〰✨🕊🌸༼༼ ﷽ ༽༽🌸🕊✨〰
#سوال
#وهابی ای گفت #نذرهای شما #حرام هست. نذر فقط در راه #خداست.نذر برای #حسین و سفره رقیه و سفره ابالفضل #حرام است..... لطفا توضیحی فرمایید❓
⭕️💠💠💠💠💠⭕️
#پاسخ✅
✍ما هم می گوییم نذر برای غیر خداوند باطل است. نذر شرعی از دیدگاه شیعه آن است که انسان فقط خودرا برای خدا متعهد به پرداخت چیزی معین بکند به همین دلیل که فرموده اند تا در صیغه نذر حتماقید "لله علی کذا"( به خاطر خدا بر گردن من است) باید آورده شود چنان که در راویات آمده است(1)
💠وفقهای ما تصریح کرده اند( 2)
📌شیعیان نذرشان را برای خدا انجام میدهند وثواب آن را برای اهل بیت ونزدیکان آنان قرار میدهند وانان وقتی می گویند فلان چیز نذر امام حسین است یعنی ثواب آن را برای امام حسین قرار داده ام نه آنکه آن نذر برای تقرب جستن وعبادت حسین علیه السلام باشد
دراین گونه مسایل نیت قلبی ملاک است نه تشابه ظاهری چنان که بخاری در کتاب "به اصطلاح صحیح خود"از پیامبر روایت می کند که فرمود:
💠"انما الاعمال بالنیات"
"ملاک ومعیار در عمل #نیت است"(3)
📚(1)وسایل الشیعه،ج23 ص293 باب 1
📚(2)جواهر الکلام،ج35 ص372
📚(3)صحیح بخاری،ج1 ص3 ح1
⠀ ⠀ོ ⠀ 🌥⠀⠀ོ ⠀ ⠀ོ ⠀🌥⠀ ⠀⠀ོ
╭═━⊰🍃🌸🌸🍃⊱━═╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰═━⊰🍃🌸🌸🍃⊱━═╯
╲\ ╭``┓
╭``🌸``╯
┗``╯ \╲
✨ دو کلمه !
عن الصادق جعفر بن محمد« علیهما السلام»، عن ابیه، عن جدّه«علیهم السلام» قال: کَتَبَ رجلٌ الی الحسین بن علیٍّ«علیه السلام»: یا سیدی! اخبِرنی بِخَیر الدُّنیا و الاخره. فَکَتب الیه، بسم الله الرحمن الرحیم امّا بَعد فانّه مَن طَلب رِضَا اللهِ بِسَخَط الناس کَفاهُ اللهُ امورَ الناس وَ مَن طَلب رضا الناس بسَخَطِ الله وَ کَلَه اللهُ الی الناس. " امالی، ص 268"
(مردی ) خیر دنیا و آخرت را از (حضرت امام #حسین علیه السلام) می پرسد.( مقصودش این است که خیر دنیا و آخرت چگونه بدست می آید؟) ... حضرت هم دو کلمه به او جواب دادند: هر کسی که در یک جایی امرش دائر شد بین این که رضای الهی را بدست بیاورد یا رضای مردم را، در حالی که این دو تا با هم تعارض و تنافی داشته باشند.
اگر این کار را انجام بدهد، این حرف را بزند، خدا را راضی می کند اما مردم را ناراضی می کند. هر کسی که در یک چنین موردی رضای الهی را طلب کند و ترجیح بدهد، یعنی سَخَط و خشم و نارضاییِ مردم را به جان بخرد برای خاطر رضای الهی، کَفاهُ اللهُ امورَ الناس، خدا، خودش مشکلِ او را با مردم حل خواهد کرد.
نگران نباش که اگر تکلیف را انجام دادی، این حرف را زدی، این اقدام را کردی،چهار نفر از تو ناراضی می شوند. نگران نباش! دلهای مردم دست خداست. اگر خدای متعال اراده کند که دلِ مردم را در یک چنین موردی به سمت این انسانی که رضای الهی را بر رضای مردم ترجیح داده، جلب بکند،این کار را خواهد کرد.
این یک طرف قضیه است.حال، عکسش: وَ مَن طَلب رضا الناس بسَخَطِ الله، اگر همین شخص، خشنود کردن مردم را با به سخط آوردن پروردگار برگزید، و دستور الهی را عمل نکرد، وَ کَلَه اللهُ الی الناس، خدا کار او را بدست مردم می سپارد.یعنی رها می کند او را، خدا برای تو کاری نخواهد کرد.
[ شرح حدیث از امام خامنه ای ، مدظله العالی در مقدمه درس خارج 21/11/1393 ]
❤️ #مقام_معظم_رهبری (حفظه الله)❤️
✳️ http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب
🕊#رماݩ_هادےدلہا
قسمت #بیست_یڪم
دوست شهید وآرامش بخش اصلی قلب بی قرار من همون #شهیدگمنام قطعه سرداران بی پلاک بود که من اسم عزیز #گمشده ام رو گذاشتم روش #حسین
روز بیست و چهارم اسفند خیلی زودتر از موعد فرا رسید
تایم حرکتمون شش صبح بود.
عطیه رو مامان و باباش آورده بودن.
تا مارسیدیم مادرش اومد سمت ما سفارش عطیه اول به مامان کرد بعد به من.
جلوی اتوبوس🚎وایستاده بودیم
چند تا ازدخترا دور مامان جمع شده بودن چند تا ازآقایون دور بابا.منم کنار عطیه.
بالاخره خلوت شد.
آقای لشگری و علوی به سمتمون اومدن. هردو همرزم #حسین بودن وبوی حسین برای بابا میدادن.بابا بغلشون کرد بوشون کرد.
آقای علوی تا عطیه رو دید انگار خوشحال شد.
ودحالیکه سرش پایین بود گفت : خانم اسفندیاری حضورتون تو کاروان ما واقعا باعث سعادته.
تاعطیه اومد جوابشو بده پریدم توحرفش گفتم:
_" آخه خانوم نماینده حضرت آقان واسه همین براتون سعادته؟😒
علوی سررخ شد..
آخیش دلم خنک شد. تااین باشه اینجا خود شیرینی نکنه.. 😐آقای لشگری هم خندید.. اما شادی من زیاد دووم نیورد
صدای توبیخ کننده مامان،بابا وبهار :
_زینب😠
بالاخره ما سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم
منوعطیه پیش هم نشستیم.
یه مسیری که خوابیدیم .وقتی بیدار شدم دیدم عطیه روی پای من خوابیده.
آروم از تو کوله پشتیم #سلام_برابراهیم رو درآوردم و شروع کردم به خوندن.
یه نیم ساعتی بود که داشتم کتاب میخوندم که عطیه از خواب بیدار شد داشت چشماشو میمالید که چشمش به کتاب تو دستم افتاد :
_وایییی سلام بر ابراهیم😍
_خخخخ بیا بخون
کتابو از دستم قاپید.
✨راوےعطیه✨
جلد کتاب رو نوازش کردم وشروع کردم به خوندن.
برگ اول کتاب آشنایی بود.
《ابراهیم در اول اردیبهشت سال 36در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به جهان گشود.او چهارمین فرزند خانواده به شمار میرفت.
با این حال پدرش مشهدی محمدحسین به او علاقه خاصی داشت.
