هر که خواهان صحبت کسی شد،
آن خواستِ اول را #میل گویند
و چون میل زیادت گشت
و مفرط گشت، آن میلِ مفرط را #ارادت گویند
و چون ارادت زیاد شد و مفرط گشت،
آن ارادتِ مفرط را #محبت گویند
و چون محبّت زیادت شد و مفرط گشت،
آن محبت مفرط را #عشق میگویند.
📘 #انسان_کامل
✍🏻 #عزیزالدین_نسفی
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
به یک حیوان نگاه کن، به یک گربه، به یک پرنده یا یکی از حیوانات درندهی عظیمالجثه باغ وحش، به یک پوما یا زرافه نگاه کن، نمیتوانی چیزی جز صداقت در وجود آنها ببینی. هرگز اضطرابی ندارند. همیشه میدانند چه کار کنند و نسبت به هم چگونه رفتاری داشته باشند، چاپلوسی هم نمیکنند و مزاحم کسی هم نمیشوند، تظاهر نمیکنند، هر چه باشند همان مینمایند، عیناً مثل سنگها، گلها و یا ستارههای آسمان.
📘 #گرگ_بيابان
✍🏻 #هرمان_هسه
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت بیست و یکم
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
کتم رو برداشتم که برم خونه ... یکی از پشت سر صدام کرد ...
- مندیپ ... برو پیش رئیس ... کارت داره ...
از در که رفتم داخل، اخم هاش تو هم بود ... تا چشمش بهم افتاد ناراحتیش به خشم تبدیل شد ...
- دیگه واقعا نمی دونم باید با تو چی کار کنم ... کی می خوای از این کارها دست برداری؟ ... فکر کردی تا کجا می تونم به خاطر تو جلوی واحد تحقیقات داخلی بایستم؟ ...
روز پیچیده و خسته کننده من ... حالا هم باید فریادهای رئیسم تموم می شد ... پشت سر هم سرم داد می کشید ... و من این بار، حتی علتش رو نمی دونستم ... چند دقیقه ... بی وقفه ...
- چرا ساکتی؟ ...
- روز پر استرسی داشتی سروان؟ ...
چشم هاش رو نازک کرد و زل رد بهم ... توی نگاهش خشم و ناامیدی با استیصال بهم گره خورده بود ... نفس عمیقی کشید ...
- تو حتی نمی دونی دارم در مورد چی حرف میزنم ... مگه نه؟ ...
و این بار با یاس بیشتری فریاد زد ...
- تو دیگه حتی نمی دونی دارم واسه چی سرت داد میزنم...
کلافه شده بودم ...
- خوب معلومه نمی دونم ... از در که اومدم تو فقط داری داد میزنی بدون اینکه بگی ماجرا چیه ... وقتی نمیگی من از کجا باید بفهمم جریان از چه قراره ... و این بار تحقیقاتِ داخلی به چی گیر داده؟ ...
سر مانیتور رو چرخوند سمتم ...
- به این ...
دکمه پخش رو زد ... و نشست روی صندلیش ...
صدا از توی گلوم در نمی اومد ... حالا می فهمیدم چرا صبح، چشمم رو توی بازداشتگاه باز کرده بودم ...
نشستم روی صندلی و زل زدم بهش ...
- چیزی نمی خوای بگی؟ ... مثلا اینکه چی شد که چنین اتفاقی افتاد؟ ...
جز تکان دادن سرم چیزی نداشتم ... یعنی چیزی یادم نمی اومد که بتونم بگم ...
- فکر می کنی تا کی اداره پلیس می تونه پشت تو بایسته؟... تو سه نفر رو توی بار لت و پار کردی و اصلا هم یادت نمیاد چرا باهاشون درگیر شدی ... هر بار داره اوضاعت از قبل بدتر میشه ...
