#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_شصت
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم...
بچه هام وآرزوخیلی بهش وابسته بودن بعد از مدتها آرزو میخواست توی شلوغی حاضربشه بخاطرمراسم مادرش خیلی نگرانش بودم وبه همه میسپردم مراقبش باشن..روز تشیع جنازه عمه غم انگیزترین روزعمرم بودحس میکردم دوباره مادرم روازدست دادم..چند وقتی ازفوت عمه گذشته بود که ازاطرافیان میشنیدم مادر بانو به شدت مریض احواله وحالش خوب نیست...طوری که حتی توان تمیزکردن خودش رونداره وتهاکسی که زیرباررفته بودازش مراقبت کنه عروسش بود..حتی خود بانو هم تردش کرده بود.با آرزو وهانیه رفتیم عیادتش به شدت ناله میکرد و عروسش میگفت شب روز فریاد میزنه که سوختم اب جوش نریزید روم،میگفت حتی بااب یخ هم وقتی پاشویش میکنیم میگه چرااب داغ روتنم میریزید..وقتی فریاد میزد و از درد گرما مینالید دلم براش میسوخت هرچندمنم به اصرار آرزو رفتم دیدنش ونمیدوم چرا هرکاری میکردم باتمام عذابی که میکشید نمیتونستم ببخشمش چون کودکی ام رونمیتونستم به این راحتی فراموش کنم..شاید روزی خدا دل بزرگتری بهم بده وبتونم ببخشمش...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_شصت
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
امیر تنها نبود با دوستش فرشاد امده بود وقتی با ساناز نشستم تو ماشین از رفتنم پشیمون شدم..من کسی نبودم که با دو تا مرد غریبه جای برم عذاب وجدان گرفته بودم خودم روسرزنش میکردم..ساناز متوجه حالم شد آروم دم گوشم گفت نترس اتفاقی نمیفته من امیر و فرشاد خوب میشناسم قابل اعتمادهستن..بااینکه من کسی روتهران نداشتم ولی نگاه خیره هرکس روبه خودم میدیدم شک میکردم که نکنه منو میشناسه..البته شاید بخاطر تزاد رنگ پوست سبزه ام باچشمهای آبیم بودکه جلب توجه میکردم وهرکسی من رو میدید ناخوداگاه چندثانیه ای نگاهم میکرد..یه لحظه سرم روبلندکردم دیدم فرشادتواینه داره نگاهم میکنه وچشم ازم برنمیداره سرم روانداختم پایین معذب بودم..یه کم که راه رفتیم امیرگفت خب خانمهاکجابریم سانازخندیدگفت..امروز دو تامهمون ویژه داریم باید بریم یه جای خوب..امیر گفت پس بریم دربند..من اون روز اولین بود که میرفتم دربند.. واقعا جای قشنگی بود وامیر مارو مهمون کردبه شام...اون شب متوجه شدم امیروفرشادباهم دوست وهمکارهستن وتوبازارچندتامغازه پوشاک دارن..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_شصت
سلام اسمم لیلاست...
استاد با خوش رویی گفت چشم.. و شروع کرد به توضیح دادن، تو تمام طول درس دادن با لبخند نگاهم میکرد و من مدام حواسم پرت میشد.آخرای کلاس بود که پرسید خانم سلطانی میشه یه سوال شخصی ازتون بپرسم؟ منم گفتم بله استاد بفرمایید!! گفت شما مجردین درسته؟از سوالش یکم جا خوردم و گفتم من دارم جدا میشم چهره استاد تو هم رفت و گفت متاسفم.. بعدش نموندم که سوال دیگه ای بپرسه و زود اومدم بیرون، با خودم درگیر بودم نمیدونم چرا اون جواب رو به استاد دادم ولی هرچی بود دیگه نمیخواستم کسی منو متاهل فرض کنه چون واقعا مردی تو زندگیم نبود..ولی معنی این سوال استاد چی بود؟ اصلا وضعیت مجرد یا متاهل بودن من به اون چه ربطی داره؟؟ خیلی وقت بود که حلقه نمینداختم دستم، از وقتی آرمین بهم خیانت کرد حلقمو دراوردم و هرکی از همکلاسیام میپرسیدن ازم میگفتم مجردم. بعد کلاس رفتم خونه بابام که بهشون سر بزنم، هرچی در زدم کسی درو باز نکرد، زنگ زدم گوشی مامان که گفت رفتن خرید با الهه و سعید، به منم گفت برم منم که حوصله خونه رو نداشتم آدرس گرفتم، وقتی رسیدم به سیسمونی فروشی دیدم سعید و الهه دست در دست هم دارن وسایل انتخاب میکنن..تو دلم به عشقشون غبطه خوردم و از خدا خواستم یه روز منم به این خوشبختی برسم..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_شصت
سلام اسمم مریمه ...
