eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
17.3هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 ༺🌹 💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈 🕊🌱 بابا گفت: خوب اگر خواست شما این است حرفی نیست ، من مانع نمیشوم . باورم نمی شد بابا به این سادگی قبول کرده باشد . حالا چطور باید به مصطفی خبر می دادم ؟ نکند مجبور شود از حرفش برگردد ! نکند تا پس فردا پدرش پشیمان شود ! مصطفی کجا است ؟ این طرف وآن طرف ، شهر و دهات را گشت تا بالاخره مصطفی را پیدا کرد گفت: فردا عقد است ، پدرم کوتاه آمد. مصطفی باورش نمی شد ، و مگرخودش باورش می شد ؟ الان که به آن روزها فکر میکند می بیند آدمی که ازدواج آنها را درست کرد او نبود ، اصلا کار آدم و آدمها نبود.کار خدا بود ودست خدا بود. جذبه ای بود که از مصطفی و او می تابید بی شناخت ، شناخت بعد آمد بی هوا خندید ، انگار چیزی دهنش را قلقلک داده باشد ، او حتی نفهمیده بود یعنی اصلاً ندیده بود که سر مصطفی مو ندارد ! دو ماه از ازدواجشان می گذشت که دوستش مسئله را پیش کشید؛ غاده ! در ازدواج تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد . تو از خواستگارانت خیلی ایراد می گرفتی ، این بلند است ، این کوتاه است؛ مثل اینکه میخواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد . حالا من تعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی ؟ غاده یادش بود که چطور با تعجب دوستش را نگاه کرد ، حتی دلخورشد و بحث کرد که؛ مصطفی کچل نیست ، تو اشتباه می کنی . دوستش فکر می کرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده . آن روز همین که رسید خانه ، در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی ، شروع کرد به خندیدن؛ مصطفی پرسید: چرا می خندی ؟ و غاده که چشم هایش از خنده به اشک نشسته بود گفت: مصطفی ، تو کچلی ؟ من نمی دانستم ! و آن وقت مصطفی هم شروع کرد به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد . از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی می گفت: شما چه کار کرده اید که شمارا ندید ؟ ممکن است این جریان خنده دار باشد ، ولی واقعاً اتفاق افتاد . آن لحظاتی که با مصطفی بودم و حتی بعد که ازدواج کردیم چیزی از عوالم ظاهری نمی دیدم ، نمی فهمیدم . به پدرم گفتم : جشن نمی خواهم فقط فامیل نزدیک ، عمو ، دایی و... پدرم گفت: به من ربطی ندارد؛ هر کار که خودتان میخواهید بکنید . صبح روزی که بعد از ظهرش عقد بود ، آماده شدم که بروم دبیرستان برای تدریس . مادرم با من صحبت نمی کرد ، عصبانی بود . خواهرم پرسید :کجا می روید ؟ گفتم: مدرسه . گفت: شما الان باید بروید برای آرایش ، بروید خودتان را درست کنید. من بروم ؟ رفتم مدرسه . آنجا همه می گفتند: شما چرا آمده اید ؟ من تعجب کردم . گفتم : چرا نیایم ؟ مصطفی مرا همینطور می خواهد . از مدرسه که برگشتم ، مهمانها آمده بودند . مصطفی آنجا کسی را نداشت و از طرف او داماد آقای صدر ، خانواده و خواهرانش و سید غروی آمده بودند . از فامیل خودم خیلی ها نیامدند ، همه شان مخالف بودند وناراحت . خواهرم پرسید: لباس چی می خواهی بپوشی ؟ گفتم: لباس زیاد دارم. گفت: باید لباس عقد باشد. و رفت همان ظهر برایم لباس عقد خرید همه می گفتند دیوانه است ، همه می گفتند نمی خواهیم آبرویمان جلوی فامیل برود . من شاید اولین عروسی بودم آنجا که دنبال آرایش و اینها نرفتم . عقد با حضور همان معدودی که آمده بودند انجام شد و گفتند داماد باید کادو بدهد به عروس . این رسم ما است ، داماد باید انگشتر بدهد . من اصلاً فکر اینجا را نکرده بودم .... 📝&ادامــــه دارد... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