اگر همین طوری ادامه بدی مجبور میشم معلقت کنم ... کم یا زیاد ... تو دائم مستی ... حتی توی اداره می خوری ... گاهی اوقات اصلا نمی فهمم چطور هنوز مغزت نگندیده و بوی تعفنش از وسط جمجمه ات نمیاد ...
یا این شرایط رو درست می کنی ... یا این آخرین باریه که اداره پشت کثافت کاری هات می ایسته و ازت دفاع می کنه ... این دیگه آخر خطه ...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#معرفی_کتاب 📚
این کتاب روایتی است از سالهای واپسین زندگی یک استاد رشته پزشکی. او که روزگاری استاد معروفی بوده است در آستانه مرگ خویش روایتگر خاطرات زندگی خود است.
#خاطرات_یک_استاد
#رمان
#حرف_حساب
اکثر درگیری ها ، پیشداوری ها و دشمنی های این دنیا از زبان منشأ می گیرد.
تو خودت باش و به کلمه ها زیادی بها نده .
در دیار عشق زبان حکم نمی راند .
عاشق بی زبان است .
📘 #ملت_عشق
✍🏻 #الیف_شافاک
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
بعید است که ثروت هرگز کسی را بدبخت کند. ولی اصلِ استدلال اپیکور این است که اگر پول داشته باشیم ولی از نعمتِ دوستان، آزادی و زندگی تحلیل شده محروم باشیم، هرگز واقعا خوشبخت نخواهیم بود. و اگر از این سه نعمت برخوردار باشیم ولی پول نداشته باشیم، هرگز بدبخت نخواهیم بود.
📘 #تسلی_بخشیهای_فلسفه
✍🏻 #آلن_دو_باتن
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
مشكل اين دنيا اينست كه آدمهاى باهوش پر از شك و ترديد هستند، در حاليكه آدمهاى نادان پر از اعتماد بنفس اند😇✋🏼
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت بیست و دوم
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
چراغ رو هم روشن نکردم ... فضای خونه از نور بیرون، اونقدر روشن بود که بتونم جلوی پام رو ببینم ... کتم رو پرت کردم یه گوشه و ... بدون عوض کردن لباسم ... همون طوری روی تخت ولو شدم ...
چقدر همه جا ساکت بود ...
موبایلم رو از توی جیب شلوارم در آوردم ... برای چند لحظه به صفحه اش خیره شدم ... ساعت 10:26 شب ...
بوق های آزاد ....و بعد تلفنش رو خاموش کرد ... چقدر خونه بدون آنجلا ساکت بود ... انگار یه چیز بزرگی کم داشت ... دقیقا از روزی که برگشتم ... و اون، با گذاشتن یه یادداشت ساده ... به زندگی چند ساله مون خاتمه داده بود ...
"دیگه نمی تونم این وضع رو تحمل کنم ... دنبالم نگرد ... خداحافظ توماس" ...
چشم هام رو بستم هر چند با همه وجود دلم می خواست برم بار ... یا حتی شده چند تا بطری از مغازه بخرم ... اما رئیس تهدیدم کرد اگر یه بار دیگه توی اون وضع پام رو بزارم توی اداره ... معلق میشم ... و دوباره باید برم پیش روان شناس پلیس ... برای من دومی از اولی هم وحشتناک تر بود ...
یه ساعت دیگه هم توی همون وضع ... مغزم بیخیال نمی شد ... هنوز داشت روی تمام حرف ها و اتفاقات اون روز کار می کرد ... بدجور کلافه شده بودم ...
- تو یه عوضی هستی توماس ... یه عوضی تمام عیار ...
عوضی صفت پدرم بود ... کلمه ای که سال ها به جای کلمه پدر، ازش استفاده می کردم ... خودخواه ... مستبد ... خودرای ... دیکتاتور ... عوضی ...
هیچ وقت باهام مثل بچه اش برخورد نکرد ... همیشه واسش یه زیردست بودم ... زیردستی که چون کوچک تر و ضعیف تر بود، حق کوچک ترین اظهار نظری رو نداشت ... همیشه باید توی هر چیزی فقط اطاعت می کرد ...