یه روز ازدانشگاه که برگشتم رفتم خونه مادرم تارایان روبردارم برم خونمون داداشم عباس نذاشت وبرای شام نگهمون داشت اون شب بهش گفتم داداش عباس توکه الان دیگه شرایطت برای ازدواج خوبه هم کارداری هم وضعیت مالیت داری پیرمیشی هاباخنده گفت خب تواستین برام بزن بالاچه خواهری هستی گفتم چشم شماامرکن دوربرمن تا دلت بخوادخانم دکترتازه دارهست شمااشاره کن سرش روانداخت پایین گفت خانم دکترنمیخوام گفتم خب بهترازخانم دکترسراغ داری گفت سمیرا...داداشم گفت سمیرایه جیغ خفیف کشیدم..داداشم گفت چراجیغ میزنی..باخنده گفتم اخه توذهن خودمم همین بودولی نمیخواستم نظری بدم که بعدابگی توگفتی..ازانتخاب عباس خیلی خوشحال بودم اون شب به مامانمم گفتیم..مامانم گفت میترسم خاله ات ناراحت بشه چون خیلی دوستداشت عروس خودش بشه همیشه ام ازش تعریف میکرد گفتم چراناراحت بشه محسن الان دیگه زن گرفته فکرنکنم دیگه ناراحتی داشته باشه..قرارشدمن باسمیراحرف بزنم ونظرخودشم بدونم بعدباخانواده اش حرف بزنیم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_شصت
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
حشمت با شنیدن یک جمله ازسماورخانم عقب نشینی کرد و حتی یک کلمه ی دیگه اصرار نکرد سلطان گفت تو راه روستا رو بلد نیستی من امروز باهات میام تا راه رو بهت نشون بدم ...سلطان همراهم اومد هرچقدرکه ازروستادور میشدیم من ترسم بیشترمی شد..سلطان که ترسم رومیدید گفت پروین به خدا اگه می تونستم خودم جای تو می رفتم ولی میدونی که قبول نمیکنه ولی تا تو برگردی دل من پیش تو میمونه آروم گفتم نه نمیخواد خودتو به خاطر من تو دردسر بندازی سلطان منو رها کرد و رفت ولی ده باره گفت کاش می تونستم و می موندم ..تا عصر که تو چراگاه بودم داشتم از ترس میمردم هیچکس نبود از طرفی گرما اذیتم میکرد از یک طرف دیگه دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود و از طرف دیگه هم بلد نبودم وگوسفندها پراکنده میشدند و نمی دونستم باید چی کار کنم با هر مصیبتی بود برگشتم سمت خونه..دلم پیش آقاجونم بود، گفته بود دوسه روز بعدوسایل رومیفرستم ولی الان دوهفته شده بودولی نفرستاد..
کار خیلی سختی بود که گوسفندها رو می بردم به چرا... واقعاً می ترسیدم ولی چاره ای نبود کم کم عادت کردم ولی با کوچکترین صدایی از جا می پریدم وفکر می کردم که گرگ اومده یک کوه درندشت بزرگ بود که هیچکس توش نبود..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_شصت
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
مادرش میگه بعد از اینکه از سربازی برگشت و فهمید که ترلان عروسی کرده خیلی ناراحت شد منم راضیش کردم که بیاد خواستگاری گلبهار..آنا ته چاییش رو هورت کشید و گفت، ولی گلبهار راضی نیست..نفسم رو با شدت بیرون دادم و گفتم ولی آقا باید تصمیم بگیره نه گلبهار بیچاره،و برای اینکه آنا از حرفم ناراحت نشه بحث رو عوض کردم و گفتم از نیمتاج چه خبر؟آنا گفت؛ نیمتاج برای آزمون بهورزی شرکت کرده و قبول شده و قراره توی یکی از دهات مشغول به کار بشه..خیلی خوشحال شدم که حداقل میتونست کمک خرج آنا بشه.از نیمتاج دل خوشی نداشتم چون چند باری که رفته بودم خونهی آنا، با من بد تا میکرد و یا خاطره رو اذیت میکرد و صداش رو در می آورد و آنا همش سرش داد میزد و با حرص میگفت، تو که بچه نیستی، گریهی خاطره رو در نیار بذار ترلان، یکم راحت باشه و استراحت کنه، به اندازه کافی اونجا اذیت میشه ولی کو گوش شنوا...نیمتاج دختر خودخواهی بود ولی گلبهار و محمد منو دوست داشتند خیلی هوام رو داشتند
اون روز یک ساعتی در کنار آنا بهم خوش گذشت و موقع رفتنش بغضم ترکید و کلی گریه کردم و آنا هم با دل نگرانی از من جدا شد..به خاطر جنگ روزهای پر استرسی رو سپری میکردیم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_شصت
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
وقتی رسیدیم نزدیک مغازه رضاپارک کردم
حاج خانم ازماشین پیاده شدگفت یه جوری بشین که بتونی بیرون ببینی، اما دیده نشی،نمیدونستم میخوادچکارکنه فقط گفتم چشم..حاج خانم رفت تومغازه رضابعداز۱۰دقیقه بارضاامدبیرون،داشتم ازتعجب شاخ درمیاوردم باورم نمیشد..رضا با دستش داشت به حاج خانم ادرس میداد..چند دقیقه که گذشت حاج خانم امدتوماشین گفت چقدرخودت الکی عذاب دادی بخاطرچیزی که ازش مطمئن نبودی..من موندم چراانقدربی عقلی کردی که این چندماه پیگیرنشدی بفهمی چه بلای سرش امده،گفتم اخه پروفایل ایسان پروین مشکیه گفت بله چون پدرایسان فوت کرده..انقدرخوشحال بودم که گریه میکردم..حداقل مطمئن شدم قاتل نیستم،حاج خانم گفت اول درحق خودت ظلم کردی بعد خانوادت..گفتم کاش بتونم برای چندلحظه ام شده مادرم روببینم گفت برونزدیک خونتون،گفتم نه میترسم ممکنه یکی ببینم..گفت برونترس هیچ اتفاقی نمیفته..انقدر دلتنگ مامانم بودم که سریع حرکت کردم..حاج خانم زنگ خونمون رو زد..بعدازچنددقیقه مامانم بایهکیسه امدجلوی در،بااینکه فاصلم زیادبوداماکاملامشخص بود چقدر قدر پیر شکسته شده..کاش انقدرشجاعت داشتم که میتونستم برم دست پاش روببوسم ازش بخوام ببخشم..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_شصت
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
بادیدن پیامش حالم خیلی گرفته شدچون بدون هیچ حرفی فقط شماره کارتش فرستاده بود با گریه پول براش زدم دوباره بهش پیام دادم دست شما درد نکنه ایندفعه دیگه سریع جواب داد لطفا دیگه به من پیام ندید دوست ندارم شمارت روی گوشیم بیفته..فقط خدا میدونه چه حال بدی داشتم مثل روانیها شده بودم تواتاق راه میرفتم زار میزدم با بی قراری من یکی از بچه ها به لیلا که برای کاری رفته بود بیرون زنگزداونم سریع خودش رسوند بادیدن حال روزم شروع کرد به نصیحت کردنم ولی هیچ کس هیچی نمیتونست ارومم کنه به زور بردم بیرون گفت با خودخوری به جای نمیرسی باید بهش زمان بدی بعد که اروم شد باهم میریم همه چی رو براش تعریف میکنیم،گفتم گریه من از قضاوتش که منویه دختر خراب میبینه خدا میدونه پیش خودش راجع به من چی فکر کرده،کاش بهم فرصت حرف زدن میداد حداقل از خودم دفاع کنم...لیلا گفت اونم تقصیری نداره شاید ما هم جای اون بودیم همین رفتار داشتیم یه کم صبر کن بخداهمه چی درست میشه...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_شصت
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
صدامو بلندتر کردم و گفتم: وااا.... حالا دو بار بپرسم، مگه چی میشه؟؟؟مامان از توی آشپزخونه اه بلندی کرد و گفت بس کنید. نه به اون که جونتو برای هم در میاد نه به این کل کلهای الكيى.،فقط میخواهید منو حرص میدین..مهدی گفت : مامان،من با دوستم میرم پارک..یه ساعته میام.مامان لبخند زنان اومد توی پذیرایی و گفت: جدی..!؟کدوم دوستت؟چرا تا حالا دوست نداشتی؟؟مهدی گفت: همکلاسیم بود.،میرم زود
يهو سامان دست مهدی رو گرفت و گفت: دایی منم میبری..؟؟مهدی خوشحال گفت: اررره بیا بریم،میخواستم مخالفت کنم اما بعدش با خودم گفتم : اگه سامان بره بهتره.، امیرحسین وقتی سامان روببینه فکر یا کلکی که توی کله اشو رو نمیتونه اجرا کنه.،اررره..اینطوری بهتره..مهدی و سامان تا حیاط رفتند که انگار مهدی یاد چیزی افتاد و گفت: نه سامان رو نمیبرم..دوستم گفته تنها برم...باز هم حرفی نزدم و همین که مهدی از خونه زد بیرون به مامان گفتم مامان،میشه مواظب بچه ها باشی تا من بیام؟؟؟ مامان گفت: کجا؟.دم گوشش گفتم میخواهم مهدی رو تعقیب کنم..میترسم بین مسیر کسی..اذیتش کنه....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_شصت
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
سارا بشدت گریه میکرد…اشک میریخت.وقتی دید کارد روی گردنش یه کلمه گفت:ببخشید.م م م نو ببخش،از اینکه ذلیل و ضعیف زیر دست من بود یه جوری شدم،،سارایی که در قبلا کنار پدرش از من قلدرتر بود..تا گفت ببخش،، دلم به حال خودم سوخت و شروع به گریه کردم..یه ربعی هر دو گریه کردیم و بعدش بلند شدم و رفتم سمت موتور،.دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم برای همین موتور رو روشن کردم و منتظر شدم تا بیاد و سوار شه،.حقش بود همونجا ولش کنم ولی نتونستم..سارا سوار شد و خواست منو بگیره که گفتم به من دست نزن، دستشو کشید و دوباره با سرعت بالا برگشتم..نمیدونم پشت من چطوری خودش کنترل کرد اما وقتی پیاده شد تلو تلو رفت خونشون…ساعت از سه نیمه شب گذشته بود.هیچ تمایلی نداشتم برم خونه.دلم میخواست یه جای خلوت پیدا کنم و تا میتونستم گریه کنم،.با موتور خیابونارو پشت سر گذاشتم و اشک ریختم…دقیقا نمیدونم ساعت چند بود که موتور خاموش شد.بنزین تموم کرده بود.اروم و قرار نداشتم و مثل دیوونه ها بودم.پیاده شدم و موتور رو کنار پیاده رویی رها کردم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_شصت
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
یادمه وقتی توبرنامه های مجازی اسمش بالاامدباترس پروفایلش چک کردم میترسیدم بایه زن یابچه ببینمش اماتوهمه برنامه ای عکس خودش نبود..گفتم ولش کن حتما اونم تاالان ازدواج کرده ولی یه شب که توصفحه چتش بودم خیلی اتفاقی دستم خورد یه میس کال براش افتادسریع قطع کردم استرس گرفتم گفتم نهایتش زنگبزنه جواب نمیدم پیامم بده میگم اشتباه گرفتم امادرعین ناباوری نیم ساعت بعدش پیام دادشیرین خوبی؟اصلا باورم نمیشد انقدرهنگ بودم که همش میگفتم ازکجافهمیدمنم!!!هرچندبعداکه یه کم ریلکس شدم فهمیدم ازروی عکس پروفایل یکی ازبرنامه هام متوجه شده،اون روزجوابش ندادم ولی فرداش خودش دوباره پیام داد دلم برات خیلی تنگ شده خودم به اب اتیش زدم فراموشت کنم امانتونستم دل جرات به خرج دادم نوشتم سلام ببخشیدخیلی شانسی شمارت گرفتم..گفت تنهای نوشتم بله،بهم زنگ زدچندتابوق که خوردجوابش دادم باشنیدن صدای هم دیگه زدیم زیرگریه انگاربرگشته بودیم به چندسال پیش،گفتم ازدواج کردی گفت یکساله بایکی ازفامیلهای دورمون عقدکردم ولی اصلا تفاهم نداریم میخوایم ازهم جدابشیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_شصت
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
خیلی ترسیدم و زود باهاش تماس گرفتم و گفتم:بچه طوری شده؟بهنام گفت:نه.پریسا نیست،..رفته،گفتم:یعنی چی؟؟گفت:نیست نیست نیست…وقتی پریسا نیست یعنی بچه هم نیست..سریع برگشتم خونه تا با بهنام دنبال پریسا بگردیم…باهم سوار ماشین شدیم و توی شهر مشغول گشتن شدیم….هر جا که فکرشو میکردیم باشه ،رفتیم اما نبود…وقتی خسته شدیم بهنام کنار خیابون پارک کرد و گفت:نباید بهش اعتماد میکردیم.تو از بچگی با چه افعی دوست و صمیمی بودی،،گفتم:رابطه ی من یه دوستی ساده بود،،خودتو بگو که با چند بار دیدن رفتی توی بغلش خوابیدی…بهنام محکم دستشو به فرمون کوبید وعصبی گفت:الان وقت این حرفها نیست…خلاصه برگشتیم خونه….چند روزی دنبالش گشتیم اما پیدا نشد که نشد..توی این چند روز بهنام سعی میکرد بهم نزدیک بشه اما من اصلا دلم باهاش صاف نمیشد و رو نمیدادم…بهنام عصبی گفت:این چه رفتاریه،؟اونم توی این وضعیت…گفتم:اگه تو به اون خانم پا نمیدی ،الان مثل بچه ی ادم توی خونش بود و از بچه امون مراقبت میکرد،تو همه چی رو خراب کردی…صبر کن تا بچه پیدا بشه ،با رضایت خودت بچه رو بده به من تا راهمون جدا شه…خلاصه بهنام فهمید که من هیچ جوریه نمیتونم ببخشمش….
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5