eitaa logo
کلینیک تخصصی ادبیات
99 دنبال‌کننده
1هزار عکس
59 ویدیو
680 فایل
کتابخانه تخصصی ادبیات به کوشش دکتر مسعود فلسفی نژاد ⬅️ گامی کوچک در جهت اشاعه فرهنگ کتابخوانی☘ نظرات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید . @falsafinejad @saye1980
مشاهده در ایتا
دانلود
⬅️ قسمت بیست و چهارم نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی دوش آب سرد ... لباس هام رو عوض کردم ... از اتاق که خارج شدم ... تلفنش رو قطع کرد ...  - پزشکی قانونی بود ... خیلی وقته منتظره ...  نگاهی به اطراف کرد ...  - بد نیست به یه شرکت خدماتی زنگ بزنی ... خونه ات عین آشغال دونی شده ... تهوع آوره ... عجیب نیست نمی تونی شب ها اینجا بخوابی ...  پزشکی قانونی ...  از در که وارد شدیم ... به جای هر چیز دیگه ای ... اول از همه چشمم به جسدی افتاد که کارتر روش کار می کرد ... نصف سرش له شده بود ...  - دوباره توی اتاق تشریح من بالا نیاری ...  سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ... با عصبانیت بهم زل زده بود ... از اون دفعه  که حالم وسط اتاق تشریح بهم خورد خیلی می گذشت اما گذر زمان در کم کردن خشمش تاثیری نداشت ...  رفت سمت میز کناری و پارچه رو کنار زد ...  - هیچ اثری از مواد و الکل یا ماده دیگه ای توی بدنش نبود ... یه بچه 16 ساله کاملا سالم ... - اطلاعات قاتل چی؟ ... - روی لباس و وسائلش اثر انگشتی که قابل شناسایی باشه باقی نمونده ... قاتل حدودا 6 فوت قد داشته ... مرد بوده با جثه ای کمی بزرگ تر از مقتول ... راست دست ...  و کاملا در استفاده از چاقو حرفه ای عمل کرده ... آلت قتاله احتمالا باید یه چاقوی ضامن دار نظامی باشه ... دقیق نمی تونم نوعش رو مشخص کنم چون خیلی با دقت چاقو رو قبل از در آوردن دایره وار چرخونده ... می خواسته توی هر ضربه مطمئن بشه بیشترین میزان آسیب رو به قربانی وارد می کنه ... و خوب می دونسته باید چه کار کنه که اثری از خودش باقی نزاره ...  از نوع ضربه و طریق عمل کردنش، بدون هیچ شکی ... این کار رو در آرامش تمام انجام داده و کاملا روی موقعیت تسلط داشته ... قاتل صد در صد یه آدم حرفه ایه ... و مطمئنم اولین باری هم نبوده که یه نفر رو کشته ... یه آدم غیر حرفه ای محاله بتونه با این آرامش و سرعت یه نفر رو اینطوری از پا در بیاره ... این بچه هیچ شانسی برای زنده موندن نداشته ...  قاتل حرفه ای؟ ... اونم برای یه بچه 16 ساله؟ ...  نمی تونستم چشم از چهره کریس بردارم ... چه اتفاقی باعث شد که با چنین آدمی طرف بشه؟ ...  پارچه رو کشید روی صورت مقتول ... - توی صحنه جنایت به نظر می رسید شخص دیگه ای هم غیر از قاتل و مقتول اونجا بوده باشه ... موقع بررسی جسد چیزی در این مورد متوجه شدی؟ ... فقط قاتل باهاش درگیر شده یا شخص سوم هم کمک کرده؟ ...  با حالت خاصی زل زد توی چشم هام ... - به نظرت من شبیه سایکک هام یا روی پشیونیم نوشته مدیومم؟ * ... این جنازه فقط در همین حد، حرف برای گفتن داشت ... پیدا کردن بقیه داستان کار خودته ... ولی شک ندارم قاتل هیچ نیازی به کمک نفر سوم نداشته ... اونم برای یه نفر توی سن و سال این بچه ...  جنازه رو بردن سمت سردخونه ... قاتل حرفه ای ... چاقوی نظامی ... راست دست ... تنها مدرک های صحنه جرم ... چیزهایی که برای اثبات محکومیت یه نفر ... به هیچ درد نمی خورد ...  تازه اگر می شد توی اطرافیان کریس کسی رو با این سه نشانه پیدا کرد ...  * افرادی که ادعا می کنند می توانند با روح مردگان ارتباط برقرار کرده، آنها را ببینند و مستقیم با آن ها صحبت کنند. ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⬅️ قسمت بیست و پنجم نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی مادر دنیل ساندرز توی بیمارستان بستری بود ... واسه همین نمی تونست برای صحبت با ما به اداره پلیس بیاد ...  دنبالش می گشتیم که پرستار با دست به ما نشونش داد ... چهره جوان و غمگینی داشت ... و مهمتر از همه ایستاده بود و داشت با دست چپش، برگه های ترخیص رو پر می کرد ...  با روی گشاده با ما دست داد ... هر چند اندوه رو می شد در عمق چشم هاش دید ... اندوهی که عمیق تر از خبر مرگ یک شاگرد برای استادش بود ... انگار دوست عزیزی رو از دست داده بود ...  هیچ کلام ناخوشایندی در مورد کریس از دهانش خارج نمی شد ... هر چند، بیشتر اوقات حتی افرادی که مرتکب قتل شده بودن ... در وصف و رثای مقتول حرف می زدن تا کسی متوجه انگیزه شون برای قتل نشه ... اما غیر از چپ دست بودنش ... دلیل دیگه ای هم برای اثبات بی گناهیش داشت...  در ساعت وقوع قتل ... توی بیمارستان بالای سر مادرش بود ... از صحبت با آقای ساندرز هم چیز قابل توجهی نصیب ما نشد ... جز اینکه کریس ... توی آخرین شب زندگیش ... برای دیدن دبیر ریاضیش به بیمارستان اومده بود ...  - یه نوجوان ... شب برای دیدن شما اومده ... و بدون اینکه چیز خاصی بگه رفته؟ ...  خیلی عجیب بود ... با همه وجود می خواستم بگم اعتراف کن ... اعتراف کن که پخش مواد دبیرستان زیر نظر توئه ... چه جایی بهتر از اینجا برای اینکه مواد رو جا به جا کنی ... جایی که به اسم مادرت اومدی و به خوبی می تونی ازش برای پوشش کارت، استفاده کنی ...  خیلی آروم مکث کرد ... - کریس خیلی آشفته بود ... چند بار اومد حرف بزنه اما یه فکری یا چیزی مانع از حرف زدنش می شد ... سعی کردم آرومش کنم ... اما فایده نداشت ... به حدی بهم ریخته بود که موبایلش رو هم جا گذاشت ...  رفت سمت کیفش و موبایل کریس رو در آورد ... موبایلی رو که فکر می کردم حتما دست قاتله ...  - بعد از اینکه متوجه شدم با منزل شون تماس گرفتم و به پدرش گفتم ... قرار شد بعد از ظهر بیاد و گوشیش رو ببره ... وقتی ازش خبری نشد دوباره با خونه شون تماس گرفتم که ... و بغض راه گلوش رو بست ... ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
یکی از ویژگی های انسان های موفق آینده نگری است. برای آنان مهم نیست چه اتفاقی رخ میدهد. به چیزهایی که نمی توانند تغییر شان دهند، فکر نمی کنند. در عوض، به چیزهایی که در کنترلشان است، می اندیشند. آنان به اعمال و رفتاری می اندیشند که برای ساختن آینده آرمانی شان، به آنها نیاز دارند. اشخاص آینده نگر، نگرش متفاوتی دارند. معتقدند شادترین لحظاتِ زندگی در آینده رخ خواهد داد. همانند کودکی که در انتظار رسیدن شب عید است، انتظار آینده را میکشند. 📘 نوآوری ✍🏻 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
اونهايى كه سعى كردن زمينت بزنن، انتظار دارن در حالت خشم و دعوا باشى. با آرامشت بهشون غلبه كن و تسخيرشون كن. 😇✋🏼 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
اگر همیشه و در هر موقعیتی با شهامت عمل کنید، می‌بینید که از جاهایی که انتظارش را ندارید به شما کمک می شود. 📘 ✍🏻
⬅️ قسمت بیست و ششم نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی گوشی رو گرفت سمتم ... شارژش تموم شده بود ... باورم نمی شد چیزی رو که دیروز اونقدر دنبالش گشتیم به این راحتی پیدا شد  ...  از آقای ساندرز جدا شدیم ... به محض ورود به آسانسور، یه لحظه ام مکث نکردم ... - برو اتاق امنیتی بیمارستان و تمام دوربین ها رو چک کن ... مطمئن شو دیروز دنیل ساندرز تمام مدت رو اینجا بوده ... - واقعا لازمه؟ ... طبق شواهد پزشکی قانونی، قاتل راست دسته ... ولی اون ... - منم دیدم چپ دست بود ... اما چه دلیلی داشته یه نوجوان این همه راه رو بیاد اینجا ... و بدون اینکه چیزی بگه برگرده ... و گوشیش رو هم جا بزاره ...  