- بله قربان ...
و این دو کلمه، تنها کلماتی بود که سال ها در جواب تک تک فرمان هاش از دهنم خارج می شد ... بله قربان ...
امشب، کوین این کلمه رو توی روی خودم بهم گفت ... عوضی ...
حداقل ... من هنوز از اون بهتر بودم ... هیچ وقت، هیچ کس جرات نکرد این رو توی صورتش بهش بگه ... اونقدر از اون بهتر بودم که آنجلا ... زمانی ولم کرد که پای یه بچه وسط نبود ... نه مثل مادرم که با وجود داشتن من ... بدون بچه اش از اون خونه فرار کرد ...
باورم نمی شد ... دیگه کار از مرور حوادث اون روز و قتل کریس تادئو گذشته بود ... مغزم داشت خاطرات کودکیم رو هم مرور می کرد ...
موبایلم بی وقفه زنگ می زد ... صداش بدجور توی گوشم می پیچید ... و یکی پشت سر هم تکانم می داد ... چشم هام باز نمی شد ...
این بار به جای سلول ... گوشه خیابون کنار سطل های آشغال افتاده بودم..
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#جمعه_های_دلتنگی
ای ابرهای سیاه و سفید!
آنگاه که باد شما را بر صفحه ی آسمان می گستراند،
آنگاه که سدّی میشوید، میان ما و آفتاب؛
داغمان را تازه و درد هجران را دو چندان می کنید.
غم ما از این است که آفتاب عالم تابی داریم ولی افسوس که از دیدارش محرومیم!
افسوس که سیاهی گناهان، ما را از آن نور باهر جدا ساخته است؛
و صد افسوس که می دانیم علت دوری را ولی همچنان گرفتار لذّت گناهیم.
ای ابرهای آسمان!
دردمند هجران اوییم و از فراقش نالان،
تنها امیدمان وعده ی حتمی خداوند است و
نور خورشید که گاه گاهی از روزنه هایی میان دامن سیاه شما بر ما می تابد؛
و نوید روزی را می دهد که ما نزدیکش می پنداریم و دشمنان دور.
به امید آن روز...🤲
اللهم عجل لولیک الفرج☘
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت بیست و سوم
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
صدای زنگ موبایلم بیدارش کرده بود ... اون خیابون خواب هم اومده بود من رو بیدار کنه ... شاید زودتر از شر صدای زنگ خلاص بشه ...
هنوز سرم گیج بود که صدا قطع شد ... یکی از چشم هام بیشتر باز نمی شد ... دوباره زد روی شونه ام ...
- هی مرد ... پاشو برو ... شلوارت رو که خراب کردی ... حداقل قبل از اینکه کنار خونه زندگی من بالا بیاری برو ...
به زحمت تکانی به خودم دادم ... سرم از درد تیر می کشید...
چند تا از کارتن هاش رو دیشب انداخته بود روی من ... با همون چشم های خمار بهش نگاه کردم ... چقدر سخاوتمندتر از همه اونهایی بود که می شناختم ... نداشته هاش رو با یه غریبه تقسیم کرده بود ...
از جا بلند شدم و دستم رو بردم سمت کیف پولم ... توی جیب کتم نبود ... چشمم باز نمی شد دنبالش بگردم ...
- دنبالش نگرد ...
خم شد از روی زمین برش داشت داد دستم ...
- دیشب چند تا جوون واست خالیش کردن ...
کیف رو داد دستم ...
- فقط زودتر از اینجا برو ... قبل اینکه زندگی من رو کامل به گند بکشی ...
ازشون دور شدم ... نمی تونستم پیداش کنم ... اصلا یادم نمی اومد کجا پارکش کردم ... همین طور فقط دور خودم می چرخیدم ... و از هر طرف، نور به شدت چشم هام رو آزار می داد ... همون جا کنار خیابون نشستم ... حی می کردم یکی داره توی گوش هام جیغ می کشه ...
