eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
774 عکس
401 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_پنجاه_و_پنج ام! نمی خواهم جلو بروم. شاید اشتباه می کنم؛ شاید هم... هرچه که باشد باید ازدور
وچه نقشی در زندگی لعنتی اش دارد. زیر چشمانم گود شده و صورتم حسابی پف کرده. مادرم بانگرانی سوال پیچم می کند و من بادعوا جوابش رامیدهم. چقدر به پروپایم می پیچد. دیوانه شدم. مقنعه ام راسرم می کنم و به طرف مدرسه می روم. امروز بااو کلاس دارم ولی چرا دیگر خوشحال نیستم. آسمان دور سرم می چرخد و به خیالاتم پوزخند میزند. دنیا تمام شده؟ نه! هنوز چیزی معلوم نیست! پررنگ لبخند می زند و می پرسد: چه دختر خوب و ساکتی! چته نگران شدم. من بازهم سوار ماشینش شدم. بازهم قراراست به خانه اش بروم، اما اینبار با دفعات قبل فرق دارد. میخواهم ازکارش سردربیاورم. میخواهم بفهمم زیر پوست مذهبی اش چه شخصیتی خوابیده! دنده را عوض می کند و آستینم را می گیرد و چند بار دستم را تکان میدهد. دستم راعصبی عقب میکشم و نفسم را پرصدا بیرون می دهم. لحنش جدی می شود: چی شده؟ حالت خوبه؟ باید طبیعی رفتار کنم: اره! خوبم! یکم مریض شدم! سردرد دارم. چقد تو مریض میشی. عب نداره الان میریم خونه ی من استراحت می کنی. حالم از حرفش بهم می ریزد. چرا حس می کنم هر کلمه اش را با منظور میگوید. طاقت ندارم که به منزلش برسیم و بعد سراغ نقشه ام بروم. به زور لبخند می زنم و صدای ناله مانندی ازگلویم به سختی بیرون می اید: محمدمهدی؟ جان دلم؟ دوست دارم داد بزنم حالم ازت بهم میخوره عوضی. اما آرام نگاهش می کنم و می گویم: سرعتش راکم می کند و بانگاه خاصی به صورتم خیره می شود. اب دهانم را فرو می برم خیلی دوست دارم... و درحالیکه صدایم می لرزد ادامه میدهم: این ازطرف شاگردت بود! تواستاد فوق العاده ای هستی. ماشین را به طرف کنار خیابان هدایت می کند و با تبسم جواب میدهد: توام فوق العاده ای محیا! خشم به وجودم دویده...اما ...اماالان وقت فوران نیست! وحشت دارم از مابقی صحبتم، حرفم را قورت میدهم، نمی توانم! یکدفعه میگوید:
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_پنجاه_شش وچه نقشی در زندگی لعنتی اش دارد. زیر چشمانم گود شده و صورتم حسابی پف کرده. مادرم با
میدونی؟! حالاکه...حالاکه خودت گفتی باید یه چیزم من بگم! مشتاق ولی باتنفر نگاهش می کنم محمدمهدی، کاش زنم مثل تو بود! چشمات، صدات، شیطنت و روحیت، اعتمادت. دردلم می گویم" خر بودنم" می گذارم حرفش را تمام کند. شاید مسخره باشه دخترجون! ولی چندبار به ذهنم اومد ازت درخواست ازدواج کنم! استاد از شاگردش. حرفش رازد! تیرم به هدف خورد. پس آن دختر خیلی مهم نیست! حتما فامیلی چیزی بوده. بالبخند به لبهایش خیره می شوم. محمدمهدی- ولی ترسیدم که از من بدت بیاد. تو ازیه خانواده ی استخوون داری. خوشگلی حرف نداری. ولی من...شانسی ندارم... حرفهایش کم کم آتش درونم راخاموش می کند که یکدفعه میگوید: ولی خب بابات که هیچ وقت نمیذاره سرم را تکان میدهم محمدمهدی- برای همین...میخوام یه چیزی ازت بپرسم! به چشمانم زل می زند. پشتم می لرزد و قلبم گرومپ گرومپ میزند! نگاهش رامی گیرد جانم چی؟ حس بدی پیدا می کنم. چرااینطور نگاهم می کند سرم را تکان میدهم. محمدمهدی- برای همین میخوام یه چیزی ازت بپرسم... کمی حرفش را مزه مزه و دوباره تاکید می کند: بابات که نمیذاره من بیام چی؟ خواستگاری... توام که... به سر تاپایم نگاه می کند. توام که خیلی دختر خوب و تکی هستی! به زور لبخند می زنم. و ما از اخلاق هم خوشمون اومده. -خب! و دوست داریم باهم باشیم. ینی ازدواج کنیم!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_پنجاه_هفت میدونی؟! حالاکه...حالاکه خودت گفتی باید یه چیزم من بگم! مشتاق ولی باتنفر نگاهش می
حالت تهوع ام شدید ترمی شود -خب... به نظرت خیلی مهمه که خانوادت بویی ببرن ازعقد ما؟! متوجه منظورش نشدم! سرکج می کنم و می پرسم: ینی چی؟! -ینی.. ینی چرا باید با اطلاع اونا عقدکنیم! بازهم نفهمیدم! یکدفعه دستش رابرای اولین بار به سمت دستم می آورد که باوحشت خودم رابه در ماشین می چسبانم.. ببین محیاپوزخندی می زند و ادامه میدهد: دخترجون نترس! مامی تونیم خودمون بین خودمون عقد بخونیم! قلبم از تپش می ایستد و نفس درس*ی*ن*ه ام حبس می شود... عُقم می گیرد و ته دهنم تلخ می شود. بانفس های بریده می گویم: ینی...ینی... آره عزیزم...برای اینکه راحت بریم و بیایم...و اینکه.. بخاطر رفت وآمدهامون معذب نشیم... می تونیم یه صیغه موقت بخونیم! نظرت چیه؟! چشمهایم راریز می کنم و باتنفر به چهره اش خیره می شوم. دستهای یخ زده ام را مشت می کنم و دندانهایم را باحرص روی هم فشار میدهم. میدانم کمی بگذرد ترس جانم را میگیرد. باصدای خفه ای که ازته چاه بیرون می آید، می پرسم: جز من... جز من. کسی هم... بین حرفم می پرد: نه نه! توتنها کسی هستی که بعد شیدا اومد خونه ی من! ازخشم لبریزم... دوست دارم سرش را به فرمان بکوبم! دوست دارم جیغ بکشم و تمام دنیارا باشماتت هایم خرد کنم. چطور جرئت کرد به من پیشنهاد بدهد؟ چرا دروغ میگوید! من خودم دیدم دختر طنازی راپیاده کرد و... پلکی میزنم و از مژه های بلندم دوقطره بغض پایین می آید. لبهایم می لزرد... فکم را به زور کنترل می کنم و می گویم: ن.. نگ...نگه...دا...دار... متوجه ی حالتم می شود و دستش را به طرف صورتم می آورد" چی شد گلم؟" سرم را عقب می کشم و باصدای ضعیفی که از بین دندانهایم بیرون می آید باخشم می گویم: نگه...نگه...دار عوضی! مات و مبهوت نگاهم می کند و میپرسد: چی گفتی؟ تمام نیرویم را جمع می کنم و یک دفعه جیغ میکشم: میگم بزن کنار آشغال! عصبی می شود و بازویم راچنگ میزند: چی زر زدی؟
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_پنجاه_و_هشت حالت تهوع ام شدید ترمی شود -خب... به نظرت خیلی مهمه که خانوادت بویی ببرن ازعقد م
نیشخند بدی میزند و به صندلی فشارم میدهد. کوله ام را مثل سپر مقابلم می گیرم توداری زر میزنی...نگه دار احمق! تا بیشتراز این دستان کثیفش به من نخورد. هق هق میزدم و بانفرت سرش داد میکشم. انگشت اشاره اش را جلوی بینی اش میگیرد و ابروهایش را بالا میدهد هیـــس...هیسسس... ببند دهنتو... هارشدی پاچه میگیری! -هارتویی عوضی! تویی که با ریش و قیافه ی مُوَجَه هرغلطی می کنی! ریش من جاتو تنگ کرده که گاز میگیری؟! بدبخت دارم بهت لطف می کنم! -به اون دختره هم لطف کردی؟ همونی که ازماشینت پیاده شد؟ هه! بپا هم شدی؟ اره؟! پس اون دختره هم به تو ربطی نداره! همه آرزوشونه اینو ازمن بشنون! کی بود ؟بتو ربطی نداره! خودشو چسبوند به من! هااان؟ چنان داد زد که خشک شدم. چندبار با مشت به داشبوردش میزنم و جیغ میکشم: -آره...تو راس میگی حالا پیادم کن! نکنم چی؟ جلوی چشمانم سیاه میشود. سرم گیج می رود...اگر بلایی سرم بیاورد! چطور اثبات کنم که او...به من...من...میان هق هق گریه میکنم التماسش می کنم -تروخدا پیادم کن. پیاااادم کنن... چی شد؟ رام شدی! حرفهایش جانم را می سوزاند. کاش می فهمیدم زیراین پوست چه گرگی خوابیده؟! چهره ی پدرم مقابلم تداعی می شود...اگر بفهمد سکته می کند. سرم رابین دستهایم فشارمی دهم نگهدار...التماست می کنم! و داد میزنم: نگه نداری میپرم پایین! سرعتش را بیشتر می کند بپر کوچولو! میدانم دیوانه شده ام! به مغزم فشار آمده! جیغ میکشم: میپرما! بپر عزیزم! مثل یک مار نیشم می زند
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_پنجاه_و_نه نیشخند بدی میزند و به صندلی فشارم میدهد. کوله ام را مثل سپر مقابلم می گیرم توداری
فقط یادت نره اونیکه درباغ سبز نشون داد تو بودی! بازمیگم که من بهت لطف کردم! تمام کینه ام رابه زبان می آورم -برو به مادرت لطف کن! چشمانش دوکاسه ی خون می شود و بدون مکث محکم باپشت دست دردهانم میکوبد... یکباردیگه زر زیادی بزنی دندوناتو میریزم توحلقت! زیرلب باحرص می گویم: وحشی! دستم راروی دهانم می گذارم و انگشتانم گرم می شوند. لخته های خون دستم راپر می کنند. دیگر طاقت ندارم. در را باز می کنم که عربده می کشد و فرمان راکج می کند. سرعتش کم می شود و دسته ی کوله ام را محکم میگیرد. منتظر نمی مانم تاکامل بایستد، چشمانم رامی بندم و خودم رابیرون میندازم. دادمیزند: روانی! کنارخیابان چندبار غلت می زنم و به لاخره ساکن می شوم. نفسم درنمی آید و صدای خس خس را به خوبی می شنوم. خون بینی و دهانم بند نمی آید. باآرنج به زمین تکیه می دهم وبه زور روی زانوهای لرزانم می ایستم... هیچ کس مرانمی بیند! کسی نیست کمکم کند...پیاده می شود و درحالیکه کوله ام را در دستش تاب می دهد می خندد. گریه امانم را بریده نمی توانم خوب ببینمش...کوله پشتی ام راجلوی پایم میندازد و با تهدید میگوید: دهنتو میدوزم اگر چرت و پرت پشتم بگی! بدون هیشکی باور نمیکنه! اونی که خراب میشه خودتی! یه کاری نکنی واسه همیشه لالت کنم! آخرین توانم خرج تف کردن در صورتش میشود. باحرص نگاهم می کند و به عقب هلم میدهد. محکم زمین می خورم و لبه ی جوب می افتم. صدایش رامی شنوم: بی لیاقت احمق! و بعد به طرف ماشینش میرود و صدای جیغ لاستیکهایش گوشم را کر می کند. رنگش می پرد و به تته پته می افتد: مح...محیا...تو...تو... به تلخی لبخند می زنم و تایید می کنم: آره...می دونم...داغونم! مانتو و سر زانوهایم پاره شده، نمی توانستم به خانه بروم تنها راهی که داشتم خانه ی میترا بود. الان هم بدون آنکه داخل بروم در پارکینگشان ماندم
ایستادن پای امام زمان خویش امروز ۳۱ فروردین سالروز شهادت شهیدان مدافع حرم 🌹شادی روحشان صلوات🌹
۳۱ فروردین سالروز عروج به همراه حاج قاسم که حالا دونفر در یک قاب که هر دوشان شدند...😔😔😔 روحشان شاد یادشان گرامی🕊🕊🥀🥀 یاد کنید را با ذکر
شهــ🌷ــدا؛ هوایمان را داشته باشید که در بی هوا رفتن تنها نمانیم..
★بابایت همان خوب قصّه هاست ★که پرواز کرد🕊 آرامشش♥️ سهم ما شد و ها، نصیب بچه های بابا شُد ببخش که ما اینقدر بد هستیم😔😔 🌹🍃🌹🍃
ط⚡️ به شوخی به یکی از دوستانم گفتم: من ٢٢ ساعت متوالی خوابیده ام! گفت: بدون غذا؟! همین سخن را به دوست دیگرم گفتم: گفت: بدون نماز؟! و این گونه خدای هرکس را شناختم... 🌹شهید چمران
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی، خامنه ای نگهدار خدایا تا ظهور دولت یار گل پیغمبر ما را نگهدار  اللهم عجل لولیک الفرج واحفظ قائدنا الامام الخامنه ای
ارتش و سپاه یده واحده ... شهیدحسن باقری و تیمسار ظهیرنژاد فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش در جمع رزمندگان ارتش پس از پیروزی در عملیات ثامن‌الائمه
▪️‏قصه‌ی قبل خواب رو بگم می‌گفت ابوصادق برای همه بورانی اسفناج درست می‌کرد. هرکی به سلیقه خودش. کم اسفناج یا پر اسفناج یا ترش یا بی نمک و... بعد از شهادتش رفتن وسایل اتاقش رو جمع کنند. دیدن یخچالش رو پر کرده بود از بورانی و روی هر سطل اسم یکی از رفقا رو نوشته بود هرکس به سلیقه اش 🔻‏شهید مدافع حرم روزبه هلیسایی برادر دو شهید دفاع مقدس🌺🌿 شهدارا یاد کنید باذکر
من اینجا ریشه در خاکم ...🌹 من اینجا عاشقِ این خاکم ...🌹 من اینجا تا نفس باقی ست می‌مانم...🌹
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹 ☘️☘️ان شاء الله زمینه ساز ظهور و در امتداد راه شهیدان/ برای سلامتی آقا امام عج ترک یک گناه از همین الان🖐️
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹 فصل چهارم... تلنگر!! آمد خانه از هفتمین مأموریت آمده بود خیلی خوشحال شدم😍😍 گفتم الحمدالله که دیگر تمام شد!😊 دیدم بغضی دارد و حال خرابی با حال دگرگونی گفت نه این آخریش نبود آمده ام خداحافظی کنم و فردا عازم شم😔 گفتم خودت قول دادی که دیگه نمیری سوریه😔 گفت بله ولی الان حرم در شرایط بدی قرار دارد😭 گفتم نه نمی‌شود. گفتم به مادرمون حضرت زهرا س هم روز قیامت اینو میگی... 😔😭 ناگهان گریه ام گرفت گفتم برو تا اوضاع خوب نشده بر نگرد🖐️😔 همدمم رفت و 4 ساله که در خان طومان مفقود الثره الحمدالله اوضاع سامان یافته به فدای حضرت زینب س❤️🌺
🌹فرمانده ای که به حاج قاسم کوچک مشهور بود🌹 🕊️شهید محمد جنتی🕊️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹بــِسْــمِ رْبـــٌ الشُــهــداٌ وْالصِــدْْیّــقیــنٌ🌹 ‼️شوخی در جبهه‼️ شب جمعه بود بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل🤲 چراغارو خاموش کردند💡 مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما😭 عطر بزن ...ثواب داره - اخه الان وقتشه؟🤔 بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا😍 بزن به صورتت کلی هم ثواب داره بعد دعا که چراغا رو روشن کردند صورت همه سیاه بود😂 تو عطر جوهر ریخته بود... بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند💥😂