این داستان زیادی عجیبه ... شاید خودش مستقیم کریس رو نکشته اما می تونه شریک جرم باشه ... اگه پخش کننده اصلی باشه یا اصلا رئیس و مغز اصلی باند باشه ... واسش کاری نداره یه قاتل حرفه ای رو اجیر کنه ... فقط باید بتونیم انگیزه قتل رو پیدا کنیم ... و به ماجرا ربطش بدیم ...  مشخص بود نمی تونست باور کنه دنیل ساندرز با اون شخصیت و رفتار ... قاتل یا شریک جرم باشه ... اما من یاد گرفته بودم هیچ وقت نمیشه به رفتار و ظاهر انسان ها اعتماد کرد ... یه رفتار و شخصیت به ظاهر محترم ... بهترین سرپوش برای اعمال و نیت های کثیف آدم هاست ... هر چند طبق قانون ... تا زمانی که جرم کسی اثبات نشه بی گناهه ... اما من سال ها بود که دیگه اینطوری فکر نمی کردم ... دیدم رو نسبت به تمام انسان ها از دست داده بودم ...  انسان هایی که به خاطر یک طمع، وسوسه یا حتی حسادت ساده ... خوی درنده شون رو آزاد می کردن ... و حتی یک خودخواهی ساده ... حق زندگی و نفس کشیدن رو از انسان دیگه ای می گرفت ...  جز اینکه برهنه نیستیم ... و می تونیم وحشی گری مون رو با فضاپیما به سایر سیارات هم ارسال کنیم ... چه فرق دیگه ای بین ما با حیوانات درنده آمازون و حیات وحش آفریقا وجود داره؟ ...  اوبران رفت سراغ بررسی نوارهای امنیتی دیروز و شب قبلش ... باید حتما کپی نوارهای امنیتی رو با چشم های خودم  می دیدم و مطمئن می شدم خود کریس، موبایلش رو جا گذاشته ... نه اینکه از راه دیگه ای به دست دنیل ساندرز رسیده باشه ... مثلا توسط قاتل ... موبایل رو تحویل دادم تا بعد از شارژ مجدد و باز شدن رمزش ... تمام اطلاعاتش رو بازیابی کنن ... می خواستم حتی فایل ها، تصاویر و مسیج های پاک شده اش رو ببینم ...  معده ام به شدت می سوخت ... در این بین، سر و کله آقای بولتر، معاون دبیرستان هم پیدا شد ...  بعد از حرف های کوین ... دید من به اون سه نفر، دیگه دید دبیر، معاون یا مدیر مدرسه نبود ... حالا پشت هر کلمه ای که قرار بود به زودی ... از دهان الکس بولتر خارج بشه ... دنبال حلقه ها و حقیقت گمشده هر دو پرونده قتل و مواد می گشتم ... اگر حدس مون درست بود اطلاعاتی که به دست می اومد می تونست خیلی برای دایره مواد مفید باشه ...  اون به اسم یه صحبت دوستانه اومده بود ... بهش قول داده بودم هیچ ضبط صدایی انجام نشه ... اما چرا باید برای قول به شخصی که می تونست توی قتل دست داشته باشه ... احترام قائل می شدم؟... ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
📚 داستان سیندخت در شهر گرم اهواز روایت می‌شود. مهندس بهمن فرزاد مدیرعامل کارخانه‌ی روغن‌موتور اهواز است. او به سیندخت دختری که به‌تازگی در کارخانه‌اش مشغول به کارشده علاقه‌مند شده است؛ اما سیندخت در نامه‌ای به مهندس، سعی دارد با دلایلی او را از ازدواج با خودش منصرف کند. 📘 ✍🏻
کتاب وقتی باز است ذهنی است که حرف می‌زند، وقتی بسته است دوستی است به‌انتظار، وقتی فراموش می‌شود جانی است که می‌بخشاید، وقتی نابود شود، دلی است که می‌گرید! 📘 ✍🏻 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
آدم‌ها فکر می کنند اگر یک بار دیگر متولد شوند، جور دیگری زندگی می کنند، شاد و خوشبخت و کم اشتباه خواهند بود. فکر می کنند می توانند همه چیز را از نو بسازند، محکم و بی نقص! اما حقیقت ندارد.. اگر ما جسارت طور دیگری زندگی کردن را داشتیم، اگر قدرت تغییر کردن را داشتیم، اگر آدمِ ساختن بودیم، از همین جای زندگیمان به بعد را مى ساختيم ... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت بیست و هفتم نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی وارد اتاق بازجويي شديم ... از چهره اش مشخص بود از اينكه بين تمام گزينه هاي مكاني ... براي صحبت به اونجا اومده بوديم ... اصا خوشش نيومده ... - واقعا جاي عجيبي براي يه صحبت دوستانه است ... با اين همه ميكروفن و دوربين ... به يكي از افسرها سپرده بودم توي اين فاصله دوربين پشت اتاق شيشه اي رو روشن كنه ... نمي خواستم چيزي رو از دست بدم ... شايد به دروغ بهش گفتم تمام وسائل صوتي خاموشه ... اما قصد داشتم اگر واقعا توي قتل يا فروش مواد دخالتي نداشت ... مطمئن بشم هيچ وقت كسي اون حرف ها رو نمي شنوه ... هر چند سوالش و حس ناخوشايندش، من رو به فكر فرو برد ... چرا قرار گرفتن در حس بازجويي براش نگران كننده بود؟ ... حرف هاش حول محور رفتار و برخورد مدير بود ... اينكه چطور با استفاده از ارتباطاتش ... كل منطقه رو زير و رو كرده ... و پاي گنگ ها رو از اونجا كوتاه كرده ... اگر چه از كوتاه شدن دست مواد فروش ها از دبيرستان خوشحال بود ... اما رفتار مدير و تحت فشار گذاشتن دانش آموزها رو كار درستي نمي دونست ... - اونها نوجوانن ... با كلي انرژي و هيجان ... اما همون طور كه ديديد حتي جرات حرف زدن با شما رو هم نداشتن ... شك نكنيد اگه مي خواستيد به طور رسمي حتي با لوسي اندرسون حرف بزنيد ... همون دانش آموزي كه توي حياط باهاش حرف زديد ... فكر مي كنيد اجازه مي داد بدون حضور وكيل دبيرستان باشه؟ ... اصا من نمي فهمم مگه يه دبيرستان چه كار حقوقي و قانوني اي بايد داشته باشه ... كه وكيل ازم داره؟ ... سوال جالبي بود ... شما معاون دبيرستان هستيد ... و مشخصه خيلي وقته آقاي پروياس رو زير نظر گرفتيد ... توي اين مدت متوجه نشديد با افراد مشكوكي در ارتباط باشه؟ ... كمي خودش رو روي صندلي جا به جا كرد ... - فرد مشكوك؟ ... در ارتباط با قتل؟ ... فكر مي كنيد ممكنه مدير توي مرگ كريس دست داشته باشه؟ ... نه ... امكان نداره ... من اينطور فكر نمي كنم ... اون هر كي باشه بهش نمي خوره بتونه كسي رو بكشه ... بدون اينكه فرصت بدم حرفش رو ادامه بده ... - گفتيد گنگ ها رو بيرون كرده ... حتي با پرونده سازي و بهانه هاي الكي ... دانش آموزهايي رو كه توي گنگ بودن يا حتي حس مي كرده مدرسه رو دچار مشكل مي كنن، اخراج كرده ... يعني به تنهايي براي دانش آموزها پرونده سازي مي كرده؟ ... قطعا براي اين كار به كمك احتياج داشته ... اما از افراد مشكوك، منظورم فقط چنين افرادي نبود ... تمام كارهايي كه جان پروياس انجام داده ... مي تونسته فقط براي خالي كردن عرصه از ساير مواد فروش ها و گنگ ها باشه ... هر چند پاسخ اين سوال و اون نيروهاي كمكي ... مي تونستن من رو به سرنخ اصلي پرونده برسونن ... ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺷﺮﻗﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻮﺩﮎ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺳﯿﻢ ﺧﺎﺭﺩﺍﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﺮﻟﯿﻦ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩ. ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﺑﻪ ﮐﺸﻮﺭ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺷﺪ. ﻣﺘﻦ ﺯﯾﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺩﻓﺘﺮ ﯾﺎﺩﺍﺷﺖ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺍﺳﺖ: ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﺰﺭﮔﯿﺴﺖ. ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻣﯽﺩﺍﻧﻢ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺑﯿﮕﻨﺎﻩ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﺟﻨﮓ ﻭ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻃﻠﻮﻉ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻣﺮﺍ به دﺳﺘﺎﻥ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯽﺳﭙﺎﺭﻧﺪ. ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯿﻤﯿﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﺰﺭﮔﯿﺴﺖ. ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺩﺭ 70 ﮐﺸﻮﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ 317 ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ به ناﻡ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﺎﻣﮕﺬﺍﺭﯼ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﻫﻢ ﺑﻨﯿﺎﻧﮕﺬﺍﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺑﻨﯿﺎﺩﻫﺎﯼ ﺧﯿﺮﯾﻪ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺷﺪ. ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻧﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ، ﺗﻮﻟﯿﺪ ﻣﺜﻞ ﺭﺍ ﻫﺮ ﺟﺎﻧﻮﺭﯼ ﺑﻠﺪ است. 📘 خاطرات جنگ ✍🏻 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
! روزی بُهلول خوش حال بود. او را به مهمانی دعوت کرده بودند. زودتر از همه خودش را به مهمانی رساند و بالای مجلس نشست. مهمان ها یکی یکی با لباس های گران قیمت وارد می شدند. از بُهلول که لباسی کهنه به تن داشت، می خواستند تا کمی پایین تر برود و جا برای نشستن آنها باز کند. بلاخره بُهلول را آن قدر جا به جا کردند تا مجبور شد بیرون از اتاق و روی کفش مهمان ها بنشیند و غذا بخورد. مدتی گذشت. دوباره بُهلول به مهمانی دعوت شد. این بار لباسی نو از کسی گرفت، پوشید و به مهمانی رفت؛ ولی بیرون اتاق نشست. مهمان‌ها یکی یکی از در وارد شدند. نگاهی به او انداختند و گفتند: «آقای بُهلول، چرا اینجا نشسته اید؟ بفرمایید بالاتر.» بلاخره بُهلول را آن قدر جا به جا کردند تا بُهلول بالای مجلس جا گرفت. شام را آوردند. سفره پر از غذاهای جور وا جور پر شد. بُهلول آستین لباسش را در بشقاب پلو گذاشت و گفت: «آستینِ نو، بخور پلو.» مهمان ها دست از غذا کشیدند. با تعجّب به بُهلول نگاه کردند. یکی پرسید: «چه کار می کنی؟ مگر آستین غذا می خورد؟» بُهلول که منتظر این سؤال بود، گفت: «من همان بُهلولی هستم که چند شب پیش، همین جا مهمان بودم، امّا لباسم مثل شما نو و گران قیمت نبود. مجبور شدم شام را روی کفش ها و بیرون از اتاق بخورم. حالا هم این احترام مال من نیست، مال لباسم است. پس او باید پلو بخورد، نه من.» بُهلول دوباره گفت: «آستین ِ نو، بخور پلو.» و همه به فکر فرو رفتند. کجا از ضرب المثل آستین نو بخور پلو، استفاده کنیم؟ هروقت به جایی بروید که به شما محل نگذارند، یعنی به شما توجه نکنند، به شما اهمیت ندهند، اما به یک نفر دیگر که لباس‌های شیک و نو پوشیده اهمیت بدهند و توجه کنند و به او محل بگذارند، می توانید این ضرب المثل را به کار ببرید: «آستین نو، بخور پلو!». 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
انسان‌ می‌تواند تبسم کند درحالی که به بدترین شکل در حال خیانت به شما هست! حیوانات تبسم نمی‌کنند ولی هم را می‌درند، کدام منصفانه‌تر است؟ 📘 ✍🏻 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
اگر بتوانید یک شخص یا یک چیز را کمی بیشتر درک کنید، روز موفقی خواهید داشت. اگر بتوانید بر یک رفتار یا تفکر بد غلبه کنید و رفتار و تفکر بهتری را جایگزین نمایید روز موفقی خواهید داشت. اگر نسبت به خود و دیگران مهربان باشید، روز بهتری خواهید داشت. اگر با وجود انجام دادن ناقص کارها، خود را دوست داشته باشید، روز موفقی خواهید داشت. اگر به خاطر برخوردار بودن از موهبت زندگی و یافتن فرصتی برای یاد گرفتن و رشد کردن خدا را شکر کنید و سپاسگزار باشید روز موفقی خواهید داشت. 📘 ✍🏻 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت بیست و هشتم نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی چند لحظه رفت توي فكر ... - نه ... آدم مشكوكي به نظرم نمياد ... هر چند من توي محيط مدرسه بيشتر مجبورم حواسم رو به دانش آموزها و مديريت دبيرستان بدم ... مديريت اون همه نوجوان كه مثل كوه آتشفشان، هيجانات جواني شون غيرقابل كنترله ... كار راحتي نيست ... اما هر چي فكر مي كنم هيچ دليلي نمي بينم كه آقاي مدير بخواد با كريس درگير بشه ... كريس بيشتر از يه سال بود كه ديگه اون بچه قبل نبود ... و هيچ خطري براي اعتبار و امتياز دبيرستان محسوب نمي شد ... هيچ خطري ... يعني بايد دنبال نقاط خطر مي گشتم ... به نظر مي اومد جان پروياس ... به راحتي مي تونست افرادي رو كه سد راهش قرار بگيرن رو حذف كنه ... اما چطور؟ ... اگه جان پروياس سركرده فروش مواد باشه ... و كريس به نوعي واسش ايجاد مشكل كرده باشه ... يانگ زه بزرگي براي قتل داشته ... يول چرا با دي زنده بودن مقتول براي اونها و من آخرين سوال و ضربتي ترين شون رو براي دقايق آخر گذاشته بودم ... زماني كه اون در اوج حس آرامش بود و خيالش راحت، كه همه چيز تموم شده ... اون وقت ديگه نمي تونست محاسبه شده و كنترل شده رفتار كنه ... حداقل يك واكنش كوچيك ولي مهم... توي در ايستاده بود ... با من دست و ازم جدا شد ... كه يهو صداش كردم ... - آقاي بولتر ... چرا توي ليستي كه من داديد اسم دنيل ساندرز ... استاد رياضي دبيرستان تون رو ننوشته بوديد؟ ... جا خورد و براي چند لحظه افكارش آشفته شد ... هر چند براي لحظات بسيار كوتاهي بود ... اما چه چيزي در مورد دنيل ساندرز، اون رو آزار مي داد؟ ... - آقاي ساندرز تقريبا با بيشتر دانش آموزهاش رابطه خيلي خوبي داره ... اگر بخوام دايره روابط عموميش رو مشخص كنم ... شايد بيشتر از دو سوم دانش آموزها رو در بربگيره ... مشخص بود داره ذهنش رو با طواني كردن جمات متمركز مي كنه ... - اما من نخواسته بودم ليست دانش آموزهاي اطراف دنيل ساندرز رو بهم بديد ... لبخند غير منتظره اي صورتش رو پر كرد ... - آقاي ساندرز يكي از نقاط قوت و اعتبار دبيرستان ماست ... براي همين خيلي مورد توجه و حمايت آقاي پروياس قرار گرفته ... ارتباط خوبي هم با همه بچه ها داره ... نمي دونستم ميشه به عنوان يه دوست مطرحش كرد يا نه ... چون به هر حال نفوذش روي بچه ها عموميه ... و اين كلمات تير آخر رو شليك كرد ... چه برنامه زيركانه اي... مديري كه منطقه رو از دست ساير گنگ ها آزاد مي كنه ... با يه وجهه اجتماعي موجه و عالي ... با كمك معلم با اعتباري كه رابط بين مدير و بچه هاست ... نفوذ كام و شخصيتش اونها رو به خودش جذب مي كنه ... و افرادي مثل كريس كه با تغيير ظاهر، چهره و رفتار مي تونن گزينه هاي خوبي براي پخش خورده اي وسيع باشن ... تمام اين نقشه حساب شده بود ... تنها نقطه ضعفش استفاده از دانش آموزي بود كه قبا به عضويت توي گنگ شناخته شده بوده ... براي چنين نقشه و برنامه استادانه اي يه نقطه ضعف حساب مي شد ... اما چرا كشته بودنش؟ ... از روي پول مواد، كش مي رفته؟ ... بازپرداختش به تاخير افتاده؟ ... با كسي درگير شده؟ ... يه معتاد اون رو كشته بوده؟ ... و دنيايي از سوال هاي ديگه ... سوال هايي كه تا به جواب نمي رس دي ... ممكن بود دست ما از قاتل كوتاه بشه ... در هر صورت، مشخص بود چرا آقاي بولتر نمي خواست حرف هاش ضبط بشه ... و يه سري از حقايق رو مخفي مي كرد... در افتادن با چنين گنگ فروش موادي ... شجاعتي در حد حماقت مي خواست ... افرادي كه بدون به جا گذاشتن سر نخ ... مي تونن توي روز روشن از شرت خاص بشن ... ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
📙ضرب المثل های معروف ایرانی ✏ مهدی سهیلی
6597593885621.pdf
1.61M
ضرب المثل های معروف ایرانی 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
