eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
779 عکس
400 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خونه‌تون گوشه ی حیاطه. زنت به خونه زندگی خودش می‌رسه هروقت خانمم نهال نیاز به کمک داشت میاد کمک میرسونه و برمیگرده خونه... تو هم مراقب خونه و‌ درختاشی... با کمترین زحمت همون حقوقی رو بهتون میدم که همینجا میگرفتین... مردی که حالا فهمیدم اسمش قادره گردنش رو خم کرد و از نیما تشکر می‌کرد... نیما بی توجه بهش دستم رو گرفت و تا ماشین همراهیم کرد. چشمم از دور که به ماشین خورد نتونستم لبخندم رو جمع کنم... با لبخند رو به نیما گفتم... _من هنوزم باور نمیکنم این ماشین خود خودم باشه. خیلی جدی با دست اشاره کرد تا بشینم با همون اخم و غرغر گفت: _باورم نمیشه...باورم نمیشه... میدونی جرا باورت نمیشه؟ چون هنوز نمی‌دونی زن کی و عروس چه خونواده‌ای شدی... بابام این روزا برام سنگ تموم گذاشته... خیلی اختیارات بهم داده... چند تا دسته چک دارم که هرطور دلم بخواد میتونم خرجشون کنم... میدونی این یعنی چی؟ یعنی جنم و عرضه‌م رو به بابام نشون دادم... نهال خیلی کارا هست که دلم میخواد برای خودم و تو و زندگی‌مون انجام بدم... دلم می‌خواد یکی بشم عین بابام... هرجا می‌رم تا کمر برام خم بشن... _منم همینارو برات می‌خوام نیما... امیدوارم هرچیزی که آرزوته زود زود بهش برسی... آرزوها و‌خواسته‌های تو ارزو و خواسته ی منم هست... موفقیتهای تو موفقیت منم هست... _پس یعنی کمکم میکنی درسته؟ معلومه نیما... ولی چه کمکی ممکنه ازم بر بیاد؟ من که کاره ای نیستم... _اختیار داری... تو همه کاره‌ای... تو قراره همه جا پشتم باشی... وقتی بدونم تو قبولم داری و حمایتم می‌کنی مطمئن باش حتما انرژی می‌گیرم و پرقدرت جلو می‌رم. لبخندی به توقعش زدم... _چشم سرورم... حتما بین راه زیاد حرف زدیم و هرکدوم لثاز ارزوهامون‌ حرف زدیم... من تا قبل از ازدواجم با نیما همه ی آرزوهام در این خلاصه میشد که درس بخونم و یه شغل پردرآمد داشته باشم و اونقدر کار کنم تا پولدار بشم... و حالا بی چک و چونه و دردسر و زحمت عروس یکی از پولدارترین آدمای شهرمون بودم که از قضا همسرمم مثل پدرش شم اقتصادی قوی داشت بقدری که فیروزخان بهس اعتماد کرده و اینهمه اختیارات بهش داده... فکر نکنم ارزوی دیگه‌ای داشته باشم... یاد خونه‌مون و اعضای خونواده‌م افتادم... ای کاش اونهام مثل من فکر می‌کردند و اجازه می‌دادند فیروزخان یا حتی نیما کمکشون‌ کنه تا ازین همه نداری و بی‌پولی خلاص بشن... البته هیچ کدوم از اعضای اون‌خونه به این حرفم اعتقاد ندارن... اونا معتقدند که دارایی به پول و‌ثروت نیست به داشتن لقمه ی حلال و سلامتی و‌ دل خوشه... که این روزا به جز لقمه ی ناچیز حلال هیچ کدوم دیگه‌ش رو ندارن... بابا و داداش که دیگه وضعیتشون گفتن نداره...دل خوش هم که خیلی وقته ندارنش... _چیه نهال به چی فکر می‌کنی؟ _هیچی... داشتم به این فکر می‌کردم که با وجود تو آیا آرزویی می‌مونه که بهش دست پیدا نکنم؟ _نچ... معلومه که نه... تو فقط کافیه لب تر کنی... به در خونه که رسیدیم نیما گفت زود باش برو در حیاط رو باز کن من خیلی عجله دارم... همین‌که من پیاده شدم با گوشی شماره ای گرفت و‌شروع کرد به صحبت کردن... با کلیدم در حیاط رو باز کردم و وقتی وارد خونه شدم جز بابا و نیلوفر و بچه‌هاش کسی نبود... _سلام... پس بقیه کجان؟ و قبل از اینکه منتظر جواب باشم رو به بابا ادامه دادم بابا... کلیدِ در بزرگه‌ی حیاط رو می‌خوام کجاست؟ کمی نگاهم‌کرد‌ و‌ گفت _توی دسته کلیدمه... نمی‌دونم الان کجاست... به اتاق بابا رفتم و بعد از گشتن جیب شلوار و‌کشوی خورده وسایلاش پیداش کردم... نیلوفر کنجکاو و‌کلافه جلو اومد... _از دیشب رفتی مهمونی سر ظهر برگشتی... الانم کلید در حیاط میخوای...چی شده؟ لبخندی که از ذوق تعریف ماجرا به لبم میومد به زور کنترل کردم ... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _می‌گم بهت... صبر کن نیما رو بفرستم بره، بعدا میام برات تعریف میکنم... البته دیدنیه... نشونت می‌دم... پا تند کردم به طرف در خروجی... حیاط رو رد کرده و مشغول امتحان کردن سه تا کلید مشابهی شدم که حدس می‌زدم مربوط به قفل در مد نظر باشه ... دومین کلید رو که امتحان کردم توی قفل براحتی چرخید و بازش کرد... در رو‌کامل باز کردم... نیما کمی دنده عقب گرفت و ماشین رو‌ وارد حیاط کرد... چون‌ ماشین شاسی بلنده، فضای زیادی از حیاط رو پر کرده... تا بحال فکر میکردم حیاطمون ظرفیت سه چهار تا ماشین رو داشته باشه اما در حال حاضر متوجه میشم یه ماشین معمولی دیگه رو به زور جا میده... نیما‌ از ماشین پیاده شد و لپم رو کشید _مبارکت باشه خانومم... کف دستت رو بیار بالا... دستم رو به بالا گرفتم... سوییچ رو گذاشت تو دستم... _در اولین فرصت می‌ریم برای ثبت‌نام آموزش رانندگی و گواهینامه... این چند روز کمی سرم شلوغه... فرصت پیش اومد خبرت می‌کنم _حالا با چی می‌ری؟ خوب با همین می‌رفتی... سرکوچه آژانس می‌گیرم می‌رم خونه ماشینم رو برمی‌دارم بعد می‌رم سراغ کارهام... من فعلا برم که خیلی دیرمه... بغلش کردم _نیما بازم ازت ممنونم تو خیلی خوبی... _خواهش میکنم عزیزم...من هر چی دارم مال توئه... بعدم دستی تکون داد و با یه خداحافظی از حیاط خارج شد... بیرون رفتم و رفتنش رو تماشا می‌کردم... از رفتنش که مطمئن شدم به حیاط برگشتم...نیلوفر که چادر رنگی سرش کرده دمپایی پوشید و همینطور که نگاهش به ماشینه، داره میاد به طرفم ... نگاهش رو از ماشین برداشت و دوخت به چشمام... _نمیا ماشینش رو عوض کرده؟ پس چرا آورد و اینجا گذاشت؟ با لحن مسخره ای گفتم: _حیاطشون جا نداشت آورد اینجا... _هارهارهار خندیدم... مسخره خودتی... جدی پرسیدم... _ماشین نیما نیست... نیشم تا بناگوش باز شد _برای من خریده نیلوفر... لبخند به لبش اومد _واقعا؟ جدی میگی نهال؟ مبارک باشه... اما تو که رانندگی بلد نیستی...گواهینامه نداری... خوب یاد می‌گیرم، گواهینامه هم می‌گیرم... _ایشاالله... وای نهال چه خوشگله... از دیشب معطل این بودید؟ بعدم حالت نگرانی و تشویش به صورتش برگشت _نهال نمیدونی دیشب چه خبرا بود توی خونه... همین که شما رفتید داداش به زبون اومد... یه چیزایی میگفت بی سر و ته... نمی‌فهمیدیم چی می‌گه... طفلکی با اون قد و هیکلش چون نمیتونست بفهمونه چی داره میگه گوله گوله اشک می‌ریخت... حال مامان و زینب با دیدنش بد شده بود... خداروشکر عمه و آقاکاوه اینجا بودند... جواد هم بود اونقدر نریمان بی‌تابی کرد که جواد و آقا کاوه به زور سوار ماشین کردن و بردنش بیرون... البته عمه هم باهاشون رفت... تا صبح بیرون چرخیدن و یساعت پیش عمه زنگ زد گفت آوردیمش یه جا ببینیم گفتار درمانی رو از کی باید شروع کنیم... اخه دکتر بیمارستان گفته بود اول باید چند جلسه فیزیوتراپی صورت انجام بشه و بعدا گفتار درمانی انجام بشه... حالام بردنش ببینن گفتار درمانی چی میگه... _پس فیزیوتراپی دست و‌پاهاش چی میشه؟ _اونو که دکتر گفته باید کوفتگی و شکستگی و دررفتگی‌های بدنش کاملا خوب بشه تا بعدا برای فیزیوتراپی اقدام کنیم... _پس مامان و زینب کجان؟ _اونقدر همه چی به‌هم ریخته بود که نگو... ساعت نه و نیم حاج خانم و حاج اقا مامان و بابای زینب با بچه ها اومدن اینجا که وقتی حال بد مامان و زینب رو دیدند گفتن حاضر شید بریم امامزاده یکم حال و هواشون عوض بشه... اول مامان نمیخواست بره... بابا اونقدر اصرار کرد تا اون هم رفت... _خوبه بابا حالش بد نشده... _شانس اوردیم... دیشب یکی دیگه از ارامبخش‌های بابا مونده بود تو که رفتی آقا کاوه برای بابا تزریق کرد... اینه که وقتی داداش حالش بد میشد بابا هم داشت کم کم میخوابید...همچین تخت خوابید هیچی نفهمید... صبح که بیدار شد از مامان سراغ داداش رو می‌گرفت...مامان به شوخی و خنده گفت با جواد رفته پارک ورزش کنه... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت56 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت 57 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 هیچکدوم‌مون حرف نمیزدیم ... مات و مبهوت شده بودین، صدای خندهای و حرف زدن نرگس میپیچید تو گوشم. از اینکه هیچ کاری جز تحمل داغ دوستم نمی تونم انجام بدم گلوم که هیچ همه وجودم پر از بغض شده. سه هفته رو گاهی با خاطرات نرگس و گاهی با روزهای گم شدن و پیدا شدن سرش و تشیع جنازه‌ش گذروندم، بعد از سه هفته تلاش کردم که به زندگی طبیعی برگردم، واینمیشد. صدای زنگ خونه اومد تعجب کردم، آخه بدون هماهنگی کسی خونه من نمیومد ... دیدم مرتضی آست در و باز کردم گفت حاضر شو بیا بریم بیرون ..‌. گفتم چرا زنگ نزدی قبلش گفت بدوووو اومدم لباس پوشیدم سوار زانتیاش شدیم گفتم کجا میریم روپکرد به من وایسا ببین منو برد مارال ... دم غروب بود گفت ت باید یه کم روحیت عوض شه، بریم هر چی میخوای صنایع دستی بخر شام بخوریم برگردیم _ممنون که به فکر منی رفتیم تو فروشگاه، مرتضی به یه پسره اشاره کرد اونم سر تکون داد ... یه لحظه شَک کردم، ولی باز به خودم گفتم: مرتضی که بهت ثابت شده است برای چی شک میکنی، بی خیال شدم و رفتم یه خورده ور وسیله خریدم و مرتضی حساب کرد. اومدیم بیایم بیرون گفت الهام چشماتو ببند ... گفتم چرا؟؟ دستشو گذاشت رو چشمام گفت برو ... آروم برو نیفتی ... گفتم مرتضی دارم میترسم ... گفت چشماتو باز کن ... نگاه کردم دیدم ستایش و سهیلا و مریم و سحر جلو در برف شادی زدن و جیغ میزدن برگشتم به مرتضی گفتم چه خبره؟، یه سوئیچ گرفت جلوم گقت مبارکه ... تعجب کرده بودم گفتم چی؟؟ گفت اوناهاش ماله توعه ... بچه ها بغل م کردن گفتن الهام مبارکه و خوشحال و خندون ... متعجب و شگفت زده رفتم نزدیک در ماشین رو باز کردم، ۲۰۶ اونم تیپ پنج ... وای خدا ... از خوشحالی پریدم بالا گفتم مرررررسی ... همینطور که خوشحال بودم گریه‌م گرفت دیدم اونم داره گریه میکنه، اشک ‌هام رو پاک کردم، نگاهم رو دادم به دوستام. نشستن همه دارن گریه میکنن ... داغ نرگس تو روح ما عجین شده بود و فراموش نشدنی بود ... همه شام رفتیم رستوران سنتی مرتضی گفت الهام برای یه لحظه‌ای خندیدنت جونمم میدم، تو فقط شاد باش، دنیارو میریزم به پات... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ من و زنم سنتی ازدواج کردیم خب من به اصرار مادرم راضی به ازدواج شده بودم و چیزی از زن داری و این چیزا نمیدونستم ولی زنمو خیلی دوست داشتم حس میکردم بدون اون میمیرم به واسطه همین علاقه من به همسرم اونم بهم علاقه نشون داد و حسابی عاشق و دلبسته هم بودیم اوازه دوست داشتن ما همه جا پیچیده بود تحت هیج شرایطی راضی به ناراحتی همسرم نبودم گاهی اوقات ناراحت شدن خودمو به جون میخریدم و اصلا برام مهم نبود ناراحت بشم یا بقیه رو ناراحت کنم فقط به این فکر میکردم که همسرم غصه نخوره، تا اینکه سر کارم مشکلی پیش اومد و زنم... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
دختر بچه بودم که بابام و پدر شوهرم آشنا بودن و همدیگر را می شناختند از همون بچگی دوست بابام همش میگفت تو عروس خودمی، منم تو عالم بچگی ذوق میکردم و خوشحال میشدم هر دفعه که میومد خونمون برام‌ کادو میاورد و میگفت اوردم‌ برای عروسم، بالاخره منم مثل بقیه بزرگ شدم و واقعا اومدن خواستگاریم تا بشم عروسشون، بابامم از خدا خواسته تو همون مجلس خواستگاری جواب مثبت رو داد، بعد از ازدواج تازه فهمیدم که شوهرم... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
_مامان میگم دوستش ندارم چرا نمی‌خواید بفهمید _عاقل باش دختر پسر خوبیه خانواده اش رو میشناسیم بعدشم پسر خوب توی این دوره زمونه کمه من نمی‌زارم از دستش بدی _پسر خوبیه خدا به خانواده اش ببخشتش ولی من دوستش ندارم دوست ندارم الان ازدواج کنم جدا از همه اینا ده سال ازم بزرگتره رو به مامان کردم و با بغض گفتم: _ ازتون خواهش میکنم دست از سرم بر دارید رمان جذاب :: تکیه گاهی از جنس عشق اسما دختری هفده ساله ساله که با اصرار و اجبار خانواده اش مجبور میشه با پسری که ده سال ازش بزرگ تره نامزدی کنه رمانی بر اساس واقعیت بیا و ببین که چه اتفاقات جذابی میوفته زود عضو شو 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 https://eitaa.com/joinchat/2511536503C58432cdb47 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️ یک بوم و دو هوا از اینجا سعی میکنن پلیس فرانسه رو تبرئه کنن ولی زمانی که پویا مولایی‌راد پلیس رو با ماشین گرفت شروع کردن به هوچی‌گری!!!🧐 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🇮🇷🌹🍃 🎥 نماهنگ "جانم علی" منتشر شد 👥با اجرای گروه سرود نجم الثاقب تهران 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 🍃🌸دل را بدستِ ساقیِ میخانه داده‌ایم 🍃🌸یک‌ذرّه دل به دشمنِ‌حیدر نداده‌ایم 💚روز شمار غدیر/خطبه غدیر 🌟۵ روز تا غدیر🌟 ـــــــــــــــــــــــــــــ 🌐گفتمان ۲(کلیپ) @goftemansazan2
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۹۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بابا هم انگار باور کرد و دیگه هیچی نگفت... _خوبه پس...وگرنه بابا هم میخواست شلوغش کنه... _چی میگی دختر... اتفاقا من خیلی نگران شدم... یوقت بابا دچار آلزایمز نشده باشه؟ اخه بابا نمی‌دونه نریمان با ابن حالش و‌وضعیت دست و پا و‌صورتش هیچ کاری ازش بر نمیاد؟ چه برسه به ورزش توی پارک... من احساس میکنم بابا خاطرات دوسه سال قبل رو یادش اومده... یادته یمدت داداش صبحا فاصله ی بین خونه خودشون و اینجا رو پیاده روی میکرد و براتون نون می‌خرید و میاورد و بعد دوباره میرفت خونه‌شون؟ __خوب چه ربطی داره؟ اشک تو چشمای نیلوفر جمع شد _آخه ازونموقع که میخواستم صبحونه ش رو بدم همش میگفت صبر کن نریمان بیاد بربری بیاره... نهال من میترسم... الانم بیا بریم تو خونه یوقت اتفاقی واسه بابا نیفته... با بچه ها تنهاست. _باشه بریم وارد هال شدیم... بابا توی رختخوابش چرت میزد‌... سجاد مشغول رنگ کردن نقاشی توی کتابش بود و سلاله هم که هنوز از خواب بیدار نشده. نیوفر نفس راحتی کشید و وارد آشپزخونه شد... سجاد با دیدنم از جاش بلند و پشت سرم وارد اتاق شد... _خاله خاله باباجون داره می‌میره _زبونتو گاز بگیر این چه حرفیه؟ خدا نکنه... یکم نگاهم کرد _آخه مامانم داشت گریه می‌کرد می‌گفت بابا جون مریض شده _بمیرم برا بابام این یه ساله کی سالم بوده که حالا مریض شده باشه... نه عزیزم باباجون چیزیش نیست حالش خوبه... یوقت این حرفو پیش مامانی نزنیا... حالام برو نقاشیت رو بکش... _خاله تو بدی... مامانم میگه تو بدی... _مامانت بیخود... لااله‌الاالله... مامانت چرت گفته مثل همیشه سجاد مامان گویان و به‌دو از اتاق خارج شد داشتم پیامک بلند بالایی که برای نیما نوشته بودم رو چک می‌کردم که نیلوفر با اخمی که مابین ابروهاش نشسته و عصبی وارد شد... چه فحشی به من دادی؟ یکم شعور نداری پیش بچه من رو خار می‌کنی؟ نگاهی به پشت سر نیلوفر انداختم سجاد پشتش قایم شده و نگام می‌کنه... _نیم‌وجبی من مامان تورو فحش دادم؟ _آره گفتی بیخودی _مامان تو اگه بی‌خودی نبود که بع حرف یه الف بچه نمیومد دعوا... _هوی نهال گوشاتو باز کن... حق نداری من رو پیش بچه‌هام کوچیک کنی... _عه... اونوقت اشکال نداره تو پیش بچه میگی بابام داره می‌میره؟ _زبونتو کاز بگیر... من کی همچین حرفی زدم؟ _همون وقتی که من به تو گفتم بیخود... این بچه‌تم عین خودت به تنهایی یه پا چهل‌کلاغه... از هر کی هر چی میشنوه هرطور دلش میخواد انتقال میده... یکم رو تربیتش کار کن بعدم بی توجه به جوابی که می‌داد از اتاق خارج شدم... بی هدف به آشپزخونه رفتم. برای نهار قرمه سبزی بار گذاشته...آخ جون... کاش نیما هم اینجا بود عاشق قرمه سبزیه... از پنجره ی آشپزخونه نگاهی به ماشینم انداختم خدای من واقعا الان من صاحب این ماشینم؟ برگشتم توی هال و به حیاط رفتم کمی اطراف ماشین چرخ زدم درش رو باز کردم ‌و روی جایگاه راننده نشستم... فرمون رو به دست گرفتم و با ژست رانندگی تکونش میچرخوندمش... چه لذت‌بخشه ازدواج با کسی که هرچی اراده کنی برات تهیه کنه... تو فکر وخیالات خودم سیر می‌کردم که در حیاط باز شد و داداشم به کمک و همراهی آقا کاوه و‌ جواد وارد شدند... فقط آقا جواد متوجه ماشین شد... همزمان که نریمان رو داخل می‌بردند نگاهش هم روی ماشین بود... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۹۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خیلی خوبه که متوجه ماشین شد... دلم میخواد واکنشش رو ببینم...لابد وقتی بفهمه ماشین مال منه چشماش چهارتا می‌شه... ماشین من... یعنی نهال شیرکوهی یه شاسی بلنده ولی هرسه تا مرد روبروم سمند و پرشیا... چند دقیقه بعد جواد از خونه بیرون اومد خوبه لباسام مناسبه... داشتم پیاده میشدم که به طرفم اومد... _سلام ... ماشین مال کیه؟ باحفظ خونسردیم که لبخند به لبم نیاد جواب دادم _سلام آقا جواد... ماشین؟ راستش مال منه... نیما برام خریده... نگاهی به پشت سرش کرد و‌ وقتی مطمئن شد کسی بیرون نیست کمی جلوتر اومد _مبارکتون باشه... اما نهال خانوم وضعیت داداشت رو نمی‌بینی؟ خوب شد الان متوجه ماشین نشد وگرنه دوباره حالش بد می‌شد... متعجب از حرفش پرسشی سرم رو تکون دادم. _متوجه نمیشم!؟ یه چیزی بهتون بگم قول می‌دین ناراحت نشین و از من به دل نگیرین؟ برای حفظ آرامش خانواده‌ت می‌گم میدونم برای شمام مهمه... _بفرمایید... _نمیدونم چطوری بگم... نریمان نسبت به آقا نیما خیلی حساس شده و هربار اون رو می‌بینه یا در موردش حرفی می‌شنوه عصبی می‌شه... نمی‌دونم چرا اینقدر نسبت به ایشون حساس شده و این واکنش‌هارو نشون می‌ده... ولی با شرایطی که داره فعلا باید باهاش مدارا کرد. به‌نظر من یه جوری که آقا نیما ناراحت و متوجه نشه ازش بخواهی که بیاد و ماشین رو ببره... ناراحت از حرفایی که شنیدم کمی صدام رو بالا بردم... آقا جواد شما همیشه برادری‌‌تو بهم ثابت کردی مثل نریمان می‌مونی برام... اما اجازه نمی‌دم در مورد نیما این طوری حرف بزنی... اون برای نامزدش ماشین خریده ، بجای اینکه بگید دست مریزاد، داماد جدید خونواده دستش به دهنش می‌رسه و اول بسم الله دست به جیب شده و برای همسرش ماشین خریده این حرفا‌رو می‌زنید؟ من از شما توقع دیگه‌ای داشتم... همیشه فکر میکردم واقعا براتون مثل خواهر می‌مونم و همون خیری که برا خواهرای خودتون میخواین برای منم می‌خواین. _این چه حرفیه؟‌ معلومه که مثل خواهرم همیشه خیر و صلاحتو می‌خوام. برای همینم هست که این حرفارو زدم... نریمان حالش اصلا خوب نیست هر شوک عصبی ممکنه شرایطش رو بدتر کنه... من میدونم علیرغم همه ی لجبازی‌هایی که با نریمان داری، مثل هر دو خواهرات بهش علاقه داری و سلامتیش برات مهمه... برای همینه که اون حرفارو زدم وگرنه منم مثل هر برادر یا شوهرخواهری خوشحالم که آقا نیما می‌تونه از جهت مالی شما رو ساپورت کنه... اگه با حرفام ناراحتتون کردم متاسفم... ولی بهتره یکم بهشون فکر کنید... خواهش میکنم، خواهش میکنم به آرامش نریمان که این روزا کاملا ازش سلب شده بیشتر فکر کن... _یعنی میخوای بگی من و نیما آرامش نریمان رو بهم زدیم؟ _من دیگه سکوت می‌کنم...چون هرچی می‌گم شما یه طور دیگه برداشت می‌کنی... این شما و زندگیت و خونواده‌ت هرطور خودت صلاح می‌دونی همون کارو انجام بده... ببخشید من باید برم.. بعدم به داخل خونه برگشت... اّه ... اومد ضد حال زد و رفت... خدا بگم چیکارت کنه نهال... خوشی به تو نیومده... هروقت هراتفاق خوشایندی تو زندگی برات رقم خورده با آرامش خونواده‌ت سنخیت نداشته و همیشه حال اونها رو بدتر کرده...هیچوقت نشده چیزی تورو خوشحال کرده باشه که اونام خوششون بیاد... از واگویه‌های خودم بغضم گرفت دلم برای خودم سوخت... اشکام رو پاک کردم و‌ نگاه محزون و غمزده‌م رو به ماشین قشنگم دوختم... با چند نفس عمیق سعی کردم افکار منفی رو از خودم دور کنم.. ولی هرچی بیشتر فکر میکنم بیشتر به حرفای آقا جواد می‌رسم. شبی که نیما برای اولین بار بعد از ترخیص داداش به دیدنش اومد حالش اونقدر بد شد که نسرین مجبور شد آرامبخش قوی بهش بزنه. دیشبم که نیما اومد داداش نگاهش نمی‌کرد معلوم بود حالش داره بد می‌شه بوضوح میشد فهمید به دیدن نیما اون واکنش‌هارو نشون می‌ده... من نمیفهمم نریمان اگه من رو بعنوان یه برادر دوست داره باید نیما رو هم بعنوان همسر من بپذیره... اوم چه بخواد و چه نخواد من و نیما الان دیگه همسر هم هستیم... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت 57 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
و رگ تدریجی یک رویا قسمت 58 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ستایش رو کرد به من الهام به بابام بگم دوستم ماشین داره میزاره منم ماشینمو بیارم قم خب بگو بیار با هم بریم بگردیم کیف میده _میگم الهام ... اینقدر میگم تا بزاره بیارمش بابام میگه ماشین نمیدم ببری قم اگرم ببری باید بزاری قم بمونه منم لج کردم گفتم اصلا نمیخوام _عقل نداریا، قبول کن، ما که بیشتر اینجاییم این هفته میارمش سهیلا گفت خوشبحالت الهام مرتضی چقدر دوست داره، من لَه‌لَه یه قِرون پول‌و میزنم، بعد تو از همه لحاظ تعمین هستی ابرو دادم بالا سهیلا نگو مگه به نامم زده این دسته منه ولی به نام خودشه مرتضی قیافه ای گرفت الهام چی میگی؟ لبخندی بهش زدم و زیر لب گفتم من ازت ممنونم فقط اینکه نخواستم سهیلا ناراحت شه فردا میریم تعویض پلاک میزنم به نام خودت _نه نمیخوام فردا میزنم به نامت عزیزم دستشو انداخت دور شونه‌م، که یه آقایی اومد بالا سرمون گفت آقا شما چه نسبتی با هم دارید؟ من گفتم نامزدم هستن ... چهره در هم کشید نامزدید که نامزدید، اینجا یه مکان عمومی هست درست بشینید ... مرتضی صورتش سرخ شد و بی هوازد تو صورت پسره، ناخواسته جیغ کشیدم گفتم مرتضی چیکار میکنی مرتضی لگد کشید زیر قلیون و داد زد تو بیخود کردی اومدی بالا سر ما سوال میپرسی مردم جمع شدن مرتضی رو اوردن بیرون، منم بدو بدو اومدم بیرون مردم رفتم سمت ماشین، مرتضی گفت برو تو ماشین‌ خودت، ما که مدرک محرمیت نداریم، اگه پلیس اومد بگو منو نمیشناسی مرتضی خواهش میکنم برو نزار بیشتر از این دعوا بشه سهیلا گفت آقا مرتضی الهام راست میگه، برو ما راه افتادیم و مرتضی ام رفت تو ماشین سحر گفت الهام مرتضی خیلی وحشیِ مواظب خودت باش سهیلا گفت خفه شو وحشی نیست هم عاشق ه هم پولدار خوب کاری کرد گفتم بچه ها هیچی نگید، الهام آهنگ بزار سهیلا من آهنگم کجا بود پره استرس م دست کرد تو داشبورد یه فلش برداشت گرفت سمت من ایناها فلش داره ضبط و روشن کرد صدا رو زیاد کرد چشمام تو ایینه بود کسی تعقیب‌مون نکنه صدارو زیاد کرد گفت وای چه سیستمی برات بسته رو ماشین ایول شروع کردن جیغ کشیدن... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌
اونم با جیب خالی و پُز عالی بود. خرج زن و بچه‌ش رو به زور در میاورد بعد برای من ادای ادم های عاشق رو در میاورد، یه روز بهم گفت مگه عاشقی گناهِ، من از عشق تو شب و روز ندارم، منم بهش گفتم، نگاه تو مرد زن و بجه دار به من عشق نیست یه نگاه هرزه است که استاد این کارتم شیطانِ، بعدم محکم با تمام قدرتم با پشت دست زدم تو دهن گشادش، لبش رفت تو... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۹۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) ولی اینکه تا سرحد مرگ عذاب بکشه با عقل جور در نمیاد... اشکام رو پاک کردم.. کنار شیر حیاط رفتم و بازش کردم... مشت مشت آب میزدم به صورتم تا شاید خنکای آب، غمی که به دلم نشسته رو سرد کنه... کمی که سرحال شدم با گوشه ی شال صورتم رو خشک کردم... وارد خونه که شدم آقا کاوه و جواد باهم صحبت میکردند... نریمان هم بهشون نگاه می‌کرد...یه سلام کلی کردم و به آشپزخونه رفتم... تازه یادم افتاد نیلوفر گفته بود که عمه هم با اینها بوده... _نیلوفر پس عمه کجاست؟ _جواد گفت موقع اومدن عمه وقتی فهمیده مامان و بقیه رفتند امامزاده گفته منم نذر دارم، برای همین جلوی امامزاده پیاده‌ش کردند.. چه عجب دل کندی از ماشینت... جواد ماشینت رو دید چیزی نگفت؟ _نه چیز خاصی نگفت... _بیا این ظرف میوه رو ببر من خودم بشقابهارو میارم... ظرف میوه رو جلوی مهمونها گذاشتم و‌ به اتاق رفتم صفحه ی گوشیم روشن بود... این یعنی اینکه پیامک اومده حتما نیماست گوشی رو برداشتم وارد پیامکها شدم از یه ناشناس پیامک داشتم بازش کردم نوشته بود _نمیخوای بدونی اون ماشین از کجا اومده و چطور نامزدت اون رو تصاحب کرده؟ دلم هری ریخت، این کیه و چی داره میگه؟ دستام شروع کرد به لرزیدن و قلبم تندتند میکوبید. کمی به خودم مسلط شدم. به خودم نهیب زدم یعنی چی که با هر حرفی اینجوری بهم میریزی؟‌ اون از رفتار خونواده‌ت، اینم از این ناشناس که معلوم نیست کیه و چی میگه و اصلا هدفش از این پیام چیه؟ سرم رو بالا گرفتم: خدایا چرا من اینقدر بدبختم؟ تا قبل از نامزدیم با نیما بدبخت روزگار بودم و‌ همیشه در حسرت داشته‌های دیگران... اما حالا که تقی به توقی خورده و یه همسر پولدار نصیبم شده و آرزوهام دارن دونه به دونه برآورده میشن هربار یه ضدحال همراهش میاد... همه ی حرصم رو در دستان مشت شده‌م جمع کردم و کوبیدم به سینه‌م... مگه من بنده‌ت نیستم؟ مگه من آدم نیستم؟ که نباید از داشتن نعمتهات لذت ببرم؟ این کیه داره با این حرفا روح و روانم رو بهم میریزه؟ لابد یه حسود عین خواهرا و برادرم... یکی مثل جواد... یکی مثل مامان و بابام که فکر میکنن دنیا و زندگی توی این دنیا اگه همراه با خوشی و لذت باشه یعنی حروم خوری... با صدای عمه ترسیدم و شاید یه متر از جام پریدم... _الهی عمه قربون دل پرت بشه... چی شده عزیزم؟ همین حرف عمه باعث شد بغضم بترکه و به آغوشش پناه ببرم... عمه همیشه پناه و مامن خوبی برام بوده... همین طور که با دستاش پشتم رو‌نوازش میکرد توی گوشم زمزمه کرد، پشت سر داداش و زنداداش من پیش خدا شکایت می‌کردی؟ ولی داشتی تهمت می‌زدیا؟ از بغلش بیرون اومدم ازینکه حرفام رو شنیده خجالت کشیدم ولی موضعم رو عوض نکردم... _چه تهمتی؟ مگه دروغ می‌گم؟ از بچگی همیشه حسرت به دل بودم که چرا بابای پولدار ندارم، حالا که به آرزوم رسیدم هربار یکی کوفتم می‌کنه...بابام که کلا معتقده هرکی پولداره یعنی از حرام به دست آورده... عمه به حالت استپ دستش رو بالا اورد... فعلا یکم صبر کن مامانت و زینب دارن میان تو خونه حرفامون رو نشنون بهتره بعدا راجع بهش صحبت می‌کنیم باشه؟ من اومدم برای مامانت یا زیرانداز ببرم یکم تو ایوون بشینه حالش جا بیاد... یه چیزی میدی من ببرم؟ زینب گفت روفرشی کوچیک دارید... نگران از حرفی که عمه در مورد احوال مامانم زد سریع روفرشی زرشکی چهارمتری که زیر رختخواب‌ها بود رو بیرون کشیدم و پشت سر عمه بیرون از اتاق رفتم... پدر زینب اومده داخل...باهاش سلام و احوالپرسی کوتاهی کردم و با سرعت بیرون زدم... مامان روی اولین پله‌ی ایوون نشسته و نیلوفر داره بادش میزنه... زینب هم بی‌حال‌تر از مامان بالای ایوون ایستاده و با چشمای بسته تکیه داده به دیوار... با کمک عمه روفرشی رو کف ایوون پهن کردم... عمه سراغ مامان رفت و با کمک نیلوفر آوردش بالا، من هم دست زینب رو گرفتم... بیا بشین _چرا شماها اینقدر خودتون رو باختید؟‌ بخدا داداش خوب میشه... مامان که زیر لب من و عمه رو بابت زیرانداز دعا می‌کرد همونجا کنار دیوار دراز کشید و زینب رو هم دعوت به نشستن می‌کرد. _بیا دخترم یکم بشین یا تو هم دراز بکش حالمون جا بیاد بعد بریم تو خونه... بقول عمه، با این‌حالمون بریم اون تو آقایوسف و نریمان رو هم می‌ترسونیم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۹۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نیلوفر که به داخل خونه می‌رفت گفت: _من برم براتون شربت بیارم حالتون جا بیاد... مامان نگاهش روی ماشین سفید رنگ توی حیاط ثابت مونده... _نهال این ماشین مال کیه؟ از نیلوفر پرسیدم مهمون داریم گفت نه پس مال کیه؟ همه ی ذوق و شوقی که از دیشب برای ماشینم داشتم با تصور واکنشهای سرد و زننده ی اطرافیان از بین رفته... نمیدونم مامان چه عکس‌العملی نشون میده... بنابراین با سردی نگاه از چشمای پرسشگر مامان گرفتم و‌با بی تفاوتی به ماشین دوختم. نیما برای من خریده... دیشب من رو به خونه‌شون برد امروز با عم‌که اومدیم این رو گذاشت توی حیاط... گفت چندوقت دیگه اموزشگاه رانندگی ثبت‌نامم میکنه... مامان که گل از گلش شکفته بود با لبخند گفت: _مبارکت باشه دخترم... ولی به نظر خیلی گرونه... نه؟ پولش رو از کجا اورده؟ نکنه از باباش گرفته؟ یوقت تو بهش فشار نیاری مادر... عمه جلو اومد و دست روی شونه‌م گذاشت... _مبارک باشه... ماشاالله چقدرم قشنگه... ان‌شاالله به خیر و خوشی استفاده کنی... مامان که دوباره نگاه نگرانش رو به ماشین سفید توی حیاط دوخته گفت: ان‌شاالله خود نیما کار می‌کنه ومیتونه به مرور زمان همه چیز رو برات فراهم کنه مادر... مامان دوباره رفت تو فاز نصیحت... میدونستم آخرش به اینجا ختم میشه برای اینکه از فکر ماشین خارج بشه پرسیدم _مامان شما رفته بودید امامزاده برای زیارت... پس چرا تو و زینب حالتون اینقدر بد شده؟ _چی بگم مادر... عمه کنارم ایستاد و شروع کرد به تعریف کردن ما که رفتیم امامزاده گفتند قراره یه جوون که دیشب خودکشی کرده و مرده رو بیارن اونجا و دفن کنند... داشتیم از امامزاده میومدیم بیرون که چندتا خانم با زجه اومدند داخل شیون کنان یکی رو نفرین می‌کردند، همچین سوزناک گریه میکردند که مو به تن آدم سیخ میشد... خدا بهشون رحم کنه و صبر بده بهشون... نفهمیدم دقیقا چی شده ولی انگار یکی حق پسر خونواده رو خورده و باعث شده اون آدم از غصه‌ دست به خودکشی بزنه... منتظر بودند آمبولانس جنازه رو بیاره تا تشییع کنند... هرکدومشون تو شیونها یه چیزی میگفت... مامانت و زنداداشت که صبحونه نخورده بودند با دیدن حال و روز اونها ضعف بهشون غلبه کرد... فشارمامانت بالا رفت و فشار زینب هم که طبق معمول افتاد... سرراه خونه حاج خانم گفت دوقلوهارو می‌برم خونه که تو دست و‌پاتون نباشن و خودشونم اذیت نشن... حاج اقام مارو رسوند خونه ... حالام تا رسیدیم گفتم الان بابات و داداشت با دیدن حال و روز این دوتا پس میفتند... مامانت گفت یکم تو ایوون بنشینیم تا حالمون جا بیاد بعدا بیاییم تو خونه... نیلوفر با سینی حاوی چند لیوان شربت آلبالو و یه لیوان شربت عسل آبلیمو بیرون اومد. عمه اول شربت عسل آبلیمو رو برداشت و به دست مامان داد _بیا آبجی... این شربت رو بخور... یکم فشارت تنظیم بشه... نیلوفر سینی رو جلوی زینب گرفت _زنداداش شربت سمت راستی برای شماست اون رو برای شما شیرین‌ترش کردم ... بخور عزیزم... عمه هم خم شد و یه شربت برای خودش برداشت _خیر ببینی عمه... هنوز دوتا لیوان شربت داخل سینی بود ولی نیلوفر راه کج کرد که برگرده خونه من بسرعت دست دراز کردم و یکی از لیوان برداشتم... نیلوفر پشت چشم نازک کرد و رفت... همگی شربتهامون رو‌خوردیم ... مامان و‌ عمه کمی در مورد شیون و ناله‌های اون چندتا خانم داغداری که دیده بودند صحبت کردند _فکر کنم اون خانم مسن مادر مرحوم بود _آره... اون خانم جوونی که بیشتر بی‌تابی میکرد بنظرم یا خواهر مرحوم بود یا همسرش... _خدا به فریاد دلشون برسه... داغ عزیز سخته... چه برسه بحث خودکشی هم باشه... غم از دست دادن عزیز یه طرف اینکه عزیزت با خودکشی خودش رو جهنمی کرده باشه یه طرف... مامان دستش رو به حالت دعا بالا برد _خدایا لحظه ای ما بندگانت رو به حال خودمون وامگذار...عاقبت خودمون و عزیزانمون رو ختم به خیر کن... عمه و زینب الهی آمین سر دادند... زینب که روی پا ایستاده بود... _مامان من حالم کمی بهتره با اجازه‌تون میرم داخل... _برو عزیزم منم الان میام... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