اونیز منزلت پدر خویش را به درستی شناخته بود.پدری که با شغل #بقالی توانسته بودفرزندانش را به بهترین نحو تربیت کند.
ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخی یتیمی راچشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد...
ادامہ_دارد..
http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #بیست_وسوم
🍀راوے زینب🍀
بالاخره رسیدیم پایگاه مسعودیان جایی که عزیز دلم پارسال اینجا #خادم بود. وقتی رسیدم اینجا، اومد استقبالم..
اما حالا...😔
من زائر این مناطقم بدون حسین
بهم گل میدادن به یاد حسین
وارد قرار گاه شدیم وآنقدر خسته بودم و مسکن ها سریع وادار به خوابم کرد ولی قبل از خواب گوشیم رو روی ساعت گذاشتم برای #نماز به وقت اهواز
باصدای گوشیم بیدار شدم بهار بیدار بود.
بهار: زینب کجا میری؟!
_میام...
بهار:وایسا بیام
پشت محل سکونت ما یه خیمه برپابود
بهار:اونجا چه خبره؟
_اونجا محل نماز خوندنای حسین بود😔
هرقدم که برمیداشتم بیشتر دلم میلرزید وخاطرات سالهای پیش جلوی چشمم مرور میشد..😣
آقایون خیلی دور خیمه بودن..
تا من رفتم نزدیک اونا رفتن #عقب.من وارد خیمه شدم....😭
شکستم.. آوارشدم.. اشڪ ریختم.. نماز خوندم با هق هق.. 😭مداحے شهدای گمنام رو گوش دادم...
تا موقع حرکت من تواون خیمه بودم.
اولین محل باز دیدمون اروند بود.به بهار گفتم یه گل فروشی سر راه دیدن حتما نگه دارن.
داخل شهر یه گل فروشی نگه داشتن ۷۵ تا شاخه گل رز گرفتم.
🌷 اروند رود🌷
رود وحشی که بعد از ۳۴ سال هنوز #غواصای جوان ایران رو در خودش نگه داشته
همون غواصایی که در کربلای ۴و۵ زدن به دل دشمن و #هیچوقت برنگشتن..
اینجا جای پای قدم های هزاران شهیده.... مادرانشون...خواهرانشون...همسرانشون..
که هنوز #چشم_به_راه پیکرشونن..
_بهارهنوز اجازه قایق سواری به زایرین میدن؟
بهار: آره چطور؟!
_میشه بریم سوار بشیم؟🙏
اون قایق... من،عطیه ،بهار،داداشش،آقای علوی وآقای لشگری هم اومدن
میانه های آب ۲۵ رز به یاد برادرم تو اروند رها کردم.
عطیه دستشو میکرد توی آب که آقای علوی گفت:
_خانم اسفندیاری دستتونو بیارید بیرون خطرناکه خدایی نکرده اتفاقی میفته
لب اروند همه پیاده شدیم.
که آقامهدی داداش بهار گفت :
_خانم عطایی فر یک لحظه
گفت:
_فکر نمیکنم برادرتون که شهید شده که جواب نامحرم رو بدین (یاد اتفاق دم اتوبوس افتادم که جواب آقای علوی رو دادم) اصلا در شان شمانیست چنین شیطنت هایی.. دیگه دلم نمیخواد چنین رفتارایی ازتون ببینم🙏
بعدم خانمشو صدا زدورفتن.😔
به خودم قول دادم خانم وار تر رفتار کنم.😔☝️
محل دوم بازدید ما شلمچه🌷 بود.
تو ورودی شلمچه یک صوت از حاج حسین یکتا پخش میشد.
وارد منطقه شدیم..
دلم یه جای خلوت میخواست #من باشم و #خدا و #حسین...😞
صدای سخنران تو منطقه میپیچید..
که گفتن:
🎤《خواهر شهید عطایی فر هم اینجان..
خواهرم پیکر برادرت به دستت نرسیده؟
بی تابی میکنی که مزار برادرت خالیه؟😭
زیر همین خاکی که راه میری..
روش پر از هزاران حسین مثل شماس
هزار #خواهرشهید مثل شما #منتظر حسینشونن..
بذار برات یه چیزیو تعریف کنم کمتر بی تابی حسینتو کنی..
چند سال پیش یه مادرشهیدی اومد اینجا
زمان تفحص شهدا..
سفت وسخت گفت که باید پسرم رو بدید ببرم😡😭
چندروزی گذشت..
دیدم مادر شهید باچشم گریون داره وسایلشوجمع میکنه بره شهر خودشون
گفتیم:
_مادر چیشد شما که میگفتی تا بچه ام پیدا نشه نمیرم
خلاصه اونقدر اصرار کردیم که گفت : دیشب پسرم اومد به خوابم .
گفت
🕊_مامان ماشهدای گمنام پیش #حضرت_زهراییم منو از خانم و دوستام جدا نکن
آره خواهرم حالا #حسین شما پیش #حضرت_زهرا .س. هست با #بی_تابیت اذیتش نکن.....
ادامہ دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #بیست_وششم
واون هم خبر شهادت جمعی از پاسداران ایرانی در خانطومان بود.وتمام ایران داغدارشد...
از تعداد کل شهدای خانطومان ۱۳ پاسدار برای مازندران بودن👇
سیدرضاطاهر🕊
حسن رجایی فر🕊
حبیب الله قنبری🕊
سیدجواداسدی🕊
رحیم کابلی🕊
حسین مشتاقی🕊
علی عابدینی🕊
علیرضابریری🕊
محمدبلباسی🕊
محمود رادمهر🕊
سعیدکمالی🕊
رضاحاجی زاده🕊
علی جمشیدی🕊
این خبر اونقدر سنگین بود که شوکه شدیم
بین شهدای خانطومان بودن از کسانیکه همسرانشون روزای آخر بارداری بودن👈شهیدبلباسی وزکریاشیری
شهدایی بودن که فرزندانشون بعد شهادت به دنیا اومدن
سخت بود این خبر ومن یاد روزای شهادت #حسین افتادم
امتحانای خرداد خیلی سریع اومد ورفت ومن معدلم 20شد اما عطیه18/90قبول شد.
بعداز امتحانات شوک عجیبی به منو عطیه وارد شد😥😥
ادامہ دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #سےوپنجم
🍀راوےزینب🍀
چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم
مامان درحالیکه داشت به مرتضی (داداش کوچولویی که تازه سرپرستیشو قبول کرده بودیم) غذا میداد
گفت:
_زینب معلوم هست این چهار پنج روز کجا میری که با چشم گریون برمیگردی؟😕
_جای خاصی نمیرم امروز تموم میشه😔
وقتی توحیاط رسیدم چشمم به ماشین #حسین افتاد بغض کردم و گفتم :
_کمکم کن داداش😢
بهار وعطیه توکوچه منتظرم بودن
بهار فقط جواب سلاممو داد ولی عطیه برگشت عقب وگفت:
_ان شاءالله امروز یه حرفی بشنوی آرومت کنه
چهل روز شده بود کارمون گشتن تو سپاه بنیادشهید وحفظ آثار😞
امروز قرار بود برای جواب قطعی بریم بنیاد شهید
وارد اتاق رئیس بنیاد شدم به احتراممون بلند شد وگفت:
_خانم عطایی فرد من درخدمتم مشکل چیه؟
_حدود دوهفته پیش تو بهشت زهرا مزار شهید گمنام مدافع حرم دیدم حالا میخوام بدونم چقدر امکانش هست که پیکر #حسینم_گمنام دفن بشه؟😢
آقای رئیس:
_امکانش صفره مطمئن باشید هر زمانی که محل تفحص شهادت برادر شما انجام بشه بهتون خبر میدیم.. اون شهدایی که شما دیدین غالبا شهدای فاطمیون وزینبیون هستن که فقط به نیت #جهاد تشریف میارن ایران.. تو برگه اعزام فردا شما شماره تماس ثبت نشده نگران نباشید ما عموما شهدای مدافع حرم گمنام ایرانی نداریم.