اشعاری که ضرب المثل شده اند : 1-خوش بود گر محک تجربه آید به میان/ تا سیه روی شود هرکه دراو غش باشد ۲ – زلیخا مرد از این حسرت که یوسف گشت زندانی/ چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی ۳ – خوب گیرد جام راساقی به دست/ کار نیکو کردن از پرکردن است ۴ – نام احمد نام جمله انبیاست/ چون که صد آمد نودهم پیش ماست ۵ – تو مو می بینی و من پیچش مو/ تو ابرو من اشارت های ابرو ۶ – با مردم زمانه سلامی و و السلام/ چو گفتی غلامتم به خدا می فروشنت ۷- میان ماه من تا ماه گردون/ تفاوت اززمین تا آسمان است ۸ – عمر اگر خوش گذرد زندگی نوح کم است/ ور به سختی گذرد نیمه نفس بسیار است ۹ – اصل بد نیکو نگردد زانکه بنیادش بد است/ تربیت نااهل راچون گردکان بر گنبد است ۱۰ – زندگی کردن من مردن تدریجی بود/ هر چه جان کند تنم، عمر حسابش کردم 11- بلا ندیده دمی را شروع باید کرد /علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد ۱۲ – پرسی که تمنای تو ازلعل لبم چیست؟/ آن جا که عیان است چه حاجت به بیان است ۱۳ – درتنگنای حیرتم از نخوت رقیب/ یارب مباد آن که گدا معتبر شود ۱۴ – با خرابات نشینان زکرامات ملاف/ هرسخن جایی و هر نکته مکانی دارد ۱۵ – دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید/ مجنون چو سیه دانه ببیند خوشش آید ۱۶ – زهشیاران عالم هرکه رادیدم غمی دارد/ دلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
واقعاً چه چیزی بهتر از این‌که شب، درحالی‌که باد به شیشه‌ها می‌کوبد و چراغ هم روشن است آدم کنار آتش بنشیند و کتابی بخواند. 👤 🎨 گوشه‌ای دنج اثر جان کالکات هورسلی 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت بیست و نهم نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی رفتم اتاق پشت شيشه ... قبل از اينكه فيلم رو پاك كنم تصميم گرفتم حداقل يه بار اون رو از خارج ماجرا ببينم... فيلم رو پخش كردم ... اين بار با دقت بيشتر روي حالت و حرف هاش ... بعد از پاك شدنش ديگه چنين فرصتي پيش نمي اومد ... محو فيلم بودم كه اوبران از در وارد شد ... - چي مي بيني؟ ... - فيلم ضبط شده حرف هاي آقاي بولتر ... صندلي رو از گوشه اتاق برداشت و نشست كنارم ... - راستي گوشي مقتول ... شارژ شده و پسوردش رو هم برداشتن ... چيز خاصي توش نبود ... يه سري فايل صوتي ... چند تا عكس با رفقاش ... همون هايي كه ديروز باهاشون حرف زده بود مي * ... بازم آوردم خودتم اگه خواستي يه نگاه بهش بندازي ... گوشي رو گرفتم و دكمه ادامه پخش فيلم رو زدم ... اوبران تمام مدت ساكت بود و دقيق نگاه مي كرد ... تا زماني كه فيلم به آخرش رسيد ... - اين چرا اينقدر جا خورد؟ ... هر چند چهره اش تقريبا توي نقطه كور دوربين قرار گرفته و واضح نيست اما كامل معلومه از شنيدن اسم ساندرز بهم ريخت ... - تصور كن معاون يه دبيرستاني و با گروه مواد فروش حرفه اي طرف ... جاي اون باشي نمي ترسي؟ ... از جا بلند شد و صندلي رو برگردوند سر جاي اولش ... - چرا مي ترسم ... اما زماني كه نفهمن من لو شون دادم و مدركي در كار نباشه ... براي چي بايد بترسه؟ يا... نجا كه دايره مواد نيست ... تو هم كه ازش نخواسته بودي بياد توي دادگاه بايسته و عليه شون شهادت بده ... سوال خوبي بود ... سوالي كه اساس تنها نظرياتم رو براي رسيدن به جواب و پيدا كردن قاتل زير سوال برد ... هيچ مدرك و سرنخي نبود ... اگر اين افكار و استدال ها هم، پوچ و اشتباه از آب در مي اومد ... پس چطور مي تونستم راهي براي نزديك شدن و پ داي كردن قاتل، پيدا كنم؟ ... اون گنگ ها و اون دختر رو از كجا پيدا مي كردم؟ ... اگر اون هم هيچ چيزي نديده بود و هيچ شاهدي پيدا نمي شد چي؟ ... دوربين هاي امنيتي بيمارستان ثابت كرده بود دنيل ساندرز در زمان وقوع قتل توي بيمارستان بوده ... و هيچ جور نمي تونسته خودش رو توي اون فاصله زماني به صحنه جرم برسونه و برگرده ... چيو ه فردي هم غ ري از كاركنان بيمارستان، بعد از قتل با اون در تماس نبوده ... شب قبل هم، دوربين ها رفتن كريس رو به بيمارستان ضبط كرده بودن ... ساندرز حتي اگر در فروش مواد دخالت داشت يا حتي دستور مرگ كريس رو صادر كرده بوده ... هيچ ارتباط يا فرد مشكوكي توي اون فيلم ها نبود ... و جا موندن موبا لي هم بي شك اشتباه خود كريس ... فقط مي موند جان پروياس، مدير دبيرستان ... و اگر اونجا هم بي نتيجه مي موند اون وقت ديگه ... به صفحه مانيتور نگاه مي كردم و تمام اين افكار بي وقفه از بين سلول هاي مغزم عبور مي كرد ... دستم براي پاك كردن فايل ... سمت دكمه تاييد مي رفت و برمي گشت ... و همه چيز بي جواب بود ... حاا ديگه كم كم ... احساس خستگي، آشفتگي و سرگرداني ... با كوهي از عجز و ناتواني به سراغم اومده بود ... حس تلخي كه هميشه در پس قتل هاي بي جواب بهم حمله مي كرد ... پرونده هايي كه در نهايت ... قاتل پيدا نمي شد ... گاهي ماه ها ... سال ها ... و گاهي هرگز ... * صحبت با ا ني افراد به علت طواني شدن و بي ي فا ده بودن در روند داستان، مطرح نشد. ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
تو به دیگران یاد می‌دهی چطور با تو برخورد کنند؛ وقتی تو تغییر می‌کنی آنها هم تغییر می‌کنند. وقتی شروع به احترام گذاشتن به خودت می‌کنی درواقع به دیگران نحوهٔ محترمانه برخورد کردن با خودت را می‌آموزی. وقتی در روابطت قدرتمندانه ظاهر ‌شوی، دیگران متوجه می‌شوند با فرد توانمندی روبرو هستند. می‌خواهی آدم‌ها را تغییر دهی؟ بهترین راه تحول آنها، ایجاد دگرگونی در خود تو است. تو بهتر شو تا دیگران برخورد بهتری با تو داشته باشند. به ما بپیوندید 👇👇👇 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت ۳۰ نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی فايل رو پاك كردم ... و گوشي كريس رو برداشتم ... حق با اوبران بود ... هيچ چيزي يا سرنخي توش نبود ... و اون شماره هاي اعتباري هم كه چند بار باهاش تماس گرفته بودن ... عين قبل، همه شون خاموش بود ... تماس هاي پشت سر هم ... هرچند، مشخص بود به هيچ كدوم شون جواب نداده ... نه حداقل با تلفن خودش ... گوشي رو گذاشتم روي ميز ... و چند لحظه بهش خيره شدم ... اما حسي آرامم نمي گذاشت ... دوباره برش داشتم و براي بار دوم، دقيق تر همه اش رو زير و رو كردم ... باز هم هيچي نبود ... قبل از اينكه قطعا گوشي رو براي بايگاني پرونده بفرستم ... تصميم گرفتم فايل هاي صوتي رو باز كنم ... هدست رو از سيستم جدا كردم و وصل كردم بهش و اولين فايل رو اجرا كردم ... صداي عجيبي فضاي بين گوشي هاي هدست رو پر كرد انگار زمان متوقف شده بود همه چيز از حركت ايستاد همه چيز حتي شماره نفس هاي من ... ضربان قلبم هر لحظه تندتر مي شد با سرعتي كه انگار داشت با فشار سختي دنده هام رو مي شكست و از ميان سينه ام خارج مي شد . حس مي كردم از اون زمان و مكان كنده شدم ،اون اداره ، اتاق ،ديوارها و هيچ چيز وجود نداشت اوبران كه به اتاق برگشت صورتم خيس از اشك بود و به سختي نفس مي كشيدم و من مفهوم هيچ يك از اون كلمات رو نمي فهميدم ... وحشت زده به سمتم دويد و گوشي رو از روي گوشم برداشت دكمه هاي بالاي پيراهنم رو باز كرد و چند ضربه به شونه ام زد پشت سر هم مي گفت : - نفس بكش ... نفس بكش ... اما قدرتي براي اين كار نداشتم ... سريع زير بغلم رو گرفت و برد توي دستشويي ، چند بار پشت سر هم آب سرد به صورتم پاشيد ... بالاخره نفس عميقي از ميان سينه ام بلند شد ، مثل آدمي كه در حال خفه شدن بار سنگيني از روي وجودش برداشته باشن . نفس هاي عميق و سرفه هاي پي در پي ... لويد با وحشت بهم نگاه مي كرد . - حالت خوبه توماس؟ ... خوبي؟ دستم رو خيس كردم و كشيدم دور گلوم .نفس هام آرام تر شده بود با سر جواب سوالش رو تاييد كردم . نفس مي كشيدم اما حالتي كه در درونم بود ،عجيب تر از چيزي بود كه قابل تصور باشه ... ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat