eitaa logo
چیمه🌙
639 دنبال‌کننده
541 عکس
27 ویدیو
3 فایل
🔹️فاطمه‌سادات موسوی هستم. 🔹️چیمه به زبان لُری یعنی مثل ماه 🎐اینجا هستم muuusavi@ .
مشاهده در ایتا
دانلود
. «راهنمای زیستن در روزگار سخت» آنتن گوشی، صبح‌ها توی ابرده‌سفلی پر است. بعد از چند هفته سفر چشم‌هایم را وسط باغی اطراف شاندیز باز می‌کنم. می‌خواهم از زندگی بین افراد خانواده‌ام لذت ببرم، اما شب قبل بچه‌ها تب‌ولرز داشته‌اند و خودم افتاده‌ام به استخوان درد. بهشان می‌گویم بلیط بگیرم و برگردیم قم؟! راضی نمی‌شوند. می‌رویم درمانگاه. با آمپول و دارو سروته ماجرا را هم می‌آورم. چند روز بعد باز می‌پرسم برگردیم خانه؟ این‌بار استخر و بچه‌های خاله و مادربزرگ را بهانه می‌کنند. تسلیم می‌شوم. به ناشر پیام می‌دهم که یک‌چهارم کار تکمیل شده. خواهش می‌کنم وقت بیشتری بهم بدهد. محرم را فقط از نگاه دیگران تماشا کردم. حتی برای نوشتن توی کانال شخصی تمرکز کافی نداشتم. دعوت تاسوعای بیت رهبری را رد کردم تا از بچه‌ها سوال تکراری «چرا مثل بقیه مامانا برامون وقت نمی‌ذاری؟!» را نشنوم. بی‌حوصلگی را با خواندن کانال دوستم «فاش» برطرف می‌کنم. عکس کتابی که بهش معرفی کرده‌ام را گذاشته‌. خوشحال می‌شوم کتاب پاتوق‌‌ها را خوانده و نظرش را داده. از رابطه‌مان نوشته که شبیه چای است، گاهی سرد می‌شود، گاهی تلخ، گاهی تازه‌دم.‌ ما قبلا همکار بودیم. به خاطر هوش و استعداد و آن کلاه و لباس فارغ التحصیلی آبی رنگ توی پروفایلش «دانشگاه شریفی» صدایش می‌زدم. راه‌به‌راه ازش سوال می‌پرسیدم. بعد از اینکه جوابم را می‌داد، می‌گفت: گوگل دوست خوب ماست. می‌خندیدم و می‌گفتم: اگر تو یادم ندهی که من خنگول یاد نمی‌گیرم. ویراستاری یادم داد و اینکه بهتر است در لحظه عصبانیت تصمیم‌های جدی نگیرم. برای فاطمه‌‌السادات شه‌روش که خیلی حساس است نیم‌فاصله اسم‌ و فامیلش را درست بگذارم، صوت گذاشتم که: «می‌دونی هیچ‌چیزی اندازه نوشتن درباره خودم و خودت و رابطه کتابی‌مون نمی‌تونست حالم رو خوب بکنه.» بعد شاداب‌تر رفتم سراغ تمام‌کردن متن نیمه‌کاره‌ای درباره امید و آینده‌نگری.‌ تیک یکی از کارهایم را که زدم، با خیال راحت‌تری توانستم برگردم کنار بقیه. کیک تولد را گذاشتم روی میز و کلاه دست بچه‌ها دادم. رضا اولین خواهرزاده‌ام، نیمه‌ی محرم هشت سال پیش به دنیا آمد. @faaash @chiiiiimeh .
. کوتاه نقطه‌زن ویران‌کننده @chiiiiimeh .
. برایم توضیح داد شامورتی یا گداجوش چیست و چطور ازش استفاده می‌کنند. پرسیدم چرا گداجوش؟ برگشت عقب‌تر و از مدل چای دم‌کردن‌های قدیم گفت. از آدم‌هایی که کتری و سماورهای محترمی داشتند و سمت گداجوش‌ها نمی‌رفتند. دوتا کاسه خریدم فقط برای اینکه از مغازه‌اش یادگاری داشته باشم. وقتی برای عکس اجازه گرفتم گفت: از من بگیر، از پسرعموهام، از رئیسیِ عزیز. @chiiiiimeh .
. پرسیدم: این سبزی زیگزاگیه چیه آقا؟! گفت: بادرنجبویه، برای طرفای نیشابوره. @chiiiiimeh .
چیمه🌙
. پرسیدم: این سبزی زیگزاگیه چیه آقا؟! گفت: بادرنجبویه، برای طرفای نیشابوره. @chiiiiimeh .
. 🪁شما گفتید: ما بهش می‌گیم تَل‌خراسونی😍 @berrrke می‌دونستید بادرنجبویه چای مورد علاقه امام علی بوده؟ البته خیلی وقت پیش خواندم. منبع یادم نیست. این‌جا هم تازگی کشت می‌شود. @rozaneh4 شمال این تو حیاط ما درمی‌آد.😅 @tablo11 ما آباده‌ای‌های شمال فارس هم بادرنجبویه داریم. @ze_nematollahi مگه‌ نخورده بودی ؟! مال شهری که بزرگ شدم، نیشابور. @bashamimtashafagh ما بیرجندی‌ها به اون سبزی زیگزاگی می‌گیم بادوم‌تره! .
. روضه‌خوان از عموزاده‌های آمنه صدر (بنت‌الهدی) است. از اُنس بین حضرت زینب و حضرت عباس می‌گوید و روضه را با جمله «يا نَفْسُ من بعدِ الحسينِ هُوني» تمام می‌کند. @chiiiiimeh .
. پیرمرد جنوبی نشسته بود نزدیک میوه‌فروشی. با چاقوی تیزی ساقه‌ی خرفه‌ها را می‌چید و اندازه بیست هزارتومان کیسه‌کیسه می‌کرد. به پسرم گفتم باید از این‌ سبزی‌ها بخرم. کارت‌خوان نداشت. از میوه فروشی پول گرفتم و بهش دادم. وقتی تازه‌عروس بودم مادرهمسرم اولین بار سر سفره خرفه گذاشت. بهم گفت اسم دیگرش «بقلة الزهراء» است. امروز خرفه‌ها را با زهرا و آلا پاک کردیم. بهشان گفتم مادربزرگشان درباره غذاهایی که می‌شود با سبزی مورد علاقه حضرت زهرا پخت چه رسپی‌هایی یادم داده است‌. آشپزی‌کردن را از مادر همسرم یاد گرفتم، اما هیچ‌وقت شبیه او آشپز فوق‌العاده‌ای نشدم. @chiiiiimeh .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. بیستمین «سپنج» گفت‌وگوی نوش‌آفرین انصاری، دبیر شورای کتاب کودک، پژوهشگر علم اطلاعات و استاد کتابداری با علی درستکار را می‌توانید از فیلیمو ببینید. @chiiiiimeh .
. ژستِ پیرفرزانه را به خودش می‌گیرد. توصیه می‌کند متمرکز شوم تا وقتم را بین بزرگسال‌ و کودک‌ونوجوان‌نویسی تلف نکنم. توضیح می‌دهم آن‌طور که فکر می‌کند این دو ساحت برای من دست‌انداز ندارند. دلیل می‌آورم که فانتزی‌‌نوشتن من را متوجه حجم منفی سوژه‌ها می‌کند. سمتی که دیگران کمتر سراغش می‌روند. آسمان ریسمان می‌بافم اما قانع نمی‌شود. برایش عکسی می‌فرستم. می‌گویم که این سهم من از چاپ سوم خیمه ماهتابی است و من نمی‌توانم از لذت خوانده‌شدن داستان توسط چند هزار کودک دیگر بگذرم. شبیه کسی می‌شود که محاسباتش بهم خورده باشد. از آستانه عبور می‌کند به طرف ژرف‌ترین غار سفر نویسنده و می‌گوید: «این یکی رو بهت حق می‌دم.» @chiiiiimeh .
65.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. لباساش رو پوشید و نشست روی لمسه و گفت: «فیلم بگیر. می‌خوام توی پویش خیمه ماهتابی شرکت کنم.» فقط آخرش که می‌گه کتاب فوق‌العادیه و من دختر نویسنده‌م :))) @chiiiiimeh .
. خوبی روستا این است که می‌توانی از صبح تا شب به یک زن نانوا سلام کنی، به یک زن بقال، به زن‌هایی که کار می‌کنند،‌ اما نیازی ندارند صدایشان را شبیه مهماندارهای هواپیما نازک کنند. انگشت‌هایشان سوخته، دست‌هایشان تاول زده و هیچ آرایشی ندارند. زنانی که بهم احساس قدرت می‌دهند و می‌دانم ناامیدی و بدبینی به ذهن‌شان خطور نمی‌کند. برعکس زن‌هایی که توی شهر می‌بینم یا صدایشان را می‌شنوم. چند روز پیش زنی به گوشی‌ام زنگ زد. می‌خواست محصول فروشگاه تخفیف خورده‌اش را بهم قالب کند. محصول‌ شامپوی ضدریزش مو بود و اصرار داشت که قبلا ازش خرید کرده بودم. درحالیکه مطمئن بودم چنین چیزی را هیچ‌وقت نخریده‌ام‌. نتوانستم حتی یک دقیقه صدای روی مخ و مصنوعی‌‌اش را تحمل کنم. بهش گفتم متوجه نمی‌شوم چه می‌گوید و تلفن را قطع کردم. مدل ارتباط‌گرفتنش با من مبتنی بر روش‌های بازاریابی امروزی و جذب مشتری بود. همان روز توانسته بودم توی روستا ساعت‌ها پیاده‌روی کنم، نان بخرم و با زن‌های روستایی اختلاط کنم و داستان‌هایشان را جوری که انگار هزار سال با هم آشنا بوده‌ایم بشنوم. به یکی از‌ زن‌ها که کارش کرم‌جمع‌کردن و فروختن بود (از سخت‌ترین کارهای دنیاست و باید یک‌روز مفصل ازش بنویسم.) قول دادم روز بعد هم به دیدنش بیایم، اما نشد باز بروم سراغش. می‌خواستم برایش کرم مرطوب‌کننده ببرم. زن زبرترین دستانی را داشت که تا حالا لمس کرده بودم. @chiiiiimeh .
. محمدحسن شهسواری در روایت صدویک‌ دلیل برای زنده‌ماندن گفته است: «من هم شنیده‌ام کسانی هستند که از نوشتن لذت می‌برند. من اما هر روز ساعت پنج در حالیکه بدترین فحش‌ها را به خودم می‌دهم، بلند می‌شوم. نیم ساعت ورزش می‌کنم، نیم ساعت دیگر هم معطل می‌کنم، تا دیرتر برسم پشت میز‌. می‌میرم می‌میرم می‌میرم تا بنشینم‌. بعد لحظه‌ای فرا می‌رسد که سهم آن روزت تمام شده‌، سه ثانیه فقط سه ثانیه لذتی چنان عظیم تنت را مسخر می‌کند که نزدیک است استخوان‌هایت خرد شود. از ثانیه چهارم اضطراب فردا تو را حصار می‌کند. من هر روز برای رسیدن به آن سه ثانیه از خواب بلند می‌شوم.» @chiiiiimeh .
. بعضی وقت‌ها هم چندسال دنبال یک کتاب چاپ تمام می‌گردی و پیدایش نمی‌کنی. به چندتا کتابفروش می‌سپری. خبری نمی‌شود.‌ گزینه «اگر موجود شد خبر بده» ایران کتاب، ترب و چندتا سایت دیگر را فعال می‌کنی. بعد از چند وقت به کل ناامید می‌شوی. کتاب را از لیست خریدت خط می‌زنی. عدل شبی که دنبال خریدن هیچ کتابی نیستی، همان وقتی که خودت را راضی کردی بی‌پولی و فقط می‌توانی از تماشاکردن لذت ببری، یکهو وسط بساط کتاب‌های درهم‌برهم نزدیک دانشگاه تهران روی زمین پیدایش می‌کنی. برش می‌داری. ورق می‌زنی.‌ شوکه می‌شوی. می‌پرسی چند آقا؟ کتابفروش که بیشتر به پرتقال‌فروش می‌خورد، نگاهت می‌کند. چرتکه می‌اندازد. حس می‌کنی قیافه‌ات شبیه ببوگلابی‌ها شده. روی مقوایی نوشته کتاب‌ها پنجاه و صد هزارتومان هستند. وقتی برق چشم‌هایت را می‌بیند، وقتی شیرجه‌ای که زده‌ای را دیده، وقتی بااشتیاق ورق‌زدنت را پاییده، دبه می‌کند. تو هم برعکس همیشه چک‌وچانه نمی‌زنی. عجیب که تشکر هم می‌کنی. سیصد تومان کارت می‌کشی. می‌دانی کتاب خیلی بیشتر می‌ارزد‌. توی دلت می‌گویی جهنم و ضرر. اصلا چرا کتابخوان‌ها همیشه باید زرنگ باشند و به دنبال تخفیف؟ انگار آن شب دلت می‌خواهد گول بخوری و پول زور بدهی. دویست تومان را می‌گذاری به پای شیرینی «دیدار با احمد محمود» تاکسی نمی‌گیری. توی راه چیزی نمی‌خوری. کتاب را می‌گذاری توی کوله‌پشتی. شانه‌ی سمت راست بیشتر از قبل تیر می‌کشد. بی‌اهمیت به دردی که می‌کشی مسیر را تا تئاترشهر و بی‌آرتی‌های خیابان ولیعصر ادامه می‌دهی. تمام مدت به این فکر می‌کنی کتاب نطلبیده را توی کدام یکی از قفسه‌های کتابخانه‌‌ات جا بدهی. @chiiiiimeh .
. چیزی که باعث می‌شود به انتخاب‌های سعیده سهرابی‌فر در ترجمه اعتماد کنم، این است که به نیاز امثال من اشراف دقیقی دارد. من به عنوان کسی که می‌نویسد و برای انتشار نوشته‌هایش محتاج ناشر، ویراستار، بازار نشر و خیلی چیزهای دیگر است باید از جزئیات آن طرف ماجرا مطلع باشم. خیلی وقت‌ها شده از نوشته‌ام مطمئن بودم، اما ناشر آن را رد کرده و حاضر به چاپ‌کردن نشده. متنی که در مجله مدام خواندم، برای روشن‌شدن مسیر کمک‌حالم بود. اینکه چه چیزهایی در انتخاب یک نوشته ناشر را به سرمایه‌گذاری ترغیب می‌کند، یکی از چیزهایی بود که در «یک روز با کارولین بلیک» خواندم. متن قبلی که از سهرابی‌فر خوانده بودم درباره دختری بود که مدتی با سلینجر در رابطه بوده و حالا یکی از داستان‌نویس‌های مشهور آمریکاست. @chiiiiimeh .
. ریچارد فورد درباره شغل پدرش نوشته: «کاری پیدا کرده بود که در آن تبحر داشت، فروش، دوست‌داشته‌شدن و دوست‌پیداکردن.» ⏳️ اگر شما بخواهید پدرتان یا شغلی که دارد را در سه جمله يا سه کلمه توصیف کنید چه می‌گویید؟! دوست دارم بشنوم. من اینجام‌ @muuusavi @chiiiiimeh .