وقتی از معراج خارج شدیم بهار گفت:
_دیدی حالا حرف گوش نکن هی😒بخدا زینب نبودن حسین برای همه سخته باید #صبور باشی
به فکر قلب مامان باش.. تو اگه برادرتو از دست دادی اون #جگرگوششو از دست داده😔هربار که با این حال میبینمت حال قلبم بدتر میشه😣
خدایا شکرت که داداشم گمنام تو وطن خودش دفن نشده خودت پیکرشو بهم برسون.. 😭🙏
توهمین حال وهوا آروم شدم که سفر راهیان غرب رسید......
وچقدر این سفر آموزنده بود..
ادامہ دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🕊رماݩ #هادےدلہا
قسمت #سےوهشتم
اینبار مقصد "قصرشیرین" بود.
سرزمینی که تن رنجورش بارها از ایران دفاع کرد.
اوج جنایت رژیم درقصرشیرین زمانی بود که صحبت قطع نامه میان ایران و عراق بود😡.
وحشی گرانی که وقتی پا به بیمارستات میزارن به رگبار میبندن😭 وپایه یه ساختمان با TNTمیترکونه
اینجا مردان وزنان غیور سالها دربرابر دشمن ایستادگی کردند
نمونه بارز این #شهیده_ناهیدفاتحی_کرجو هست🌹
دختر۱۶ساله ای که بانیروهای سپاه همکاری میکرد.
یک روز گروهک صدانقلاب به نام کومله ناهید رو میزنن😔😭
مادر ناهید ماه ها در روستاها دنبال دخترش میگردد اما یک روز در کردستان میپیچد که قراره یک #جاسوس خمینی در خیابان برزن رسوا کنند
وآن جاسوس شهیده ناهیدفاتحی کرجواست😔
شاید باورش سخت باشد دخترک ۱۶ساله با سری تراشیده ودست بسته به جرم اینکه به امام خمینی توهین نکرده کشتند.😔😭
مادر ناهید برای آرامش ناهیدیکر دخترش رابه تهران انتقال میدهد ودر بهشت زهرا دفن میکند.🕊🌹
تیر جایش را به مرداد داد وتولدم رسید.سخت بود بدون #حسین،بادوستام رفتم مزارشهدا کیک بریدم 🍰بدون حسین😔
مرداد جایش را به شهریور داد وعطیه باتعهد بابا وهمسرش در مدرسه شروع به درس خواندن کرد.
تاسوعا آمد ورفتیم معراج الشهدا
اما چی فهمیدیم😧
همه بچه ها اسم نوشتند واسه پیاده روی #اربعین😍❤️
اما ما چون کنکور آزمایشی،تست،رس وامتحان داشتیم مانع سفر رؤیایی مون بود😣
تازه از معراج الشهدا خارج شدیم که گوشی عطیه زنگ خورد📲
_ کییه؟
عطیه: سیده خدا کنه از اربعین چیزی نگه
_ حالام بگه بچه بازی درنیار😒
عطیه:سلام خوبی آقا؟
سید:......
عطیه: باشه همسری پس بازینب شب منتظرتم😍😊
ادامہ دارد......
http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب
🕊رمان #هادے_دلہا
قسمت #چهل_ونہم
مراسمی که سپاه صابرین گرفت و خیلی از دوستان و همرزمان حسین اومده بودن
و حضورشون از داغ نبودن حسین کم میکرد
ولی #سختی اون روز این بود که بعد از مراسم سالگرد، به جای مزار حسین رفتیم مزار شهید میر دوستی😔💔
شب وقتی همه دوستات و اقوام رفتن و ما خودمون تنها شدیم.
۱۰۰ شاخه گل رز قرمز خریدیم و رفتیم بهشت زهرا🌹
مرتضی:آجی الان میریم پیش آقا سید؟
-آره عزیزم میریم اونجا به یاد داداش# حسین میریم مزار شهدای گمنام نفری یه دونه شاخه گل میذاریم روی مزارشون😊
مرتضی: آجی من با تو بیام؟
- آره عزیزم
قبل از شروع اینکه گل هامون رو هدیه کنیم ،از گلها یه عکس گرفتم
هر شهید گمنامی که دیدیم یه شاخه گل رز قرمز گذاشتیم سر مزارشون.🌷
شب که برگشتیم خونه
یه پست تو صفحه اینستای #حسین گذاشتم.
" برادر شهیدم امروز اولین سالگردشهادتت بود😞
تمام ۳۶۵ روز گذشته را در انتظار بازگشت پیکر نازت بودم
امروز تمام دوستان و همرزمانت آمدن اما جای تو شدیدا خالی بود😭
ولی با تمام #سختی_ها
با تمام #انتظارها😞
با تمام #بغض_ها😢
با تمام #اشڪ_ها😭
به قول همسر شهید صدر زاده ، ما شهیدمان را تقدیم بی بی زینب کردیم🕊
مادر در حال پرورش یه پسر دیگر است
برای آزادسازی قدس😊
امروز خانواده ات صد شاخه گل رز را به یاد تو تقدیم شهدای🌷 گمنام کردن.
هنوز منتظر بازگشت پیکر زیبایت هستیم❤️😔
*
خداروشکر فردای سالگرد حسین جمعه بود و مدرسه نداشتیم؛ اصلا حوصله درس و مدرسه رو نداشتم
روز شنبه عطیه اومد دنبالم که بریم مدرسه
عطیه :
_رفتید ناحیه ؟مدارکتون دادید برای سوریه؟
-آره
عطیه:
به بهار هم گفتی؟
-وای نه😱 یادم رفت
عطیه:
حالا فردا بگو به بابا تا برن بگن به احتمال زیادے اجازه میدن🙈
-جانم چرا خجالت میکشی؟.. چی شده ؟
عطیه :
به احتمال نود و نه درصد پنجم عید عروسیمون رو بگیریم🙈😁
-واقعا؟
عطیه:آره🙈.. اخه ان شاالله خدا بخواد سید ۲۵ فروردین میره #سوریه.. برای همین میخوایم عروسیمون رو زودتر بگیریم
-پس مدرسه؟
عطیه:
این چند ماه اجازه دارم بیام مدرسه ولی سال بعد ان شاالله میرم بزرگسالان☺️
-اوهوم
فردای اون روز رفتیم سپاه برای اینکه موضوع اومدن بهار رو هم مطرح کنیم
وقتی اسم و فامیل بهار رو گفتم
آقای کرمی گفتن به احتمال زیاد با اومدنشون موافقت میشه
روزها پشت هم میگذشت و ما خیلی بی تاب روزهای پایانی اسفند ماه بودیم
چون سفر ما تا ششم فروردین طول میکشید
عروسی سید محمد و عطیه موکول شد هشتم فروردین ماه سالروز ولادت حضرت علی علیه السلام😍❤️
اتفاق جالبِ سفرِ ما این بود که تعدادی از خود مدافعین حرم با ما همسفر شدن و جالبترش اینکه آقا #محسن هم جزو اون مدافعین حرم بودن🙈
ادامہ دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب
🕊رمان #هادے_دلہا
قسمت #پنجاهم
تو فرودگاه نشسته بودیم و با بهار و عطیه حرف میردیم
عطیه:
از این سفر بهره کافی ببر طوری که بر گشتی دیگه بی تابی هات برای #حسین کم شده باشه
بهار:
خوبیش اینکه محسنم میاد فرصت کافی داری برای شناخت محسن
عطیه :
خیلی دعام کنید تو حرم بی بی🙏😢
عه آقا محسن داره میاد این سمت..
من برم پیش محمد.. با هم میایم اینجا
بهار:
باشه برو آفرین دخترم😁
محسن:
_سلام خوب هستید؟خانم رضایی خیلی خوشحالم شما همسفر ما هستید
- سلام ممنون شما خوبین؟ زخم کتف شما بهتره ؟ ممنون من خیلی خوشحالم تو چنین جمع شهدایی قرار دارم
محسن : خانم عطایی فر حالتون خوبه؟
حس و حال شما رو تو این سفر خوب میفهمم
مخصوصا که از رفقام جا موندم
ان شاالله که منطقه ی شهادت حسین هم بریم
-ان شالله
وقتی محسن رفت رو به بهار گفتم دلم گرفت😢😔 یه متن برای #حسین،
بنویسم؟
بهار :
بنویس عزیزدلم
گوشی حسین رو در آوردم تو اینستا نوشتم
"برادر عزیزم راهی مقتل تو هستم
تمام با من باش
تا حضورت را حس کنم
آخ! نمیدانم آن زمان که محل شهادتت را میبینم چه حالی پیدا میکنم😔
در حرم حضرت رقیه و بی بی زینب منتظرم باش💔"
وقتی وارد هواپیما شدیم در کمال تعجب و خنده
شماره صندلی من اینطوری بود👇
من ،بهار،محسن😐
من از خجالت سرخ شده بودم.. مخصوصا وقتی بهار گفت
_بلکه این سفر زبان شما دو تا رو باز کنه
محسن زیر لب گفت :ان شاالله
بعد از چند ساعت که در هوا بودیم در خاک لبنان به زمین نشستیم
اول مزار شهدای لبنانی رو زیارت میکردیم
بعد به صورت زمینی اعزام به مقتل عزیزانمان میشدیم
آغاز سال ۹۶ در کنار مزار شهیدان #عماد و #جهادمغنیه خیلی وصف ناپذیری بهمون القا میکرد
اون شب در لبنان موندیم
و فردا راهی سوریه شدیم
زمانی که به خاک سوریه رسیدیم یک حس عجیبی تمام افراد را در برگرفته بود✨
افراد اتوبوس راهی سرزمینی بودن که متبرک به خون عزیزانشان بود
فرزند شهدایی همراهمون بودن که وقتی چشم به جهان گشوده بودن ، پدر کیلومتر ها آن طرف تر در سوریه بود و همزمان با کلمه " #بابا " نعش پدر آمده بود😔😭
حالا قرار بود محل عروج پدر را ببینند
شاید برای همین بود که دخترک داخل اتوبوس با استشمام اولین نفس از هوای جنگ آلود سوریه آرام گرفت.
یقین دارم بوی پدر را در این هوا استشمام کرده✨
وقتی پا داخل عید زینبیه گذاشتیم حال عجیبی داشتیم
هر کداممان عکسهای عزیزانمان را در این حرم زیبا دیده بودیم و جگر گوشه هایمان عباس وار جنگیدن تا یک کاشی از این حرم کم نشود
سراغ محلی رفتم که #حسین در آخرین زیارتش آنجا عکس گرفت
یکی از همسران شهدای همراهمان مداحی پخش کرد که واقعا حال خودش بود
غمناکترین بخشش آنجا بود که دختر کوچکی را دیدم که چادر مادرش رو میکشید و با گریه میگفت😭 تو گفتی بابا پیش عمه زینبه پس چرا بابام اینجا نیست؟؟
و مادر مانده بود چه جوابی بدهد
از حرم جدا شدم و پیش اون مادر دختر رفتم
؛اسمت چیه خانمی؟
**حنانه
-چه اسم قشنگی😍
با من دوست میشی حنانه خانم؟
حنانه یه ژست متفکرانه گرفت و گفت :آخه تو که خیلی بزرگی ولی باشه
اسمت چیه؟
-زینب
حنانه:اسم تو هم قشنگه
-حنانه جونم بذار مامان بره زیارت من یه چیزی برات تعریف کنم
حنانه :باشه
-گریه میکردی بابات رو میخواستی؟☺️
حنانه:اوهوم
اوهوم
آخه مامان گفته بود بابا اینجاست
ولی دروغ گفته انگار☹️😒
-مامانا که دروغ نمیگن
به منم گفتن داداشم اینجاست
میدونی بابای تو و داداش من ، آدمای خیلی خوبن الان تبدیل شدن به فرشته الانم دور همین حرم میچرخن
چون فرشتن فقط میشه تو خواب دیدشون🕊
دیگه گریه نکنیا😉
گریه که کنی هم بابایی هم مامانی ناراحت میشن
حنانه: یعنی بابایی الان منو میبینه؟😢
-آره ولی شب میاد پیشت
که آدم بدا خوابن، دیگه نمیتونن عمه جون رو اذیت کنن
حنانه :اوهوم
اوهوم
ادامه دارد....
http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب
🕊رمان #هادے_دلہا
قسمت #پنجاه_ویڪم
الحمد لله دور حرم خیلی امن بود . با بهار راه میرفتیم و از #حسین و #شهدای دیگه حرف میزدیم
-بهار حسین چقدر اینجاها راه رفته
بهار :
خداروشکر خیلی آروم تر شدی😊
-کاش یه فیلم بود ازش میدیدیم 😔
محسن:خانم عطایی فر ببخشید صداتون رو ناخود آگاه شنیدم
من یه فیلم از حسین دارم روزی که اومدیم حرم وداع
-میشه ببینمش؟
محسن : بله
بهار :ببخشید مامان داره منو صدا میکنه
-بهار کجا میری عه!😒
بهار نامرد بد بدی منو با آقای چگینی تنها گذاشت.😕😒
محسن : خانم عطائی فر میدونم درست نیست نه مکانش نه اینکه خودم بیان کنم
ولی اگه اجازه میدید با خانواده برای امر #خیر مزاحمتون بشیم
چند دقیقه سکوت کردم بعد گفتم هرچی خانواده بگن ببخشید...
