eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.4هزار دنبال‌کننده
783 عکس
402 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۱۲۰ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با اینکه نماز اول وقتم رو از دست داده بودم اما بچه‌م مهم بود... پس سر سفره‌ی نهاری که معلومه خیلب وقته آماده‌ست نشستیم به محض تموم شدن غذا رو به نسرین کردم _آبجی من نمازم مونده... بیزحمت خودتم سفره رو جمع کن اما ظرفارو بذار واسه من میام می‌شورم _برو عزیزم، التماس دعا بعد از نماز و تسبیح بعد از نماز در حد دو سه دقیقه هم مشغول راز و نیاز شدم جانماز رو جمع میکردم که مامان کنارم نشست _چند وقته به این قشنگی نماز می‌خونی؟ از خجالتم سر بلند نکردم _یه سالی هست. نرگس صاحبخونه‌مون منو با خدا آشتی داد. خانم دوست داداش... متوجه دستاش شدم که بالا اومد _خدایا شکرت بچه‌م عاقبت به خیر میشه جلو اومد و پیشونیم رو بوسید _تو که عاقبتت به خیر بشه بچه‌هاتم عاقبت به خیر میشن مادر... رفتار و کردار مادر تو زندگی بچه‌هاش خیلی تاثیر داره شرمنده سر بلند کردم _ مامان یه اعتراف کنم؟ اگه قبلا این حرفو می‌شنیدم به راحتی ازش می‌گذشتم و می‌گفتم دلتون خوشه‌ها یه چیزی از قدیم یاد گرفتین و مثل شعار افتاده تو دهنتون. اما یه ساله با گوشت و خونم فهمیدم رو به خدا که بیاری خدا هیچوقت دستتو ول نمی‌کنه اشک جمع شده تو چشمام فرو ریخت من هرچی بدبختی تو زندگیم کشیدم‌بخاطر بی نمازیم بود... درسته اوایل زندگیم فکر می‌کردم خوشبختم اما این خوشبختی کجا و اون خوشبختی کجا؟ مامان برام دعا کن بتونم تا آخر راهی که توش هستم برم... دستم رو تو دستاش گرفت و با فشار ریزی نگاهش رو از چشمام‌به دستم داد _مگه جز دعا کار دیگه‌ای از دستمم بر میاد کار روز و شبم دعا در حق شما بچه‌هامه... اشک‌های صورتم رو با پشت دست پاک کردم _می‌دونم مامان. اگه دعاهات نبود معلوم نبود عاقبت زندگیم چی می‌شد دستم رو از تو دستاش بیرون کشیدم و این بار خودم دستاش رو محکم گرفتم و بالا آوردم روی لبهام گذاشتم و پی در پی بوسیدمشون _مامان منو ببخش به خاطر همه‌ی گستاخی کردنهام، بخاطر همه‌ی کم‌کاریها و بدیهامو همه‌ی اذیت کردنهامو _حلال خوشیت باشه دخترم... تو بچه‌می پاره‌ی تنمی معلومه که چیزی تو دلم نیست در آغوش گرفتمش _قربونت برم مامان مهربونم فدای همه‌ی محبتات بشم. بازم دعام کن که به دعاهات خیلی محتاجم هنوز اول راهی هستم که پیداش کردم _دعات می‌کنم مادر‌‌‌‌‌‌... حتما دعات می‌کنم کمی باهام درد دل کردیم یا اومدن نسرین به جمعمون تازه یاد قولی که بهش داده بودم افتادم _ الان میام ظرفارو می‌شورم _شستمشون عزیزم رو به مامان گفت _نهال میخواد بره سر مزار بابا بهتر نیست زودتر راه بیفتیم؟ _پس تا حاضر می‌شیم به داداشت زنگ بزن بیاد دنبالمون. عمه‌اینام دعوتن الان زنگ زده بود میگفت هروقت خواستید برید زنگ بزنید میام دنبالتون... منم گفتم میخوایم بریم سر مزار و نیمساعت دیگه بیاد 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۱۲۱ به قلم #