همسرم به رحمت خدا رفت و من از دست مردهای اطرافم ارامش نداشتم یکی از اونها اقایی بود مه توی تولیدی باهم کار میکردیم، اونم با جیب خالی و پُز عالی بود. خرج زن و بچه‌ش رو به زور در میاورد بعد برای من ادای ادم های عاشق رو در میاورد، یه روز بهم گفت مگه عاشقی گناهِ، من از عشق تو شب و روز ندارم، منم بهش گفتم، نگاه تو مرد زن و بجه دار به من عشق نیست یه نگاه هرزه است که استاد این کارتم شیطانِ، بعدم محکم با تمام قدرتم با پشت دست زدم... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
پارسال هر کی تو کمک کرد کربلایی شد❤️ 🌸 ان شاالله برات امسال رو از السلام_بگیریم🤲 ☘با هر توانی که دارید برای امام علی علیه السلام قدم بردارید حتی شده ولی بی نصیب نمونید رفقا ☘بسم الله ✳️ بزن روی شماره کارت و توام سهیم شو در اطعام روز غدیر شماره کارت :👇👇 ۶۲۲۱٠۶۱٠۷۷۱۵۴۶۸۲ علی کرم بانک پارسیان بعد از واریز فیش رو به این آیدی ارسال کنید👇👇 @Mahdis1234 ☘ قرارگاه جهادی شهید گمنام شهید قربانی❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
و رگ تدریجی یک رویا قسمت 58 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ستایش رو کرد به من الهام به بابام ب
مرگ تدریجی یک رویا قسمت59 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 به بچه ها گفتم همگی دعوتید خونه من ... سر راه کلی خرید کردیم انقدر خوشحال بودم با کلی خوراکی اومدیم خونه ... ستایش گفت من دو روز کلاس ندارم میرم کرج خونه‌مون ولی با ماشین میام ... کلی خندیدیم و خاطره تعریف کردیم یاد نرگس افتادیم و اشک و خنده‌مون یکی شد ... هر روز مرتضی بهم وابسته‌تر میشد و من از این وابستگی میترسیدم من ۲۲ سالم بود و اون ۲۱ سالش ولی چون قدبلند و هیکلی بود بظاهر نشون نمیداد. بچه‌ها رفتن، مرتضی اومد خونه پیشم، براش چایی ریختم دیدم چشماش پره اشک ه گفتم چی شده گفت الهام من ۶ تا خواهر دارم یه برادر کوچیک باید برم سربازی، منتظر میمونی برگردم، چشماش پر اشک بود گفتم آره مرتضی اینکه ناراحتی نداره گفت حواسم بهت هست میسپرم به فرامرز شماره‌شم میدم هر چی خواستی بهش بگو گفتم باشه عزیزم خیالت راحت تو دلمم خوشحال بودم که مرتضی میره سربازی راحت هر جا دلم بخواد میرم دیگه‌م استرس ندارم هی زنگ بزنه بگه کجایی، میدوونستم پادگان اجازه نمیدن موبایل ببره، تو قیافه خودمو ناراحت نشون دادم ... اونشب مرتضی با ناراحتی رفت و منم روال برنامه های دانشگاه و کلاس هامو داشتم، تا اینکه یک ماهی بود مرتضی رفته بود سربازی و بهش مرخصی نمیدادن، هر روز بهم زنگ میزد ولی نهایت پنج دقیقه حرف میزد یه بار گفت الهام واسه اینکه به تو زنگ بزنم کلی پیاده‌روی میکنم برسم دم باجه تلفن بعد اینقدر تو صف وایمیستم به عشق اینکه صداتو بشنوم ... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بابام خیلی پولداره، یه وقتا بانک برای اینکه وام های ازدواج مردم رو بتونه بده از بابام قرض می‌کنه، بابام بعد از مرگ مادرم خیلی به عمه‌هام می‌گفت من زن می‌خوام، عمه‌هام همش بهش می‌گفتن هیچی نگو چهلم زنت تموم شه بعد برات می‌گیریم همینم شد عمه بزرگم برای بابام یه زنی رو پیدا کرد که بچه دارم نمی‌شد، زن بابام با پولای بابام خیلی خوش بود بابام براش همه چی می‌خرید هیچ کمبودی توی زندگیش نداشت اما از ما متنفر بود و معتقد بود... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۹۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) رو به من تعارف کرد ‌‌و وارد شد... دوست داشتم بمونم و درمورد کسی که خودکشی کرده بیشتر بشنوم اما موضوع صحبت مامان و عمه عوض شد... بنابراین پشت سر زینب به خونه برگشتم... زینب مقابل داداش نشست و‌ باهاش صحبت میکنه... وارد اشپزخونه شدم... با دیدن جواد که کنار نیلوفر ایستاده خواستم برگردم که جواد صدام کرد.. _نهال خانم یه لحظه بیاین عقب‌گرد کردم و کمی با فاصله روبروش ایستادم _بله... _بچه‌ها خیلی اذیت میکنند اگه شما از پس نهار برمیاید یه ساعت با نیلوفر بچه‌ها رو ببریم خونه مادرم و کمی که خیالمون از بابتشون راحت شد، برگردیم... فعلا بچه‌ها اینجا نباشن بهتره... هرچی سر و صدا و شلوغی کمتر باشه برای آرامش همه بهتره... نگاهم به دورتادور آشپزخونه چرخید... _آره میتونم... ولی بهتر نیست اول نهار بخورید بعد برید؟ نیلوفر گفت _سجاد رو که میشناسی وقت خوابش که بشه خونه رو روی سرش میذاره... دیشب کم خوابیده از صبحم بیداره...یه ساعته که مدام نق میزنه ... شروع کنه به بی‌تابی کردن دیگه کسی جلودارش نیست... _باشه پس یکم غذا برای خودتون تو ظرف بریز ببر همونجا بخورید... صدای جیغ سجاد بلند شد که مامانش رو صدا میزد جواد با سرعت بیرون رفت نیلوفر هم دستپاچه گفت: _دستت درد نکنه... فعلا تو نهار رو بیار خودتون بخورید... همه گرسنه‌ان... مادر جواد گفته نهار زیاد درست کرده.. یا همونجا میخوریم یا برمیگردیم اینجا میخوریم... فعلا تو برو وسایل سفره رو حاضر کن ما زودتر بریم اونجا بچه‌هارو بسپرم بهشون و برگردم. با رفتن نیلوفر شروع کردم به آماده کردن وسایل نهار... عمه هم اومد کمکم... سفره رو با کمک عمه و آقا کاوه پهن کردیم... نهار رو که خوردیم عمه و‌آقا کاوه وسایل سفره رو جمع می‌کردند، من و زینب مشغول شستن ظرفها شدیم. زینب هرچند دقیقه آه بلند میکشید _چی شده زنداداش؟ _هیچی... تو فکر اون بندگان خدا هستم...خدا بهشون صبر بده...خیلی بی‌تابی می‌کردند...خدا کمکشون کنه... یکی اونجا بود میگفت پسرشون توی قمار خونه‌ش رو باخته... دست زن و بچه‌ش رو گرفته برده خونه پدرش... پدر و مادرش هم وقتی فهمیدند خودش رو از خونه بیرون کردند ... اونم شب یواشکی وارد خونه شده و نیمه شب از پشت بوم خودش رو پرت کرده پایین ... البته میگن دوستش گفته اولش قصد خودکشی نداشته و فقط میخواسته با شلوغ‌کاری ترحم خونواده‌ش رو جلب کنه که از بدشانسی‌ برادراش سر میرسن و شروع میکنند به سرکوفت زدن که زنت بارداره و عوض اینکه به فکر آینده بچه‌ت باشی سقف بالای سرتم از دست دادی... تو از اولم تنبل و مفت خور بودی و این حرفا که اونم عصبی شده و خودش رو پرت کرده... بدبخت بیچاره دنیای خودش و زن و‌بچه‌ی توراهیش رو با قمار باخت اون دنیاشم با خودکشی... نمیدونم چرا تا زندگی کمی سخت میشه اینقدر مردم کم میارن... مگه ما ادما دنیا اومدیم فقط برای خوشیها؟ بهرحال ناخوشی هم هست... نهایت نهایت نود سال صد سال عمر می‌کنیم حیف نیست با کلاه‌برداری و گناه زندگی رو بسازیم؟ پس اون دنیامون چی؟ خدا می‌دونه اون دنیامون چندین هزار و بلکه میلیونها سال طول بکشه... اونوقت فقط به فکر ساختن این دنیاییم... گاهی برای اینکه بخاطر شرایط داداشت کم میارم و‌برای حال بدش دلسوزی میکنم از خودم شرمنده می‌شم... از خدا طلب مغفرت میکنم... من نباید اینقدر ضعیف باشم... توکلم به خدا چی میشه که کم میارم؟ ولی باز گول شیطون رو میخورم و توی دلم خالی میشه... اینجاست که می‌فهمم هرلحظه داریم مورد امتحان الهی قرار میگیریم... اتفاق امروز هم تلنگری بود برام که اوضاع میتونست ازینی که هست بدتر بشه... خدا میتوتست به راحتی داداشت رو زبونم لال زبونم لال ازمون بگیره اما لطفش شامل حالمون شد و بهمون برش گردوند... الانم شکر خدا دکترا گفتند حالش خوب میشه...فقط زمان می‌بره... لعنت بر شیطون که صبر و قرار رو ازمون گرفته... سرش رو رو به آسمون گرفت کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۹۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ خدایا لحظه‌ای مارو به حال خودمون وامگذار... و زیر لب شروع کرد به زمزمه کردن " یا ارحم الراحمین... یا ارحم الراحمین..." همیشه به این سطح از ایمان و توکل زینب غبطه می‌خوردم... البته داداش هم دست کمی از اون نداره... هردو مظهر ایمان و اعتقاد هستند ، درست مثل آقا جواد، مثل عمه و آقا کاوه، مثل مامان و بابام... یه لحظه تو فکر رفتم من یه زمانی به وجود این آدما در زندگیم افتخار می‌کردم... هنوز هم محبت ، نوع‌دوستی، بخشندگی در رفتار همگی شون بیداد میکنه... ولی چرا مثل گذشته براشون ارزش و اعتبار قائل نیستم؟ آره... درسته... از وقتی نیما وارد زندگیم شد و هرکدوم اینها خواستند بهم بفهمونند وجود عشق و علاقه بین ما دوتا اشتباهه منم ازشون فاصله گرفتم... یه جورایی ازشون کینه به دل گرفتم... کینه که نه، ولی دلخورم، خیلی هم دلخورم... من عاشق نیما هستم... نیما هم همیشه بهم ثابت کرده با همه‌ی وجودش عاشقمه و هرکاری از دستش بر بیاد برای خوشحالی من می‌کنه. درسته یوقتا کارایی میکنه که اعصابم رو خورد میکنه اما اونم درست میشه... وقتی بعد از عروسی بریم تهران و از خونواده‌ش دور بشه درست میشه... این بچه ننه ی لوس یمدت کنار مامان‌جونش نباشه همه چی درست میشه... یاد دیشب افتادم... دوست داشتم جریان خواهر برادر شیری و رضاعی رو از زینب بپرسم ولی ممکنه سوال‌ پیچم کنه که الان اصلا حوصله ی توضیح دادن ندارم... پس بهتره یه یه وقت دیگه موکول کنم... عمه با سفره‌ای که دستمال کشیده و مرتب تا کرده وارد آشپزخونه شد... بچه‌ها بسه هر چقدر شستید...بیاین برین استراحت کنید بقیه کارهارو من انجام میدم... _ممنون عمه دیگه آخراشه... بیزحمت تا شما چای بریزید دیگه کار ماهم تموم شده... بعد از گفتن این حرف چشمکی به زینب که هنوز مشغول ذکر گفتنه زدم... لبخندی به روم پاشید... ازون لبخندهایی که مامان همیشه میگه لبخند مومن هم عبادته... آخرین ظرف کفی شده‌ی داخل سینک رو آبکشی کردم و توی آبچکان قرار دادم، شیر آب رو بستم و از زینب تشکر کردم... همون موقع صدای یاالله گفتن آقا جواد اومد و بعد هم خود نیلوفر در چهارچوب در نمایان شد... سلام ما اومدیم... داشتم دستام‌رو خشک میکردم که جواب سلامش رو دادم... _سلام...بقیه کارها با خودت... غذاهم توی قابلمه‌ست، زیرش رو کم کردم داغه... _باشه پس جواد رو صدا کن بگو بیاد همینجا غذامون رو بخوریم. به هال رفتم پدر زینب با بابا مشغول گپ زدن بود... جواد هم که حالا بالاسر داداش ایستاده با مامان صحبت می‌کرد... _آقاجواد نیلوفر میگه بیاین آشپزخونه غذا بخوریم. _ممنون، باشه... احساس می‌کنم حال جسمی داداش بهتر از قبله... داخل اتاق رفتم زینب یه بالش از روی رختخوابها برداشت و گذاشت زیر سرش... عمه که وارد شد ازش پرسیدم _عمه داداش رو بردید گفتار درمانی چی گفت؟ _گفت از یه هفته ی دیگه میتونه جلسات رو شروع کنه منتها چون با شرایط داداشت یکم رفت و‌آمد براش سخته بهتره جلسات اول مربی گفتاردرمانی بیاد خونه... چند روزه که ماشین توی حیاطه ولی انگار آینه ی دق اهالی خونه‌ست... البته کسی چیزی نگفته اما برداشت خوبی از نگاه‌هاشون نداشتم... بعداز چهار روز نیما اومد خونه‌مون و شام پیشمون موند بعد از صرف شام بابا داشت چرت می‌زد و نریمان هم طبق معمول با چهره ای درهم و جدی نگاه به نیما دوخته... مامان مشغول پاک کردن سفره‌ست صدای تق و توق ظرفها از توی اشپزخونه نشون دهنده ی اینه که نسرین هم شستن ظرفهارو‌ شروع کرده... احساس کردم نیما از نگاههای نریمان معذب شده برای همین پیشنهاد دادم بریم تو اتاق مامان و بابا... اخه نسرین بعد از اتمام کارش باید بره اتاق سراغ جزوه و کتاباش و حضور نیما مزاحمت براش ایجاد میکنه کمی باهم صحبت کردیم و تونستم بحث رو بکشونم سمت ماشین... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا قسمت59 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 به بچه ها گفتم همگی دعوتید خونه من ..
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت60 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 سر کلاس نشسته بودم یدفعه نیروی حراست دانشگاه وارد کلاس شد و اسم منو صدا زد ... استاد رو کرد به من و نگاهم کرد ... گفتم بله، الهام میرمحمدی منم ... گفت تشریف بیارید بیرون رفتم بیرون، یدنیا قلبم ریخت، طپش قلب گرفتم گفتم باز چی شده، همه‌ش قیافه نرگس میومد جلو چشام ... رفتم بیرون در کلاس رو بستم گفتم بله؟، گفت حراست شما رو خواسته ... گفتم منو چرا؟ گفت برو بپرس من یک دانشجوی درس خون که کاری به کاره کسی ندارم چرا حراست منو خواسته، منتظر آسانسور نموندم و پله های دانشگاه گرفتم رفتم پایین ... که دست به سر آروم کشیدم موهامو کردم تو چادرمم آوردم جلو خودم و سرسنگین کردم در اتاق حراست رو زدم صدای اومد گفت بفرمایید رفتم داخل گفتم سلام من الهام میرمحمدی هستم با من کاری داشتید یه دفعه سرشو گرفت بالا و تو چشمام خیره شد گفت بشین من هم نشستم، سکوت کرد و مشغول نوشتن شد گفتم ببخشید من رو برای چی اینجا خواستین گفت پرونده تو مطالعه کردم،تو دختر درس خونی هستی خانوادتم به امید فرستادنت اینجا که درس بخونی و فارغ‌التحصیل شی برگردی خونتون، از امروز به بعد از دانشگاه سرتو میندازی پایین میری خونت، و السلام شد تمام فهمیدی دختر؟ با صدای پر از استرس و لرزون گفتم بله ولی مگه من چیکار کردم _به نفعت هست که به حرف من گوش بدی من که متوجه نمیشدم این همه اصرارش برای چی هست همینطوری گفتم باشه، میتونم برم تا از جام بلند شدم گفت بشین تو چشمام زل زد پرسید تو این شهر کسی با تو دشمنی داره؟ با کسی مشکل داری؟ _نه اصلاً یه خورده فکر کن ببین کسی هست که بخواد به تو آسیب بزنه؟ یا کسی هست که مزاحم تو بشه یکم فکر کردم گفتم من با کسی کار ندارم کسی هم با من کاری نداره _یه سوال ازت میپرسم راستشو بگو! سرمو به تایید تکون دادم پرسید _پسری به نام مرتضی میشناسی؟ دستام سرد شد غرق استرس شدم با تعجب نگاش کردم گفتم مرتضی! نه من همچین اسمی نشنیدم میشه بگید چی شده؟ تبسمی کرد ادامه داد بله، خواهر بزرگش به نام زهرا مکتوبی مراجعه کردن دفتر حراست و گزارش دادند که دانشجو شما به نام خانم الهام میرمحمدی مدتی که با برادر من دوست شده یعنی آقای مرتضی مکتوبی و این ارتباط به هیچ وجه مناسب خانواده ما و رسومات ما نیست، الان برادرم رفته سربازی و بهترین وقت برای حذف این خانوم از زندگی برادرمه، از ما درخواست کرده تا به شما تذکر بدیم، خانم عزیز من نمیدونم چقدر حرف این خانم زهرا مکتوبی درست هست، یا غلط، فقط اینو بهت بگم که تو اومدی اینجا درس بخونی و باید حسابی مراقب خودت باشی حواست به خودت زندگیت باشه، الانم نمیخوام هیچ جواب به من بدی فقط می خوام به حرفام فکر کنی پاشو برو سر کلاس بُهت زده نگاهش کردم از جام بلند شدم و گفتم خداحافظ درو باز کردم اومدم بیرون برگشتم بالا دم در کلاس، در زدم گفتم استاد میتونم وسایلمو بردارم برم استاد گفت بله وسایلم‌ رو جمع کردم سریع آمدم بیرون پشت سرم صدا اومد خانم میرمحمدی برگشتم دیدم استاد مه گفتم بله استاد _مشکلی براتون پیش اومده استاد ببخشید یکم فکرم درگیره اگه میشه برم جلسه بعد جبران می کنم برو مراقب خودت باش اومدم پایین ماشین نمیاوردم دانشگاه، تاکسی گرفتم رفتم خوابگاه پیش بچه‌ها سهیلا نبود، به ستایش گفتم سهیلا کی میاد؟ _من تازه از کرج اومدم هنوز ندیدمش همه چیو به سحر و ستایش گفتم ... مات و مبهوت زول زده بودن به من آخه من که اصراری به رابطه با مرتضی نداشتم اون خودش اصرار داشت چرا اینا اومدن دانشگاه آبرو منو بردن سحر گفت ستایش مرتضی یی که من دیدم خیلی عصبی و، وحشیه تا حالا ده بار الهام‌ رو زده رو کرد به من نزاری مزتضی بفهمه خواهرش اومده دانشگاه گفتم بچه‌ها من می‌ترسم کمکم کنید ستایش گفت باید صبر کنیم سهیلا بیاد گفتم پس به مرضیه م بگید سه تایی بریم خونه من ولی من ماشین نیاوردم با تاکسی میریم ستایش گفت من آوردم با ماشین من بریم با زینب که از طرف خانم مومن مسئول خوابگاه شده بود، هماهنگ کردن که شب نیان ... با ستایش و سحر و مرضیه رفتیم خونه من منتظر موندیم خبری از سهیلا بشه یه تصمیم بگیریم که من چیکار کنم اصلا خواهرش میدونست اونیکه اومد سمت من بخاطر آسم تنفسی‌م برادر خودش بود چرا پس باعث آبروی من شده بود. ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینه‌ی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچکترش هم برعهده‌ش افتاده. متاسفانه از ازدواج که سنت پیامبر هست جا مونده. قصد ازدواج داره ولی هزینه هاانقدر سنگین هست که از توانش خارج شده. نیت کردیم ان شالله با کمک‌های شما گره از مشکل این عزیر تا عید غدیر باز کنیم. و روز غدیر که عید سادات هم هست خوش‌حالش کنیم عزیزان از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که درتوانتون‌ هست. نگید با ۵ تومن نمیشه کاری کرد. اون سری از همین ۵ تومن ها و مبلغ های پایین تونستیم برای اون خانواد‌ی سادات مبلغ زیادی جمع کنیم و مشکلشون رو کامل حل کنیم. بزنید رو شماره‌کارت ذخیره‌ میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
لواسانی بانک سپه اگر بیشتر جمع بشه میزاریم روی پول پیش یک خانواده‌ی سادات فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹 @Ebrahim_hadi_110
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینه‌ی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچ
این‌پیام‌تبلیغ نیست❌ یا علی بگید این آقا سید جواد، مومن و متعهد به دین رو ان شالله بفرستیم خونه‌ی بخت عزیزان هدیه‌ها از صدقات واجب نباشه🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 🍃⚘در خانه دل نوشته با خط جلی 🍃⚘کین خانه بنا شد به تولای علی 🍃⚘در داخل این خانه چو نیکو نگری 🍃⚘ هم مهر محمد است و هم مهر علی . . 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 💚روز شمار غدیر/خطبه غدیر 🌟۲ روز تاغدیر 🌐گفتمان ۲(کلیپ) @goftemansazan2
🍃🌹🍃 هیچ کس آدم خسیس را دوست ندارد! ✿ دایره جذب انسان‌ها، همان دایره کرامت آن‌هاست! کسانی که محبت می‌کنند بدون اینکه توقع جبران داشته باشند، دایره‌ی جذب وسیع‌تری دارند. ♡ شاید محبت‌های آنها، از دید بقیه مخفی بماند؛ اما انرژی درونی‌شان، برای همه قابل فهم و جذب‌کننده است. 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen