امام موسی کاظم (ع) می فرماید: سه گروه روزی که هیچ سایه ای جز سایه خدا نیست زیر سایه عرش خدا قرار می گیرند: کسی که زمینه ازدواج برادر مسلمان خود را فراهم آورد یا به او خدمت کند یا راز او را بپوشاند.
عزیزان یا علی بگید گره از کار مشکل ازدواج آقا سید جواد باز بشه🙏
از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست.
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
امام موسی کاظم (ع) می فرماید: سه گروه روزی که هیچ سایه ای جز سایه خدا نیست زیر سایه عرش خدا قرار می
عزیزانی که دختر و یا پسر دم بخت دارید و آرزوتون یه داماد و یا یه عروس خوب و مومن و وفادار قسمتتون بشه و یا شما دختر خانم و آقا پسری که دنبال یه همسر شایشته میگردید، دست این فرزند حضرت زهرا رو با هر چقدر که در حد توانتون هست بگیرید و دل خانم فاطمه زهرا رو شاد کنید و از حضرت زهرا بخواهید که برای ازدواج شماها گوشه جشمی بهتون بیندازه و شماها هم به مراد دلتون برسید🌸
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۵۲ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت ۵۳
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
گفتم مرتضی پاشو منو ببر خوابگاه
گفت
میبرمت
چند ثانیه گذشت بلند نشد عصبی شدم
داد زدم گفتم پاشو منو ببر خوابگاه
سرشو کج کرد و با چشم غره زول زد بهم
به چی نگاه میکنی پاشو دیگه
نفسم گرفت و شروع مردم به سرفه کردن، سریع از جاش بلند شد اوند سمتم
_کیفت کجاست؟
بزور گفتم
تو ماشین
تیز رفت اسپری رو آور، داشتم خفه میشدم که اسپری رو گذاشت در دهنم و دو تاپاف زد نفسم برگشت
اسپری رو گرفتم و چند تا پشت سر هم زدم تو دهنم، از دستم گرفت
_ الی چه خبرته؟
_پاشوووو منو ببر خوابگاه
یدفعه چنان سیلی زد تو صورتم داغ شدم، سرمو آوردم بالا نگاش کردم گفتم کثافت
یکی دیگه زد تو دهنم
فرامرز دوستش پاشد گفت مرتضی نکن دختره مردمِ
مرتضی گفت
گوه میخوره میگه منو ببر
دو باره یکی دیگه زد تو صورتم
دستمو محکم رو صورتم نگهداشتم و زدم زیر گریه
داد زد خفه شو، فقط خفه شو
گفتم میخوای منو عین نرگس بکشی بکش بزار راحت شم
یدفعه دیدم با سر زد توآیینه، سرش سکشت و خون فواره زد و ریخت توصورتش، با همون سر پرخون، سرش رو کوبید تو شیشه در شیشه شکس، مات زده از این دیونگیش مات زده شدم. گفت
احمق تمام زندگیه من شده مراقبت از تو، بعد اینجوری حرف میزنی
گفتم دست از سرم بردار
الی خیلی نمک نشناس
چرا نمیفهمی میگم میخوام برم خوابگاه
تهدید وار گفت
بتمرگ کثافت تا نکشتمت
منم نشستم کنار شومینه به گریه کردن فرامرز بهم با ابرو بهم اشاره کرد، ساکت شو ...
لال شدم نشستم، سرم رو تکیه دادم به مبل، اینقدر گریه کردم تا خوابم برد ...
________________________
من سه تا برادر و خواهر دارم بابام مرد خیلی بد اخلاقی بود وقتی از سرکار میومد مامانم میگفت باباتون اومد ما میدویدیم توی اتاق قایم می شدیم تا بابام شام بخوره و اروم شه بعدش ما می رفتیم برای غذا ی وقتای مامانم میگفت سرش درد میکنه و بیرون نیاید تو همون اتاق برامون غذا میاورد بعضی شب ها که مامانم نمیومد میدونستیم که اون شب خبری از شام نیست و همونجوری گرسنه میخوابیدیم کسی جرات بیرون رفتن نداشت چون به بدترین شگل کتک میخوردیم، گذشت و ما بزرگ شدیم تنها نکته مثبتی که بزرگ شدن ما داشت...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
رفتم سراغ گوشیش پیام هاش رو خوندم یکی به اسم همکارم کلی پیامهای عاشقانه رد و بدل کرده بودن، اخرین پیام مجید نوشته بود میخوای بری خرید فردا رو مرخصی میگیرم بریم هرچی میخوای بخر، یه عکس از شماره همراهش برداشتم خواستم گوشی رو خاموش کنم که پیام جدید اومد، میتونی بپیچونی شب بریم بیرون، حالم از مجید و اون دختر خاله لاشیش بهم خورد...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام
عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچکترش هم برعهدهش افتاده. متاسفانه از ازدواج که سنت پیامبر هست جا مونده.
قصد ازدواج داره ولی هزینه هاانقدر سنگین هست که از توانش خارج شده.
نیت کردیم ان شالله با کمکهای شما گره از مشکل این عزیر تا عید غدیر باز کنیم. و روز غدیر که عید سادات هم هست خوشحالش کنیم
عزیزان از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که درتوانتون هست.
نگید با ۵ تومن نمیشه کاری کرد. اون سری از همین ۵ تومن ها و مبلغ های پایین تونستیم برای اون خانوادی سادات مبلغ زیادی جمع کنیم و مشکلشون رو کامل حل کنیم.
بزنید رو شمارهکارت ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
لواسانی بانک سپه
اگر بیشتر جمع بشه میزاریم روی پول پیش یک خانوادهی سادات
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹
@Ebrahim_hadi_110
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچ
عزیزانی که دختر و یا پسر دم بخت دارید و آرزوتون یه داماد و یا یه عروس خوب و مومن و وفادار قسمتتون بشه و یا شما دختر خانم و آقا پسری که دنبال یه همسر شایشته میگردید، دست این فرزند حضرت زهرا رو با هر چقدر که در حد توانتون هست بگیرید و دل خانم فاطمه زهرا رو شاد کنید و از حضرت زهرا بخواهید که برای ازدواج شماها گوشه جشمی بهتون بیندازه و شماها هم به مراد دلتون برسید🌸
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۸۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۸۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
هر طور شده باید عروسی رو برگزار کنیم...
نیما خیلی اصرار داشت زودتر عروسی بگیریم و بریم سر خونه و زندگیمون اما به خاطر شرایط بابا مدام عقب انداختیم و حالا هم که شرایط داداش...
مامان اومد توی اتاق...
_نهال ...حواست کجاست؟ چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی؟
آقا کاوه قراره بیاد بابات رو ببره حموم...
من داشتم نهار بار میذاشتم نیمه کار مونده. بیا برو سراغش...
هیچ فلفل و ادویهای هم نزنی که برای بابات خوب نیست...فقط زردچوبه و ی ذره نمک ...
پوفی کشیدم...
_ اه...خسته شدم از این همه هیاهو و رفت و آمد
_عه نهال یوقت عمه و زن داداشت میشنون...
عمه ت بنده خدا از وقتی اومده داره به بابات و بچهها میرسه
زینبم بنده خدا از روز اول میگفت نریمان رو ببریم خونهی خودمون بابام میاد کمکم میکنه...
من طاقتم نیومد.
با این حال و روز بابات هرروز که نمیتونستم برم دیدنش و کمکش کنم باباتم دلتنگش میشد...
اما الان که اینجا هستند درسته زحمت و کار شماها یکم بیشتر شده ولی خودمون بالاسرشونیم...
طفلکی زینب با این حالش چطور می خواست مریضداری کنه؟ اون خودش یه پرستار شخصی نیاز داره الان...
_وای مامان... آدم تا یه کلمه حرف میزنه پشیمونش میکنی...
حالا یه چیزی گفتم
منظورم آقا کاوه بود که گفتی داره میاد...
اونم که میدونم داره میاد بابا رو حموم کنه...
بنده ی خدا برا کارو زحمت داره میاد حرفی نیست...
من کلافهم.
هوا هم گرمه و به خاطر بابا و داداش دم به دقیقه کولر رو خاموش میکنید مجبورم مانتو تنم کنم، منم که میپزم از گرما...
_ای مادر... تحملت رو بیشتر کن... طفلکی داداشتم خیلی گرماییه، با این حال نذارش بخاطر بابات داره تحمل میکنه و شرشر عرق میریزه...
نسرین مگه کم گرماییه؟
یا خود من؟
مامان جان تحمل کن یکم... ان شاالله خدا اجر و پاداشت رو به موقع بهت میده...
آقا کاوه برای مهمونی که نمیاد.
داره میاد به کار ما رسیدگی کنه...
حالام دیگه ادامه نده ی وقت اون بیرون کسی میشنوه دلخوری پیش میاد...
همزمان که مامان از در اتاق خارج میشد صدای زنگ آیفون هم بلند شد... حتما آقا کاوهست
دوباره مانتوی مناسب پوشیدم و بیرون رفتم
با آقا کاوه سلام و احوالپرسی کردم...
مثل عموی نداشتهم ایشون رو دوست دارم مرد مهربون و با محبتی که خیلی خیلی عاشق عمهست و هوای بابا و خونوادهمون رو داره.
با اینکه عمه بچه دار نمیشه اما هیچوقت فکر زن دوم گرفتن به سرش نزده... حتی خونوادهی آقا کاوه هم در رابطه با این مساله هیچ دخالتی نمیکنند...
عمه همیشه خونواده ی همسرش رو دعا میکنه و میگه همینکه چند تا بچهی پرورشگاهی رو تحت پوشش قرار دادیم راضی هستند... یهبار میگفت مادرشوهرش گفته آدم بچهدار میشه که زندگیش بیثمر نباشه، همینکه میدونم کاوه زندگی خوش و خرمی با ماهرخ داره و چندین بچهی بدسرپرست و بیسرپرست رو حمایت میکنه یعنی زندگیش ثمر داره...
من دلخوشم به خواسته ی بچههام، هرطوری خودشون صلاح میدونن و خوش هستند سر کنند من هم راضیم...
خیلی مادرشوهرش رو دوست دارم یه خانم پیر باسوادِ مومن که نورانیت از صورتش میباره... هروقت نگاه به صورتش میکنی لبش به ذکر و صلوات میجنبه...
آدم کنارش حس آرامشی ناب پیدا میکنه... میگن ادم مومن باید طوری باشه که نگاه به صورتش میکنی یاد خدا بیفتی؟
این پیرزن از اون آدماست... جلوه ای از محبت خدا....
عمه میگه پدرِ مادرشوهرش یکی از روحانیون به نام زمان انقلاب بوده که اون زمان به شهادت رسیده... و مادرشوهرش که اون زمان نوجوان و عاشق مطالعه بوده همهی کتب موروثی پدرش رو خونده... برای همینه که خیلی باسواد و باایمانه... و همه ی بچههاش رو مومن و تحصیلکرده بار آورده...
سمبل ایمان و شخصیت و محبت یعنی خانوادهی آقا کاوه ...
برای همینه که بابا خیلی دوستشون داره
و معمولا میگه همونطور که نگاه به صورت علما عبادته... نگاه به صورت حاج خانم هم عبادته...
بیشتر اوقات مادر آقا کاوه پیش مامانبزرگمه یا مامانبزرگم پیش ایشونه...
هر دو معتقدند ما دوتا پیرزن که شوهرامون به رحمت خدا رفتند بهتر هم رو درک میکنیم به جز اخر هفته ها که بچههامون میان پیشمون
روزهای هفته رو باهم سر میکنیم و مزاحم بچههامون نمیشیم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۸۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۸۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
آقا کاوه با بابا و داداش چاقسلامتی کرد معلومه هردوشون سرحال شدند...
وقتی نشست کنار بابا جلو رفتم و چای رو تعارف کردم...
حال نیما رو ازم پرسید... منم حرفی نداشتم جز تعارفات معمول...
با احوالپرسی آقا کاوه دوباره یاد نیما افتادم هروقت فرصتی پیش میومد با نیما تماس میگرفتم اما خاموش بود
دیگه خسته شدم از اینهمه بچه بازیهای نیما...تا کی میخواد ادامه بده؟
اون از دیشب و قهر کردنش این هم از امروز که اول گوشی رو قطع کرد و حالام که چندساعته خاموشش کرده...
حتما باید با مادر و پدرش صحبت کنم اینطوری نمیشه...
امشب بابا خیلی سرحالتر از همیشه بود...
کاش نسبت به نیما تفکرات بهتری داشت وگرنه حتما در مورد رفتارهای اون بچه ننه باهاش صحبت و مشورت میکردم...
نه ...نباید اجازه بدم کسی از اعضای خونوادهم متوجه شخصیت نیما بشن..
من هیچوقت دلم نمیخواد کسی از اعضای خوانوادم در جریان مشکلات زندگی من قرار بگیره ...
دلم میخواد فکر کنند خوشبخت ترین ادم دنیام...
و حتما خواهم شد...
فقط کافیه بریم زیر یه سقف...
وقتی بریم تهران از همه دوستاش و آدمایی که اینجا میشناسه دور میشه...
خصوصا پدرو مادرش...
و مرسده ...
وای که یاد مرسده هم حالم رو خراب میکنه...
نکنه وقتی بهش زنگ زدم و صدای یه دختر میومد اون صدای مرسده بود؟
وای خدای من مرسده با اون همه ادا و اطوار و طنازی اخرش نیمارو از چنگ من در میاره...
اگه من یه دشمن تو دنیا داشته باشم اون یه نفر فقط مرسدهست دلم میخواد سر به تنش نباشه.
به اتاق رفتم و دوباره شماره نیما رو گرفتم...
عه چه عجب...بوق آزاد میزنه...
و اتصالِ تماس
با شنیدن صداش بغض به گلوم نشست ... هرکاری کردم نتونستم جواب بدم...
الو الو گفتنهای نیما که با الفاظ مختلف صدام میکرد باعث شد به سختی جوابش رو بدم
_من عشق توام؟
من عزیز توام؟ واقعا من همه کس توام؟
نیما داری دروغ میگی ... چون اگه واقعا دوستم داشتی دیشب اونجوری ولم نمیکردی بری... اگه دوستم داشتی از صبح که اون همه باهات تماس گرفتم من رو بیخبر نمیذاشتی...
_یکم نفس بگیر دختر...
تو که خبر نداری کجا بودم و چرا نتونستم جوابت رو بدم...
اگه بدونی کجا بودم و چکار کردم دیگه اینجوری باهام حرف نمیزدی و به عشق و علاقهم شک نمیکردی...
الانم دیگه نبینم بغض داریا... من عاشقتم دوستت دارم تو تنها ملکه ی تخت و تاج پادشاهی منی...
تو نباشی من دیگه دلیلی برای اینهمه تلاش وپول درآوردن ندارم...
میدونی بابام چی میگه؟
میگه اگه میدونستم نیما با زن گرفتن اینطوری میفته تو خط کار و تلاش زودتر براش اقدام میکردم...
نهال همه کس من تویی... از وقتی دارمت فقط فکر اینم که بشم یه فیروز خان دیگه عین بابام...
دلم میخواد عین بابام به جایی برسم که همه ی دنیا رو بریزم به پای زنم به پای همه کسم... نهال تو همه کسمی...
حرفای قشنگ نیما حالم رو خوب کرد طوری که کاملا بغضم پرید حال بدم پرید حتی فکر کنم سرخی چشما و پف صورتم هم پرید...
خصوصا وقتی گفت وقت داری نیم ساعت باهم بریم بیرون؟ که دیگه انگار دنیا رو ی جا تقدیمم کرد...
_معلومه که وقت دارم..
اتفاقا عمه اینا خونه ی ما هستند...
نیلوفر و جواد هم همینطور...
اینا جمعشون جمعه...
_باشه پس اول یه سر میام اونجا و بعدش باهم میریم بیرون...
الان ی ساعتِ که پدرومادر زینب به خونمون اومدند و فکر کنم تا رسیدن نیما برن...
کمتر از ی ساعت بعد نیما با یه لباس شیک و قشنگ و یه جعبه شیرینی و یه پاکت که وقتی داد به دستم گفت مال توئه...اومد خونمون...
جعبه شیرینی رو داد دست مامانم و پاکت رو با یه ژست قشنگ تقدیم خودم کرد...
وای که جلوی خونوادم خیلی سرافراز شدم...
کمی نشست پیش اقا جواد و باهم صحبت کردند...
وقتی حال داداش نریمان رو میپرسید، نریمان نگاهش نمیکرد...
مامان گفت:ی ساعت پیش پدرو مادرخانمش اینجا بودند دوقلوهارو با خودشون بردند برای همین یکم دمغه... قرصاشم تازه خورده فکر کنم خوابش گرفته...
اما من میفهمیدم که نریمان عمدا داره بیمحلی میکنه...
خیلی ازش دلخور شدم...
مامان که رفت توی آشپزخونه دنبالش رفتم...
نیلوفر و زینب و نسرین گوشه ی آشپزخونه نشستند وباهم صحبت میکنند
بی توجه به اونها به مامان گفتم:
_مامان ... این کار داداش یعنی چی؟ نیما احترام گذاشته با یه جعبه شیرینی اومده دیدن داداش و بابا اونوقت آقا حتی یه نگاه هم به نیما نمیکنه...
نیما نمیدونه...ولی من که تا پنج دقیقه قبل از اومدن نیما میدیدم داداش چطور به حرفای آقا کاوه و جواد عکس العمل نشون میده و میخنده...
سالم بود ی جور من رو اذیت میکرد حالا هم که گوشه ی خونه افتاده ی جور...همش میخواد من رو پیش نیما خجالت بده
کپی حرام
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۸۵ به قلم #ک
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت ۵۳ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت 52
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
با صدای الهام، الهام جان مرتضی از خواب بیدار شدم، چشمامو باز کردم
پاشدم نشستم
گفتم
منو ببر خوابگاه
گفت باشه پاشو یه چی بخور بریم
بلند شدم رفتم صورتمو شستم دیدم تو آیینه صورتم ورم کرده سرخ شده، از بس گریه کرده بودم چشمهام تار میدید
یه کم غذا و چایی خوردم نشستم تو ماشین، مرتضی کلی تو راه باهام صحبت کرد واز تقدیر و سرنوشت و اینکه زندگی مالِ زندههاست حرف زد ...
گفت تو خودتم بُکشی نرگس زنده نمیشه، عاقل باش بیشتر از این به روحت آسیب نزن و براش فاتحه بخون و قول داد برای شادی روحش یه نذری بده
رسیدیم سرکوچه خوابگاه، گفتم خدافظ و از ماشین پیاده شدم
دست و دلم نمی رفت تو خوابگاهی که نرگس نیست پا بزارم، به ناچار زنگ و زدم تا در و باز کردن دیدم بچهها تو راه پله نشستن ...
سهیلا گفت الهام هیچ معلومه کجایی؟
یک کلمه حرف نزدم
سهیلا ادامه داد
داریم میریم تشییع جنازه
واااای چجوری میتونستم برم، گفتم تشییع کدوم جنازه؟، جنازه یی که وجود نداره، زدم زیر گریه گفتم فقط سرشه، تنشو سوزوندن انداختن زیر ریل قطار ...
بچهها همه گریه میکردن صدای بوق ماشین اومد یه مینی بوس دم در بود ...
خوب شد لاقل بموقع برگشتم ...
رسیدیم مزار، قیامتی به پا بود، پر مامور بود، دانشجو، استادای دانشگاه، مردم ... صدای جیغ و داد و فریاد و گریه مردم اینقدر بلند بود که به اسمون میرسید چشمام تار شد افتادم زمین ...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
▪️🍃🌹🍃▪️
▪️صلوات خاصه #امام_محمد_باقر علیه السلام
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ بَاقِرِ الْعِلْمِ وَ إِمَامِ الْهُدَى وَ قَائِدِ أَهْلِ التَّقْوَى وَ الْمُنْتَجَبِ مِنْ عِبَادِك
َاللَّهُمَّ وَ كَمَا جَعَلْتَهُ عَلَماً لِعِبَادِك َوَ مَنَاراً لِبِلاَدِكَ وَ مُسْتَوْدَعاً لِحِكْمَتِك َوَ مُتَرْجِماً لِوَحْيِكَ وَ أَمَرْتَ بِطَاعَتِهِ وَ حَذَّرْتَ مِنْ مَعْصِيَتِهِ فَصَلِّ عَلَيْهِ يَا رَبِّ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ ذُرِّيَّةِ أَنْبِيَائِكَ وَ أَصْفِيَائِكَ وَ رُسُلِكَ وَ أُمَنَائِكَ يَا رَبَّ الْعَالَمِينَ
#شهادت_امام_باقر (علیه السلام) تسلیت باد.
🍂🥀▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۸۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۸۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
زینب که توقع این حرفارو ازم نداشت
به آرومی گفت
_نهال جان قصد دخالت ندارم...
اما میدونم داداشت تو وخواهرات رو خیلی دوست داره و هیچ وقت جز خیر و صلاحتون چیزی نمیخواد...
الانم اگه باعث رنجشتون شده من بهت اطمینان میدم که عمدی نبوده...
بدون اینکه نگاهش کنم یا واکنشی نشون بدم بی هیچ حرفی بیرون رفتم و کنار نیما نشستم...
آروم توی گوشش گفتم اگه دوست داری پاشو بریم بیرون
_خونوادهت ناراحت نشن؟
_نه نمیشن... پاشو بریم...
_پس اون پاکتی که بهت دادم توش یه جعبه ی کوچیکه اون رو هم با خودت بیار...
لحظه ای بعد همزمان با خداحافظی کردن نیما به اتاق رفتم و جعبه ای که توی پاکت بود و هنوز بازش نکرده بودم رو بهمراه گوشی توی کیفم انداختم و با نیما از خونه خارج شدیم.
بقیه تا ایوون بدرقهمون کردند
به در حیاط که رسیدیم نگاهی به پشت سر انداختم و وقتی مطمئن شدم همه به داخل خونه برگشتند، دستش رو گرفتم که باعث شد بایسته و زل بزنه تو چشمام...
نیما ببخشید اگه داداشم اونطوری باهات برخورد کرد...مامانم راست میگه از رفتن بچه ها ناراحت بود و قرصهایی که خورده بود باعث شد خوابش بگیره وکسل باشه.
وگرنه قصد بیمحلی و بی احترامی نداشت
دستم رو طوری کشید که باعث شد بیفتم تو بغلش...
قربون این مدل حرف زدنت بشم عزیز دلم...
من از داداش تو ناراحت نمیشم،هیچ وقت ناراحت نمیشم، نه تنها از داداشت که از هیچ کدوم از اعضای خونوادهت ناراحت نمیشم ...
چون همونطور که تو عزیز دلمی اونهام عزیز دلم هستند...
خونواده ی تو خونواده ی من هم هستند پس سر این مسائل بیخود اصلا خودت رو ناراحت نکن...
دلم میخواست تا ابد در آغوشش که حس امنیت بهم میداد بمونم اما ترس این رو داشتم که یهوقت کسی بیاد توی حیاط و ما رو در اون وضعیت ببینه...
پس خودم رو آروم بیرون کشیدم و این باعث شد دستش رو از پشتم برداره و تو چشمام زل بزنه...
نهال خیلی دوستت دارم خیلی بیشتر از همه ی تصوراتت...
اشک تو چشمام حلقه زده با دست پاکش کردم تا بهتر بتونم چهره ی پرمحبت نامزد مهربون رمانتیکم رو ببینم...
با یه دست در حیاط رو باز کرد و با دست دیگهش دستم رو گرفت و این بار راه افتاد و من رو تا کوچه برد...
هرچی نگاه اطراف کردم ماشینش رو ندیدم...
_عه نیما پس ماشینت کو؟
همونطور که دستم توی دستاش بود من رو سمت ماشین شاسی سفید رنگی برد
_امشب قراره با این عروسک بریم بچرخیم
منتها اینبار تو میشینی پشت فرمون...
_نیما ماشینتو عوض کردی؟
جلوتر رفتم و با ذوق به ماشین روبروم نگاه میکردم...
_ولی اون یکی ماشین که بهتر بود، اون مدلش بالاتر نبود نیما؟
_چقدر تو خنگی دختر هنوز متوجه نشدی؟
جعبه رو اوردی؟
همزمان که تلاش میکردم جعبه رو از کیفم در بیارم به حرف نیما فکر میکردم که گفت امشب تو بشین پشت فرمون...
یعنی درست حدس زدم؟
ممکنه این ماشین رو برای من خریده باشه؟
خدای من... اگه اینطور باشه که من ذوقمرگ میشم.
جعبه رو ازم گرفت و همونطور که مقابلم نگه داشت بالا آورد و درش رو باز کرد...
چشمم به داخل جعبه و نگاه نیما که به نگاهم گره خوده بود در رفت و آمد بود...
_مبارکت باشه عشقم...خودم رانندگی یادت میدم.
_باورم نمیشه نیما...
دستم رو روی قلبم گذاشتم به وضوح تپش قلبم رو حس میکنم کم مونده از هیجان بیرون بپره...
_نیما واقعا ماشین برای منه؟
هیجان و ذوق همه ی وجودم رو در برگرفته دستام رو روی دهنم گذاشته بودم تا از جیغی که هرلحظه ممکنه از دهانم خارج بشه جلوگیری کنم...
_نیما تو خیلی خوبی...نیما تو خیلی ماهی... نیما... نیما... نمیدونم چی بگم... تو خیلی عشقی...
اشکام بیمهابا صورتم رو پر میکرد...
نیما از شور و هیجانی که نشون میدادم ذوقزده نگاهم میکرد...
روی پاهام بند نبودم انگار یه نیرویی من رو روی هوا معلق نگه داشته، دستای مشت شدم رو بی اختیار جلوی دهنم گرفته بودم و مکرر میگفتم
_واقعا ماشین مال منه؟
تا اینکه نیما دستام رو گرفت و پایین آورد و زل زد توی چشمام...
_نهال من رو نگاه کن...
بسه دیگه اینطوری که تو ذوق کردی میترسم سنکوب کنی دختر...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۸۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۸۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
بسه...هیجان بسه...
_ آخه نمیتونم نیما... اولین بارمه همچین هدیه ای دریافت میکنم...
دوباره اشکام سرازیر شد بغض گلوم رو میفشرد
کلمه به کلمه به سختی حرف میزدم اما دلم میخواست حرفام رو بشنوه...
_نیما... من ... هیچوقت... به... خواب... هم... نمیدیدم... یه همچین ماشینی بتونم... سوار شم...
چه... برسه... خودم صاحبش باشم...
و اینجا بود که بغضم ترکید و بلند زدم زیر گریه...
_بسه نهال... دارم اذیت میشم از گریههات...
بیا بریم بشین پشت فرمون ببینم چی بلدی...
_نه توروخدا نیما...
من الان راه رفتن معمولیم رو فراموش کردم چه برسه به رانندگی که اصلا بلد نیستم.
_واقعا اصلا بلد نیستی؟
تو دلم گفتم از بچگی که بابام ماشین نداشت
داداشمم چندماه قبل از ازدواجش ماشین خرید اون زمان من بچه بودم، بعد از ازدواج کی فرصت کرد یادم بده؟
در سمت شاگرد رو باز کرد
_بفرما بانو...فعلا بنشین اینجا
امشب خودم میرونم
ولی باید در اولین فرصت اقدام کنی برای اموزش رانندگی...
که اگه مثل دیروز مسالهای پیش اومد خودت ماشین داشته باشی...
خواستم بگم یعنی خیلی قراره باهام قهر کنی که لازم بوده برام ماشین بخری؟ اما دلم نمیخواست حال خوشم رو با هیچی خراب کنم...
تا قبل از دیدن ماشین تصمیم داشتم تو اولین فرصت حسابی به پدرو مادرش بابت رفتارها و قهرهای بچگانهش شکایت کنم...
اما با این کارش فکر نکنم هیچوقت هیچ کدوم از رفتارهای نیما بتونه من رو عصبانی و دلشکسته کنه.
قبل از اینکه توی ماشین بشینم یکم رُخِش رو نگاه کردم و خم شدم و داخلش رو هم ورانداز کردم...
به تعارف نیما پاسخ دادم و روی صندلی نشستم...
با ذوق همه جای ماشین رو نگاه میکردم که نیما کنارم روی صندلی راننده نشست...
دستش رو گرفتم
_نگاه کن نیما... ببین چطور دستام داره میلرزه!
از قلبم دیگه چیزی نمیگم برات...
واقعا این ماشین مال منه؟
و دوباره اشکام سرازیر شد...
_عه نهال... همین الان گفتم گریه نکن...
گریه نکن دیگه... ناراحت میشما...
با سرآستینم اشکام رو پاک کردم
_باشه...باشه دیگه گریه نمیکنم
ولی باور کن دست خودم نیست...
_میدونم گریهی شوقه...اما با قاطعیت میگم اگه گریه کنی همین الان ولت میکنم و میرم...
_خیلی خب باشه گفتم که گریه نمیکنم...
کمی توی جام جابجا شدم...
چندتا نفس عمیق کشیدم و با کف دست آروم روی گونهم ضربهی اروم و نامشهودی زدم تا کمی از هیجانم کم بشه...
خندهم گرفت...
یاد چیزی افتادم...
_نیما...
قبل از نامزدی برای اینکه شوق و هیجانی که از بودن با تو داشتم رو پیش خونوادهم پنهان کنم از این شگرد استفاده میکردم و حالا کنار تو و بخاطر هدیه ی تو...
وای نیما خیلی خوشحالم...
دستام رو توی دستش گرفت و فشرد
_نهال با دنیا عوضت نمیکنم...
هرچیزی رو که بدونم خوشحالت میکنه اگه سر قلهی قاف هم باشه برات فراهمش میکنم..
بهت قول میدم...
اگه میدونستم خریدن یه ماشین اینقدر خوشحالت میکنه زودتر اقدام میکردم.
_تصور داشتن ماشین میتونست من رو خوشحال کنه چه برسه به داشتنش
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد...
نهال از فردا باید بیفتی دنبال کارای ثبت نام آموزش رانندگی...
_حتما این کار رو میکنم... پس چی...
بی هدف میروند بین راه کلی گفتیم و خندیدیم...من گاهی که یادم میومد صاحب این ماشین هستم دوباره به وجد میومدم...
با اصرار نیما به رستوران رفتیم و علیرغم اینکه توی خونه شام خورده بودم با بامزهبازیهای نیما و ذوق ماشینم غذام رو کامل خوردم...
بعد من رو برای صرف آب هویج بستنی به یه آبمیوه فروشی برد.
شب خیلی خوبی بود...
تا نیمههای شب به گشت و گذار و خوشی گذشت...
ساعت حدودا دو نیمه شب بود که گفتم من رو به خونه برسونه...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
سلام
عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچکترش هم برعهدهش افتاده. متاسفانه از ازدواج که سنت پیامبر هست جا مونده.
قصد ازدواج داره ولی هزینه هاانقدر سنگین هست که از توانش خارج شده.
نیت کردیم ان شالله با کمکهای شما گره از مشکل این عزیر تا عید غدیر باز کنیم. و روز غدیر که عید سادات هم هست خوشحالش کنیم
عزیزان از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که درتوانتون هست.
نگید با ۵ تومن نمیشه کاری کرد. اون سری از همین ۵ تومن ها و مبلغ های پایین تونستیم برای اون خانوادی سادات مبلغ زیادی جمع کنیم و مشکلشون رو کامل حل کنیم.
بزنید رو شمارهکارت ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳لواسانی بانک سپه اگر بیشتر جمع بشه میزاریم روی پول پیش یک خانوادهی سادات فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹 @Ebrahim_hadi_110
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچ
دست اولاد پیغمبر رو بگیریم ان شالله روز قیامت زیر سایهی عرش خدا باشیم🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت 52 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت53
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
صدای ضجههای خواهر نرگس و شوهرش منو بخودم آورد ...
گفتم بچهها چرا نبردنش شهرستان خودشون؟، سحر گفت مادرش خواسته همینجا تدفین شه ...
مراسم تموم شد و همه برگشتیم ...
مدتها با هم خیلی صحبت نمیکردیم
ترم تموم شد و تعطیلات میان ترم هر کی رفت شهر و خونه خودش ...
تو خونه اصلا حرف نمیزدم، مامانم بهم شک کرد و اینقدر پرسید تا راستشو بهش گفتم 😔
مامانم گفت میایم قم برات خونه میگیریم برو درس تو بخون دیگه نمیزارم بری خوابگاه ...
زنگ زدم مرتضی گفتم مامان گفته نمیزاره دیگه برم خوابگاه
مرتضی گفت بهترین کارو میکنه خودم برات خونه میگیرم
گفتم نه مرسی
گفت فقط از اونا فاصله بگیر الهام.
خداحافظی کردم و یک ماهی خونه بودم ...
ترم بعدی ثبت نامش شروع شد و رفتم دانشگاه، مامانم بهم پول داد گفت برو ما هم میایم خونه میگیریم برات ...
به دروغ بهش گفتم مرضیه دوستم خونه گرفته میرم باهاش هم خونه میشم مامانم گفت بهتر ...
مرتضی خونه رو گرفته بود و منتظر بودم منو ببره خونه رو نشونم بده، رفتم خوابگاه و وسایلامو جمع کردم، هیچکدوم از بچه ها خوابگاه نبودن، تسویه کردم و گفتم تا چند روز دیگه میام وسایلامو میبرم ...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام
عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچکترش هم برعهدهش افتاده. متاسفانه از ازدواج که سنت پیامبر هست جا مونده.
قصد ازدواج داره ولی هزینه هاانقدر سنگین هست که از توانش خارج شده.
نیت کردیم ان شالله با کمکهای شما گره از مشکل این عزیر تا عید غدیر باز کنیم. و روز غدیر که عید سادات هم هست خوشحالش کنیم
عزیزان از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که درتوانتون هست.
نگید با ۵ تومن نمیشه کاری کرد. اون سری از همین ۵ تومن ها و مبلغ های پایین تونستیم برای اون خانوادی سادات مبلغ زیادی جمع کنیم و مشکلشون رو کامل حل کنیم.
بزنید رو شمارهکارت ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳لواسانی بانک سپه اگر بیشتر جمع بشه میزاریم روی پول پیش یک خانوادهی سادات فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹 @Ebrahim_hadi_110
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچ
دست اولاد پیغمبر رو بگیریم ان شالله روز قیامت زیر سایهی عرش خدا باشیم🌹
زندگی خوبی داشتم، سه تا بچه خدا بهمون داده بود، تنها موضوعی که اذیتم میکرد ماموریتهای کاری بود که همسرم میرفت، چون بچهدها بزرگ شده بودن و کنترلشون سخت بود، یه بار همسرم گفت یه ماموریت کاری تو مشهد بهم خورده و باید برم، خدا حافظی کردو خیلی خوشحال رفت، پلیس زنگ زد که همسرتون تودجاده شمال تصادف کرده و از دنیا رفته، گفتم نه خانم ایشون تو جاده شمال تصا دف کرده، به آدرسی که پلیس داده بود رفتم همسرم رو شناسایی کردم، پلیس گفت یه خانم هم توی ماشین بوده، با تعجب گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
#کلیپ 🎬
✘ یه خواب بد، راجع به فلانی دیدم!
✘ همش توی فکرم، رفتارهاش زیر سؤاله!
✘ دارم دائماً نسبت بهش بدبینتر میشم!
※ از کجا بفهمم، اینا حقیقته یا نه؟
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۸۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۸۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
_پس تو رو می رسونم خونهتون و ماشین رو داخل حیاطتون میارم و خودم با آژانس برمیگردم
_من که کلید در ِ بزرگ حیاطمون رو ندارم...
الانم که ما میرسیم خونه حتما همه خوابیدن و بیاطلاع از بقیه بخوای ماشین رو بیاری توی حیاط ممکنه اهل خونه بترسن...
_وقتی ماشین از حیاط خارج بشه اهل خونه میترسن
نه وقتی که ماشین داخلش میارن...
تیکهی سنگینی بود ولی احساس کردم الان ح
جاش نیست چیزی بگم...
پس سکوت کردم..
احساس کردم دوست داره همین امشب خونواده م ماشین رو ببینند. با این اوصاف اگه مجبور بشه اون رو داخل حیاط نیاره ازم دلخور میشه..
فکری به ذهنم رسید.
_عشقم تو بخوای من رو برسونی و بعد این وقت شب با آژانس برگردی خونهتون ناراحتم میکنه...
یه فکر بهتر دارم...
امشب من میام خونهی شما
فردا صبح من و ماشین رو به خونهمون ببر.
بهتر نیست؟
اینطوری بیشتر باهم هستیم
نگاهی با لبخند بهم انداخت
_عه واقعا میای خونمون؟
_بله که میام عزیزم...
_پس بزن بریم...
سرعت ماشین رو هر لحظه بیشتر میکرد...
_ وااای ... نیما... به نظرت منم میتونم به خوبی تو رانندگی کنم؟ من عاشق سرعتم ولی فکر نکنم به اندازه ی تو تسلط پیدا کنم
_چرا نتونی...
فقط تمرین لازمه... و اعتماد به نفس و تمرکز...
تو میتونی... مطمئنم
نزدیک خونهشون که رسیدیم زنگ زد به سینا...
_مامان و بابا خونهان؟ عه خوابیدن؟
پس تو چرا بیداری؟
عه... بیخود کردی
ی جوری حرف زد من نفهمیدم چی میگه
وقتی قطع کرد گوشی رو گذاشت روی داشبورد
بلند خندیدم
_رمزی حرف زدید؟چی گفتی بهش؟
_هیچی...خودش باید میفهمید که فهمید
بنظرم از اینکه در موردش بیشتر کنجکاوی کنم ناراحت میشه برای همین دیگه چیزی نگفتم و سکوت کردم...
تا رسیدیم ریموت در رو زد و بازش کرد...
وقتی وارد ساختمون میشدیم
سایه ی چند نفر رو پشت پردهها دیدم
نیما حواسش به صفحهی گوشیش بود...
_نیما مگه سینا نگفت مامان و بابات خوابیدن؟
انگار کسی توی خونهتونه...
الان سایه ی چند نفر رو دیدم
_نترس چیزی نیست...
ایستاد و با دستش مانع رفتنم شد.
یه لحظه صبر کن
موبایلش رو روشن کرد و شماره ای گرفت و گذاشت کنار گوشش
ترس همه وجودم روگرفته...نکنه دزد اومده خونهشون
_الو... گوساله مگه نگفتم تا من میرسم همهشون رو رد کنی؟ غلط کردی... من این حرفا حالیم نیست... به جهنم... پس ببرشون اتاقت تا ما بریم اتاق خودم بعد هر غلطی خواستید بکنید.
تا صبح صداتون در بیاد من میدونم و تو...
گوشی رو قطع کرد و گذاشت تو جیب شلوارش.
نگاهی به من کرد و دستش رو کلافه کشید روی صورتش...
یکم قدم زد و نگاهم کرد...
_نهال تو خیلی خوبی...خیلی خانومی... دوست دارم همیشه همینجوری بمونی...همیشه همینقدر خانوم باش خووووب...
از حرفاش هم خندهم گرفت ، هم تعجب کردم
_این وقت شب زده به سرت؟
الان یادت افتاده من خوبم و خانومم؟
چطور دیشب که قهر کردی و قالم گذاشتی خانوم نبودم؟
رنگ نگاهش تغییر کرد و اخماش رفت توی هم
_ولش کن بیا بریم تو...
و خودش جلوتر راه افتاد
حیاط به این بزرگی و اینهمه درخت با اینکه کلی لامپ روشنه اما وهم انگیزه... برای همین سریع خودم رو کنار نیما رسوندم
وقتی در ورودی رو باز میکرد از ترس اینکه نکنه اول خودش وارد بشه و من بیرون بمونم سریع کفشام رو درآوردم و وارد شدم...
_چه خبرته؟ یواش....
_اخه تنهایی توی حیاط میترسم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۸۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۹۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
خودش هم وارد شد، دستم رو کشید و کنار پنجره نگهم داشت..
_ی لحظه صبر کن ببینم اینجا چه خبره؟
_نیما خونهتون چه خبره؟ ی جوری رفتار میکنی من رو میترسونی
نگاهی به اطراف و راه پله انداخت...
بعدم راه افتاد طرف پلهها و ازشون بالا رفت
نیمنگاهی به پشت سر انداخت
_بیا دیگه چرا ایستادی؟
اعصابم به خاطر این رفتارهاش بهم ریخته...
هربار میایم خونهشون یه بساطی دارن
یبار من رو میکشه کنار میگه صبر کن یبار اخم میکنه میگه چرا وایسادی بیا دیگه...خوب مگه گفتی بیام که اینجوری حرف میزنی؟
نه به اون همه ذوق و هیجانی که به خاطر ماشین نصیبم شد و نه این سردی رفتارش...
پشت سرش راه افتادم، به طبقه دوم رسیدیم ، صدای همهمه و پچپچ از اتاق سینا که چهار پنج متر بعد از اتاق ماست به گوش میرسه.
نیما دستش رو روی دستگیره ی اتاقش گذاشت کمی به در اتاق برادرش نگاه کرد وسرش رو تکون داد...
در اتاق رو باز کرد وبدون توجه به من اول خودش داخل شد.
به محض ورودم به آرومی گفت
_در رو ببند... کلیدش توی کشو اولیِ کمددیواریه... با همون قفلش کن
بی هیچ حرفی کاری که گفته بود کردم...
در کشو رو که باز کردم چند تا کلید اونجا بود...ولی از شکل و شمایل کلید میشد حدس زد کدوم مال در اتاق باشه...
برش داشتم وداخل قفل در فرو کردم و چرخوندمش.
خودش بود در قفل شد...
برگشتم نیما رو دیدم که نشسته روی تخت و معلومه که حسابی به فکر فرو رفته...
_چی شده نیما چرا یهویی دمغ شدی؟
احساس میکنم از اینکه پیشنهاد دادم بیایم خونتون ناراحتی.
_چرت نگو... ربطی به تو نداره...
رفتارهای سینا ناراحتم میکنه...خیلی بهش سفارش کردم بعضی کارهای قبل رو تکرار نکنه ولی اصلا حرفم رو گوش نمیده...
_مربوط به سایههاییه که دیدم و سروصدای اتاقش؟ مهمون داره؟
_اره...
ولش کن نمیخواد بهش فکر کنی...
هرچی کمتر از گندکاریهای سینا بدونی برای خودت بهتره...
دیگه چیزی نگفتم...
سرم درد میکنه...ببین توی همون کشو قرص پیدا میکنی برام بیاری؟
دوباره سراغ کشو رفتم اما دوسه تا ورق قرص بیشتر نبود تا خواستم برشون دارم و اسمشون رو بخونم با حرف نیما و دستش که روی بازوم نشست به عقب برگشتم و نگاهش کردم
_ولش کن الان یادم اومد هیچی مسکن ندارم...
بعدم در کشو رو محکم کوبید و بسته شد.
بیا تو بگیر بخواب برم پایین ببینم چیزی پیدا میکنم یا نه...
خواستم بگم من کدئین دارم اما برای اینکه بفهمم چی توی کشوش داره که اینطوری هول شد و اجازه نداد قرصهارو ببینم سکوت کردم تا از اتاق خارج بشه...
همینکه دستش روی دستگیره ی در رفت برگشت و سراغ همون کشو رفت قرصها رو برداشت
_اینا مال اون گوساله ست اون روز ازش گرفتم ببرم بندازمشون دور...
خودمم یه مسکن پیدا کنم میام...
حالم گرفته شد..نتونستم بفهمم چی بودند...
به محض خروج وقتی از رفتنش مطمین شدم سریع سراغ کشوهای کمد دیواری رفتم و دونه دونه بازشون کردم اما هیچ چیز مشکوکی پیدا نکردم..
کشوی دراور رو هم دونه دونه نگاه کردم کلی وسایل مختلف توی کشوها بود اما چیزی که توجهم رو جلب کنه ندیدم...
حالم گرفتهتر شد...
یه لحظه به حال و روزم خندیدم...
از اینکه چیز مشکوکی از نامزدم پیدا نکرده بودم حالم گرفته بود اگه چیز مشکوک پیدا میکردم چه حالی میداشتم...
الان باید خوشحال میبودم از این جریان...
اما اون قرصها بدجوری ذهنم رو درگیر کرده...
نکنه نیما معتاد به قرصه؟
نکنه مشکل اعصاب داره ودارو مصرف میکنه؟
نکنه؟ خیلی بهش فکر کردم اما به نظرم نیما اهل هیچ کدوم اونها نبود...
صدای بگو مگو از توی راهروی بیرون میاد اما نمیتونم سرک بکشم...
پشت در اتاق رفتم تا شاید بتونم چیزی بفهمم صدای نیماست ، معلومه داره با کسی دعوا میکنه...
صدای نیما و سینا رو تشخیص میدادم اما صدای دختر و پسر دیگهای هم میاد، صدای دختره شبیه صدای مرسدهست
برق از سرم پرید مرسده این وقت شب اینجا چکار میکنه؟ تو اتاق سینا و با چند تا پسر؟
در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم
مرسده و یه دختر دیگه و سینا، پسری غیر از نامزد و برادرشوهرم نبود...
با دیدنم نیما هول شد.
من جلو رفتم و رو یه مرسده و اون دختری که نمیشناختم با اخم گفتم
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
?
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۸۹ به قلم #ک
?✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت53 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
و
رگ تدریجی یک رویا
پارت ۵۶
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
اینقدر جو خوابگاه سنگین بود دلم نمیخواست یک دقیقه اونجا وایسم ...
اومدم بیرون زنگ زدم مرتضی اومد دنبالم رفتیم خونه رو دیدیم، فرش و مبل و همه چی خریده بود، مرتضی پیشنهاد محرمیت زمان دار بهم داد، منم دیدم الان که خونه رو اون گرفته و میخواد وقت و بی وقت بیاد اینجا بهتره که قبول کنم
گفتم باشه، از توی رساله خودمون خطبه عقد شش ماهه خوندیم که اگر به توافق رسیدیم دوباره تمدید کنیم، به مرتضی گفتم میشه ازت خواهش کنم الان بری اونم قبول کرد و رفت
در و بستم نشستم گریه کردن ...
شش ماهی از این موضوع گذشت و ضمن رابطهای که با مرتضی داشتم وهر روز بیشتر از روز قبل عاشقش میشدم ...
بچه های خوابگاه هرازگاهی مییومدن خونهم و میرفتن تا اینکه نامه از دادسرای جنایی اومد و من و ستایش و سهیلا رو به عنوان مطلع تو دادگاه احضار کرده بودند ...
روز دادگاه همه رفتیم ...
سیزده تا پسر و آورده بودن اونجا ...
سالن پره جمعیت بود ...
نشستیم رو صندلی ها بعد به آقایی گفتم ما رو مطلع خواستن گفت بیاید صندلی ردیف دوم بشینید ...
ردیف دوم نشستم از پهلو پدر و مادر و شوهر نرگس رو دیدم باخانوادهش ...
۱۳ تا پسرم لباس های راه راه آبی تنشون بود سرشونو انداخته بودن یه گوشه وایساده بودن ...
قاضی از نماینده دادستان خواست کیفرخواست رو بخونه ...
وقتی داشت میخوند حالت تهوع بهم دست داد ترسیدم یه نگاه به اون پسرهای دستبند زده کردم گفتم اینکارارو حیوونم نمیکنه ...
متهمها میرفتن جایگاه ...
اعترافاتشون حال بهم زن بود چقدر میتونستن بیرحم باشن ...
مطلعین به جایگاه احضار شدن، با تمام حرص از جام بلند شدم گفتم سهیلا یک کلمه دروغ بگی همه جا جار میزنم ... سهیلا گفت برو الهام دیدم داره گریه میکنه، گفتم سهیلا ... گفت برو فقط راستشو بگو، این کثافتا با نرگس چیکار کردن ...
رفتن گفتم سلام ... صدای همهمه بود، قاضی گفت ساکت ...
اسممو خوند منم تایید کردم، همه چیو گفتم همه چیو، هیچی جا ننداختم سهیلام اومد جایگاه تازه فهمیدم رفته شکایتم کرده از پنجتاشون، من که اول گفتم بریم شکایت کنیم ... سهیلام یه جور دیگه نقل قول کرد و بعدم ستایش ...
دادگاه کیفرخواست رو مجدد خوند و تقاضای قصاص کرد ...
وقتی به اعترافش گوش میکردم که سیزده نفری ت*ج*ا*و*ز کردن و بعد کشتنش بعد رو ریل قطار سوزوندنش و قطار از روش رد شده انگار قلبم وسط سینه م میزد از استرس و از این حجم از وحشیگری ...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد ...
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