چند خیابون پایین تر، سر و کله لوید پیدا شد ...
- تلفنت رو که برنداشتی ... حدس زدم باز یه گندی زدی ...
- چطوری پیدام کردی؟ ...
رفت سمت سطل های بزرگ آشغال و یه تیکه پلاستیک برداشت ...
- کاری نداشت ... زنگ زدم و گفتم بدون اینکه سروان بفهمه تلفنت رو ردیابی کنن ... شانس آوردی خاموش نشده بود ...
پلاستیک رو انداخت روی صندلی ... سوار ماشین اوبران که شدم ... دوباره خوابم برد
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
پژوهش نشان داده مردانی که به خانهداری میپردازند از نظر آماری کمتر دچار افسردگی میشوند و برعکس در زنان احتمال افسردگی را بالا میبرد. خانهداری به مردها عموما حس خواستنیبودن، انصاف و همراهی خوشفکر میدهد که باری از دوش زنان برمیدارد.
📘 #کرگدن
✍🏻 #اوژن_یونسکو
#روانشناسی
افکار منفی بهتنهایی اغلب اشتباه و غیرمنطقی هستند، به گونهای فریبکارانه واقعبینانه به نظر میرسند؛ به طوری که گمان میکنید وضع به همان بدی است که به نظر میرسد. شناختدرمانی میتواند شما را از شر این قبیل روحیات ناخوشایند نجات دهد و طرز تلقی مثبتتر و واقعبینانهتری در شما ایجاد کند.
📘 #از_حال_بد_به_حال_خوب
✍🏻 #دیوید_برنز
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
رودخونه ها هرگز به عقب برنميگردن. مثل رودخونه زندگى كن. گذشته رو فراموش كن و روى آينده ات تمركز كن 😇✋🏼
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت بیست و چهارم
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
دوش آب سرد ... لباس هام رو عوض کردم ...
از اتاق که خارج شدم ... تلفنش رو قطع کرد ...
- پزشکی قانونی بود ... خیلی وقته منتظره ...
نگاهی به اطراف کرد ...
- بد نیست به یه شرکت خدماتی زنگ بزنی ... خونه ات عین آشغال دونی شده ... تهوع آوره ... عجیب نیست نمی تونی شب ها اینجا بخوابی ...
پزشکی قانونی ...
از در که وارد شدیم ... به جای هر چیز دیگه ای ... اول از همه چشمم به جسدی افتاد که کارتر روش کار می کرد ... نصف سرش له شده بود ...
- دوباره توی اتاق تشریح من بالا نیاری ...
سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ... با عصبانیت بهم زل زده بود ... از اون دفعه که حالم وسط اتاق تشریح بهم خورد خیلی می گذشت اما گذر زمان در کم کردن خشمش تاثیری نداشت ...
رفت سمت میز کناری و پارچه رو کنار زد ...
- هیچ اثری از مواد و الکل یا ماده دیگه ای توی بدنش نبود ... یه بچه 16 ساله کاملا سالم ...
- اطلاعات قاتل چی؟ ...
- روی لباس و وسائلش اثر انگشتی که قابل شناسایی باشه باقی نمونده ... قاتل حدودا 6 فوت قد داشته ... مرد بوده با جثه ای کمی بزرگ تر از مقتول ... راست دست ...
و کاملا در استفاده از چاقو حرفه ای عمل کرده ... آلت قتاله احتمالا باید یه چاقوی ضامن دار نظامی باشه ... دقیق نمی تونم نوعش رو مشخص کنم چون خیلی با دقت چاقو رو قبل از در آوردن دایره وار چرخونده ...
می خواسته توی هر ضربه مطمئن بشه بیشترین میزان آسیب رو به قربانی وارد می کنه ... و خوب می دونسته باید چه کار کنه که اثری از خودش باقی نزاره ...
