amrn.ir/c
4⃣پس از اتمام ۱۲ جلسه ،۱۶ تیر ماه یه آزمون تستی ۲۰ سوالی از شما گرفته میشه
🟡از بین کسانی که نمره قبولی کسب کردند به ۳ نفر از عزیزان به قید قرعه ۵۰ هزار تومن تقدیم میشه
🟢ان شاءالله اگه خیرین کمک کردند تعداد جوایز و مبلغ رو بیشتر میکنیم😊
برای شرکت در مسابقه وارد گروه زیر شوید:👇
https://eitaa.com/joinchat/2976711081C83c55d6d15
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🎬 #کلیپ «کارخونههای آقای قرائتی»😳
👤 حجتالاسلام #قرائتی
🔺 ماجرای ظهور امام زمان در بیت رهبری... 😄
🔸 هر چیزی رو که میگن راحت باور نکنین...
#سواد_رسانه
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۵۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۵۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
الان یه ربعه که از اومدن نیما میگذره و مامان هنوز تو اتاق باباست با یه تقه به در اتاق اعلام ورود کرد
دوباره یه خوش امد به نیما گفت و به طرف اشپزخونه رفت که گفتم:
مامان خسته ای بیا بشین خودم میرم وسایل سفره رو میارم با محبت لبخند زیباش رو به روم پاشید
_تو بشین دخترم خودم میارم
خداروشکر بابات دیگه خوابش سنگین شده خیالم راحته فعلا دوسه ساعت کمتر فکر داداشته.
نیما بدون اینکه حال بابا و داداشم رو از من یا مامانم بپرسه پیشنهاد داد دونفری نهار بریم بیرون نتونستم مراقب لحنم باشم برای همین با تشر گفتم
_تو اصلا نمیتونی درک بکنی حال پدرو برادرم برای من الان از هرچیزی مهمتر میتونه باشه؟
تو این شرایط برات لازانیا آماده کردم اونوقت تو فقط به فکر شکمتی و حالام میگی بریم بیرون نهار بخوریم؟
_من معذرت میخوام نهال واقعا عادت ندارم روی زمین بنشینم و چیزی بخورم ضمن اینکه غذای خونگی رو زیاد دوست ندارم
_چی میگی؟ تو که لازانیا دوست داری
_اره ولی نمیدونم چرا بازم بهم نمیچسبه
دلخور از حرفش بلند شدم و رفتم جلوی در آشپزخونه رو به مامان گفتم:
_مامان زحمت نکش من و نیما داریم میریم بیرون .
تو برو یکم استراحت کن
وارفته به ظرف غذای توی دستش نگاهی انداخت
_کجا میرید آخه غذا که هست.
_بهتره که مامان... شام امشبمون ردیفه
_مگه نگفتی از این دوست داره پس چی شد؟
_ولش کن این حرفارو ما که رفتیم بیا برو یکمی بخواب مامان جان چشمات کاسه ی خونه
بعدم خیلی سریع به اتاق رفتم و حاضر شدم وقتی برگشتم نیما با گوشی مشغول بود
اعلام امادگی کردم نگاهی به سرتاپام انداخت و با لبخند گفت
_بریم
همینطور که بلند میشد لیوان شربتش رو برداشت و دوسانت ته مونده ی لیوانش رو سرکشید و نشونم داد
این شربتا رو از کجا میخرید؟ خیلی خوشمزه ست
_مامانم خودش البالو میخره و درست میکنه
خودمم عاشق شربتهای مامانمم.
هیچکی نمیتونه به خوشمزگی مامان شربت درست کنه، در کل فامیل معروفه
باهم راه افتادیم توی ماشین کلی گفتیم وخندیدیم
بعد هم به یه رستوران رفتیم و نهار خوردیم گفت میخواد یه چیزی نشونم بده و باید بریم خونهشون اما من که همه ی هوش و حواسم به داداشم و حال بابام و بی خوابی مامانمه نگران گفتم:
میشه بمونه برای یوقت دیگه؟سه شبه که مامانم پلک رو هم نذاشته میترسم مریض بشه.
بقیه هم که رفتند تهران به داداشم سربزنن وقتی شب برگردند شام میخوان.
این روزا سرم خیلی شلوغه توقع دارم یکم موقعیتمو درک کنی.
فهمید چی میخوام بگم برای همین گفت:
_باشه چرا ترش میکنی؟
یعنی همین الان برگردونمت خونه؟
_اره عزیزم
_خب باشه اینکه ناراحتی نداره
موقع برگشت دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.
معلومه ازین که به خونه شون نرفتم دلخوره اما برام اهمیتی نداره
فکر میکنه همه ی زندگی به خوش گذرونیه دونفره ی خودمونه.
بقول بابا خیلی مونده تا بزرگ بشه
وقتی رسیدیم دم خونه ازش قول گرفتم که فردا بریم تهران ملاقات داداشم.
اما گفت جدا از بقیه راه بیفتیم نمیدونم باید بهش حق بدم بابت اون روز عصبانی باشه که هیچ کس دعوتش رو نپذیرفت تا به خونه ش بره یا نه.
منم برای اینکه دوباره بحث نشه گفتم اشکالی نداره
ما بعد از بقیه راه میفتیم.
احتمالا مامان فردا بخواد بیاد تهران اما میدونم تو ماشین نیما نمیاد پس چیزی در مورد مامان نگفتم.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۵۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۵۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
خدا میدونه چقدر سردرگم و حیرونم... نمیدونم درست و غلط رفتارهای نیما و تکتک اعضای خونوادم چیه و نمیتونم تشخیص بدم .
وقتی وارد خونه شدم صدای گریه ی بابا و التماسهای مامان میومد
_اخه عمرم سایه ی سرم دارم میگم چیزی نشده چرا اینقدر هم خودت و هم من رو عذاب میدی؟
بچه ها الان تو راهن دارن میان خونه گقتند نریمان خیلی حالش بهتر از دیروزه دوسه روز دندون رو جیگر بذاری مرخص شده و برگشته خونه.
رفتم توی اتاق
مامان بابا رو بغل گرفته بود و سعی در اروم کردنش داشت.
جلو رفتم و کمک کردم بابا دوباره دراز بکشه
_بابا جونم چی شده باز؟
چرا باور نمیکنی داداشم حالش خوبه؟
مامان که حالا با حضور من انگار تازه داغ دلش تازه شده زد زیر گریه و با ناله گفت
_ظاهرا باز کابوس دیده ...
_بابت جونم خواب اسمش روشه ...
ببین چقدر داداش حالش خوبه که همراه لازم نداره ولی برای اطمینان دکترش گفته فعلا بستری باشه بهتره.
مامان از فرصت پیش اومده استفاده کرد و بیرون رفت بابا بیحال گفت اخه همش خواب داداشتو میبینم یا داره از دره میفته پایین یا با ماشین میزنن بهش و پرت میشه بیجون گوشه خیابون...
همون لحظه صدای زنگ آیفون اومد.
مامان خوشحال گفت بفرما بچه ها اومدند.
با شنیدن صدای بچه هاش نیلوفر فهمیدم اونا اومدند
خوشحال ازینکه بابا یکم سرگرم میشه نگاهی بهش کردم.
بفرمایید اینم از جوجه هات...
نیلوفر سرش رو داخل اورد وسلام کرد
_سلام باباجونم خوبی....بهتری امروز...
بابا که تلاش میکرد از جاش بلند شه اشاره میکرد نیلوفر جلو بیاد
نیلوفر هم با دیدن حال بابا سریع خودش رو بهش رسوند و مانع بلند شدنش شد.
_بلند نشو بابا بگیر بخواب...
بابا که حالا دوباره سرش رو روی بالش قرار داده بود پرسید
_از داداشت چه خبر دیدیش؟
_بابا امروز من اصلا بیمارستان نرفته بودم دیشب که از بیمارستان برگشتیم از خستگی سردرد شدید گرفته بودم برای همین موندم خونه که استراحت کنم.
اما به عمه اینا که زنگ زدم گفتند حالش خیلی بهتره.
رنگ و روت بدجور پریده معلومه خوب نمیخوابی...دوست داری داداش که برگشت خونه همهمونو دعوا کنه بگه چرا به بابا نرسیدید؟
بگیر بخواب تا بچه ها نیومدن سراغت،بفهمن بیداری دیگه ولت نمیکنن.
_نه بابا جان...
اول برو بچه هارو بیار ببینمشون... دلم پوسید تو این اتاق از بس خوابیدم...
درحالیکه از جام بلند میشدم گفتم:
_من خودم میرم میارمشون
رفتم توی هال...
مامان سلاله رو روی یه زانوش نشونده بود و سجاد رو روی یه زانو...
سجاد داشت براش شیرین زبونی میکرد.
جلو رفتم
_وای خوشگلای خاله رو...
سلام عزیزِ خاله...اول سجاد واکنش نشون داد و با خوشحالی برام آغوش باز کرد
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
دوستان باکمک شما عزیزان میخوایم برای خانواده ای که بخاطر هزینه های برای درمان پیوند بالای۴۰۰میلیون هزینه کردن و چک دادن وپول قرض کردن و پدر خانواده بخاطر پاس نشدن چک ها بازداشت شدن قدمی برداریم برای پاس شدن چک کمکشون کنیم
همسرشون دوران نقاهت بیماری رو سپری میکنن و الان ایننگرانی براشون سمِ😔
مَثَلُ الَّذِینَ یُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنابِلَ...
عزیزان از پنج هزارتومن تاهرچقد در توانانتونه کمکمون کنید که بتونیم قدمی برای این خانواده برداریم
مطمئن باشید برکتش به زندگیتون برمیگرده
5894631547765255
محمدی رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیدممنون از همراهیتون👇👇👇👇 @Karbala15 اجرتون باحضرت مادر دوستان اگر هزینه واریزبیشتر شد در راه خیر وفرهنگی هزینه میشه
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک دویا پارت۴۰ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
حس کردم ترس رو در صورت من دید چون بلافاصله ادامه داد
میریم آفتاب مهتاب هم خرید میکنیم هم شام و اونجا میخوریم
به تایید حرفش ریز سرم رو تکون دادم
_باشه بریم
صدای آهنگشو زیاد کرد، رسیدیم آفتاب مهتاب، ماشین رو پارک کرد اومدیم فروشگا و هر چی خواستم و نخواستم برام دو تا دو تا خرید، رو کردم بهش
_بسه دیگه خسته شدم
لبخندی زد
_بریم شام
_باشه بریم
وارد رستوران شدیم، چشمم به اون همه خوراکی که افتاد فکر رفت پیش خونوادم مخصوصا خواهرهام، ایکاش ما هم پول داشتیم و میتونستیم خونوادگی اینجا ها بیایم، به خودم گفتم نکنه مرتضی متوجه نگاهای من به این خوراکی ها بشه، رو کردم بهش
اینجا سلفِ، چقدر خوبه آدم اندازه ای که اشتها داره بر میداره، دیگه اضافه نمیاد که بریزه دور و اسراف بشه
_آره همینطوره که میگی
بشقاب برداشتیم شروع کردیم غذا کشیدن، کی میدونه که من دلم از همه اینها میخواد ولی مجبورم جلو مرتضی طوری برخورد کنم که عادی باشه نفهمه ما توان اومدن به این رستورانها رو نداریم.
بوی کوفته و خورشت دیونهم کرده ولی یه کم برنج کشیدم و یه کم کباب گوشه بشقابم یه کوچولو هم سالاد ریختم
مرتضی اروم زمزمه کرد
الی چرا اینقدر کم؟
_بسمه عزیزم
نشستیم سر میز مرتضی گفت
من تک پسر خونوادهام، بچه آخریم و شش تا هم خواهر دارم، بابام کارخونه رنگ داره منم کرده مدیرعامل کارخونه، خودشوم تو دامداریمون وایمیسته
چشم هام چهار تا شدتو دلم گفتم اولهله چه پول دارن خوش به حالشون، پس بگو انقدر ریخت و پاش میکنه و نوچه و بله قربان گو داره این وضع مالشونِ، میون حرفهاش نگاهم افتاد به ساعت روبه رویی که به دیوار رستوران نصب شده، وااای یا خدا ساعت یازدهست، اگر حرفش رو قطع کنم بهش بر میخوره هیچی نگم خیلی دیر شده، دیگه از استرس متوجه حرفهاش نمیشم، خدا رو شکر متوجه حال من شد، سر تکون داد
_کجایی؟
لبخندی زدم
به حرفات گوش میکنم ولی دیر شده بریم خوابگاه، میترسم مسئول خوابگاه پی گیر من شه شک کنه بهم، اون وقت برام بد میشه
از روی صندلی بلند شد
_راست میگی پاشو بریم
سوار ماشین شدیم و به سرعت اومدیم خوابگاه، مشمای خریدهام رو برداشتم ازتش تشکر و خدا حافظی کردم، حالا میخوام زنگ خوابگاه رو بزنم، دلم شور افتاد، خدا کنه بچه ها یکیشون بیدار باشه و در رو باز کنه، دستم رو گذاشتم روی زنگ، یه زنگ کوتاه زدم، در رو باز کردن. خیلی خوشحال رفتم تو نگاهم افتاد به بچه ها ناراحت و پراسترس یه گوشه ساکت نشستن، زانوهاشونو بغل کردن، کسی حرف نمیزنه
گفتم
پاشید ببینید چیا خریدم
همه ساکت زل زدن بهم، هیچ واکنشی نشون نمی دن
با تعجب گفتم
چتونه؟
سهیلا آ هی کشید
الهام نرگس نیومده
همه چی از دستم پرت شد زمین
__________________________
پنج سالم بود بابام عاشق یه زنی شد و مامان من رو طلاق داد. من رو گذاشت پیش عمهم، تازه کارنامه قبولی کلاس پنجمم رو گرفته بودم، بابام اومد خونه عمهمم یه پیراهن خوشگل و یه روسری و چادر قشنگ بهم داد و گفت: اینها رو تنت کن بیا بریم خونه ما، انقدر ازش میترسیدم که جرات نکردم بپرسم چرا؟ باهش اومدم خونمون دیدم یه آقایی که خیلی از بابام بزرگتره با ریش و سیبل و موهای سرش که جو گندمیه تو خونه نشسته، سلام کردم از نوع جواب سلامی که بهم داد اصلا خوشم نیومد، یه نیم ساعت که نشستم بابام بهم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۵۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۵۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
همیونجور که تو بغلم جاش میدادم بوسه بارونش کردم.
سلاله هم وقتی دید داداشش اومده بغلم از روی پای مامان ، خودش رو به طرفم متمایل کرد.
اون رو هم بغل کردم و با کمک مامان به اتاق بابا اوردم
نیلوفر دست بابا توی دستاش بود و همزمان که ماساژش میداد حرفای امیدبخش در مورد احوال داداش میگفت.
بابا با دیدن بچه ها انگار که روح تازه به جسم بی جونش دمیده باشن گل از گلش شکفت زیر لب قربون صدقه شون میرفت وقتی کنارش نشستم تلاش کرد نوازششون کنه.
اما از اونجایی که بدنش خیلی ضعیف شده و از عوارض داروهاش خواب الودگیه نتونست دستش رو بالا نگه داره.
اهی کشید و ناله کنان گفت:
_نازنینها کجان؟
منظورش بچه های داداش بود
مامان زودتر جواب داد و گفت:
پیش حاج خانم هستند .دیشب بهم گفت امروز خونه میمونم و مواظب بچه ها هستم تا زینب با خیال راحت بره بیمارستان و شما هم به اقا یوسف برسی ...
منم به زینب گفتم اگه حال داشت امشب با بچه ها بیان اینجا.
دیگه نمیدونم بیان یا نه ...
عمه و اقا کاوه که اومدند عمه گفت
_زینب و حاج اقا رو رسوندیم خونه شون.
حاج اقا گفت یکم زینب استراحت کنه خودم میارمش.
دوساعت بعد زینب با بچه ها اومد.
با کمک نیلوفر عدس پلو پخته بودیم وقتی سفره رو پهن کردیم برای بچه ها لازانیا اوردم با ذوق واشتیاق خوردند.
موقع جمع کردن سفره مامان گفت حالم بده از بیخوابی تهوع گرفتم باباتون که خوابیده منم میرم اتاق بخوابم
فقط مواظب باشید بچه ها سروصدا نکنند.
هر ی ربع هم به باباتون سربزنید ...
میترسم از خستگی خوابم سنگین بشه ، متوجه احوالش نشم.
وقتی مامان رفت نیلوفر با هیجان گفت به خدا یکی ماها رو چشم زده یا طلسممون کرده...
اینهمه بد اوردن طبیعی نیست.
سکته و تصادف داداش
حال بد بابا... اینم از حال و روز مامان...
دیروزم یه بلای بزرگ از بیخ گوش بچه ی من رد شد... همگی با دلهره پرسیدیم چی شده مگه؟
گفت بذار سفره رو جمع کنیم بچه هارو بخوابونیم رفتیم اتاق براتون تعریف میکنم.
ی وقت این... بعدم با دست بچه های داداش رو نشون داد وگفت
وروجکا میشنون برامون دردسر درست میکنن.
نسرین و زن داداش با بچه ها رفتن توی اتاق
من و نیلوفر مشغول شستن ظرفها و مرتب کردن اشپزخونه شدیم.
هرچی اصرار کردم چیزی نگفت.
مدام میگفت
خواب مامان هنوز سنگین نشده ی وقت میاد میشنوه.
بعد از تمام شدن کارمون به اتاق رفتیم خداروشکر بچه های داداش و سلاله خوابشون رفته ...
نیلوفر ی بالش کوچولو روی پاش انداخت و سجاد رو روی پاش خوابوند همینجور که تکونش میداد اول از زن داداش و نسرین حال داداش رو پرسید
نسرین با چهره ای تکیده گفت:
امروزم مثل دیروز هیچ فرقی نکرده البته دکترش گفته خطر رفع شده و به احتمال زیاد از فردا دوز داروها رو ضعیفتر میکنند اگه جواب داد دیگه میتونن بیارنش بخش.
_ان شااالله ...خدا از دهنت بشنوه.
بیارنش بخش خیالمون راحت میشه.
زینب که تازه گریه ش بند اومده بود دوباره به گریه افتاد
کنارش نشستم و بوسه ای به سرش زدم
زن داداش اینهمه غصه خوردن برات خوب نیست خداروشکر که داره خوب میشه
با بغض و گریه گفت
_سکته باعث شده یه طرف بدنش لمس بشه
دکترش میگفت با فیزیوتراپی تا چند ماه بعد یه مقدار بهتر میشه
فکرشو بکن اگه خودش رو تو اینه ببینه چی میشه؟ اگه بفهمه ی مدت فلج میمونه میدونی چی میشه؟
نریمان ورزشکاری که همیشه به دیگران کمک میکرد حالا خودش بدون کمک دیگران نمیتونه حرکت کنه.
نیلوفر رو به زن داداش گفت
_از تو بعید زینب جان... تو که خیلی محکم بودی این حرفا چیه که میزنی؟
_نیلوفر... اون زمان که محکم بودم پشتم به کوه گرم بود نه مثل الان که تکیه گاه و سایه سرم، آش و لاش روی تخت بیمارستان افتاده.
_توکلت به خدا باشه
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۵۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۵۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
_چاره ی دیگهای ندارم توکل برخدا ان شاالله خودش بهمون رحم کنه به جوونی داداشت رحم کنه سلامتی و شفای کامل و عاجل نصیبش بشه.
راستی جریان بچه ها چی بود میخواستی تعریف کنی؟
نیلوفر سری به تأسف تکون داد و گفت:
دور از جونِ بچهمو نزدیک بود از دستشون بدم.
دیروز که رفته بودیم بیمارستان بچه ها مادرشوهرم خیلی اذیت کردند اون بنده خدام زنگ زده به خواهرشوهرم که بیاد کمکش
مهدیه اومده بچه هارو چند ساعت مشغول کرده چندساعت بعد دندون درد گرفته رفته یه قرص پروفن از تو کیفش برداشته که بخوره این سجاد ورپریده رفته کنار عمه ش که چی میخوری؟ اونم گفته دندونم درد میکنه بعد از خوردن قرص ورقش رو هم میندازه توی کیفش و دیگه یادش میره زیپ کیف رو ببنده...
دوسه ساعت بعد سلاله وقت خوابش بوده مدام گریه میکرده همون موقع مادرشوهرم به مهدیه میگه این بچه داره دوباره داره دندون در میاره درد داره که اینقدر گریه میکنه...
به مهدیه میگه برو براش شیشه شیر درست کن بدم بخوره شاید گرسنهشم باشه، همون لحظه زنگ در حیاطو میزنن یه لحظه بچه رو میخوابونه توی رختخوابش و میره در رو باز کنه.
تا مهدیه بیاد بالاسر سلاله، سجادم که مکالمه ی مادربزرگ و عمه ش رو شنیده به خیال خودش خواسته برادری کنه میره یه قرص برمیداره میاره میندازه تو دهن بچه...
بچم خدا بهش رحم کرده قرص میپره تو حلقش به سرفه میفته
مگه حلق بچه چقدره؟
مهدیه که میاد بالاسرش میبینه رنگ و روی بچه کبود شده و نفسش بالا نمیاد
از هولش اونقدر میزنه پشتش اما چیزی بیرون نمیپریده تا مادرشوهرم سر میرسه و بچه رو از دستش میگیره انگشت میکنه تو حلقش یه قرص که روکشش شل شده از اون داخل میکشه بیرون....بعدا میفهمن کار سجاد بوده...
دیشب که مادرشوهرم برام تعریف کرد تا خود صبح خوابم نبرد هربار یادم اومد اشک ریختم
اگه بچم خفه میشد الان چه خاکی باید به سرم میریختم یا اگه تو دهنش مک میزد و یه قرص کامل تو دهنش حل میشد و جذب بدنش میشد چی؟میدونی یه قرص پروفن ۴۰۰ برای بچه یه ساله چقدر قویه؟
برای همینه که دیگه امروز باهاتون نیومدم، جوادم بخاطر گریههای من تا صبح نتونست بخوابه بیخوابیهای دوروز پیش بعلاوه ی بی خوابی دیشبش باعث شد صبح میگرنش عود کنه و اونم نتونه بیاد.
با شنیدن حرفای نیلوفر نسرین و زینب الهی شکر وخداروشکر سردادند و میگفتند الحمدلله خطر رفع شده حالا بجای شکر خدا با این فکر و خیالات اعصاب خودت رو چرا خورد میکنی؟
زینب گفت
_خواست خدا بوده مادرشوهرت به موقع سر برسه ... پس دیگه با این افکار بیشتر ازین خودت رو اذیت نکن.
نیلوفر اه بلندی کشید و گفت ایشاالله داداشم خوب میشه بر میگرده همه چی مثل سابق میشه.
نیمههای شب با صدای جیغهای پی در پی کسی از خواب پریدم.
زینب بود که داشت توی خواب جیغ میزد، نسرین اروم صداش میکرد اما فقط صدای جیغش تبدیل به هق هق گریه شد.نازنین زهرا هم بیدار شد و زد زیر گریه...
نیلوفر از صدای گریه ی نازنین بیدار شد
من مشغول اروم کردن نازنین شدم و نسرین سرگرم اروم کردن زینب.نیلوفر هاج و واج به اون دو تا نگاه میکرد تازه متوجه موقعیت شد و خودش رو به سمت زینب کشید.
_بمیرم برات چی شده؟
نسرین با بغض گفت
_خواب بد دیده ...
کمی بعد که زینب اروم شد نازنین هم خواب رفت.
سرجاش خوابوندمش.
زینب با بی حالی و شرمندگی عذرخواهی میکرد که بدخوابمون کرده...
نسرین گفت نیمساعت دیگه وقت اذان صبحه بنظرم دیگه نخوابیم وگرنه خواب میمونیم.
من که دیگه نمیتونستم بیخوابی رو تحمل کنم برگشتم توی رختخواب و گفتم
_من میخوابم ولی برای نماز حتما بیدارم کنید
نیلوفر با لحنی نسبتا مهربون گفت
_کی میتونه تورو بیدار کنه.
تو هم نخواب دیگه...
اما من که حسابی خوابم میومد خوابیدم.
صبح با صدای نیلوفر که با تلفن صحبت میکرد بیدار شدم.
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 حس کردم ترس رو در صورت من دید چون بلافاصله ادامه داد میر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت ۴۱
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
نگران سوال کردم
نرگس کجاست؟
گفتن
ما نمیدونیم، صبح که با ما نیومد ولی رفته دانشگاه دیگه برنگشته
_دیروز بهش گفتم بخاطر نامزدش چون عقد کردهن یه هفته بره خونشون، شاید رفته خونشون
ستایش از جاش بلند شد
نه الهام، نامزدش داره یه سَره زنگ میزنه، آخرین بارم باباش زنگ زد خوابگاه، داریم از نگرانی میمیریم
_به نظرتون نرگس کجاست؟ آخه جایی نمیره، کاری نمیکنه
همه هاج و واج بهم نگاه کردیم هیچکدوم شهامت نداشتیم حدسمونو با صدای بلند بگیم زول زده بودیم به هم با نگاهی پر از ترس و وحشت، اومدم تو اتاق زنگ زدم به مرتضی
گوشی رو جواب داد
جانم الی
مرتضی نرگس نیومده
_الهام جان نرگس شوهرداره، به ما ربطی نداره، خانوادهش باید بدونن کجاست، دیگه نمیخوام دوستاتو ببینم اونا ناموس مردمن، دختر
بی توجه به حرفش گفتم
مرتضی نکنه اون پسرا اومدن بردنش؟
نه بابا، به نرگس چه ربطی داره اونا با سهیلا مشکل دارن
_ولی اونشب همه مونو دیدن
الهام از شبت لذت ببر و داستان درست نکن، خداحافظ
تلفنن رو قطع کردم اومدم پایین روکردم به بچهها
بایدبریم کلانتری
سهیلا گفت
یه کم دیگه صبر نکنیم؟
_یه کم دیگه یعنی تا فردا صبح؟
ستایش پرید تو حرف سهلا
شاید یه جایی رفته بدتر آبروریزی میشه
نه ستایش نرگس هیچجا نمیره من از اون پسرا میترسم
سهیلا روپکرد به من
دقیقا ترس مام همونه، جرات نداشتیم به زبون بیاریم
پاشید، پاشید بچه ها میترسم دیر بشه، باید بریم کلانتری
سهیلا اصرار کرد
نه، صبر میکنیم عجله نکن الهام، بدتر میشه، پیش پلیس بریم باید همه چیو بگیم برای همهمون بد میشه
سهیلا چرا بد شه؟ تو برای خودتم نرفتی کلانتری و ترسیدی، در صورتی که اونی که بهت ت*ج*ا*و*ز کرد باید بترسه
صداش رو برد بالا و داد زد
صبر میکنیم
دیدم اصرار فتیده نداره اومدم اتاقم، من مطمئنم که یه اتفاقی افتاده، دستم رو گرفتم بالا، خدایا خودت کمک کن، لباسهام رو در اوردم پرت کردم پایین تخت و دراز کشیدم روی تخت و زول زدم به سقف ...
_________________________
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
#کلیپ 🎬
أگر این روزها بیش از همیشه مضطربید،
احساسات و افکار منفی آزارتان میدهد،
فشارهای روحی عجیب و سنگینی را بر خود حس میکنید؛
اگر از وضعیت امروزتون خیلی شاکی هستین
این ویدئو را پیشنهاد میکنیم!
📚کتاب صحیفه جامعه سجادیه
※ | تمام دعاهای صحیفه جامعه سجادیه در بلاگ منتظر بارگذاری شده و قابل مطالعه آنلاین میباشد. |
#امام_زمان عجل الله
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
انسان شناسی ۲۶۷.mp3
12.47M
انسان شناسی✨
●━━━━━──────
⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻
من راضی به تقدیرم نیستم!
دیگه خدا توجهی به من نداره!
انگار نه انگار منم هستم!
✘ دیگه نه من ـ نه خدا ✘
چرا ما یه وقتایی به اینجا میرسیم؟
#استاد_شجاعی #استاد_عالی
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
سلام✋
با یک مسابقه چطورید؟😉
ما اومدیم با یک مسابقه ی دیگه با کلی مطالب مفید و جوایز ارزنده😍💝
شک نکن تو هم می تونی یکی از برنده های مسابقه ی ما باشی
پس این مسابقه رو از دست نده☺️❤️
♡¹منبع مسابقه ی ما از دوره ی انسان مصلح استاد علی تقوی هست(آموزش های نوین امر به معروف و نهی از منکر)
♡²شامل ۱۲ جلسه ی ۲۰ دقیقه ای
دیگه چی بهتر از این😉🥰
♡³برای انجام مسابقه ابتدا ثبت نام کنید هنگامی که ثبت نام کردید از صفحه ای که کلمه •معروف• رو به مسئول ثبت نان فرستادید اسکرین شات میگیرید و همراه با اسم و فامیل و شماره تماس برای آیدی زیر میفرستین👇
@Asra650parvazi
✨به همین راحتی ۱۲ جلسه ی آموزشی در اختیار شما قرار میگیره.
♡⁴روش ثبت نام برای شرکت در مسابقه با شرح ذیل است👇
1⃣به سایت زیر رفته و ثبت نام کنید🤗
http://amrn.ir/c
2⃣پس از اتمام ۱۲ جلسه،۱۶ تیر ماه یک آزمون تستی ۲۰ سوالی از شما گرفته میشه.
📌البته با جوایز نفیس و ارزنده.
📌برای شرکت در مسابقه وارد گروه زیر شوید.
https://eitaa.com/joinchat/2976711081C83c55d6d15
❣به شروع مسابقه فکر نکن به پایان آن فکر کن❣
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
بابام عاشق یه زنی شد و مامانم رو طلاق داد، و با کمال بی رحمی من رو از مادرم گرفت و داد به عمه بد اخلاقم، عمهم بد اخلاق بود ولی خیلی از مراقبت میکرد، تا اینکه دوازده سالم شد و بابام میخواست من رو به جای بدهیش بده به طلبکارش که عمهم توسط یه حاج خانم که معتمد محل بود من رو فراری داد و آدرس مادرم رو داد گفت ببر بده به مادرش، حاج خانم به اون ادرس من رو از شیراز آورد ساوه ولی مادرم ازدواج کرده بود و از ساوه رفته بود، از همسایه پرسیدیم که ...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
داستانی کوتاه اما پر ماجرا و پایانی خوش👌😍
هدایت شده از تبلیغات گسترده ریحون
اون طرف دیگه ی ماجرا ویشکایی بود که داشت نقشه ی #قتلم رو می کشید...
از تمام لحظه های بی احسان خداحافظی کردم، معلوم نیست چی انتظارم و می کشه...
درو باز کرد و ازم خواست بشینم، صدای بلند ضبط نه تنها روی #اعصاب نبود بلکه داشت حال و هوای خوبی رو به لحظه هام القا می کرد.
به خصوص زمزمه ی ریز سوشا که مثل یه ساز این موسیقی رو دل انگیزتر می کرد..
مقابل #منزل #ناآشنایی ترمز دستی رو کشید #فضولی و کنجکاوی که مثل خون تو همه ی رگ های بدنم و حتی #مویرگ هام جاری شده بود، نذاشت سکوت کنم: این جا کجاست؟
همون طور که سوئیچ رو از جاش بیرون می کشید گفت: #تکون_نخور از جات ...😱
👇👇
https://eitaa.com/joinchat/355074477C0f2bee59d7
ماجرای دختری که به خاطر بی پولی پدرش مجبور می شود تن به ازدواج با مرد شصت ساله ای به نام احسان بدهد.
هیلدا به عمارت احسان پا می گزارد و با احسان و فرزندانش زندگی میکند.
اما قضیه به همینجا ختم نمی شود و در این میان اتفاقاتی می افتد و پسر احسان، به هیلدا علاقه مند می شود و این شروع ماجرای جالبی از زندگی این دو نفر هست...
https://eitaa.com/joinchat/355074477C0f2bee59d7