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) عمه بعد از خوندن فاتحه به طرف ماشین رفت نسرین هم بعد از شستشوی سنگ مزار ازم فاصله گرفت _کتاب دعای من ت. ماشین جا مونده صداش زدم _نسرین جان اگه ازت بخوام فعلا تو ماشین بمونی تا من یکم با بابا تنها باشم‌ ناراحت نمی‌شی؟ _دیوونه، چرا باید ناراحت بشم؟ دوساله نتونستی بیای بالا سر مزارش حق میدم دلت بخواد یکم باهاش خلوت کنی پس من تو ماشین دعا و قرانم رو می‌خونم تو هم تا هروقت دلت خواست اینجا بمون رفتنش رو با چشم دنبال کردم کمی که ازم دورتر شد نگاهم به ماشین عمه افتاد مامان کاملا پشت به من شده معلومه عمه کارش رو خوب بلده و حسابی مامان رو به حرف گرفته سرم رو پایین آوردم و به عکس سنگ مزار سیاه رنگ بابا خیره شدم... عکسش مال حدودا ده سال پیشه. یادمه برای دفتر‌چه بیمه‌ش عکس لازم داشت و همونموقع این عکسو گرفت یاد همون روز افتادم بابا به من و نسرین هم گفت اگه شمام عکس می‌خواین بیاین ببرمتون یادمه تو عکاسی یه پسر جوون هم پشت پیش‌خوان نشسته بود و من همه‌ی هوش و حواسم به اون بود... اونم معلوم بود که متوجه نگاههای من شده اما برعکس ظاهرش پسر محجوب و سربه‌زیری بود همینکه متوجه نگاهم شد خودش رو پست کامپیوتر مقابلش پنهان کرد و دیگه نتونستم ببینمش همون لحظه دست بابا روی شونه‌م نشست _بابا‌جان حواست کجاست؟ پاشو با خواهرت برید داخل عکستونو بگیرید از خجالت آب شدم مطمئن بودم که متوجه نگاهام به اون پسره شده بین راه تا به خونه برسیم خداخدا میکردم فراموش کرده باشه و دیگه چیزی به روم نیاره اما آخر شب وقتی میخواستم بخوابم صدام کرد و من رو با خودش تو حیاط برد. کنار گلدونهای مامان ایستاد با دستش گلدون گل رزی که فقط دوتا دونه گل داده بود رو نشون داد ازم خواست یکی از گلها رو از ساقه جدا کنم متعجب از کاری که ازم خواسته بود با ظرافت دست روی ساقه گذاشتم اما هرکاری کردم نتونستم بکنمش. البته کار خیلی سختی نبود فقط از ترس اینکه خارهای گل تو دستم بره جرات نداشتم کمی بیشتر ساقه رو خم کنم تا راحت‌تر بشکنه ۱ 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۱۲۳ به قلم #ک
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دستش رو جلو آورد و روی دستم گذاشت _حالا تو دستت رو بردار این بار خودش در یک چشم به هم زدن گل رو از ساقه جدا کرد بعد از لحظه‌ای دستش رو چرخوند و پشت انگشتش رو که کمی خونی شده بود رو نشونم داد _عه بابا دستت خونی شده _آره می‌بینی؟ بعد هم بقیه گلارو نشون داد _اینارو ببین هیچکدومشون خار ندارن چونکه به زیبایی گل رز نیستند کی می‌دونه؟ شاید خدا این خار رو روی ساقه‌هاش قرار داده تا هرکی از راه رسید هوس نکنه از ساقه جداش کنه بعضی مردا روح زمختی دارن اگه لازم باشه درد خار رفتن تو دستشون و زخمی شدن رو به جون می‌خرن ولی گل رو می‌چینن به همین راحتی که من کندم. حالا این گله دیگه خودش توان مراقبت از خودش رو نداره تو هم مثل این گل می‌مونی هرجا و هروقت نامحرم اطرافت بود تا می‌تونی خودت رو از نگاهش دور کن. فکر نکنی چون خودت ظریفی اونم قراره ظرافت به خرج بده... البتع همشون اینطوری نیستن اما تو که نمیدونی دقیقا باکی طرفی من محمود رو میشناسم همونی که توی عکاسی پشت کامپیوتر نشسته بود. اون پسر خوب و محجوبیه اگه کس دیگه‌ای جای اون نشسته بود معلوم نبود مقابل نگاههای خیره‌ی تو تاب بیاره تو گل نیستی که خدا سیم خاردار بکشه دورت تا ازت محافظت کنه تو انسانی. اشرف مخلوقات، بهت فهم و درک داده تا بر اساس فهم خودت از خودت مراقبت کنی از نامحرم دوری کن بابا. نه اونارو به گناه بنداز نه خودت رو از حرفایی که می‌زد خجالت کشیدم دیگه روم نمی‌شد نگاهش کنم اشک از چشمم فرو ریخت دستم رو روی سرم کشیدم و چادرم رو لمس کردم _بابا می‌بینی ؟ منم بالاخره از فهم و درکم استفاده کردم میبینی منم مثل نسرین و نیلوفر چادری شدم؟ بابا چند وقته نمازامم می‌خونم. یادته چقدر حرص می‌خوردی و می‌گفتی کاهل نمازی و بی نمازی زندگی رو بی برکت می‌کنه و دعوتم میکردی به نماز خوندن؟ راست می‌گفتی بابا، اوضاع و احوال زندگیم بدجوری بهم ریخت می‌دونم از همه‌چی آگاهی و دیدی زندگیم چه‌طوری داغون شد، 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۱۲۴ به قلم #ک
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اما خدارو شکر الان خیلی بهتر شده بابا میشه منو ببخشی؟ به خاطر همه‌ی نفهمی کردنهام و همه‌ی حرف گوش نکردنهام میشه برام خیلی دعا کنی؟ دیگه سرم به سنگ خورده هرروز کلی نماز قضا می‌خونم نمازهای یومیه‌م اول وقته. دعا و قرآن می‌خونم با خدا راز و نیاز می‌کنم خبر داری که هرروز برات سوره‌ی یس می‌خونم؟ بابا حلالم کن کمی که گذشت احساس سرما کردم. فکر کنم برای امروز بس باشه حتما تا الان مامان و بقیه تو ماشین خسته شدند بهتره زودتر برم یه بار دیگه فاتحه خوندم و پاشدم. دلم‌می‌خواست بیشتر بمونم اما بقیه گناه دارن می‌دونم که اذیت می‌شن. سوار ماشین شدم و به سمت خونهکی داداش حرکت کردیم یساعت بعد هم نیلوفر و بچه‌هاش اومدند. اقا کاوه هم چند دقیقه بعد با مامان‌ بزرگ اومدند شب خوبی بود و خیلی خوش گذشت یه بار هم به اتاق بچه‌ها رفتم و به نیما زنگ زدم. به گرمی احوال من و پوریا رو پرسید دلم میخواست حداقل حال مامانم رو بپرسه اما حتی اسمشم به زبون نیاورد و همین هم باعث ناراحتیم شد اگه قبلا بود شاکی می‌شدم و به روش میاوردم که احوال مامانم‌اینارو نپرسیده اما الان دیگه فرق می‌کنه تو دوره یاد گرفتم اینطور مواقع نباید مستقیم اعتزاص کنم چون قطعا نتیجه‌ی معکوس داره البته بهتره ناشکری هم نکنم... همینقدر که بالاخره اجازه داد و الان من پیش خونوادمم خودش کلی هنره. باهم که خداحافظی کردیم پیش بقیه برگشتم پوریا بغل داداش نشسته بود و داشت براشون بلبل زبونی می‌کرد _بابای من خیلی قویه، هروقت باهم کشتی می‌گیریم همیشه اون برنده می‌شه ولی یه بار که کشتی گرفتیم من زورم بیشتر شده بود چون تونستم بابامو پرت کنم همچین پرتش کردم سرش خورد به امن آشپزخونه با دست سمت راست پیشونیش رو نشون داد و ادامه داد _اینجای سرشم‌ خون اومد منم ترسیدم و گریه کردم اما اون گفت عیب نداره باید خوشحالم باشی که زورت زیاد شده پس چرا پوریا این موضوع رو تابحال به من نگفته؟ اون روزی که پیشونی نیما خونی شده بود من هنوز نمی‌دونستم دور از چشمم باهاش بازی هم می‌کنه 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۱۲۵ به قلم #ک
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) منم فکر کردم بیرون با کسی دعواش شده اما خدارو شکر توی دوره از استادم یاد گرفته بودم این طور مواقع نباید مرد رو سین‌جیم کرد برای همین فقط ابراز ناراحتی کردم که پیشونیش شکسته رجزخوانی داداش برای پوریا من رو از فکر بیرون آورد _از من که زورت بیشتر نیست آقا پوریا، من می‌تونم تورو شکست بدم _معلومه که زور تو بیشتره دایی تو خیلی گنده‌ای _مگه به هیکله... ادم اگه ورزشکار باشه کوچیکم که باشه زورش زیاد می‌شه داداش بلند شد و وسط پذیرایی ایستادبا حرفاش می‌خواست پوریا رو تشویق کنه تا باهاش کشتی بگیره اما اون فقط تماشا میکرد وقتی سجاد پسر نیلوفر جلو رفت پوریا هم خجالت ریخت هردو سر داداش ریختند انگار به قصد کشت میخواستن بزننش. داداش هم با ادا و اطوار طوری وانمود می‌کرد که زیر دست و پای اونا کم آورده دیدن این صحنه همه رو به وجد آورده بود هرکس یکی رو تشویف می‌کرد گاه اسم‌پوریا رو میاوردن و گاه اسم سجاد رو. طفلکی داداش زیر مشت و لگد ناشیانه‌ی هردوشون گیر کرده بود و گاهی به شوخی آخ و داد و هوار می‌کرد یکم که گذشت آقا جواد هم به کمک بچه‌ها رفت صدای شوخی‌ کردنهای داداش بلندتر شد نامردا چند نفر به یه نفر آخه؟ نیلوفر بیا این اوباش رو جمع کن. هرچی دق دلی از زنت داری سرمن داری خالی می‌کنی نامرد؟ یکم دیگه به شوخی و خنده همدیگه رو مشت و مال دادن و چند دقیقه‌ی بعد هرکدوم خسته یه طرف افتادن آخرای شب وقتی با اشاره‌ی مامان قصد رفتن کردیم زنداداش و داداش جلومون رو گرفتند و اجازه ندادند من و مامان و نسرین به خونه برگردیم و همونجا نگه‌مون داشتند وقتی همه خوابیدند داداش کمی از حال و روز زندگیم سوال کرد بهم گفت دورادور از طریق شوهر نرگس جویای زندگیم بوده و من با شنیدن هر حرف و کلامش خدارو بیشتر شکر می‌کردم که اون بنده‌ی خدا به خواهش ‌هام توجه کرده و چیزی به داداش نمی‌گفته. _الان نیما دقیقا مشعول چه کاریه ؟ _دقیق دقیق نمی‌دونم فقط می‌دونم تو بنگاه معاملاتی یه نفر شریک شده _شریک؟ مگه سرمایه داشت؟ _نمی‌دونم خودش یه بار اینو گفت خودم دقیق دقیق چیزی نمی‌دونم _ان‌شاالله که موفق باشه 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۱۲۶ به قلم #ک
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) من خیلی دوست داشتم کمکتون کنم اما هم خودت نخواستی و هم میدونستم محاله نیما قبول کنه البته ناگفته نمونه که اون اوایل خودمم هنوز سرپا نبودم اما هرکاری از دستم بر میومد دریغ نمیکردم _قربونت برم داداش شما به من ثابت شده‌ای قبلنم کم زحمتت ندادم خمیازه‌ای کشید _ وظیفه‌مه آبجی، این حرفو نزن که ناراحت میشم... هزار بار قبلا بهت گفتم بازم می‌گم هروقت کاری داشتی مدیونی اگه بهم نگی... من دیگه برم بخوابم که خیلی خوابم میاد باید صبح زود برم دنبال یه پرونده لبخندی زدم _پس حالا که خودت اصرار داری سوالی نگاهم کرد _جانم _جونت بی‌بلا کار خاصی ندارم... فقط یه سوال... به نظر شما آدمی مثل نیما که در خونواده‌‌ای لاابالی و لامذهب بزرگ شده رو چطوری می‌شه تشویقش کرد تا دنبال کار حلال بره؟ نگاهش رنگ دلسوزانه‌ای گرفت ولی لبخندش پررنگ‌تر از قبل شد _خوشحالم که اینقدر تغییر کردی وقتی دین رو برگزیدی بدون که خدا دوستت داشته و دوباره انتخابت کرده اگه از خودش بخوای کمکت می‌کنه راهت هموارتر بشه ببین، نیما لامذهب نیست ، خونواده‌شم همینطور... اونا فقط با احکام دین مشکل داشتند چون شناختی ازش نداشتند دنبال آموزشش نرفته بودند. وگرنه بی‌دین و کافر که نبودند اونا خدارو قبول داشتند اون قسمت از احکام خدارو که مغایرت با خواسته‌هاشون بود رو قبول نداشتند اینم از دامهای شیطانه و خوب می‌دونه هر آدمی رو چطوری از مسیر هدایت دور کنه... و اما سوالت، اینکه تو اینقدر دین‌مدار شدی و افتادی دنبالش خیلی خیلی خیلی خوبه، اما به نظر من تو نباید سعی کنی چیزی از دین رو یاد نیما بدی، مگه اینکه خودش چیزی ازت بخواد یا بپرسه. تو باید با رفتار و کردارت اونقدر دین رو پیش نیما زیبا جلوه بدی که خودش مشتاق بشه که اونم دنباله‌رو دین بشه. تو وظیفه‌ت خیلی سنگینتر از بقیه‌ی زنهاست. یکی مثل نیلوفر و زینب و بقیه‌ی خانمهایی کع اطرافت می‌بینی نیستی، اونا شوهراشون احکام دین رو می‌شناختن اما شوهر تو هیچ شناختی نسبت بهش نداره پس وظیفه‌ی سنگینت اینه که اونقدر پیش نیما خوب رفتار کنی و دین مآبانه پیش بری که عاشق مسیر هدایتی بشه که تو توش هستی... وگرنه خصلت مرد اینه که اگه همسرش بخواد چیزی یادش بده بیشتر ازش فاصله می‌گیره 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صلوات_بر_پیامبر_صلی‌الله‌علیه‌وآله.mp3
10.36M
قرائت استدیویی صلوات بر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله۰
بابا، با خشونت دستم رو گرفت و کشید. احساس کردم قلبم توی سینه‌ام گیر کرده. نگاهش مثل همیشه پر از بی‌رحمی بود. هر چی بیشتر تلاش می‌کردم که از دستش فرار کنم، بیشتر به سمت خودش می‌کشید. دلم می‌خواست فریاد بزنم، بگم که نمی‌خوام، بگم که هیچ‌چیز توی دنیا نمی‌تونه من رو مجبور کنه به این زندگی. اما صدای من توی گلوم خفه شده بود. "تو باید بری. این تصمیم منه، همه چیز تمامه." حرفش مثل پتکی به سرم خورد. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم این‌طور توی چنگال تصمیم‌های بی‌رحمانه‌اش گرفتار بشم. سرم به شدت درد می‌کرد، دلم تند تند می‌زد و تنها چیزی که می‌خواستم این بود که فرار کنم اما... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb رمانی آنلاین😍 زیبا 🌟 عاشقانه‌‌های پاک❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶🔹خوک های امت پیامبر 🔹نشر حداکثری واجب بر کسانی که این کلیپ رو ببینند ❗️هر کس نشر نداد و فردای قیامت به شکل میمون و خوک خودش رو دید امروز رو یاد داشته باشه ..