: تابوت چوبی صدا و لبش به لرزه افتاد ... دندون هاش رو محکم بهم فشار می داد شاید بهتر بتونه خودش رو کنترل کنه ... و صداش بریده بریده می اومد ... - یه بار ... گفتم ... یه بار دیگه هم ... میگم ... من ... اون رو... نمی شناختم ... اوبران دخالت کرد و سعی کرد آرومش کنه ... عین همیشه وقتی نباید حرف بزنه یا عمل کنه دخالت می کرد ... - نشناختن تو هم عین نشناختن بقیه است؟ ... هیچ کس توی این دبیرستان، اون رو نمی شناسه ... هیچ کسی اون رو ندیده ... هیچ کسی ازش خاطره نداره ... واسه هیچ کسی مهم نبوده ... یه چیزی رو می دونی؟ ... انگار خیلی وقته واسه همه مرده ... یا شاید واسش آرزوی مرگ می کردن ... لابد اشک هایی هم که تو امروز واسش ریختی ... همه از سر شادی بوده ... اوبران، من رو کشید عقب ... - می فهمی چی کار می کنی؟ ... نمی تونی مجبورش کنی حرف بزنه ... اینجا پایین شهر نیست ... هر غلطی می خوای بکنی ... هلش دادم کنار ... دیگه نه تنها لبش ... که صورت و چشم هاش ... و دست و پاش هم می لرزید ... فقط یه قدم تا موفقیت و پیروزی مونده بود ... یه قدم که بالاخره یه نفر در مورد کریس تادئو حرف بزنه ... خیلی آروم رفتم طرفش ... دستم رو کردم توی جیبم و گوشیم رو در آوردم ... از چهره مقتول عکس گرفته بودم ... از اون سمت که رژ بنفش توی صورتش کشیده شده بود... از اون طرف صورتش که سمت زمین افتاده بود و خون تا سمت گوش هاش پیش رفته بود ... بدون اینکه چیزی بگم ... عکس رو باز کردم و یهو گوشی رو بردم جلوی صورتش ... - کسی رو می شناسی که چنین رژی به لبش بزنه؟ ... تعادلش رو از دست داد ...عقب عقب رفت و محکم افتاد روی زمین ... اشک مثل سیل از چشم هاش می جوشید ... هیچ وقت نگاه کردن به چهره غرق خون ... و چشم های بی روح و نیمه باز کسی که دوستش داشته باشی ... کار راحتی نبوده ... رفتم سمتش و نیم خیز نشستم ... - این اشک ها مال کسی نیست که کریس رو نشناسه ... مال کسیه که داره با سکوتش ... به یه قاتل اجازه میده راحت و آزاد برای خودش بگرده ... و اون عشق ... به زودی با یه تابوت چوبی ... میره زیر خروارها خاک ... در حالی که هیچ کس واسش مهم نیست ... هیچ کس ... ❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍حق با خواهرش بود،حالا همه چیز در نظرش مشکوک بود! همین که ارشیا به هوش آمده و حواسش جمع شده بود خواست تا رادمنش را ببیند .حتی یکی دوبار هم که مشغول حرف زدن بودند از او به دلایل مختلف خواسته بود تا اتاق را ترک‌کند. شم زنانه اش به کار افتاده بود و پشت سر هم‌ حدس و فرضیه می زد ،جوری که خودش هم می ترسید از این همه تصورات منفی .باید زودتر ماجرا را می فهمید تا آرامش‌ بگیرد. حالا که ارشیا تحت تاثیر داروهای مسکن خوابیده بود و می دانست حداقل تا دو سه ساعت دیگر هم بیدار نمی شود بهترین موقعیت بود! اما شجاعت نداشت حتی به گوشی کنار تخت نزدیک و شماره ی رادمنش ‌را بردارد . ولی مجبور بود... بعد از کلی نهیب زدن و دو دل بودن بالاخره با بدبختی و دست هایی که لرزان شده بود کاری را که باید انجام داد،شماره را برداشت و وارد موبایل خودش کرد. روی نیمکت سالن نشست و نفسش را بیرون فرستاد.هیچ وقت در در مسائل شوهرش دخالت نکرده بود و حالا هم حس خوبی نداشت.هرچه بیشتر فکر می کرد شک و تردید بیشتری هم روی تصمیمش‌ سایه می انداخت. اما اوهام جدید و مزخرف باعث آزارش شده بود.عزمش را جزم کرد و با گفتن بسم الله شماره را گرفت. مدام پیش خودش تکرار می کرد که چه بگوید.تماس برقرار شد و بعد از چندتا بوق خوردن صدای آشنایی گوشش را پر کرد . _الو آب دهانش را قورت داد و سعی کرد راحت صحبت کند: _الو، سلام رنجبر هستم _سلام خانم ،بله شناختم .احوال شما؟ _بد نیستم ممنون _ اتفاقی افتاده؟ _نه‌ هیچی... اما...راستش می خواستم باهاتون صحبت کنم _خواهش می کنم ،در خدمتم _به نظرم اگه حضوری حرف بزنیم‌ خیلی بهتره‌، البته اگه وقت داشته باشید _مطمئنید حال ارشیا خوبه؟ _بله خوابیده ‌... نمی خوام باخبر بشه بهتون زنگ زدم _متوجه شدم تقریبا .هیچ اشکالی نداره من فردا صبح خدمت می رسم خوبه؟ _خیلی ممنونم جناب رادمنش _با همین شماره تماس بگیرم؟ _بله ،متشکرم _خواهش می کنم .امری نیست؟ _عرضی نیست ،خدانگهدار _وقت شما بخیر . با خیال راحت قطع کرد.نفسش را دوباره و اینبار پر سر و صدا بیرون داد و گفت : _دیدی ریحان جان ،انقدر ها هم سخت نبود و با طمانینه برگشت به اتاق ... با رادمنش توی پارک کنار بیمارستان قرار داشت .زودتر از موعد رفت تا کمی از بوی تند الکل همیشگی پیچیده در راهروها دور باشد. از شنیدن صدای خش خش برگ ها زیر‌ نیم بوتش حس‌ خوبی داشت .نم نم باران شروع شده بود .نفس عمیقی کشید و خواست روی نیمکت چوبیِ نیمه خیس بنشیند اما پشیمان شد. چادرش را جمع تر کرد تا پایینش لکه نشود،کاش لباس بیشتری می پوشید، همیشه سرمایی بود. _سلام رادمنش بود ،مثل همیشه خوش پوش و آن تایم ،این دو صفتی بود که بارها از ارشیا شنیده بود. _علیک سلام _هوا خیلی مناسب نیست بهتره بریم توی ماشین من . موافقت کرد و چند دقیقه بعد در حالی که قهوه نیمه شیرینش را مزه می کرد از پشت شیشه ماشین شاسی بلند او به تردد آدم ها نگاه می کرد. _خب من سراپا گوشم خانم .راستش کنجکاو شدم بدونم چه موضوعی باعث شده که اینجا باشم.اونم بدون اطلاع جناب نامجو! نفهمید که کلامش بوی طعنه داشت یا صرفا کنجکاوی بود .البته خیلی هم اهمیت نداشت همانطور که انگشتش را دور ماگ قهوه می کشید گفت : _می تونم صادقانه سوالی بپرسم و توقع جواب صادقانه هم داشته باشم؟ _حتما !من همیشه حامی راستگویی ام. _مطمئنم اتفاق مهمی افتاده که شما و ارشیا ازش باخبرید اما به هر دلیلی منو در جریان نمیذارید .ارشیا که سکوت کرده اما توقع دارم که حداقل شما بگید موضوع از چه قراره... به وضوح جمع شدن ناگهانی عضلات صورتش رادمنش را دید اما ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... http://eitaa.com/cognizable_wan 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍دیگه هیچی برام مهم نبود شبانه روز فقط مطالعه می کردم ... هر کتابی که در مورد شیعه و اهل سنت و شبهات بود رو خوندم مهم نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی و تمام مطالب رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم آخر، یه روز رفتم پیش حاجی بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم ... اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه جمله گفت همزمان مناظره می کنی؟ دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم هر کدوم دو ساعت شش ساعت پشت سر هم با هر شکست، کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم و تا هفته بعد همه اش رو تموم می کردم به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم ... بچه ها همه نگرانم بودندخلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن اما آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد از شدت فشاری که روم وارد شده بود 3 مرتبه از حال رفتم و کار به اومدن آمبولانس و سرم کشید و از شانس بدم، دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم با مغز رفتم وسط کاشی ها و جانانه بخیه خوردم و دو شب هم به زور بیمارستان نگهم داشتن ... حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری، حق ورود به کتابخونه حوزه و امانت گرفتن کتاب رو ندارم ... اما نمی دونست کسی حریف من نیست و کتابخونه حرم، خیلی بزرگ تره تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود و من هفت ماه در چنین وضعیتی زندگی کرده بودم حتی تمام مدت تعطیلات، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی خوابگاه مونده بودم دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام می کرد شده بود مثل پدری که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه حالت ها، توجه و نگرانیش برای من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم شدید براش تنگ می شد در میان این حال و هوای من، محرم هم از راه رسید از یک طرف به شدت کنجکاو بودم شیعیان رو توی محرم از نزدیک ببینم از طرف دیگه، فکر دیدن قمه زنی از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم می کرد این وسط هم می ترسیدم، شرکت نکردنم در این مراسم، باعث شک بقیه بشه بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم ... هر چه باداباد دو شب اول، خودم رو توی کتابخونه و به هوای مطالعه پنهان کردم و زیر چشمی همه رو زیر نظر گرفتم موقعی که برمی گشتن یواشکی چکشون می کردم همه سالم برمی گشتند و کسی زخمی و خونی مالی نبود روز سوم، چند تا از بچه ها دور هم جمع شده بودند و درباره سخنرانی شب گذشته صحبت می کردند سخنران درباره جریان های فکری و سیاسی حاضر در عاشورا صحبت کرده بود خیلی از دست خودم عصبانی شدم می تونستم کلی مطلب درباره عاشورا و امام حسین یاد بگیرم که به خاطر یه فکر احمقانه بر باد رفته بود همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم .. 