وقتی رسیدم پیش بهار صورتم قرمز بود🙈
بهار :خخخ مبارک باشه😁😉
یه مشت زدم به شانه اش و گفتم خیلی نامردی بهار😒
واییی😬😬 گوشیش موند دستم
بهار : خخخخخخ ببر بده بهش بدوووووو😀😉😁
-وای نه من روم نمیشه🙈
عصری رفتیم مقبره حجر بن عدی رو دیدیم
همون جایی که داعش😡 برای نشان دادن اینکه شجره خبیثه است هتک حرمت کرده😔
اینجا همون جاییه که وقتی هتک حرمت کردن خون هزاران شهید و محب علی به جوش اومد مثل #شهیدمهدی_قاضی_خانی🌷
که با این اتفاق راهی سوریه شد و ار حرم بی بی زینب دفاع کرد
چون خان طومان هنوز کاملا پاکسازی نشده بود ما از دور مقتل عزیزانمان را دیدیم
چقدر از فاصله دور جیغ زدم😫 ،گریه کردم😭 ، نوحه خوندم برای عزیزدلم❤️💔😔😭
سفر تمام شد و من حالا خیلی میدونم عزیزدلم چرا دل کند و رفت..
وقتی رسیدیم کارت عروسی عطیه اومد😍😁
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #پنجاه_وپنجم
🍀راوی زینب🍀
دو روزی از عروسی عطیه میگذره و امروز دارن میرن کربلا ، دلم بی نهایت هوای #حسینم رو کرده.😔
لباسام رو عوض میکنم و وارد پذیرایی میشم . رو به مرتضی که داشت با پلی استشن بازی میکرد گفتم :
_داداش جون من میاد با آبجیش بره بهشت زهرا؟
سریع از جا میپره میگه آخ جون الان حاضر میشم
دستای کوچولوش رو تو دستم میگیرم
مرتضی که حالا کمی از دل تنگی های ما برای حسین گمناممون پر کرده
روزی که حضرت آقا فرمودن :
_اسرائیل تا ۲۵ سال دیگه محو میشه با اون که حساب کتاب بلد نبود با کمک بابا فاصله ولی شهید آزاد سازی قدس
مرتضی : آجی گل نمیخوای بخری؟
-یادم نبود بریم بخریم
وقتی دستم تو کیفم کردم تا پول حساب کنم مرتضی با یه غرور مردانه گفت:
_یه خانم وقتی مرد پیششه دست تو جیبش نمیکنه😇
-الهی من فدای این مرد بشم😍
سر مزار رفتیم #هیچ_نشانی از #حسین توش نبود.. حتی پلاکش.. ما نمیدونیم پیکر عزیزمون چی شد ..پیکر عزیزِ من تو خاک سوریه موند مثل👇
🕊مجید قربانخانی ،
🕊مرتضی کریمی ،
🕊زکریا شیری ،
🕊الیاس چگینی
🕊محمد بلباسی ،
🕊علی بریری
و ده شهید مدافع حرم
حال جواب تمام انتظار ها چیه؟
چه میدونن از دل #خواهری که..
شب عروسیش به جای اینکه از آغوش برادرش بیاد بیرون میاد سر مزار برادرش؟😣
کجان اون جاهلانی که نیمه شب که با گریه وقتی خواب میبینی پیکر عزیزت برگشته بیدار میشی و میبینی همش خواب بوده ؟😭
کجا بودن اون لحظه ای که پیکر تفحص شده علی اصغر شیر دل برگشت؟😭
با صدای مرتضی که با ترس میگه :
_آجی خوبی ؟😰
مجبور به دل کندن از مزار خالی برادرم میشم.. و به سمت مزار شهید میردوستی میرم.
تنها تسلی دل بی قرارم تو این ۱۴ ماه گمنامی #حسین
بعد از حدود سه ساعت بر میگردیم خونه که با قیافه خندون مامان بابا رو به رو میشم
-چیزی شده؟😕
مامان : خانم چگینی زنگ زده بود برای خواستگاری طبق حرفی که تو حرم خانم حضرت زینب بهم گفتی.. گفتم فردا شب بیان😄
پیش بابا از خجالت آب میشم 🙈
فردا خیلی زود میرسه..
طبق سفارش برادر شهیدم ، همون چادر سفیدی که خودش برام خریده و بدون اینکه خودش برگرده سر میکنم
خانواده چگینی راس ساعت ۹ تو خونه ما حاضر بودن.
بعد صحبت های دو نفره که تابلو بود همو دوست داریم😅
تا ۲۵ مرداد به #محرمیت موقتی هم در میایم تا اون روز عقد و عروسیمون رو یک حا بگیریم و محسن ۱۶ شهریور اعزام بشه سوریه
با مهریه یک جلد کلام الله مجید،
یک جفت آینه و شمدان ،
۱۴ سکه بهار آزادی و
۲۵۰ شاخه گل رز هدیه به ۲۵۰ شهید گمنام به مدت ۵ ماه
به عقد موقت محسن دراومدم
با وارد شدن انگشتر نامزدی تو دستم اطمینان میکنم همه چیز واقعیه💍😍..
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #پنجاه_وششم
🍀راوی محسن چگینی🍀
با شرم متوسطی رو به پدر زینب میگم :
_حاج آقا اگه اجازه میدید من زینب خانم رو ببرم جایی چند ساعته برمیگردیم☺️
حاج آقا : پسرم زینب الان زن توئه
رو به زینب ادامه میدن :
_زینب جان حاضر شو با آقا محسن برو
رو به زینب میگم :
_اگه ایرادی نداره با همین چادر سفید بیاید بریم😊
-باشه چشم
سوار ماشین میشیم مقصدم چیذر مزار #شهیددهقان🌷 هست
یاد چهارده ماه پیش میفتم..
زمانی که جرات کردم و موضوع خواستگاری از زینب رو به #حسین گفتم وسط معقر نظامی☺️برای رسیدن به زینب چهارده ماه صبر کردم تا بهش رسیدم😎☝️
چند وقت پیش تو معراج با مهدی بودیم.. دوست همکار من و دوست صمیمی حسین خدا بیامرز
مهدی : دیشب با خواهر و خانمم رفته بودیم خونه حسین اینا.. خواهر حسین خواب محمد رضا رو دیده بود.. خواهرم میگفت خواهر حسین چند بار خواب محمد رضا رو دیده
امروز صبح به مهدی زنگ زدم
-سلام داداش خوبی؟
مهدی : سلام ممنون تو خوبی؟
-مهدی جان غرض از مزاحمت زنگ زدم بپرسم خواهرت با #خواهرحسین رفتن چیذر مزار محمد رضا؟
مهدی: نه داداش نشد.. خواهرم کربلا بود بعدشم که #خواهرحسین با درساش درگیر بود.. قرار بود بیاد با من و خانمم بریم بازم نشد
-آهان ممنون.. راستی امروز شما هم میاید خونه حسین اینا
مهدی: نه داداش مبارکتون باشه
من بیام مادر و خواهر حسین اذیت میشن
-باشه.. به خانواده سلام برسون
مهدی بی نهایت ار لحاظ قد ، قیافه #شبیه حسین بود.. برای همین برای خانواده حسین خیلی عزیز بود😔
بعد از یک ساعت میرسم چیذر
پیاده میشم و در ماشین رو برای زینب باز میکنم
با دیدن تابلوی امامزاده خشکش میزنه😧
دستاش که حالا لرزشش آشکارا مشخصه تو دستم میگیرم و به سمت مزار شهید دهقان میریم.
بخاطر چادر سفیدش مطمئنم خیلی ها متوجه شدن تازه عروسه😍
نزدیک مزار محمد رضا خانمی میبینم که مطمئنم حاج خانم دهقانه
آروم دست زینب رو رها میکنم و زیر گوشش میگم :
_مادر محمد رضا سر مزارشه.. برای همین دستت رو رها کردم
صورت مهتابیش سرخ میشه
به مزار که میرسیم با مادر محمد رضا سلام علیک میکنیم
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #پنجاه_وهفت
🍀راوےزینب🍀
با محسن سوار ماشین شدیم.
سخت و خجالت آور بود تنها با مردی تا ۵ دقیقه پیش نامحرمم بود الان از همه دنیا #محرم_تره😍🙈.
بعد یه ساعت شایدم بیشتر جلوی
مکانی نگه داشت که همه آرزوم بود برای دیدار.
وقتی سرمزار محمدرضا رسیدیم..
خم شدم فارغ ازدنیا نشستم کنار مزارش وشروع کردم به گریه کردن😭
"اینجا مزار پسری ۲۲ساله است که بعد ازشهادت برادرم همیشه تو بدترین شرایط روحی اومده به دادم رسیده ساعت ها میگذشت ومن فقط تمام #فشارروحی این چهارده ماه انتظار رو باگریه میگفتم😣
از دست دادن جوان خیلی سخته..
تو کربلا #سیدالشهدا خیلی داغ دید ولی #دوجا نفس کم آورد "شهادت علےاکبرش" و شهادت برادرش "حضرت عباس"
شاید خیلی ها بگن برادرت رو باخدا معامله کردی ولی همین #معامله یکم دلت رو آروم میکنه
اینکه تو اوج ناراحتی میگی عزیزمن #فدا شد تا یه آجر از حرم بی بی زینب کم نشه.."
با بلند شدن الله اکبر اذان، دست محسن زیربغلمو میگیره:
_بهتره اول یه آبمیوه بخوری فشارت تنظیم بشه بعد بریم نماز.. چون توکم خونی داری بااین همه گریه کردن الان دوباره تا مرز غش کردنی😅
با تعجب پرسیدم:
_توازکجا میدونی کم خونی دارم؟😳
سرشومیندازه پایین و میگه:
_ #حسین بهم گفت..☺️
_حسین؟؟؟؟😳
_به وقتش همه چیز رو میفهمی
نمازمون رو دوتایی تو حیاط چیذر خوندیم
بعدشم محسن منو شام برد بیرون
آخرشب وقتی رسیدیم خونه..
ماشین رو خاموش کرد چرخید سمت من و گفت:
_زینب جان ازت خواهش میکنم رفتی بالا دوباره گریه نکن.. اگه حسین برادرت بود ، همرزم ودوست منم بود داغ من بیشتراز تو نباشه کمترم نیست😔
_چشم گریه نمیکنم☺️
محسن: آفرین خانم گلم برو شبت بخیر😊
وارد خونه شدم یکم کنار مامان وبابا نشستم بعد رفتم بخوابم..
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
خوابم هنوز سنگین نشده بود که...
"دیدم توحسینیه معراجم توبغل بهار دارم التماس میکنم
بهار تووروووخدا فقط بزار یکبار دیگه صورتشو ببینم فقط یه دقیقه😭
✨شهید مدافع حرم محسن چگینی✨
با جیغ بلند از خواب بیدار شدم😫😭
مامان بابا کنارم بودن
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
بابا با اضطراب وصف ناشدنی بلند شد گفت بهتره زنگ بزنم محسن بیاد
تا اومدن محسن فقط گریه کردم😭
با صدای زنگ مامان پاشد رفت درو باز کرد .
درآستانه درمامان گفت:
_فکر کنم خواب شهادت تورودیده پسرم بهتره خودت آرومش کنی..😒
محسن:
_خانمم چیشده.. 😢عزیزم دلم چرا گریه میکنی؟
_محسن تومنو تنها نمیذاری مگه نه؟😭تو نمیخوای شهید بشی مگهه نهه؟😭تورووخدا بگو تودیگه نمیخوای بری؟😭
من بودمو محسنی که میخواست منو آروم کنه..
بالاخره آروم شدم و روی پای محسن خوابم برد..
از فردای اونروز واقعا میترسیدم اگه واقعا یه روزی محسنم به آرزوش برسه واکنشم چیه😰
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #هفتاد
امروز وارد ششمین ماه بارداریم شدم
وآخرین ماه سال 96
گوشیم رو برداشتم و شماره محسن رو گرفتم
_سلام سرباز😁😍
محسن: سلام علیکم سردار
خوبی خانمم؟😁
جوجه سرباز خوبه؟😍
_خوبه عزیز دلم
محسن جان عزیزم زنگ زدم مطب واسه امروز وقت سونو گرفتم
میای باهم بریم؟
محسن: اره عزیزم این سید بچه امو
مسخره میکنه میگه بچه ات کاله😒
زینبم سید میگه شب بریم خونشون شام
خانم رضایی و مهدی اینا هم هستن
_ باشه عزیزم
من برم حاضر بشم
ساعت چند میای؟
محسن: ساعت 4 خونم خانمم
مواظب خودتون باش😊❤️
فعلا یاعلی
_ یاعلی
دلم امروز بی نهایت هوای برادر #شهیدم رو کرده بود😔💔
ماه پیش زمانی که دومین سالگرد #حسین بود، دلم میخواست تنها باشم ولی بهار، عاطفه، عطیه، مهدیه اومدن دنبالم بردنم مراسم حسین...
به ساعت نگاه کردم 3:30 بود دیگه باید حاضر بشم یه مانتو بارداری سرمه ای پوشیدم روسری کرم و ساق کرم.
چادر مهمونی ام رو گذاشتم تو کیفم داشتم فکر میکردم کدوم چادرم سرکنم که صدای #محسن اومد
اهل خونه کجایید؟
_بیا اینجا همسری☺️
محسن : چرا پس هنوز حاضر نیستی؟😐
_ نمیدونم کدوم چادرم رو سرکنم☹️
محسن: بذار کمکت کنم
آهان بفرمایید اینم چادر😍
چادر معمولی که پایینش دوختی
بدو بریم که میخوام ثابت کنم که حس پدرانه من قوی تر از حس مادرانه توست😁😁😍
قراره یه سرباز سید علی 😉دنیا بیاد
دقیقا حرف #محسن بود؛ بچمون #پسر بود.
داشتیم میرفتیم خونه عطیه اینا
محسن: خب خانمی حالا که باختی بگو ببینم اسم چی بذاریم😉😁
_ ایش توام با این پسرت😬
خودتم براش انتخاب کن😒
محسن: اوووووووه اخمشووووو😉
دختر جون پسر پشتیبانه مادره
اگه یه روزی نباشم میدونم یه مرد هست مواظبته☺️
زینب؟
_ جانم☺️
محسن: چه من بودم چه نبودم اسم پسرمونو بذار حسین
تا مثل داییش باشه
با این حرف محسن یاد وداع شهید طاهرنیا و پسرش افتادم...😢💔😔
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔷آیت الله اراکی (ره) فرمودند:
شبی خواب #امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت.
☀️پرسیدم چون #شهیدی و #مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت: خیر.
سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟
گفت: نه
با تعجب پرسیدم: پس راز این #مقام چیست؟
✨جواب داد: هدیه ی مولایم #حسین (ع) است!✨
گفتم چطور؟
☀️ با #اشک گفت:
آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند، چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد. سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید.
🌺 ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند اینهمه تشنگی! پس چه کشید #پسرفاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از #عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد.
آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین (علیه السلام) آمد و فرمود:
✨به یاد #تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی. این هدیه ما در #برزخ باشد تا در #قیامت جبران کنیم!✨
همیشه برایم سوال بود که امیرکبیر که در کاشان به شهادت رسید چگونه با امکانات آن زمان مزارش در کربلاست.
جواب، #عشق به مولایش #امام_حسین (علیه السلام) بود
👇👇👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
💢 سیاهی لشکر
✍️ از کوری پرسیدند: «چرا چشمت کور شده؟»
🔹 گفت: «من عاشورا در #کربلا بودم. شاهد کشتهشدن #حسین علیهالسّلام بودم، هرچند شمشیر و تیر و نیزهای نزدم.
🔸 وقتی برگشتم خانه و خوابیدم، در عالم خواب دیدم یک نفر میگوید: "پیامبر با تو کار دارد. مرا کشان کشان بردند تا پیش #پیامبر؛ جلو رفتم و زانو زدم و گفتم: "سلام بر شما ای رسول خدا."
🔹 پیامبر جوابم را نداد، مدّتی بعد سرش را بلند کرد و فرمود: "ای دشمن خدا! حرمتم را شکستی و خانوادهام را کُشتی؟!"
🔸 گفتم: "ای رسول خدا! به خدا قسم من نه شمشیری زدم، نه تیریانداختم و نه نیزهای پرتاب کردم."
🔹 پیامبر فرمود: "این درست ولی سیاهی لشکر #عمربن_سعد را زیادتر کرده بودی.
🔸 مرا جلوتر بردند. جلوی پیامبر طشتی از خون بود. فرمود: " این، خون پسرم حسین."
🔹 بعد، از آن خون به چشم من کشید. از خواب بلند شدم؛ دیگر چیزی ندیدم تا امروز.»
📌 مراقب باشیم در جایی که حق در حال پایمال شدن هست سیاهی لشکر نباشیم.
📚 قصّه کربلا، ص 100.
✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌴صدای #تانکهای آن طرف جاده به گوش می رسید. #تیراندازی لحظه ای متوقف نمی شد. راه افتادیم، با اینکه می دانستیم امید برگشت نیست، ولی رساندن «آر. پی. جی» به «علم الهدی» ما را مصمم به پیش می برد. به جاده که رسیدیم، توانستیم #تانکهایی را ببینیم. به جز چند تایی که در حال سوختن بودند، بقیه غرش کنان به پیش می تاختند. چشمم به حسین (علم الهدی) که افتاد، خستگی از تنم در آمد. آر. پی. جی بر دوشش بود و پشت خاکریز دراز کشیده بود.
🔹در امتداد خاکریز غیر از حسین حدود ده نفر دیگر هنوز زنده بودند واز همه گروه همین ده نفر مانده بودند. حتی یک جسد بر زمین نمانده بود. پیدا بود که بچه ها با گلوله مستقیم تانک ها از پای در آمده بودند. تانک های سالم از کنار تانک های سوخته عبور می کردند و به طرف خاکریز علم الهدی پیش می آمدند. حسین و افرادش هیچ عکس العملی نشان نمی دادند. «روز علی» که حسابی نگران شده بود، آر. پی. جی را از من گرفت و به تانک ها نشانه رفت. دست روز علی را نگه داشتم و گفتم: کمی دیگر صبر کن، شاید بچه ها برنامه ای داشته باشند و او پذیرفت.
🔹 #تانکها به حدود پنجاه متری خاکریز رسیده بودند که یکباره حسین از جا بلند شده و نزدیک ترین تانک را نشانه گرفت. #گلوله درست به وسط تانک خورد و آن را به آتش کشید. غیر از #حسین دو نفر دیگر که آر. پی. جی داشتند، دو تانک دیگر را نشانه رفتند و هر دو را به آتش کشیدند. بقیه تانک ها سر جایشان ایستادند و ناگهان #خاکریز را به گلوله بستند. خاکریز یکپارچه دود شد و بعید بود کسی سالم مانده باشد.
🔸روز علی بلند شد و نزدیک ترین تانک را نشانه رفت و با اینکه فاصله کم بود، تانک را از کار انداخت. قامت حسین دوباره از میان دود و گرد غبار پشت #خاکریز پیدا شد و یک تانک دیگر با #گلوله حسین به آتش کشیده شد. پیدا بود که از همه افراد گروه فقط روز علی و حسین زنده مانده اند. حسین از جا کنده شد و خود را به خاکریز دیگر رساند. تانک ها هنوز ما را ندیده بودند. پیشروی تانک ها دوباره شروع شد. #حسین پشت خاکریز خوابیده بود. تانک به چند متری خاکریز که رسید، حسین گلوله اش را شلیک کرد. دود غلیظی از تانک بلند شد. تانک دیگری با #سماجت شروع به پیشروی کرد.
🔹علی که آر. پی. جی را آماده کرده بود، از خاکریز بالا رفت و آن را هدف قرار داد. تانک به آتش کشیده شد و چهار تانک دیگر به ده متری حسین رسیده بودند. حسین از جا بلند شد و آخرین گلوله را رهاکرد. سه تانک باقیمانده در یک زمان به طرف حسین #شلیک کردند. گلوله ها خاکریزش را به هوا بردند. گردو خاک کمی فرو نشست، توانستیم اول آر. پی. جی و سپس حسین را ببینیم. جسد حسین پشت #خاکریز افتاده بود و #چفیه صورتش را پوشانده بود. یکی از تانک ها به چند متری حسین رسیده بود و می رفت که از روی پیکر حسین عبور کند.
#_نحوه_شهادت
#_شهیدسیدحسین_علم_الهدی
http://eitaa.com/cognizable_wan
گفتم #حسین دارم از استرس میمیرم، گفت:
« یه ذکر بهت میگم هر بار گیر کردی بگو، من خیلی قبولش دارم: گرهی کار منم همین باز کرد
(آخه خودشم به سختی اجازهی خروج گرفت) »
گفتم: باشه داداش بگو
گفت: «تسبیح داری؟»
گفتم: آره
گفت: «بگو "الهی بالرقیه سلام الله علیها"
حتما سه سـاله ی ارباب نظر میکنه، منتظرتم و قطع کردم
چشممو بستم شروع کردم:
الهی بالرقیه سلاماللهعلیها
الهی بالرقیه سلاماللهعلیها
۱۰تا نگفتم که یهو گفتن: این پنج نفر آخرین لیسته؛ بقیهاش فردا، توجه نکردم همینجور ذکر میگفتم که یهو اسمم رو خوندن، بغضم ترکید با گریه رفتم سمت خونه حاضرشم، وقتی حسین رو دیدم گفتم: درست شد، اشک تو چشمش حلقه زد و گفت: "الهی بالرقیه سلام الله علیها"
یا #حضرت_رقیه دستمون بگیر
✾📚 💠 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🇮🇷🌸🌹🌸🇮🇷
به مادرم گفتم:
چرا ما #سینه میزنیم؟
گفت: وقتی #خونهتکونی میکنیم برای #عیددیدنی، این #فرش رو میندازیم رو یه #بلندی و با #چوب میزنیم روش تا این #خاکهاش بریزه؟
اون #چوبه این #دست شماست،
اون #فرشه این #قلب شماست،
وقتی میزنه رو #قلبت میگی #حسین
همه ی این #خاکها میریزه.
این تفسیر #عزاداری توسط #مادر بود....
🔹من یه چیزی شنیدم که نمیدانم چقدر
درست است.
عزیزی میگفت:
همه یقین دارند در بدن هر آنچه که به مدیریت #پیکر بر میگردد در #مغز است.
اما در #قلب_خبری است و در قلب #چیزی است که عقل #هنوزنتوانسته آن را #کشف کند....
#قلب خود را #خانهتکانی کنید.
اگر #هیئت نمیتوانید بروید، در #خلوت به آرامی بر #سینه بزنید.
به یاد #حضرتحسین که سلام و درود خدا بر او باد...❤️❤️❤️
🔹#حجةالاسلاموالمسلمین_دانشمند
┄┄┄┅┅𑁍♥️𑁍┅┅┄┄┄
✅ #کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
📸 کربلا ١١٢ سال پیش
🔹مرقد و بارگاه سید و سالار شهیدان جهان؛ مولا #حسین علیه السلام
✅ ┄┄┄┅┅𑁍♥️𑁍┅┅┄┄┄
✅ #کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عشق تورا #حسین به عالم نمی دهم
#محرم
┄┄┄┅┅𑁍♥️𑁍┅┅┄┄┄
✅ #کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 استاد رحیم پور ازغدی: شما #حسین حسین میگویید چرا به هیچ #قتلگاهی نزدیک نمیشوید؟
─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─
┄┄┄┅┅𑁍♥️𑁍┅┅┄┄┄
✅ #کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
داستان_آموزنده
🔆عشق #حسين علیه السلام
يكى از بزرگان هند براى مجاورت آقا ابى عبداللّه الحسين علیه السلام به كربلا آمد، در اين مدت شش ماهى را كه در كربلا بود اصلا از منزل بيرون نيامد حتى به صحن و سراى و حرم مطهر حضرت سيدالشهداء علیه السلام هم قدم نگذاشت و هر وقت كه اراده زيارت عزيز زهرا سلام اللّه عليها داشت مى رفت بالاى بام خانه و از آنجا بحضرت سلام ميداد و زيارت مينمود.
اين خبر به گوش عالم بزرگوار و برجسته آن عصر مرحوم سيد مرتضى رضوان اللّه تعالى عليه رسيد، سيد مرتضى رضوان اللّه تعالى عليه بمنزل آن بنده خداى هندى آمد و او را ملامت و سرزنش نمود، و فرمود: از آداب زيارت در مذهب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام اينست كه داخل حرم شوى و عتبه و ضريح را ببوسى و اين طريقه اى كه تودارى از براى كسانى است كه در شهرهاى دور دست هستند و راهى به اين حرم مطهر ندارند و دستشان از اينجا كوتاه است .
آن بنده خداى هندى وقتى اين حرفها را شنيد گفت : اى سيد هر چه از مال و منال دنيا ميخواهى به تو ميدهم ولى اين خواهش را از من مكن و مرا از رفتن به صحن و حرم معاف دار، سيد مرتضى از اين سخن متغير شد و فرمود: من براى مال دنيا اين حرف را نزدم و اگر كسى اين عمل را انجام ندهد بدعت كرده و كسى را كه دستور مرا اجرا نكند. منكر ميدانم .
آن بنده خداى هندى وقتى اين حرف را شنيد آه سردى از جگر پردرد كشيد سپس از جا حركت كرد و به حمام رفت غسل زيارت كرد وبهترين لباسهاى خود را پوشيد و از خانه باپاى برهنه باسكينه و وقار بيرون آمد و باخشوع و خضوع تمام و باناله و گريه متوجه حرم حضرت ابى عبداللّه الحسين علیه السلام شد تا اينكه به در صحن مطهر آقا سيد الشهداءعلیه السلام رسيد به خاك افتاد و عتبه شريف را بوسيد سپس ترسان و لرزان برخواست مانند جوجه گنجشكى كه آن را در هواى سرد در آب انداخته باشند بارنگ و روى زرد و مانند كسى كه ثلث روحش خارج شده باشد تا آنكه وارد كفشدارى مطهر گرديد باز مقابل درب حرم بسجده افتاد و زمين را بوسيد مثل كسيكه در حال نزع جان و احتضار باشد برخواست خود را بر طرف ايوان مقدس حضرت كشيد و با تمام مشقت و سختى خود را به در رواق رسانيد و تا چشمش به قبر مطهر حضرت سيد الشهداء علیه السلام افتاد آه اندوهناكى كشيد و ناله جانسوزى مثل كسيكه بچه مرده داشته باشد زد، سپس باصداى بلند و دلگداز گفت اَهذا مَصْرَعَ سَيدالشهداء اَهذا مَقتل سيد الشهداء يعنى اينجاست جاى افتادن حسين علیه السلام است ؟
آيا اينجا جاى كشته شدن حسين علیه السلام است سپس فريادى زد و افتاد و جان بجان آفرين تسليم نمود و بشهداى آن زمين ملحق گرديد رحمة اللّه عليه .
📚دارالسلام ، ص 510.
✾📚 ┅┅✿❀🌺❀✿┅┅
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
.
🇮🇷🌸🌹🌸🇮🇷
🔹نقل است که روزی «#معاویه» برای نماز در #مسجد آماده میشد. به خیل عظیم جمعیتی که آماده #اقتدا به او بودند نگاهی از سر #غرور انداخت.
«#عمروعاص» که در نزدیکی او ایستاده بود، در گوشش #نجوا کرد که:
بیدلیل #مغرور نشو! اینها اگر #عقل داشتند به #جماعت تو نمیآمدند و «#علی» (علیه السلام) را #انتخاب میکردند.
🔹 «#معاویه» برافروخت.
«#عمروعاص» قول داد که #حماقت نمازگزاران را ثابت میکند.
پس از #نماز، بر #منبر رفت و در پایان سخنرانی گفت:
از رسول خدا شنیدم که هر کس نوک #زبان خود را به نوک #بینیاش برساند، خدا #بهشت را بر او #واجب مینماید و بلافاصله مشاهده کرد که همه تلاش میکنند نوک #زبانِشان را به نوک #بینیِشان برسانند تا ببینند #بهشتیاند یا #جهنمی؟
«#عمروعاص» خواست در کنار منبر #حماقت جمعیت را به «#معاویه» نشان دهد، #دید_معاویه_عبایش را بر #سر کشیده و دارد خود را #آزمایش میکند و سعی میکند کسی متوجه #تلاشناموفقش برای رساندن نوک #زبان به نوک #بینی نشود.
از منبر پایین آمد در گوش «#معاویه»
نجوا کرد:
این جماعت خلیفه #احمقی چون تو میخواهند.
«#علی» (علیه السلام) برای این جماعت #حیف است.
🔹#تاریخ در حال #تکرار است.
#امتحان_انسان همیشه در طول #تاریخ بوده و خواهد بود.
از به آتش انداختن #ابراهیم و... تا به شهادت #حسین (علیه السلام)
#ولایت_ولایت_ولایت! همیشه مرز شناخت #انسانیت بوده و هست.
تا #سلمانفارسیها و #مالکاشترها شناخته شوند و #عمروعاص ها و #عمرسعدها در #تاریخ به جا بمانند.
👈#پند
🇮🇷🌸🌹🌸🇮🇷
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan