eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19هزار دنبال‌کننده
768 عکس
400 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۹۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعد از شام موقع شستن ظرفها اصرارهای بقیه کار خودش رو کرد و اجازه ندادند کمک کنم برای همین به اتاق رفتم قبل از من طیبه خانم و دخترش و خاله صغری زیر طاقچه‌ی اتاق نشسته بودند همینکه خواستم گوشه‌ای بنشینم هردو بهم تعارف کردند روی پتوی کنار دیوار که به جای تشکی که قبلا دراز کشیده بودم پهن شده دراز بکشم بی حرف روی پتو نشستم خاله با محبت نگاهم کرد _تو همین دوساعتی که داداشت رو دیدی ماشاالله رنگ و روت خوب باز شده‌هاا لبخند روی لبم نشست _ آخه خیالم راحت شد... فکر نمی‌کردم به همین راحتی من رو ببخشه _خداروشکر خیالتو راحت کرد با کنجکاوی پرسیدم _خاله شما نمی دونید می‌خوان چی به داداشم بگن که گفتند دور از چشم ما می‌خوان صحبت کنند؟ _نه والله... منم مثل خودت... دیگه چیزی نگفتم نیمساعت از اومدنم به اتاق می‌گذره خاله و طیبه خانم با هم صحبت می‌کنند لهجه‌ی شیرینشون رو دوست دارم مامان بزرگ منم تقریبا همین لهجه‌رو داشت چقدر دلم براش تنگ شده اصلا فرصت نشد حال مامان و بابا رو از داداش بپرسم با وردود خانم اقا محمد نگاهم رو بهش دادم سینی چای به دست داشت پشت سرش همسر حاجعلی وارد شد _در مورد چی دارن صحبت می‌کنند؟ همزمان که چای رو به مهمونها تعارف می‌کرد جواب سوالم رو داد _آقایون رو میگی؟ رفتند تو حیاط نمی‌دونم چی بهم میگن کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۹۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) لب زدم هر حرفی هست در مورد من یا شوهرمه که نخواستند پیش من چیزی بگن باید برم ببینم موضوع چیه؟ _بشین عزیزم اگه بری صحبتاشون رو قطع می‌کنند من اخلاق شوهرم رو می‌دونم _آخه چرا؟ نمی‌دونم... اگه صلاح باشه خود داداشت بهت میگه طی یک ساعتی که گذشته خانمها در مورد خیلی چیزا صحبت کردند اما همه‌ی هوش وحواس من اون بیرونه صدای یا الله گفتن مردها نشونه‌ی ورودشون به خونه‌ست خانم حاج علی چادر رو روی سرش مرتب کرد و بیرون رفت و بلافاصله تو درگاه در ظاهر شد _نهال جان داداشت صدات میکنه بی حرف ایستادم و بیرون رفتم داداش کنار اپن ایستاده بود _جانم داداش نگاه گذراش روی سرم باعث شد دستم روی موهام بنشینه موهام کاملا بیرونه روسری رو جلو کشیدم نفس سنگینی کشید _نهال با آقایون صحبت می‌کردیم فعلا صلاح نیست به خونه برگردی خواستم اعتراض کنم که با جمله‌ی بعدیش کمی خیالم راحت شد پس سکوت کردم تا بقیه‌ی حرفاش رو بشنوم _فعلا من خودم برای امنیت بیشتر می‌مونم ولی فردا صبح آقا جواد برمی‌گرده خونه _آخه چرا؟ چیزی شده؟ _تقریبا...فعلا مطمئن نیستیم اما به خونه برگشتن تو عاقلانه نیست 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۹۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همینکه داداش من رو بخشیده و دنبالم اومده برام خیلی ارزشمنده اما شرمی که بابت رفتارهای گذشته‌م باهاش دارم باعث می‌شه نتونم راحتتر از قبل صحبت کنم _ببخشید داداش شمارم به زحمت انداختم باشه هرطور شما صلاح می‌دونید اون شب خونه‌ی بی‌بی خوابیدیم صبح بعد از نماز هیچکس نخوابید صبحونه رو خیلی زود خوردند آقا محمد و حاجعلی و همسرانشون خداحافظی کردند و رفتند کنار داداش نشستم تا حال مامان و بابا رو بپرسم دل توی دلم‌ نیست اگه یوقت داداش هم حرف نسرین رو تکرار کنه می‌زنم زیر همه چی و میگم حتما باید من رو به خونه ببره دیگه نمی‌تونم اینجا بمونم _داداش یه چیزی می‌خوام بپرسم هم روم نمیشه و هم‌ می‌ترسم جوابت همون چیزی باشه که خیلی ازش می‌ترسم سری تکون داد و نگاه پرسشگرش رو دوخت بهم _بابا و مامان چطورن؟ رنگ نگاهش تغییر کرد زلزده توی چشمام دستش روی پیشونیش رفت و تا روی سرش کشید با افتادن دستش نگاهی به جواد انداخت همین حرکت کافی بود تا اشک رو به چشمام بیاره زمزمه کردم _بلایی سر بابا اومده؟ طیبه خانم و دخترش طاهره خانم بعداز ملاقات منصوره خانم به خونه‌ خودشون رفتند با اصرار و تعارفهای خاله و پسرش به خونه‌ی اونا رفتیم و چندروز هم مهمون اونا بودیم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۹۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _نسرین گفت بهش زنگ زدی چی دوست داری بشنوی؟ زدم زیر گریه _توروخدا داداش شما راستش رو بگو... من فکر میردم نسرین می‌خواد تلافی اذیتایی که کردم رو سرم خالی کنه و دیگه نتونستم ادامه بدم صورتم رو با دست پوشوندم و گریه سر دادم برام‌ مهم نبود که ممکنه الان داداش پسم بزنه و بگه خودت باعث مرگ بابا شدی دست پهن مردونه‌ای روی شونه‌م نشست فهمیدم داداش دلش برام سوخته وقتی به آغوشم کشید باعث شد ناله‌ای از ته دل سر بدم و تازه می‌فهمیدم عزای پدر یعنی چی؟ من واقعا بابا رو از دست داده بودم وسط گریه‌هام متوجه‌ صدای باز و بسته شدن در هال شدم حتما آقا جواد بیرون رفته تا من راحت باشم همیشه از اینکه برای حریم خصوصی دیگران ارزش قایل بود مورد تحسین بوو نمیدونم چقدر طول کشید اما مدت زیادی هم گریه کردم و هم مرثیه سر دادم اونقدر بابا رو صدا زدم و قربون‌ صدقه‌ش رفتم و بابت اشتباهاتم ازش عذرخواهی کردم تا اینکه داداش یه تکونی بهم داد _خواهر من... این حرفا الان چه‌ فایده‌ای داره؟ بیا و برای آینده‌ت یه فکر اساسی کن بذار روح بابا به آرامش برسه... و همین حرف باعث شد دوباره به هق‌هق و مرثیه سرایی بیفتم اونقدر گریه کردم تا اینکه به حالت دعوا یه تکون ریز به کتفم داد و با لحن خیلی خیلی مهربونی گفت _شنیدم بارداری، این حال برا بچه‌ت خوب نیست حتما خاله بهش گفته که باردارم... سر به زیر جواب دادم _پس چکار کنم تا دلم آروم بگیره؟ من باعث مرگ بابا شدم _اگه فقط به فکر آروم گرفتن دل خودتی و با گریه همه‌چی حله هرچقدر دلت می‌خواد گریه کن مکث کوتاهی کرد و ادامه داد 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۹۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _اما اگه به فکر آرامش بابا هم هستی یه کاری کن تا اولا نوه‌ش سالم به دنیا بیاد و بعد هم تا می‌تونی برای تربیتش تلاش کن نسل سالم و صالح برای آرامش بابا از هرچیزی بهتره خجالت زده و شرمگین سرم رو پایین انداختم دیگه پایینتر از این نمی‌رفت کاش زمین دهن باز می‌کرد و من رو می‌بلعید _من نسل صالح نمی‌تونم برای بابا داشته باشم لقمه‌ی حروم خوردم تو خونه‌ی غصبی که از قمار و ربا به دست اومده زندگی کردم معلوم نیست زندگیم با بدبخت شدن چندتا آدم و بهم ریختن چندتا زندگی بنا شده بود _اون‌ مال اون وقتیه که نمی‌خواستی بفهمی نیما و پدرش خطاکارن مال وقتیه که نیما زیر پرچم پدرش زندگی می‌کرد با پرونده‌ای که برای فیروز تشکیل شده یقین بدون اعدام روی شاخشه گوشه‌ی روسری رو از روی چشمام کنار کشیدم _اعدام؟ مگه آدم هم کشته فیروزخان؟ _نمی‌دونم... نمی‌خوام گناهش رو بشورم... در رابطه با این یه مورد فعلا نظری ندارم اما این رو خوب می‌دونم که خیلی پرونده‌ش سنگینه... حتی پای چند تا قتل به پرونده‌ش باز شده که نمی‌دونم مستقیم یا غیر مستقیم به پدرشوهرت مرتبطتند یا نه اما پرونده‌ی خیلی خیلی سنگینیه فقط می‌شه خداروشکر کرد که پرونده‌ی نیما خیلی سنگین نیست _یعنی اون با پدرش همکاری نمی‌کرده؟ _هنوز دقیق نمی‌دونم طی این مدتی که نبودی خیلی تلاش کردم یه کانال ارتباطی برای صحبت کردن باهات پیدا کنم اما فیروز و پسراش و آدماش کارشون رو خوب بلد بودند همیشه به بن‌بست می‌خوردم از وقتیم که شنیدم افتادند زندان ازت بی‌خبر مونده بودم به سختی تونستم با نیما ملاقات کوتاهی داشته باشم اما یه کلمه در مورد تو و اینکه کجا هستی هم باهام حرف نزد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۹۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _شاید ترسیده بود که یوقت من رو با خودت ببری و دستش هیچوقت بهم نرسه نگاه معناداری بهم کرد _اون زمان که زنش نبودی نتونستم بینتون فاصله بندازم اونوقت حالا که قانونا و شرعا زن و شوهرید می‌تونستم؟ قبول کن نسبت بهت غیرت نداره... اتفاقا اگه نگران حال تو بود باید می‌فهمید در شرایطی که برای تو به وجود آورده من اولین نفریم که می‌تونم کمکت کنم نمی‌دونم به خاطر علاقه‌م به نیماست یا دوباره دلم می‌خواد با داداش کل‌کل کنم که ادامه دادم _داداش نیما عاشق منه... صددرصد ترسیده‌... لابد با خودش فکر کرده حالا که اون افتاده زندان اگه دستت بهم برسه ممکنه من رو با خودت به خونه برگردونی و اجازه ندی دیگه باهاش زندگی مو ادامه بدم و برای همین نخواسته بگه الان کجام نفس سنگینی کشید و سری تکون داد معلومه از جوابی که شنیده کلافه‌ست نمی‌دونم چی توی فکرشه اما برای اینکه خیالش رو راحت کنم ادامه دادم _داداش من تا هروقت لازم باشه منتظر نیما می‌مونم ازش جدا نمی‌شم... من قبلا نمی‌دونستم مشغول چه کاریه و منبع درامدش کاملا حرامه هروقت آزاد بشه کمکش میکنم دست از خلاف برداره صدام رو پایین آوردم _ داداش من هنوزم نیما رو دوست دارم با اینکه نمی‌دونم تا کی اون تو می‌مونه و کی آزاد میشه اما بازم طلاق نمی‌گیرم _مگه کسی حرف از طلاق زد؟ نهال تو داری مادر میشی... باید الویت زندگیت اون بچه باشه برای سعادتش همه کار باید بکنی _نمی‌دونم در مورد بارداریم چیا بهت گفتن داداش... ممکنه همین روزا سقط بشه ممکن هم هست بمونه _ فرقی نمی‌کنه... نیما شوهرته 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۹۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اگه قانون بهش فرصت جبران گذشته رو بهش داد تویی که ادعای عشق و عاشقیت می‌شه هم باید بهش فرصت جبران بدی و برای کمک بهش همه کار بکنی _نیما تو زندگی با من از هیچی برام کم نذاشته داداش لازم نیست چیزی رو جبران کنه نگاه گذرایی بهم انداخت _فکر می‌کردم در همین مدت دوسالی که ازمون دور بودی بزرگ شدی اما هنوزم دوست داری لجبازی کنی _لجبازی چی داداش؟ اینکه دلم می‌خواد بعد از آزادی شوهرم باهاش زندگیم رو ادامه بدم لجبازیه؟ همزمان که بلند می‌شد زمزمه کرد _صدات رو یکم بیار پایین خونه‌ی مردمه حرمت داره... ضمنا دوتا خانم تو اون اتاق هستند مراعات حال اون بندگان خدا رو بکن و حرمت نگه دار خجالت زده از رفتارم ببخشید آرومی گفتم نمی‌دونم چرا احساس کرده بودم داداش از شرایط پیش اومده خوشحاله و دوست داره من از نیما جدا بشم اما باز هم اشتباه کردم ظاهرا با موندنم توی اون زندگی حرفی نداره دلتنگ نیمام... یاد بابا و مرگش باعث شد دوباره به گریه بیفتم کاش روم می‌شد از داداش بپرسم که دقیقا چه چیزی باعث مرگ بابا شده؟ نکنه واقعا من باعث و بانیش شدم؟ به خودم نهیب زدم _پس فکر می‌کنی چی باعث مرگ بابات شده؟ قطعا خودخواهی و نامهربونی تو... معلومه هر پدرومادری وقتی بچه‌شون برای همیشه بذاره و بره از غصه دق می‌کنند اونم بابا و مامان من که به همه‌ی بچه‌هاشون یه دلبستگی خاصی دارند خدا لعنتت کنه فیروز خان که با دروغی که گفتی باعث جدایی بین من و خونواده‌م و مرگ بابام شدی کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۹۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) سوالی برام پیش اومد که جوابش خیلی برام مهمه برای همین ایستادم تا به دنبال داداش توی حیاط برم وقتی وارد حیاط شدم که آقا جواد ماشین رو از در بیرون می‌برد دستی برای داداش تکون داد و کاملا از حیاط خارج شد داداش پشت سرش در حیاط رو بست و همونجا ایستاد هنوز متوجه حضورم نشده _آقا جواد کجا رفت پس؟ به طرفم چرخید _برگشت خونه... حضورش اینجا نیاز نبود خودشم عجله داشت که زودتر بره معلومه خیلی تو فکره سری تکون داد _الانم نمی‌دونم صلاح چیه؟ بهتره بمونیم توی این خونه؟ یا جامون رو تغییر بدیم؟ شایدم اصلا بهتر باشه ازین شهر بریم نگاهش رو به چشمای پرسشگرم دوخت _در اولین فرصت باید بری ملاقات نیما یه سوالاتی رو باید ازش بپرسی تا بفهمم الان چه موقعیتی داری و از طرف چه‌جور آدمایی مورد تهدید واقع می‌شی ... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۹۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) گوشه‌ی لبش رو به دندون گرفت و محتاطانه پرسید _تو می‌دونستی فیروز همسر دیگه‌ای داره؟ چشمام از این حد گشادتر نمی‌شد نتونستم تعجب رو توی چهره‌ و لحنم نشون ندم _چی میگی داداش؟ فیروز و تجدید فراش؟ اون عاشق زنش بود نیشخندی زد _عاشق... _به خدا جدی می‌گم اون خیلی عاشق فرشته و البته متعهد بهش بود ولش کن شاید اشتباه شنیدم کنجکاو شدم بدونم این حرف رو از کجا شنیده برای همین التماس آمیز پرسیدم _دقیقا چی شنیدی داداش؟ _من چیز خاصی نشنیدم ولی وقتی پیگیر ملاقات با نیما بودم یه چیزایی فهمیدم که وقتی از خودش پرسیدم گفت زن دوم باباش اونا رو به پلیس گزارش داده... ظاهرا خانمه که همکارشون بوده سر یه اختلافاتی میزنه زیر همه‌چی و با معرفی خودش به اداره پلیس و ارائه مدارکی فیروز رو هم رسوا می‌کنه آخه یه شبکه‌ی باند قماربازی رو اداره میکردند. چشمام دیگه گشادتر از این نمی‌شد طاقت شنیدن این حجم از خلاف رو در مورد خونواده‌ی همسرم نداشتم _داداش داری شوخی می‌کنی؟ سری تکون داد _در این شرایط به نظرت شوخی دارم باهات؟ یه لحظه احساس کردم سرم گیج رفت و چشمام سیاهی عقب عقب رفتم و اگه داداش از پشت نگهم نمی‌داشت قطعا با سر روی زمین میفتادم کمکم کرد تا جلوی در هال برم... دو مرتبه با صدای نسبتا ملایم یاالله گفت که با شنیدن صدای طاهره خانم که تعارفمون می‌کرد وارد خونه بشیم کمکم کرد تا وارد بشم طاهره خانم با دیدنم پشت دستش کوبید و به سمتم پا تند کرد _چی شده دخترم؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۰۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _فکر کنم فشارش افتاده... اگه اجازه بدید کمکش کنم همینجا بخوابه با کمک داداش کنار دیوار درست جایی که همیشه منصوره خانم می‌خوابید دراز کشیدم... به خاطر اوردن یاد منصوره باعث شد یاد دینی بیفتم که نسبت بهش دارم... چقدر من آدم قدرنشناسی هستم... اون به خاطر من در بیمارستان بستری بود و دیشب قصد برگشتن به خونمون رو داشتم چه خوب شد که به صلاحدید داداش فعلا اینجا موندم... اما فعلا بحث فیروز بود باند قماربازی... خدای من قماربازی چه کوفتی بود که حالا فهمیدم یه باند رو اداره می‌کردند پس بی‌خود نبود هرروز یه ماشین و خونه‌ی جدید رو معامله می‌کردند اینکه اون همه زمین توی تهران و هر شهرستانی به نامشون بود لابد به همین موضوع مرتبط بود اونهمه پولی که همیشه تو حسابهای نیما و خونواده‌ش بود حتی یبار از پدرش شنیدم که در مورد شمش طلا صحبت می‌کرد... معلومه که تا وقتی با پول حرام می‌تونست اینهمه ثروت رو جمع کنه هیچ.وقت امثال بابای من و داداشم نمی‌تونستند با پول حلال به گرد پاش هم برسن با صدای برخورد قاشق به لبه‌ی لیوان به خوام اومدم... لیوانی به لبم نزدیک شد _بخور دخترم یکم حالت رو جا میاره کمی ازش خوردم و با عقب کشیدن سرم بهش فهموندم که دیگه نمی‌خورم اونم اصراری برای تموم کردن محتویات داخلش نداشت... _رنگ و روش پریده نمی‌خواین دکتر ببرینش؟ _بهتره فعلا زیاد از خونه خارج نشه... اگه تا ده دقیقه دیگه بهتر نشد با اورژانس تماس می‌گیرم... کمی که گذشت دست نوازشگرش رو روی سرم کشید _بهتری؟ همزمان با باز و بسته کردن چشمم لب زدم _آره خوبم... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۰۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) روی نگاه کردن به چشماش رو نداشتم چقدر بابا و این بنده‌ی خدا بهم گفتند که فیروز اهل رعایت حلال و حرام نیست ولی من باور نکردم... یاد بابا چشمه‌ی اشکم رو به جوشش انداخت نمی‌دونم به خاطر حرفی که لحظاتی پیش شنیدم بود یا دلتنگی و حسرت برای از دست دادن بابا که هق هق و ناله سر دادم داداش هرکاری کرد نتونست آرومم کنه صدای طیبه خانم اومد که با صدای بلند و هراسون از داداش و دخترش علت گریه‌ی من رو می‌پرسید وقتی توضیح داداش رو شنید این بار هم دوباره با تشر من رو خودم آورد... _بس کن دختر جان... اگه برای از دست دادن بابات دلت پره حق داری الهی خدا بهت صبر بده اما خودتم باید به خودت کمک کنی اگه برای حال و روز زندگیت داری گریه می‌کنی برای اونم باید صبر کنی... با گریه اگه کار دنیا درست می‌شد که الان من یه گره هم توی زندگیم نمونده‌ بود ناخود‌آگاه صداش رنگ ترحم گرفت اندازه‌ی تک تک برگ درختا از اول خلقت تا حالا شاید من اشک ریخته باشم برای درد و غمهای زندگیم اما نه پدرم زنده شد و نه مادرم و نه شوهرم و نه پسرم و نه گره‌های زندگیم باز شد بغض راه گلوش رو گرفت _اینطوری که تو داری زار می‌زنی بچه‌ت نمی‌مونه دخترم... دلت به اون بچه بسوزه... یاد بچه کمی آرومم کرد آره راست میگفت باید مقاومت می‌کردم نیمساعت بعد داداش با شرمندگی رو به طیبه خانم کرد _ببخشید مادرجان مزاحم شما هم شدم... یا اجازه‌تون من میرم توی حیاط تاشما هم راحت باشین کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۰۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _این چه حرفیه پسرم؟ ما هم مثل شما اینجا مهمونیم... تا بعد از ظهر تحمل کنید دامادم میاد دنبال من و دخترم تا باهم بریم بیمارستان ملاقات عروسم... امروز عملش کردند این چندروز که بیمارستان می‌مونه اون یکی دخترم مراقبش می‌مونه... حاجعلی گفت که اینجا فعلا برای خواهرت امن‌ترین جاست بی‌بی خدابیامرز خیلی مردم‌دار و مهمون نواز بود اگه الان بود حسابی ازتون پذیرایی می‌کرد... ما برمی‌گردیم روستا خونه خودمون تا شما هم اینجا راحت باشید _ما هم راضی با اذیت شدن شما نیستیم اگه بخاطر حضور من معذب هستید حاجی گفت چادر مسافرتی میاره من توی حیاط داخل چادر می‌مونم اینطوری هم بیشتر حواسم به حیاط و خونه هست _نه پسرم... پیریه و هزار درد سر خونه خودم راحتترم...چشمام رو تازه عمل کردم دخترم میگه برم خونه بهتره با دست دخترش رو نشون داد _شوهر این بنده خدام چندوقت پیش دیسکش رو عمل کرده سرکار میره و برمی‌گرده باید یکی باشه براش غذا اماده کنه... طاهره خانم رو بهم کرد و به آرومی لب زد _ جدای از شوهرم دخترم تازه زایمان کرده نیاز به کمکم داره وگرنه پیشت می‌موندم با لبخند محبتش رو جواب دادم _خیلی ممنون از محبتتون داداشم هست منم دیگه تنها نیستم الانم چون صبحونه نخوردم حالم بده... داداش سربه زیر گفت _بهر حال اگه حضور ما باعث زحمتتون هست بفرمایید 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
برای انتقام از امیر محمد یادم اومد یه خواهر داره اینها هم خیلی غیرتی هستند میرم باهاش دوست میشم و بعد به همه میگم من باهاش دوست شدم اینطوری آبروی امیر محمد میره بعدم رفیق هام رو می‌ریزم سرش که هی به روش بیارم آبجیت با ماهان دوسته مطمئنم که سکته رو می‌زنه من صبحی بودم و فاطمه خواهر امیر محمد ظهری بعد از ظهر با یه شاخه گل خیلی قشنگ رفتم دم مدرسه راهنمایی دخترونه زنگ که خورد تعقیبش کردم تا یه جایی تنهایی گیرش بیارم و اتفاقاً می‌خواست بره لوازم التحریر فروشی از دوستاش خداحافظی کرد. منم وارد مغازه شدم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۰۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _نه پسرم از جانب ما خیالت راحت بخاطر شما و خواهرتم نبود باید می‌رفتیم اون دخترم که میاد خونواده‌ی شوهرش همین شهر هستند اگه لازم شد از بیمارستان به خونه برگرده قطعا می‌ره خونه‌ی مادرشوهرش اینجا نمیاد بعد هم رو به دخترش کرد دخترم نهار رو زودتر حاضر کن تهمینه و شوهرش که رسیدند زود نهار بخوریم و بریم بیمارستان طاهره از آشپزخونه یه دفترچه رو با خودش آورد و کنارم گذاشت _دخترم توی این دفترچه نوشتم از دیشب چی مصرف کردیم موقع رفتن پول میذارم روی اپن هروقت حاجعلی یا خانمش رو دیدی بهشوم بده... بی‌بی خدابیامرز که دستش از دنیا کوتاهه معلومم نیست الان کی وارثش میشه یوقت مدیونش نباشیم... سری تکون دادم _چشم حتما... داداش آهی کشید _چقدر تفاوت بین یه آدم و اعضای خونواده‌ش هست فیروز به راحتی اموال دیگرون رو بالا می‌کشید و اینجا آدما سر چند تا دونه تخم‌مرغ هم حساب و کتاب می‌کنند به تایید حرف داداش گفتم _آره هم خود بی‌بی و هم خاله صغری و خونواده‌ش و هم این بندگان خدا مثل شما و بابا اهل رعایت حق و حقوق دیگران هستند از روزی که بی‌بی فوت کرد حاجعلی همه‌ چی خرید و گفت به مواد غذایی توی کابینتا دست نزنید تا تکلیف وارث بی‌بی روشن نشه نمیشه ازشون استفاده کرد و این دفتر رو خرید و گفت همه مخارج اینجا یادداشت و محاسبه بشه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۰۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خدا خیرش بده و پدرومادرش رو بیامرزه اگه اون نبود مجلس بی‌بی روی زمین می‌موند... بی‌بی تا وقتی پسرم زنده بود و بعد از مرگش عروسم منصوره رو پس از قطع نخاع شدنش روی چشماش نگه می‌داشت همه‌ی بدیها و دشمنی‌های فیروز رو یه تنه جبران می‌کرد _خدا رحمتش کنه... واقعا در عجبم از چنین خاندانی همچین پسری... پدرم موقع خدمت سربازی با فیروز آشنا شده... می‌گفت اونزمان یجوری داستان زندگیش رو براش تعریف کرده که اونم فکر کرده پدرومادرفیروز چه آدمای نامسلمونی هستند و چه ظلمها که در حقش نکردند... می‌گفت از سر احسای دین نسبت به کسی که ازم کمک خواسته یه بار اومدم شهرشون تا بهش کمک کنم. از اقبال خوشم یه روز دیر به قرار رسیدم وقتی رسیدم که فهمیدم مردم روستا فیروز رو از آبادی بیرونش کردند... ظاهرا قصد کشتن برادر ناتنیش رو داشته که ناکام مونده دیگه ندیدمش تا شش سال بعد که فهمیدم تو کار خلافه یکی زدم توی گوشش و گفتم اونهمه مظلوم نمایی کردی دست من روبه خون یه بی‌گناه آلوده کنی الان هم با دروغهات داری مظلوم نمایی می‌کنی که فیروز هم ناراحت شده و تا مدتها دیگه ازش خبری نداشته _همه در عجبیم این آدم انگار از یه عالم دیگه اومده انگار خود شیطانه نگاهی به طاهره خانم انداختم که با تنفر و حرص در مورد برادر ناتنیش حرف می‌زد داداش با صدای شرمنده گفت _تا دیشب که هنوز اینجا نرسیده بودم فکر می‌کردم ادمایی که با فیروز نسبت خویشاوندی دارن مثل خودش هستند و بویی از انسانیت نبردند 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۰۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) سرش رو بالا آورد _شرمنده‌‌ام...حلالم کنید که ندیده و نشناخته قضاوتتون کرده بودم بابا هم قطعا شناختی نسبت به اقوام فیروز نداشته برای همین تا قبل فوتش هیچ حرفی درمورد شماها بهم نگفته بود _خدا ببخشه پسرم ... این چه حرفیه... بالاخره قرابت و فامیلی با فیروز همیشه تاوان داشته... قضاوت شما که چیزی نیست مهمونها بعد از اذان ظهر رسیدند بعد از نماز سفره‌ی نهار چیده شد و نهار ساده‌ای که طاهره خانم پخته بود رو خوردیم اجازه ندادند ظرف بشورم موقع رفتن بهم سفارش کردند که بیشتر مراقب حال و احوال خودم باشم دلم می‌خواست به دیدن منصوره خانم برم اما در جمع فامیلی اونها احساس غریب می‌کردم برای همین ترجیح دادم فعلا به ملاقاتش نرم... جدای از اینکه داداش معتقد بود فعلا اون خونه برام از همه جا امن تره... کنجکاو از این موضوع به داداش که با ساعت توی دستش بازی می‌کرد پرسیدم _داداش رو چه حسابی می‌گین که این شهر و این خونه از همه جا برای من امن‌تره؟ فیروز حال خیلیا رو گرفته زندگی خیلیا رو بهم ریخته تک تک اون آدما الان دنبال من هستن که از طریق من اسناد مربوط به اموال و املاکشون رو پیدا کنند بند ساعت رو توی مچ دستش تنظیم و محکمش کرد _ همشون نه... فقط چند نفرشون... چون فیروز همیشه املاک و اموال رو تبدیل به پول و طلا می‌کرده... زرنگتر از این حرفا بوده که همه اونها رو به نام خودش و پسراش بزنه... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۰۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) منتها نیما که تازه کار بوده حرف پدرش رو گوش نکرده و موقع اولین پروژه‌هایی که خودش شخصا پیگیری می‌کرده برای خودشیرینی پیش تو یا هر دلیل دیگه‌ای اونا رو به نام تو زده متعجب نگاهم رو بهش دوختم تا ادامه حرفاش رو بشنوم _اون ماشینی که قبل از رفتنت از خونه توی سمنان بهت هدیه داده بود رو یادته؟ برای تایید سر تکون دادم ادامه داد _همون وقتی که من علیل و آش و لاش افتاده بودم توی خونه نمی‌دونم قصدش از یادآوری احوالات اون روزش چی بود سر تکون دادم _خب خب... اونو تو قمار برده بود زمین لواسونی که بعدا توی تهران به نامت شده وخونه‌ای که در دوران نامزدی نیما برات خریده بود تندی توی حرفش پریدم _اما اون خونه به نام خود نیما بود _اشتباه می‌کنی به نام تو بوده تعجب می‌کنم که خودت بی‌اطلاعی... _این رو بعد از حمله‌ی اون عوضیا فهمیدم که نیما از چنگ کسی توی قمار بدست آورده اما اینکه به نام من زده رو نمی‌دونستم _آره.... طی همون چند ماه که خیلی صحبت از شرکت و کارخونه‌ی نیما بود... اونارو هم توی قمار بدست آوردن و جالبه که اونارو هم به نام تو زده _مطمئنی داداش؟ _آره... کارخونه و شرکت رو درست دوروز قبل از تصادفم فهمیدم... توسط یکی از آدمایی که خیلی از فیروز زخم خورده بود و درصدد رسوا کردن اون بود فهمیدم...یه سری مدارک هم بهم رسوند... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🍃مجموعه درمانی آنتی دیابت🍃 روش جدید حکیم خیراندیش برای درمان قطعی👇 ✅درمان ریشه ای ✅به روش کاملا گیاهی ✅زیر نظر کادر حرفه ای طب سنتی با همکاری پژوهشکده گیاهان دارویی جهاد دانشگاهی تهران لینک عضویت: https://eitaa.com/joinchat/2547319445C646af6902d آیدی درمانگر: @Ayande_80
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۰۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) شب تصادف چند بار بهت زنگ زدم تا پیدات کنم و بیام و اون مدارک رو بهت نشون بدم که بفهمی با چه آدمایی طرفی... می‌دونستم با نیما هستی... خیلی باهات تماس گرفتم اما تو رد تماس می‌زدی... همون موقع یکی بهم زنگ زد و تهدید کرد که اگه دست از جمع کردن مدارک علیه فیروز برندارم بلایی سر تو میارن... چون می‌دونستم اونموقع پیش نیمایی پشیمون شدم بهت زنگ زدم... فکر کردم تو دردسر انداختمت... دوباره باهام تماس گرفتند و اینبار بابت زن و بچم تهدیدم کردند... طرف جوری حرف می‌زد که فکر می‌کردم پیش بچه‌هامه... از وقتی اون مدارک به دستم رسیده بود حالم بد شده بود نمی‌دونستم فشارم بالا رفته آب دهنش رو قورت داد... کمی نگاهم کرد و دستی به ریشش کشید _نهال... همه تلاشم رو کردم تا پیدات کنم و بهت بفهمونم با چه آدمایی حشر و نشر داری تا راحتتر بتونی از نیما جدا بشی و قبل از اینکه به واسطه‌ی سندهایی که به نامت می‌شد تو دردسر بیفتی کمکت کنم اونقدر فشار عصبی روم بود که فشار خون باعث پارگی رگهای مغزی و سکته‌م شد ترس به دردسر افتادن تو ترس تهدیدهایی که بخاطر تو و بچه‌ها کرده بودنم و اون سکته و تصادف لعنتی باعث شد تا مدتها اختلال گفتاری هم داشته باشم. حتی بعد از اینکه از کما در اومدم و به هوشم اوردن و بعد از ترخیصم به خونه خیلی تلاش می‌کردم تا بتونم بهت بفهمونم چی رو کشف کردم تا دوری کنی از اون آدما اما متاسفانه تو فکر دیگه‌ای در موردم کرده بودی... شایدم حق داشتی لابد من نتونسته بودم برادریم رو تااونموقع بهت ثابت کنم یاد حرفایی که روز آخر بهش زده بودم افتادم... اشکم رو پاک کردم و شرمنده لب زدم _بیشتر از این شرمنده‌م نکن داداش کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۰۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) من اون روز وقتی حرفای زنداداش رو در مورد مدارک و پرونده شنیدم از حرفاش اشتباهی برداشت کردم تو در برادریت نسبت به من هیچوقت کم نذاشتی این من بودم که همیشه نمک نشناس و فراموشکار بودم... بقول مامان گربه کوره بودم‌... اونقدری که خوبی درحقم داشتی هیچ کدوم رو نمی‌دیدم... همینکه نسبت به نیما نظر مثبتی نداشتی همون یه موضوع همیشه جلوی چشمم بود و با همون یه مورد حرفا و رفتارات رو قضاوت می‌کردم شرمنده‌تر از قبل لب زدم عشق به نیما چشمم رو کور کرده بود جز اون هیچی نمی‌خواستم باور کن اگه همون ایام میفهمیدم پدر نیما و یا حتی خود نیما یه شبکه و باند قمار رو دارن اداره می‌کنند باز هم رهاش نمی‌کردم... از وقتی به چشم دیدم نیما و خونواده‌ش چه آدمای نامرد و خودخواهی هستند از چشمم افتادند... اونها به قول بابا خدارو بنده نبودند همه چی رو در ثروت و پول بیشتر می‌دیدند. رحم و مروت در مورد کسی نداشتند خنده‌ی تلخی کرد _خوبه لااقل الان این چیزارو فهمیدی خجالت زده از حرفی که زد سرافکنده سکوت کردم کمی به سکوت گذشت _اما نهال یه سواله که از وقتی برای همیشه کنارمون گذاشتی و رفتی توی ذهنم رژه می‌ره اینکه چطوری دلت اومد از مامان و بابا هم بگذری؟ از دیشب منتظر پرسیدن این سوالش هم بودم بغضم گرفت اما الان وقت سکوت نبود باید همه چی رو براش تعریف می‌کردم باید از خودم دفاع می‌کردم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۱۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) من آدم بی‌احساس و نمک به حرومی نبودم که بخاطر عشقم به نیما و ثروت پدرش کاملا پدرومادرم و خونواده‌م رو برای همیشه کنار بذارم _داداش همه راست می‌گن که فیروز خود شیطانه... من به چشمم دیدم شیطان صفتی این آدم رو... بغضم رو به سختی فرو خوردم _اون روزی که به حالت قهر از خونه رفتم از حرفای زنداداش استنباط غلطی داشتم فکر می‌کردم شما بر علیه من مدارک جمع کردی و پرونده تشکیل دادی که نشون بدی همدست فیروز شدم و کار خلاف می‌کنم... برای همین دلم خیلی ازتون شکست نتونستم اونجا بمونم قهر کردم و به خیال خودم از ظلم شما به نیما پناه بردم به نیما گفته بودم که به پدرش چیزی نگه اما اون همه چی رو تعریف کرده بود همون شب پدرش اومد سراغم و گفت میخواد واقعیتی رو برام بگه... گفت که من دختر واقعی خونواده پشت‌کوهی نیستم... طوری داستان رو تعریف کرد که من باورم شد بابا قاتل پدر واقعیم بوده... کل داستان مزخرف دروغینی که از فیروز شنیده بودم رو برای داداش با همه جزییاتش تعریف کردم... و او هرلحظه از شنیدن این حرف متعجب‌تر می‌شد وقتی حرفام تموم شد متاسف سری تکون داد _چی بگم ... واقعا این مرد شیطان مجسمه... چه دروغی بهم بافته... خدا از سر تقصیراتش نگذره... موقعی که مامان سر تو باردار بود من دوازده ساله بودم... دردش که گرفت بابا خونه نبود خودم با ماشین آقای جباری که توی کوچه ماشینش رو می‌شست مامان رو به بیمارستان رسوندم اجازه نمی‌دادند من بیام داخل بیمارستان از اونجا به چند نفر زنگ زدم تا بالاخره تونستم به بابا خبر بدم مامان بیمارستانه. زمانی که تو دنیا اومدی خودم با بابا تو و مامان رو به خونه برگردوندیم... از همون اول هم تخص و بدقلق بودی.. مدام گریه و زاری می‌کردی و تو بغل هیشکی جز مامان آروم نمی‌شدی... فیروز به تو گفته بابا و مامان و پدرومادر واقعی تو توی روستا بودند کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۱۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تو چرا باور کردی؟ خودت محبت بابا و مامان و دل‌نگرانی‌هاشون رو نسبت به خودت ندیده بودی؟ شباهتت رو به مادربزرگ ندیده بودی؟ اگه بچه‌ی آدمای دیگه ای بودی پس چطور شبیه مادربزرگ ما بودی؟ تازه یادم افتاد داداش راست می‌گفت همیشه همه می‌گفتند من خیلی شبیه مادربزرگام هستم... بابا می‌گفت چشم و ابرو و جنس موهام شبیه جوونی مادرشه یادمه حتی مامان یه بار به شوخی یه دعوای سوری با بابا راه انداخت و گفت که چرا دخترم رو مصادره کردی و می‌گی شبیه مادر خودته لب و دهن و گردی صورتش و جثه‌‌ی نهالم شبیه جوونی مامان خودمه... هروقت آلبوم عکسارو ورق می‌زد این جمله رو مدام با لبخند تکرار می‌کرد چرا طول اون مدتی که حرف فیروز رو باور کرده بودم یاد اون خاطرات و حرفای مامان و بابا در مورد خودم رو یادم نیومد؟ نگاه گذرایی به داداش که مات و مبهوت به دیوار روبرو چشم دوخته بود کردم _واقعا که خود خود شیطانه ... ابلیس ابلیس که میگن این فیروزِ... نفسم رو با حرص بیرون دادم _هرچقدر که اون آدم حقه‌باز و کلکه... منم یه آدم احمق و خنگم‌... چقدر راحت حرفاش رو باور کردم با گریه و حسرت ادامه دادم کاری کردم که بابام از غصه‌ی من دق کنه مامان بیچاره‌م چی کشید ار دوری من احمق... با دست چند بار تو سرو صورتم کوبیدم گرمی خون رو توی صورتم احساس کردم دوباره خون دماغ شدم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۱۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خیلی سریع گوشه روسریم رو روی صورتم گرفتم با گریه و صدای آروم و حرصی زمزمه کردم _کاش جونم دست خودم بود خودم رو حلق آویز می‌کردم شاید می‌مردم و هم خودم و هم یه جماعتی رو خلاص می‌‌کردم _خداروشکر دست خودت نیست دیگه‌م این جوری حرف نزن درست نیست به داداش که با دلخوری جوابم رو داد نگاه کردم _هر اشتباهی تاوان خودش رو داره... شاید اون زمان که من و بابا فهمیدیم تو قصد داری زن نیما بشی با شناختی که ازت داشتیم نباید از اول مخالفتمون رو اعلام می‌کردیم و شروع می‌کردیم به گفتن خبط و خطاهای اون و پدرش... تو اون زمان یه نوجوون شونزده هفده ساله بودی با همه‌ی شورو هیجانهای نوجوونی... حروم و حلال و احکام خدا برات مفهومی نداشت... نمی‌دونم چرا تو برعکس نسرین شدی‌... نیلوفر هم هیچوقت به خوبی نسرین نبود که علت داشت... بخاطر بیماری سخت و مداوای طولانی که در نوجوونی داشت مامان و بابا خیلی لوسش کردند... اما تو چی؟ البته تو هم چون ته‌تغاری و آبجی گوچیکه بودی هم کسی باهات کاری نداشت... اون چندسالی که مامان و بابا درگیر درمان بیماری سرطان نیلوفر بودند مسئولیت تو و نسرین بیشتر اوقات با من بود... منم نوجوون بودم و مسائل مربوط به خودم رو داشتم خیلی وقتا تلاش می‌کردم حواسم بهتون باشه اما خوب شاید کم‌کاری کردم باز نسرین یکم بیشتر میتونست شرایط رو درک کنه اما تو خیلی بچه‌تر بودی من بعنوان برادر بزرگتر باید کمبود مامان و بابا رو اون برهه برات جبران می‌کردم اون اوایل نه من و نه مامان و بابا هیچ‌کدوممون نفهمیدیم تو در رابطه با مسایل اعتقادی و اجتماعی چه گرایشی داری طفلکی داداش که بجای سرزنش من از خودش شروع کرده _چرا شما خودت رو سرزنش می‌کنی داداش... مقصر خودم بودم... من باید به عنوان عضو اون خونواده به بزرگترهام اعتماد می‌کردم و می‌دونستم خیرو صلاحم رو می‌خواین... اشتباه خودم بود که همیشه بر خلاف خواست شما و مامان و بابا قدم بر میداشتم حال و روز امروزم و زندگیم نتیجه‌ی لجبازی‌های خودمه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۱۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) داداش سر تکون داد _گذشته‌ها گذشته ... مهم اینه که خدا بهمون عمری بده تا بتونیم جبران کنیم ان‌شاالله که این فرصت رو میده پس اولین قدم ملاقات با نیماست نیما رو به زندان تهران منتقل کردند فعلا تا اون روز به چیزی فکر نکن... گاهی اوقات داداش با تلفن صحبت میکنه نمی‌دونم کی پشت خطه که اینهمه داره با التماس و خواهش صحبت می‌کنه شاید زینبه شایدم مامان یا نسرین اما هرکی هست یه چیزایی بهش می‌گه که داداش تا ساعتها به فکر فرو می‌ره نکنه خونواده‌م نمی‌خوان من رو ببینن؟ نکنه همخ‌ی این حرفایی که میگه برای امنیت بیشتر من باید اینجا بمونیم دروغه؟ اما روی پرسیدن این حرفا رو ندارم حتی روم نمی‌شه حال مامان رو بپرسم نمی‌دونم مامان خبر داره که داداش پیدام کرده یا نه نکنه مامان به خاطر فوت بابا برگشتنم رو قدغن کرده و داداش تلفنی با اون صحبت و التماسش میکنه که منو ببخشه و اجازه‌ی برگشتن بهم بده؟ خلاصه هر چی هست مربوط به خود منه پرده‌ی‌ در هال رو کنار زدم از پشت شیشه‌های مشجر چیزی دیده نمی‌شه پس لای در رو کمی باز کردم داداش در دورترین نقطه‌ی حیاط ایستاده و به آرومی با کسی داره صحبت می‌کنه دارم از فضولی می‌میرم اما روی بیرون رفتن ندارم پس در رو می‌بندم و سرجام برمی‌گردم شش روزه که عمل جراحی روی مهره‌های کمر منصوره خانم انجام شده و دکتر رضایت کامل خودش رو اعلام کرده با اصرار من قرار شده چند روز اینجا بمونه تا بهش رسیدگی کنم... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۱۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دیروز که فهمیدم امروز یا فردا ممکنه برگه ترخیصش رو دکتر امضا کنه با گریه و زاری داداش رو راضی کردم من رو به ملاقاتش ببره بر خلاف تصورم مثل همیشه با روی باز ازم استقبال کرد هر دو دختر و داماد و نوه‌های طیبه خانم اونجا بودند چه عزت و احترامی برای منصوره خانم قایل بودند درسته بجز طاهره خانم و مادرش کسی من رو تحویل نگرفت اما چهره‌ی خندان و مهربون منصوره باعث می‌شد کمتر بابت اینکه من باعث بستری شدن منصوره خانم شدم خجالت بکشم... منصوره که اصرارم رو دید قبول کرد فعلا چند روز به خونه‌ی بی‌بی بیاد و خودم ازش پرستاری کنم وقتی توی گوشش گفتم بچه‌م هنوز زنده‌ست و میتونم حفظش کنم خیلی خوشحال شد بهم قول داد وقتی برگرده بقیه‌ی خاطراتث رو برام تعریف کنه... بهم می‌گفت می‌دونم پایان خاطرات زندگیم برای تو می‌تونه آغاز زندگی باشه عبرتی که از زندگی من می‌گیری برات کلی راه‌کار داره و من امروز خیلی مشتاقم که منصوره خانم به همین خونه برمی‌گرده شاید چند روز که ازش پرستاری کنم کمی از عذاب وجدانم رو کم کنه هربار که حال مامان رو از داداش پرسیدم گفته حالش خوبه دیشب خواستم باهاش حرف بزنم اما داداش منعم کرد میگه فعلا مامان به خاطر فوت بابا حال خوبی نداره می‌ترسم با دیدن تو یاد زجرهایی که بابا کشیده بیفته و دوباره حالش بد شه نمی‌دونم از عذاب وجدانه یا به خاطر خراب کردن پلهای پشت سرم که روم نمی.شه مثل گذشته داد و هوار کنم و شلوغ بازی در بیارم ک بگم الا و بلا میخوام با مامان صحبت کنم یا شایدم بزرگتر شدم و می‌تونم شرایط رو درک کنم اما هرچی هست دختر مطیعی شدم این چند روز هرچی داداش میگه براحتی چشم می‌گم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