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... http://eitaa.com/cognizable_wan 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
با ناراحتی به چن تاخادم که کمی دورتر وایسادن نگاه میکنم.حالا که نتونستم پیداش بهتره بجاش دورکعت نماز براش بخونم بعد از اتمام نماز نیما میاد و کنارم میشینه نیما ــ راستش رو بگو کلکـ!اونی که دویدی دنبالش همونیه که قبل از من عاشقش بودیــ؟؟ رومو اازش برمیگردونم ــ میدونستی خیلی بی مزه ای؟؟.!! نیماــ من که نماز روزه ام سرجاشه از دیوار مردم هم بالا نمیرم... ــ وااا یه جوری میگی انگار این کارا به خاطر منه منت هم میزاره نیماــ روشنا شاید باورت نشه اما اگه همش به خاطر تو نباشه.ولی بخش بزرگیش واسه توهه ــ یعنی اگه من نباشم؟؟ ــ تو بیخود میکنی نباشی... ــ نیما سعی کن کارات رو فقط و فقط بخاطر خدا باشه ــ وقتی تو هستی نمیتونم ــ پس من میرم ــ بیخود... ــ اگه من نباشم تو نماز نمیخونی ــ چـــرا ولی... ــ پس هنوز مردی که من میخوام نشدیـــــ... نیـما ــ روشنا زود باش دیگه..... زیپ چمدون رو میبندم.و چادرم رو برمیدارم ــ واااای نیما اینکه دیگه خرید نیس اینقد میگی زود باش زود باش! نیـمـاــ ساعت چهار باید ترمینال باشیم الان دو ونیمه ــ خب باشه...؛هنوز که دیر نشده... ــ میدونی از چی میترسم؟ ــ نه از چی؟؟ ــ از اینکه امروزم مثه اون روز توی دانشگاه سرم بیاد ــ کی؟ روی مبل کنار من میشینه ــ همون روز که قرار بود کار نقاشی رو تحویل بدیم من آن تایم اومدم ولی جنابعالی یه ساعت تاخیر داشتیـ با اشتیاق نگاهش میکنم ــ هنوز یادته؟ ــ روشنا هنوز یه سالم از اون روز نگذشته هاـ... ــ اون روزم عاشقم بودی؟ ــ من از همون روزی که تودانشگاه با چشمای گریون اومدی تو کلاس عاشقت شدم... ــ جــدا؟؟ ــ بعله....؛راستی اون روز تو چت بود؟ ــ هیچی... نیما یکی از روسری هامو از تو چمدون برمیداره و سر میکنه و شروع میکنه به ادا در اوردن ــ به نظر من زن و شوهر نباید هیـــچ مسئله ای رو تحت هــــیـــچ عنوان از هم پنهان کنند.زن و شوهر محرم هم هستن.... بعد رو سری رو ازسرش در میاره نیما ــ روز اول خاستگاری یادته..!؟حرفای خودتون هستاااااا خانومِ روشـــــنا خانــوم ــ وااااایی نیما از دست تــو.. ــ خب میشنوم... من ــ هیچی بابا اون روز چن تا ازبچه ها متلک بارم کردن منم بدجوری خورد تو ذوقم دلمم خیلی گرفته بــود...دیگع بقیشم که خودت میدونی اومدم تو کلاس و گریه کردمو... ــ الهی من فدای اشکات بشم ــ مرض... ــ ضایع بوددارم الکی میگم ــ بــلــه خیلی... نیما گردتش رو ماساژ میده و سرش رو میچرخونه ــ که اینطـــور... همینطور درحال چرخوندن گردنش هست که یکهو از سرجاشـ میپره... با تعجب بهش خیره میشم ــ چیشد نیـــما؟؟؟ ــ روشـــــنـــا ــ ها؟ ــ میکشمت ــ چیشد؟ ــ ساعت سه و رب هس http://eitaa.com/cognizable_wan
مهیا با دیدن پنج تا بسیجی ڪه دوتا از آن ها روحانی هستن و رو به رویشان سارا و نرجس مریم نشسته بودندشوڪه شد مریم به دادش رسید مریم فراموش ڪرده بود به مهیا بگویید قرار است یڪ جلسه برای مراسمات در پایگاه برگزار شود ـــ سلام مهیا جان مهیا به خودش آمد سلامی کرد و موهایش را داخل فرستاد همه جواب سلامش را سربه زیر دادند حتی شهابی که به خاطر زخمش روی صندلی نشسته بود اما روحانی مسنی با لبخند روبه مهیا گفت ـــ علیڪ السلام دخترم بفرما تو مهیا ناخوداگاه در مقابل آن لبخند دلنشین لبخندی زد روحانی جواني ڪه آن روز هم در بیمارستان بود رو به حاج آقا گفت ـــ حاج آقا ایشون دختر آقای رضایی هستند ڪه طراحي پوسترارو به عهده گرفتند حاج آقا سری تڪون داد ــــ احسنت .دخترم من دوست پدرت هستم موسوی شاید شنیده باشید مهیا با ذوق گفت ــــ اِ شما همونید ڪه با پدرم تو جبهه ڪلی آتیش سوزوندید همه با تعحب به مهیا نگاه می ڪردند حاج آقا موسوی خندید ــــ پس احمد آبرومونو برد ـــ نه اختیار دارید حاج آقا مهیا رو به مریم گفت ـــ مریم طرح هارو زدم یه نگاه بنداز روشون ڪه اشڪال ندارن بدی چاپ ڪنن برات فلش را به سمت مریم برد ڪه مریم به شهابي که روی صندلی کنار میز کامپیوتر نشسته اشاره ڪرد ــــ بدینشون به آقای مهدوی مهیا به سمت شهاب رفت ـــ بگیر سید شهاب ڪه مشغول روشن ڪردن سیستم بود سرش را با تعجب بالا آورد اولین باری بود ڪه یڪ نامحرم او را اینطور صدا می ڪرد فلش را از دستش گرفت و وصلش ڪرد ــــ میگم سید حالتون بهتر شد؟ شهاب معذب بود مخصوصا ڪه دوستانش حضور داشتند در حالي ڪه طرح هارا بررسی می کرد آرام ـــ بله خداروشڪری گفت ــــ میشه ما هم ببینم شهاب شهاب مانیتورو به سمتشان چرخاند ـــ بله حاج آقا بفرمایید ـــ احسنت دخترم ڪارت عالی بود نظرت چیه مرادی روحانی جوان ڪه مهیا فهمید فامیلش مرادی هست سرش را به علامت تائید تڪان داد ــــ خیلے عالی شدند مخصوصا اونی ڪه برای نشست خواهرا با موضوع حجابه بقیه حرفش را تایید ڪردن جز نرجس و یڪی از پسرهای بسیجی ڪه از بدو ورود مهیا را با اخم نظاره گر بود ــــ خیلی ممنون خانم رضایی زحمت ڪشیدید چقدر تقدیم کنم؟؟ مهیا اخمی به شهاب ڪرد ـــ من خودم دوست داشتم این پوسترارو طراحي ڪنم پس این حرفا نیاز نیست... ــــ منظوری نداشتم خانم رضایی آروم زیر لب گفت ـــ بله اصلا ڪاملا معلوم بود رو به مریم گفت ـــ مریم جان من خستم اگه کاری نداری من برم ــــ نه عزیزم زحمت ڪشیدی بعد از خداحافظی به طرف خانه رفت در طول راه به این فڪر می کرد که چطور توانست اینقدر راحت با این جماعت صحبت ڪند با اینڪه همیشه از آن ها دوری مے ڪرد به خانه رسید خانه غرق در سڪوت بود به اتاقش رفت ا‌ز خستگی خودش را روی تخت انداخت زندگی برایش خسته ڪننده شده بود هر چه فڪر می کرد هدفی برا خود پیدا نمی ڪرد اصلا نمی داند مقصدش ڪجاست دوست داشت از این پریشانی خلاص شود روزها می گذشت و مهیا جز دانشگاه رفتن و طراحی پوستر ڪار دیگه ای نمی ڪرد امروز هم از همان روزهای خسته ڪننده ای بود ڪه از صبح تا غروب ڪلاس داشت و مهیا را از نفس انداخته بود مهیا خسته و بی حال وارد کوچه شد نگاهی به درمشکی رنگ خونه ی مریم انداخت با شنیدن صدای داد مردی و گریه زنی قدم هایش را تندتر کرد به آن ها که نزدیک شد آن ها را شناخت همسایه یشان بود عطیه ومحمود محمود دست بزن داشت و همیشه مهیا از ڪتڪ خوردن عطیه عصبی می شد با دو به طرفشان رفت ــــ هوووووی داری چیکار میڪنی محمود سرش را بلند کرد با دید مهیا پوزخندی زد.مهیا دست عطیه را گرفت و به طرف خودش کشید ـــ خجالت نمی کشی تو خیابون سر زنت داد می زنی ـــ آخه به تو چه جوجه زنمه دوست دارم مهیا فریاد زد ـــ غلط ڪردی دوس داشتی مگه شهر هرته هاا عطیه برای اینکه می دانست همسرِ معتادش اگر عصبی بشه روی مهیا هم دست بلند می کند سعی در آروم کردن مهیا کرد ــــ مهیا جان بیخیال عزیزم چیزی نیست مهیا چشم غره ای به عطیه رفت ــــ تو ساڪت باش همین حرفارو میزنی که این از اینی که هست گستاختر میشه محمود جلو رفت ــــ زبونت هم که درازه نزار برات ببرمش بزارم کف دستت ـــ برو ببینم خر کی باشی محمود تا می خواست به مهیا حمله کند با صدایی ڪه آمد متوقف شد ــــ اینجا چه خبره... ↩️ ... ○⭕️ http://eitaa.com/cognizable_wan
زمان را گم کرده بودم. اتفاقات اطراف را می دیدم،اما نمی توانستم احساساتم را بروز دهم. موقع دفن، علی طاقت نیاورد و دوسه باری چنان به صورتم زد و سرم فریاد کشید که از حس درد شکستم. حالا هرصدای ناگهانی و خبر بدی،قلبم را ناآرام می کند.نمی توانم دفتر را درست بلند کنم، چندبار از دستم سر می خورد و می افتد.دفتررا که به زحمت زیر مبل هل می دهم،متوجه ناخن شکسته ام می شوم و تازه دوباره دردش را احساس می کنم. سعید, تا من را می بیند کوله اش را زمین می گذارد و می گوید: - لیلا چی شده؟ مسعود کنارم می نشیند : -از تنهایی ترسیدی؟ چرا رنگت پریده؟ - نه، نه، داشتم چیزی می خوندم حواسم نبود، یکهو که صدای در اومد ترسیدم. لیوان آب را دستم می دهد. مسعود می گوید : - مگه چی می خوندی که اینقدر هوش و حواست رو برده بود؟بده من هم بخونم بی خیال امتحانا بشم. سعید کوله اش را برمی دارد : - آقای باخیال امتحان اونوقت امروز برای چی اومدن منزل؟ مسعود گلویش را صاف می کند : - تو کار بزرگ تر از خودت دخالت نکن، صد دفعه. با خنده می گویم : - به قدو قواره دیگه! لیوان را می گیرد و بقیه ی آب را سر می کشد و می گوید : - بزرگی به قد است نه به عقل، نه به سن.خداوکیلی من پنج سانت از علی بلندترم. خب اشتباه می کنید باید با قد بسنجید. الان توی قرن بیست و یکم، آدم ها باچشمشون وجسمشون زندگی می کنند. عقل کیلویی چنده؟ برای اینکه بگن ما متفاوتیم،کفش می پوشن پاشنه اش این هوا... بلند می شه و همزمان ادای راه رفتن با کفش های پاشنه بلند را در می آورد : - کلی درد و مرض می گیرند که همینو بگن دیگه : بزرگی به قد است و به زیبایی. سعید که تی شرت و شلوار آبی اش را پوشیده، تکیه به در اتاق می دهد و می گوید: - آقای سخنران و تئاتریست ،پاشو... پاشو یه چایی بریز بخوریم، بدو. مسعود با دست دوطرفه موهایش را شانه می زند : - ادامه داره برادر من! تازه این موهای نازنین را رنگ می کنند و نصف از جلو، نصف از پشت، نصف از بغل چپ و نصف از بغل راست بیرون می ذارند که چی؟ سعید راه می افتد سمت آشپزخانه : - کم اذیت کن، بذار برسی بعد. مسعود کوله اش را برمی دارد. - آقای دانشمند! احیانا همه ی حرف ها به ماخانم ها رسید دیگه!شما پسرا پاک پاک! دم در اتاقشان مکثی می کند و سر می چرخاند سمت من : - نه به جان عزیزمن که تویی ! ماهم مثل شما،شک نکن!بزرگی مون ملاکش عوض شده،اما الان از ترس سعید که بااون فنجون دستش سمت من نشونه رفته، این بحث علمی عقل بهتراست یا قد و وزن و ماشین لوکس و موی رنگ و... تق... هول می کنم و به سرعت سرمی چرخانم سمت سعید. فنجان را نشان می دهد و می خندد: - نترس فنجون رو ننداختم . من هنوز اعتقاد دارم که عقل ارجحیت داره. خیالت راحت. دوباره این دوتا آمدند تا سکوت خانه پا پس بکشد. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸 ارواح در عالم برزخ (قسمت 9) 🌷نیک به من اشاره کرده و گفت: نگاه کن! به بالای دره نگاه کردم، هیکل بزرگ و سیاهی که قهقه زنان شادی می‌کرد، بر بالای دره ایستاده بود. 🍀نیک گفت: این هیکل، گناه🔥 آن شخص است که در حال سقوط بود و به واسطه قدرتی که داشت، توانست بر عمل نیک آن مرد چیره گردد و در نتیجه او را به ته دره پرتاب کند... نگاه نیک دستش را بر شانه‌ام نهاد و گفت: این است عاقبت پیروی از هوای نفس. ◾️با شنیدن این سخن، ترس از گناهانم و اینکه شاید گناه نیز لحظه‌ای بر من چیره گردد، وجودم را فرا گرفت. 🍀پس از طی یک راه طولانی، سرانجام به انتهای دره رسیدیم. آن مرد را نقش بر زمین دیدم که بیچاره همدم و همراه او یعنی نیک، چنان لاغر و ضعیف بود که هرچه تلاش می‌کرد او را بر دوش خود بکشد، نمی‌توانست. 🌼از نیک خواستم به او کمک کند. اما نیک، عذر خواست و گفت: من فقط مأمورم تو را همراهی کنم. گناه هر کس نیز در کمین خود اوست. 💥 گفتم: اما ما انسان‌ها در دنیا به کمک هم می‌شتافتیم! نیک گفت: در این عالم، هر کس، خود جوابگوی اعمالش است. اگر هم لیاقت شفاعت داشته باشد، من شفیع نیستم. 🙏 فقط دعا کن از دوستداران اهل بیت (علیه السلام) باشد، شاید که شفاعت آنان نصیبش شود... ⚡️شاید به حساب دنیا، ساعت‌ها در اعماق دره راه پیمودیم، تا به مسیری رسیدیم که به سمت بالا ختم می‌شد. در این لحظه نیک رو به من کرد و گفت: دوست من! خود را برای بالا رفتن از این دره هولناک، آماده کن.... پس از پیمودن مسیری بسیار طولانی، دوباره به دره خطرناک و لغزنده‌ای رسیدیم. 🔥از ترس اینکه مبادا این بار گناه از کمینگاهش بیرون آید و مرا پرت کند، بدنم به لرزه افتاد. 🌷نیک برگشت و گفت: چرا ایستادی؟ حرکت کن. گفتم: می‌ترسم. گفت: چاره‌ای نیست باید رفت.با نگرانی به سمت پایین حرکت کردم، 🍃اما هنوز چند قدمی از لب دره پایین نرفته بودیم که یک موجود بالدار نورانی💥 از آن سوی دره ظاهر شد و در یک چشم برهم زدن، خود را به نیک رساند و پس از اینکه جویای حال من شد، نامه را به او داد و پس از خداحافظی با همان سرعت بازگشت. 🌻نیک پس از خواندن نامه، آن‌را در پرونده اعمالم نهاد و لبخند زنان به طرفم آمد و گفت: مژده‌ای دارم. شگفت زده پرسیدم: چه شده؟ گفت خویشاوندان و دوستانت، برایت هدیه‌ای فرستاده‌اند، که هم اکنون توسط این فرشته الهی برایت آورده شده است و به همان اندازه از غم و اندوه تو کاسته خواهد شد... 📘 ... ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ -سوار تاکسی راهی خونه شدم... بین راه یک سره بغض داشتم رو به راننده گفتم: -آقا مواظب باشین یه وقت ترمز نبرین. -نه خانم ماشین مطمئنه. -ماشین ماهم مطمئن بود. -چی؟؟؟! -هیچی... کمی مکث کردم چشمم به اتوبان خورد گفتم: -آقا ببخشید...میشه مسیرتونو عوض کنید. -عوض کنم؟ -آره... میخوام برم یه جای دیگه ... -ولی خب هزینتون بیشتر میشه ها...چون مسیر مشخص بوده. -مشکلی نیست. راننده نفسش را بیرون داد و گفت: -باشه.کجا برم؟ -این اتوبانو بپیچید دست راست... مسیر عوض شد... دلم هوای خانه مان را کرده...همان خانه ای که با محمدرضا خریدیم...وسایل هایمان را چیدیم که همان جا باهم زندگی کنیم... شاید حتی روی تمامی وسایل ها خاک گرفته باشد... و سکوتی تلخ از نبودن ما دونفر, خانه را متروکه کرده باشد... به خیابانی که چند قدمی خانه مان بود رسیدیم...روبه راننده گفتم: -آقا...همین جا پیاده میشم... کرایه را حساب کرد و از ماشین پیاده شدم... از خیابان گذشتم و به کوچه رسیدم و اندکی بعد من روبه روی در ورودی ساختمان مان بودم... کلید را درون قفل فشردم و وارد راهرو شدم...پله ها را یکی یکی طی کردم سکوت فضا را در برگرفته بود و تنها صدای قدم هایم بود که به گوش می خورد...طبقه ی اول... طبقه ی دوم... مکثی کردم به در ورودی خیره شدم... زیر لب زمزمه کردم: -قرار نبود یه روزی تنهایی بیاییم توی این خونه... قفل در را باز کردم صدای باز شدن در سکوت وحشتناک خانه را شکست... همه جا تاریک بود... کفش هایم را در آوردم و وارد خانه شدم... هنوز برق را روشن نکرده بودم که تلفنم زنگ خورد. -بله مامان؟؟ -پس کجایی دختر دلواپستم. با صدایی خسته گفتم: -قربونت بشم...یه کاری دارم تا یه ساعت دیگه خونه ام... -زود بیا من دلم شور میزنه... -چشم... -فعلا خداحافظ... ... http://eitaa.com/cognizable_wan
استادمون منو سارا رو خیلی تشویق کرد به عبارتی خودش میگفت با یه مقاله ۵۰۰صفحه ای روسفیدشون کردیم بعد از ارائه مقالمون اتفاق خاصی نیوفتاد داشتم میرفتم خونه داداشم پوریا و بهار ببینم که دوستم پریسا بهم زنگ زد، خخخخخ هرموقعه این دوستم زنگ میزد میخندیم خیلی باحال بود اسممون خیلی شبیه هم بود -الو سلام جانم پریسا پریسا:سلام خوبی خانم -مرسی جیگرم پریسا:پریا بانو من میخام داستان زندگی شهید حمید سیاهکلی بنویسم خوابشون دیدم ازم گلایه کردن که چرا زندگیشون نمینویسم دوستم پریسا نویسنده بود -ووووییییی پریسا خوشبحالت پریسا:وووووییییی کوفت زنگ زدم باهم بیای بریم -دورغ نمیگی که؟😒 پریسا:آدم باش آفرین -کی بیام پیشت پریسا:من بعدازظهر میرم مزار تا با خانمشون صحبت کنم -پریسا عاشقتم پریسا:من قصد ازدواج ندارم فعلا خداحافظ 😂 پریسا اومد دنبالم و باهم رفتیم مزار شهدا وقتی رسیدیم به همسر شهید زنگ زد و ایشان گفتن سر مزار شهید هستن به اون سمت حرکت کردیم با خانم مرادی (همسرشهیدسیاهکلی )دست دادیم خانم مرادی خم شدن و مزار بوسیدن و رو به ما گفتن بچه ها بریم رو سبزها بشینیم ؟ -بریم مزار شهدای قزوین کلا باتمام مزارشهدای کشور فرق داشت از امامزاده حسین که وارد مزار شهدا میشی روبه رو و سمت چپت مزارشهدا بود سمت راست هم فضای سبز برای نشستن و میان این فضای سبز موزه شهدای قزوین و آخر این فضا ختم میشود به مزار والدین شهدا تمامی قبور شهدا ۱۰-۱۵سانتی از زمین فاصله داشتن اما مزار شهید عباس بابایی نیم متری بالاتر از سطح زمین بود روبه روی مزارشون هم نمادی از هواپیماشون ساخته بودند خانم مرادی شروع کردن به صحبت بچه ها قراره کتاب زندگی ما چاپ بشه اما خب چون خود حمیدآقا خواستن من کمی از داستان زندگی شهید رو میگم 🚫http://eitaa.com/cognizable_wan
تو ترمینال راه آهن منتظر قطار بودیم .. وای من که رو پا بند نبودم -سیدم سید:جانم خانم -پس ‌‌چرا این قطار نمیاد سید:آخه یادش نبود من یه فنقلی همراهمه -خخخخ آخه این سفر فرق داره من و دلبر میریم پیش حضرت دلبر سید: من فدای خانمم بشم بالاخره قطار اومد سوار شدیم بعداز ۷-۸ساعت به مشهد رسیدیم رفتیم هتل بعداز غسل زیارت لباسمونو پوشیدیم رفتم سمت سید شال سبزشو انداختم رو شانه اش و دستی ب محاسنش کشیدم مجتبی خیلی دوست دارم .. سید: منم خیلی دوست دارم چادرمو سر کردم و دست به دست مجتبی به سمت حرم راه افتادیم چشمم که به حرم خورد اشک تو چشام جمع شد تو دلم غوغا بود دست سیدم رو بیشتر از پیش توی دستام می فشردم ارامش دل بی قرارم بود... از باب الجواد وارد شدیم .. از صحن جامع رضوی گذشتیم وارد صحن اصلی شدیم روبه روی ایوان طلا نشستیم اشک از چشمام جاری شد آقا ازتون ممنونم که مجتبی رو بهم دادید .. آقا یه دنیا ازت ممنونم مجتبی سرمو کشید به سینه اش _مگه من مردم که گریه میکنی رقیه جان .. -توروخدا دیگه هیچ وقت اینو نگو ... پاشدم راه برم سرم گیج رفت مجتبی:رقیه رقیه جان خانمم .. -هیچی نیست توکه از ضعف من خبر داری حالا بیا یه سلفی بندازیم ... چیک 📷 حالا بیا یه قلب رو گنبد 📸 سید از کارام خندش گرفته بود رو بهم کرد و گفت رقیه جان تو باید عکاس میشدی.. ماشاءالله صدتا ژست گرفتیم خخخخ با عکس گرفتن و حرفای سید حال و هوام عوض شد برای نماز صبح،ظهر و مغرب می رفتیم حرم .. بهترین روزای عمرم بود خیلی مزه می داد .. سید:رقیه بانو بریم بازار دو دست لباس بخریم برای نماز.. -فدای ایده های سیدم بشم سید:خدانکنه یه عبایی سفید یه چادر عبایی سفید برای نماز خریدیم ما که از سفر برگشتیم محدثه و سیدمحمد فرحناز و مهدوی حسنا و حسین همگی با یه پرواز رفته بودن کربلا سیدمجتبی وقتی فهمید گفت من خیلی شرمنده خانم شدم نشد بریم کربلا منم پرو پرو گفتم منو با جوجه هامون ببر .. سید- ای به چشم رقیه جان از فردا بریم کانون بگو خانم راد فر هم تشریف بیارن .. -‌چشم حتما به مطهره زنگ زدم گفتم بیا بریم مکان کانون رو ببینیم .. مطهره و منو سید، -أه مجتبی اینجا چقدر کثیفه سید:خانم ببخشید دیگه ۳-۴ ساله تمیز نشده .. -أه خونه کیه؟ سید:خونه مامان بزرگم بعداز فوتش دست نزدیم همینجوری مونده خانم رادفر بچه ها کی میان؟ مطهره :سه روز دیگه سید:رقیه جان فعلا باید خودمون شروع کنیم تمیز کاری تا بچه ها بیان .. مطهره:آقای حسینی منم میام کمک سید:ممنونم ما سه نفری شروع کردیم به تمیزکاری .. الحمدالله تا بچه ها بیان آشغالها جمع شد .. مونده بود رنگ آمیزی که قرار شد مطهره و دوستاشم بیان رنگ آمیزی .. آقایون هم سقف هارو رنگ کنن http://eitaa.com/cognizable_wan
☑️چند بار اعزام شدند؟ عبدالمهدی يك بار اعزام شد. يك هفته قبل از اعزامش در مرخصی بود كه خبر شهادت مسلم خيزاب را به ايشان دادند. گريه‌اش گرفت. اشك ميريخت و ميگفت خوش به سعادتش. عاقبت بخير شد😭. خدا من را هم عاقبت بخير كند. خواب دوستش شهيد خيزاب را ديده و خيزاب گفته بود: آن لحظه كه تير خورده بودم و داشتم جان ميدادم امام حسين(ع) آمد و دست راستش را گذاشت روی قلبم❤️. *چون همسرم هنگام غسل و كفن شهيد خيزاب در گوشش گفته بود دعا كن من هم شهيد شوم، شهيد خيزاب در خواب به همسرم گفته بود:* *عبدالمهدی شهادت خيلی شيرين بود. شربت شهادت را خوردم و همانجا كه در گوشم گفتی و از من خواستی كه به امام حسين (ع) بگويم شهيد شوی، حضرت زهرا(س) برات شهادتت را امضا كرد. هر كسی ميخواهد به شهادت برسد، حضرت زهرا پای شهادتش را امضا ميكند.😭* همسرم قبل از اربعين به سوريه رفت. ماه محرم بود. به من ميگفت برو و در مراسم امام حسين(ع) شركت كن كه ايشان گره‌های كور را باز ميكند. http://eitaa.com/cognizable_wan