زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۱۲۳ به قلم #ک
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۲۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
دستش رو جلو آورد و روی دستم گذاشت
_حالا تو دستت رو بردار
این بار خودش در یک چشم به هم زدن گل رو از ساقه جدا کرد
بعد از لحظهای دستش رو چرخوند و پشت انگشتش رو که کمی خونی شده بود رو نشونم داد
_عه بابا دستت خونی شده
_آره میبینی؟
بعد هم بقیه گلارو نشون داد
_اینارو ببین هیچکدومشون خار ندارن
چونکه به زیبایی گل رز نیستند
کی میدونه؟ شاید خدا این خار رو روی ساقههاش قرار داده تا هرکی از راه رسید هوس نکنه از ساقه جداش کنه
بعضی مردا روح زمختی دارن اگه لازم باشه درد خار رفتن تو دستشون و زخمی شدن رو به جون میخرن ولی گل رو میچینن
به همین راحتی که من کندم.
حالا این گله دیگه خودش توان مراقبت از خودش رو نداره
تو هم مثل این گل میمونی
هرجا و هروقت نامحرم اطرافت بود تا میتونی خودت رو از نگاهش دور کن.
فکر نکنی چون خودت ظریفی اونم قراره ظرافت به خرج بده...
البتع همشون اینطوری نیستن
اما تو که نمیدونی دقیقا باکی طرفی
من محمود رو میشناسم همونی که توی عکاسی پشت کامپیوتر نشسته بود.
اون پسر خوب و محجوبیه
اگه کس دیگهای جای اون نشسته بود معلوم نبود مقابل نگاههای خیرهی تو تاب بیاره
تو گل نیستی که خدا سیم خاردار بکشه دورت تا ازت محافظت کنه
تو انسانی.
اشرف مخلوقات، بهت فهم و درک داده
تا بر اساس فهم خودت از خودت مراقبت کنی
از نامحرم دوری کن بابا.
نه اونارو به گناه بنداز نه خودت رو
از حرفایی که میزد خجالت کشیدم
دیگه روم نمیشد نگاهش کنم
اشک از چشمم فرو ریخت
دستم رو روی سرم کشیدم و چادرم رو لمس کردم
_بابا میبینی ؟ منم بالاخره از فهم و درکم استفاده کردم
میبینی منم مثل نسرین و نیلوفر چادری شدم؟
بابا چند وقته نمازامم میخونم.
یادته چقدر حرص میخوردی و میگفتی کاهل نمازی و بی نمازی زندگی رو بی برکت میکنه و دعوتم میکردی به نماز خوندن؟
راست میگفتی بابا، اوضاع و احوال زندگیم بدجوری بهم ریخت
میدونم از همهچی آگاهی و دیدی زندگیم چهطوری داغون شد،
#کپی_حرام
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۱۲۴ به قلم #ک
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۲۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
اما خدارو شکر الان خیلی بهتر شده
بابا میشه منو ببخشی؟
به خاطر همهی نفهمی کردنهام و همهی حرف گوش نکردنهام
میشه برام خیلی دعا کنی؟
دیگه سرم به سنگ خورده
هرروز کلی نماز قضا میخونم
نمازهای یومیهم اول وقته.
دعا و قرآن میخونم با خدا راز و نیاز میکنم
خبر داری که هرروز برات سورهی یس میخونم؟
بابا حلالم کن
کمی که گذشت احساس سرما کردم.
فکر کنم برای امروز بس باشه
حتما تا الان مامان و بقیه تو ماشین خسته شدند
بهتره زودتر برم
یه بار دیگه فاتحه خوندم و پاشدم.
دلممیخواست بیشتر بمونم اما بقیه گناه دارن میدونم که اذیت میشن.
سوار ماشین شدم و به سمت خونهکی داداش حرکت کردیم
یساعت بعد هم نیلوفر و بچههاش اومدند.
اقا کاوه هم چند دقیقه بعد با مامان بزرگ اومدند
شب خوبی بود و خیلی خوش گذشت
یه بار هم به اتاق بچهها رفتم و به نیما زنگ زدم. به گرمی احوال من و پوریا رو پرسید دلم میخواست حداقل حال مامانم رو بپرسه اما حتی اسمشم به زبون نیاورد و همین هم باعث ناراحتیم شد
اگه قبلا بود شاکی میشدم و به روش میاوردم که احوال مامانماینارو نپرسیده
اما الان دیگه فرق میکنه تو دوره یاد گرفتم اینطور مواقع نباید مستقیم اعتزاص کنم چون قطعا نتیجهی معکوس داره
البته بهتره ناشکری هم نکنم...
همینقدر که بالاخره اجازه داد و الان من پیش خونوادمم خودش کلی هنره.
باهم که خداحافظی کردیم پیش بقیه برگشتم
پوریا بغل داداش نشسته بود و داشت براشون بلبل زبونی میکرد
_بابای من خیلی قویه، هروقت باهم کشتی میگیریم همیشه اون برنده میشه
ولی یه بار که کشتی گرفتیم من زورم بیشتر شده بود چون تونستم بابامو پرت کنم
همچین پرتش کردم سرش خورد به امن آشپزخونه
با دست سمت راست پیشونیش رو نشون داد و ادامه داد
_اینجای سرشم خون اومد
منم ترسیدم و گریه کردم
اما اون گفت عیب نداره باید خوشحالم باشی که زورت زیاد شده
پس چرا پوریا این موضوع رو تابحال به من نگفته؟
اون روزی که پیشونی نیما خونی شده بود من هنوز نمیدونستم دور از چشمم باهاش بازی هم میکنه
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
#کپی_حرام
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۱۲۵ به قلم #ک
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۲۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
منم فکر کردم بیرون با کسی دعواش شده
اما خدارو شکر توی دوره از استادم یاد گرفته بودم این طور مواقع نباید مرد رو سینجیم کرد برای همین فقط ابراز ناراحتی کردم که پیشونیش شکسته
رجزخوانی داداش برای پوریا من رو از فکر بیرون آورد
_از من که زورت بیشتر نیست آقا پوریا، من میتونم تورو شکست بدم
_معلومه که زور تو بیشتره دایی تو خیلی گندهای
_مگه به هیکله... ادم اگه ورزشکار باشه کوچیکم که باشه زورش زیاد میشه
داداش بلند شد و وسط پذیرایی ایستادبا حرفاش میخواست پوریا رو تشویق کنه تا باهاش کشتی بگیره اما اون فقط تماشا میکرد وقتی سجاد پسر نیلوفر جلو رفت پوریا هم خجالت ریخت هردو سر داداش ریختند انگار به قصد کشت میخواستن بزننش.
داداش هم با ادا و اطوار طوری وانمود میکرد که زیر دست و پای اونا کم آورده
دیدن این صحنه همه رو به وجد آورده بود
هرکس یکی رو تشویف میکرد
گاه اسمپوریا رو میاوردن و گاه اسم سجاد رو.
طفلکی داداش زیر مشت و لگد ناشیانهی هردوشون گیر کرده بود و گاهی به شوخی آخ و داد و هوار میکرد
یکم که گذشت آقا جواد هم به کمک بچهها رفت
صدای شوخی کردنهای داداش بلندتر شد
نامردا چند نفر به یه نفر آخه؟
نیلوفر بیا این اوباش رو جمع کن.
هرچی دق دلی از زنت داری سرمن داری خالی میکنی نامرد؟
یکم دیگه به شوخی و خنده همدیگه رو مشت و مال دادن و چند دقیقهی بعد هرکدوم خسته یه طرف افتادن
آخرای شب وقتی با اشارهی مامان قصد رفتن کردیم زنداداش و داداش جلومون رو گرفتند و اجازه ندادند من و مامان و نسرین به خونه برگردیم و همونجا نگهمون داشتند
وقتی همه خوابیدند داداش کمی از حال و روز زندگیم سوال کرد
بهم گفت دورادور از طریق شوهر نرگس جویای زندگیم بوده
و من با شنیدن هر حرف و کلامش خدارو بیشتر شکر میکردم که اون بندهی خدا به خواهش هام توجه کرده و چیزی به داداش نمیگفته.
_الان نیما دقیقا مشعول چه کاریه ؟
_دقیق دقیق نمیدونم
فقط میدونم تو بنگاه معاملاتی یه نفر شریک شده
_شریک؟ مگه سرمایه داشت؟
_نمیدونم خودش یه بار اینو گفت
خودم دقیق دقیق چیزی نمیدونم
_انشاالله که موفق باشه
#کپی_حرام
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۱۲۶ به قلم #ک
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۲۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
من خیلی دوست داشتم کمکتون کنم اما هم خودت نخواستی و هم میدونستم محاله نیما قبول کنه
البته ناگفته نمونه که اون اوایل خودمم هنوز سرپا نبودم اما هرکاری از دستم بر میومد دریغ نمیکردم
_قربونت برم داداش
شما به من ثابت شدهای
قبلنم کم زحمتت ندادم
خمیازهای کشید
_ وظیفهمه آبجی، این حرفو نزن که ناراحت میشم... هزار بار قبلا بهت گفتم بازم میگم هروقت کاری داشتی مدیونی اگه بهم نگی...
من دیگه برم بخوابم که خیلی خوابم میاد باید صبح زود برم دنبال یه پرونده
لبخندی زدم
_پس حالا که خودت اصرار داری
سوالی نگاهم کرد
_جانم
_جونت بیبلا
کار خاصی ندارم...
فقط یه سوال...
به نظر شما آدمی مثل نیما که در خونوادهای لاابالی و لامذهب بزرگ شده رو چطوری میشه تشویقش کرد تا دنبال کار حلال بره؟
نگاهش رنگ دلسوزانهای گرفت
ولی لبخندش پررنگتر از قبل شد
_خوشحالم که اینقدر تغییر کردی
وقتی دین رو برگزیدی بدون که خدا دوستت داشته و دوباره انتخابت کرده
اگه از خودش بخوای کمکت میکنه راهت هموارتر بشه
ببین، نیما لامذهب نیست ، خونوادهشم همینطور...
اونا فقط با احکام دین مشکل داشتند چون شناختی ازش نداشتند
دنبال آموزشش نرفته بودند.
وگرنه بیدین و کافر که نبودند
اونا خدارو قبول داشتند
اون قسمت از احکام خدارو که مغایرت با خواستههاشون بود رو قبول نداشتند
اینم از دامهای شیطانه و خوب میدونه هر آدمی رو چطوری از مسیر هدایت دور کنه...
و اما سوالت،
اینکه تو اینقدر دینمدار شدی و افتادی دنبالش خیلی خیلی خیلی خوبه،
اما به نظر من تو نباید سعی کنی چیزی از دین رو یاد نیما بدی، مگه اینکه خودش چیزی ازت بخواد یا بپرسه.
تو باید با رفتار و کردارت اونقدر دین رو پیش نیما زیبا جلوه بدی که خودش مشتاق بشه که اونم دنبالهرو دین بشه.
تو وظیفهت خیلی سنگینتر از بقیهی زنهاست.
یکی مثل نیلوفر و زینب و بقیهی خانمهایی کع اطرافت میبینی نیستی، اونا شوهراشون احکام دین رو میشناختن
اما شوهر تو هیچ شناختی نسبت بهش نداره
پس وظیفهی سنگینت اینه که اونقدر پیش نیما خوب رفتار کنی و دین مآبانه پیش بری که عاشق مسیر هدایتی بشه که تو توش هستی...
وگرنه خصلت مرد اینه که اگه همسرش بخواد چیزی یادش بده بیشتر ازش فاصله میگیره
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
#کپی_حرام
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
صلوات_بر_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله.mp3
10.36M
✨ قرائت استدیویی صلوات بر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله۰
بابا، با خشونت دستم رو گرفت و کشید. احساس کردم قلبم توی سینهام گیر کرده. نگاهش مثل همیشه پر از بیرحمی بود. هر چی بیشتر تلاش میکردم که از دستش فرار کنم، بیشتر به سمت خودش میکشید. دلم میخواست فریاد بزنم، بگم که نمیخوام، بگم که هیچچیز توی دنیا نمیتونه من رو مجبور کنه به این زندگی. اما صدای من توی گلوم خفه شده بود.
"تو باید بری. این تصمیم منه، همه چیز تمامه."
حرفش مثل پتکی به سرم خورد. هیچوقت فکر نمیکردم اینطور توی چنگال تصمیمهای بیرحمانهاش گرفتار بشم. سرم به شدت درد میکرد، دلم تند تند میزد و تنها چیزی که میخواستم این بود که فرار کنم اما...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
رمانی آنلاین😍 زیبا 🌟 عاشقانههای پاک❤️
✅️موزن اکلیلی دو کاره موجود شد ✅️
✅️کیفیت عالی
✅️قیمت عمده فقط : ۱۹۸/۰۰۰ تومان😳
📎لینک کانال :
https://eitaa.com/Khanehsabzz
📦ثبت سفارش :
@Mr_Sohrab
11.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶🔹خوک های امت پیامبر
🔹نشر حداکثری واجب بر کسانی که این کلیپ رو ببینند
❗️هر کس نشر نداد و فردای قیامت به شکل میمون و خوک خودش رو دید امروز رو یاد داشته باشه ..
با آگاهی از قوانین وکیل خودتون باشید⚖
مهریه بیش از ۱۱۰ سکه به زن نمیگیره؟
مزاحمت تلفنی چند ماه حبس داره؟
هنگام معامله چه نکاتی رو باید رعایت کنیم؟
چرا نباید ملک قولنامه ای بخریم؟
بعد از فوت زن مهریه اش قابل وصوله؟
چجوری بدون اینکه پول داشته باشی از کسی شکایت کنی و وکیل رایگان بگیری؟
بجای مهریه سنگین چه شروط خوبی میتونم ضمن عقد بیارم؟
از طریق لینک زیر در کانال رسمی #همسر عضو شو و از حقوق خودت آگاه باش 👇
https://eitaa.com/joinchat/2969632772Cb587465dc7