از نوع ضربه و طریق عمل کردنش، بدون هیچ شکی ... این کار رو در آرامش تمام انجام داده و کاملا روی موقعیت تسلط داشته ... قاتل صد در صد یه آدم حرفه ایه ... و مطمئنم اولین باری هم نبوده که یه نفر رو کشته ... یه آدم غیر حرفه ای محاله بتونه با این آرامش و سرعت یه نفر رو اینطوری از پا در بیاره ... این بچه هیچ شانسی برای زنده موندن نداشته ...
قاتل حرفه ای؟ ... اونم برای یه بچه 16 ساله؟ ...
نمی تونستم چشم از چهره کریس بردارم ... چه اتفاقی باعث شد که با چنین آدمی طرف بشه؟ ...
پارچه رو کشید روی صورت مقتول ...
- توی صحنه جنایت به نظر می رسید شخص دیگه ای هم غیر از قاتل و مقتول اونجا بوده باشه ... موقع بررسی جسد چیزی در این مورد متوجه شدی؟ ... فقط قاتل باهاش درگیر شده یا شخص سوم هم کمک کرده؟ ...
با حالت خاصی زل زد توی چشم هام ...
- به نظرت من شبیه سایکک هام یا روی پشیونیم نوشته مدیومم؟ * ... این جنازه فقط در همین حد، حرف برای گفتن داشت ... پیدا کردن بقیه داستان کار خودته ... ولی شک ندارم قاتل هیچ نیازی به کمک نفر سوم نداشته ... اونم برای یه نفر توی سن و سال این بچه ...
جنازه رو بردن سمت سردخونه ...
قاتل حرفه ای ... چاقوی نظامی ... راست دست ... تنها مدرک های صحنه جرم ... چیزهایی که برای اثبات محکومیت یه نفر ... به هیچ درد نمی خورد ...
تازه اگر می شد توی اطرافیان کریس کسی رو با این سه نشانه پیدا کرد ...
* افرادی که ادعا می کنند می توانند با روح مردگان ارتباط برقرار کرده، آنها را ببینند و مستقیم با آن ها صحبت کنند.
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#رسولی
#حضرت_مادر
شهادت بی بی دو عالم فاطمه زهرا سلام الله علیها تسلیت باد.🏴
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت بیست و پنجم
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
مادر دنیل ساندرز توی بیمارستان بستری بود ... واسه همین نمی تونست برای صحبت با ما به اداره پلیس بیاد ...
دنبالش می گشتیم که پرستار با دست به ما نشونش داد ... چهره جوان و غمگینی داشت ... و مهمتر از همه ایستاده بود و داشت با دست چپش، برگه های ترخیص رو پر می کرد ...
با روی گشاده با ما دست داد ... هر چند اندوه رو می شد در عمق چشم هاش دید ... اندوهی که عمیق تر از خبر مرگ یک شاگرد برای استادش بود ... انگار دوست عزیزی رو از دست داده بود ...
هیچ کلام ناخوشایندی در مورد کریس از دهانش خارج نمی شد ... هر چند، بیشتر اوقات حتی افرادی که مرتکب قتل شده بودن ... در وصف و رثای مقتول حرف می زدن تا کسی متوجه انگیزه شون برای قتل نشه ... اما غیر از چپ دست بودنش ... دلیل دیگه ای هم برای اثبات بی گناهیش داشت...
در ساعت وقوع قتل ... توی بیمارستان بالای سر مادرش بود ... از صحبت با آقای ساندرز هم چیز قابل توجهی نصیب ما نشد ... جز اینکه کریس ... توی آخرین شب زندگیش ... برای دیدن دبیر ریاضیش به بیمارستان اومده بود ...
- یه نوجوان ... شب برای دیدن شما اومده ... و بدون اینکه چیز خاصی بگه رفته؟ ...
خیلی عجیب بود ... با همه وجود می خواستم بگم اعتراف کن ... اعتراف کن که پخش مواد دبیرستان زیر نظر توئه ... چه جایی بهتر از اینجا برای اینکه مواد رو جا به جا کنی ... جایی که به اسم مادرت اومدی و به خوبی می تونی ازش برای پوشش کارت، استفاده کنی ...
خیلی آروم مکث کرد ...
- کریس خیلی آشفته بود ... چند بار اومد حرف بزنه اما یه فکری یا چیزی مانع از حرف زدنش می شد ... سعی کردم آرومش کنم ... اما فایده نداشت ... به حدی بهم ریخته بود که موبایلش رو هم جا گذاشت ...
رفت سمت کیفش و موبایل کریس رو در آورد ... موبایلی رو که فکر می کردم حتما دست قاتله ...
- بعد از اینکه متوجه شدم با منزل شون تماس گرفتم و به پدرش گفتم ... قرار شد بعد از ظهر بیاد و گوشیش رو ببره ... وقتی ازش خبری نشد دوباره با خونه شون تماس گرفتم که ...
و بغض راه گلوش رو بست ...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#روانشناسی
یکی از ویژگی های انسان های موفق آینده نگری است. برای آنان مهم نیست چه اتفاقی رخ میدهد. به چیزهایی که نمی توانند تغییر شان دهند، فکر نمی کنند. در عوض، به چیزهایی که در کنترلشان است، می اندیشند.
آنان به اعمال و رفتاری می اندیشند که برای ساختن آینده آرمانی شان، به آنها نیاز دارند.
اشخاص آینده نگر، نگرش متفاوتی دارند. معتقدند شادترین لحظاتِ زندگی در آینده رخ خواهد داد.
همانند کودکی که در انتظار رسیدن شب عید است، انتظار آینده را میکشند.
📘 نوآوری
✍🏻 #بریان_تریسی
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
اونهايى كه سعى كردن زمينت بزنن،
انتظار دارن در حالت خشم و دعوا باشى.
با آرامشت بهشون غلبه كن و تسخيرشون كن. 😇✋🏼
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
اگر همیشه و در هر موقعیتی با شهامت عمل کنید، میبینید که از جاهایی که انتظارش را ندارید به شما کمک می شود.
📘 #فروش_موفق
✍🏻 #برایان_تریسی
#داستان_شب
⬅️ قسمت بیست و ششم
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
گوشی رو گرفت سمتم ... شارژش تموم شده بود ... باورم نمی شد چیزی رو که دیروز اونقدر دنبالش گشتیم به این راحتی پیدا شد ...
از آقای ساندرز جدا شدیم ... به محض ورود به آسانسور، یه لحظه ام مکث نکردم ...
- برو اتاق امنیتی بیمارستان و تمام دوربین ها رو چک کن ... مطمئن شو دیروز دنیل ساندرز تمام مدت رو اینجا بوده ...
- واقعا لازمه؟ ... طبق شواهد پزشکی قانونی، قاتل راست دسته ... ولی اون ...
- منم دیدم چپ دست بود ... اما چه دلیلی داشته یه نوجوان این همه راه رو بیاد اینجا ... و بدون اینکه چیزی بگه برگرده ... و گوشیش رو هم جا بزاره ...
این داستان زیادی عجیبه ... شاید خودش مستقیم کریس رو نکشته اما می تونه شریک جرم باشه ... اگه پخش کننده اصلی باشه یا اصلا رئیس و مغز اصلی باند باشه ... واسش کاری نداره یه قاتل حرفه ای رو اجیر کنه ... فقط باید بتونیم انگیزه قتل رو پیدا کنیم ... و به ماجرا ربطش بدیم ...