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹 شهیدی که امام زمان (عج) کفنش کرد... 🌸🌸🌸در مطلب شهیدی که امام زمان (عج) کفنش کرد آمده است: شهیدی بود که ذکرش یابن الزهرا یا بیان یک نگاهی به من کن یا به دستت مرا در کفن کن ، بود بسیار به امام زمان (عج) علاقه داشت، از همرزم روحانی خود خواست در مراسمش سخنرانی کند، وقتی شهید شد آن روحانی چنین کرد و ذکرشهید را نیز خواند، غسال در مراسم بود فریاد زد وقتی می خواستم شهید را کفن کنم، شخص بزرگواری وارد شد و گفت برو بیرون من خودم باید این شهید را کفن کنم.🌸🌸🌸 من رفتم وسط راه گفتم این شخص که بود و چرا مرا بیرون کرد، با عجله برگشتم دیدم شهید کفن شده و تمام فضای غسالخانه بوی عطر گرفته است، حالا فهمیدم...نشناختم...🌸🌸🌸 در مطلب عکس امام را با گوشت بدنش از سینه جدا کردند ! آمده است: رزمنده ای بنام "محمود سرشار" هنگام پاکسازی منطقه سرو آباد  در حالی که تمثال امام را به سینه داشت اسیر شد، ضد انقلاب عکس امام را در حالی که محمود زنده بود با گوشت بدنش از سینه او جدا کردند یعنی دور عکس امام را با سرنیزه تا عمق سینه اش بریده بودند! و اینگونه به شهادت رسید.🌸🌸🌸
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹 بارها به خوابم اومد و هر بار من شادتر میشدم🌸 طوری که باعث حیرت اطرافیانم میشد. حضورش رو همیشه احساس میکنم.🌸 بعد از شهادت ، رغبتی نبود شیشه های عطر و ادکلنشو را از کمد بیرون بیارم ولی هربار که وارد خونه میشم🌸 عطرش رو استشمام میکنم.🌸 انگار چند دقیقه قبل خونه بوده که رفته و بوی عطرش همون جا پیچیده.🌸 راوے:مادرشهید
شور :یه پلاک با یه ساک -شب هشتم رمضان95 - سید رضا نریمانی.mp3
6.55M
🎵 یه پلاکـــ با یه ساکـــ میبینی که همین دو قـلم پیش ما مونده....💔💔💔 🎤🎤 👈تقدیم به فرزندان شهدا 🍃🌹🍃🌹
بسم رب الشهدا🌹 سردار شهید مدافع حرم جاویدالاثر حاج شهیدی که مطهرش را به کردند... از لحاظ عشق ، اخلاق ، ايمان و دينداري زندگي ما در ميان آشنايان و بستگان سرآمد بود🙏❣ و برای ما از محبت هیچی کم نمیگذاشت، اين را هم بگويم كه شهيد اسكندري يك هفته بعد از ازدواج، راهي مناطق عملياتي شدند.😔 من نامه هاي ايشان را كه از جبهه برايم مي فرستاد ، نگه داشته ام، نامه ها پر از عشق و ، كه همه را بايگاني كردم، او در نامه هايش به ما و اميدواري مي داد . جنگ كه تمام شد ، نگراني ايشان جا ماندن از بود ،هميشه يك دلواپسي داشتند كه از دوستان شهيدشان جامانده 😔 تاريخ ازدواج و شهادتشون يكي بوده تاريخ ازدواجشون هم يك خرداد ١٣٦٠ بوده تاریخ شهادتشان هم یک خرداد 93 بوده است سال وصال و فراق در يك روز بوده ❣😔 همسر محترم شهید محل شهادت استان حماء
🕊 شهدا را یاد کنید با یک صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#فرار_از_زندان_داعش #قسمت_13 _اما همین جبهة النصره وقتے از داعش اسیر میگرفت او را به راحتے آزاد ن
‍ ♥️|• (س) ‍♂ 🔻 ۱۴ ⚠️ _ما چهارده نفر بودیم... «ابوربیر»،«ابوعلے»،«ڪولک»،«ابوخدر»،«ابو‌محمد»(چون در پایش پلاتین بود ابو سیخ صدایش میڪردیم)،«مجید»،«عبدالله»،«خلیل»،«ضیاء»،«ابونبیر»... نام بقیه را فراموش کردم! یڪے با آر‌پے‌جے میخواست بزند،گفتیم:«دیوانه!اگر تو آرپے‌جے بزنے ڪه خودمان میرویم روے هوا»! آنجا یک در خیلے بزرگ داشت... خلیل تا در را هل داد و گفت سه؛امان‌شان ندادیم! از بس به آنها شلیک ڪردیم،آبکش شده بودند... _براے اینڪه اگر هواپیما آمد به ماشین اصابت نڪند،ماشین با یک کیلومتر فاصله از زندان مستقر بود... ماشین را آوردیم و دوباره رفتیم داخل زندان! یک ون سفید آنجا بود... موبایل ها و بی سیم ها و هــر چه پول و مدارک داخل اتاق بود را برداشتیم،گذاشتیم داخل یک کیسه و سوار ماشین شدیم! تماس گرفتیم با ارتش... شماره فرمانده را گرفتند! با آنها هماهنگ ڪردیم ڪه برویم سمت‌شان! به محض اینڪه موافقت ڪردند،رفتیم داخل اتاق و راه افتادیم! _رسیدیم به اولین ایستگاه پلیس... همه صورت هایمان را بسته بودیم! صداے ضبط را زیاد ڪردیم و با بے سیم خاموش صحبت ڪردیم... یڪ تڪفیــرے داشت محوطه را جارو میڪرد!به او سلام دادیم... به لطف خدا آنجا را راحت رد ڪردیم! چهار،پنج ڪیلومتـر ڪه رفتیم،رسیدیم به ایستگاه بعدے... او به ما مشڪوک شد!ماشین را خاموش ڪردیم... ریختند دور و برمان! پرسیدند:«اول صبحے ڪجا میروید!؟» خلیل از قبل به ما گفته بود در پلیس راه هیچ ڪس حق ندارد صحبت ڪند جز خودم! او به آنها گفت:« بچه هاے جبهه النصره در محاصره هستند و بےسیم زده اند از زندان نیرو بفرست،ما نیرو ڪم داریم! داریم میرویم آنها را از محاصره در بیاوریم... این را ڪه گفت سریع راه را باز ڪردند! _دو پلیس راه قبلے از بچه هاے جیش الحر بودند! اما سومے از بچه‌هاے جبهة النصره بودند... اگر این را هم رد میڪردیم،خاڪریز بعدے بچه‌هاے خودمان بودند! وقتے به پست سوم رسیدیم،دیگر توقف نڪردیم! گاز ماشین را گرفتیم و رفتیم... _در پیچ و واپیچ هاے پلیس راه یک لحظه نزدیک بود ماشین چپ کند! اما توانستیم آنجا را رد ڪنیم... تڪفیرےها سریع دست به ڪار شدند و با دوشڪا و قناسه ما را از پشت میزدند! چرخ هاے ماشین پنچر شد... با همان لاستیک هاے پنچر خودمان را رساندیم به پلیس راه خودے! با بچه هاے مخابرات هماهنگ ڪرده بودیم اطلاع دهند ما داریم میاییم... اما آنها نگفته بودند! وقتے پیاده شدیم با ظاهرے ڪه داشتیم ، آنها فڪر ڪردن انتحارے هستیم! ریختند سرمان... ابوربیر پیاده شد ، تا خواست دستش را ببرد بالا و الله اکبر بگوید او را با تیر زدند! همه از ماشین پریدیم پایین و لباس هاےمان را در آوردیم... آنها به اطراف‌مان تیر میزدند! خون زیادے از ابوربیر میرفت... حدود ۲۰ دقیقه به ما شلیک شد تا در نهایت بچه هاے مخابرات اطلاع دادند ڪه ما خودے هستیم! آنها از سنگرها آمدند سمت ما ابوربیر را بردند بیمارستان و ما را هم بردند مقر! _فرماندهان جیش السورے اسممان را پرسیدند! هیچ‌ڪس داستان ما را باور نمیڪرد... خدا را شڪر ابوربیر هم زنده ماند و ما به دیدن‌شان رفتیم! وقتے ڪل ماجرا را ڪه نگاه میڪنم میبینم واقعا همه عنایت خدا بود و بس... هنوز هم بعد از حدود ۶ ماه ڪه به خانه برگشتم ، از لحاظ روحے حالم مساعد نیست! منے ڪه در روز چهار،پنج ساعت خوابیدن ڪفایت میڪرد ، الان قرصهایے میخورم ڪه ڪل بیست چهار ساعت خوابم! ز نظر روحے اعصابم از بین رفته... نمیتوانم یڪجا چند دقیقه بنشینم! پلاتین هاے بدنم شڪسته و اذیتم میڪند... هنوز شبها با ڪابوس از خواب بیدار میشوم! دندان هایم شڪسته... در روند درمان آن با ڪمبودهایے مواجه هستند اما همچنان پیگیرم! زمانے ڪه آزاد شدم احساس میڪردم دنیا را به من دادند... دلم میخواهد دوباره برگردم منطقه و به زیارت حرم حضرت زینب سلام الله علیها بروم! انشالله روزےام شود♥️ ـــــــــــــــ پایان ــــــــــــــ ✍🏻 ز.بختیـــارے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
...🕊 بچه ی تهران بود،متولد ۱۳۷۴ حدود ۴۰روز عاشقانه ازحرم اهل‌بیت(ع) دفاع کرد تا سرانجام عصر روز ۲۱ آبان ماه سال ۹۴ در حالی‌که تنها ۲۰ سال داشت به آرزویش که شهادت بود،رسید. مادر شهید : شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از دلم جدا شده است آن موقع نیمه‌شب از خواب بیدار شدم.  حالت غریبی داشتم، آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است.  صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود.  به بچه‌ها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا(س) من خانه را مرتب کنم،احساس می‌کردم مهمان داریم. . ‌ عصر بود که همسرم، مهدیه دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا(س)آمدند. صدای زنگ در بلند شد. به همسرم گفتم حاجی قوی‌باش خبر شهادت محمدرضا را آورده‌اند.  وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت فاطمه محمدرضا زخمی شده است.  من می‌دانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است.... " : جمله ی آخر شهید دهقان : " به قول شهید آوینی شهادت بال نمیخواد حال میخواد.این جمله ی آخر منه"
🌷شهید مدافع حرم محمد کیانی🌷 تاریخ تولد:۲۰ آذر ۱۳۵۷ تاریخ شهادت:۸ آبان ۱۳۹۵ محل شهادت: سوریه شادی روحش صلوات 🌸اللهم صل علی محمدوآل محمد وعجل فرجهم🌸
معلم اومد سر كلاس و حاضر غايب كرد: بزرگراه همت....................حاضر غيرت همت.................غايب ورزشگاه همت.............حاضر مردونگي همت............غايب مرام همت..............غايب سمينار همت.............حاضر اقايي همت................غايب صداقت همت.............غايب همايش همت............حاضر صفاي همت...........غايب عشق همت............غايب آرمان همت............غايب ياران همت............غایب کجاید مردان بی ادعا