مشخص بود نمی تونست باور کنه دنیل ساندرز با اون شخصیت و رفتار ... قاتل یا شریک جرم باشه ... اما من یاد گرفته بودم هیچ وقت نمیشه به رفتار و ظاهر انسان ها اعتماد کرد ... یه رفتار و شخصیت به ظاهر محترم ... بهترین سرپوش برای اعمال و نیت های کثیف آدم هاست ... هر چند طبق قانون ... تا زمانی که جرم کسی اثبات نشه بی گناهه ... اما من سال ها بود که دیگه اینطوری فکر نمی کردم ... دیدم رو نسبت به تمام انسان ها از دست داده بودم ...
انسان هایی که به خاطر یک طمع، وسوسه یا حتی حسادت ساده ... خوی درنده شون رو آزاد می کردن ... و حتی یک خودخواهی ساده ... حق زندگی و نفس کشیدن رو از انسان دیگه ای می گرفت ...
جز اینکه برهنه نیستیم ... و می تونیم وحشی گری مون رو با فضاپیما به سایر سیارات هم ارسال کنیم ... چه فرق دیگه ای بین ما با حیوانات درنده آمازون و حیات وحش آفریقا وجود داره؟ ...
اوبران رفت سراغ بررسی نوارهای امنیتی دیروز و شب قبلش ... باید حتما کپی نوارهای امنیتی رو با چشم های خودم می دیدم و مطمئن می شدم خود کریس، موبایلش رو جا گذاشته ... نه اینکه از راه دیگه ای به دست دنیل ساندرز رسیده باشه ... مثلا توسط قاتل ...
موبایل رو تحویل دادم تا بعد از شارژ مجدد و باز شدن رمزش ... تمام اطلاعاتش رو بازیابی کنن ... می خواستم حتی فایل ها، تصاویر و مسیج های پاک شده اش رو ببینم ...
معده ام به شدت می سوخت ... در این بین، سر و کله آقای بولتر، معاون دبیرستان هم پیدا شد ...
بعد از حرف های کوین ... دید من به اون سه نفر، دیگه دید دبیر، معاون یا مدیر مدرسه نبود ... حالا پشت هر کلمه ای که قرار بود به زودی ... از دهان الکس بولتر خارج بشه ... دنبال حلقه ها و حقیقت گمشده هر دو پرونده قتل و مواد می گشتم ... اگر حدس مون درست بود اطلاعاتی که به دست می اومد می تونست خیلی برای دایره مواد مفید باشه ...
اون به اسم یه صحبت دوستانه اومده بود ... بهش قول داده بودم هیچ ضبط صدایی انجام نشه ... اما چرا باید برای قول به شخصی که می تونست توی قتل دست داشته باشه ... احترام قائل می شدم؟...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#معرفی_کتاب 📚
داستان سیندخت در شهر گرم اهواز روایت میشود. مهندس بهمن فرزاد مدیرعامل کارخانهی روغنموتور اهواز است. او به سیندخت دختری که بهتازگی در کارخانهاش مشغول به کارشده علاقهمند شده است؛ اما سیندخت در نامهای به مهندس، سعی دارد با دلایلی او را از ازدواج با خودش منصرف کند.
📘 #سیندخت
✍🏻 #علی_محمد_افغانی
کتاب وقتی باز است ذهنی است که حرف میزند، وقتی بسته است دوستی است بهانتظار، وقتی فراموش میشود جانی است که میبخشاید، وقتی نابود شود، دلی است که میگرید!
📘 #سوربز
✍🏻 #ماریو_بارگاس_یوسا
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#یک_جرعه_کتاب
آدمها فکر می کنند اگر یک بار دیگر متولد شوند، جور دیگری زندگی
می کنند، شاد و خوشبخت و کم اشتباه خواهند بود.
فکر می کنند می توانند همه چیز را از نو بسازند، محکم و بی نقص!
اما حقیقت ندارد..
اگر ما جسارت طور دیگری زندگی
کردن را داشتیم،
اگر قدرت تغییر کردن را داشتیم،
اگر آدمِ ساختن بودیم،
از همین جای زندگیمان به بعد را
مى ساختيم ...
#آنتوان_دوسنت_اگزوپری
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat